امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۱)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۲ -


مقدمه

زندگي بزرگان، براي ما چشمه زاينده اي است كه از خبر و پند و ايمان و اميد خشك نمي شود، قللي شامخ هستند كه ما با شور و اشتياق از آن بالا مي رويم، و انواري مي باشند كه ظلمت و تاريكي را از پيش پا و چشم هاي ما بر طرف مي سازند، و اعتماد ما را به خود، و زندگي و هدف هاي دور و پرارزش تجديد مي نمايند. و اگر آنها نبودند، يأس ها و نا اميدي ها در نبرد با مجهولات بر ما سايه مي افكند، و در حال پرچم سفيد بلند مي كرديم و به مرگ مي گفتيم: اي مرگ! ما اسير و بنده تو هستيم، با ما هر چه خواهي بكن!

ولي ما تسليم نااميدي ها نشديم، و هرگز تسليم نخواهيم شد. به شهادت همانهايي كه از ما بودند و پيروزي به دست آوردند، و فرزند ابو طالب از آنها بود، ما نيز پيروز خواهيم شد. گرچه از نظر زمان و مكان بين ما و ايشان فاصله وجود دارد، ولي آنها هميشه با ما هستند، و زمان را نيروي آن نيست تا صداي آنان را در گوش هاي ما خاموش سازد، و مكان را آن قوت نه تا صورت ايشان را از خاطر ما بزدايد.

كتابي كه در دست داريد بهترين شاهد بر مدعاست. و آن بازگو كننده زندگاني بزرگي از بزرگان عالم بشريت است كه در سرزمين عرب نشو نما يافت، ولي مكان در او تأثيري به جاي نگذاشت.

اسلام، چشمه هاي كرامتش را به جوشش آورد، ولي وجودش تنها به اسلام اختصاص ندارد. و گر نه، چگونه به خاطر زندگاني بي نظير او، روان يك نويسنده مسيحي در لبنان و در سال 1965 چنان ملتهب مي شود كه به بحث و تحليل پيرامون آن مي پردازد و چون شاعري شيدا، وقايع و افتخارات و يادگارها و دلاوري هايش را مي سرايد؟

دلاوري هاي امام، تنها به عرصه كارزار اختصاص نداشت؛ او در صفاي بينش، پاكي وجدان، سحر بيان، انسانيت عميق و بي انتها، گرمي ايمان، بزرگي فكر و انديشه، ياري محروم و ستمديده از جور ستمگر و تجاوز كار، و حق پرستي هماره بزرگ و دلير و شجاع بوده است. و اين دلاوريها، هر چند روزگاران كه سپري گردد، همواره سنگر محكمي است كه ما به آن روي مي آوريم، مخصوصاً آنگاه كه شوق ما براي ساختن زندگاني خوب و آرماني فزوني گيرد.

نمي خواهم پيش از خواننده به كشف مطالب پر ارج اين كتاب بپردازم، زيرا كه آنها بسيارند، از جمله گفتار تابناكي است كه اينجا و آنجا صورتهايي از شعر، سرشار از عاطفه و احساس، با رنگهايي دلپذير، و نوايي جذاب بر مي افرازد. و نيز زيبايي و آراستگي شرح اتفاقات و تفسير است.

همچنين اقدام جسورانه اي است در نقل علي عليه السلام و آراء سياسي و ديني و اجتماعي و اقتصادي اش و مقايسه آن با محيط زندگي امروز ما كه به سهم خود اقدام عالي و موفقيت آميزي است و آنها كه در گذشته پيرامون آن تأليفاتي داشته اند، چنين توفيقي نيافته اند.

در اين مورد، توجه شما را به كوشش هاي تازه اي در تفسير اتفاقاتي كه در مسير زندگي امام رخ داده، و با روش تفسير مورخيني كه تا به امروز درباره او مطالبي نگاشته اند مغايرت دارد، جلب مي كنم.

