امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۴)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادي خسروشاهي

- ۵ -


علي بن ابي طالب عليه السلام آنچنان با اين فضيلت كه اصلي از اصول مكتب اخلاقي وي را تشكيل مي دهد، بسر برد و آنچنان آن را زنده نگهداشت كه نظير آن، در اخلاق رجال و بزرگان كمتر ديده شده است. آيا اين امام علي عليه السلام نيست كه مي فرمايد: «دو گروه درباره من به هلاكت افتادند: دوستان افراطي و دشمنان لجوج و بي بندبار!»(40) و شما اگر در بين مردم كسي را پيدا كنيد كه راضي نباشد گروهي به خاطر دشمني با وي به نابودي و بدبختي كشانيده شوند، بي شك كمتر فردي را خواهيد يافت كه راضي نباشد كسي به خاطر افراط در دوستي وي سرانجام شومي پيدا كنند! و البتّه اين يكي از معجزه هاي اخلاق است. معجزه هايي كه امام علي عليه السلام با آنها به سر برد و مردم را به سوي آنها دعوت كرد و مكتب وي در اخلاق، آنها را شامل شده و تضمين كرده است.

اصولاً بايد پرسيد: چرا علي بن ابي طالب عليه السلام ، ترجيح مي دهد كه مردم درباره دوستي و دشمني با وي، راه اعتدال و ميانه روي را پيش بگيرند؟

امام عليه السلام خود به اين پرسش، پاسخ مي دهد و جواب او با هر مقياسي كه آن را بسنجيم، بي شك جواب بزرگ و گرانقدري است و شما بايد آن را ارزيابي كنيد تا صحّت ادّعاي ما را در مورد اينكه «پاسخ بزرگ و پرارزشي است» را دريابيد.

امام عليه السلام مي فرمايد: «در آينده نزديك دو گروه درباره من به هلاكت و نابودي مي افتند: دوستداري كه در محبت خود افراط مي ورزد و همين دوستي او را از حق دور مي سازد و دشمني كه در عداون خود افراط مي كند و همين امر او را از حق باز مي دارد. و بهترين مردم درباره من كسي است كه ميانه رو و معتدل باشد، پس شما همراه و همگام او باشيد»!

البتّه مسائل ديگري نيز وجود دارد كه در مفهوم فضايل اخلاقي و هدف هاي علمي آن، علي عليه السلام را به سقراط پيوند مي دهد... و اصولاً فضايل در مكتب هر يك از آن دو حكيم، هدف عملي و اساسي واحدي دارند كه عبارت است از: خوشبخت و سعادتمند كردن فرد و مردم و تحكيم نفسِ انساني بر روي پايه هاي ثابتي از معرفتِ حق، كه اصل و اساس هرگونه «فضيلت» و دليل و راهنماي هرگونه «خير» است.

و براي آنكه فضايل، حقايق زنده اي باشند، ضروري است كه مردم را به آنها دعوت مي كند و كسي كه به سوي آنها دعوت شده اند، هر دو با هم، آنها را مانند خون در شريانشان و نفس كشيدن در جانشان، زنده نگهدارند! پس، گفتار و كردار، وحدت تجزيه ناپذيري را تشكيل مي دهند. و روي همين اصل، آن سختي كه شكل صوتي يك عمل انجام يافته نباشد، ارزشي ندارد. و البتّه از همين جا است كه تعليمات هر دو حكيم، آن نيرو و تأثير عظيم و شگرف را به دست آورد، چرا كه اين تعاليم، از وجود آنها جدايي نداشت و اصولاً وجود آنها، چيزي غير از آن تعلميات نبود.

شما در پايان كار، مطلب واحدي را مي يابيد كه مكتب هر دو حكيم را درباره «معرفت نفس» (كه نشان دهنده و بيان كننده حدود و چگونگي «فضايل اخلاقي» است) به همديگر پيوند مي دهد. اين فضايل اخلاقي در هدف نهايي خود به موضوعي مي رسند كه اگر مايل باشيد مي توانيد آن را «خير و نيكي» بخوانيد و يا «جمال و زيبايي» نام دهيد!

معرفت حق است. فضايل اخلاقي نيز حق است. چنان كه خير يا زيبايي نيز چنين است!

