امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۱۵ -


آتشِ جنگ شعله ور شد!

عايشه در ميان سربازان خود كه در حدود سي هزار نفر بودند آتش حسِّ وطن پرستي و انتقام را به صورت عجيبي شعله ور مي ساخت. سرداران قبايل و عشايري را كه طرفدار او بودند جداً مورد توجّه قرار مي داد، شجاعت و نيرومندي آنان را مي ستود و عشق به جنگ را در قلب هاي آنان زنده و تقويت مي كرد. فعاليت هاي عايشه، سربازان او را به صورت جهنمي درآورد كه آتش آن، دليري و از خودگذشتگي بود.

پرچم عايشه در جلوي شتر او قرار داشت و عدّه اي از قريش آن را پيشاپيش او مي بردند و هرگاه يكي از پرچمداران به قتل مي رسيد، ديگري آن را برمي داشت.

سربازان عايشه همانندِ سربازانِ امام عليه السلام آماده جانبازي شدند و جنگ به مرحله خطرناكي وارد شد.

شعر براي شعله ور ساختن آتش جنگ در هر دو لشكر سهم به سزايي داشت و براي مجسم ساختن افكار دو جبهه قابل توجّه است. اشعار زيادي در اين جنگ خوانده مي شد. يكي از سربازان عايشه چنين مي گفت: «اي مادر جان! اي همسر

پيغمبر صلي الله عليه و آله : اي همسر مبارك تربيت شده»، «ما طايفه «بني ضبه» فرار نمي كنيم تا اين كه ببينيم سرها روي زمين بيفتد».

و از سربازان علي عليه السلام شنيده شد كه كسي مبارز مي طلبد و مي گويد: «اي مادر جان! مي دانيم كه تو بدترين مادري. مادر، فرزند تربيت مي كند و رحم به خرج مي دهد» «مگر نمي بيني كه چه تعداد از شجاعان را مجروح مي سازند و دست وپا به زمين مي ريزند».

يكي از جانبازانِ طايفه «ازد» كه پرچم عايشه را پس از اين كه دوستش كشته شده بود برداشت و در راه خود به يكي از كشتگان سربازانِ علي برخورد كرد و گفت: «آيا مي شنوي؟ از علي عليه السلام اطاعت مي كني؟ قبل از اين كه تيزي شمشير آبدار را بچشي جان دادي! در راه خدا با زنان پيغمبر صلي الله عليه و آله مخالفت مي كني!» و سپس رو به عايشه كرد و گفت: «اي مادر جان! اي زندگي! نترس! «ازد» در كشته دادن سخاوتمندند».

يكي از سربازان علي عليه السلام كه آماده مبارزه با اين مرد شده بود در حالي كه حمله مي كرد و رجز مي خواند، اينچنين مي گفت: «شمشير خود را براي مردان «ازد» برهنه كرده ام و با آن، پيرمردان و جوانانشان را به قتل مي رسانم. تمام شجاعان و قدرتمندانشان را نابود مي كنم».

در رجزهايي كه خوانده مي شد نظر جنگجويان درباره عثمان و عصر او آشكار مي شد.

يكي از ياران علي عليه السلام كه وارد جنگ شد عليه حكومت عثمان اينچنين رجز مي خواند: «زمامداري او مانند زمامداريِ تجاوزگران قبل از خودش بود. درآمد ملّت را اختصاص به خود داده بود و در عمل ستمگر بود. خدا بهترين افراد را به جاي او به ما عنايت فرمود». و باز در ميان اشعاري كه خوانده مي شد، حالت تأثر مردم بصره از تبليغات دروغي كه طلحه و زبير بر ضدّ علي عليه السلام انجام داده بودند، روشن مي شد. زيرا طلحه و زبير گفته بودند كه فرزند ابي طالب عليه السلام به زودي وارد بصره مي شود و دست تجاوز به مقدّسات آن دراز مي كند. سپس از مردم خواستند كه مرگ را بر ديدن جسارت به بستگان خود و تجاوز به آنها مقدّم بدارند.

يكي از رجزخوانان اين جنگ كه از طرفداران جمل بود مي گفت: «اگر امروز به علي عليه السلام دست نيابيم ضرر كرده ايم. اگر دو فرزند او حسن و حسين عليهما السلام را از دست بدهيم زيان كرده ايم. در اين صورت بايد با غم و اندوه طولاني بميريم».

اين شخص به نبرد برخاست و كشته شد. مرد شجاع ديگري ظاهر شد و گفت: من با سربازان علي عليه السلام جنگ مي كنم امّا او را نمي بينم و اين ناپيدايي او اندوه بزرگي است».

علي عليه السلام با نيزه به او حمله كرد و او را به خاك وخون انداخت، سپس گفت: علي عليه السلام را ديدي! وضع علي عليه السلام چگونه بود؟

شايد زيباترين رجزي كه از اين جنگ به يادگار مانده است، رجز مالك اشتر نخعي باشد كه يكي از فرماندهان لشكر علي عليه السلام در جنگ جمل و صفّين و استاندار مصر بوده است: «وقتي جنگ دندانهاي خود را آشكار و آن را فرو كرد، او از شدّت ناراحتي لباس هاي خود را پاره كرد؛ ما پيشاپيش جنگ هستيم و عقب نخواهيم ماند. دشمن در نظر ما مرد جنگ نيست. هر كس امروز از جنگ بترسد من نمي ترسم. نه از نيزه اش مي ترسم و نه از شمشيرش».

آخرين ضربت!

زمين از خونِ كشتگان موج مي زد و بدن ها روي هم انباشته شده بود. اين وضع، علي عليه السلام را ناراحت ساخت و تصميم گرفت نقشه اي پياده كند تا آنان كه زنده مانده اند جان به سلامت برند و به همين منظور دستور داد: پاي شتر فرمانده جنگ، عايشه زده، شود.

