امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۱)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۵ -


و هر كس كه مفهوم عبادت را چنين درك كند، ناگزير به زندگي آن چنان مي نگرد كه علي بن ابي طالب نگريسته است. او، ديگر به متاع و لذات زود گذر دنيا چشم ندارد؛ بلكه آنها را از آن رو مي نگرد كه با واكنشهاي عالي درونش هماهنگ هستند. بر همين اساس علي عليه السلام از دنيا كناره گيري كرد و بر خود سخت گرفت. او، در زهد خود، همچنانكه در هر كاري كه از او سر مي زد و يا بر دل و دستش جاري مي شد، صادق بود. در لذات دنيا، و عوامل دولت و سلطنت، و هر چه را كه ديگران براي رسيدن به آن مدّ نظر داشتند و هدف غايي خود مي دانستند، زهد ورزيد.

او با فرزندانش در كمال فروتني و تواضع در يك خانه كه مركز ثقل خلافت بود نه سلطنت،بلكه زندگي مي كرد. نان جويي مي خورد كه همسرش آن را آسياب مي كرد؛ در حالي كه عمّال و كارگزارانش، از نعمت هاي پاكيزه شام و مصر و نعمتهاي عراق، و آنچه از حجاز به دست مي آمد، بهره مند بودند.

و چه بسيار اتفاق مي افتاد كه مانع آسياب كردن همسرش مي شد، و در حالي كه او خليفه مسلمانان و اميرمؤمنان بود، خود به دست خويش آسياب را مي گردانيد! از چنان نان خشكيده اي استفاده مي كرد كه آن را از شدت خشكي و سختي بر سر زانوي خود مي شكست! و اتفاق مي افتاد كه چون سردي هوا به اوج شدت خود مي رسيد؛ جامه ديگري نداشت تا او را از رنج و آسيب سرما در امان دارد و با همان جامه نازك تابستان مي ساخت؛ و اين نهايت علو مرتبه روحي او را مي رساند.

هاروُنِ بْنِ عنتره از پدرش حكايت مي كند كه گفت: در فصل زمستان بر علي عليه السلام وارد شدم؛ او! قطيفه(3) كهنه اي بر خود پيچيده بود و از سرما به خود مي لرزيد. گفتم:«اي اميرمؤمنان! خداوند براي تو و خانواده ات از بيت المال سهمي مقرر فرموده است، و تو بر خود چنين روا مي داري!؟» جواب داد: «به خدا سوگند، چيزي از مال شما بر نمي دارم، و اين قطيفه اي است كه من از مدينه با خود برداشته ام!»... از علي عليه السلام شنيده شد كه بر منبر مي گفت: «چه كسي اين شمشير مرا مي خرد؟ اگر من بهاي پيراهني را داشتم، آن را نمي فروختم!»... مردي برخاست و گفت: «من پول پيراهن را مي دهم!»...

علي عليه السلام به بازار رفت و بانگ برآورد: «چه كسي پيراهن سه ديناري دارد؟» مردي گفت: «من دارم.» علي پيش رفت، آن را پسنديد و گرفت و پوشيد و گفت: «بر اين پوشاك، خدا را سپاس مي گويم!»

يكي، خوراك عالي شيريني براي علي عليه السلام آورد كه به آن پالوده مي گفتند. علي عليه السلام از آن نخورد، و در آن نگريست و گفت: «به خدا سوگند! تو خوش بو و خوش رنگ و خوش مزه هستي، ولي دوست ندارم كه نفس خود را به چيزي عادت دهم كه تاكنون به آن عادت نكرده است!»

در خانه اش همچنان در سايه قناعت مي زيست، تا آنگاه كه ابن ملجم به او خيانت كرد، و در حالتي كه او خليفه مسلمانان بود، هيچ يك از رعايايش بي بهره تر از او در زندگي نبودند. و به جان خودم سوگند! اين زهد و پارسايي علي عليه السلام جز يكي از مفاهيم شجاعت نمي تواند باشد، گر چه به نظر عده اي اين دو، سر سازگاري با يكديگر ندارند. آيا شجاعت علي عليه السلام ، در حقيقت تعبيري از شهامت و اخلاق او نيست؟ و نموداري از جهاد در راه فكر عالي انساني كه متوجه ياري بيچارگان و درماندگان و نجات آنان از دندان درندگان نمي باشد؟ و اگر چنين باشد «كه حتما چنين است» آيا علي عليه السلام بر خود مي پسندد كه در سرزميني در لذت و نعمت زندگي كند كه در آن بسياري از مردم به بدبختي و تهي دستي و عسرت روزگار به سر مي برند!؟

آورده اند، كه روزي بر علي عليه السلام و خانواده اش گرسنگي غلبه كرد و در خانه چيزي براي خوردن يافت نمي شد. علي عليه السلام از خانه بيرون آمد تا مگر كاري و خدمتي انجام دهد و از آن راه ناني به دست آورد!... براي آبياري نخلستاني، به اِزاي مقداري جو، يك شب اجير شد و تا صبح كار كرد و حق زحمت خود را دريافت نمود!... جو را به خانه برد و يك سوم آن را آرد كردند و از آن حَريرِه ساختند؛ چون پخته شد فقيري تقاضاي كمك كرد؛ حَريرِه را به او دادند و يك سوم ديگر را پختند و چون آماده صرف غذا شدند، بينوايي ديگر از راه رسيد، آن را هم به او خورانيدند و ثلث آخر را بر آتش گذاردند كه اسيري از مشركين تقاضا كرد تا به او خوراكي بدهند، آخرين حصه را هم به او سپردند و خود آنروز را گرسنه سر كردند. اين رفتار پسنديده را براي عمربن عبدالعزيز، يكي از خلفاي خاندان اموي كه دشمن علي عليه السلام بودند و بديها به او نسبت مي دادند و بر منابر او را ناسزا و دشنام مي دادند،بازگو كردند، او گفت: «پارساترين مردم جهان، علي بن ابي طالب عليه السلام است.»

