جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت

ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى

- ۶ -


اى ابوزينب ، بدان كه طريق ما طريق حق و شيوه ما شيوه صدق است ، اگر با نيت خالص در راه ما گام بردارى و ما را نصرت و يارى كنى و با دشمنان ما عداوت و مخالفت نمائى ، بى شك يكى از اولياى خداى تعالى مى شوى و در روضه رضوان او جاى مى گيرى .
عمار ياسر به ابوزينب گفت : اى ابوزينب ! ثابت قدم باش و در اجتماع ما تفرقه مينداز، چون اينان حزب الله و حزب رسول الله صلى الله عليه و آله هستند.
عبدالله بن بديل خزاعى از جاى برخاست گفت : يا اميرالمومنين ! اگر اهل شام در طلب رضاى خدا بودند هرگز با ما مخالف نمى شدند و بر ضد ما جنگ نمى كردند، بلكه براى حفظ جاه و مال دنيا كه فعلا در دست آنان است و همچنين به سبب كينه ديرينه اى كه در سينه هاى آنان نهفته است با ما به مقاتله برخاسته اند.
اى مردم ! معاويه چگونه با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت مى كند در حالى كه برادر و جد و خال و عم او در جنگ ها به دست آن حضرت هلاك شدند به خدا سوگند. اگر سر معاويه را با شمشير ببرند و پهلوى او را بشكافند هرگز به على عليه السلام بيعت نمى كند.
سپس حجر بن عدى و عمرو بن حمق خزاعى برخاستند و از اهل شام بيزارى جستند و آنان را لعن كردند، على عليه السلام آنان را از لعن كردن منع كرد. پرسيدند: يا اميرالمؤ منين مگر ما بر حق و آنان بر باطل نيستند.؟
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بلى چنين است ، آنان بر باطلند.
پرسيدند: پس چرا از ناسزا گفتن و لعن كردن منع مى فرمائى ؟
على عليه السلام فرمود:
نمى خواهم از زبان شما كلمه ناسزا و لعن خارج شود و اين كار از عادت و اخلاق مؤ منان به دور است ، اما دوست دارم كه آنان را دعا كنيد، و اين گونه بگوييد: خدايا آنان را به راه راست هدايت فرما، خدايا بين ما آنان اصلاح فرما تا خونهاى آنان ريخته نشود و آنان نصيحت اميرالمومنين را قبول كردند.
بار ديگر عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى اميرالمومنين ! بيعت من نه به سبب قرابت بين من و توست و نه براى طمع و احسان و ملك و مال از توست ، بلكه شيفته پنج خصلت پسنديده شما شده ام و آنها علم ، شجاعت ، قربت ، قرابت و سبقت در اسلام توست ، يا على عليه السلام اگر در راه دوستى تو و عداوت با دشمنانت مرا تكليف كنند، كوه را از جا بركنم ، چون رضاى تو باشد، براى من سهل باشد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از اين كلمات شاد شده و او را چنين دعا كرد:
اللهم نور قلبه بالتقى واهده الى صراطك المستقيم .
آن گاه فرمود: اى عمرو! اى كاش در لشكر من يكصد نفر مثل تو وجود داشت .
سپس حجر بن عدى گفت : اى اميرالمومنين ! در لشكر تو هر كسى كه هست همه ناصح و نيك خواه و جان نثارت هستند و آرزوى همه آن است كه جان را بذل كنند و در ركاب تو به شهادت رسند.
فصل پنجم :جنگ صفين و ماجراى حكميت
اميرالمؤ منين على عليه السلام در تدارك لشكر
بعد از اظهر وفادارى سرداران ،اميرالمؤ منين على عليه السلام كه چاره اى جز مقابله با معاويه را نداشت ، به تدارك نيرو و تكميل لشكر اقدام كرده به عمال و نواب خود در شهرهاى بزرگ نامه نوشت ؛ و انديشه خويش در عزيمت به شام و جنگ با معاويه را به آنان اعلام كرد، و فرمان داد تا هر چه سريع تر با سواران خويش در نزدش حاضر شوند.
عبدالله بن عباس از بصره و مخنف بن سليم از اصفهان و سعيد بن وهب از همدان به خدمت آن حضرت رسيدند، ديگر عمال و نواب از ساير بلاد پى در پى روى به خدمت امير المؤ منين على عليه السلام آوردند، آخرين نفر از عمال ، ربيع بن خثيم بود كه از شهر رى با چهر هزار مرد مسلح در نزد آن حضرت حاضر شد.
چون لشكر جمع شدند، اميرالمؤ منين على عليه السلام خطبه اى در شهر كوفه ايراد كرد، و مردم را در رفتن به سوى شام و جنگ با معاويه تحريض و ترغيب نمود اما جماعتى اجابت كردند و طائفه اى در رفتن به شام و پيكار با معاويه اكراه داشتند.
على عليه السلام طائفه اى از قبيله باهلى را در حضور طلبيد و گفت : دانستم شما ما را دشمن داريد، و من هم شما را دوست ندارم ، عطاى خود را از من بگيرد و به هر مكانى دوست داريد برويد.
احنف بن قيس برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! ما تو را دوست داريم و دشمنان تو را دشمن مى شماريم ، هميشه تو را همراهى خواهيم كرد چه در سختى و گرفتارى باشى ، يا در راحتى و خوشى ، و در اين همراهى و همدلى اميد اجر و ثواب از خداى تعالى داريم .