به دنبال فرمان علي عليه السلام ، پاي شتر عايشه قطع شد و سربازان مثلث قرشي فرار كردند، طلحه و زبير هم به قتل رسيدند. امّا درباره كشته شدن زبير، روايات مختلف است. براي نمونه، مي گويند: «عمروبن جرموز» به وادي السباع رفت و زبير را با نيزه از پشت سربه قتل رسانيد. وقتي خبر قتل او به علي عليه السلام رسيد غمگين شد و به قاتلش لعن فرمود! امّا طلحه به دست هم پيمان خود، مروان بن حكم با تيري به قتل رسيد و آنگاه كه مروان او را به قتل مي رسانيد مي گفت: از اين پس انتظار خونخواهي عثمان را نخواهم كشيد.

كساني كه از وضع روحيه مروان آگاهند و وقايع مربوط به او را خوانده اند مي دانند كه مروان در قتل طلحه يكي از فصلهاي منشور عمومي بني اميّه را اجرا كرده است؛ زيرا قانون بني اميّه مي گويد: هر كس كه طمع رياست دارد، بايد از صفحه روزگار محو شود و آسمان رياست براي بني اميّه شفاف باشد.

گرچه مروان به دست علي عليه السلام گرفتار شد ولي از او درخواست عفو كرد و امام عليه السلام هم از او درگذشت.

آمار كشته شدگان اين صحنه جانخراش نشان داد: هفده هزار نفر از جنگجويان جمل و هزار وهفتاد نفر از ياران علي كشته شده اند. همگي برروي خاك افتاده اند و جرمي غير از طمعِ رياست چند تن از محركين عليه امام در بين نبوده است.

يكي از ياران علي عليه السلام خواست عايشه را به قتل برساند، امّا علي عليه السلام با سرعت تمام او را نجات داد و به سربازان خود اعلام كرد: «مجروحين را به قتل نرسانيد؛ افراد فراري را تعقيب نكنيد و به سمت آنان نيزه پرتاب نكنيد. هركس اسلحه خود را زمين گذاشت در امان است و آن كس كه درب منزل خود را بست در پناه خواهد بود».

آيا در تاريخ جنگ ها، در هيچ زمان و شهري موقعيّت كسي را پرعظمت تر و در عين حال شريف تر از موقعيتِ علي بن ابي طالب عليه السلام به خاطر داريد؟!

پس از اين كه جنگ به پايان رسيد و علي عليه السلام ايستاد و به كشتگاني كه روي زمين را پوشانده بودند نگريست، همان صحنه دلخراشي كه علي عليه السلام مي كوشيد از به وجود آمدن آن جلوگيري كند و موفق نشد. دلِ حضرت به درد آمد و اشكش جاري شد و صورت وي را در هم كشيد و در همين موقع فرمود: «بار خدايا، ما و اين ها را بيامرز! اين ها هم برادران ما بودند كه عليه ما قيام كردند!».

علي عليه السلام پس از مشاهده اين منظره و اشك ريختن بر كشتگانِ هر دو جبهه، با خلوص نيّت به نماز ايستاد!

علي عليه السلام عايشه را با احترام تمام، همان طوري كه قبلاً نقل شد به مدينه بازگرداند!

معاويه و استاندار مصر

* قريش را رها كن! زيرا آن ها همان طوري كه براي جنگ با رسول خدا عليه السلام متحد شدند براي نبرد با من هم متفق شده اند!

علي عليه السلام

* اگر آن مطلبي كه درباره تو شنيده ام صحيح باشد بدون ترديد شتر طايفه تو و بند كفشت از تو بهتر است!

علي عليه السلام

* من نامه آن دو تن را كه در ارتكابِ گناه با يكديگر دوستانِ صميمي هستند خواندم.

علي عليه السلام

* سرشت همه مردم چنان نيست كه حق را تحمل كنند و گفتار و كردارشان براساس حق باشد!

امام علي عليه السلام از ديدِ دشمن

توطئه عليه علي بن ابي طالب عليه السلام با شكست مخالفين آن حضرت در جنگ جمل پايان نيافت؛ زيرا علل مبارزه با علي عليه السلام در روح عدّه اي از مردم شام و حجاز ريشه دوانيده بود و هميشه طرفداران فراواني داشت.

در حجاز، عايشه ياوراني داشت، طلحه و زبير هم حزبي داشتند و بيشتر رهبران اين عدّه، افرادي بودند كه در عصر عثمان مصالحي داشتند و موجباتِ خوشگذراني و ثروت را اندوخته بودند و در زمان رياست علي عليه السلام آرزوهاي آن ها برآورده نمي شد!

در مقابل اين گروه و يارانشان، در حجاز، فقرا، مستمندان، ياوران پيغمبر عليه السلام و پرهيزگاران و دانايان، طرفدار علي عليه السلام بودند. شيوه علي عليه السلام به درجه اي از عظمت رسيده بود كه مردم حجاز در آن، تفاوتي با سياست پسرعمويش محمّد صلي الله عليه و آله پيدا نمي كردند، غير از اختلاف زمان و افراد.

اتحاد سياست علي عليه السلام و محمّد صلي الله عليه و آله را اين مطلب تأكيد مي كند كه دشمنان علي عليه السلام همان طايفه قريش بودند كه در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله با محمّد صلي الله عليه و آله دشمني مي ورزيدند.

