امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۱)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۳ -


اگر رافايل، يكي از زنان باديه نشين را مدل مريم عليها السلام ، مادر عيسي، قرار داد تا بدان وسيله بزرگواري و انسانيت را كه مورد نظر او بود، مجسم سازد؛ اگر تالستوي و ولتر و گونه در هنر خود از رافايل الهام گرفتند، آن مرد بزرگ صدها سال پيش از آنها با اين تفاوت كه شرايط وي نامساعد و امكانات آنها مساعد بود، هم عصران وي كوتاه بين و نادان، و اجتماع آنان مترقي و روشن بين. ولي با همه اين احوال با پادشاهان و فرماندهان و استانداران و سوداگران به مبارزه برخاست؛ با كوتاه بيني و طرز تفكر آنها در راه توده مظلوم و ستم ديده قيام كرد، در حالي كه مي گفت: «به خدا سوگند كه داد ستمديدگان را از ستمكاران خواهم گرفت. بيني ظالم را به خاك مذلت خواهم سائيد، و او را به راه حق باز خواهم آورد اگر چه مايل نباشد!» آنگاه در گوش امراي تبهكار زمان خود فرياد مي زند؛ كه در خلال آن، حقيقت و ماهيت قشر اريستوكراتهاي تبهكار خود پسند، و ماهيت توده ملت فقر زده بدبخت به روشني و صراحت بيان مي شود. آنجاكه با بياني كوتاه، كه گويي بانگ قضا و قدر است، كه مي گويد: «زيردستان شما، بر شما برتري دارند، و مهتران شما پست و فرومايه ترند!» از اين سخن قصدي جز بيان صريح و آشكار آزادمنشي و بزرگواري توده محروم و ستمديده ملت، و چهره شيطنت شرو فساد و نيرنگ اهريمنانه اي كه فئودالها و فرمانروايان ومحتكرين در زير لباسهاي آراسته پنهان داشته اند، نداشته است.

آيا شخصيت بزرگي را شناخته اي كه براي بشر حقيقت ازلي و ابدي بودن انسانيت را بازگو كند، آن چنانكه سران عقلا و قوم هر يك مناسب ذوق خويش از آن بهره برگيرند. تنها پيروان عادي مذهب كه به غير از زندگي در سايه آن عملاً چيزي نمي فهميدند، و فقط به افكار و آراي پدران و اجداد خود كه بي هيچ زحمتي فرا گرفته و بر اساس تقليد كوركورانه به آنها سرفرود آورده بودند، از آن حقيقت سرباز زدند؛ حقيقتي كه اساس فلسفه نفي و اثبات، و بحث و تحقيق است.

بحث پيرامون منطق، در واقع جز بحث و بررسي حقيقت به نحوي از انحاء نيست كه در آن عقل و دل و جان و هر چه از آنها آيد، چون ظروف و مناسبات، و انگيزه ها و پديده ها، به هر شكل و هر معني در آن نقش اساسي دارند.

او، اين منطق را به نحوي خاص درك كرد؛ آنگاه به عقل و دل خود اين را دريافت كه ثبات و استقامت بر منطق، خود نيرويي است؛ و او خود نمونه كامل اين نيرو مي باشد. بر همين اساس، پيروزي و شكست، در برابر نيروي او يكسان است. او، در همه حال در قبال فتح و پيروزي، و يا شكست و هزيمت، چه در ميدان جنگ، و چه در پهنه سياست، و به طور كلي در هر جا و هر مكان پيروز و غالب است. محك او، غلبه و يا شكست نيست، بلكه او، خود بذاته محك و مقياس است.

آيا هيچ از تاريخ مشرق زمين سراغ عقيده اي محكم و خلل ناپذير را گرفته اي كه بر اثر هيچ زلزله و آتش فشاني متزلزل و از هم پاشيده نشده باشد!؟ چه زلزله اي برضد عقيده، سهمگين تر است از به هم فشردگي دشمنان بسيار و نيرومند، با حربه تكفير و تخطئه و جرائمي كه از آنها ناشي مي شود؟!... و كدام آتش فشان، عقيده زا سوزنده تر از تهديد به مرگ حتمي و سرانجام عمل به آن تهديد، است!؟... و نيز هيچ پرسيده اي كه پيكار به خاطر عقيده خلل ناپذير و غير قابل انحراف، كه به ظاهر سودي بر آن مترتب نيست و ثروت و جاه و مال و مقامي به دنبال ندارد، چگونه پيكاري بايد باشد؟ مگر اينكه قبول كنيم كه پيروزي در اين عقيده، خود از هر مال و جاه و جلالي پر ارزش تر است!

آيا از دنيا خواسته اي تا براي تو سخن از مهر و محبتي گويد كه از قلبي سرشار از عاطفه و مهر برخاسته، و از زباني بيرون جسته كه منبع آشتي و صلح و صفاست؟... مهري كه به نيرويش مظاهر فريبنده جهان به چيزي شمرده نمي شوند و در مقابلش مقهور و منكوبند. و اين، در زماني است كه در راه سنگدلي و استثمار و احتكار، دشمنانش به پيكار با يكديگر بر مي خيزند و سپس براي جنگ با صاحب آن دل و زبان پر محبت، دست اتحاد و اتفاق يكديگر را مي فشارند!!

آيا عصمت و پاكدامني را در قاموس لغات باز شناخته اي؟... پاكي اي كه مردم از آن دم مي زنند، آن را مي نويسند، و كم و بيش، به حكم طبيعت خود با آن سرو كار دارند و با نامهاي مترادف، از سلامت قلب و صفاي نيت آن را مي خوانند؛ پاكي خالص كه اگر آن را به گريه شب، و ژاله صبحگاهي تشبيه كني، كار درستي نكرده باشد؛ چه منبع سرچشمه آن، پاكي و قداست انسان است، نه زائيده شب و پايان آن عصمت صافي و پاكي خالص كه از قلب سليم و پاكيزه اي كه به دارنده اش چنان پشت گرمي و اطميناني مي بخشد، كه زمستان از حرارت خورشيد گرمي، و زمين از وجود آب سرسبزي و خرمي مي گيرد.

