امام على (ع) و قاسطين

يعقوب جعفرى

- ۵ -


پيوستن عمروعاص به معاويه

هنگامى كه جرير بجلى از سوى اميرالمؤمنين به شام رفت و معاويه را به بيعت با على(ع) دعوت كرد، معاويه از او مهلت خواست و افراد مورد اعتماد خود را فرا خواند و با آنان مشورت كرد، برادر ش عتبة بن ابى سفيان گفت: در اين باره با عمرو عاص تماس بگير و دين او را بخر چون او را خوب مى‏شناسى و او در جريان عثمان از او كناره‏گيرى كرد و از تو بيشتر كناره‏گيرى مى‏كند.(1)

معاويه عمروعاص را به خوبى مى‏شناخت و از سياست بازى‏ها و حليه گرى‏ها او آگاه بود و نيز مى‏دانست كه او مردى دنياپرست و جاه‏طلب است و به آسانى مى‏توان او را خريد و از فكر و تدبير او استفاده كرد. اين بود كه معاويه به عمروعاص كه در فلسطين زندگى مى‏كرد نامه‏اى به اين شرح نوشت:

«اما بعد، كار على و طلحه و زبير حتما به تو رسيده است و مروان بن حكم با جمعى از اهل بصره به ما پيوسته‏اند و نيز جرير بن عبداللّه بجلى نيز جهت گرفتن بيعت براى على نزد ما آمده است، من از هر گونه تصميمى خوددارى كرده‏ام تا تو پيش من آيى، اينجا بيا تا با تو راجع به اين كار گفتگو كنيم».(2)

چون نامه معاويه به عمروعاص رسيد در اين باره با دو فرزندش عبداللّه و محمد مشورت كرد عبداللّه او را از پيوستن به معاويه بر حذر داشت ولى محمد او را به اين كار تشويق كرد عمرو گفت: تو اى عبداللّه مرا به چيزى دعوت كردى كه از نظر دينى صلاح من در آن است و تو اى محمد صلاح دنياى مرا در نظر گرفتى، من در اين باره فكر خواهم كرد، شب را فكر كرد و طى اشعارى نظر خود را اعلام نمود و تصميم گرفت كه به معاويه بپيوندد و فرزند كوچك خود وردان را خواست و گفت: راه برو اى وردان! وردان گفت: مى‏خواهى آنچه را كه در قلب توست بگويم؟ گفت: بگو. گفت: دنيا و آخرت بر قلب تو هجوم آورده است، آخرت با على و دنيا با معاويه است تو نمى‏دانى كدام را انتخاب كنى، عمرو گفت: راست گفتى. در عين حال عمرو طرف معاويه را گرفت و روانه شام شد.(3)

عمرو عاص مردى مال دوست(4) و رياست طلب و در عين حال بسيار با تدبير و سياست باز بود، او همواره در آرزوى حكومت مصر بود، او اكنون فرصت مناسبى را پيدا كرده بود كه با همكارى با معاويه به آرزوهاى خود برسد و مى‏دانست كه معاويه سخت به او نيازمند است و هر چه از او بخواهد قبول خواهد كرد.

عمروعاص هنگامى به شام رسيد كه معاويه از سوى جرير فرستاده امام تحت فشار بود كه جواب روشنى بدهد و به گفته دينورى عمروعاص را در اين سفر دو فرزندش عبداللّه و محمد همراهى مى‏كردند.(5) عمروعاص با معاويه ملاقات كرد و با او به گفتگو نشست در حالى كه هر يك از آنان مى‏خواست طرف ديگر را در حيله و تدبير كوچك جلوه دهد. معاويه به عمرو گفت: ما اكنون سه مشكل داريم: يكى اينكه محمد بن ابى حذيفه از زندان مصر فرار كرده و مردم را به شورش مى‏خواند؛ دوم اينكه قيصر پادشاه روم قصد حمله به شام را دارد؛ سوم اينكه على به كوفه آمده و آماده حمله به ماست.