علي عليه السلام دراين باره مي گويد: «قريش را با پيشرفت در گمراهي، مخالف هميشگي و سركشي در كبر رها كن؛ زيرا همان طوري كه اين طايفه براي نبرد با رسول خدا صلي الله عليه و آله متحد شدند، براي جنگ با من هم متفق شده اند».

در شام هم معاويه عليه علي عليه السلام حيله گري مي كرد و با سياست مخصوص خود مي كوشيد كه مردم را عليه او تحريك كند و در مواردي كه ثروت و وعده مفيد مي افتاد از اموال بيت المال بهره برداري مي كرد. معاويه سربازاني داشت كه فرماندهي آنها را نيز خود بعهده گرفته بود و بهترين تعريفي كه مي توانيم دراين باره ارائه دهيم اين است كه آنها جيره خوار و بسيار نادان بودند. معاويه هم جيره آنها را مي رساند و سعي مي كرد كه در جهل خود باقي بمانند.

داستان زير با اين كه مختصر است ماهيت وجودي سربازان معاويه را آشكار مي سازد و اعتماد معاويه را به حقّانيت دشمن خود روشن مي كند و معلوم مي شود كه مبارزه معاويه با علي عليه السلام بي جهت نبوده است؛ چرا كه معاويه با علي عليه السلام به وسيله مردمي مي جنگيده است كه نمي توانسته اند بينِ ظلم و عدل و يا بين معاويه و علي عليه السلام فرق بگذارند.

يكي از مردم كوفه پس از جنگ صفين، سوار بر شتر خود، وارد دمشق شد. يكي از مردم دمشق دامن مرد كوفي را گرفت و گفت: اين شتري كه برروي آن سواري «ناقه» (شتر ماده) من است كه در صفين از من گرفته اند. نزاع را پيش معاويه بردند و مرد شامي پنجاه نفر از مردم شام را گواه گرفت كه آن شتر، ناقه او است. معاويه هم به ضرر مرد كوفي قضاوت كرد و دستور داد شتر را به مرد شامي بدهد!

مرد كوفي به معاويه گفت: خدا درباره تو لطف كند؛ اين شتر، «جمل» (نر) است و «ناقه» (ماده) نيست.

معاويه گفت: حكمي كه صادر شده است تغيير يافتني نيست. سپس وقتي مرد شامي رفت بار ديگر او را احضار كرد و از قيمت شتر او پرسيد و در مقابل پول شتر را به او پرداخت و به او مهرباني هم كرد و گفت: به علي عليه السلام بگو: من با صدهزار نفر با تو روبرو مي شوم كه در ميان آنها كسي وجود ندارد كه ميان شتر ماده و نر تفاوت بگذارد.

و باز جاحظ مطلبي نقل مي كند كه گفته معاويه را درباره مردم زمان او تأكيد و قسمتي از علل اطاعتِ شاميان را از معاويه آشكار مي سازد.

جاحظ مي گويد: «علت اين كه شاميان فرمانبردار و مطيع هستند اين است كه كودن، نادان و بي اراده هستند و روي سخنشان پافشاري مي كنند، فكر نمي كنند و از اخبار پشت پرده جويا نمي شوند!»

سياستِ اداري امام علي عليه السلام

گفتيم توطئه بر ضدّعلي عليه السلام با پايان يافتن جنگ جمل خاتمه نيافت، بلكه جنگ جمل يكي از توطئه هاي مستعد و بزرگي بود كه بر ضدِّ علي عليه السلام و حكومت او در جريان بود. زيرا هنوز علي عليه السلام لشكر عايشه و طلحه و زبير را ريشه كن نساخته بود كه وسايل جنگي خود را براي تأديب معاويه آماده ساخت.

هدف علي عليه السلام در آن روز اين بود كه تا هراندازه مي تواند مردم را به سوي نمونه هاي عالي انسانيّت بكشاند، ستمگري متنفذان را از مردم برطرف سازد و دولت اسلامي را براساس رعايتِ حقوقِ ملّت تشكيل دهد و به همين جهت راه علي عليه السلام غير از راهي است كه حكومت ها و يا دولت ها از آن استفاده مي كنند بدين صورت كه با نيرومندان مدارا مي كنند، تا از وجودشان استفاده كنند، از جرم ستمگران چشم مي پوشند تا از آنها ياري بگيرند و از نفوذ متنفذان بهره برداري مي كنند.

در بخش هاي گذشته، اين مطلب را آشكار ساختيم كه علي عليه السلام در مقابلِ خدمتي كه به اجتماع مي كرد مزدي نمي خواست، جزاين كه به حق از وي اطاعت كنند و بسياري از اوقات اين مطلب را تكرار مي كرد كه: «اگر كسي ظرفيتي داشته باشد، بدون پول سهم مي گيرد».

مقصود حضرت اين بود كه اگر روح مردم بزرگ باشد و با تعقل صحيح بتوانند درك كنند، علم، حكومت و عدل را بدون پول در اختيار همگان قرار مي دهند.

معاويه از آن افرادي نبود كه ظرفيّت كافي براي گرفتن سهم كامل، داشته باشد. عدالت اجتماعي و حقوق ملّت هم در دست او سالم نبود و به همين جهت علي عليه السلام او را برزمامداري شام تثبيت نكرد؛ در صورتي كه اگر علي عليه السلام مي خواست در راه حق با معاويه معامله اي انجام دهد و به غير از آنچه صفاي وجدان او دستور مي داد عمل كند مي توانست با معاويه سازش كند.