آيا بزرگ با عظمتي را شناخته اي كه عوامل محبت و وفا را بيش از ديگران شناخته و اين مهر و محبت در چهار چوب طبيعت خالص، و در تار و پود وجودش جاي گرفته است؟

دوست داشت و در آن غلو نمي كرد؛ وفادار بود، امّا تكليفي در آن نداشت؛ با تمام وجودش اين را دريافته بود كه آزادي را قداستي است كه جهان هستي خواستار آن است و جز آن را نمي خواهد. و بر محورش هر فكر و عاطفه اي دور مي زند، و محبت و وفا صريح و آشكار و بي هيچ مانعي مي چرخد؛ بر همين اساس، بدترين برادران، آن كس است كه براي او تكلف بايد كرد؛ واضح است كه عكس آن، نيكوترين آنهاست.

آيا از فرمانروايي سراغي گرفته اي كه نان سير نخورد به اين عنوان كه بسياري از مردم با شكم گرسنه سر بر بالين مي گذاشتند؛ و لباس نرم نپوشيد، به اين سبب كه در آحاد ملتش يافت مي شدند كساني كه لباسشان خشن بود؟!... درهمي بر درهم نگذارد چون در ميان توده ملت افرادي كه در آتش فقر و احتياج مي سوختند وجود داشت! و فرزندان و ياران خود را سفارش مي كرد كه جز بر اين روش و سيره نباشند!... آنگاه برادر خود را تنها به جرم آنكه ديناري بناحق از بيت المال ملت مي خواست، مورد بازخواست قرار دهد؛ و ياران و پيروان و فرماندارانش را در ازاي ناني كه به رشوه از توانگري گرفته اند، به پاي محاكمه بكشاند، تهديد كند و بترساند و به يكي از فرماندارانش پيغام فرستد كه به راستي به خداي سوگند! اگر به كم و بيش به اموال ملت خيانت كند، چنان بر او سخت مي گيرد تا بينوا و مضطر و بي آبرو شود!... و فرماندار ديگري را با اين بيان زيبا و كوتاه چنين مخاطب مي سازد: «به من گزارش داده اند كه تو زمين را درو كرده محصول را برداشته و آن را تمام، تصرف كرده اي ؟! گزارش كارت را به من بده و حسابت را روشن كن!» و يكي از آنها را كه رشوه مي گرفتند و با اموال مردم فقير و بينوا، خود را ثروتمند مي ساختند، چنين مورد سرزنش و بيم قرار داد: «از خدا بترس و اموال اينان را به خودشان بازگردان اگر چنين نكني و مرا به تو دسترس باشد، وظيفه ديني خود را در حق تو انجام خواهم داد، و به شمشيرم تو را خواهم زد، شمشيري كه هيچ كس را با آن نزدم، مگر اينكه به دوزخ رفت.

آيا از ابناي بشر، فرمانروايي را سراغ داري كه در دوران حكومت خود و در محل فرمانروائيش، به دست خود گندم را آرد كند و از نان خشك آن بخورد؟ ناني كه از شدت خشكي، آن را بر سر زانوي خود مي شكست؛ كفش خود را به دست خويش وصله زند، و به طوري كه گفته شد، از مال دنيا كم و بيش چيزي پس انداز نكند؛ وجهه همت او رسيدگي به درماندگان و ستمديدگان و فقرا باشد تا داد آنان را از استثمار كنندگان و محتكرين بستاند و زندگي آرام و راحت به آنها ببخشد!؟ او، در سر آن نبود تا سير بخورد و خوش بپوشد و راحت بخوابد، در حالي كه در روي زمين فقرا و بينواياني باشند كه حتي اميد به قرص ناني هم نداشته باشند؛ جائي كه در آن، شكمهاي خالي و جگرهاي سوخته وجود دارد! مي گفت، و بيان او چه بزرگ است: «آيا من خود را قانع كنم كه به من اميرمؤمنان بگويند، ولي در سختيهاي زندگي و روزگار با آنان دمساز و شريك نباشم».

بي ارزشترين چيز اين دنيا، در نظرش همان حكومت و رياست بر مردم بود وقتي كه نتواند حقي را بر پا دارد و باطلي را از ميان بردارد!

آيا در زادگاه عدالت، بزرگي را شناختي كه اگر جهاني برضد او قيام كردند، او از مسير حق و عدالت منحرف نگرديد؟!

دشمنانش اگر چه كوهها و بيابانها را پر ميساختند، بر باطل و ناحق بودند. موضوع عدالت و دادگستري، خود مكتب خاصي نبود تا او بر آن مسير باشد، اگر چه پس از وي اين شيوه، خود مذهب و مكتب خاصي گرديد؛ و برنامه و سياست حكومت او نبود، اگر چه جزء لاينفك مفاهيم آن به شمار مي رفت؛ روش خاص و هدف معيني نبود تا بدان وسيله به ياري جمعي به مقام رايزني نائل گردد، گرچه بر آن سيره رفت، و در دل پاكان جايي مخصوص به خود باز كرد. بلكه عدالت و دادگستري در اخلاق و ادب او، اصلي است كه با اصول ديگر سازگاري دارد، خصلتي است كه عدول از آن را به خود اجازه نمي داد، تا آنجا كه خس عدالت گستري در بنياد جسماني شخص او، چون ساير مواد تركيب يافته، همچون خون در عروقش جاري و مانند حقيقت روح او به شمار مي رفت.

آيا در كانون دشمنيها، بزرگي را شناخته اي كه منفعت پرستان باوي به ستيزه برخيزند، و جمعي از بستگانش نيز در پيكار برضد او، با آنها همداستان شوند؟! ولي مفاهيم انسانيت، كساني را كه بر او پيروز شده بودند محكوم و مغلوب ساخت، زيرا آنها با مكر و فريب و توطئه چيني و دنياداري و شمشير ظلم و ستم، با وي به نبرد برخاستند و پيروز شدند؛ و شكست خورده و منكوب را پيروز و سر بلند گردانيد، چون شكست او در پرتو خرد و دل، شامل شهادت و از خود گذشتگي در راه كرامت و بزرگداشت مقام انسانيت، و حقوق بشر، و براي وصول به مفاهيم عدالت و مساوات بود؛ به اين ترتيب، پيروزي آنان شكست تلقي گرديد، و اين شكست، پيروزي بزرگي براي مقام و منزلت بشر به شمار رفت.

