امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۴)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادي خسروشاهي

- ۸ -


سقراط: پس اي دوست عزيز! ثروتمندي كه به علّت ثروت خويش مظنون به دشمني با توده است، وقتي وضع را چنين ببيند، به يقين مطابق آنچه هاتف غيب «كراسوس» الهام نموده، رفتار خواهد كرد، يعني «از ساحل ريگزار هرموس خواهد گريخت، هيچ درنگ نخواهد كرد و از اينكه ديگران وي را بزدل بخوانند، ترسي به خود راه نخواهد داد»(49). ادئيمانتوس گفت: اگر چنين ترسي را به خود راه دهد روزگارش تباه است. گفتم: آري، اگر درحين فرار دستگير شود كشته خواهد شد. گفت: البتّه.

سقراط: امّا آن پيشواي مردم، كسي نيست كه از پا درآيد و اندام سنگين خود را به خاك افكند؛ بلكه اين اوست كه بسياري از رقيبان خود را به زمين مي افكند و سپس بر ارابه دولت سوار مي شود و از پيشوايي مردم به سيادت مطلق مي رسد.

ادئيمانتوس: همينطور است.

سقراط: حال ،چه طور است از سعادت اين مرد و شهري كه وي در آن پرورش يافته است سخن گوييم؟ گفت: بسيار نيكو است.

سقراط: در روزهاي اوّل و آغاز كار، برخورد وي با همه كس با خنده و خوش آمدگويي است. حاضر نيست او را مستبد بخوانند. هزاران وعده، چه به افراد، چه به عموم مي دهد وامهاي مردم را مي بخشد. زمينها را بين عموم و طرفداران خويش تقسيم مي كند و در رفتار خود، با همه تظاهر به حسن سلوك و مهرباني مي كند، آيا چنين نيست؟

ادئيمانتوس گفت: همين طور است.

سقراط: امّا آنگاه كه كار دشمنان خارجي را يكسره كرد، يعني با بعضي از آنان سازش نمود و بعضي ديگر را ازبين برد و خاطرش از جانب آنان آسوده شد، همه كوشش خود را در اين راه به كار خواهد برد كه جنگ به وجود آورد، تا مردم به سركرده و سردار محتاج شوند.

ادئيمانتوس: اين منطقي است!

سقراط: منظور ديگر او هم اين است كه مردم شهر از فشار ماليات فقير شوند و ناچاراً درصدد رفع حوائج روزانه خويش برآيند و نتوانند برعليه او توطئه كنند.

ادئيمانتوس: اين بديهي است.

سقراط: حال اگر وي در حقّ بعضي از مردم شهر بدگمان شود، يعني چنين پندارد كه آنان از «آزادمنشي» حاضر نيستند زير بار فرمان او روند، آن گاه با اشتعال آتش جنگ، بهانه خوبي خواهد داشت كه آنها را به دشمن تسليم كند و نابودشان سازد. پس بنابه همه اين دلايل، حاكم مطلق همواره مجبور است جنگ ايجاد كند.

ادئيمانتوس: آري، همين طور است.

سقراط: اما نتيجه رفتار وي آن است كه مردم از او بيزار شوند.

ادئيمانتوس: آري، نتيجه اش جز اين نيست.

سقراط: لابد در ميان آنان كه به ترقّي وي كمك كرده اند و صاحب نفوذ هستند، عدّه اي، يعني كساني كه داراي شهامتند، صراحت بيان خود را چه در برابر او و چه درميان خود، حفظ مي كنند و از وضعي كه پيش آمده است، انتقاد خواهند كرد.

ادئيمانتوس: اين محتمل است.

سقراط: پس حاكم مطلق اگر بخواهد سيادت خود را حفظ كند، مجبور است همه اينها را نابود سازد و سرانجام در ميان همه مردم چه دوست و چه دشمن، احدي باقي نخواهد ماند كه كمترين ارزشي داشته باشد.

ادئيمانتوس: اين بديهي است.

سقراط: پس وي بايد با نگاهي تيز تشخيص دهد كه صاحبان شجاعت شهامت و حكمت و ثروت، كيستند؟ تا خواه ناخواه با آنان بجنگد و در راه آنان دام بگسترد و كشور را از وجود آنان پاك كند كه تنها راه سعادت او در اين است!