مشهور است كه علي عليه السلام ، آجري را روي آجري، و خشتي را بر خشتي ننهاد، و از سكونت در كاخ سفيد كه براي او در كوفه آماده كرده بودند، خودداري كرد تا خانه اش، از خانه بيشتر زاغه نشينان بينوا ممتاز و بهتر نباشد! و اين سخن علي عليه السلام است كه نمودار بارزي از طرز زندگي او است: «آيا خود را قانع كنم كه به من اميرمؤمنان عليه السلام بگويند، امّا در سختيهاي روزگار با آنان شريك و انباز نباشم؟»

ابن اثير مي گويد: «علي عليه السلام با فاطمه عليها السلام ، دختر رسول خدا، ازدواج كرد و جز پوست گوسفندي زير انداز و رختخوابي نداشتند كه شبها بر آن مي خوابيدند، و روزها براي شتر آبكش خود روي آن علوفه مي ريختند! چون به خلافت رسيد، از اصفهان مالي به خدمت او آوردند، آن را به هفت قسمت تقسيم كرد؛ ناني نيز در ميان آن بود، آن نان را نيز به هفت قسمت تقسيم نمود!»

علي عليه السلام مي گفت: «بهترين پارسايي، پنهان داشتن آن است.»

خويشتن داري و بلند طبعي

علي بن ابي طالب عليه السلام خود نمودار عالي ترين مفاهيم شجاعت و جميع محاسن شهامت بود؛ خويشتن داري وبلند طبعي كه دو اصل اساسي از اصول شجاعت است، از صفات بارز امام بود. روي همين اصول، بر خود روا نمي دهد كه در مقام آزار كسي بر آيد، اگر چه او را آزار رسانيده باشند؛ و اينكه به جنگ و ستيزه و دشمني با احدي برآيد، حتي در حالتي كه اطمينان داشته باشد كه قصد كشتنش را دارد. همان روح خويشتن داري و بلند طبعي بود كه او را مانع مي شد كه امويان را روزي كه او را هدف تيرهاي ناسزا قرار دادند، دشنام و ناسزا دهد؛ زيرا خوي بزرگ را سزاوار نيست كه دشمنان دشنام ده را با ناسزا و دشنام مقابله كند. او حتي اصحاب و ياران خود را از دشنام دادن به اهل شام منع مي فرمود، و وقتي كه در جنگ صفين شنيد يارانش اهالي شام را به علت مكر و حيله اي كه به كار برده اند به باد ناسزا و دشنام گرفته اند، به آنان چنين فرمود: «من دوست ندارم كه شما دشنام ده و ناسزاگو باشيد. اگر شما اعمال آنها را بازگو كنيد، و احوال آنان را بيان نمائيد شايسته تر است؛ و حق به جانب شماست. اگر به جاي دشنام دادن به آنها بگوئيد: بار خدايا! خون ما و آنها را نگهداري فرما، بين ما و آنها را آشتي ده، و آنها را از گمراهي برهان تا كسي كه هنوز حق را نشناخته است، باز شناسد و آنكه به ظلم و تباهي و دشمني روي آورده از آن بازگردد، شايسته تر است.»

جوانمردي و مروت امام

جوانمردي و مروت امام، از نوادري است كه در تاريخ نظير آن را كم تر مي توان يافت. وقايعي كه بازگوي مروت و جوانمردي اوست، بيشتر از آن است كه بتوان به حساب آورد؛ از جمله آنكه سپاهيان خود را در حالتي كه خشم و كينه سراپاي وجودشان را گرفته بود، مانع از آن گرديد كه دشمن فراري را تعقيب و به قتل برسانند. مقرر داشت تا مجروحين را آزار نرسانند و كشتگان را برهنه نسازند و مال كسي را به ستم نستانند. در جنگ جمل، بر كشتگان دشمن نماز خواند، و براي آنها طلب مغفرت كرد! در آن هنگام كه به عبداللّه بن زبير و مروان حكم و سعيد بن العاص كه از مخالفان سر سخت او و در پي فرصت مناسب براي از بين بردنش بودند، دست يافت؛ از آنان درگذشت و به آنها نيكي نمود و به پيروان خود دستور داد تا از تعقيب و آزار آنها خودداري كنند!!

يكي از موارد جوانمردي و مروت علي عليه السلام ، هنگامي بود كه به عمرو بن العاص كه در خطر و ايجاد مزاحمت براي او دست كمي از معاويه نداشت، دست يافت. عمرو چون ذوالفقار «شمشير علي» را بر سر خود آخته ديد، دست به نيرنگي زد و با روشي خاص، از مرگ حتمي نجات يافت.(4) علي عليه السلام از كشتنش در گذشت و او را رها ساخت تا در تحريكات و توطئه ها برضد او، چون گذشته دست به كار شود.

اگر علي عليه السلام در آن روز به زندگي عمرو خاتمه داده بود، در واقع به اساس مكر و خدعه، و در نتيجه به سپاه معاويه شكستي سخت وارد مي گشت.