محال است كه هيچ مورخ يا نويسنده اي، هر چند كه تيز هوش و در كار خود بزرگ و نابغه باشد، بتواند حتي در هزار صفحه نمودار كامل و بي هيچ عيب و نقصي از يكي از بزرگان همطراز علي عليه السلام را هم به دست دهد و دوره اي سراسر پيش آمدهاي مهم و بزرگ چون دوراني كه وي در آن مي زيسته است را باز نمايد. چه، آنچه را كه آن نابغه بزرگ عرب بين خود و خداي خويش تفكر كرده و انديشيده و بر زبان آورده و به كار برده است، هرگز تا به حال گوشي نشنيده و چشمي نديده است. و همانها، از آنچه او با دستهايش انجام داده و يا بر زبان آورده و يا به قلم جاري ساخته است، بسي بيشتر و زيادتر است. در چنين وضعي، هر صورتي كه از وي نموده شود بي شك ناقص است و از همان اندك نيز انتظار و اميد فراوان داريم تا زندگي ما را روحي تازه بخشد و گرمي و حرارتي دهد. مراد از اين قبيل گفتارها بررسي كارها و گفتارهايي است كه از علي عليه السلام به ما رسيده تا آن را با كمال دقت درك كنيم. آنگاه قيافه مردي را با چنان فضايل، همچنان كه مؤلف در خيال خود ترسيم كرده و از خواننده خود نيز انتظار دارد كه همان گونه او را درك كند، شكل دهيم.

اطمينان كامل دارم كه نويسنده اين كتاب نفيس، با مهارت و استادي كه در نوشته خود به كار برد، و گرمي و حرارتي كه در قلب او وجود دارد، و وجدان پاك و حقيقت خواهش تا آخرين حد ممكن در نمودن شخصيت و سيماي فرزند ابو طالب توفيق يافته است، به طوري كه در برابر آن چاره اي جز اين نيست كه اقرار كنيم نمودار و صورت زنده اي است از بزرگ مرد جهان عرب، پس از پيامبر اسلام.

ميخائيل نعيمه

گهواره نبوت

سرزميني است كه در گذشته و آينده به سرزمين معجزه معروف بوده است و خواهد بود. فلاتي است وسيع كه اگر باران در آن مي باريد و به سرسبزي و خرمي مي گراييد و در آن آب فراوان يافت مي شد، بي شك غذا و پوشاك جهاني را فراهم مي ساخت.

حدود بيابانهاي آن را فقط وهم و گمان مي تواند قياس كند. اين سرزمين با همه پهناوري از ابتداي تكوين، ريگزاري است موّاج در دل صخره هايي سخت، كه باد آن را در فضا مي چرخاند و از سويي ديگر مي كشاند. آنجا همان سرزمين انقلاب است. اينجا و آنجا تپه هايي از ريگ بوجود آمده است كه دائماً بر اثر بادهاي سخت حركت و تغيير مي كنند، مي نشينند و پراكنده مي شوند و كوه هاي منفرد كم ارتفاع و خشك كه بر فراز ريگزار سوزان برافراشته اند. سطح اين سرزمين سوزان و سخت از سنگهاي سياه سوراخ سوراخ كه خود بقاياي آتشفشاني است پوشيده شده است بطوري كه گويي حرارت و آتش را هنوز در خود نهان دارند.

آنها سرزمين سوخته ناميده مي شود؛ نامي شايسته و در خور آن. اين سرزمين به هيچ روي شايسته زراعت و كشاورزي و سكونت نيست؛ زيرا كشاورزي عامل اصلي براي تجمع افراد بشمار مي رود. و با وجودي كه از سه جانب به دريا محدود است، گرم ترين و خشك ترين مناطق جهان محسوب مي شود.