اميرالمومنين دستور داد تا منادى اعلام كند كه لشكر به نخيله كوچ كند و آنجا را لشكر گاه سازند، تا همه مردم در آنجا اجتماع نمايند، به مالك بن حبيب يربوعى فرمود كه منظم كننده لشكر باشد، و مسعود بن عقبة بن عمر انصارى را نايب خويش در كوفه قرار داد، منادى صداى الرحيل سرداد، و نود هزار سواره و پياده پشت سر اميرالمؤ منين على عليه السلام با صفوفى مرتب و آراسته به جانب صفين حركت كردند.
سعيد بن جبير روايت كرد در لشكر على عليه السلام در آن روز هشتصد نفر از مردان انصار حضور داشتند و نهصد نفر از آنان كسانى بودند كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله در بيعت رضوان شركت داشتند. هشتاد نفر صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و هشتاد نفر بدرى در لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام در كنار آن حضرت بودند.
حركت سپاه على عليه السلام به صفين
چون لشكر على عليه السلام در نخيله اجتماع كردند، اميرالمومنين در خطبه اى ياران و دوستان را به جنگ با اهل شام ترغيب كرد و فرمود:
سيروا الى قتال اهل الشام العماة ! يسروا الى اولياء الشيطان واعداء السنة و القران و سيروا الى الكذبة الفجار وقتلة المهاجرين و الانصار! فقد امرت بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين .
اى مسلمانان به سوى كوردلان و طاغيان حركت كنيد، به جنگ با دوستان شيطان و دشمنان قرآن و سنت بشتابيد، به پيكار فاسقان بدكار و دروغگويان بى منطق برخيزيد، و كشندگان مهاجر و انصار را به مجازات برسانيد. من ماءمور به جنگ با ناكثين و قاسطين و مارقين شدم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام در سرزمين كربلا
بعد از اين كه مردم دعوت على عليه السلام را اجابت كردند، و در ركاب آن حضرت به راه افتادند، از پل كوفه عبور كردند تا به دير ابوموسى ، دو فرسخى كوفه فرود آمدند در آن جا نماز ظهر گزارده ، سپس منزل به منزل حركت را ادامه دادند تا به سرزمين كربلا رسيدند. اميرالمومنين بر لب فرات آمد، نظرش بر درخت خرمايى افتاد، چهره آن حضرت برافرخته شد به عبدالله بن عباس فرمود: آيا مى دانى اين جا چه جايگاهى است .؟
عبدالله عرض كرد: يا على عليه السلام نمى دانم اينجا چه موضعى است .
فرمود: اى عبدالله ! اگر اين مكان را مى شناختى ، مثل من مى گريستى ، سپس ‍ آن حضرت گريه بسيار كرد تا محاسن وى از آب ديده اش تر شد. آن گاه آهى سرد از دل بر كشيد و گفت : آه چه افتاده است مرا با ال ابى سفيان !
پس رو به فرزندش حسين عليه السلام كرد و فرمود:
حسينم بر بلا و سختى ها بايد صبر كرد، هر ظلم و ستم كه از آل سفيان به پدرت مى رسد، به تو هم مثل آن روا دارند، سپس بر اسب نشست و ساعتى جولان داده ، بر گرد زمين كربلا گشت . مثل اينكه گمشده اى را مى جست ؛ آن گاه وضو ساخت و ركعتى چند نماز گزارد، در حالى كه لشكر نزديك نينوا فرود آمده بودند، لحظاتى سر بر زمين گذاشت و به خواب رفت ، با حالت اظطراب از خواب پريد، به بن عباس خطاب كرد و گفت : عجب خوابى ديدم .!
عبدالله گفت : چه خوابى ، بيان فرماييد؟
على عليه السلام فرمود:
ديدم مردانى سفيد روى كه در دست آنان پرچم هاى شمشيرها به كمر حمايل كرده ، گرد اين سرزمين خطى كشيدند سپس درختان خرما، شاخه هاى خود را بر زمين مى كوبيدند و نهرى پر از خون تازه ، جارى شد، فرزندم حسين عليه السلام را ديدم در ميان جوى خون افتاده ، غرق گرديد و فرياد رس مى طلبيد؛ اما كسى او را مدد و يارى نمى كرد، پس آن مرد سپيد آسمانى ، رو به جانب فرزندم كردند و گفتند ((صبرا يا ال رسول صبرا!)) يعنى صبر كنيد اى فرزندان رسول و بدانيد به دست شرورترين مردم كشته مى شويد، و بهشت رضوان مشتاق ديدار شماست . پس از آن به نزد من آمدند و مرا تعزيت و تسليت دادند و گفتند:
بشارت باد تو را اى ابو الحسن ! در روز قيامت خداى تعالى چشم تو را به ديدار پسرت حسين عليه السلام روشن مى كند، از هول و هراس اين رؤ يا بيدار شدم . سوگند به آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست ، آن صادق مصداق ابوالقاسم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله به من فرموده بود. تو در رفتنم به جنگ اهل بغى در دشت كربلا چنين خوابى خواهى ديد.
و هذه ارض و كربلا الذى يدفن فيها ابنى الحسين و شيعته و جماعة من ولد فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله و ان هذه البقعة المعروفة فى اهل السماوات ، تذكر بارض كرب و بلا وليحشرن منها قوم يدخلون الجنه بلا حساب .