آيا از تاريخ، از مرد شجاع و نيرومندي سراغ گرفته اي كه رزمندگان ضد خود را به عنوان انسان دوست بدارد، و در اين دوستي تا به آنجا رسد كه ياران خود را در حق ايشان سفارش كند، در حالي كه آن مصلح بزرگ خود آماج تيرهاي حيله و نيرنگ آنها قرار گرفته است؟! آنجا كه مي گويد: «تا آنها نبرد را آغاز نكرده اند، شما پيشدستي نكنيد و چون به خواست خدا بر آنها دست يافتيد و آنها را شكست داديد، فراري را نكشيد و هزيمت رفتگان را دنبال نكنيد، مجروحين را آزار ندهيد و زنان را اذيت ننمائيد!!... و در آن وقت كه دهها هزار مبارز متحد برضد او كه به ناروا به پاي كشتنش، و ريختن خونش ايستاده بودند، آب را به روي او بستند، و به او پيغام فرستاند كه ويرا از آب باز خواهند داشت تا از تشنگي بميرد، پس از آنكه خود دست آنان را از آب كوتاه كرد، و ايشان را به عقب نشيني مجبور ساخت، آنها را فرا خواند و اجازه داد، همچنانكه خود و سپاهيانش و پرندگان آسمان از آب استفاده مي نمايند، آنها نيز برخوردار شوند!!

آنگاه فرمود: «پاداش مجاهد شهيد در راه خدا، به پاي آن كس كه بتواند انتقام بگيرد ولي صرفنظر كند و عفو نمايد، نمي رسد! و دور نيست كه عفو كننده در حد يك فرشته باشد. و باز تا آنجا در عفو و بخشش پيش مي رود كه پس از ضربت مرگباري كه از دست آن گناهكار خورد، در حق او به يارانش چنين سفارش فرمود: وَاِنْ تَغْفِر اَقْرَبْ اِلَي التَّقْوي «اگر از او درگذريد، به شايستگي نزديكتر است!!»

مبارز شجاعي كه شجاعت شگفت انگيز و دليري بي مانند را با عطوفت و محبت، يكجا در دل عجين داشت.

توطئه گران را در حالي كه قدرت داشت تا در هم بكوبد و از پاي در آورد، تنها توبيخ و سرزنش كرد، و اين سرزنش را نيز شخصاً در حالي كه از سلاح جنگي چيزي با خود نداشت و حتي با سر برهنه با آنها روبرو شده بود، انجام داد؛ در صورتي كه آنان غرق در آهن و فولاد بودند، به حدي كه صورتهايشان از خلال آنها به زحمت ديده مي شد! آنان را به دوستي و برادري انساني دعوت كرد و از راه لطف و شفقت، از ضلالت و گمراهي آنان گريان شد، و چون از پيشنهادهاي او روي گردانيدند، با توجه به اينكه او شمشير محرومان و بينوايان بود، آنقدر درنگ و صبر كرد تا آنان به جنگ و خونريزي مبادرت كردند. آن وقت اركان آنها را متزلزل ساخت، صفوف ايشان را از هم بدريد و از يكديگر بگسيخت؛ بدانسان كه گردباد شنهاي بيابان را پراكنده مي سازد، آنها را پراكنده ساخت، و با اين حال او جز طاغيان، و گمراهاني كه سخت سري و عناد خود را در راه كينه توزي و دشمني با او از خود نشان داده بودند، از پاي در نياورد، و چون در پايان پيروز شد، بر كشته هاي ايشان سرشك در ديده بگردانيد، با توجه به اينكه آنان كشته هوي و هوس و خودپرستي و آز و طمع بودند، و منحرف از راه حق و حقيقت. آيا در ميان مردم، هيچ فرمانروايي را ديده اي كه وسايل و اسباب پر شكوه حكومت و سلطنت، و ثروت و مال و منال، بيش تر از همگنان خود داشته باشد، ولي همواره در حسرت و عسرت به سر برد؟!شريف و بزرگ زاده باشد، ولي بگويد: «شرافت آدمي به تواضع است!» دوستدارانش او را به جان دوست بدارند، ولي او بگويد: «هر كس كه مرا دوست بدارد، بايد خود را آماده فقر كند!» در دوستيش، غلو و زياده روي كردند و او خطاب به خود فرمود: «بار خدايا! مرا بيامرز از آنچه مردم نمي دانند!» آنگاه فرمود: «هر كس كه در دوستي من غلو و افراط كند، نجات نيابد!» او را خدا ناميدند، لاجرم گوشمالي سختي به آنها داد؛ در مقابل، ديگران از او روي گردانيدند، در مقام نصيحت برادرانه با ايشان در آمد. دشنامش دادند، يارانش ناراحت شده و مقابله به مثل كردند و آنها را دشنام دادند، ولي او فرمود: «دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشد!» از او بد گفتند و با وي به دشمني برخاستند، و در غيابش به بد گوئي اش پرداختند، و سرانجام برضد او به جنگ آماده شدند، ولي او مي گفت: «برادرت را به نيكي سرزنش كن، و با بخشش و احسان او را باز گردان! اينكه تو در سر هواي پيوند با برادرت را داشته باشي از او قوي تري كه از تو بريده است، و نيروي احسان و بخشش تو، بر قدرت بديهاي او مي چربد!» او را تشويق كردند تا با بعضي گمراهان و گردنكشان، به نام حفظ مصالح عاليه مملكت، ولو براي مدتي كوتاه هم كه شده است مدارا كند. در پاسخ گفت: «دوست تو كسي است كه تو را مانع مي شود، و دشمن تو آن كس است كه تو را وادار مي نمايد» و سپس اضافه كرد: «راستي را، اگر چه تو را زيان رساند، بر دروغ، اگر چه به سود تو باشد، مقدم دار».