در گوشه هايي از اين سرزمين سوخته، باراني اندك مي بارد، و كمي طراوت و سرسبزي به آن مي بخشد، و در چنان نقاطي مردم، پاس آن موسم را مي دارند و با همه دارايي خود از زن و فرزند و شتر به استقبال آن مي روند؛ ولي در اين ميان طبيعت بيكار نمي نشيند و گهگاه با باد سموم كه از بدترين بادهاي اين منطقه از جهان است تمام سرسبزي و خرمي آن مناطق را در مي نوردد و حتي حيات را تهديد مي كند. روي همين اصل شعرا، نسيم صبا را كه از جانب مشرق مي وزد در اشعار خود مي ستايد همچنانكه از بوي بهشت به وجد و سرور مي آيند!! امّا رودهاي آن، در اين سرزمين، رودخانه اي كه دائم در جريان باشد وجود ندارد؛ جز در پاره اي از نقاط آن كه همگام با فرو ريختن بارانها سيل هايي گهگاه در دل باديه روان مي شود، و مردم پيرامون آن سّدي مي بندند تا مگر آب آن را براي مدتي ذخيره كنند. امّا حيوانات آنجا چون ساير حيوانات مناطق ديگر زمين نيستند. خلقت آنها طوري است كه خداوند به آنها ساقي دراز عطا كرده تا به طي مسافات دور و دراز و سخت در بيابانهاي خشك و سوزان توانا باشند؛ همچنانكه به آنها سُميّ گرد عنايت فرموده است تا در شنها فرو نروند. و نيز به آنها تا حّد اعجاب، نيرو و توانايي در برابر سختي ها و دشواري هاي راه هاي سخت عنايت فرموده و به بردباري و تحمل در مقابل تشنگي و گرماي طاقت فرسا مخصوص كرده است و معده اي به آنها داده است كه براي روزهايي چند مي توانند در آن از آب ذخيره بردارند و اعراب باديه نشين كه شتر را به هزار نام مي خوانند در مواقع لزوم از ذخيره آب معده آن حيوان با وسايلي استفاده كنند!!

اَمّا گياهان آن، چيزي ندارد تا به وصف آيد، گياهاني خاردار با تيغهاي سخت و سوزان و ريشه اي لب تشنه از آب.

ولي خانه هاي آنها، خطاست اگر آنها را خانه بخوانيم، خيمه ها و چادرهايي كه باد سوزان در آن كوران مي كند تا جايي كه مي توان گفت درون آن با بيرونش يكي است، با اين وصف آنها را جز در مواردي خاص و اَماكِني مخصوص بر پا نمي دارند و بيهوده است اگر گمان شود آنها در جايي اقامت مي كنند زيرا آنها با بيابان گردي و خانه بدوشي پيمان ابدي بسته اند. مايه زندگي آنها در دو چيز سياه است: خرما و آب؛ به اضافه گوشتي كه بقدر امكان از شتري و يا گاه از شكاري كه به چنگ مي آوردند!

طبيعت صحرا، ساكنان خود را به جنگ و ستيز و قتل و غارت هميشه كه جزء جدايي ناپذير و اساس زندگي آنها محسوب مي شود واداشته است. آفتاب بر خانه هاي جزيرة العرب پوششي از چنان آتش سوزنده و جانگدازي مي افكند كه به ريگهاي داغ و تفتيده آن، مردمان فقير و بينواي صحرا، گرگهاي از پاي در آمده و گوسفندهاي كشته شده خود را بريان مي كنند.

بر بيابانهاي جزيرة العرب و منازل آن، درد كشنده و فشار رنج و بدبختي خيمه افكنده است؛ مناظر و چشم اندازهاي آن يكنواخت و يكسان است، از دل ريگزار تا درون آباديهاي پراكنده و اندك آن، آرزوهاي بربادرفته اي كه طبيعت صحرا به آن اجازه خودنمايي هم نمي دهد سايه افكنده است. طبيعت خشن، زندگي دردناك، وضعيت سخت و طاقت فرسا، قدرت تفكر و تدبر را از ساكنين صحرا سلب كرده است، تا بتوانند در سايه آن زندگي پر ادبار خود را سر و ساماني بخشند و طبعي ظريف و دلي رحيم داشته باشند. چه، چنين احساساتي در اماكن سرسبز و آب و هواي معتدل، و زندگي آرام و برخوردار از نعمت هاي زندگي يافت مي شود نه در محرومين از كمترين امكانات زندگي و ساكنين صحراي سوزان.