اى عبدالله بن عباس ! نام اين سرزمين كربلاست كه فرزندم حسين و شيعيان او و جماعتى از فرزندان فاطمه عليهاالسلام در اين زمين دفن خواهند شد، نام اين بقعه براى اهل آسمان به كربلا معروف است . در قيامت از اين زمين عده اى را برانگيزند كه بدون حساب به بهشت داخل مى شوند.
بعد فرمود:
اى ابن عباس ! بيا بگرديم تا خوابگاه آهوان را پيدا كنيم ، پس جايگاه آهوان را پيدا كردند، اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار بگريست و گفت : اى ابن عباس ! عيسى مسيح با حواريون به اين زمين داخل شدند و گريستند. ابن عباس پرسيد: سبب گريه روح الله چيست ؟ گفت :
اين زمينى است كه فرزند محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را خواهند كشت و خون او را به ناحق بر زمين مى ريزند، در اين هنگام صداى گريه اميرالمومنين بلندتر شد، و گفت :
يا رب عيسى ! لا تبارك فى قاتل ولدى و العنه لعنا كثيرا؛
اى پروردگار عيسى بركات خود را از عمر كشندگان فرزندم بگير، و آن ملعون ابدى گردان .
ادامه حركت سپاه اميرالمؤ منين على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام و لشكريان از صحراى كربلا كوچ كرده تا به ساباط مدائن رسيدند، در آن جا عده اى از دهقان به نزد اميرالمومنين آمدند و حاجات خويش را بيان كردند، حضرت آنان را راضى كرد، آن گاه از آنجا حركت كرده تا به محل زندگى و سكونت كسرى رسيدند، مردى از اصحاب على عليه السلام چون آن بناها، باغها، قصرهاى عالى و نهرهاى جارى و اشجار را ديد براى عبرت شعرى به تمثيل خواند:
سفت الرياح على محل ديارهم
فكانهم كانوا على ميعاد

صداى او به گوش اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد فرمود؛ اگر براى عبرت گرفتن اين آيات از قرآن مجيد را قرائت مى كردى ، نيكوتر بود؛
كم تركوا من جنات وعيون # وزروع ومقام كريم # و نعمة كانوا فيها فاكهين # كذلك واورثناها قوما آخرين # فما بكت عليهم السماء والارض ‍ وما كانوا منظرين # (56)
اينان قومى بودند وارث نعمت ها چون شكرگزار نبودند، نعمت به نقمت تبديل شد، و مواهب دنيا به سبب معصيت از آنان سلب شد، بدانيد كه شكر مزيد نعمت است و كفران و عصيان موجب نقصان نعمت ، از كفران نعمت بپرهيزيد، تا در ورطه بلا و عقوبت و هلاكت گرفتار نشويد.
اميرالمومنين عليه السلام و ياران از سرزمين كسرى كوچ كردند تا به شهر انبار فرود آمدند، اهل انبار استقبال شايسته اى كرد -، غذا و علوفه و اسب به نزد آن حضرت آوردند، اميرالمومنين پرسيد؟ اين اسبان اطعمه را چرا آورديد، گفتند:
عادت ما چنين است كه امرا و بزرگان را اين گونه احترام مى كنيم و اين براى شما و لشكريان شماست .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
اسبان را بابت خراج محاسبه مى كنيم ولى بهاى اطعام را مى پردازيم و بدون بهاء قبول نمى كنيم .
عرض كردند: يا اميرالمومنين ! ما در بين لشكر شما دوستانى داريم اجازه فرمائيد تا به رسم هديه به آنان تقديم كنيم .
حضرت فرمود: شما را از هديه دادن و لشكر خويش را از هديه گرفتن منع نمى كنم اما اگر از خدمتكاران و سربازان ، چيزى به غضب از شما مطالبه كنند مرا مطلع سازيد.
داستان راهب و پيدا شدن چشمه
على عليه السلام دو روز در انبار اقامت گزيد سپس لشكر راه بيابان را در پيش گرفت كه بعد از طى مسافتى ، احتياج شديد به آب پيدا كرد در آن هنگام ، از دور صومه اى پديدار شد شد، اميرالمومنين عليه السلام به آن نزديك شد و از راهب ، پرسيد؟ آيا در اين نزديكى آبى سراغ دارى ؟
راهب گفت : در اين حوالى آبى يافت نمى شود و براى من از دو فرسخى آب مى آورند. اميرالمومنين عليه السلام ديگر بار با او سخنى نگفت و با اسب خويش به موضعى رسيد و اطراف آن موضع را گشت ، مكانى را مشخص ‍ كرد و به ياران خود گفت اين مكان را بكنيد تا آب درآيد، وقتى مقدار كمى كندند به سنگى سياه مثل سنگ آسياب برخورد كردند.
اميرالمومنين فرمود:
آن سنگ را برداريد. يكصد مرد آمدند و آستين بالا كردند اما نتوانستند آن را بردارند، اميرالمؤ منين على عليه السلام از اسب فرود آمد، بر سر آن سنگ ايستاد تاءملى كرد و چيزى خواند كه كسى نشنيد آن گاه لبه آن سنگ را گرفته و گفت : بسم الله الرحمن و الرحيم ، و سنگ را از جا كنده و به كنارى انداخت ، ناگهان از زير سنگ آبى گوارا، خنك و سرد فوران كرد.