و گويا «هاتفي» در گوش سقراط ندا درداد كه: به شعر و هنر و ديگر فنون زيبا ادامه بده، تا هرگونه حقيقتي را گرد آوري! و البتّه سقراط، شاعر، موسيقيدان، پيكرتراش و نقاش نبود و به همين جهت رشته خود را فلسفه قرار داد و اين رشته در نزد وي شكلي از حق بود. و «هاتفي» هم به علي بن ابي طالب عليه السلام گفت: به معرفت و فضيلت ادامه بده، تا هرگونه حقيقتي را گردآوري، و او در اين دو پيش رفت و گويي كه معرفت و فضيلت، حكمت و فنون زيبا، در ريشه هاي عميق و هدف هاي نهايي خود، حقيقت واحدي هستند كه فقط نامهاي گوناگوني دارند. پس اگر بخواهيم مكتب و عقيده هر دو حكيم را در فريادي نشان دهيم كه انعكاس آن را در همه آثار و تعليمات آن دو بيابيد، بايد بگوييم كه:

خود را با «حق» بسنجيد!

و بي شك در بين فرزندان آدم و حوا، كسي كه بهتر و بيشتر از علي عليه السلام و سقراط، خود را با مقياس حق بسنجد وجود ندارد!

چند توضيح كوتاه از مترجم

در اول اين فصل، مؤلف نامي از كوه پارناس و معبد دلف مي برد كه بي مناسبت نيست در اينجا توضيح كوتاهي درباره آنها داده شود.

1. پاراناس يا پارناسوس، كوهي است در يونان (در جنوب شرقي دوريد و فسيد) كه ارتفاعش به 2459 متر مي رسد و مخصوص خدايان و آپولون بوده است!

2. معبد دلف در شهر ديلف يا ديلفس Dcphes، در يونان قديم قرار داشت، در اين معبد گويا زن كاهني زندگي مي كرده كه از مسائل غيبي خبر مي داده است!

در سال 1892 ميلادي، در اين معبد و در خرابه هاي اطراف آن، در ضمن حفاري، مجسمه هاي آپولون و آتنا و آثار باستاني گرانبهايي كشف شد!

3. و در پايان اين فصل، مؤلف مي گويد: «در بين ابناي آدم و حوا، كسي كه بهتر از علي عليه السلام و سقراط خود را با مقياس حق بسنجد، وجود ندارد». البتّه بايد توجّه داشت كه اين سخن، در مقام مقايسه حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام با پيامبري نظير حضرت محمّد صلي الله عليه و آله نيست و از نظر ما هيچ گونه شكي وجود ندارد كه مقام رسول اكرم صلي الله عليه و آله در همه جهات، برتر و بالاتر از مقام امام علي عليه السلام است.

رسالت انديشمندان

* علي عليه السلام و سقراط، گروه سرمايه داران فرومايه را (كه با كمال پستي از دسترنج زحمتكشان بهره مند مي شدند و مانند چهارپايان پرخور در چراگاههاي سرسبز و خرم، در روي زمين مي چريدند!) از جامعه طرد كردند؛ مگر آنكه مانند ديگر مردم، انسان مي شدند و حريصانه، در فكر جمع ثروت و ناداني! بر نمي آمدند!

* هستي به انديشمندان و فلاسفه، امانت و رسالتي را واگذار كرده است و آن اينكه: عدل و داد بپا دارند و خود بر مردم حكومت كنند، تا آنان را به راهها و مراكز خير و زيبايي سوق دهند و راهنمايي كنند!

براي ما در بيش از چندجا، روشن شد كه تشكيل دولت و حكومت، در مكتب علي بن ابي طالب عليه السلام ، يك ضرورت اجتناب ناپذير و يكي از اصول اساسي است.

اين مطلب را در بخش مقايسه بين اصول و مبادي امام علي عليه السلام با مبادي اصول انقلاب كبير فرانسه و افكار و نظريات انديشمندان آن و همچنين در بخش هاي ديگر اين كتاب، ديده ايم.

انگيزه علي بن ابي طالب عليه السلام در بيان اين اصل، ناشي از گرماي عاطفه و احساس يك اديب و انديشمند است، چنان كه عادت و روش او، در هركدام از موضوعاتي كه مورد توجّه قرار داده، چنين است. و به همين جهت او معتقد است كه انسان به تنهايي ناتوان و «كوچك» است و هنگامي بزرگ و قوي خواهد بود كه همراه عموم مردم شود. او عقيده دارد كه دست خداوند همراه گروه مردم است و ناراحتي افراد خاص، به خاطر رضايت همگان، قابل چشم پوشي است، چنان كه عقيده سقراط و شاگردان بزرگش نيز پيش از امام عليه السلام ، چنين بود.

علي عليه السلام و سقراط، هر دو در عهد و دوراني به سر مي بردند كه در آن، حكومت، دولت، زمامداران و نظامات و قوانيني وجود داشته است، ولي دولت و حكومت در عصر هر دوي اين بزرگمردان، تنها، نگهبان آن مفهومـي بود كه در تمام مراحل تاريخ پيشين وجود داشت و با انقلاب كبير فرانسه، آن مفهوم پايان يافت (41)! در عصر سقراط، دولت، سازمان اجتماعي اي بود كه منافع و مصالح طبقه يا طبقات خاصّي از مردم را حراست مي كرد و در آن، حقوق اكثريت افراد ملت پايمال مي شد.