عمروعاص گفت: همه آنچه گفتى مهم نيست، درباره محمد بن ابى حذيفه كسانى را بفرست تا او را بكشند يا دستگير كنند و درباره پادشاه روم هداياى نفيسى به جانب او بفرست و او را به صلح دعوت كن كه قبول خواهد كرد؛ و اما درباره على هيچ يك از عرب‏ها او را با تو در هيچ چيز برابر نمى دانند و آشنايى او با فنون جنگ به گونه‏اى است كه هيچ يك از قريش همسنگ او نيست، او او صاحب حكومتى است كه دارد مگر اينكه تو به او ستم كنى.(6)

معاويه از عمروعاص خواست كه با او در جنگ با على همكارى كند.

عمرو عاص: گفت اى معاويه به خدا سوگند تو و على مساوى نيستيد تو نه هجرت او ونه سابقه او و نه مصاحبت او با پيامبر و نه فقه و علم او را ندارى و او بينشى تيز و تلاشى بسيار و بهره‏اى زياد و امتحانى خوب از خدا دارد.(7) و نيز گفت: اى معاويه اگر همراه تو بجنگم با كسى مى‏جنگم كه فضليت و قرابت او را نسبت به پيامبر مى‏دانى ولى ما اين دنيا را اراده كرده‏ايم.(8)

اينكه عمروعاص اين گونه از على (ع) تعريف مى‏كند به خاطر خدا و حقيقت‏طلبى نيست هر چند كه گفته‏هاى او حق است بلكه هدف او از اين سخنان مهم جلوه داده قضيه براى معاويه است تا معاويه در برابر همكارى عمروعاص با او بهاى بيشترى بدهد و البته هر بهايى مى‏داد اندك بود.

عمروعاص پس از تعريف هايى كه از امام كرد، به معاويه گفت: اگر درجنگ با على با تو همراهى كنم با توجه به خطراتى كه دارد، به من چه خواهى داد؟ معاويه گفت هر چه تو بخواهى. عمروعاص گفت: من حكومت مصر را مى‏خواهم. معاويه تكانى خورد و از روى مكر گفت: دوست ندارم عرب درباره تو چنين قضاوت كند كه اين كار را براى دنيا انجام مى‏دهى.

عمروعاص گفت: اين حرفها را رها كن. معاويه گفت: اگر بخواهم تو را فربب بدهم؟ عمروعاص گفت: به خدا سوگند كسى مانند من فريب تو را نمى‏خورد، من زيرك‏تر از آن هستم. معاويه گفت: گوشت را جلو بيار تا يك سخن سرّى به تو بگويم وقتى عمرو چنين كرد معاويه گوش او را گاز گرفت و گفت: اين يك فريب بود آيا در خانه جز من و تو كس ديگرى بود؟(9)

ابن ابى الحديد پس از نقل اين قسمت از مذاكرات معاويه و عمروعاص مى‏گويد:

«شيخ ما ابو القاسم بلخى گفت: اين سخن عمروعاص كه اين حرفها را رها كن كنايه از الحاد اوست بلكه تصريح به آن است. منظورش اين بود سخن آخرت را رها كن. عمروعاص همواره ملحد بود و در الحاد و زندقه ترديدى نداشت و معاويه هم مانند او بود.(10)

معاويه پس از چانه زدن‏هاى بسيار وبا توصيه برادرش عتبه قول دادكه اگر پيروز شود حكومت مصر را به عمروبن عاص واگذار كند، عمرو از او خواست كه آن را بنويسد معاويه نوشت ولى در آخر آن اضافه كرد مشروط بر اينكه شرطى اطاعتى را نشكند عمروعاص نيز نوشت مشروط بر اينكه طاعتى شرطى را نشكند منظور معاويه اين بود كه بيعت عمرو بدون قيد وشرط است و منظور عمرو اين بود كه بيعت با معاويه شرط را از بين نمى برد و بدينگونه آنها از حيله و نيرنگ يكديگر وحشت داشتند.(11)

عمرواز مجلس معاويه بيرون آمد و دو فرزندش كه منتظر او بودند، گفتند: چه كردى؟ گفت: حكومت مصر را به ما داد آنها گفتند: در برابر ملك عرب، مصر چيزى نيست. عمرو گفت: خدا شكم شما را سير نكند اگر مصر شما را سير ننمايد.(12)

عمروعاص پسر عمويى داشت كه جوان هوشمندى بود به عمرو گفت: چگونه مى‏خواهى در ميان قريش زندگى كنى؟ دين خود را دادى و فريب دنياى ديگرى را خوردى، آيا گمان مى‏كنى كه اهل مصر كه قاتلان عثمان هستند، مصر را به معاويه مى‏دهند در حالى كه على زنده است؟ و اگر معاويه به حرف خود عمل نكند چه مى‏كنى؟ عمروعاص گفت: كار دست خداست نه على و نه معاويه. آن جوان درباره فريب كارى معاويه و عمروعاص اشعارى سرود و سخن او به گوش معاويه رسيد، او را خواست ولى او فرار كرد و به على ملحق شد و جريان خود را با امام در ميان گذاشت و امام خوشحال شد و او را احترام نمود.