كسي كه علي عليه السلام بيش تر در حقش نيكي كرده بود، به دشمنانش پيوست و به جنگش آمد. او خطاب به خود گفت «آن كس كه پاس نيكي تو را نداشت، باعث آن نگردد كه تو ديگر نيكي نكني!» شخصي از نعمتهاي جهان تعريف مي كرد، او خيره در وي نگريست و فرمود: «خوش خويي چه نعمت خوبي است».

او را تشويق كردند كه در سيرت و روش فرمانروايان، به هر وسيله كه ممكن است بر دشمن پيروز شود؛ گفت: « هركس از طريق گناه پيروز شد، فتحي نكرده است! آنكه از طريق شر پيروزي به دست آورد، در حقيقت مغلوب است!»

از بديها، و زشتيهاي دشمنانش چيزها مي دانست كه ديگران از آنها بي خبر بودند، ولي او چشم پوشي مي كرد و مي گفت: «عالي ترين بزرگوار، چشم پوشيدن از چيزهائي است كه مي داند». دشمنانش او سويي، و جمعي از ياران بيخرد و نادانش از سوئي ديگر، عرصه را بر او تنگ كرده بودند، و چيزها مي گفتند كه دل هر كس با بدرد مي آورد، ولي او ميگفت: در آن سخن كه مي تواني احتمال خوب بدهي، گمان بد مبر!!.

آيا پيشواي ديني را شناخته اي كه فرماندارانش را در حق مردم چنين سفارش نمايد: «آنها از دو حال خارج نيستند: يا در دين با تو برابرند، و يا همنوع تو مي باشند؛ آنان را مورد عفو و بخشايش خود قرار ده، همچنانكه توقع داري خداوند از تو درگذرد و تو را ببخشايد» و هيچ صاحب قدرتي را شناخته اي كه در اقامه حق از نفوذ سياسي خويش استفاده نكرده باشد، و توانگر و صاحب مال و ثروتي كه از مال و منال جهان تنها به رفع گرسنگي به قرص ناني اكتفا كند، و زندگي در نظرش نفع برادرانش باشد؛ و از دنيا بخواهد تا ديگري را با فريب دهد، چون او فريب آن را نمي خورد؟!

آيا در تاريخ مشرق زمين، هيچ از نهج البلاغه سراغ گرفته اي كه از فكر و خيال و عاطفه نمونه هايي به دست داده باشد كه تا انساني وجود دارد و فكر و خيال و عاطفه او خودنمايي مي كند، از ذوق هنري بلندي پروازي صاحب آن حكايت مي كند؟ نمونه هايي منسجم و متناسب كه از احساساتي عميق تراوش كرده، لبريز از شور واقعيت و حرارت حقيقت، و مشتاق به درك ماوراي آنها! اصل موضوع، و بيان آن را چنان زيبا به هم پيوند داده كه گويي تعبير با مدلول آن يكي شده و صورت و معني به هم آميخته اند، بدانسان كه حرارت با آتش، و روشنايي با خورشيد همراه و همگام است. شخص در برابر آن چنان است كه در برابر سيل خروشان و امواج شكننده دريا، و يا در مقابل طوفانهاي تند و سركش... يا در برابر يك واقعيت تغيير مي كند و يا اساساً از بين مي رود. بياني كه اگر به گوش عقل شنيده شود، معاني آن به نواي گرم و روح پروري تبديل مي گردد كه در حد خود، همان طور كه طبيعت زنده مي خواهد، معاني كاملي هستند. و اگر به ديده خرد در آن نگريسته شود، معاني آن به شكل تابلوهاي نقاشي زيبا، با خطوط و اشكال و رنگها تجلّي مي نمايد، كه در آن جهاني زيبايي و هنر، از تركيب شكلها و آهنگها، و نواها و رنگها به كار رفته است.

بياني كه اگر براي كوبيدن و انتقاد به كار برده شود، تند و سركش است و اگر براي تهديد تبهكاران گفته شود، آتش فشاني پرجوش و خروش است. اگر در منطق از آن استفاده شود، عقول و احساسات را به خود جذب مي كند، و هر دري را بر روي هر استدلال و برهان ديگري جز اثبات مدعاي خويش مي بندد. چنانچه آدمي را به تأمل و تفكر بخواند، حس و انديشه را تحريك مي كند و به آنجا كه خود بخواهد هدايت مي نمايد و با جهان هستي پيوند مي دهد، و همه نيروهاي آدمي را براي كشف حقايق هماهنگ مي سازد. در مقام پند و اندرز، نواي گرم پدري را حس مي كني كه با بياني پدرانه و مملو از صدق و وفاي انساني، و گرمي محبتي كه آغاز دارد ولي انتها ندارد، پند مي دهد.

امّا اگر از بزرگي و عظمت خلقت و زيبايي هاي آفرينش و بزرگيهاي جهان هستي سخن بگويد، در دلت سحرگاهي از انوار ستارگان، سخني رساتر از هر سخن رسايي و اعجاب انگيزتر از هر آيه اي مي نگارد؛ سخني كه با امكانات زبان عرب، چون آن نبوده و نخواهد بود، تا آنجا كه يكي در حق گوينده، آن چنين گفته است: «گفتار او پائين تر از گفتار خدا، و بالاتر از بيان بشر است».