در آن دوران، عدالت جز مراعات مصلحت قويتر و قدرتمندتر و حفظ منفعت زمامدار، مفهوم ديگري نداشت؛ و اين امر همچنان ادامه داشت، اگرچه اسامي حكومتها گاهي تغيير مي كرد و حكومت دمكراسي، آريستوكراسي، يا ديكتاتوري نام مي گرفت! و در عصرامام علي عليه السلام ، دولت و حكومت در ايام زمامداران عثمان و مروان، از نقطه نظر عمل و نتيجه، اختلافي با وضع حكومت در دوران سقراط نداشت. دولتي بود كه در آن، مصالح اشراف و منافع متنفذين، همچنان كه قبل از اسلام به آن عادت كرده بودند، مراعات مي شد... امّا عدالت؟ مفهومي جز مصلحت شخصي مروان و بني اميه و ياران و هوادارانشان نداشت.

در اين دو حالت و وضعِ كاملاً همسان (از نقطه نظر شكل عملي و نتيجه وجود دولت و عدالت) هر كدام از علي و سقراط، درباره وضع عموم مردم و وضعيتي كه بايد داشته باشند، به انديشه پرداختند و به آنچه كه براي اصلاح وضع آنان، صحيح تشيخص داده بودند، عمل كردند و در عمل خود، قاطعانه و بدون كوچك ترين نرمشي پيش رفتند.

آنچه كه در اينجا براي ما قابل توجّه است، نظريه اين دو حكيم درباره اين مفهوم و پايه ها و اصولي است كه به عزّت و شرافت انساني توجّه كامل دارد (انساني كه وظايفي به عهده دارد و حقوقي در قبال آن، مي طلبد) و البتّه در اين بررسي، ما توجّهي به جزئيات مربوط به زمان و مكان و سير تاريخ نخواهيم كرد!

سقراط عقيده داشت كه چنانچه دولت همه مردم را به طور يكسان مورد توجّه و عنايت قرار ندهد و آنان را در حقوق و وظايف، برابر نشمارد و در قبال نظامات و قوانين، مساوي نداند (آنچنان دولتي) سرنوشتي جز ضعف و شكست و سپس سقوط و نابودي قطعي نخواهد داشت.

سقراط اعتقاد داشت كه اين نظامات و قوانين، اگر به خاطر سود و مصلحت طبقه و گروه خاصّي بدون در نظر داشتن ديگران وضع شده باشد، به طور قطع شكست خواهد خورد.

و هم چنين، اگر به خاطر همگان و به سود توده مردم وضع شود، ولي در عمل، به وسيله طبقه حاكمه از مسير صحيح خود خارج شود، باز شكست قطعي نصيب آن خواهد شد.

چرا كه عدالت پاك و سالم، تنها ضامن بقا و پايداري دولت است؛ و بدون چنين عدالتي، ظلم و ستم حكومت خواهد راند و اخلاق به فساد كشيده مي شود و رشوه خواري رواج مي يابد و مقياسها و پيوندهاي اجتماعي متزلزل خواهد شد و آن گاه وضع جامعه طوري دگرگون مي شود كه گويي مردم در جنگلي زندگي مي كنند كه به صورت ظاهر، شهر و كشور است ولي قانون جنگل بر آن حكومت مي كند! چنانچه ظلم و ستم درنتيجه نهايي خود، پايان بخش تأسف آوري است كه معرفت، شرافت، عزّت انساني و فضايل اخلاقي بشري را نابود مي سازد و سپس خير و نيكي جهان هستي را كه شكل زندگي است، از بين مي برد.

تصّور مي كنم به خوبي دريافته باشيد كه چه چيزي علي بن ابي طالب عليه السلام را در اين زمينه به سقراط پيوند مي دهد. شما پس از شناخت روش و مكتب علي بن ابي طالب عليه السلام درباره دولت، عدالت، ظلم و حكومتِ عدالت پيشگان و ستمكاران به خوبي به اين نكته پي خواهيد برد.