سپس به لشكريان فرمود:
بياييد آب را تماشا كنيد! افراد لشكر به كنار آب آمده ، خود و اسبان را سيراب كردند سپس مشكها پر از آب كرده حركت كردند پس از طى مسافتى اميرالمؤ منين على عليه السلام به اصحابش فرمود: آيا كسى هست كه بتواند جاى آن چشمه را پيدا كند، بعضى از اصحاب گفتند، آرى يا اميرالمومنين ! و به سمت آن وادى حركت كردند، و اما هر چه گشتند جاى آن چشمه را پيدا نكردند، به جانب راهب آن صومعه رفتند و پرسيدند؟ چشمه اى كه در نزديك صومعه تو بود كجاست . راهب گفت : در اين نزديكى چشمه اى سراغ ندارم ، گفتند: چشمه اى بود كه مولاى ما اميرالمؤ منين على عليه السلام از آن آب درآورد و ما سيراب شديم .
راهب گفت : به خدا سوگند اين دير را بنا نكردم مگر براى كشف آن آب ، و چندين سال در جستجوى آن هستم ، و آن چشمه اى است به نام راحوما كه ، جز پيامبر يا وصى پيامبر كسى قادر به كشف آن نيست از آن چشمه هفتاد پيامبر و هفتاد وصى پيامبر آب نوشيده اند و تا به حال جاى آن را نيافتم .
راهبى ديگر در مسير اميرالمؤ منين على عليه السلام
اميرالمومنين عليه السلام مسير حركت را ادامه داد تا به نزديكى رقه و جايى به نام بليخ رسيد در آنجا نهرى بزرگ بود. على عليه السلام به لشكر گفت در كنار آن نهر فرود آيند.
راهبى در نزديكى آن جوى ، صومعه اى داشت چون لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديد، به نزد آن حضرت آمد و به دست مبارك اميرالمومنين عليه السلام مسلمان شد، سپس گفت : يا اميرالمومنين عليه السلام در نزد مكتوبى است كه از پدرانم به ارث مانده و چنين مى گويند كه عيسى بن مريم آن را نوشته است ، تقديم حضور مى كنم تا مشاهده فرمايى ، سپس نوشته را در خدمت على عليه السلام تا آخر كه بدين مضمون بود خواند:
به نام آنكه قلم بر قضا زند و حكم بر تقدير نويسد، از تقديرات او اين كه رسولى خواهد فرستاد تا كتاب و حكمت را به جهانيان تعليم دهد، و هدايت را از ضلالت بازشناساند، رسولى كه رئوف ، حليم است و خشن و تند خو نيست . بدى را به بدى پاسخ ندهد و غفو گذشت وافر دارد.
امت او جماعتى باشند حامدون در كل احوال ، كه زبان در تسبيح ، تقديس ، تكبير و تهليل مشغول دارند و شكرگزار نعمت باشند، خداى تعالى رسولش ‍ را نصرت مى دهد و بر همه پيروز مى گرداند بعد از وفاتش ، امت او اخلاف پيدا مى كنند، تا اين كه از جانشين او شخصى به كنار اين آب عبور كرده امر به معروف و نهى از منكر مى كند. ميان مردم به حق حكم مى راند و رشوه نستاند، حب دنيا ندارد، خدا ترس ، ناصح و امين است ، رضاى خدا را طلبد، از ملامت در راه خدا نرنجد، هر كسى پيامبر آخر الزمان را ملاقات كند و به او ايمان آورد، به بهشت رضوان راه يابد، هر كسى وصى امين و صالح او را درك كند بايد او را نصرت كند. چون با دشمنانش بجنگد و در ركابش كشته شود، از شهداء گردد.
در پايان به على عليه السلام گفت : يا اميرالمومنين ! اكنون آرزوى من آن است كه همراه تو باشم . و از تو جدا نشوم ، تا هر مصيبت و حادثه اى بر شما حادث شود، من نيز شريك غم اندوه شما باشم ، على عليه السلام بگريست و گفت : كه نام مرا در كتاب ابرار ذكر كرد.
راهب همراه اميرالمومنين به جانب صفين حركت كرد، تا به صفين رسيدند، به ميدان جنگ رفت و در ميدان جنگ آنقدر پايدارى كرد تا شهيد شد، على عليه السلام چون از شهادتش آگاهى يافت به اصحاب فرمود:
او را بجويد و نزد من آريد، چون به نزديك آن حضرت آوردند، بر او نماز گزارد و دفن كرد و از خداى تعالى براى او طلب آمرزش كرد، و گفت : او از دوستان ماست .
نصيحت اميرالمؤ منين به معاويه
على عليه السلام و ياران از بليخ كوچ كرده در رقه فرود آمدند اهل رقه از هواداران عثمان بن عفان و طرفداران معاويه بودند. وقتى لشكر اميرالمومنين عليه السلام را ديدند به حصارهاى خويش پناه بردند و درها را بستند، چون على عليه السلام و لشكر او در كنار آب فرات فرود استقرار يافتند بار ديگر نامه اى به اين مضمون براى معاويه نوشت :
از عبدالله على اميرالمومنين عليه السلام به معاوية بن صخر:
خداى تعالى را بندگانى هست كه ايمان به تنزل و غرفان به تاءويل و تفقه در دين دارند. خداوند فضيلت آنان را در قرآن بيان فرمود و شما آن زمان با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دشمن بوديد، به قرآن ايمان نداشتيد و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و مومنان مى جنگيد، تا خداى تعالى رسولش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را قدرت و قوت داده ، پيروز و نصرت كرامت فرمود، و جماعتى به ميل و رغبت و طايفه اى به اجبار اسلام آوردند. زيبنده هيچ عاقل نيست حق احمد مصطفى صلى الله عليه و آله را نشناسد و قدر او را نداند و پاى از حد خويش بيرون نهد. اى معاويه بدان كه سزاوارتر به امر خلافت كسى باشد كه نبى صلى الله عليه و آله را نزديك تر و كتاب الله را عالم تر. در اسلام و مسلمانى سابق تر و در راه خدا مجاهدتر باشد.