وقتى مروان بن حكم جريان داد و ستد سياسى معاويه و عمروعاص را شنيد ناراحت شد و گفت: چرا مرا هم مانند عمرو نمى خرى؟! معاويه در پاسخ گفت: كسانى مانند عمرو براى تو خريدارى مى‏شوند.(13)

اقدامات معاويه در آستانه جنگ صفين

پس از پيوستن عمروعاص به معاويه و شكست مأموريت جرير نماينده امام در شام و بازگشت او به كوفه، ميان امام و معاويه راهى جز جنگ باقى نمانده بود از اين رو هر دو طرف خود راآماده جنگ مى‏كردند.

معاويه پيش از شروع جنگ اقداماتى را به عمل آورد تا خود را در وضع بهترى قرار دهد ازجمله اينكه با مشورت عمروعاص، مالك بن هبيره كندى را در طلب محمد بن ابى حذيفه كه در مصر بر عليه معاويه شورش كرده بود فرستاد و او محمد را كشت و نيز براى اينكه فكرش از طرف روم راحت شود هدايايى به پادشاه روم فرستاد و با او صلح كرد.(14) و به او قول داد كه صد هزار دينار به او بدهد.(15)

اقدام ديگر معاويه نوشتن نامه‏هايى براى برخى از شخصيت‏هاى با نفوذ و نيز خطاب به مردم مكه و مدينه بود. او در اين باره با عمروعاص مشورت كرد و عمروعاص آن را صلاح ندانست و گفت: اينان سه گروه هستند يا راضى به خلافت على هستند كه نامه ما جز افزون بر محبت آنها تأثيرى ندارد و يا دوستدار عثمان هستند كه نامه ما چيزى بر آن نمى‏افزايد و يا گوشه گير هستند كه به تو بيشتر از على اعتماد ندارند. معاويه سخن عمروعاص را نپذيرفت و گفت: همه اينها بر عهده من آنگاه نامه‏اى به امضاى خود و عمروعاص به مردم مدينه نوشت به اين شرح:

«اما بعد، هر چه از ما پوشيده باشد، اين حقيقت از ما پوشيده نيست كه عثمان را على كشته است و دليل آن موقعيت قاتلان او نزد على است. و ما خون ا و را مى‏طلبيم تا وقتى كه آن قاتلان را به ما تحويل دهد و ما آنها را بر اساس كتاب خدا بكشيم. اگر آنها را به ما تحويل داد با على كارى نداريم و خلافت را ميان مسلمانان به شورا مى‏گذاريم همان كارى كه عمر بن خطاب كرد و ما هرگز خواهان خلافت نيستيم، پس ما را در اين كار يارى كنيد و شما نيز به پا خيزيد كه اگر دست‏هاى ما و شما در يك چيز متحد شود على مرعوب مى‏گردد.»(16)

عبداللّه بن عمر در پاسخ نوشت:

«به جان خودم سوگند كه شما دو نفر در پيدا كردن محل يارى كردن خطا رفته‏ايد و آنرا از مكانى دور مى‏جوييد، نامه شما جز شكى بر شك نيفزود و شما كجا و مشورت كجا شما كجا و خلافت كجا و تو اى معاويه اسير آزاد شده هستى و تو اى عمرو شخصى متهم هستى از اين كار دست برداريد براى شما در ميان ما دوست وياورى نيست، و السلام».(17)

پاسخى كه نقل كرديم در نقل نصر بن مزاحم و ابن ابى الحديد آمده و گويا عبداللّه بن عمر از طرف مردم مدينه اين پاسخ را داده است ولى ابن قتيبه كه متن نامه معاويه و عمر و بن عاص را به مردم مكه و مدينه به همان صورت كه نقل گرديد آورده، پاسخ آن را نه از زبان عبداللّه بن عمر بلكه از سوى مردم مدينه نقل كرده و متن آن نيز با متن نقل شده از عبداللّه عمر متفاوت است. او مى‏گويد: وقتى نامه معاويه به مردم خوانده شد آنان تصميم گرفتند كه پاسخ را به مسور بن مخرمه واگذار كنند و او از طرف مردم به معاويه چنين نوشت:

«اما بعد، تو اشتباه بزرگى كرده‏اى و در پيدا كردن جايگاه هان نصرت به خطا رفته‏اى، اى معاويه تو را با خلافت چه كار؟ در حالى كه تو اسير آزاد شده هستى و پدر تو از شركت كنندگان در جنگ احزاب بود، دست از سر ما بردار كه در ميان ما براى تو دوست و ياورى نيست.(18)

چه پاسخ نامه معاويه و عمروعاص را عبداللّه بن عمر داده باشد يا مسوربن مخرمه، معاويه نامه ديگرى خطاب به عبداللّه بن عمر نوشت و جز او به سعدبن ابى وقاص و محمد بن مسلمه انصارى نيز نامه نوشت. او براى جلب رضايت فرزند عمر به او چنين نوشت «اما بعد، هيچ كس از قريش از نظر من شايسته‏تر از تو نبود كه مردم بعد ازعثمان گرد او جمع شوند، البته خوار كردن عثمان و طعن زدن بر ياران او از طرف تو را به ياد آوردم و بر تو خشمگين شدم ولى مخالفت تو با على آن را بر من آسان كرد، و بعضى از آنها را از بين برد.

خدا تو را رحمت كند در گرفتن حق اين خليفه مظلوم با ما يارى كن، من نمى‏خواهم بر تو امير باشم بلكه امارت را براى تو مى‏خواهم و اگر نخواستى ميان مسلمانان به شور گذاشته شود.» معاويه به پيوست اين نامه اشعارى هم فرستاد و در آن عبداللّه بن عمر را نصيحت كرد كه به خونخواهى عثمان قيام كند.(19)

عبد اللّه بن عمر كه از اميرالمؤمنين جدا شده بود، در پاسخ معاويه چنين نوشت:

«اما بعد، همانا نظرى كه تو را راجع به من به طمع انداخته تو را وادار به كارى كرده كه انجام داده‏اى تا من على را در ميان مهاجران وانصار و طلحه و زبير و عائشه ام المؤمنين را رها كنم و تابع تو شوم! و اما اينكه گمان كرده‏اى كه من به على ايراد گرفته‏ام، سوگند به جان خودم من در ايمان و هجرت و داشتن موقعيت نزد پيامبر خدا و سركوبى مشركان به مقام على نمى‏رسم ولى در باره اين سخن چيزى از پيامبر به من نرسيده بود و من مجبور به توقف و بى طرفى شدم و گفتم اگر مايه هدايت است فضليتى را از دست داده‏ام و اگر مايه گمراهى است از شرّى نجات يافته‏ام. پس خودت را از ما بى نياز بدان، و السلام.» و اشعارى هم ضميمه اين نامه كرد كه مردى از انصار آن را سرورده بود.(20)

هر چند عذر فرزند عمر در جدايى از اميرالمؤمنين پذيرفته نيست ولى در اينجا پاسخ قاطعى به معاويه داده و او را از خود مأيوس كرده است او بعدها از جدا شدن از على(ع) پشيمان شد و وقتى شهادت عمار ياسر را به دست معاويه شنيد، تأسف خورد كه چرا با آنها نجنگيده است چون به او ثابت شده بود كه آنان همان «فئه باغيه = گروه ستمگر» هستند چون پيامبر فرموده بود: عمار را فئه باغيه مى‏كشد.(21)

معاويه نامه ديگرى به سعدبن ابى قاص كه او نيز از اميرالمؤمنين جدا شده بود نوشت متن اين نامه چنين است:

«اما بعد شايسته‏ترين مردم براى كمك به عثمان اهل شورا از قريش است همان‏ها كه حق او را اثبات كردند و او را بر ديگران ترجيح دادند، طلحه و زبير به او كمك كردند و آن دو با تو در در اين كار (شورا) شريك و همانند تو دراسلام بودند، ام المؤمنين (عايشه) نيز به او كمك كرد، پس تو آنچه را كه آنان پسنديدند، مكروه مدار و آن را كه آنان پذيرفتند رد مكن، ما آن را به شورا بر مى‏گردانيم.»