ما با عقيده و نظريه امام علي عليه السلام درباره پايه گذاري دولت بر روي اركان و پايه هاي صالح و محكم، قبلاً آشنا شده ايم. و درباره نظريه سقراط، به طور ضمني سخن گفته ايم و اكنون براي ما امكان ندارد در كتابي كه موضوع بحث اساي آن «سقراط» نيست، به طور تفصيل درباره آن به بحث بپردازيم؛ ولي در همان اشاره كوتاه، آن ميزان از مطلبي كه براي فهم و درك اصول بزرگ و مبادي عمومي موضوع لازم است، وجود دارد. در عين حال، ما در همين فصل بحث خاصّي هم درباره تعريف زمامدار از نظر سقراط خواهيم داشت. و اين يك ضرورت است چرا كه سقراط به طور فوق العاده اي درباره زمامداران بحث كرده است. و علاوه بر اين، اين بحث سقراط، شامل روح و حقيقت جزئياتي است كه ما به آنها اشاره نكرده ايم.

البتّه نظريه سقراط درمورد «زمامدار» از اعتقاد وي درباره پايه گذاري دولت و حكومت و مفهوم وجودي آن و حقوق و وظايف توده مردم سرچشمه گرفته است.

سقراط ايمان داشت (چنان كه علي عليه السلام و روسو نيز در آينده، چنين ايماني خواهند داشت) كه طبيعت بشري، اصولاً متمايل به زشتي و بدي نيست.

او همچنين به امكانات انسان براي شناخت و معرفت ايمان داشت و معتقد بود كه اين معرفي به انسان فضايلي مي بخشد كه به او امكان مي دهد به طور عادلانه اي زندگي كند و دولت صالح و دادگري را بر اريكه قدرت بنشاند كه گروهي از مردم عدالتخواه آن را اداره كنند. و بنابراين، حاكم و زمامدار، يك فرد متجاوز و تبهكار و يا فرد غاصب و پستي نيست، چنان كه متأسفانه در طول تاريخ، در بسيار از زمانها، اكثريت دولتها چنين بوده اند! و روي همين اصل، سياست به معني آشوبگري، جنجال و دورويي پست و بي ارزش نيست بلكه يك عمل شرافتمندانه خالي از هرگونه ادّعا، تهمت و افترايي در راه عدالت اجتماعي انحراف ناپذيري است. و بايد اداره كننده آن، فردي باشد كه دل خود را از انوار «معرفت» روشن سازد تا فضايل اخلاقي (كه براي هر شخصي كه خود را آماده اداره حكومت مي كند لازم و ضروري است) در آن جايگزين شود.

ما در اينجا مي پرسيم: در مكتب سقراط، اوصاف حاكم و زمامدار چيست؟ و يا: زمامدار واقعي، از نظر وي كيست؟

حاكم و زمامدار در دولت سقراط، «آموزگار»ي است كه مردم را به عنوان «شاگردان» مورد توجّه و عنايت قرار مي دهد و آنان را آنچنان تربيت مي كند كه فضيلت را دوست بدارند و به قوانين احترام بگذارند و در راه بسط عدل و داد بكوشند و بدين ترتيب، هيچ وظيفه اي نيست كه برعهده گرفته نشود و هيچ حقّي هم وجود ندارد كه به صاحبش نرسد! وظيفه اين «آموزگار» در حكومت سقراط اين نيست كه پاداشي بيش از اين طلب كند كه ببيند: «شاگردان» وي افراد صالح و نيكوكاري هستند كه در راههاي فضيلت و نيكي مي كوشند و دلهاي آنان را نور ايمان به، خير انسان و ارزشهاي زندگي، روشن مي سازد و اطمينان دارند كه «آموزگارشان» فردي عالم و عاقلي است كه هدفي جز نگهداري عدالت (كه ناشي از معرفت در هر چيزي است) ندارد. رعايت و نگهداري عدالت در دولت و حكومت فيلسوف يوناني، تنها محوري است كه مفهوم «حاكم» بر دور آن مي گردد و تنها مقياس و معيار علمي است كه صلاح و فساد او، به وسيله آن مورد ارزيابي و سنجش قرار مي گيرد. و براي آنكه اين عدالت مراعات شود، او بايد نخست خود را با چيزهايي عادت دهد و با معيارهايي خود را مورد بازخواست قرار دهد كه براي اكثريت مردم، امكان ندارد كه خود را به آنها مورد مؤاخذه قرار دهند. و آن اطاعت مطلق در برابر حقّ است، بدون آنكه كوچك ترين گناهي نفس او را آلوده سازد و راه خير و زيبايي را بر روي او ببندد!