آيا خردي چون اين خرد، و دانشي مثل اين دانش، و بلاغتي مانند اين بلاغت، و شجاعتي بسان اين شجاعت شناخته اي، كه با محبتي كه حدي بر آن متصور نيست، همراه باشد، كه از ميزان و اندازه آن در شگفت باشي، همچنانكه در شگفت و حيرت خواهي بود از آنهمه مزايا كه تنها در يك فرد از اولاد آدم و حوا دست به هم داده است؟ از اين روست كه او دانشمندي است متفكر، و اديبي است مدبر، و حاكم و فرماندهي است كه فرمانداران و خام طمعان و سپاه داران را رها مي كند كه برضد او به توطئه بپردازند، تا به تو روي آورد و احساسات بشري را كه داراي عواطف و افكار است، بر انگيزاند و در دلت با اين سخن نغز و دلكش و سرشار از عاطفه و مهر چنين

زمزمه كند: «از دست دادن دوستان، غربت است!» يا «به مصيبت ديگران شادي مكن!» يا «با مردم، به نرمي و محبت، دوستي و نزديكي كن» يا «آن كس را كه به تو ستم كرده است، ببخش، و آن كس كه تو را محروم ساخته، ببخشاي و با آن كس كه از تو بريده است، پيوند كن و به كسي كه به تو خشم گرفته است، خشمگين مشو!».

آيا بزرگي از مردم را سراغ داري كه، با متفكرين با افكار عالي آنها، و با نيكوكاران با محبت و خير انديشي عميق آنها، و با دانشمندان با دانش آنها، و با محققين با تحقيقات آنها، و با دوستان با دوستي آنها، و با پارسايان با زهد و پارسايي آنها، و با مصلحين با نظر اصلاح طلبانه آنها، و با دردمندان اجتماع از حيث مصائب و درد آنها، و با ستمديدگان از نظر احساسات و عصيان آنها، و با اديبان از نظر ادب و فرهنگ آنها، و با جنگجويان از جهت رزم آوري آنها، و با شهيدان با جان بازي آنها، و با هر انساني با آنچه به آن مي نازد و افتخار مي كند و بدان وسيله ممتاز شده است، مواجه شود و در تمام موارد، فضل و برتري از لحاظ نتيجه كار، وفداكاريها و گذشتهاي پي در پي و سبقت در زمان، از آن او باشد؟!

بزرگواري كه چيرگي دشمنانش بر او در نظر تو بسي بي اهميت و بي مقدار است، زيرا زمان آنها، دوره اي بوده است پر از متناقضات و شگفتيها و ظاهر فريبي ها، تا آنجا كه راستش به جاي چپ، و زمينش به جاي آسمان به حساب مي رفت.

در پيشگاه حقيقت و تاريخ، بي تفاوت است كه تو اين مرد را شناخته اي يا هنوز نشناخته اي؛ چه، تاريخ و حقيقت هر دو گواهي مي دهند كه او وجدان بزرگ، شهيد راه حق و حقيقت، و پدر شهيدان، علي بن ابي طالب، صداي عدالت انسانيت، و بزرگ شخصيت جاودان مشرق زمين است.

اي روزگار! چه مي شد تا همه نيرويت را به كار مي بردي و در هر دوره، شخصيتي را به قلب و خرد، و زبان و ذوالفقار چون علي عليه السلام ، به جهان عرضه مي داشتي؟!

پيامبر صلي الله عليه و آله و ابوطالب

گويي نيروي جهان هستي چنان خواسته بود كه آن دو، در وحدت طبيعت، و خودنمايي ستارگان و زيبايي آفرينش، و شور حيات، و زيبايي سرمدي ستارگان آسمان، لطافت فضا و حركت زمين، و هيابانگ زندگي، با هم خودنمايي كنند.

اگر ما امور را به طور عمقي مورد مطالعه قرار دهيم و به معناي، صرفنظر از اشكال مختلف آن، توجه نمائيم، و بدون توجه به جزئيات مفصل تاريخ، سير واقعي آن را جستجو كنيم، به خوبي بر ما روشن مي شود كه داستان علي بن ابي طالب عليه السلام و محمدبن عبداللّه صلي الله عليه و آله داستان واحدي است.

موقعيت علي عليه السلام و يارانش در برابر معاويه و هواداران او، چون موقعيت پيامبر صلي الله عليه و آله و مسلمانان صدر اسلام در مقابل ابوسفيان و ابوجهل و دارو دسته قريش بود، با اين تفاوت كه پيامبر صلي الله عليه و آله اسلام توانست دارو دسته سوداگران و خود كامگان و استثماركنندگان و جاه و مقام پرستان را مقهور و مغلوب ساخته و سركوب كند؛ اما شرايط و امكانات علي بن ابي طالب عليه السلام طوري بود كه نتوانست بر گروه تجار و مستبدين و عزيزان بلاجهت و جاه و مقام پرستان بني اميه پيروز گردد.

امّا اگر علي عليه السلام ، چون بني اميه، بر مردم حكومت نكرد و شيوه آنان را در فرمانروايي نداشت، سلطنت و نفوذ خود را در قلبهاي مردمان پاك سرشت و نيكو نهاد از دست نداد. او خود چنان نمودار شخصيت و صفات انسانيت است كه وي را شايسته حكومت بر دلها مي سازد.

اكنون، پيش از آنكه درباره علي بن ابي طالب عليه السلام به سخن بپردازيم، ناچاريم نگاهي كوتاه به گذشته بيندازيم، تا پيوند عميق و ناگسستني كه علي عليه السلام و خاندانش را به محمد صلي الله عليه و آله ربط مي دهد روشن سازيم، پيوندي كه در حوادث جزيي تاريخي متقن يا در امور روحي و ادبي كه در محيط خانه اي واحد وجود دارد، پايه گذاري شده است.

محيطي كه پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله ، و فرزند ابو طالب هر دو نمودار كامل و ممتاز آن بشمار ميروند.

در آن وقت كه پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله از زانوي گرم پدر و آغوش پر مهر و محبت مادر محروم گرديد، عبدالمطلب هاشمي، جد او و جد علي، سر پرستي او را به عهده گرفت.