ادئيمانتوس: اين تصفيه و تطهير! عجب كار بزرگي است!

سقراط: آري، درست عكس تطهيري است كه پزشكها انجام مي دهند، چرا كه پزشك بد را از بدن دور مي كند و خوب را به جاي مي گذارد و حال آنكه وي خلاف اين را مي كند.

ادئيمانتوس: ظاهراً وي از اين كار ناگزير است، زيرا بر آن است كه قدرت خود را حفظ كند.

سقراط: آري! اين مرد سعادتمند! مجبور است از دو شقّ يكي را انتخاب كند، يا با مردمي فرومايه كه از او بيزارند، زندگي كند و يا دست از زندگي بشويد... امّا هرچه مردم در نتيجه رفتار وي، از او بيزارتر شوند، احتياج او به مستحفظين متعدّد، بيشتر خواهد شد، آيا چنين نيست؟ گفت: چرا.

سقراط: امّا اين مستحفظين وفادار كيستند و وي آنان را از كجا دعوت خواهد كرد؟

ادئيمانتوس: احتياجي به دعوت نيست، زيرا آنها خود دسته دسته فرا مي رسند؛ به شرط آنكه وي مزد آنان را بپردازد!

سقراط: اگر خطا نكنم، منظور تو بازهم زنبورهاي بيكاره ديگري است؛ يعني زنبورهاي اجنبي كه از هر سو فرا مي رسند؟

گفت: خوب فهميدي!

سقراط: امّا او در داخل كشور خود مي تواند كساني را براي اين كار پيدا كند، يا شايد تصوّر مي كني وي از اين اقدام خودداري كند؟ ادئيمانتوس گفت: كدام اقدام؟

سقراط: مي تواند غلامها را از دست صاحبانشان بگيرد و آنان را آزاد كند و در سلك مستحفظين خويش درآورد.

ادئيمانتوس گفت: البتّه اين كار ممكن است و به راستي مستحفظين مطمئن تر از آنها پيدا نخواهد كرد!

گفتم: اگر سرنوشت حاكم مستبد اين است كه اول اطرافيانش را به هلاك رساند و بعد دوستان و معتمدين خويش را از ميان اين گونه مردم انتخاب كند، الحق كه سعادت وي كامل است!

ادئيمانتوس: به هر صورت دوستان او همينها هستند و جز اينان كسي را ندارد!

سقراط: پس اگر بخواهد كسي از اعمالش تمجيد كند، جز اينان كسي را نخواهد يافت همنشينان او هم اهالي تازه شهر خواهند بود؛ امّا مردمان درستكار از او بيزار و گريزانند.

ادئيمانتوس گفت: جز اين نمي تواند باشد.

سقـراط: بي جهت نيست كه معمولاً تراژدي و مخصوصاً «اوريپيد» را كه سرآمد صاحبان اين هنر است، معلم حكمت مي خوانند.

گفت: چطور؟

گفتم: از سخنهاي پرمغز او يكي اين است كه حاكم مستبد بر اثر معاشرت با حكما است كه حكيم مي شود! بديهي است كه منظور وي از حكما، همان معاشرين حاكم مستبد است.

ادئيمانتوس: سخن ديگري هم كه وي در مدح استبداد گفته است اين است: استبداد انسان را با خدايان برابر مي كند! به علاوه، هم اين شاعر و هم شعراي ديگر، چيزهايي زيادي از اين قبيل در ستايش استبداد گفته اند.

سقراط: از اينكه ما مصنفين تراژدي را به علّت ستايشي كه درباره استبداد مي كنند، به شهر خود راه نمي دهيم، من از جانب خود و آنان كه حكومتشان نظير حكومت ما است، از آن مصنفين پوزش مي خواهم و اميدوارم كه آنان به حكمت خويش ما را ببخشند گفت: من به سهم خود تصوّر مي كنم كه آنان يا لااقل مصنفين آنها، ما را خواهند بخشيد.