گفتيم كه حاكم و زمامدار در دولت و حكومت سقراط، معلم و آموزگار است. و اين آموزگار نبايد علم و دانش خود را از مردم باز دارد و اگر نه، فاضل! فرد گناهكاري به شمار مي رود: «و به همين جهت، در مكتب فيلسوف يونان، هيچ كس محق نيست كه فاضل واقعي شناخته شود، مگر آنكه فضيلت و كمال خود را در راه مصلحت ملّت و جامعه خود به كار گيرد... و روي همين اصل بود كه سقراط به سوي مردان روشن بين و عالم مي رفت و آنان را تحريك و ترغيب مي كرد كه امانت سياست را بر دوش بگيرند، چنان كه شاگرد او كزينفون، براي ما نقل مي كند:

سقراط، شارميدس فرزند گلاوكن را مي ديد كه با وجود داشتن علم و فضل و آشنايي با سياست، خود را براي راهبري مردم آماده نمي سازد... به اين جهت سقراط به او گفت: «شارميدس! به من بگو: كه اگر مردي را ببيني كه لياقت دارد تاج قهرماني را در المپيا به دست آورد و سزاوار هرگونه ستايش و افتخاري باشد و بتواند نام ملّت خود را در ديگر سرزمينهاي يونان بلندآوازه سازد، ولي از مقابله با قهرمانان دوري جويد، تو او را چگونه آدمي خواهي شمرد؟ شارميدس گفت: من او را يك مرد ترسو و بي ارزشي خواهم شمرد! سقراط گفت: پس تكليف ما در برابر مردي كه لياقت اداره مملكت خود را دارد و مي تواند خير و نيكي را در آن گسترش دهد، ولي اين كار را انجام نمي دهد، چيست؟ آيا بايد او را يك فرد ناتوان، ترسو و بي ارزشي بدانيم؟ شارميدس گفت: اين درست است! ولي چرا اين سئوال را با من در ميان مي گذاري؟ سقراط گفت: من تو را سزاوار آن مي يابم كه ملّت خود را به طور صحيحي اداره كني؛ ولي متأسفانه مي بينم كه تو از سياست كناره گيري مي كني، در صورتي كه سياست يك وظيفه و امر محتومي نسبت به تو است و تو يكي از فرزندان آن هستي! شارميدس گفت: از كجا مرا صالح براي اين كار تشخيص دادي؟ سقراط گفت: من اين واقعيّت را در مجامعي دريافتم كه تو با سياستمداران آتن هم مجلس شدي و آنان در هنگامي كه در مسئله اي با تو به مشورت پرداختند، تو راه صواب و صحيح را به آنان نشان دادي و در آن هنگام كه آنان مرتكب اشتباهي شدند، تو اشتباه آنان را يادآور شدي! شارميدس گفت: آرا و مطالبي را كه ما در محافل خصوصي مطرح مي سازيم، با آمادگي براي مبارزه با دشمنان در مجالس سياسي فرق زيادي دارد! سقراط گفت: براي فرد دانشمندي كه با علم «حساب» آشنايي دارد، يكسان است كه به تنهايي به محاسبه امور بپردازد، يا دربين مردم به آن مشغول شود. و همچنين كسي كه به تنهايي مي تواند خوب گيتار بزند! اين توانايي را دارد كه در محافل نيز گيتار بزند! و سپس سقراط همچنان با او به مذاكره پرداخت، تا او را وادار سازد كه به ميدان سياست وارد شود، و او با فضل و علم خود، ملّت خود را سعادتمند و خوشبخت سازد، و البتّه اگر ملّت او سعادتمند شود، سعادت و خوشبختي ملّت او، شامل خود او و دوستانش نيز خواهد شد...(42) در اين بيان، دلالت آشكاري وجود دارد بر اينكه دانشمند توانا بايد (بدون ترديد) تا آنجا كه در قدرت دارد، به مردم و ديگران كمك و سود برساند. و البتّه بديهي است كه اين اعتقاد، در نزد همه فرزندان فضيلت به طور يكسان وجود دارد. پس همان طور كه سقراط بر آموزگار (يا حاكم) واجب و لازم دانست كه ملّت خود را با علم خود بهره مند سازد، علي بن ابي طالب عليه السلام هم بر دانشمندان واجب دانست كه به مردم با علمي كه دارند، سود برسانند و اين الزام و وجوب را يك ضرورت قطعي اعلام داشت كه طبيعت اشيا به طور محتوم آن را طلب مي كند.