او نوه خود را گرامي مي داشت و در حقش از جان خود نيز مضايقه نمي كرد. زياد اتفاق افتاده است كه «در جمعي از ياران و اطرافيان خود» چشم به نوه خود مي دوخت و در حالي كه به سوي او اشاره مي كرد، مي گفت اين كودك آينده درخشاني دارد. عبدالمطلب، او را با آنكه كودكي خردسال بود، با خود به كعبه مي برد و در مجلس عمومي خود، زير سايه كعبه و در كنار ساير فرزندانش مي نشانيد. چون عبدالمطلب در گذشت، عمويش ابو طالب، پدر علي عليه السلام ، به سرپرستي او همت گماشت و چون گذشته، آن كودك در محيط مهر و محبت و حسن تربيتي كه از جدش عبدالمطلب، به عمويش ابو طالب به ارث رسيده بود، نشو و نما مي كرد. امّا اينكه چگونه ابو طالب، كه از نظر مال و مكنت تهي دست تر و از نظر عيال و اولاد پر جمعيت تر از ساير برادرانش بود، سر پرستي او را به عهده گرفت، خود داستان جالبي دارد.

عبدالمطلب در بستر مرگ ابو طالب را به حضور پذيرفت و صرفنظر از ساير فرزندانش او را به سرپرستي فرزندزاده خود مفتخر گردانيد؛ چه او هر يك از فرزندان خود را مي شناخت و حقيقت ظاهر و باطن آنها را به خوبي مي دانست. او، ابو طالب را انتخاب نكرد مگر آنكه از اخلاق و رفتار او كاملاً اطلاع داشت. اگر چه از مهر و عاطفه و محبت، تمام فرزندان عبدالمطلب بهره و نصيبي داشته اند، ولي هيچ كدام آنها از نظر عمق و شدت اين عواطف كه در قلب ابو طالب موج مي زد، به پاي او نمي رسيد، در حالي كه معلوم است تأثير مهر محبت در امر سرپرستي كودك، از مال و منال بسي بيش تر است. به همين دليل، عبدالمطلب او را براي سرپرستي محمد صلي الله عليه و آله انتخاب كرد. به علاوه، اگر هم پدر، او را موظف به سرپرستي محمد صلي الله عليه و آله نمي ساخت، شخص ابو طالب آن قدر محمد را دوست داشت تا از برادر زاده خود سرپرستي نمايد، امّا وقتي كه تكليف و محبت، هر دو دست به هم بدهند، ميزان توجه او را نسبت به محمد صلي الله عليه و آله روشن مي سازد.

چيزي كه كاملاً واضح است و هيچ جاي شك و ترديد نيست، اين است كه ابو طالب خود شخصيتي محبوب و دوست داشتني بود، شخصيتي كه از نيك نهادي و امانت آن پير مرد جهان ديده و كار آزموده، كه همه تجارب و نيك نهادي خود را در هر حال به مرحله عمل در مي آورد و شخصيت خود را بروز مي داد، حكايت مي كرد؛ صفاتي كه يكي پس از ديگري بر محققين تاريخ زندگي و سيرت اين شخصيت آشكار مي گردد و قريش در دوران جاهليت به آن اعتراف كرد و گفت: «ابو طالب در عين فقر و تنگدستي به سروري قوم رسيد، در حالي كه كم تر فقيري يافت مي شود كه چنين مقامي را احراز نمايد!»

در اين سخن، نظريه اهل مكه پيش از اسلام در امر سيادت و رهبري قوم به خوبي آشكار و واضح مي شود؛ آنها سروري و رياست را فقط در خور ثروتمندان و توانگران مي دانستند. از طرفي ديگر، عظمت و بزرگي روحيه ابو طالب را مي رساند كه عليرغم فقر و نداري چگونه به مقام رياست ملت رسيده و رأيش بر آراي توانگران تفوق يافته است؟! اخلاق پسنديده اي كه خانه عبدالمطلب را بدان ممتاز مي ساخت، در درون محمد صلي الله عليه و آله رسوخ كرد و در رفتار او جلوه نمود تا آنجا كه مي توان گفت همان وقت كه خداوند پيامبرش را از فرزندان عبدالمطلب برگزيد، شخص ابو طالب را به تربيت او برگماشت، و نيروي شگرف جهان هستي چنان خواسته بود كه وي درباره برادرزاده اش اطلاعاتي داشته باشد كه ديگران از آن محروم بودند. بر همين اساس بود كه او، در آن هنگام كه از قحطي و خشكسالي كارد به استخوان مردم رسيده بود، با آن كودك خردسال بيرون مي آيد و با نرمي و گرمي از او مي خواهد تا پشت به ديوار كعبه زند. كودك فرمان مي برد و انگشتهاي ظريف خود را به سوي آسمان متوجه مي سازد، در حالي كه در آن موقع نه ابري در آسمان وجود داشت و نه اثري از آن، ابرهاي باران زا اينجا و آنجا به شتاب در آسمان پديدار گشتند و باران سيل آسا باريدن گرفت، صحراي تشنه لب و سوزان سير آب شد و زمين مرده از نو زنده گرديد!... چون از ابوطالب خواستند تا كودك را با آنان معرفي كند، در جواب گفت: او برادرزاده من است كه در حقش مي گويم:

وابيض يستسقي الغمام بوجهه
ثمال اليتامي، عصمة للارامل

سفيد رويي كه به احترامش از ابر باران خواهند؛
كه پناه يتيمان و پايدار بيوه زنان است.

اين داستان هرچه كه باشد ميزان محبت شگرف و علاقه شديد را بين عمو و برادرزاده اش مي رساند.

ابو طالب به سرپرستي خود از اين كودك با تمام وجودش ادامه داد؛ به او مهر مي ورزيد و عنايات و محبتهاي خود را از او دريغ نمي داشت؛ از او دور نمي شد؛ او را در كنار خود مي خوابانيد و با او بيرون مي رفت و تنهايش نمي گذاشت. چه بسيار اتفاق افتاد كه مشفقانه به او نظر مي دوخت، اشك در چشمهايش مي گرديد و مي گفت: «هر وقت او را مي بينم به ياد برادرم مي افتم». ابو طالب براي تجارت، به همراه كارواني عازم شام مي شود. در آن وقت كه قافله آماده حركت مي گردد، محمد نگاهي به عموي محربان خود مي افكند و مي گويد: «اي عموي گرامي! من كه پدر و مادري ندارم، مرا به كه مي سپاري؟» ابو طالب را از اين سخن دل به درد آمد، او را به رديف خود بر مركب نشانيد و گفت: «به خدا سوگند كه من او را با خود مي برم. من و او هرگز از يكديگر جدا نخواهيم شد». ابو طالب مي خواهد كه محمد صلي الله عليه و آله رفيق سفر شام او باشد، در حالي كه محمد چهارده سال و يا كم تر از آن داشت.