معايه به پيوست اين نامه اشعارى هم به سعدوقاص فرستاد و او را تشويق به همكارى با خود كرد. سعدوقاص در پاسخ نامه معاويه چنين نوشت:

«اما بعد، عمر جز كسى را كه خلافت بر او روا بود وارد شورا نكرد و يكى شايسته‏تر از ديگرى نبود مگر اينكه همه در او اتفاق كنيم. جز اينكه اگر ما چيزى داشتيم على هم داشت ولى او چيزى داشت كه در ما نبود. و اين كارى بود كه هم آغاز آن را نمى‏پسنديديم وهم پايان آن را و اما طلحه و زبير، اگر در خانه‏هاى خود مى‏نشستند براى آنان بهتر بود خدا ام المؤمنين (عايشه) را در برابر آنچه كرد بيامرزد. سپس شعرهايى را كه معاويه در نامه خود نوشته بود با شعر پاسخ داد.(22)

بدين گونه سعد وقاص ضمن رد نظر معاويه كه عثمان را برتر از ساير اعضاى شش نفرى شوراى عمر قلمداد مى‏كرد، از فضايل على سخن گفت و طلحه وزبير و عايشه را مورد انتقاد قرار داد و اين در حالى بود كه او با اميرالمؤمنين همراهى نداشت و از او جدا شده بود.

معاويه در تعقيب هدف‏هاى تبليغى خود نامه ديگرى هم به محمد بن مسلمه نوشت و ازاينكه او و قومش عثمان را خوار كرده از او انتقاد نمود و درعين حال از او تعريف كرد و به عنوان «فارس الانصار» سوار كار انصار، و ذخيره مهاجران ياد كرد، معاويه مى‏خواست او را كه از على جدا شده بود به سوى خود جلب كند ولى محمد بن مسلمه پاسخ قاطعى به معاويه داد و طى آن نوشت:

«.. و تو اى معاويه به جان خودم سوگند كه جز دنيا چيزى را نمى‏خواهى و جز هواى نفس از چيزى پيروى نمى‏كنى، اگر عثمان را در حال مرگش يارى مى‏كنى تو او را در حالى كه زنده بود خوار كردى...»(23)

علاوه بر نامه پرانى هايى كه قسمتى از آن را آورديم، معاويه از هر فرصتى براى جلب افراد به سوى خود استفاده مى‏كرد و از هر حادثه‏اى استفاده تبليغى مى‏كرد و بر ضد اميرالمؤمنين جنگ روانى و تبليغى به راه انداخته بود.

يكى ديگر از مواردى كه معاويه افراد با نفوذ را بر ضد امام تحريك مى‏كرد جريان ابومسلم خولانى (عبداللّه بن ثوب) بود او كه در اصل از يمن بود، در شام اقامت داشت و از زاهدان و عابدان به شمار مى‏رفت (24)

و او را از طبقه دوم از تابعين شام به شمار مى‏آورند.(25) ابومسلم در آستانه جنگ صفين با گروهى از قاريان شام نزد معاويه آمد و به او گفت: تو چرا با على جنگ مى‏كنى در حالى كه تو از نظر مصاحبت با پيامبر و هجرت و قرابت و سابقه در اسلام همانند او نيستى؟

معاويه گفت: من با على جنگ نمى‏كنم در حالى كه ادعا كنم كه من هم در مصاحبت و هجرت و قرابت و سابقه در اسلام همانند او هستم، ولى به من خبر بدهيد: آيا شما نمى‏دانيد كه عثمان مظلوم كشته شد؟ گفتند: آرى. گفت: على قاتلان او را در اختيار ما بگذارد تا آنها را بكشيم در اين صورت جنگى ميان ما و او وجود ندارد.