امام علي عليه السلام مي فرمايد: «خداوند مردم نادان را براي يادگرفتن مورد بازخواست قرار نمي دهد مگر آنكه دانشمندان را براي تعليم دادن، مورد بازخواست قرار دهد». البتّه در اين سخن علوي، خلاصه جالبي از مذاكره اي به چشم مي خورد كه بين سقراط و شارميدس، به وقوع پيوست! سپس علي بن ابي طالب عليه السلام بين علم و عمل يك پيوند حياتي و اساسي قائل مي شود، تا آنجا كه علم را اگر همراه با عمل نباشد، لغو مي كند و بيهوده مي شمارد، و مي فرمايد: «علم مقرون با عمل است: و آن كس كه عالم شد، عمل هم مي كند. علم به سوي عمل مي خواند، اگر پاسخ مثبت داده نشود، ازبين مي رود» و باز مي فرمايد: «اي دانشمندان! آيا بار علم را به خوبي بر دوش داريد؟ البتّه علم براي كسي است كه آن را به دست آورد و سپس مطابق آن عمل كند و علم و عمل وي، با هم منطبق باشد!» امام علي عليه السلام سپس اين انديشه خود را با سخن جامع و كامل ديگري تأكيد مي كند، آنجا كه مي گويد: «عالم دانشمندي كه به مقتضاي علم خود عمل نمي كند، مانند جاهل و ناداني است كه از ناداني و جهل خود بيدار نمي شود، و بلكه برهان و دليل برضدّ آن عالم، بيشتر و بزرگ تر است»! و سپس در گفتار پرمعني ديگري مي فرمايد: «با داشتن علم و حكمت، در سكوت سودي نيست، چنان كه در سخن گفتن توأم با ناداني، فايده اي وجود ندارد»!

آيا ملاحظه كرديد كه تا چه پايه اي علي عليه السلام و سقراط در وادارساختن عالم و دانشمند، به انطباق عمل خود با علم خويش، به توافق مي رسند؟ و چگونه هر دو، دانشمندي را كه چنين نباشد، ترسو و يا گناهكار مي شمارند؟

آيا شنيديد كه سقراط مي گويد: آن كس كه مي تواند بر ملّت خود خير و نيكي برساند و اين كار را انجام ندهد، فردي ترسو و ناتوان و بي ارزش است؟ و سپس آيا شاهد شديد كه علي بن ابي طالب عليه السلام نيز معتقد است: دليل و برهان بر ضدّ دانشمندي كه برخلاف علم خود رفتار مي كند، بيشتر و بزرگ تر است؟هيچ آموزگاري در دولت و حكومت سقراط، اجازه ندارد كه براي آموزش و پرورش مردم، پاداشي بيش از همان نشر علم و خدمت به مردم به وسيله همان علم (كه راهنماي فضيلت است) طلب كند. سقراط خود نمونه بارز اين عقيده بود. او خود به مردم درس مي داد، ولي اين تدريس را با هيچ قيمتي، بزرگتر و بالاتر از هدايت مردم به سوي نيكي و زيبايي، مبادله نمي كرد و مورد سنجش و ارزيابي قرار نمي داد.

از چيزهايي كه سقراط يكبار به فيلسوف سوفسطائي «انتيفون» گفت، اين بود كه:

انتيفون! گوش فرا ده! ما كسي را حكيم مي شماريم كه دوستي افرادي را كه عاشق نيكي و زيبايي هستند، به دست آورد و جلب كند و به كساني سوفسطائي لقب مي دهيم كه با علم و دانش، همچون كالايي، تجارت مي كنند و آن را مي فروشند. ولي اگر كسي انساني را ببيند و نيكي ها را به او بياموزد، درواقع كاري را انجام مي دهد كه سزاوار است نيكان و پاكان آن را انجام دهند. امّا من، اي انتيفون!، دوست دارم كه رفقاي سالم و صالحي پيدا كنم و هرگونه مطلب نيكي را كه مي دانم به آنها بياموزم و ارزش حكمت پيشينيان را بر آنها روشن سازم و در اين امر، چنانچه با كار نيكي برخورد كرديم، درواقع معامله بزرگي انجام داده ايم و به همديگر سودي رسانيده ايم!(43) و از جمله دلايلي كه سقراط برضدّ سوفسطائيان داشت اين بود كه آنان: «علم و دانش خود را همچون كالايي، در برابر پاداش و مزدي معين، به كسي مي فروشند كه مي خواهد آن را فرا گيرد»! و چنان كه علي و سقراط، هر دو در اين عقيده اتّفاق نظر دارند كه عالم و دانشمند وظيفه دارد به ديگران تعليم دهد، مي بينيم كه هر دو در اين نكته نيز به طور كامل با يكديگر هم عقيده اند كه: ناشر دانش و بذل كننده علم، پاداشي بزرگ تر از همان بذل و نشر علم ندارد. و اين امر، درواقع يك رئاليسم و واقع بيني جالب و ارزنده و ايمان بزرگي نسبت به ارزشهاي ثابت زندگي است. و آن چنان جانبازي و فداكاري در راه خير و نيكي است كه در مقياسهاي فضايل، چيزي برتر و بالاتر و ارزنده تر از آن، وجود ندارد.