كاروان از «مدين»، و «وادي القري» و ديار «ثمود» عبور مي كند و در باغات حوالي شام توقف مي نمايد. كاروانيان در آنجا مي ايستند تا شاهد مناظر زنده و خاموش طبيعت باشند. خورشيد را مي بينند كه در پهنه آسمان شناور است، و پرتو آن زمين و اطراف آن را روشن مي سازد، تا آن هنگام كه به جايگاه خود در فضاي بي كران شگفت انگيز مي رسد و پس از اندكي به سوي ديگر اين جهان اسرارآميز سرازير مي شود. آنگاه كه آخرين اشعه خود را به زمين مي فرستد و در آن سوي از ديدها پنهان مي گردد، شب فرا مي رسد و سايه خود را بر زمين مي گستراند؛ تيرگي فزوني مي يابد و همه چيز را سياهي شب مي پوشاند. جز چشمكهاي ستارگان آسمان چيزي ديده نمي شود.

آنچه از معاني طبيعت در روح ابو طالب مي گذشت، در جان محمد صلي الله عليه و آله موج مي زد، و زير نظر و سرپرستي عموي مهربانش، جزء ذاتش مي شد و با آن نشو و نما مي كرد. آنچه در طبيعت خودنمايي مي كرد، اموري كه مايه حزن و اندوه، شادي و سرور، سادگي و و پيچيدگي مي شد، در جان محمد نقش مي بست، و نموداري از روح انسانيت و معاني جهان هستي را مشخص مي ساخت. آري! نيروي جهان هستي چنان خواسته بود كه آن دو در وحدت طبيعت، و خودنمايي ستارگان، شور حيات و زيبايي سرمدي آن، لطافت فضا و حركت زمين و هيابانگ زندگي، با هم همگام باشند.

اين بحيراي راهب است كه مهماندار كارواني است كه ابوطالب و برادرزاده اش نيز جزو آنان هستند. او در صومعه اي بر سر راه شام زندگي مي كند كه در آن جز وارث دانش نصرانيت كسي ديگر ساكن نيست. او در حالي كه خيره در محمد مي نگريست، به ابو طالب هشدار و مژده داد كه اين كودك، در جهان قدرت و منزلتي عظيم خواهد يافت و به اين ترتيب احساسات دروني ابو طالب را به سوي محمد سخت برانگيخت، و دانش وي را در حق او، در آنچه قبلاً در ضميرش گذشته بود، تأييد كرد.

ابو طالب با نظري پر از عاطفه و شگفتي به كودك نگريست، و چون پدري كه به عزيزترين فرزندانش مي نگرد، توجه نمود و به اسرار موجبات خيري كه محمد صلي الله عليه و آله را به عمويش نزديك ساخته و مايه خير خانه او شده بود، پي برد. ابو طالب از زبان مردم مكه مي شنيد كه به محمد صلي الله عليه و آله «امين» لقب داده اند. از شوق و شعف اشك در ديده مي گردانيد، و دلش به تپش مي افتاد. خديجه در حالي كه خود دست رد به سينه خواستگاران ثروتمند و پولدار و اشراف قريش گذاشته بود از محمد صلي الله عليه و آله خواست تا با او ازدواج كند. محمد صلي الله عليه و آله به غير از عموي خود، از نظر بزرگواري و علو مرتبه روحي، كسي را سراغ نداشت تا به دل و جان مراسم پيوند مقدس او را با اين بانوي بزرگوار انجام دهد، و از آنجا كه ابو طالب نخستين كسي بود كه علو روحي و اخلاقي محمد صلي الله عليه و آله را حس كرده بود و مي دانست كه محمد صلي الله عليه و آله در اين مورد جز به خواسته عقل و ضمير درونش سخني نگفته است، خواسته او را فوراً اجابت كرد.

پس از آنكه در غار حراء وحي بر محمد نازل گرديد، نخستين كساني كه با او به نماز برخاستند همسرش خديجه و علي بن ابي طالب عليه السلام بودند؛ چه آن دو نخستين كساني بودند كه به رسول خدا ايمان آوردند. و آنگاه كه اين خبر به ابو طالب رسيد، از فرزندش علي عليه السلام پرسيد: «پسرك من! اين چيست كه تو انجام مي دهي؟» و علي عليه السلام در جواب پدر مي گويد: «به پيامبر خدا ايمان آورده ام و به آنچه آورده، تصديق كرده و با او نماز گزارده، از وي پيروي كرده ام». ابوطالب مي گويد: «اي پسرك من! او تو را جز به نيكي نمي خواند؛ از او پيروي كن!» و در آن هنگام كه پيامبر اسلام به مسلمانان نخستين براي رهايي از آزار قريش فرمان مهاجرت به حبشه را صادر فرمود، جعفر، فرزند ديگر ابو طالب «كه از همه بيشتر به پسر عمويش علاقه نشان مي داد و هر دو در سايه ابو طالب بزرگ شده بودند» سرپرستي گروه مهاجران به حبشه را به عهده داشت. ابو طالب نخستين كسي بود كه در اسلام شعر سرود، و مردم را به دوستي و ياري محمد صلي الله عليه و آله دعوت كرد، و از هر رفتار و گفتاري كه آزاري به وجود برادرزاده اش مي رسانيد رنج مي برد.