گفتم: امّا آنها به همه شهرهاي ديگر سفر خواهند كرد و عموم مردم را گرد خواهند آورد، كساني را كه داراي صداي زيبا و قوي و مؤثر باشند، اجير خواهند كرد و حكومتها را به طرف استبداد و دمكراسي سوق خواهند كرد.

گفت: البتّه.

گفتم: از اين گذشته، البتّه آنان در ازاي خدمت، اوّل از حكام مستبد و سپس از حكومتهاي دموكراسي، مزد و افتخارات كسب خواهند كرد، امّا هرچه به حكومتهاي شريف نزديك تر شوند، عظمت آنان كمتر مي شود، تا آنجا كه از درماندگي، ديگر نمي توانند قدمي فراتر بگذارند.

ادئيمانتوس: درست است.

گفتم: امّا از مطلب دور افتاده ايم، اكنون برگرديم به اردوي حاكم مستبد و ببينيم كه وي سپاه محافظين خود را كه از افراد زيبا و متعدد و گوناگون و متغير، تشكيل شده است چگونه نگهداري مي كند؟

گفت: واضح است كه اگر در معابد شهر موقوفات گرانبهايي يافت شود، وي اوّل آنها را خواهد فروخت و مادام كه بتواند از اين محل، مصارف خود را تأمين كند، به همان ميزان از ماليات مردم خواهد كاست!).

سقراط: امّا وقتي اين منبع درآمد تمام شود چه خواهد كرد؟

ادئيمانتوس: بديهي است كه وي با ميهمانان و نديمان و معشوقه هايش، از ميراث پدري خواهد خورد!

سقـراط: فهميـدم! مقصـودت اين است كه توده مردم كه حاكم مستبد را بر سركار آورده انـد، از او و يارانـش نگـاهداري خواهند كرد؟

ادئيمانتوس گفت: آري، آنها به اين كار ناچارند.

سقراط: امّا در اين باب چه مي گويي: ممكن است عموم مردم روزي خشمگين شوند و به وي چنين گويند كه اين شرط انصاف نيست كه پسر وقتي به سن رشد رسيد به خرج پدر زندگي اش را بگذراند، بلكه بالعكس بر او است كه از پدر دستگيري كند و نيز ممكن است چنين گويند كه اگر وي را به دنيا آورده و به پايه بلندي رسانيده اند، بدين منظور نبوده است كه وقتي او بزرگ شد، ايشان خود بنده بندگان خويش شوند و نان پسر و غلامها و كاسه ليسان او را بدهند، بلكه به اين اميد بوده است كه تحتِ لواي او، از سلطه متموّلين و بزرگ زادگان شهر آزاد شوند. بنابراين، آنان به وي و يارانش فرمان خواهند داد كه از شهر خارج شوند، همان طور كه پدر ممكن است فرزند خود و همنشينان هرزه او را از خانه بيرون كند.

ادئيمانتوس: آري، در آن صورت مردم به يقين خواهند فهميد كه چه فرزندي به وجود آورده و چه كسي را در ناز و نعمت پرورانده اند كه اينك در برابر او عاجزند و از عهده كساني هم كه مي خواهند از شهر خارج كنند، بر نمي آيند.

سقراط: چه مي گويي؟ مگر ممكن است حاكم مستبد جسارت را به جايي برساند كه نسبت به پدر، بي احترامي و زور به كار برد و چنانچه پدر مقاومت كرد، دست به روي او بلند كند؟

ادئيمانتوس: آري! اوّل اسلحه او را خواهد گرفت و بعد با او چنين رفتار خواهد كرد.

سقراط: پس از اين قرار كه تو مي گويي، حاكم مستبد، پدركش است و فرزند ناخلف كه نسبت به خويشاوندان سالخورده خود ظلم روا مي دارد. و به اعتقاد من بي شك معني استبداد همين است. توده مردم بر طبق ضرب المثل معروف، به اميد آنكه از درد رهايي يا بند، گرفتار آتش مي شوند، يعني خود را از بند اسارت مردان آزاد نجات مي دهند، امّا آن گاه دچار استبداد غلامان مي گردند، به عبارت ديگر، از آن آزادي بيحساب و بي قاعده اي كه سابقاً داشتند، دست مي شويند و آن گاه جامه سخت ترين و تلخ ترين بردگي را كه همانا بندگي غلامان است، برتن مي كنند.