از خدايى كه نزد او خواهيم رفت بترس و پروا داشته باش . حق را از باطل باز شناس . بهترين بندگان آن است كه به عمل خويش عمل كند. شما را به كتاب خداى ربانى و سنت محمدى مى خوانم ، اگر قبول كنيد، هدايت ، رشدء سعادت شما تاءمين مى شود، اگر نپذيريد و راه اختلاف و عصيان انتخاب كنيد. در ضلالت و جهالت به هلاكت مى رسيد.
معاويه نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواند و جوابى بى ادبانه به اين مضمون نوشت : اما بعد اى على بن ابى طالب عليه السلام اگر تمامى حسد را قسمت كنند نه جزء آن در دل توست و يك جزء ديگر در جمله عالميان است ، چون خلافت بعد از نبى صلى الله عليه و آله بر هر كسى معين و مقرر گرديد، تو او را حسد بردى ، و بر او فزونى جسته اى ، و ما آثار حسد را در اقوال ، افعال ، حركات و سكنات تو مى ديديم و هر گاه از تو بيعت مى خواستند تو را به اجبار و اكراه مى كشيدند تا از تو بيعت بگيرند. من از آنچه تو با عثمان بن عفان كردى هرگز فراموش نمى كنم با شما پيكار خواهم كرد، تا كشندگان او را قصاص كنيم يا خود به عثمان ملحق شويم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام در جواب او چنين نوشت :
اى معاويه ! در نامه ات مرا به حسد متهم كردى ، معاذ الله ! در جهان به هيچ كسى حسد نبرده ام تا به تو امثال تو حسد ببرم ، اما اكراه نمودن من در امر خلافت و تاءخير در بيعت از تو هيچ كس باكى ندارم و آن را به اين دليل نمى پذيرفتم ، چون وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت و بين مهاجر و انصار اختلاف پديد آمد، هر طايفه اى مى گفت خليفه از ما باشد. قريش مى گفتند:
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از ما بوده پس خليفه بايد از ما باشد. قريش با همين سخن خلافت را از انصار ربودند، و حال آنكه ما اهل بيت مصطفاييم و به خلافت از همه كس سزاوارتريم .
اى معاويه ! آن زمان كه مردم با ابوبكر براى خلافت بيعت كردند، پدر تو ابوسفيان نزد من آمد و گفت : تو به خلافت لايق تر و از پسر ابوقحاقه لايق ترى ، من تو را يار و معين هستم ، و اگر بخواهى براى دفع مخالفين ، مدينه را پر از سواره و پياده مى كنم تا پسر ابوقحاقه را كنار بزنى . من رضا ندادم و قبول نكردم و نخواستم كه ميان امت محمد صلى الله عليه و آله اختلاف و جنگ پديد آيد، به خدا سوگند پدرت اين سخن را از سر صدق و صفا و اعتقاد مى گفت ؛ اگر تو هم حق مرا بشناسى چنان كه پدر تو مى شناخت راه هدايت و رشد را بازيابى ، اگر مرا شناختى و در پى مخافت و منازعه باشى ، پس آماده باش تا به سوى تو بيايم ، اما حديث كشتن عثمان ، همه خلق مى دانند كه مرا در قتل او هيچ دخالتى نبود، آن زمان من در خانه خويش نشسته بودم و آنچه بر سر او آوردند راضى نبودم .
معاويه در جواب اميرالمومنين عليه السلام نوشت :
اما بعد: خداى تعالى محمد صلى الله عليه و آله را به رسالت برگزيد. او را امين وحى و رسول براى خلق گردانيد از ميان مهاجر و انصار و اخيار مسلمين براى او ياران و وزيران و معينانانى قرار داد، هر يك از آنان را فضيلتى و منزلتى بود، فاضل ترين اصحاب او ابوبكر صديق بود كه بعد از او به خلافت قيام كرد، و پس از او عمر بن خطاب و بعد از او عثمان بن عفان به خلافت نشستند و تو پيوسته با ابوبكر و عمر مخالف بودى و با آنان دشمنى داشتى ، تا عمرشان به پايان رسيد و بعد از آنها نسبت به عثمان بن عفان ليفه زمان شديدترين كينه ها را روا داشتى ، در حالى كه به سبب خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله بايد حرمت او را نگه مى داشتى ، با او قطع رحم كردى ، محاسن او را معايب جلوه دادى ، پياده و سواره را دعوت كردى و تحريض نمودى تا در حرم رسول الله صلى الله عليه و آله به او حمله بكنند و او را بكشند، و بر اهل او جفا كردند و تو صداى نوحه و زارى او و فرزندانش را مى شنيدى ، و كمكى به او نرساندى ، به خدا سوگند اگر به يارى او قيام مى كردى و اهل آشوب را نصيحت مى نمودى هيچ كسى به او آسيبى نمى رسانيد اما تو دوست داشتى كه او را در آن غوغا بكشند، دليل اين سخنم اين است كه امروز كشندگان او را در خدمت خويش عزيز و مكرم مى دارى و آنان در لشكر تواءند و ياور و معين و بازوان تواناى تو هستند و حال اينكه تو از قتل عثمان اظهار بى گناهى مى كنى . اگر راست مى گويى ، قاتلين عثمان را نزد من بفرست ، تا قصاص كنم آن گاه من در خدمت تو باشم و تو را اجابت كنم ، والا بين من و شما غير شمشير راهى نيست . والسلام
جواب سخت و مستدل اميرالمومنين به معاوية بن صخر (57)