و اگر معاويه با علي عليه السلام بيعت و دستور آن حضرت را اجرا نكرد، به خاطر اين بود كه تمايل داشت تا آنجايي كه مي تواند اسباب قدرت و نفوذ را تحت تصرف خود درآورد و به خود اختصاص دهد. توطئه مردم حجاز هم فرصتي به دست معاويه داد كه خود را تقويت كند. پس از اين كه اتحاد مثلث قريش در جنگ جمل با شكست مواجه شد، علي عليه السلام شخصي را پيش معاويه فرستاد و از او خواست كه دست از نافرماني خود بردارد و با عقايد مردمي كه علي عليه السلام را به رياست برگزيده اند هماهنگ شود و اين مطلب را چندين بار به معاويه تذكر داد.

از مطالبي كه به معاويه گوشزد كرد، نامه زير است:

سلام بر تو، امّا بعد، تو كه در شام هستي بايد بيعت من را در مدينه قبول كني؛ زيرا آنهايي كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند با من هم دست بيعت دادند. تو هم بايد با شرايط آنها هماهنگ شوي. نمي توان گفت آن كه حاضر است بايد بيعت كند و آن كس كه غايب است مخالفت ورزد.

شورا مخصوص مهاجر و انصار است وقتي درباره مردي به اتّفاق آرا تصميم گرفتند كه به رهبريش برگزينند، رضايت خدا هم به همراه آن است. و اگر كسي از برنامه آنان خارج شد، به جاي خويش بازش مي گردانند و اگر نافرماني كرد به خاطر انحراف، با او جنگ مي كنند تا اين كه با آنچه دوست مي دارد خداوند او را به جهنم كه جايگاه بدي است منتقل كند. طلحه و زبير با من بيعت كردند، سپس بيعت خود را زيرپا گذاشتند و نقضِ بيعت آنان مانند بازگشت آنها از دين بود. پس از اين كه من آنها را پند و اندرز دادم و نپذيرفتند با آنان به مبارزه برخاستم، تااين كه برخلاف ميل آنها امر خدا صادر و حق پيروز شد. تو هم مانند مسلمانان ديگر باش، زيرا بهترين مطالب در نظر من اين است كه تو سلامتي را بپذيري! تو درباره قاتلين عثمان زياده روي كرده اي، اگر دست از مخالفت و رأي خود برداشتي و در رديف مسلمانان قرار گرفتي و با مردم نزد من براي محاكمه آمدي، من تو و مردم را در مقابل قرآن قرار مي دهم كه طبق آن عمل كنيم. امّا آنچه را كه تو مي خواهي (رياست)، مانندِ فريفتنِ طفل شيرخوار و منصرف ساختن او از پستان مادر است.

به جان خودم سوگند اگر با عقل خود فكر كني و هوا و هوس را كنار بگذاري مي بيني كه من از تمام طايفه قريش دستم از خونِ عثمان پاك تر است. فراموش نكن كه تو از آن افرادي هستي كه در فتحِ مكّه از اسارت آزاد شدند و نمي تواني در زمامداري و شورا شركت كني. من جريربن عبداللّه را كه از اهل ايمان و هجرت است پيش تو و افرادي كه تو را قبول دارند اعزام داشتم، با او بيعت كن! تكيه قدرت و نيروي من به خدا است.

معاويه در پاسخ نامه حضرت نوشت:

سلام عليك، امّا بعد، به جان خود سوگند اگر افرادي كه نقل كرده اي با تو بيعت كرده بودند و دامنِ تو از خونِ عثمان پاك بود، تازه مانند ابوبكر و عمر و عثمان مي بودي، ولي تو مردم را براي ريختنِ خونِ عثمان فريب دادي و به انصار ستم كردي. نادان ها از تو اطاعت كردند و ضعيفان تقويت شدند. مردم شام آنقدر با تو جنگ مي كنند تا قاتلين عثمان را به دست بسپاري. اگر چنين كاري را انجام دادي شوراي مسلمانان تشكيل مي شود. مردم حجاز، هنگامي بر مردم حكومت مي كردند كه همراه حق بودند امّا ديگر اين حق را (با كشتنِ عثمان) از دست دادند و اكنون حقِّ انتخابِ حكومت با اهل شام است. به جان خود سوگند آن دليلي را كه براي طلحه و زبير آوردي نمي تواني براي مردم شام بياوري. ولي اگر آنها هم با تو بيعت كنند، من با تو بيعت نخواهم كرد. امّا برتري تو در اسلام و نزديكي تو را با رسول خدا صلي الله عليه و آله انكار نمي كنم...

از اين نامه استناد مي شود كه معاويه چگونه نيّت خود را آشكار مي سازد و يكي پس از ديگري عذرتراشي مي كند و مانع به وجود مي آورد تا به هر وسيله ممكنه با علي عليه السلام بيعت نكند و هرگاه يكي از عذرها از بين برود، عذر ديگري براي بيعت نكردن با علي عليه السلام مي تراشد. معاويه كه خودداري، اعتماد به نفس و بيزاري علي عليه السلام را از آن نسبت ها مي داند، او را از اين راه ناراحت مي كند كه در جانشيني آن حضرت براي عثمان و همرديفي علي عليه السلام با ابوبكر و عمر براي حقِّ زمامداري ترديد مي كند و سپس از آن حضرت مي خواهد كه قاتلينِ عثمان را تسليم وي كند، زيرا به عقيده معاويه، علي عليه السلام هم به قتل عثمان متهم است. بر فرض اين كه علي عليه السلام در دادگاه معاويه تبرئه شود، معاويه تسليم علي عليه السلام نمي شود و با او بيعت نمي كند، زيرا خود معاويه مسلمانان را دعوت مي كند كه دست از پذيرش رياست علي عليه السلام بردارند و در مورد زمامداري آن حضرت تجديدنظر كنند و شوراي جديدي تشكيل دهند و رياست جديدي براي آن برگزينند. تازه، به عقيده معاويه شوراي جديد نبايد از مردم عراق و حجاز تشكيل شود، چون حقِّ آنها ساقط شده است و فقط بايد مردم شام شورا تشكيل دهند، چرا كه فقط مردم شام حاكم بر مسلمانان هستند. در چنين شرايطي آيا كسي غير از معاوية بن ابوسفيان به خلافت منصوب مي شود؟!