در جنگ صفين، معاويه و ياران او در صدد بر آمدند تا علي عليه السلام را بر اثر تشنگي از پاي در آورند. بر اين قصد، مشربه و ساحل رودخانه را به تصرف آوردند و آن را زير نظر گرفتند و شعار مي دادند كه: يك قطره آب نيست، تا از تشنگي بميري! ولي كار او با سپاه معاويه به كجا انجاميد؟ آن مبارز بزرگ به آنان حمله برد و سرانجام رودخانه را به تصرف آورد؛ ولي به سپاه دشمن اجازه داد همچنانكه خود و يارانش از آب آن بهره مي برند، آنها نيز از آب آن استفاده كنند! اگر او آب را به روي آنها مي بست، هر آينه از ترس مرگ بر اثر تشنگي تسليم مي شدند، و بر آنها پيروز مي شد.

يك بار، دو تن از ياران خود را بر اثر نسبت ناروايي كه در جنگ جمل به عايشه داده بودند، مقرر فرمود تا صد ضربه تازيانه زدند؛ اين، جنگي بود كه عايشه بر پا داشته، و فرماندهي آن را به عهده گرفته بود تا علي عليه السلام را از ميان بردارد!

پس از آنكه در جنگ جمل بر عايشه پيروز شد، به بهترين وصفي او را وداع گفت، و چند ميل راه، پياده او را مشايعت كرد و در حقش سفارش نمود، و عده اي را مأمور خدمت و نگهباني از او كرد تا با عزت و احترام به مدينه وارد گرديد. گويند بيست تن از زنان عَبْدُالْقَيْس را بر سبك مردان بر سرشان عمامه نهاد و آنان را به شمايل مردان در آورد و بر آنان سلاح و شمشير پوشانيد تا در ركاب عايشه به مدينه روند.

چون مقداري راه رفتند. عايشه در حق علي عليه السلام سخناني نارواگفت و چنين اظهار داشت: «پرده حرمت مرا، با مرداني كه از سپاهيان خود همراه من كرده، دريده است. چون به مدينه رسيدند،(5) زنان عمامه از سر برداشتند و گفتند: «ما همه چون تو زن بوديم!»

صدق و اخلاص

اين صفات بزرگ، يكي به وجود ديگري، در يك سلسله بي انتها دليل و گوياي يكديگرند. سر آمد حلقه هاي اين سلسله، صدق و اخلاص است. مرتبه راستي او به پايه اي رسيد كه خلافت را بر سر آن گذاشت. اگر او چيز ديگري را به جاي راستي و اخلاص قبول مي كرد، نه دشمني به او دست مي يافت و نه دوستي از او روي بر مي گردانيد.

روزي گروهي از سران مهاجرين به خدمت وي رسيدند، كه مگر او را قانع سازند تا زماني كاملاًبر اوضاع مسلط گردد، با معاويه كاري نداشته باشد. او به عنوان مكر و حيله، زير بار پيشنهاد آنان نرفت!

مُغَيْرةِ بْنِ شُعبه كه مردي سياستمدار و نيكو رأي و زرنگ بود، پس از آنكه دست علي عليه السلام را به خلافت فشرد، به وي گفت: «تو بر ما حق راهنمايي و فرماندهي داري؛ با دور انديشي كه امروز به كار مي رود، نتيجه آن فردا حاصل مي شود؛ و اگر امروز چيزي فروگذارگردد، در فردا چيزي به چنگ نمي آيد... معاويه را كاري نداشته باش و حكومت را از دستش خارج مساز، و فرمانداري فرزند عامر را نيز تأييد كن و فرمانداران را تغيير نده چون مراتب وفاداري و بيعت خود و سپاهيانشان به تو رسيد، آن وقت مي تواني هر كار كه بخواهي با ايشان انجام دهي، بر سر كارشان بگذاري و يا آنان را برداري!»

علي عليه السلام مدت كوتاهي سكوت كرد و آنگاه بيزاري خود را از مكر و حيله اعلام كرد و گفت: «من در دين خود مداهنه و سازش نمي كنم، و براي فرمانروايي خود به كسي باج نمي دهم.»

چون نيرنگ معاويه آشكار گرديد، علي عليه السلام اين سخنان را كه به حق نمودار خلق عظيم اوست بر زبان راند: «بخدا سوگند! معاويه از من با هوش تر و فهميده تر نيست، ولي او مكر نيرنگ به كار مي برد، و مردي فاسد و فاسق است. اگر حيله و نيرنگ امري زشت و ناپسند نبود، من از او زيرك تر و باهوش تر بودم.»

از سخنان او است در مورد تأكيد راستي در هر شرايطي، كه مي گويد: «از علامت ايمان است كه راستي را، گر چه به تو زيان رساند، بر دروغ، اگر چه به سود تو باشد، ترجيح دهي.»

شجاعت

شجاعت در معناي درست خود، تنها حركت و اعمال بدني نيست؛ بلكه خصلتي است از طبايع نفس و مزيتي است از مزاياي ايمان؛ و شجاعت امام، به منزله تعبيري است از طرز تفكر و همپايه عمل؛ زائيده اراده و تصميم است؛ زيرا محور شجاعت، دفاع از حق و ايمان است به نيكي.

چنان مشهور است كه هيچ نيرومندي تاب رفتن به ميدان علي عليه السلام را نداشت، و هيچ سواركار ماهري مقاومت و هماوردي با او را تاب نمي آورد. چون از مرگ بيمي نداشت از هيچ پهلوان و دلاوري، هر قدر هم كه نيرومند و پر قدرت و در رزم آوري مشهور و معروف بود، هراسي به دل راه نمي داد؛ بلكه انديشه مرگ، حتي براي يكبار هم كه شده، در ميدان نبرد به خاطر او خطور نمي كرد.