علي بن ابي طالب عليه السلام در اين زمينه سخني دارد كه گويا سقراط آن را مي گويد؛ آنجا كه مي فرمايند: «سپاسگزاري عالم و دانشمند، در قبال علم و دانش خود، آن است كه آن را به افراد نيازمند بياموزد»! آيا ملاحظه كرديد كه علي بن ابي طالب عليه السلام چگونه نظريه سقراط را در جمله كوتاهي بيان مي دارد؟

زمامدار و حاكم نيز از نقطه نظر بينش سقراط، فقط بايد دانشمند و حكيمي باشد كه علم و دانشش، او را به طرف فضايل راهنمايي كند و او به سوي آنها برود و درنتيجه، با علم و اخلاقي كه دارد خدمتگزار ملّت خود شود. از جمله چيزهايي كه سقراط در دوران حكومت ستمگران طغيانگر، اعلام داشت اين بود كه نيروهاي سه گانه دولتي: قانون گذاري، اجرايي و قضايي بايد در دست دانشمندان و علما و يا فلاسفه و حكماء (آموزگاران حكمت) باشد، و دست آن گروه از افراد فرومايه و نادان، كه شرايط و اوضاع اجتماعي نامساعد و احمقانه، آنها را در مراكز قدرت و حكومت قرار داده است، از شئون اساسي دولتي و قواي سه گانه، كوتاه شود. و البتّه همين اصرار و پافشاري فيلسوف يونان، براينكه بايد تنها علما و دانشمندان زمامداري كشور را به عهده بگيرند و شهامت قاطعانه او در ابراز اين نظريه، عامل مستقيم مرگ و اعدام او بود، چنان كه در فصول پيشين چگونگي آن روشن شد. و در بخش چكيده هايي از شاهكارها و ادبيّات سقراط كه به زودي آنها را در اين كتاب نقل خواهيم كرد، بيان مشروح و مفصلي از مكتب و عقيده او، در ماهيّت حكومت و معني زمامدار و چگونگي مسائل مربوط به اين دو، ذكر خواهد شد.

تاريكيهايي كه زير پوششهايي به نام: سوفسطائيگري، اشرافيت، استبداد، فردپرستي، خودخواهي، سودجويي و حكومت مطلقه! وجود داشت و سقراط، بزرگمرد يونان، در بررسي حقيقت علم و مفهوم حقيقي كلمه «زمامدار» كه همان عالم و دانشمند است، با آنها جنگيده بود، درست همانند تاريكيهايي است كه علي بن ابي طالب عليه السلام در كوشش سخت و بي باكانه خود، در توضيح و تثبيت حقّ و در بررسي مفهوم «زمامدار واقعي» يا حكيم دانشمندي كه حقّ را برپا مي دارد و عدالت را مراعات مي كند، با آنها به مبارزه برخاسته بود.

آيا گروه سوفسطائياني كه ارزشهاي عالي انساني را به تمسخر گرفته بودند و با بيان و گفتار خود، در خدمت عيوب و نقايص بودند و به خاطر دوست داشتن مغالطه و جنجال و يا به علّت بيهودگي و گمراهي از حقايق، يكي از رهبرانشان درباره مدح و تعريف چيزي سخن آغاز مي كرد و پس از دقايقي چند، همان چيز را مورد ذم و تقبيح قرار مي داد، و سقراط اساس و بنياد آنان را درهم كوبيد و ويران ساخت (مي گويم آيا اين گروه) با آن افراد بيهوده و بي ارزشي كه درپي اشغال مقام حكومت و بزرگي بودند، شباهت ندارند كه علي بن ابي طالب عليه السلام به آنان گفتند: «هيچ فردي بيهوده خلق نشده است كه زندگي اش را به بطالت بگذراند و به حال خود نيز گذاشته نشده است كه به مسخرگي بپردازد»؟!

درست است كه در دوران امام علي عليه السلام و در ميان اعراب زمان او، سوفسطائياني با آن وضع و برنامه اي كه در دوران سقراط و در ميان ملّت او بودند، وجود نداشت، ولي آيا كسي كه علي بن ابي طالب عليه السلام او را مورد خطاب قرار داده است و مي فرمايد: «براي فراگرفتن و فهميدن سؤال بكن، نه براي آزار و فريب دادن»! درواقع يك سوفسطائي نبود؟ و علاوه بر اين، بين سوفسطائيان يونان كه اهل مجادله و نيرنگ بودند و هميشه به دنبال مال و ثروت مي گشتند، و نظايرشان در ميان اعراب كه علي بن ابي طالب عليه السلام در دوران خود، آنان را در ضمن توصيف وضعيت علم و دانش طلبان، مورد توجّه قرار داده است، چه فرق اساسي اي وجود دارد؟