فراريان عدل و داد امام علي عليه السلام

اگر چه وضعِ علي عليه السلام سخت ناراحت كننده بود ولي اين وضع او را به ترديد و يا عقب نشيني وادار نساخت. عرب به دو دسته تقسيم شده بودند و گرچه فاصله فراواني بين اين دو دسته بود، امّا يكي از اين دو دسته غالب و ديگري مغلوب مي شد: دسته اي ستمديده و مستمند متمايل بودند كه زندگي آرامي داشته باشند كه اين زندگي از راه انصاف و تساوي حقوق اداره شود و يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله كه راستگو بودند دوست مي داشتند كه زندگي آنان شايسته و برادروار باشد و در شهري زندگي كنند كه نه محرومي در آن باشد و نه كسي كه مردم را از حقوقشان محروم سازد.

دسته اي ديگر هم افرادي بودند كه از راه ستمگري و نفوذ، زندگي خود را اداره مي كردند و علاقه داشتند زندگي سعادتمندي داشته باشند و از راه غصب، غارت و پيمان بستن عليه ملّت گرسنه و تشنه، زندگي خود را اداره كنند.

رهبري دسته اوّل به عهده علي بن ابي طالب عليه السلام بود و افراد زيرپرچم رياست او، علاقمندان به حقِّ و عدالت بودند. رهبري دسته دوّم هم در دست معاوية بن ابي سفيان بود و اطرافيان او افرادي بودند كه علاقه به ستمگري داشتند. پاداش دسته اوّل آسـايـش روح و وجدان بود و پاداش دسته دوّم در دست معاوية بن ابي سفيان.

مردم به دنبال كعبه مقصود خود روان شدند. دسته اي از طرفداران معاويه كه عدالت پرور بودند به جمع علي عليه السلام پيوستند و علي عليه السلام ، سودپرستانِ شخصيت فروش را تحويل معاويه داد.

داستان آنان كه معاويه را بر علي عليه السلام ترجيح دادند، سرشت همه آنان را آشكار مي كند و باز علّت اساسي جدايي آنان را از علي عليه السلام و ياري رساندن به معاويه روشن مي سازد:

علي عليه السلام شخصي به نام «يزيدبن حجبه تيمي» را به استاندار ري و سرزمين ديگري منصوب كرد. اين شخص مال فراواني براي خود اندوخت، امّا وقتي داستانش به علي عليه السلام رسيد، دستور داد او را زنداني كردند و پاسباني به نام «سعد» براي نگهباني او گذاشت، ولي خواب بر سعد غلبه كرد و يزيد سوار شترش راهي دمشق شد تا به معاويه ملحق شود و گفت: «به سعد حيله زدم و آهسته شتر خودم را برداشتم و به سوي شام رهسپار شدم و فردي را كه برتر از همه بود انتخاب كردم». «در تاريكي از خواب بودن سعد سود جستم و حركت كردم. سعد، غلام غفلت زده و ناداني است».

يزيدبن حجبه شعري در مذّمت علي عليه السلام گفت و آن را به عراق فرستاد و به آن حضرت خبر داد كه در رديفِ دشمنانش است. معاويه بر حقوق او افزود. اين به اصطلاح شاعر معاويه و اهل شام را مدح كرد و گفت: سرزمين شام مقدّس و مردم آن با يقين و ايمان هستند.

«من از تمام مردم روي زمين فقط مردم شام را دوست مي دارم و از روي تأسف براي عثمان گريه مي كنم». «سرزمين شام مقدّس است و عدّه اي از مردم آن، داراي يقين و تابع قرآن هستند».

علي عليه السلام مرد ديگري را به نام «قعقاع بن شور» به كارگزاري «كسكر» برگزيد. عامل علي عليه السلام به غارت اموال مردم پرداخت و آن را براي خود ذخيره ساخت و يا اين كه در مخارج روزانه خود صرف كرد. يك قلم از مخارج او موضوع ازدواج وي است.

قعقاع با زني ازدواج كرد و صدهزار درهم به او مهر داد. وقتي اين خبر به گوش علي عليه السلام رسيد و قعقاع نيز از اين كه اين خبر به آن حضرت رسيده است آگاه شد، از بازخواست و كيفر علي عليه السلام وحشت كرد و به همين جهت آنچه را از اموال مردم دزديده بود برداشت و به طرف معاويه گريخت.

علي عليه السلام به «نجاشي بن كعب» به خاطر جرمي كه مرتكب شده بود كيفر داد درصورتي كه نجاشي از يارانِ علي عليه السلام بود و به همين جهت، نجاشي طاقت نياورد كه همانندِ ديگران به سبب جرايم خود كيفر ببيند و چون مي ترسيد كه اگر خطايي مرتكب شود بار ديگر تحتِ تعقيب و كيفر قرار گيرد به سوي معاويه رهسپار شد؛ زيرا معاويه به او پناه داده بود و به علي عليه السلام بدگفته بود. از اشعاري كه در مذّمت علي عليه السلام گفته اين شعر است: «آگاه باشيد! چه كسي است كه از جانبِ من به علي عليه السلام خبر برساند كه من جايگاهِ امني به دست آورده ام و نمي ترسم».

طايفه «يمانيه» به نفع نجاشي خشمگين شدند، زيرا نجاشي از همين طايفه بود و عدّه اي هم از علي عليه السلام برگشتند.