ادئيمانتوس: همين طور است.

سقراط: اينك اگر مدّعي شويم كه طرز تبديل دموكراسي به استبداد و صفات اين نوع حكومت را به خوبي بيان كرده ايم، آيا گزاف گفته ايم؟

ادئيمانتوس: نه؛ اين توضيح به راستي كافي بود.(50)

سعادتمند؟!

در اين قسمت از محاوره، سقراط با اسلحه استهزا و ريشخند بي نظير و منطق نيرومند و برهان محكم، به ويران ساختن عقايد حكام و زمامداران مي پردازد كه بزرگ ترين و بيشترين رقم و سهم اموال را به خود اختصاص داده اند و تا آنجا كه در قدرت دارند، به اختلاس و دزدي ثروت عمومي مردم مي پردازند و تازه چنين مي پندارند كه اين وضع، يك قانون طبيعي بي اشكالي است! و البتّه سقراط در طول حياتِ خود، جنگ بيرحمانه و آشتي ناپذيري را برضدّ اين گروه از طبقه حاكمه، اعلان داشته بود.

سقراط: كاليكلس! من از مدّت ي پيش حدس زده بودم كه منظور تو از «نيرومندتر» چيست! و با اين همه، بگذار من به پرسشهاي خود ادامه دهم، زيرا خيلي مشتاقم كه با نظر تو دقيق تر آشنا شوم، البتّه بديهي است كه مردي مانند تو، دو نفر را بهتر از يك نفر نمي شمارد و برده هاي خود را فقط به خاطر اينكه قدرت بدني بيشتري دارند، از خود بهتر نمي داند، پس يكبار ديگر از اوّل بگو ببينم منظور تو از «بهتر» چيست؟ ولي تقاضا دارم در تعليم دادن، قدرت مهربان تر باشي تا من از درس تو گريزان نشوم!

كاليكلس: سقراط! مرا استهزا مي كني؟

سقراط: نه كاليكلس، به همان زنوس كه تو براي مسخره كردن من چند بار به او توسّل جستي، سوگند مي خورم كه من قصد دست انداختن تو را ندارم؛ فقط مي خواهم به من بگويي كه بهتر در نظر تو چه كساني هستند؟

كاليكلس: آنها كه ارزش بيشتري دارند!

سقراط: اكنون مي بيني كه خودت كلمات و عباراتي به زبان مي آوري بدون آنكه مطلبي بگويي...؛ آيا مقصود تو از آنها كه ارزش بيشتري دارند كساني هستند كه بصيرت و آگاهي بيشتري دارند؟

كاليكلس: آري! به خدا سوگند، منظور من همين است.

سقراط: پس به نظر تو، يك شخص فهميده و بصير، نيرومندتر از ده هزار نادان است و بدين جهت بايد فرمان دهد و بهره بيشتري ببرد؟ آيا منظور تو همين است؟ تو مي بيني كه من به هيچ وجه قصد بازي با كلمات و الفاظ را ندارم.

كاليكلس: آري، من عقيده دارم كه عدالت طبيعي، چنين حكم كرده كه نيرومند، بر ناتوان و عالم، بر جاهل حكومت كنند و سهم و بهره بيشتر از جهان ببرند!

سقراط: كمي دقّت و تأمل كن تا درست بفهمم كه چه مي گويي؟ فرض كن ما عده بسياري باشيم و مانند امروز، در همين جا گرد هم آييم و مقداري هم خوراك و آشاميدني با ما باشد؛ ولي از نقطه نظر نيرو و توانايي، با همديگر اختلاف داشته باشيم، يعني عدّه اي قوي باشند و عدّه اي ضعيف و يك نفر پزشك هم در نزد ما باشد كه در تشخيص خوردني ها و نوشيدني ها، داناتر از ديگران باشد، آيا او كه به احتمال بسيار، از لحاظ بدني قوي تر از يك عده و ضعيف تر از عده ديگري است، به علّت بصيرتي كه در طب دارد، بهتر و باارزشتر از ديگران خواهد بود؟

كاليكلس: بدون ترديد چنين خواهد بود.