در آنروز كه سوداگران قريش به او خبر دادند كه اگر محمد صلي الله عليه و آله دست از روش خود بر ندارد، او و محمد صلي الله عليه و آله را خواهند كشت، سرشك در ديده بگردانيد، نه از آن جهت كه بر جان خود و برادرزاده اش مي ترسيد، بلكه از شگفتي عكس العملي بود كه محمد صلي الله عليه و آله هنگام شنيدن آن از خود نشان داد. خلاصه اينكه چون قريش پس از تبادل نظر در مقام كشتن محمد صلي الله عليه و آله بر آمدند، نزد عمويش ابو طالب رفتند و از او خواستند تا محمد صلي الله عليه و آله را به آنها واگذارد؛ ابو طالب از خواسته آنها سرپيچيد... محمد صلي الله عليه و آله همچنان به دعوت خود ادامه مي داد و قريش نيز به توطئه در قتل او... بار دوم، و همچنين بار سوم، قريش نزد ابو طالب رفتند و به او گفتند: «اي ابو طالب! تو، هم از نظر سن و هم از نظر مقام و منزلت نزد ما معزز و محترمي؛ از تو خواستيم كه از برادرزاده ات دست برداري، ولي حرف مار را نپذيرفتي به خداي سوگند كه ما بي كار و آرام نمي نشينيم تا ببينيم از پدران ما بدگويي مي شود و به عقايد ما توهين مي نمايند و از خدايان ما عيب و نقص مي گويند، مگر اينكه او را از اين كار باز داري و از ما دور كني. يا اينكه با تو و او به ستيزه بر مي خيزيم تا يك از ما از پاي در آيد».

خبر آنها به محمد صلي الله عليه و آله رسيد. مكثي كرد كه تاريخ هستي در برابر آن از مسير خود باز ايستاد، مبهوت و بي حركت؛ مسير خود را باز نمي شناخت. آيا به همان مسير پيش مي رود يا تغيير جهت مي دهد. فرمان حركت تاريخ، تنها به يك كلمه كه از دو لب اين مرد خارج مي شود بستگي دارد. اين مرد بزرگ، رو به سوي عموي خود كرد. در حالي كه از نيروي اراده و نور عظمت و راستي دعوت و اخلاصش در امري كه سرو جان در راه آن نهاده بود، سخن جاويدان خود را كه در آن حقيقت پيامبران را آشكار مي سازد، بر زبان راند. او گفت: «عموي عزيز! به خدا سوگند، اگر آفتاب را به دست راستم، و ماه را در دست چپم بگذارند تا از اين راه باز گردم، هرگز باز نخواهم گشت تا آنگاه كه خداوند قانون خود را پيروز گرداند، و يا در اين راه كشته شوم!» ابوطالب از مهر برادر زاده و شگفتي كار او به گريه افتاد و در آن هنگام او تنها شاهد مسير جديد تاريخ بود كه برادرزاده اش براي آن معين مي كرد.

دوستي عميقي كه محمد صلي الله عليه و آله در خانه ابو طالب احساس مي كرد، تنها از جانب ابو طالب به او ابراز نمي شد، بلكه همه ساكنين آن خانه به محمد صلي الله عليه و آله اظهار مهر و محبت مي كردند، به ويژه فاطمه بنت اسد، همسر ابو طالب و مادر علي عليه السلام . اين بانوي محترم، به گواهي شخص پيغمبر، چون مادري دلسوز به محمد صلي الله عليه و آله مهر مي ورزيد. رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز او را گرامي مي داشت، به او محبت مي كرد و او را مادر خطاب مي نمود؛ و هميشه مي گفت: «بعد از ابو طالب هيچ كس دلسوزتر از او به من نبود».

و شايد اين احترامي كه محمد صلي الله عليه و آله به تمام وجودش نسبت به همسر عمويش ابو طالب مي گذاشت و او را چون مادر عزيز و گرامي مي داشت، و با توجه به تفاوت فاحشي كه بين او و گروه عظيمي از ساير بانوان قريش، چون حَمّالَةَ الْحَطَبْ، از نظر پيامبر اسلام وجود داشت، همه دست به هم دادند و باعث آن گرديدند كه وي عزيزترين دختران خود را به نام او بنامد؛ منظور بانو فاطمه همسر علي عليه السلام ، و مادر حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است. ابو طالب يك بار به نمايندگاني كه از جانب قريش براي تسليم محمد صلي الله عليه و آله با او مراجعه كرده بودند، گفت: «به خدا سوگند! او را تحويل نخواهيم داد، و تا آخرين نفر دست از ياريش بر نمي داريم!»

ابو طالب يك لحظه در زندگي خود فراموش نمي كرد كه وجود شخص محمد همان استمرار نبوغ و عظمت اخلاقي است كه تا حدي شخص او و برادرش عبداللّه و پدرشان عبدالمطلب بدان ممتاز و معروف بوده اند. به همين دليل هنگام مرگ كه عده كثيري دور او جمع شده بودند، به آنها چنين گفت: «من در حق محمد صلي الله عليه و آله به شما به نيكي سفارش مي كنم؛ او امين قريش و در ميان عرب راستگو است. او محور همه سفارشات من است. چنان مي بينم كه ژنده پوشان عرب و بينوايان و درماندگان و ستمديدگان مردم دعوتش را پذيرفته اند، گفتارش را باور داشته، امرش را بزرگ دانسته، و با او به كام مرگ شتافته اند. و در اين ميان، سران و بزرگان قريش خوار گرديده، و بيچارگان و از پاي افتادگان بر آنها بزرگي و سروري يافته اند.

آنها كه روزي بر محمد صلي الله عليه و آله فخر مي فروختند و به او سخت گرفته بودند، به او محتاج تر شده اند و دورترين آنها، به او نزديك تر شده است.

اي گروه قريش! او را دوست بداريد، و طريقت و حزب او را تأييد و پشتيباني كنيد؛ به خدا سوگند! هيچ كس راه او را پيش نمي گيرد مگر آنكه رستگار مي شود؛ و هيچ كس دستور او را عمل نمي كند مگر آنكه خوشبخت مي گردد. اگر مي ماندم و مرگ مرا از پاي در نمي آورد، بلاها را از او دور مي ساختم.

محمد صلي الله عليه و آله ، راستگو و امين است، دعوتش را بپذيريد، و به ياريش هماهنگ شويد و دشمنش را برانيد؛ او مايه افتخار سرمدي شما در جهان خواهد بود».