امّاكني را كه تا حّدي از نعمت آبادي برخوردار بودند نبايد بحساب آورد، چه، آنها دهكده هايي مسخره و بيغوله هايي تاريك در سرزمين سوخته و بياباني خشك و سوزان و بي انتها بيش نبودند كه بيخبران در آن سرگردان مي شدند، و راهنمايان و هدايتگران راه نيز راه را در آن گم مي كردند.

آباديهاي آن را بايد به حساب كم در مقابل كمتر، و سخت در برابر سخت تر گذاشت بلكه، بالاتر از اينها؛ چرا كه در مقابل هواي ناسازگار صحرا و طغيان فقر و فاقه و سختي معيشت و دوري راهها و بي خبري از پيشامدها و رويدادهاي جهان به استثناي طائف و يثرب كه به نسبت آبادتر و ثروتمندتر بودند، چنان بي اهميت و ارزش بودند كه گويي وجود خارجي ندارند.

اَمّا مكه، بتكده اي بيش نبود كه مردم آنجا به سوداگري تا آن اندازه خوگرفته بودند كه گاه جاني را در مقابل دادن ديناري مي گرفتند!!

زندگي سخت و ناگوار در جهنمي سوزان در شنزار، همراه با احساس تلخكامي در حال يأس و نااميدي كامل از فردا، قاموس زندگي جزيرة العرب است!

امّا انسان آن، آيا جاي شكفتي نيست كه در چنين سرزميني، با وجود اماكني سرسبز و خرم در خارج از محدوده آن، سرشار از غذا و پوشاك و آماده براي هر نوع زندگي كه فقط كافي است به سوي آن رخت عزيمت كشيد، انساني وجود داشته باشد؟!

وجود انسان در چنين سرزميني كه بين كوهها و درياها و بيابانهايش محصور شده است و آن را با جايي ديگر معاوضه نمي كند و حاضر به ترك سرزمين خود نيست، خود از معجزه صحرا است، معجزه اي كه پيش از قيام محمد صلي الله عليه و آله و انقلاب علي عليه السلام صورت گرفته است.

امّا نه هر چشمه ساري كه پر بركت شود،

و نه هر سرزميني كه به خرمي و سر سبزي گرايد، و نه نشاط شبانگاهي و نه نسيم صبا و نه ژاله صبحگاهي، و نه راحتي ها و خوشگذراني ها و شيريني ها و شهدها، و نه خنده طبيعت و شادي ها و نشاط در باغ و بوستان ها و حتي نه تمام نعمت هاي دنيا كه جزيرة العرب در آن روزگار از آن محروم بود، اگر به او مي دادند، همه و همه در برابر آنچه در سرزمين معجزات براي جهاني در شرف طلوع و ظهور بود ارزشي نداشت.

در آن روز چيزي بزرگتر و عظيم تر از همه اينها به دنيا عرضه شد. همگامي كه جهان هستي به صدا درآمد و زمانه به هم پيوند يافت و چشمه سارها، صاف و پاكيزه شد، ارزش زندگي آشكار شدو حقيقت وجود در انسانيت مطلق به هم پيوست و برتري نيكي و بزرگداشت طبيعت به كمك عناصر فضيلت نمودار شد و همگي در ساكن غار حراي مُحمّد بن عَبْدُالله صلي الله عليه و آله تجلّي كرد. اين دگرگوني همچنان ادامه يافت تا به برگزيده نيكان، مرد انقلابي بزرگ علي بن ابيطالب عليه السلام منتهي شد. اين بعثت و قيام مرد بزرگ اسلام و استمرار آن در پسر عموي بزرگش در قلب صحرا و در ميان ملتي كه ديناري در مقابل جاني مي دادند خود معجزه اي بزرگ بود؛ معجزه صحرا پس از محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام ، گردانندگان انقلابهاي اجتماعي خير خواهانه آن زمان برضد بدبختي و درماندگي آن محيط.

صداي محمّد صلي الله عليه و آله

در چشمهايش حرارتي از شراره صحراي سوزان ديده مي شد.