سقراط: و چون باارزشتر است، آيا سزاوار است كه او (به خاطر آگاهي در طب) از خوردني ها و نوشيدني ها سهمي بيشتر از ديگران بردارد؟ يا اينكه چون رياست و فرمانروايي با او است، بايد خوردني ها و نوشيدني ها را عادلانه تقسيم كند و موقع صرف غذا، براي حفظ سلامتي خود بزرگ ترين حصه ها را به خود اختصاص ندهد، و روي همين احتياجي كه دارد، بهره او به طور طبيعي، بيشتر از عدّه اي و كمتر از عدّه اي ديگر خواهد بود. ولي اگر اين طبيب، به طور اتّفاقي، از همه ما ضعيف تر باشد، با اينكه بهتر و باارزشتر از ديگران است، بايد كوچك ترين حصه ها را به خود اختصاص دهد، اين طور نيست دوست عزيز؟

كاليكلس: سقراط! تو باز رشته سخن را به خوردني و نوشيدني و طبيعت كشانيدي، من در اين باره با تو بحث نمي كنم، منظور من كه چيزهايي از اين قبيل نيست.

سقراط: مگر تو نگفتي آنكه بصيرت بيشتري دارد، بهتر هم خواهد بود؟

كاليكلس: آري، ولي نه از خوردني و آشاميدني!

سقراط: پس از چه چيز؟ شايد منظور تو سهم بيشتر در لباس و پوشاك است! يعني بايد بعد از اين، آنكه بهتر از ديگران پارچه مي بافد، بزرگ ترين و گرانبهاترين جامه ها را بپوشد و در بازارها و خيابانها راه برود!

كاليكلس: منظور من جامه هم نيست، تو با لباس چه كار داري؟

سقراط: پس مي خواهي بگويي آنكه در كفشدوزي ماهرتر از ديگران است، بايد عالي ترين كفشها را داشته باشد و در شهر به گردش بپردازد!

كاليكلس: كفش چيست؟ سقراط از چه چيزهايي سخن مي گويي؟

سقراط: اگر منظور تو اين چيزها نيست، پس شايد مي خواهي از چيزي مانند كشاورزي سخن بگويي؟ يعني اگر زارعي در كار زمين، بصيرتش بيش از ديگران باشد، بايد بيشتر از ديگران تخم و بذر داشته باشد، تا مزرعه مخصوص خود، بكارد؟

كاليكلس: سقراط! تو باز همان حرفها را به ميان مي آوري!

سقراط: آري، من همان حرفها و مطالب را تكرار مي كنم.

كاليكلس: مگر موضوع بحث ما اينها هستند كه تو پشت سر هم از كفش دوز و آشپز و طبيب و پارچه باف سخن مي گويي؟

سقراط: آخر تو كه نمي گويي آنها كه قوي تر و با بصيرت تر از ديگرانند، نسبت به چه چيز بايد بيشتر از ديگران حق داشته باشند؟ نه مي گذاري من در اين خصوص به تو كمك كنم و نه خودت آن را به طور صريح بيان مي كني.

كاليكلس: من كه خيلي پيش از اين جواب تو را داده ام، قوي در نظر من نه كفاش است و نه آشپز! بلكه كساني قدرتمند هستند كه چرخ مملكت را مي گردانند و شجاعت و قابليتي را كه براي اداره امور لازم است، دارا هستند.

سقراط: كاليكلس عزيز! تو مرا سرزنش مي كردي كه من يك حرف را چندبار تكرار مي كنم و هميشه همان را مي گويم. امّا ايرادي ندارد كه من به تو دارم، درست برعكس است، يعني تو در خصوص يك مطلب، هر دفعه حرف ديگري مي زني و هرگز روي يك جواب ثابت نمي ماني؛ تو يكبار ادّعا مي كني كه بهترين و باارزش ترين مردم اقويا هستند و دفعه ديگر كساني را كه فهميده و با بصيرتند از بهترين مردم مي شماري و اكنون اشخاص شجاع و دلاور را بهترين مردم مي نامي؟.