او با هيچ دلاوري براي نبرد و جنگ روبرو نمي شد مگر اينكه نخست او را راهنمايي و نصيحت مي كرد.

مشهور است كه او نخستين بار كه قدم به ميدان نبرد، براي روبرو شدن با پهلوان جزيرة العرب و دلاور مهيب و وحشتناك مشركين، عمروبن عبدود گذارد، هنوز موهاي سبيلش بيرون نيامده بود. پيروزي شگفت انگيز او بر اين سواركار مبارز، پيروزي هدايت، برضد غرور و خيره سري و خودپسندي و تفاخر بود.

چون در آغاز اسلام، جنگ خندق پيش آمد. عمروبن عبدود، از سپاهيان مشركين، در حالي كه غرق آهن و فولاد شده بود، بيرون تاخت و از مسلمانان هماورد خواست. جسارت عمرو بر علي عليه السلام گران آمد، و آثار عزم و اراده بر رخسارش نمايان گرديد و فرياد برآورد: «من به پيكار او مي روم!» پيامبر اسلام، در حالي كه از طرفي دلش به جواني او مي سوخت، و از جهتي از نيرومندي عمرو كه از نظر دوست و دشمن با هزار سوار برابر بود، بيم داشت، به او گفت: «بنشين! اين عمرو است!»

سرانجام پس از كَرُّو فَر بسيار، و پس از اينكه عمرو فرياد هماورد خواهي خود را بارها بلند كرد و مسلمانان را به باد سرزنش و ملامت گرفت.

پيامبر اسلام، علي عليه السلام را اجازه داد تا به ميدان او رود. علي با شادي و خوشحالي روي به جانب ميدان نهاد و در برابر عمرو قرار گرفت. عمرو چون او را بدان مايه از سن و نورسي ديد، از پيكار با او خودداري كرد و آنگاه رو به او كرد و گفت:

«تو كيستي؟!»

«علي!» و چيزي بر آن نيفزود!

«فرزند عبد مناف؟»

«فرزند ابو طالب.»

«اي برادر زاده! من دوست ندارم دستم به خون تو آلوده شود؛ در ميان عموهايت از تو بزرگتر هم پيدا مي شود.»

«ولي به خدا سوگند! من از كشتن تو ناراحت نمي شوم!»

عمرو از اين جواب علي عليه السلام به خشم آمد، و شمشير خود را چون شعله آتشي بر فرق او فرود آورد، علي عليه السلام سپر چرمين خود را جلو داد، شمشير عمرو سپر او را به دو نيم كرد و بر سر وي نشست.

علي عليه السلام به چالاكي شمشير خود را به گردن او نواخت. عمرو بر زمين افتاد و برخاست، بار ديگر بر زمين افتاد و بلند شد. گرد و غبار به هوا خاست و چون فرو نشست، عمرو كشته افتاده بود. پيش از اين نيز سخن از شجاعت بي نظير او، هنگامي كه مرد كاملي شده بود، به ميان آمد، كه او، مردان تناور و پر قدرت و دلير را بي هيچ رنج و زحمتي از روي اسب به هوا بلند مي كرد و بر زمين مي كوبيد!

در نهج البلاغه آمده است كه روزي معاويه از خواب برخاست و عبداللّه بن زبير را كنار بستر خود نشسته ديد. چون نشست، عبداللّه به شوخي گفت:

«اي اميرمؤمنان! اگر مي خواستم، مي توانستم تو را بكشم!»

«اي ابوبكر! معلوم است بعد از ما شجاع شده اي!»

«شجاعت مرا چه كسي منكر است؟ و حال آنكه در جنگ، در برابر علي بن ابي طالب ايستاده ام؟!»

«اگر چنين بوده است، حتما او، تو و پدرت را با دست چپ خود به قتل رسانيده و دست راستش به دنبال ديگري مي گشته تا او را نيز بكشد!»

وقتي كه مي دانم فرزند زبير كه از دلاوران نامي و از دشمنان سر سخت فتنه جويان برضد علي عليه السلام بوده، معلوم مي شود كه او تا چه پايه در مقام مبالغه شجاعت خود بوده است كه خود را هماورد علي عليه السلام در ميدان جنگ نشان مي دهد!»

از طرفي، وقتي كه معاويه را دشمن سر سخت علي عليه السلام مي شناسيم كه بنا به مصلحت ملك و سياست حكومت، فضائل و مناقب علي عليه السلام را شديداً كتمان مي كرد؛ و آن وقت چنين گفتاري را در حق علي عليه السلام از او مي شنويم، پايه شجاعت و دلاوري علي عليه السلام را درك مي كنيم، به حدي كه معاويه مجبور به اعتراف به آن بوده است.

علي عليه السلام با آن همه نيروي شگرف و شجاعت بي نظير، هيچ موقع به ظلم و ستم مبادرت نمي ورزيد. تاريخ نويسان و راويان خبر همگي متفقند كه علي عليه السلام تا مجبور نمي شد و او را وادار نمي كردند به جنگ و خونريزي مبادرت نمي كرد. او سعي مي نمود تا با دشمنانش مدارا كند و دشمني را از راه مسالمت و بدون خونريزي از ميان بردارد. و بارها اين سخن را به فرزندش حسن تكرار كرد كه: «هرگز كسي را به جنگ دعوت منما!» و چون گفتار امام جز از روح پاك او سرچشمه نمي گرفت، خود همواره به سفارشي كه به فرزندش حسن مي فرمود، عمل مي كرد. و تا وقتي كه مجبور نمي شد به جنگ و خونريزي دست نمي زد... بر اين اساس، هنگامي كه سپاهيان خوارج خود را آماده جنگ و نبرد با او مي كردند، يكي از يارانش به او پيشنهاد كرد كه پيش از آنكه آنان حمله را آغاز كنند، او پيش دستي كند. جواب داد: «مادام كه آنها با من جنگ نكنند، من با آنها پيكار نخواهم كرد!» شهامت و مردانگي او و عقيده و ايمانش به نيكويي و درجه انسانيت در روح او، او را وادار مي ساخت تا با آنها به مذاكره بپردازد، شايد قانع شوند.