علي بن ابي طالب عليه السلام در معرفي طلاب علم چنين مي فرمايد: «دانش طلبان به سه گروه تقسيم شده اند و بايد شما آنان را آنطور كه هستند بشناسيد: گروهي از آنان، علم را به خاطر ستيزه جويي و مجادله و عدّه اي براي خودنمايي و نيرنگ و گروهي هم براي فهم و عمل، فرا مي گيرند. امّا كساني كه اهل ستيزه و جدال باشند، در محافل رجال، با پوششي از كوچكي و خواري و دوري از تقوي و پرهيزكاري، خود را به رجال نزديك مي سازند! و آن گروهي كه براي نيرنگ و نمايش، علم آموخته اند، براي هم قطاران خود، خودنمايي مي كنند و براي ثروتمندان كمتر از خود، فروتني و خضوع نشان مي دهند و درواقع، براي خوردن شيريني هاي آنان! آماده مي شوند!...».

آيا اين گونه افراد با سوفسطائيان دوره سقراط، تفاوتي دارند؟...

داستان پيكار علي بن ابي طالب عليه السلام برضدّ آن طبقه از افراد بشر كه عامل هرگونه تباهي و بدبختي مردم بودند و در پشت هر تجاوز و طغيان، هر حقيقت و فضيلت نابودشده، و هر حاكم و زمامداري كه نمي خواست از حقّ پيروي كند و معرفت را راهنماي خود قرار دهد به چشم مي خوردند، آري، داستان نبرد و جنگ پيگير امام علي عليه السلام برضدّ طبقه اشراف و خودخواهاني كه ثمره كوشش ديگران را با كمال ناداني و پستي مورد بهره برداري خود قرار مي دادند، داستان معروفي است و شرح چگونگي آن در اين كتاب، هم تأسف آور و هم طولاني است!

داستان سقراط با اين گروه (كه گويا در هر زمان و در زير هر آسماني! به يك وضع و كيفيت هستند) شايد همانند داستان علي بن ابي طالب عليه السلام باشد! سقراط نيز مانند علي عليه السلام ، آنان را از جامعه خود طرد كرد؛ مگر آنكه دانش فرا گيرند و مطابق آن رفتار كنند و مانند ديگر مردم انسان باشند و حريصانه، در فكر جمع ثروت و ناداني نباشند! و البتّه بسيار طبيعي بود كه اين گروه، برضدّ آن دو، دسته بندي كنند، مقاومت به خرج دهند و به اردوي دشمنانشان بپيوندند؛ ولي آن دو، همچنان ناداني و جهالت آنان را با هر وسيله ممكن از هم مي دريدند و به خون مي كشيدند! و آنان را به مسخره مي گرفتند و در اين امر، كوچك ترين ترحمي به خود راه نمي دادند، تا آنجا كه دشمنان به يكديگر پناه مي بردند و به هم تسليت مي گفتند!

علي بن ابي طالب عليه السلام بيشتر از ديگر ياوه گويان با طبقه حاكمه اي جنگيد و مبارزه كرد كه از روي دانش و علم حكومت نمي كردند و با هيچ گونه فضيلتي سروكار نداشتند و با عدالت آشنا نبودند و در راه هيچ گونه هدف شرافتمندانه اي گام نمي نهادند، و سپس جان و مال مردم را مورد هرگونه تجاوز و تعدّي قرار مي دادند، درصورتي كه هيچ گونه مجوز قانوني بر اين كار خود نداشتند. داستان علي بن ابي طالب عليه السلام با اين گروه، مشهور است و شرح چگونگي آن در اين كتاب، هم تأسف آور و هم طولاني است! امّا سقراط؛ سقراط با اين گونه طبقه حاكمه، آن چنان جنگي را آغاز كرد كه سرانجام آن، يا مرگ بود و يا به دست گرفتن رياست دولت! و براي آنكه سقراط بتواند زمامدار و حاكم عدالت خواه را در تئوري و در عمل، به طور يكسان، در مقام شايسته خود قرار دهد، از جمله كارهايي كه انجام داد، افشاي زشتي ها و تباهي هاي استبداد و عدم شايستگي و بي لياقتي فرد خودكامه بود. او مستبدّ و خودكامه را يك فرد نادان، ستمگر، نالايق، و جاهل تصوير و معرفي مي كرد.

در زمان سقراط فلسفه هايي وجود داشت كه استبداد را براي هر كسي كه توانايي آن را داشت، تجويز مي كرد! و حكومت را از آن كسي مي دانست كه بتواند، به هر نحوي كه شده، آن را به دست آورد، بدون آنكه كوچكترين توجّهي به مسئله عدالت، نرمش، فضيلت و خير و نيكي داشته باشد!