عزيز من! بالاخره صريحاً به من بگو چه كسي در نظر تو بهتر و نيرومندتر از ديگران است و از چه لحاظ است كه او را چنين مي داني؟

كاليكلس: من صريحاً گفتم كساني را كه در سياست و كشورداري بصيرت و جرأت دارند قوي تر و بهتر از ديگران مي شمارم؛ حكومت و فرمانروايي بر كشور حق اينها است و بايد بيشتر از ديگران از زندگي بهره مند شوند!

سقراط: دوست عزيز! وضع خود آنها چگونه است؟ فرمانروا هستند يا فرمانبردار؟

كاليكلس: منظورت چيست؟

سقراط: منظورم اين است كه آنان نسبت به خود چه وضعي دارند؟ آيا برخود نيز فرمانروايي دارند؟

كاليكلس: مقصود تو را درست نمي فهمم، يعني چه كه برخود نيز فرمانروايي دارند؟

سقراط: منظور من، مفهوم عادي و عمومي آن است؛ يعني آيا دانا هستند و زمام نفس خود را در دست دارند؟

كاليكلس: چه خوش باوري! لابد تو اين گونه آدمهاي ساده لوح را دانا مي خواني؟

سقراط: چرا نخوانم؟ پس چه به آنها خطاب كنم؟

كاليكلس: چطور مي توانم كسي را سعادتمند شمرد كه در خدمت ديگري باشد؟ زيبايي و حق از نظر طبيعي در اين است كه من به تو مي گويم: كسي كه مي خواهد خوب زندگي كند، بايد هوس ها و تقاضاهاي خود را به جاي محدود ساخت بپروراند و تقويت كند و دانش و نيروي خود را براي راضي كردن آنها به كار برد.

البتّه بسياري از مردم قدرت چنين كاري را ندارند و هوسبازي و بي بندوباري را زشت مي شمارند و مي خواهند كساني را كه از لحاظ طبيعي قوي ترند، محدود سازند و چون به تسكين هوس ها و آرزوهاي خود قادر نيستند، دانايي و حق خواهي را مي ستايند. ولي آنها كه فرزندان بزرگانند و يا توانسته اند صاحب مقام و قدرت شوند، چه چيز، زشت تر و بدتر از دانايي و تسلط بر خويشتن است؟ اينها وقتي مي توانند از هر نعمتي برخوردار شوند، چگونه مي توان انتظار داشت كه به دست خود، آقا و فرماندهي براي خود بتراشند و خود را تحتِ فرمان قانون و قوه قضايي و سخنان واهي مردم قرار دهند؟

آيا اين بدبختي نيست كه چنين كسي در كشوري كه تحت فرمان خود او است، به حكم دانايي و حق خواهي، نتواند به دوستان خود پيش از دشمنانش نصيبي برساند؟ حقيقي كه تو در جستجويش هستي اين است كه من به تو مي گويم: تقوي و سعادت عبارت ازلاقيدي و كامراني بي حدّ است و از اين كه بگذري، تمامي آن، رسوم و آداب غيرطبيعي و حرفهاي پوچ و بي معني است!(51) سقراط: كاليكلس! در سخناني كه گفتي، جرأت و شهامت خود را نشان دادي و بسياري از چيزها را كه ديگران در دل دارند ولي به زبان نمي آورند، بي پيرايه و صريح بيان كردي! از تو خواهش مي كنم براي روشن شدن حقيقت اين صراحت را از دست ندهي. اكنون بگو ببينم تو براي زندگي صحيح و شايسته، بايد هوس هاي خود را آزاد كنيم و اميال خود را مهار نكنيم؟ و از هر راه كه ممكن باشد به رضاي آنها بكوشيم؟ آيا تقوي در نظر تو همين است؟

كاليكلس: آري همين است!

سقراط: پس اينكه مي گويند سعادت در قناعت است صحيح نيست؟

كاليكلس: نه!