به تعداد فراوانِ افرادي كه دنيا را فقط براي خود مي خواستند بر عدد منحرفين و پيروان معاويه افزوده شد، چرا كه سرشتِ تمام مردم اينچنين نيست كه حق را به راحتي بپذيرند و بر طبق آن سخن بگويند و براساس حق نيز عمل كنند. و باز طبيعت تمام مردم با اين مطلب سازگار نبود كه با فردي مانندِ علي عليه السلام كه نسبت به شخص خود و بستگان خويش و تمام مردم در مورد حق دقيق بود سازش كنند و با مختصر موضوعِ ناراحت كننده اي از علي عليه السلام منحرف نشوند. و اگر بخواهم دراين باره دسته اي از مردم را نام ببرم، بايد سودجويان انحصارطلب و منافقين را يادآور شوم.

توبيخنامه هاي امام علي عليه السلام

چگونه اين عدّه به معاويه ملحق نشوند و آن زمامداري را كه نامه زير را براي عامل خود مي نويسد ترك نكنند؟: «به خدا، سوگند صحيح ياد مي كنم كه اگر باخبر شوم كه ذره اي در صندوقِ بيت المال خيانت كرده اي به اندازه اي كار را برتو سخت مي گيرم كه دستت از مال دنيا تهي و كمرت خم شود و به بدبختي بيفتي!».

و باز به آن ديگري مي نويسد: «شنيده ام محصولِ مردم را غارت كرده اي! و آنچه توانسته اي گرفته اي! و هرچه به دست آورده اي خورده اي! هرچه زودتر خود را به من معرفي كن و حسابت را براي من روشن ساز!».

راستي چگونه افراد عادي مردم مي توانند به اين درجه عالي اخلاقِ شايسته انساني برسند كه علي عليه السلام به رهبر و يا فرماندارشان مي گويد: «اگر آنچه درباره تو شنيده ام صحيح باشد، شتر بستگان تو و بندِ كفشت بهتر از تو است».

آيا قابل تصوّر است كه سودجويان، متنفذين، طلا و نقره اندوزان، ستمگران و همدستانشان و آنان كه به ستمگري راضي هستند، حاضر شوند كه رياست به دست همان علي اي قرار گيرد كه مال را براي منافع تمام مردم مي خواهد، نفوذ را براي حمايتِ مستمندان و در راه جامعه مي خواهد و با ستمكاران و شركايشان جنگ مي كند و مردم را عليه آنان مي شوراند و به آناني كه به ظلم، ولو هر قدر هم كه كم باشد راضي مي شوند لعنت مي كند.

چگونه ممكن است كه غاصبين به زمامداري كسي راضي شوند كه مي گويد: «به خدا سوگند اگر شب را روي خار «سعدان» بگذرانم و خواب به چشمم نرود و در ميانِ غل و زنجيرها بسته شوم براي من بهتر از اين است كه به يكي از بندگان خدا ستم كنم و يا مختصري از مال دنيا را غصب كنم».

چگونه از مردي برنگردند كه اعلان مي كند در مقابل خونريزي ستمگران و ظلم آنان و كساني كه مال مردم را بي جهت غصب مي كنند مسئوليت دارم و اگر اين مسئوليتي كه احساس مي كنم به خاطر آن زنده ماندن واجب است نبود، اوضاع مردم را به خودشان واگذار مي كردم تا يكديگر را ببلعند! و باز در جاي ديگر مي گويد: «اگر خدا با دانشمندان معاهده نبسته بود كه در مقابلِ مرض پرخوري ستمگران و گرسنگي مظلومين ساكت ننشينند، من مهار زمامداري را رها مي كردم و درختِ خلافت را به همان حال اولش وامي گذاشتم و مي ديديد كه اين دنياي شما در نظر من از صدايي كه از بيني به بيرون مي جهد بي ارزش تر است».

آيا آنهايي كه دست از علي عليه السلام برمي دارند و رهسپار شام مي شوند چگونه حاضرند امور خود را به دست كسي دهند كه درباره آنها كه هم عصر حضرت هستند مي گويد: «كسي كه از پايانِ كار خبر داشته باشد خيانت نمي كند. ما در زماني زندگي مي كنيم كه بيشتر مردم، خيـانت را عقـل مـي داننـد و نادانـان را چـاره انـديـش مي خوانند».

بدين طريق آنان كه دست از علي عليه السلام برداشته و منحرف شده بودند، افرادي منافق و سودطلب بودند و دوست مي داشتند كه معاويه دستشان را در منافع غيرمشروع بيت المال و دسترنجِ ملّت بازگذارد.

دسته اي ديگر هم افرادي بودند كه مصالح آينده خود را در نظر نمي گرفتند و در اثر جهالتي كه داشتند، آينده خويش را ارزيابي نمي كردند.

قبلاً يادآور شديم كه در آن عصر، مردم گروه گروه بودند و هر گروهي پيرامون رهبر خود فعاليّت مي كردند و گاهي از زمامدار خود نمي پرسيدند كه براي چه چيزي خشمگين و يا از چه چيزي خشنود شده است.

علي عليه السلام درباره اين گروه از مردم كه در زمانِ آن حضرت مي زيسته اند مطالبي فرموده كه در آن اظهار ناراحتي و درد كرده است و همانند ناراحتي پدري دانا و علاقمند نسبت به فرزندان نادان و منحرف خود سخن گفته و از اين كه دست از خير خود برداشته و به عملياتي دست زده اند كه خواه ناخواه آنها را به هلاكت مي كشاند سخت غمگين بود.