صراحت بيانش تأثيري از عرياني شنهاي سوزان در برابر خورشيد فروزان داشت.

رأفت قلب و بردباري و مدارايش از باغها و بوستانهاي طائف و يثرب، و تك تك كه در سرزمين سوخته همچون جزايري پراكنده در زير پرتو ماه خودنمايي مي كردند، حكايت داشت.

انقلابش از صفير بادهاي تند و سركش سخن مي گفت.

و سحر بيان و التهابي درونش نموداري از جهاني مملو از احساسات و انوار پاك آسماني بود و پايمردي و راست انديشي او را برف شمشير بران و رسالت تابناكش گواهي مي داد.

او، محمّد بن عبدالله صلي الله عليه و آله ، پيامبر صلي الله عليه و آله عرب و درهم شكننده راه و رسم بت پرستي، بت پرستي خانمان برانداز و شركي چون سرمايه پرستي و عادات و رسوم پرستي، ملّيت و خون پرستي احمقانه بود.

دنيا در نظر خاندان قريش در اين خلاصه مي شد كه ديناري از دست اعرابي بلغزد و در جيب آنها جاي گيرد. ارزش دنيا در نظر آنان بهره گيري از تجارت و سوداگري و باز هم سوداگري بود و اينكه كارواني از كالاها، راه پستيها و بلنديها را در پيش گيرد و فلاتها و بيابانها را پشت سر گذارد و استراحتگاهي جز سايبان قريش نيابد. مكه (بتكده آنها) كه در آن فقط درهم و دينار حكومت مي كرد تنها پناهگاه آنها بشمار مي رفت.

در چنان حالتي، بانگي در گوشهايشان طنين انداخت و روحشان را درهم كوبيد و آرمانها و هوسهايشان را به باد داد و دنيايي را بر اثر آن بر سرشان خراب كرد. آن صدا مي گفت: ارزش آدمي بجز آن است كه ميدانيد. عرب بياباني و سرگردان صحراي ناشناخته نيز وظيفه اي و رسالتي غير از آن دارد كه شما گمان مي بريد!...اين صدا صداي محمّد صلي الله عليه و آله بود.

قبايل بني تميم و بني اسد تا مي توانستند در وادي حماقت اسب تاخته و در مسير ضلالت و گمراهي پيش رفته بودند. دختران معصوم و بيگناهشان را زنده در گور مي نهادند و در اين راه هيچ هدفي جز تبعيت كوركورانه از عادات و رسوم زشت و خلاف انسانيت و بي حرمتي به آيات الهي، و روي گردانيدن از زيباييهاي طبيعت و مايه گرمي زندگي نداشتند.

و درست در همين هنگام بود كه صدايي ملايم و سرشار از مهر و محبت و زمزمه اي از عشق و زندگي در گوششان طنين انداز شد كه: اي بندگان خدا، به خود آييد، حقّ حيات براي زن و مرد يكسان است، و هيچكدام را بر ديگري حقّ مرگ و زندگي نيست؛ مرگ و زندگي تنها به دست خداست، و اين صدا صداي محمّد بود.

اعراب را هنري جز شمشير زدن نبود. بدزبان و تند خو بودند، بدانسان كه گويي با تازيانه با يكديگر سخن مي گويند. در كنار لبه شمشير، بر لب دوشيزگان بوسه مي زدند! تلفيقي بودند از سواركاران متكّبر، مردان كارزار، و در عين حال، كودكاني بي تاب و توان و محتاج و منتظر كمك و مساعدت ديگران؛ گويي از عاطفه دوستي و برادري بويي نبرده بودند و در چنين اوضاعي بود كه بانگي در خيمه هاي آنان پيچيد سهمگين تر از غرش رعد، و هولناك تر از صفير گردباد،:كه چه مي كنيد؟! در حالي كه خداي آسمان و زمين شما را برادر يكديگر آفريده است، به كشتار هم كمر بسته ايد!؟ جنگ و خونريزي از خصايل اهريمن است. صلح و آشتي براي شما زيبنده تر است و در سايه آن مي توانيد به خواسته هاي خود برسيد و اين صدا، صداي محمّد صلي الله عليه و آله بود!