سقراط: امّا اين زندگي هم كه تو مي گويي قابل تحمّل نيست. و شايد اين حرف «اوري پيد» راست باشد كه مي گويد: «از كجا معلوم كه زندگي مرگ و مرگ زندگي نباشد؟» و ما در حقيقت مرده نباشيم! من از مردي فرزانه شنيده ام كه ما مردگانيم و بدنهاي ما قبرهاي ما است، ولي آن قسمت از روان ما كه هوس ها و خواهشها در آن مسكن دارند، دائماً در حال جذب و دفع و جذر و مدّ است!

يكي از داستان سرايان باذوق كه گويا اهل سيسيل ايتاليا بوده، اين قسمت از روان را به ملاحظه گنجايشي كه دارد، به «خم» تشبيه كرده و مردم لاقيد و ناپرهيزكار را «نامحرم» خوانده و گفته است، كه آن قسمت از روان نامحرمان كه مسكن هوس هاست، خم سوراخي است و با اين تشبيه، خواسته است كه سيري ناپذيري آنها را بيان كند. همين شخص كه اين تشبيه را كرده است، برخلاف تو، مي گويد: در عالم معني نامحرمان بدبخت تر و سياه روزتر از ديگرانند، چراكه شب و روز، با غربال در خمهاي بي ته و سوراخ، آب مي ريزند. كسي كه اين تشبيه را براي من تعريف كرد، مي گفت كه منظور گوينده اين مثل از غربال، روح است و روح كساني را كه بي بند و بارند از اين جهت به غربال تشبيه كرده كه پر از سوراخ! است و به علّت بي بندوباري، هيچ چيز را نمي توانند در خود نگهدارد.

اين تشبيه، البتّه به نظر غريب مي آيد، ولي در عين حال براي فهماندن مطلب بسيار خوب است و من با ذكر اين مثل، مي خواهم بكوشم تا اگر از دستم برآيد عقيده تو را تغيير دهم تا به جاي زندگي سيري ناپذير و بي بندوبار، زندگيي كه در خور يك انسان دانا است، اختيار كني و قانع باشي و قبول كني كه اشخاص پرهيزكار سعادتمندتر از هوسبازان هستند... اگر آنچه تو گفتي درست باشد، در آن صورت زندگي توأم با اعمال شنيع نيز نبايد به هيچ وجه زشت و قبيح خوانده شود؛ آيا هنوز هم جرأت مي كني كساني را سعادتمند بداني كه همه هوس هاي خود را به حدّ كامل تسكين مي بخشند؟

كاليكلس: سقراط! واقعاً شرم نداري كه سخن را به اين گونه چيزها مي كشاني؟

سقراط: دوست عزيز! سخن را من بدينجا كشانيدم؟ يا كسي كه سعادت را در هر نوع خوشي و لذّت مي داند و فرقي هم بين لذّتهاي خوب و بد نمي گذارد؟...(52)

سوفسطائيان

اين بحث از محاوره اي نقل مي شود كه بين سقراط و انيتوس درباره سوفسطائيان رخ داده است:

سقراط: انيتوس! اين مهمان تازه و غريب، از چند لحظه پيش به من مي گويد كه اشتياق فراوان براي فراگرفتن حكمت دارد و مي خواهد اين فضيلت را كه به مردم امكان مي دهد به سياست سرزمين و ميهنشان بهبود بخشد، بياموزد. به نظر تو او را پيش كدام آموزگار بفرستيم تا اين فضيلت را از او فرا گيرد؟ و يا اصولاً به عقيده تو، آيا ما بايد او را نزد كساني بفرستيم كه ادّعاي تعليم فضيلت را دارند و علم و دانش خود را همچون كالايي، دربرابر مزدي معين، به كساني مي فروشند كه مي خواهند آن را ياد بگيرند؟

انيتوس: سقراط! منظور تو از اين گروه كه علم خود را مي فروشند، چه كساني هستند؟

سقراط: تو كه اين گروه را مي شناسي! آنان خود را سوفسطائي مي نامند.

انيتوس: سقراط! تو را به حقّ هراكليس از اين امر بپرهيز! و از خداوند بخواه كه فساد دامنگير هيچ يك از افراد قبيله، خانواده و دوستان دور و نزديك من نشود و هيچ كدام از آنان، گرفتار اين گروه تبهكار نگردند، چرا كه اين گروه، سرتاپا فسادند و به مثابه «وبا» نسبت به همسايگان و مجاورانشان هستند!