علي عليه السلام درباره فرزندان زمان خود چنين مي گويد: «شكايت مردمي را كه زندگي جاهلانه اي دارند پيش خدا مي برم». و باز با آنها اين چنين سخن مي گويد: «در كمين شما نشسته اند و شما در غفلت و بي اعتنايي و نسيان به سر مي بريد». و آنگاه كه مردم را دعوت مي كند كه عليه ستمگران قيام كنند مي گويد: «دسته اي از مردم با اكـراه مي آينـد و دستـه اي بهانه دروغ مي آورند و گروه ديگر به منظور مخالفت، با من همراهي نمي كنند!».

و باز درباره آنها مي گويد: «براي آزار رساندن سئوال مي كنند و با سختي جواب مي دهند. بهترين افرادشان كه فكر شايسته اي دارند، خشنودي و يا غضب شان آنها را از رأي خود باز مي گرداند. افـرادي كه از جهتِ ايمـان و شجاعت قـوي هستند با مختصري نفع متمايل مي شوند و پيشامد سوئي آنها را منحرف مي سازد».

علي عليه السلام در عبارت اخير خود بهترين تعريفي را كه براي افراد مطيع و فرمانبردار زمان خود مي توان آورد، فرموده است: اگر روشنفكرند، هواي نفسشان برفكرشان مسلط است، خواه اين نفس دستور به خرسندي دهد و يا غضب! آنگاه كه راضي شد، مطابق ميل خود حكم مي كند، و نظري به حق ندارد و آنگاه كه خشمگين مي شود عليه كسي كه او را عصباني كرده است قيام مي كند گرچه كارش صحيح نباشد. و آنان كه محكم تر و استوارترند، نيم نگاهي قلبشان را جذب و فكرشان را عوض مي كند و يك سخن از شخص متنفذ يا رشوه دهنده و يا شخص موجهي ايشان را به موافقتِ باطل و همكاري با ستمگر مايل مي سازد.

دين يا دنيا؟

پس از اين كه علي عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد، مركز توطئه عليه آن حضرت به شام منتقل شد و معاويه، رهبر بني اميّه با سرعت هرچه تمام تر در جمع آوري اخلالگران كوشيد. تا ريشه مخالفين خود را قطع سازد و به همين منظور اوّلين نامه اي كه از علي عليه السلام به دستش رسيد افرادي را كه انتظار داشت به او كمك مي كنند به سوي شام دعوت و تأكيد كرد كه در اسرع وقت به شام رهسپار شوند.

خطرناكترين فردي كه در ميان دعوت شدگان وجود داشت و دعوتِ معاويه را پذيرفت عمروبن عاص بود. و چون معاويه كاملاً او را شناخته بود پس از دريافتِ نامه علي عليه السلام بدون لحظه اي درنگ عمروبن عاص را با دعوتنامه زير به سوي خود خواند:

امّا بعد، اخبار علي عليه السلام ، طلحه و زبير و عايشه را شنيده اي. از باقيماندگان جنگ بصره، مروان پيش من آمده است. جريربن عبداللّه هم براي بيعت گرفتن از من براي علي عليه السلام آمده است. من در خانه نشسته ام و منتظر هستم كه به لطف خدا به شام مسافرت كني.

وقتي اين نامه به دست عمروبن عاص رسيد دو فرزند خود، عبداللّه و محمّد را دعوت و با آنها مشورت كرد. عبداللّه گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله كه از دنيا مي رفت از تو راضي بود. ابوبكر و عمر هم كه از دنيا مي رفتند از تو راضي بودند. اكنون اگر براي مختصري مال دنيا، دين خود را از دست بدهي فردا در آتش جهنم گرفتار خواهي بود.

عمروبن عاص به محمّد فرزند ديگرش گفت: نظر تو چيست؟ محمّد گفت: زودتر به شام مسافرت كن و قبل از اين كه پُست هاي رياست از دست برود مقامي را به چنگ آور!

صبح فردا عمروبن عاص غلامِ خود «وردان» را احضار كرد و به وي گفت: آماده حركت باش!

دوباره گفت: بارهاي سفر را باز كن! غـلام بارهـا را فـرود آورد و اين بستن و بازكردن وسايل سفر و دستور عمروبن عاص سه بار تكرار شد! وردان به اربابِ خود گفت: هذيان مي گويي؟ اگر مي خواهي مي توانم ناراحتي تو را بازگو كنم.

عمروبن عاص گفت: بگو!

وردان گفت: دنيا و آخرت هر دو به قلب تو عرضه شده است. مي گويي: به همراه علي عليه السلام آخرت است و دنيا نيست و به همراه معاويه، دنيا است و آخرت نيست. نظر من اين است كه در اين دعوت، گوشه منزلت بنشيني اگر دينداران پيروز شدند دينت را حفظ كرده اي و با آنها هستي و اگر دنياطلبان پيروز شدند محتاج تو هستند. گرچه وردان و عبداللّه مطالب لازم را به عمروبن عاص گفتند، امّا وعده هاي معاويه آن چنان عمروبن عاص را فريفته بود كه پند و اندرز غلام و فرزندش در مغز او اثر نگذاشت و بالأخره براي مبارزه بر ضدّ علي عليه السلام وارد شام شد. چون عمروبن عاص در توطئه عليه علي بن ابي طالب عليه السلام همرديف معاويه است، شايسته است مطالبي درباره عمروبن عاص نقل شود تا عللي كه او را به پيمان با معاويه كشاند روشن شود و همچنين اين پيمان دوستي از نظر مقياس انسانيّت ارزيابي شود.