آنها فريب سخنان معاويه را خوردند و گفتند: نامه‏اى به على بنويس كه بعضى از ما آن را نزد او ببرد و معاويه نامه‏اى نوشت و همرا ابومسلم خولانى به امام فرستاد،وقتى ابو مسلم در كوفه به خدمت امام رسيد، خطبه‏اى خواند و از جمله گفت: اما بعد، تو توليت كارى را بر عهده گرفته‏اى كه به خدا سوگند دوست نداريم كه آن براى غير تو باشد، مشروط بر اينكه حق را اجرا كنى، عثمان در حالى كه مسلمان بود و خونش حرام بود مظلوم كشته شد، پس قاتلان او را به ما تحويل بده و تو رهبر ما هستى و اگر كسى با تو مخالفت كند دستان ما به كمك تو مى‏شتابد و زبان‏هاى ما به نفع تو شهادت مى‏دهد و تو صاحب عذر و حجت هستى»

امام در پاسخ ابو مسلم گفت: فردا بيا پاسخ نامه‏ات را بگير، او رفت و فرداى آن روز آمد تا پاسخ بگيرد. ديد كه سخنان او به گوش مردم رسيده و پيروان امام اسلحه برداشته‏اند و مسجد را پر كرده‏اند و ندا سر مى‏دهند كه همه ما عثمان را كشته‏ايم.(26) به ابو مسلم اجازه داده شد و نزد امام آمد و امام نامه‏اى را كه در پاسخ معاويه نوشته بود به او داد ابومسلم گفت: گروهى را ديدم كه تو با آنان كارى ندارى امام گفت: چه ديدى؟ گفت: اين خبر به مردم رسيده كه تو مى‏خواهى قاتلان عثمان را به ما تحويل بدهى هياهو مى‏كنند و لباس جنگ پوشيده‏اند و شعار مى‏دهند كه همه آنان قاتلان عثمان هستند. امام فرمود: «به خدا سوگند هيچ لحظه اى نخواسته‏ام كه آنان را تحويل تو بدهم، من زير و روى اين كار را بررسى كردم و ديدم كه شايسته نيست من آنها را به تو و يا غير تو بدهم» ابو مسلم نامه را گرفت و بيرون آمد و با خود گفت: اكنون جنگ روا شده است.(27)

يكى ديگر از مواردى كه معاويه در جنگ روانى بر ضد امام از آن بهره بردارى مى‏كرد آمدن عبيدالله بن عمر به شام بود، او كه فرزند كوچكتر عمر بن خطاب بود پس از كشته شدن پدرش عمر به دست ابولؤلؤ و فرار او، هرمزان و دخترش رابه جاى پدرش كشته بود واميرالمؤمنين همان موقع قصاص او را خواستار شد ولى عثمان او را قصاص نكرد و در محلى دور از مدينه زمينى به او داد و او در آنجا مشغول به كار بود.(28)

عبيد اللّه از ترس اجراى عدالت توسط اميرالمؤمنين به شام گريخت وقتى خبر ورود او به شام به گوش معاويه رسيد با مشورت عمروعاص، خواست از حضور او در شام بر ضد اميرالمؤمنين بهره بردارى كند و او را به حضور طلبيد و از او خواست كه به منبر برود و على را دشنام بگويد و شهادت بدهد كه او قاتل عثمان است؛ ولى عبيداللّه با وجود دشمنى كه با امام داشت حاضر نشد به امام دشنام بدهد ولى قول داد كه درباره نسبت دادن قتل عثمان به او چيزى بگويد اما در مجلسى كه براى سخنرانى او برپا شده بود، در سخنرانى خود چيزى در اين باره نگفت. معاويه به او پيغام داد كه تو يا ترسيده‏اى و يا به ما خيانت كرده‏اى و او به معاويه سفارش داد كه دوست نداشتم بر ضد مردى كه عثمان را نكشته شهادت بدهم. معاويه او را طرد كرد و اهميتى به او نداد. ولى او براى جلب توجه معاويه اشعارى سرود و در آن گواهى داد كه قاتلان عثمان در گرد على قرار گرفته‏اند و عثمان مظلوم و بى گناه كشته شد وقتى اين اشعار به معاويه رسيد، او را گرامى داشت و از نزديكان خود قرار داد.(29)

يكى ديگر از اقدامات معاويه در ايجاد جنگ روانى و تضعيف امام و تقويت خود، رفتار او با قيس بن سعد عامل اميرالمؤمنين در مصر بود، قيس يكى از هوشمندان عرب بود و در جنگ‏هاى زمان پيامبر پرچم انصار را بر عهده داشت(30) اميرالمؤمنين او را والى مصر كرد و او با حسن تدبيرى كه داشت توانست به اوضاع مصر مسلط شود و مردم مصر در اطاعت اميرالمؤمنين بود.