هيچ ملت و قومي همچون عرب گرفتار خود پسندي و خودبرتربيني نبودند. آنان غير عرب را در حّد يك فرد متكّبر بداخلاق تندخوي تحقير مي كردند، و اين ستم كه بر غير عرب مي رفت تا سر حّد تهديد مقام انسانيت شيوع داشت؛ اين امر بر پرچمدار رسالت سخت گران آمد و با فرماني، متكبران و از خود راضيان را به خود آورد و فرمود: عرب را بر غير عرب، هيچ برتري و امتيازي نيست مگر از نظر پرهيزگاري؛ و آدميان چه بخواهند و چه نخواهند برادر يكديگرند...؛ اين صدا، صداي محمّد بود! اَمّا ستمديدگان و بي پناهاني كه سموم صحرا بدنهايشان را سوخته بود و اجتماع، آنان را از خود رانده، زندگي به كامشان تلخ و ناگوار شده بود و در عالم هستي پست تر از ريگهاي بيابان بشمار مي رفتند و روزگار سياه و پرادباري را مي گذراندند، از ياران و طرفداران پرچمدار رسالت بودند؛ همچنانكه فقرا و رانده شدگان اجتماع، ياران مسيح عليه السلام و ديگر بزرگان تاريخ را تشكيل داده اند، او نيز به نفع آنان حكومت را بر عهده شورا گذاشت. بردگي و استثمار صرف را تحريم و بيت المال را ملي اعلام كرد و از راه خير خواهي بر پشت اعمام غافل خويش تازيانه زد، و با تمام قوا در راه يگانگي بشر زير پرچم توحيد و يكتاپرستي كوشش كرد، در حالي كه آنان، بيخردان و كودكان خود را وامي داشتند تا او را سنگسار و مسخره كنند!!

امّا همان ستمديدگان و بي پناهان و رانده شدگان و بردگاني مانند بلال كه نخستين مؤذن اسلام و اذان گوي خّاص پيغمبر جزو آنان بود، دلهايشان با نوايي مؤثرتر و با نفوذتر از سرود صبحگاهي، و نيرومندتر از بالهاي شب، و متنفذتر از هر بانگي، آرامش يافت، وقتي كه شنيدند:

همه مردم روزي خور خدايند، كسي نزد او محبوب تر است كه به همنوع خود مفيدتر باشد و اين صدا صداي محمّد صلي الله عليه و آله بود!

و امّا دشمنانش؛ آنها كه او را سنگسار و مسخره كردند، اين سخن را از وي شنيدند كه: اگر تو گژخوي و سنگدل بودي، از اطراف تو پراكنده مي شدند، آنها را ببخش و برايشان آمرزش بخواه؛ در كارهايت با آنها مشورت كن و چون تصميم گرفتي بر خدا توكل كن كه خداوند توكل كنندگان را دوست دارد(1)...؛ اين صدا، صداي محمّد بود. امّا مبارزين كه براي زندگي بهتر مي جنگيدند، و ياران او برضد شر و فساد، آنهايي كه همگام نبرد و پيكار به منظور تحكيم اساس انقلاب، وسوسه اي براي هتك حقوق و شرافت ديگران در درونشان راه مي يافت، اين كلمات تابناك در دل و جانشان نقش مي بست كه: حيله به كار نبريد، و مردم را به زنجير نكشيد، كودكان و زنان و پيرمردان گوشه گير و صومعه نشين را از پاي در نياوريد، نخلي را آتش نزنيد و درختي را قطع نكنيد و خانه اي را ويران نسازيد!...اين صدا، صداي محمّد صلي الله عليه و آله بود.

عرب، اين ندا را از فرزند عبدالله پذيرفت و در همه جا اشاعه داد تا آنجا كه هر صاحب تاج و تختي را تحت الشعاع خود قرار داد و از پاي در آورد؛ پيوند ميان جامعه انساني، و انسان و روح كائنات، كه پيامبر صلي الله عليه و آله صحرا، آن را خداي بي همتا خوانده بود محكم شد.