سقراط: انيتوس چه مي گويي؟ سوفسطائيان با ساير كساني كه داعيه اصلاح امور مردم را دارند، چه فرقي مي كنند؟ آيا سوفسطائيان اموري را كه به آنان واگذار شود، اصلاح نمي كنند و فساد آن امور را بيشتر از سابق مي كنند و تازه، پس از اين وضع، مزدي هم براي اين فساد و تباهي مي طلبند؟ من كه نمي توانم اين حرف را باور كنم! ولي من يك نفر از آنان را مي شناسم كه «پروتاگوراس» نام دارد و از راه اين «معرفت»! آنچنان مال و ثروتي گرد آورده است كه «ويدياس»، پس از ساختن و پرداختن بهترين پيكره ها، چنين ثروتي را نيندوخته است و بلكه مي توان گفت كه نه تنها ويدياس، بلكه دهها پيكرتراش ديگر را هم اگر با او به حساب آوريم، نتوانسته اند آنچنان ثروت هنگفتي را گرد آورند.

راستي انيتوس! تو چيزهاي عجيب و غريبي مي گويي! آيا ديده اي كه يك نفر كفاش كه كفشهاي پاره را تعمير مي كند و يا يك نفر رفوگر كه لباسهاي كهنه را وصله مي زند، چنانچه كفشها و لباسهاي كهنه و پاره مردم را به صورتي بدتر و خراب تر از وضع قبلي آنها به صاحبانشان برگردانند، سرانجامشان اين است كه از گرسنگي بميرند؟ و آنان نمي توانند كه اين كار غلط خود را حتّي به مدّت يك ماه هم از نظر مردم پوشيده نگهدارند؟ در صورتي كه پروتاگوراس مدّت چهل سال تمام است كه از همه مردم يونان اين موضوع را مخفي نگهداشته است كه او شاگردان خود را با وضعي از پيش خود برمي گرداند كه به مراتب بدتر و ننگين تر از وضعي است كه خود قبلاً داشته اند...»(53)

طبيعت شيرين

در اين مذاكره كوتاه و دلچسب، سقراط، شاگرد خود «فيدر» را به سوي طبيعت (اين عروس جالب، راستين و خندان حيات) مي خواند تا در زير سايه شاخه هاي آن، كتاب و جمال زيبايي را بخواند:

سقراط: برو جلو، ببين كجا بايد بنشينيم؟

فيدر: سقراط! مگر نمي بيني در آنجا يك درخت بزرگ بلوط وجود دارد؟

سقراط: چرا... ولي فايده آن چيست؟

فيدر: ما به زودي در آنجا سايه اي آرام و نسيمي دل نواز خواهيم ديد. به علاوه، در آنجا چوبها و تخته هائي خواهيم يافت تا در روي آنها استراحت كنيم و دراز بكشيم!

سقراط: بنابراين، برو جلو!...

فيدر: ما هم اكنون به درخت نزديك شديم...

سقراط: به «هرا» سوگند، اينجا مكان زيبايي است و اين درخت، واقعاً بزرگ و عالي و تنومند است.

به راستي كه اين درختان، درختان بلند و زيبايي هستند و سايه دل انگيزي دارند و هم اكنون در بهترين دوران شكوفايي خود هستند و هوا آكنده از بوي خوش گلهاي آنها است. و از زير درخت بلوط، چشمه زيبايي جريان دارد كه آب آن سرد است و هم اكنون پاهاي من، خنكي آن را حس مي كنند! و شايد اين چشمه آب مخصوصِ «اخيلاوس» باشد و من اين نكته را از اين پيكره هاي كوچك، احساس مي كنم!

نسيم اين سرزمين، بسيار دل نواز و روح انگيز است و از آن صداي «سيگال» شنيده مي شود كه با سرود نشاط آور تابستاني هماهنگي دارد! و شايد نيكوتر از همه در اينجا، اين تخته اي باشد كه به طور طبيعي خميده است و براي هر كسي كه در روي آن دراز بكشد و استراحت كند، بالش راحتي را فراهم آورده است...»(54)