هنگامي كه مشغول موعظه و پند جمعي بود كه در آن گروهي از خوارج وجود داشتند كه وي را كافر مي دانستند؛ سخنانش يكي از خوارج را سخت تحت تأثير قرار داد و در حالي كه بلاغت و سحر بيان علي عليه السلام او را به اعجاب وا داشته سر تعظيم او را فرود آورده بود، بانگ برداشت: «خدا او را بكشد، چه كافر فقيهي است!» ياران علي عليه السلام هجوم آوردند تا او را بكشند، علي عليه السلام فرياد برآورد: «دشنام داد تا بدش بگوئيد و يا از گناهش درگذريد!»

پيش از اين، عكس العمل او را در برابر سپاهيان معاويه، در آن هنگام كه قصد كرده بودند تا او را از تشنگي از پاي در آورند، بيان داشتيم كه او بدي آنها را به نيكي پاسخ داد، و آنان را از آب منع نفرمود و بين خود و سپاهيانش و آنها در برداشتن آب مساوات برقرار كرد. علي عليه السلام را با لشكريان معاويه داستانهائي است كه در اينجا مجال ذكر آن نيست كه تماما گوياي نبوغ و عظمت علوي، به ويژه در خودداري در ظلم و ستم و مبادرت به نيكويي و احسان، است.

يكي از آنها داستاني است كه يكي از مورخين در سيرت امام آورده است. او مي گويد:

روزي در جنگ صفين يكي از ياران معاويه به نام كريزبن صباح حميري به ميدان آمد و در ميان دو لشكر بانگ برداشت و هماورد خواست.

مردي از ياران علي عليه السلام به مبارزه او بيرون شد. كريز او را از پاي درآورد و بر سر كشته او بار دوّم بانگ زد و مبارز طلبيد. مردي ديگر به مقابله او شتافت. او نيز به دست كريز كشته شد. كريز بار ديگر هماورد طلبيد و سومين نفر را بنز به خاك هلاكت افكند و براي بار چهارم مبارز خواست. در اين نوبت، ديگر كسي جرأت به جنگ او نكرد و افراد مقدم، خود را به عقب كشيدند. علي عليه السلام از آن ترسيد كه مبادا ترس و وحشت در دل افراد سپاهش ريشه دواند؛ پس خود به جنگ آن مرد كه شجاعت و دليري خود را نشان داده بود، شتافت و او را از پاي درآورد و با صداي بلند، به طوريكه همه سربازان شنيدند، گفت: «اي مردم! اگر شما مبارزه را آغاز نمي كرديد، ما شروع نمي كرديم! آنگاه به جايگاه خود بازگشت.»

نظير اين واقعه در جنگ جمل اتفاق افتاد. هنگامي كه دشمنانش جمع شده و به سوي او پيش مي رفتند، فرمان داد تا يارانش صفوف خود را مرتب كردند. آنگاه به آنان گفت: «تيري نيندازيد، و نيزه اي نيفكنيد، و شمشيري نزنيد تا شما معذور باشيد.» منظورش از اين همه مسامحه و تأمل اين بود كه از جنگ و خونريزي جلوگيري كند و كار را به مسالمت برگزار نمايد و كسي كشته نشود. امّا اين مسامحه ديري نپائيد؛ تيري از سپاه دشمن، يكي از ياران علي عليه السلام را به قتل رسانيد. علي عليه السلام فرياد برآورد: «بار خدايا! گواه باش!» ديگري از اصحاب علي عليه السلام شهيد شد و علي عليه السلام گفت: «بار خدايا گواه باش!»... عبداللّه بن بديل مجروح گرديد و برادرش او را به دوش كشيد و خدمت علي عليه السلام آورد. علي عليه السلام باز هم گفت: «بار خدايا! گواه باش!» آنگاه جنگ آغاز شد.

عالي ترين نمودار دوستي ونشانه هاي وفا

خودداري از ظلم و ستم يكي از اصول روحي و خُلقي است كه پيوند همه جانبه اي با شناخت عهد و نگهداري پيمان و مردم دوستي دارد، مگر آنكه در پيمان خيانت شود و سنگدلي و بيرحمي خودي بنمايد.

عالي ترين نمودار دوستي و نشانه هاي وفا آن است كه سوار مبارزي در ميدان جنگ بايستد، و به دوستان و آشناياني كه در مقام پيكار با او برآمده اند به ديده برادري بنگرد و آنان را به آشتي بخواند و دوستي و صفاي گذشته و بر باد رفته را يادآور شود؛ دوستيهاي گذشته بين خود و آنها را يادآور شود؛ تا مگر اسلحه را به زمين گذارند و اختلافات را از راهي كه به صلح و آشتي نزديك تر است، حل و فصل نمايند، چرا كه او با دشمني كه روزي با وي دوست بوده است پيكار نمي كند، مگر اينكه نخست گذشته را به ياد او آورد و مراتب دوستي و برادري قديم را در خاطرش زنده كند؛ تا مگر دوستي گذشته در خاطرش جان بگيرد، و او را مانع از دشمني و ستيزه شود. علي، صداقت را بر عداوت و دشمني هرگز ترجيح نمي داد اگر اين فيض عظيم از وفا و مهر و دوستي در دلش موج نمي زد و او را در خود فرو نبرده بود.