سايه ديني كه محمّد بن عبدالله صلي الله عليه و آله آورده بود گسترش يافت و وسيع و وسيع تر شد تا همه جهان قديم را زا مشرق تا مغرب عالم در خود گرفت و از آن، خير و معرفت و صفا و آشتي روييد. پيامبر صلي الله عليه و آله صحرا، دست رحمت بر تمامي جهان كشيد تا تخم برادري و محبت بر آن بپاشد. ميدان حكومت عرب از هند تا آندلس گسترده شد و بر پيشاني خورشيد تاج ملتي بزرگ درخشيدن گرفت!

اين صدا، دعوت جهاني به برادري و انسانيت، كوتاه ساختن دست ظلم و عمال فرمانروايان از ملت، اموال و كارهاي او، وبرابري همه مردم از كوچك و بزرگ، حاكم و محكوم، عرب و غير عرب در مقابل حقوق بود. همه مردم برادر و مساوي اعلام شدند.

بر مبناي اين دعوت، آزادي زنان از جور و ستم مردان، آزادي كارگران در برابر ظلم و تعدي كارفرما، و تا آنجاكه محيط و طرز تفكر و شرايط زندگي اجازه مي داد. آزادي بردگان و خدمتكاران از قيد بندگي و اسارت تأمين شد. دخالت دادن مردم در امر حكومت و سرنوشت خويش، برخلاف نظريات فلاسفه قديم كه كارگران و صاحبان حرف و صنايع و بندگان را از حقوق مدني به جرم اينكه كار و پيشه آنها سبك و پست است!! محروم ساخته و مردم را از نظر حقوقي و مشاغل به طبقات مختلف تقسيم كردن بودند؛ بزرگترين قدم خير اجتماعي بود كه بنا به مقتضاي زمان و مكان و مردم آن ايّام برداشته شده است. رباخواري و استثمار انسان از انسان تحريم شد.

و امّا انقلاب علي عليه السلام ، همانا تحولي كه او ايجاد كرد انقلابي بود كه شالوده آن برضد هر ستمكار و تجاوزگري بنيان نهاده شد.

بر فراز تاريخ

امام علي بن ابيطالب عليه السلام ، دُر يگانه بزرگان جهان، تنها شخصيّت منحصر به فردي است كه مشرق و مغرب عالم در گذشته و حال چون اويي به خود نديده و نخواهد ديد.

شبلي شميل

چرا از سر صداقت و صميميّت به جهان گوش جان نسپردي تا تو را از رازي آگاه كند كه فقط گاهي نمونه آن را بر حسب تصادف و اتفاق در نسلي عنوان مي كند؟!

چرا به دنيا گوش دل و جان ندادي تا تو را با تمام وجود از پيدايش نابغه اي خبر دهد كه در درون خود آن چنان روح بزرگي نهفته دارد كه اوج مي گيرد و آنقدر اوج مي گيرد كه جهان و هر آنچه در آن است در قبال او به پشيزي نمي ارزد، فرزندان و نزديكان و مال و جاه، حتّي جمال آفتاب در آن هنگام كه طلوع مي كند و زماني كه غروب مي كند در برابرش ارزشي ندارد او به گونه اي اوج مي گيرد كه از زمره آدميان فراتر مي رود تا آن جا كه تنها مشابهت او به انسان، فطرت و وجدان اخلاقي او خواهد بود.

آخر چرا به دنيا اين گوش و اين دل و اين نفس را توجه ندادي تا از زبان ابولعلا و ديگر دانشمندان و پاكان را بشنوي(2) كه: فجر و شفق به خون عدالت پرور و حق بين آن دو رنگين شده است. و اين همان خون شهيد است كه در پايان شب به صورت فجر و در اوايل غروب، سرخ گونه جلوه مي كند.