عمروعاص و دلايل پذيرش دعوت معاويه

روح سودطلبي فرزند عاص اوّلين مطلبي است كه از سياستِ عمروبن عاص قبل از اسلام آشكار مي شود و نمي توان سودطلبي او را ناديده گرفت. عمروبن عاص خود مي گويد:

وقتي از جنگ خندق بازگشتيم، عدّه اي از مردم قريش را كه همرأي من بودند و سخنِ مرا مي پذيرفتند جمع كردم و گفتم: «به خدا سوگند مي دانيد كه به صورت بي مانندي، محمّد صلي الله عليه و آله ترقي مي كند من فكري كرده ام و مي خواهم ببينم نظر شما چيست؟» مردم گفتند: «نظر تو چيست؟» من گفتم: «فكر مي كنم كه پيش نجاشي (حبشه) برويم و آنجا بمانيم. اگر محمد صلي الله عليه و آله بر بستگان ما مسلّط شد ما جان به سلامت برده ايم. و اگر طايفه ما پيروز شدند، ما را مي شناسند و ضرري از آنها نمي بينم!» وقتي اين پيشنهاد را دادم، گفتند: «فكر صحيح همين است». من گفتم: «پس هديه خوبي براي او فراهم كنيد...»

فرصت طلبي و بهره برداري از مناسبت هاي مختلف در روح عمروعاص ريشه دوانيده بود. روش او همانند افرادي بود كه ابوبكر، عمر و علي عليه السلام با آن ها جنگيدند. قبلاً هم نقل كرديم كه عمر، اموالي را كه عمروبن عاص از مصر جمع آوري كرده بود مصادره كرد و گرچه براي تصحيح كار خود دليلي آورد، امّا عمر قانع نشد.

عمر به عمروبن عاص نوشت: «شما جمعيّتِ استانداران روي سر منشأ و گنجينه اموال نشسته ايد و عذر مي آوريد؛ شما جوياي آتش هستيد و در ننگِ خود عجله مي كنيد. من محمدبن مسلمه را پيش تو فرستادم نيمي از مالت را در اختيار او بگذار».

وقتي محمّد پيش عمروبن عاص آمد، عمروبن عاص براي او غذايي مطبوع آماده ساخت و از او دعوت كرد كه غذا بخورد، امّا محمّد از آن نخورد و گفت: اين غذايي كه تهيّه كرده اي هديه شرّ است؛ اگر غذاي مهمان بياوري مي خورم. اين را از جلويِ من بردار! و اموالت را حاضر كن!

عمروبن عاص اموالش را حاضر كرد. محمّد هم نصف آن را برداشت؛ وقتي عمروبن عاص ديد مبلغي كه محمد مصادره كرده زياد است؛ گفت: «خدا لعنت كند روزگاري را كه من در آن استاندار عمر شده ام. به خدا سوگند فراموش نمي كنم كه عمر و پدرش عباي سفيد و كوتاه خود را پوشيده بودند و از زانوهايشان پايين تر نمي آمد و روي گردن عمر بند هيزم قرار داشت و پدرم، عاص بن وائل در لباس هاي ابريشمي بود».

از اين داستان مي توان دريافت كه عمروبن عاص، عشق فراواني به سودي كه از راه نفوذ و قدرت به دست مي آيد داشته است. و باز طرز فكر منافقين و ارزيابي مطالب از نظر آنها روشن مي شود؛ عمر و پدرش فقير بوده اند و لباسي كه خود را به آن بپوشانند نداشته اند و اين كه با دست هاي خود كار مي كردند، هيزم بدوش مي كشيدند و مخارج خود را اداره مي كرده اند.

عمروبن عاص براي پدر خود بهتر از اين امتيازي نمي يابد كه لباس هايي از جنسِ ابريشم مي پوشيده است. در صورتي كه اگر عمروبن عاص انصاف مي داد و دست از طرز فكر جاهليّت خود برمي داشت و مطالب را از دريچه فكر انساني مي نگريست، درك مي كرد كه آنچه باعث سرزنش عمربن خطاب شده، دليل بر عظمت او است و آنچه گمان مي كند امتياز عاص بن وائل است از خرافات قديم است.

خواننده محترم فكر نكند كه مخاصمت عمروبن عاص، با عمربن خطاب فقط به همين جا ختم مي شود، چون چنين نيست؛ چرا كه اين روحيه جزوي از نهاد او بود و هميشه در وجود او جاي داشت. مردم در نظر او به دو دسته شريف و غير شريف تقسيم مي شدند و شرافت اشخاص فقط از راه پدرانشان به دست مي آمد و چنين فردي امتيازاتي داشت كه غيرشريف نداشت و اين كه مردم بايد نوكري اين دسته را از جان ودل بپذيرند!

مورخين اين مطلب را به طور دسته جمعي درباره سياستِ عمروبن عاص ذكر كرده اند كه «او معتقد بود چيزي كه سرزمين مصر را آباد و اصلاح مي كند و مردم را از مهاجرت باز مي دارد، اين اسـت كـه سخنـانِ طبقـه سـوّم اجتمـاع دربـاره رئيـس آنها پذيرفته نشود» (60). بدين طريق روح عمروبن عاص با هواهاي نفساني قديم كه به نسب داران حق مي داد منافع را به خود اختصاص دهند و بر مردم رياست كنند با آرزوي سودطلبي و استفاده از فرصتها و مناسبت هاي مختلف، آميخته بود و گاهي فكر او سرگردان مي شد كه آيا سلامتي وجدان را حفظ كند و يا وجدان را در راه منفعت قرباني كند؛ امّا حيراني او ديري نمي پاييد و نفع را مقدّم مي داشت. نمونه اضطرابِ روحي او را به هنگام حركت وي به سوي شام و اجابت دعوت معاويه ملاحظه كرديم و ديديم بالأخره رفتن به شام را بر ماندن ترجيح داد.