از دلائل قطعي بر عاطفه و وفاي عميقي كه بر قلب امام حكومت مي كرد و امواج مهر و محبتي كه در وجود داشت، اخباري است مربوط به دو تن از دشمنان او كه دوستان امام را از گرد او پراكنده ساخته، به صف دشمنانش جاي دادند و همه با هم برضد او قيام كردند كه سر كردگي همه آنها را عايشه در پيكار با او به عهده داشت.

چيزي كه دوست و دشمن آن را بيان كرده و خود ناظر بوده اند اين است كه مي گويند: طلحه و زبير چون مصّرانه به جنگ او برخاستند و از بيعتش سرپيچي كردند و هنگامه جنگ جمل را بر پا داشتند، علي عليه السلام با سري برهنه، بدون اينكه سلاحي با خود بر دارد و يا زرهي بپوشد، به ميدان آمد تا نشان دهد كه از دل خواستار صلح و آشتي است. او در ميدان جنگ فرياد زد: «اي زبير! به سوي من بيا!» زبير در حالي كه غرق آهن و پولاد و مسلح بود، بسوي علي عليه السلام رفت. عايشه چون شنيد، فرياد زد: «واي از جنگ!» زيرا كه او هيچ شكي نداشت كه زبير به دست علي عليه السلام كشته مي شود. او مي دانست كه دشمن علي عليه السلام در پيكار با او بي شك كشته مي شود. هر چند كه نيرومند و كار آزموده در جنگ و قتال باشد.

عايشه و اطرافيانش مات و مبهوت شدند وقتي كه ديدند علي بن ابي طالب عليه السلام دست به گردن زبير انداخته است. علي عليه السلام ، زبير را مدتي طولاني در برگرفت زيرا عوامل مهر و محبت در وجود و قلب بزرگ علي عليه السلام ناگسسته بود. آنگاه با نرمي و گرمي دوستي سابق از زبير پرسيد: «واي بر تو اي زبير! چه چيز تو را وادار به قيام كرده است؟!»

«خون عثمان!!»

«خدا بكشد هر يك از ما دو نفر را كه بيش تر در كشتن عثمان دخالت داشته است!...»

آنگاه علي عليه السلام ياد گذشته و دوستي و برادري قديم را در خاطرش زنده كرد و چه بسيار كه علي عليه السلام در آن حالت گريست! امّا زبير، در قتال امام سخت سري و يكدندگي نشان داد تا كشته شد؛ مرگ او، براي دوست دار محبت و صفا، چون علي بن ابي طالب عليه السلام ، بسي دردناك بود. اما خوش عهدي او به خلفاي سه گانه پيش از خود، آنهايي را به رأي و مرام و كردار و گفتار خود به آنها ياري داده بود، همين بس كه سه فرزندش را به نامهاي ابوبكر، عمر، و عثمان ناميد!(6) شايد عكس العمل امام در مورد كشته شدن دشمنش طلحه، در تاريخ نظيري نداشته باشد.

علي عليه السلام در آن وقت كه بر سر كشته طلحه ايستاد، حزن و اندوه سراپاي وجود او را در خود گرفت و به شدت گريه كرد. يادگارهاي پر ارج گذشته، قلبش را آتش زد و سيلاب اشك از ديده اش فرو باريد؛ او به كشته طلحه مي نگريست و مي گفت: «اي ابا محمد! بر من سخت و ناگوار است كه تو را كشته و افتاده زير ستارگان آسمان ببينم. آرزو مي كنم كه اي كاش خداوند بيست سال پيش از اين، جان مرا گرفته بود!» امّا دوستان اين شخصيت طرفدار دوستي و محبت، حالت دوستي او را رعايت نكردند؛ چه آنان بر آن سر بودند كه بين او و وجدانش جدايي بيندازند، تا دستشان را در لذات جهان باز گذارد و توده مردم از آن محروم گردند.

علي عليه السلام مي گفت: «به خداي سوگند! اگر هفت اقليم جهان، و آنچه را زير آسمان دارند، به من بدهند تا پوست جوي را به ستم از دهان مورچه اي بيرون كشم، هرگز چنان نخواهم كرد. دنياي شما در نظر من، از برگي در دهان ملخي بي مقدارتر است!»

در اين زمينه، علي عليه السلام نخست نمي گفت كه سپس عمل كند؛ بلكه گفتار او ناشي از روح عملي بود كه انجام مي داد؛ و احساساتي كه درك مي كرد، و زندگي اي كه حيات وابسته به آن است.

علي عليه السلام جوانمردترين مردم به خود آنها بود؛ و بي زيان ترين افراد بشر به ايشان؛ صميمي ترين فردي بود كه در راه آنان از خود گذشتگي داشت، چون درونش و روحش و وجدانش به ضرورت اين از خود گذشتگي، مؤمن بود. آيا سراسر روزهاي زندگي اش يك سلسله نبرد در راه رفاه ستمديدگان، بيچارگان، و براي پيروزي ملت برضد نورچشميها و اشرافي كه ملت را وسيله بهره برداري خود ساخته بودند، نبود؟ آيا شمشير او، آخته بر سر و گردن قريشيان نبود كه مي خواستند خلافت و حكومت را براي فرمانروايي بر مردم و اندوختن جاه و مال به دست آورند؟!