چرا به تاريخ مشرق زمين ديده نينداختي تا منطق صحيح و پسنديده اي كه داير مدار آراي جديدي در قوانين مرگشان و زندگي، و نظريات عميق در شرايع و احكام و فرامين و دستورات اخلاقي، و جامع مقررات بشريت بر پايه همكاري و رابطه انسانها با يكديگر در هر مجتمعي بر اساس مساوات و برابري وضع شده است درك كني؟

چرا در تاريخ افكار و انديشه ها، سراغي از آن مذهب و مكتب جديد در فلسفه نگرفتي كه زاييده مذاهب قرون و از نتايج متين و محكم آن است كه پيشينيان از گذشتگان خود گرفته اند و به پسران و نوادگان خويش به ارث سپرده و از آن پيروي كرده اند؛ بهره خود را به قدر وسع و طاقت خويش از آن گرفته و باقي را براي محققان پس از خود به جاي گذارده اند؟

چرا از آن هوش شگفت انگيز نمي پرسي كه براي صاحبش رنج و بدبختي، و از براي مردم نعمت و زندگي به ارمغان آورد، و پيش پاي ياران و دشمنانش راهي ابدي گشود هوشي كه علت و نتيجه هر چيزي را بررسي مي كرد،... كه ذاتاً مايل به كشف و آشكار ساختن موازين و قوانين ناموس طبيعت بود،... كه عميق بود و قدرت فراگيرش وسعت داشت،... كه سريع الانتقال و نكته سنج بود به حدي كه هيچ جزيي از رفتار مردم از او پوشيده نمي ماند حتي اموري كه هنوز پا از دايره فكر و انديشه آنها بيرون نگذارده بود،... كه از دانش و بينش آن چنان بهره مند بود كه اصل و سر منشاء هر علم و حكمتي شد كه پس از وي در شرق به وجود آمد!؟

چرا از بين عقلها، آن خرد نافذي كه در درك حقيقت بزرگ كه اساس حقايق اجتماعي و علت به وجود آمدن اجتماع و حركت به سوي او است، نشناخته اي؟! حقيقتي كه پس از هزار و چهارصد سال مورد بحث دانشمندان شرق و غرب است و هنوز آنرا درك نكرده اند؛ كه در اينجا منظور ما انواع و اقسام استثماري است كه مكّارانه با تغييراتي كه در قواعد و اصول طبيعت مي دهند، عقول مردم را از درك امور صحيح و نتايج حتمي آن منصرف مي سازند؛ و همچنين منطق سست و بي ارزش ثروتمندان در مقابل استثمار بينوايان، و فرامين هيئت حاكمه در مورد بازداشت حركت و جنبش مردم، و اعمال زاهد نمايان براي تثبيت مقام روحانيت و قدرت و نفوذ خويش در جهان است.

آيا خرد نيرومندي را شناخته اي كه پيش از ده قرن پيش، يك واقعيّت بزرگ اجتماعي را مقرر مي دارد، و جلوي اوهام را كه هزار و يك منشاء دارد مي گيرد و اعلام مي دارد: «هيچ بينوايي گرسنه نماند، مگر آنكه توانگري از حق او بهره مند شد!...» آنگاه در تأييد اين حقيقت مي گويد: «هيچ نعمت فراواني را نديدم، مگر آنكه در كنارش حق بر باد رفته اي به چشم مي خورد!».

و در نامه اي كه به يكي از عمّال و كارگزاران خود در امر احتكار، كه اساس محروميّت هاي اجتماعي است، چنين مي نگارد:

«اين سرفصل زيان و ضرر توده ملت، و مايه زشتي و عيب جويي از حاكم است؛ پس از احتكار به شدت جلوگيري كن!...»

آيا بزرگي را شناخته اي كه پيش از ده قرن قبل، خردش او را راهنما به اسرار انسانيّت باشد؟ رازي كه پيوند عميق و ناگسستني باملّت و توده مردمي دارد كه حكّام زمان و پادشاهان، براي رسيدن به آمال و آرزوهاي خويش، آن را جز وسيله اي انتخاب نمي كردند و به او وقعي نمي نهادند.