اما بعد نامه تو به من رسيد، در آن نامه ياد آور شده اى كه خدا تعالى مصطفى صلى الله عليه و آله را براى دين خويش اختيار كرد و او را به كسانى از يارانش كه تائيدشان كرد يارى فرمود. همانا روزگار چيزى شگفت از تو بر ما نهان داشت ، خبر دادنت از احسان خدا به ما و نعمت نبوت كه چتر آن را بر سر ما برافراشت . در آن يادآورى چونان كسى هستى كه خرما به هجر رساند يا آن كه آموزگار خود را به مسابقه بخواند، و گمان بردى كه برترين مردم و فاضل ترين افراد فلان اند و فلانند، اگر آنچه گفته اى از هر جهت درست باشد، تو را چه بهر از آن ؟ و اگر نادرست باشد، تو را چه بهره از آن ؟ و اگر نادرست باشد تو را از آن چه زيان ؟ تو را بدين كار چه مربوط كه چه كسى برتر است و كه فزون تر؟ و كه رعيت و كه رهبر؟ آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه مى رسد به فرق نهادن ميان نخستين مهاجرين و ترتيب رتبه آنان و شناساندن درجه آنان .
هرگز! آوازى است نارسا و گفتارى است نه ناسزا كه محكومى به داورى نشيند و نادانى خود را صدر مجلس عالمان ببيند. اى مرد! چرا در جاى خويش نمى نشينى ؟ و كوتاه دستى خويش را نمى بينى ؟ و آن را كه با قدرت تو سازگار است نمى گزينى ؟ تو را چه زيان كه چه كسى شكست خورد؟ و چه سود از اين كه چه كسى گوى پيروزى را برد؟ تو در بيابان گمراهى روانى و از راه راست رويگردان ، من آنچه مى گويم نه براى آگاهانيدن توست ، كه آن نزد تو پيداست ، بلكه گفته من به سبب يادآورى نعمت خداست .
ديدى مردمى را از مهاجرين كه در راه خدا شهيد شدند و همگان از قضيلتى برخوردار بودند، تا آن كه شهيد ما (حمزه عليه السلام ) شربت شهادت نوشيد، و به سيدالشهدا ملقب گرديد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز بر او هفتاد تكبير گفت . نمى بينى مردمانى در راه خدا دست خود را دادند و ذخيرتى از فضيلت براى خود نهادند و چون يكى از ما ضربتى رسيد و دست وى جدا گرديد، طيارش خواندند كه در بهشت به سر مى برد و ذوالجناحين كه با دو بال پرواز مى كند، اگر خداى تعالى خودستائى را نهى كرده بود، فصيلت هاى فراوانى از خويشتن نقل مى كردم كه دلهاى مومنان با آن آشناست و در گوش شنوندگان خوش آواست ، لاف زدن را كنار بگذار و بر آهن سرد مكوب . ما پرورده هاى خداييم و مردم پرورده هاى مايند.
زناشويى پيامبر صلى الله عليه و آله با خاندان شما، عزت ديرين و فضيلت و پيش را از ما باز نمى دارد، شما چگونه و كجا با ما برابريد! كه از ميان ما پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و از ميان شما تكذيب كننده (ابوجهل )،از ما اسدالله و از شما اسدالاحلاف ، از ما دو سيد جوانان بهشت برخاست و از شما كودكانى كه نصيب آنان آتش است ؛ سيدة نساءالعالمين از ماست و حمالة الحطب (هيزم كش دوزخيان ) از شماست .
فضليت هاى بيشمار از اين قبيل ما را و فضيلت هاى بسيار راست ...گمان باطل در مغز خود پروراندى كه به خلفا حسادت كردم و به آنان كينه ورزيدم اگر چنين است ، تو را چه جاى باز خواست است ؟ جنايتى بر تو نيامده تا از تو پوزش طلبم ((نه تو را ننگ است و نه عرصه بر تو تنگ )) اما مشتن عثمان را به يادآورى ، حق دارى سؤ ال كنى و بپرسى چون با او خويشاوندى ، انصاف بده ! كدام يك از ما دشمنى اش با عثمان بيشتر بود؟ من كه يارى خود را از وى دريغ نداشتم و او را به نشستن واداشتم ؟ يا تو، چون از تو يارى طلبيد، سستى ورزيدى تا مرگ به سراغ او آمد و حكم الهى بر وى جارى شد؟ از اين كه بر عثمان به سبب برخى بدعتها خرده مى گرفتم ، پوزش نمى خواهم ؛ مگر ارشاد و هدايتى كه كردم گناه است تا پوزش بخواهم ؟
گفتى من و يارانم را جز به شمشير نيست ، مرا با اين سخن خنداندى ، كى پسران عبدالمطلب را ديدى كه از پيش دشمنان عقب نشينى كنند و از شمشير بترسند، زوداكسى را مى جوى كه تو را جويد، و آن را كه دور مى پندارى به نزد تو آيد، من با لشكرى از مهاجرين و انصار و تابعين به سوى تو مى آيم : لشكرى بسيار گرد آن به آسمان برخاسته ، جامعه هاى مرگ به تن پوشيده و خوش ترين ديدار براى آنان شهادت و لقاى پروردگارشان است . لشكرى كه از فرزندان بدريان با شمشيرهاى هاشميان كه در رزم ديدى با برادر و دايى و جد و خاندان او چه كرد، و از ستمكاران دور نيست . (58)چون نامه اميرالمومنين به معاويه رسيد، مضطرب و متحير شد، و ندانست كه نامه را چه جوابى بنويسد، عاقبت اين بيت شعر را در جواب آن حضرت نوشت :
ليس بينى و بين قيس عتاب
غير طعن الكلى و ضرب الرقاب

اميرالمومنين در جوابش اين آيه را نوشت :
انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين . (59)
عبور از فرات
اميرالمومنين جماعتى از اهل رقه +را فرا خواند و فرمود كه بر روى آب فرات پلى ببندند تا لشكر عبور كند، اهل رقه امتناع كردند، اميرالمومنين عليه السلام دانست كه آنان طرفدار معاويه اند، آنان را توبيخى نكرد پس ‍ گفت از پل منبع عبور مى كنيم .