آيا او خلافت و حتي زندگي را به علت عدم همكاري با دنياپرستان در برده گيري و استثمار از پاي افتادگان و درماندگان و ستمديدگان از دست نداد؟! آيا علي عليه السلام بزرگ ترين فرد دلسوز به ملت نبود، روزي كه برادرش عقيل را به خاطر تقاضاي سهمي از مال ملت، از خود براند و ترجيح داد كه اين برادر از او ببرد و به خدمت معاويه بپيوندد، ولي حاضر نشد به جزء بسيار كوچكي از مال فقرا و مظلومان و كارگران و بينوايان ستم روا دارد؟! آيا علي عليه السلام پدر مهرباني براي ملتش نبود، كه فرمانداران و كارگزاران خود را به رفق و مداراي با مردم و كوتاه ساختن دستهاي زالوهاي اجتماع، چون اشراف و مردمان با نفوذ، سفارش مي كرد و در صورت تخلف آنان را به مجازات شديد تهديد مي نمود؟! آيا علي عليه السلام نبود كه مكرر چنين به فرماندارانش تذكر مي داد: «نخست داد مردم را از خود بدهيد و در برابر خواسته هاي آنها شكيبا و بردبار باشيد؛ چه آنها پشتوانه ملتند. كسي را از حاجتش باز نداريد و مانع خواسته اش نگرديد؛ و براي گرفتن ماليات، لباسهاي زمستاني و تابستاني، و چار پايي را كه وسيله ارتزاق آنهاست، نفروشيد. و هيچ كس را به خاطر درهمي زير ضربات تازيانه نگيريد؟!» آيا علي عليه السلام صاحب آن عهدنامه درخشان به اشترنخعي، فرماندار خود بر مصر و اطراف آن نيست كه در آن مي گويد: «بر آنها چون حيوان درنده مباش كه خوردن آنان را غنيمت خود بشماري؛ چه آنها دو گروهند: يا برادر ديني تواند و يا انساني چون تو؛ بر آنها ببخشاي و در گذر، همچنانكه دوست داري تا خداي از تو در گذرد و ببخشايد؛ بر عفوي كه كرده اي نادم مباش، و بر عقوبتي كه رانده اي شادماني از خود نشان مده!...» و آنگاه مي گويد: «از احتكار جلوگيري كن!...» سخت گيري علي عليه السلام در امر احتكار، خود اساس اختلاف كار او با معاويه و يارانش بود. اينان، زور و قدرت و مال و ثروت را تنها براي خود مي خواستند؛ در صورتي كه علي عليه السلام آنها را براي همه ملت مي خواست!

علي عليه السلام در رفق و مداراي با مردم، و در پذيرش پوزش آنها از رفتارشان تا به آن حد بود كه اهالي بصره با او به جنگ برخاستند و شمشيري بر روي او و اولادش كشيدند، او را دشنام و ناسزا دادند و لعن و نفرين نمودند؛ امّا چون بر آنها دست يافت، شمشير از ميان آنها برداشت و همه را عفو عمومي و امان داد!!... او حتي در حق قاتل گناهكارش ابن ملجم، به طوري كه خواهيم ديد، به نيكي سفارش كرد!!

در وصيتي كه به حسن عليه السلام و حسين عليه السلام فرموده، چنين آمده: «راست بگوئيد؛ دشمن ستمگر و ياور مظلوم باشيد...» به آنها سفارش كرد كه دشمن ستمگر باشند، اگر چه از بستگانشان باشد؛ و ياور مظلوم باشند، اگر چه از دورترين نقاط روي زمين باشد.

علي عليه السلام همواره در كوبيدن ستمگران، و رفع ستم از بيچارگان مي كوشيد؛ او به قلب و زبانش و به شمشير و خونش در اين راه كوشش مي كرد و هرگز حاضر به سازش و يا سستي و كوتاهي در آن نبود، گر چه جانش را بر سر آن گذارد.

دادگرترين مردم

شگفت نيست اگر علي عليه السلام ، دادگرترين مردم باشد؛ بلكه اگر چنين نبود جاي شگفتي بود. داستان عدالت علي عليه السلام ، يادگار شرف و مقام والاي بشريت و روح انسانيت است. همين روح عدالت پروري او بود كه ديديم اندك خواسته عقيل، برادر خود را از مال ملت رد كرد، زيرا ملت درمانده، در تصرف سهم خود، از او اولي تر است.

برادرش او را تهديد كرد كه به او پشت مي كند و به معاويه مي پيوندد؛ ولي او نه اهميتي در دل به آن داد، و نه تغييري در رأي خود. عقيل به محضر معاويه رفت در حالي كه مي گفت: «معاويه براي دنياي من بهتر است!»

معاويه مانند عقيل فكر مي كرد؛ بيت المال در نظر او سلاحي بود كه به وسيله آن مي تواند به قدرت و سلطنت برسد، در راه مسلك و مرام خود صرف كند و افتخارات گذشته بني اميه را تجديد نمايد.

امام هنگام اجراي عدالت، بين خود و ديگران فرقي نمي گذاشت؛ بلكه خود، براي آرامش روح خويش كوشش داشت كه مساوات در اجراي حكم انجام پذيرد.

او زره خود را نزد يك نفر مسيحي از افراد ملت ديد؛ او را نزد شريح قاضي برد تا بين او و آن مسيحي حكم كند و حق او را بستاند. چون آن دو در برابر قاضي قرار گرفتند، علي گفت:

«اين زره من است؛ نه آن را فروخته ام و نه آن را بخشيده ام!» قاضي رو به مسيحي كرد و گفت:

«درباره گفته اميرمؤمنان چه مي گويي؟» مسيحي پاسخ داد:

«اميرمؤمنان را دروغگو نمي دانم، امّا اين زره، مال من است.» قاضي رو به علي عليه السلام كرد و پرسيد.