معاويه در يك اقدام مكارانه نامه‏اى به قيس بن سعد نوشت و از او خواست كه به او پيوندند و در خونخواهى عثمان شركت كند، نامه هايى ميان اين دو رد وبدل شد و آخر كار قيس در يك نامه شديد اللحنى به معاويه نوشت:

«اما بعد، مايه شگفتى است كه تو در من طمع كردى و مرا فريب مى‏دهى! آيا مى‏خواهى از اطاعت كسى كه شايسته‏ترين مردم به خلافت و گوياترين آنان به حق و هدايت يافته‏ترين آنان در راه و نزديك‏ترين آنان به رسول خدا، بيرون شوم و به اطاعت تو در آيم؟ اطاعت كسى كه دورترين مردم از خلافت و زورگوترين وگمراه‏ترين آنان و دورترين مردم از پيامبر خدا و پسر گمراهان و طاغوتى از طاغوت‏هاى شيطان است!...»

وقتى معاويه نامه قيس را خواند، از او نااميد شد و ديد كه حيله او در قيس كارگر نشد خواست ميان او و امام را به هم بزند و هم به مردم شام روحيه بدهد از اين رو به مردم شام گفت: به قيس دشنام ندهيد او تابع ماست و مخفيانه به من نامه مى‏نويسد، آنگاه از زبان قيس نامه‏اى جعل كرد كه گويا قيس به ا و نوشته است كه او هم خواهان خون عثمان است و با معاويه همكارى خواهد كرد! و ا ين نامه جعلى را براى مردم شام خواند.

اين خبر به اميرالمؤمنين و ياران او رسيد و آنان به قيس بدگمان شدند و ياران امام به او پيشنهاد كردند كه قيس را عزل كند ولى امام فرمود: من اين خبر را درباره قيس باور نمى‏كنم ولى اصرار اصحاب باعث شد كه امام محمد بن ابى بكر را به مصر فرستاد و جريانات تلخى پيش آمد كه در كتاب‏هاى تاريخى آمده است.(31)

يكى ديگر از اقدامات معاويه در جنگ روانى بر ضد اميرالمؤمنين فرستادن عوامل نفوذى به ميان اصحاب اميرالمؤمنين بود آنها مأموريت داشتند كه هم از تحركات امام گزارش بفرستند و هم در مواقع لازم به جبهه امام ضربه بزنند، نمونه آن جريان شخصى به نام اربد بود كه در آستانه جنگ صفين اتفاق افتاد. به هنگام آمادگى سپاه امام جهت حركت به سوى شام، امام خطبه‏اى خواند و طى آن فرمود:

«به سوى دشمنان خدا و دشمنان سنت‏ها و قرآن و باقى مانده احزاب و قاتلان مهاجرين و انصار حركت كنيد».

در اين هنگام شخصى به نام اربد از قبيله بنى فزار بر خاست و گفت: تو مى‏خواهى ما را به سوى شام حركت دهى تا با برادران دينى خود جنگ كنيم همان گونه كه در بصره با برادران خود جنگ كرديم؟ به خدا سوگند كه چنين نخواهيم كرد. در اين موقع مالك اشتر برخاست و گفت: گوينده اين سخن كيست؟ پس از آن مردم به سوى او هجوم آوردند و او فرار كرد و مردم خشمگين او را دنبال كردند و در محله كناسه با مشت لگد و غلاف شمشير آن قدر زدند تا او مرد و چون اين خبر به امام رسيد ناراحت شد و فرمود: نبايد او را مى‏كشتيد و چون معلوم نشد كه قاتل او كيست امام ديه او را از بيت المال داد(32)

همچنين دو نفر به نام‏هاى عبداللّه عبسى و حنظله تميمى خدمت امام آمدند و از او خواستند كه به سوى معاويه حركت نكند و از جنگ با او بپرهيزد، امام در پاسخ آنها گفت: من سخن كسانى را مى‏شنوم كه نمى‏خواهند معروفى را بشناسند و منكرى را انكار كنند. در اين هنگام معقل رياحى گفت: اين دو نفر به عنوان خيرخواهى به سوى تو نيامده‏اند بلكه قصد فريفتن تو را دارند آنان از دشمنان تو هستند، يكى ديگر از ياران امام گفت ك حنظله با معاويه مكاتبه دارد بگذار او را بازداشت كنيم. غير از عبدالله و حنظله دو نفر ديگر به نام‏هاى عيّاش و قائد نيز كه هر دو از قبيله عبس بودند افشا شدند و معلوم گرديد كه با معاويه سر و سرّى دارند.(33)