مالك اشتر آنان را طلبيد و گفت : خيانتى بزرگ نسبت به اميرالمؤ منين على عليه السلام مرتكب شديد، و آن بزرگوار شما را مؤ اخذه نكرد، به خدا سوگند اگر در امر اميرالمومنين كاهلى كنيد و پل را مهيا نسازيد شمشير مى كشم و همه شما را نابود مى سازم و مال و عيال شما را به غارت مى دهم .
اهل رقه از آن تهديد ترسيده ، به يكديگر گفتند، اشتر نخعى اگر سخنى بگويد به آن وفا خواهد كرد. اهل رقه به تعجيل دنبال على عليه السلام رفته ، گفتند به آنچه امر فرمودى به پايان مى رسانيم . پس آن حضرت بازگشت و آنان بر آب فرات پلى محكم بستند، اميرالمومنين عليه السلام با هزار سوار ايستاد تا همه لشكر از پل عبور كردند، آخرين گروه اميرالمومنين و همراهان بودند كه از پل گذشته به لشكر ملحق شدند.
وحشت معاويه از لشكر اميرالمومنين
چون خبر عبور اميرالمومنين از پل رقه به معاويه رسيد، مضطرب و پريشان شده ، اعلام كرد تا لشكر شام اجتماع كنند، چون همه جمع شدند گفت :
اى مردم ، آيا مى دانيد چه كسى به جنگ شما مى آيد؟ آن مرد شجاع و شير سياه ، على بن ابى طلب عليه السلام و مبارزان عراق و سواران حجاز و دليران كوفه و بزرگان مهاجر و انصار به سوى شما مى آيند، كه براى تقويت دين و حفظ شرف و صيانت مال با يقينى صادق با شما جنگ خواهند كرد، اگر صبر و مقاومت و ثبات قدم داريد، اين زمان وقت ثبات و صبر است .
مروان بن حكم برخاست و گفت : اى معاويه ! در جنگ جمل جان را در كف گرفته تلاش مى كردم كشته و يا پيروز شوم ، اما تقدير نبود تا كشته شوم . به خدا سوگند اگر على عليه السلام را ببينم ، به مبارزه با او برمى خيزم و چنان جهد كنم تا او را از پاى درآورم يا خود هلاك شوم .
حوشب ذوالظليم برخاست و گفت : اى معايه ! به خدا سوگند غضب و خشم ما نه به جهت توست بلكه براى خون خليفه مظلوم عثمان و حفظ ناموس و شهر ديار است از على عليه السلام و يارانش هراس نكن ، سواران ما در مقابل سواران او و پيادگان را در مقابل پيادگان قرار ده ، با يك حمله مردانه لشكر على عليه السلام را در هم مى شكنيم و شر آنان را دفع مى كنيم .
سپس ابوالاعور السلمى برخاست و سخنانى از پهلوانى و دليرى و ايمان و صداقت خويش گفته و يارانش را ستود.
خبر ورود على عليه السلام براى اهل شام
در اثناى سخنرانى معاويه خبر آوردند كه على بن ابى طالب عليه السلام با سپاهى نيرومند در كنار آب فرات در مقابل شهر رقه فرود آمده و آنجا را لشكرگاه خويش ساخته است . معاويه بى درنگ ابوالاعور سلمى را با لشكرى كثير از اهل شام به مقابله سپاه على عليه السلام فرستاد، چون خبر به اميرالمومنين على عليه السلام رسيد. زياد بن نضر و شريح بن هانى را با لشكرى از اهل كوفه به جنگ با ابوالاعور سلمى فرستاد، آن دو نفر به سوى اهل شام حركت كردند، وقتى از دور لشكرى انبوه به فرماندهى ابوالاعور را ديدند، سوارى را فرستادند تا اميرالمومنين عليه السلام را از كيفت حال با خبر كند.
اميرالمومنين عليه السلام مالك اشتر نخعى را طلبيد و فرمود:
اى مالك با سربازانت به يارى زياد بن نضر و شريح بن هانى برو، چون به آنجا رسيدى ، تو آغاز كننده جنگ نباش ، بگذار تا آنان شروع كننده جنگ باشند، اگر حمله را آغاز كردند، اول آنان را نصيحت كن ، سپس به اطاعت و بيعت دعوت كن اگر اجابت كردند، نعم المطلوب و اگر نصيحت نپذيرفتند با استعانت از خداى تعالى و با جد و جهد، شر آنان را دفع كن و از هر حادثه و كارى مرا با خبر كن .