«آيا دليلي داري كه اين زره تو است؟!» علي عليه السلام خنديد و گفت:

«شريح حق گفت، من دليلي ندارم.» شريح حكم داد كه زره از آن مسيحي است. آن مرد زره را برداشت و روان شد، در حالي كه اميرمؤمنان عليه السلام او را مي نگريست؛ ولي مسيحي چند قدم نرفته بود كه بازگشت و گفت:

«من گواهي مي دهم كه اين شيوه داوري و حكومت از احكام پيامبران است؛ اميرمؤمنان، خود مرا نزد قاضي مي برد تا حكم صادر كند.» آنگاه گفت: «به خدا سوگند اي اميرمؤمنان كه زره از آن توست و من در ادعاي خود دروغ مي گفتم!» پس از مدتي مردم همان مرد را ديدند كه از مبارزين سر سخت و شجاع در ركاب علي عليه السلام ، برضد خوارج در جنگ نهروان شده بود.

علي بن ابي رافع مي گويد: من مأمور بيت المال، و نويسنده علي بن ابي طالب عليه السلام بودم. در بيت المال، گردن بند مرواريدي وجود داشت كه از جنگ بصره به دست آمده بود. دختر علي بن ابي طالب عليه السلام كسي را نزد من فرستاد و گفت: «به من خبر رسيده كه در بيت المال اميرمؤمنان گردن بند مرواريدي وجود دارد كه در دست تو است؛ مي خواهم آن را به من عاريت بدهي كه روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم». من گفتم: «اي دختر اميرمؤمنان آن را به يك شرط به تو امانت مي دهم كه پس از سه روز آن را سالم و به ضمانت خود باز گرداني.» و اين شرط را پذيرفت، و من گردن بند را به او دادم. علي عليه السلام گردن بند را به گردن دخترش ديد و آن را شناخت و از او پرسيد: «اين گردن بند را از كجا آورده اي؟!»

«از فرزند ابي رافع، خازن بيت المال امانت گرفته ام تا در روز عيد خود را با آن زينت كنم و سپس آن را برگردانم.» اميرمؤمنان كسي را به دنبال من فرستاد و من به خدمت او رسيدم. آنگاه به من گفت: «اي فرزند ابي رافع! به مسلمانان خيانت مي كني؟!»

«پناه به خدا مي برم اگر به مسلمانان خيانت كرده باشم.»

«چگونه گردن بندي كه در بيت المال مسلمانان است، بدون رضايت آنها و اجازه من، به دختر اميرمؤمنان امانت داده اي!؟»

«اي اميرمؤمنان! او دختر تو است، از من تقاضا كرد كه آن را براي زينت به او امانت دهم، من نيز به ضمانت او كه آن را سالم بازگرداند، به وي داده ام.»

«هم امروز آن را بازگردان؛ و مبادا بعد از اين چنين كني كه تو را تنبيه مي كنم!!» اين سخن به دخترش رسيد و او گفت:

«اي اميرمؤمنان! من دختر تو، و پاره اي از تو هستم، چه كسي به پوشيدن آن از من سزاوارتر است!؟»

«اي دختر ابو طالب! از حق دور نشو، آيا همه زنان مهاجرين و انصار در روز عيد خود رابه مانند آن زينت مي كنند؟...» آنگاه من گردن بند را از او گرفتم و به جاي خود باز گرداندم.

عدالت حتي در امور بسيار كوچك و ساده نيز در روح او جريان داشت. اگر بنا مي شد با ديگري هر يك به طور مساوي مالي را اختيار كنند، ترجيح مي داد كه ديگري نخست آن را بردارد تا گمان نبرد كه بهره بيش تر در اين مورد ملازم بزرگان است و كوچك تران در اين ميان نصيب و بهره كم تري مي گيرند.

روزي با غلامش به دكان ابي نوار رفت و دو پيراهن از او خريد. آنگاه به غلامش فرمود: «هر كدام را كه مي خواهي انتخاب كن!» غلام يكي از آنها را برگزيد و ديگري را خود برداشت.

سفارشات امام، نامه هاي او به فرمانداران، همه گويي پيرامون يك موضوع دور مي زند. عدالت و دادگري. مردم، دور و نزديك برضد او توطئه نكردند، مگر براي آنكه او را در عدل و داد ميزاني بود كه به هيچ سوي متمايل نمي شد، و تحت تأثير زور مندان قرار نمي گرفت و جز حق را به آن راهي نبود.

چون عثمان به خلافت رسيد، دست نزديكان و ياران و اطرافيان خود را در هر مورد از موارد جاه و ثروت باز گذاشت و خود تحت تأثير اطرافيان فاسد، به ويژه سردمدار آنان مروان حكم، قرار گرفت. به وصيتي كه ابوبكر به جانشين خود عمربن ـ خطاب كرده بود، عمل نكرد كه گفته بود: «از آنها كه اصحاب پيامبر خدا صلي الله عليه و آله مي باشند و شكمهايشان باد كرده و چشمها فراخ نموده و هر كدام فقط خود را دوست مي دارد بر حذر باش!»

در دل علي عليه السلام از اين شكم گنده ها چيزي بود، و چون به خلافت نشست، جز اجراي عدالت در حق آنان چيزي روا ندانست. پس آن كس را كه لازم بود، از كار