پى‏نوشتها:‌


1 - همان، ص 33.
2 - دينورى، الأخبار الطوال، ص 157؛ وقعة صفين، ص 34؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 61.
3 - ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ج 1، ص 87؛ وقعة صفين، ص 36؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص63.
4 - نوشته‏اند وقتى كه عمرو عاص از سوى عمر والى بود ثروت كلانى جمع كرد به طورى كه عمر در نامه‏اى به او شديدا از وضع او انتقاد كرد و گفت اين همه مال را ز كجا آوردى و محمد بن سلمه را فرستاد از اموال او صورت بردارى كند. ابن عبد ربه، العقد الفريد، ج 1، ص 45.
5 - دينورى، الأخبار الطوال، ص 157.
6 - وقعة صفين، ص 39؛ ابن ابى الحديد، ج 3، ص 64. اين جريان رادينورى هم با تفاوت هايى نقل كرده از جمله اين كه عمروعاص به معاويه گفت: به قيصر روم نامه بنويس و بگو كه تمام اسيران روم را آزاد مى‏كنى و حاضر به صلح هستى (الأخبار الطوال، ص 58).
7 - وقعة صفين، ص 38.
8 - ابن جوزى، المنتظم، ج 3، ص 346.
9 - وقعة صفين، ص 38؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 65.
10 - ابن ابى الحديد، ج 2، ص 65.
11 - وقعة صفين، ص 40؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 67؛ مبرد، الكامل ج1 ص190؛ بلاذرى، انساب الاشراف ص288.
12 - همان.
13 - وقعة صفين، ص 42؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 69؛ الامامة والسياسة ج 1، ص 88.
14 - وقعة صفين، ص 44؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 70.
15 - محمد حميد اللّه، الوثائق السياسية للعهد النبوى و الخلافة الراشده، ص 544.
16 - وقعة صفين، ص 63؛ ابن ابى الحديد، ج 3، ص 109؛ ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ج 1، ص 89.
17 - وقعة صفين، ص 63؛ ابن ابى الحديد، ج 3ة ص 109.
18 - الامامة و السياسة، ج 1، ص 89.
19 - وقعة صفين، ص 72؛ ابن ابى الحديد، ج 3، ص 113؛ الامامة والسياسة، ج 1، ص 89؛ ابن اعثم، الفتوح، ج 2، ص 544.
20 - همان منابع.
21 - ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 4، ص 185؛ الاستيعاب (درحاشيه الاصابه)ج 3 ص53؛ اسكافى، المعيار و الموازنه ص24.
22 - وقعة صفين، ص 75؛ ابن قتيبه، الامامة و السياسة ص90؛ ابن اعثم، الفتوح ج 2، ص545.ابن عقيل علوى، النصايح الكافيه ص37؛ تاريخ يعقوبى ج2 ص176.
23 - وقعة صفين، ص 77؛ ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1 ص 90 ؛ ابن اعثم، الفتوح ج 2، ص 547.
24 - ابن حجر عسقلانى، تهذيب التهذيب، ج 12، ص 256؛ مزى، تهذيب الكمال، ج 34، ص 290.
25 - ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 7، ص 448.
26 - به گفته دينورى تعداد آنها حدود ده هزار نفر بود.
27 - وقعة صفين ص 86؛ ابن ابى الحديد ج 15 ص 75.
28 - وقعة صفين، ص 86؛ ابن ابى الحديد،ج 15، ص 75؛ دينورى، الأخبار الطوال، ص 163.
29 - وقعة صفين، ص 85.
30 - ابن اثير، اسدالغابة، ج 4، ص 215.
31 - تاريخ طبرى،ج 3، ص 64؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 356؛ و بنگريد به تاريخ ابن خلدون ج 4، ص 294.
32 - وقعة صفين، ص 95؛ دينورى، الأخبار الطوال، ص 164؛ ابن اعثم، الفتوح، ج 2، ص 57.
33 - وقعة صفين، ص 96؛ ابن ابى الحديد، ج 3، ص 175.