اشتر گفت : فرمانبردارم سپس با لشكرى نيرومند حركت كرد و هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را همراه خود برد، تا به ياران خويش رسيدند. ابوالاعور سلمى ديد، لشكرى از اميرالمومنين عليه السلام به جنگ آنان آمده ، به سربازان خود گفت : بر آنان حمله كنيد. لشكر ابوالاعور بر لشكر اشتر نخعى حمله آورد، و ميان آنان جنگ سختى درگرفت ، از دو طرف جمع كثيرى كشته شدند، پس مالك اشتر پرسيد، ابوالاعور كه معاويه به واسطه او فخر و مباهات مى كند، چگونه كسى است و در كجاست ؟ گفتند همان است ، كه بر بالاى تپه ايستاده است . اشترى مردى پيش ابوالاعور فرستاد و پيغام داد كه بيايد و ساعتى با يكديگر مبارزه كنند.
ابوالاعور در جواب گفت : مالك اشتر از جهل و نادانى ، مناقب خليفه مسلمين را ناديده گرفت ، محاسن او را قبيح جلوه داد و عداوت و دشمنى در حق عثمان اظهار كرد، و در سراى او وارد شده و او را به قتل رسانيد، او همتاى من نيست و من با چنين كسى مبارزه نخواهم كرد. چون سخنان ابوالاعور به اشتر نخعى رسيد، خنديد و گفت :
او بر جان خود ترسيد و بهانه اى نابجا آورد،اگر به مبارزه با من مى پرداخت از دست من جان سالم به در نمى برد، پس مصلحت آن است كه همگى بر او حمله كنيم ، اشتر و ياران او بر ابوالاعور يورش بردند و جنگ سختى كردند تا شب فرا رسيد. در وقت طلوع صبح ديگر، اشتر نخعى با لشكرش حمله شديدى آغاز كردند و ضربه اى سخت بر لشكر شام وارد آوردند. لشكر ابوالاعور تاب مقاومت نياورده منهزم شد، و او به نزد معاويه گريخت .
معاويه پرسيد جنگ سپاهيان على عليه السلام را چگونه ديدى ؟
گفت : كارى بس خطرناك و جنگى بس دشوار و سخت .
مالك اشتر پس از منهزم كردن لشكر ابوالاعور به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد.
محاصره فرات
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاه خويش از آن موضع كوچ كرده تا از نزديك به مصاف معاويه بپردازد، چون نزديكتر شدند و آنجا را لشكرگاه ساختند.
معاويه با لشكريانش بلافاصله در منار آب فرات فرود آمدند و بين سپاه اميرالمومنين و آب فرات حايل شدند، اميرالمؤ منين عليه السلام خادمان و غلامان را فرستاد تا از فرات آب بردارند، ابوالاعور با سربازانش نگذاشتند تا آب بردارند، چون على عليه السلام از اين ماجرا با خبر شد، به مسيب بن ربيع رياحى و صعصعة بن صوحان فرمود:
نزد معاويه رويد و بگويد، ياران تو، بين ما آب فاصله انداخته و آب را از ما دريغ مى دارند، اگر ما بر شما سبقت مى گرفتيم و آن جا را لشكرگاه مى ساختيم ، آب را بر شما نمى بستيم دست از محاصره آب برداريد تا لشكر ما و شما از آن يكسان استفاده كنند، يا بر سر آن بجنگيم . و هر كدام از ما دو نفر غالب شود پيروزى براى او باشد.
دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد معاويه رفتند، مسيب بن ربيع گفت : اى معاويه ! حق تو از اين آب از حق ما بيشتر نيست ، دست از اين كار بردار، والا تو را با خفت و خوارى از منار اين آب دور خواهيم كرد، و شمشيرهاى خود را از خون شما سيراب مى كنيم تا خود از آب سيراب شويم .
پس از او صعصعة بن صوحان گفت : (60)اى معاويه ! اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود ما از شروع كردن جنگ با تو اكراه داشتيم و نمى خواستيم آغازگر جنگ باشيم . لشكر تو بر ما حمله آورده ، قتال را آغاز كردند و ما دست نگه داشتيم تا اتمام حجت به پايان رسد، اما اين بار بين ما آب ، فاصله انداختى ، به خدا سوگند از اين آب مى نوشيم ، چه بخواهى يا نخواهى ، اگر قدرت دارى اين كار را ادامه بده تا بدانى غالب و پيروز كيست ؟
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت : در اين كار مصلحت چه مى بينى ؟
عمروعاص گفت : اولا على بن ابى طالب عليه السلام با چندين هزار سواره و پياده هرگز تشنه نمى ماند و ثانيا جنگ ما بر سر آب نست ، بهتر آن است كه از آب هيچ سخنى نگويى ، محاصره آن را رها ساز تا ما و آنان از آن يكسان استفاده كنيم .
وليد بن عقبه به معاويه گفت : اى معاويه اين جماعت كه اينجا آمدند، چهل روز عثمان بن عفان ، خليفه مسلمين را محاصره كرده ، به او آب ندادند، از آنان آب را منع كن تا از تشنگى هلاك شوند.

next page

fehrest page

back page