امام على (ع) و قاسطين

يعقوب جعفرى

- ۳ -


عزل معاويه، انگيزه‏ها و پيامدها

هنگامى‏كه انقلابيون و شورش كنندگان بر عثمان او را كشتند و با على‏بن‏ابى طالب(ع) بيعت كردند مسئوليت سنگينى بر عهده امام قرار گرفت و امام بايد اصلاحات را شروع مى‏كرد و تحولى عميق در جامعه به وجود مى‏آورد، يكى از فورى‏ترين كارها كوتاه كردن دست نااهلان و افراد بى تقوا كه از سوى عثمان به ولايت شهرها منصوب شده بودند، از سرنوشت مسلمانان بود، در رأس اين افراد معاويه قرار داشت كه يك حكومت اشرافى در شام تشكيل داده بود و ارزشهاى اسلامى را زير پا گذاشته بود، امام لحظه‏اى درنگ نكرد و او را از كار بر كنار نمود. امام به خوبى از پى آمدهاى اين اقدام سريع آگاه بود ولى به طورى كه خواهيم گفت، از نظر دينى و سياسى چاره‏اى جز آن نداشت.

اقدام به عزل معاويه مورد انتقاد برخى از مصلحت انديشان قرار گرفت، آنها معتقد بودند كه اين كار باعث مخالفت و سركشى معاويه خواهد بود و اين براى حكومت نوپاى امام خطرناك است. و بايد امام صبر مى‏كرد و پس از آن كه معاويه و مردم شام با او بيعت كردند و حكومت او تثبيت شد، آن وقت معاويه را عزل مى‏كرد.

از جمله كسانى كه چنين عقيده‏اى داشتند، مغيرة بن شعبه و عبداللّه بن عباس بودند. ابن عباس مى‏گويد: به خانه على رفتم و مغيرة بن شعبه را ديدم كه با او خلوت كرده است، مرا منتظر گذاشت تا اينكه از نزد او بيرون آمد. گفتم: اين شخص به تو چه مى‏گفت؟ امام گفت: او پيش از اين به من اظهار داشت كه عبداللّه بن عامر و معاويه و عمّال عثمان را در حكومت‏هاى خود تثبيت كن تا از مردم براى تو بيعت بگيرند، آنان شهرا را آرام و مردم را ساكت مى‏كنند ولى من با اين پيشنهاد او مخالفت كردم و گفتم: به خدا قسم اگر ساعتى از روز مهلت داشته باشم، نظر خود را اعمال خواهم كرد و اينان را والى نخواهم كرد و مانند چنين افرادى شايسته ولايت نيستند.

مغيره از پيش من رفت و من مى‏دانستم كه او معتقد است كه من اشتباه مى‏كنم سپس نزد من برگشت و گفت: من پيش از اين مصلحت تو را در آن ديدم كه به تو اظهار كردم و تو در آن با من مخالف كردى، ولى بعدا نظر ديگرى پيدا كردم و من فكر مى‏كنم كه تو به نظر خودت عمل كنى و آنان را بر كنار سازى و از كسانى كه به آنان اطمينان دارى كمك بگيرى كه خدا كفايت مى‏كند و آنان از نظر قدرت ناتوان‏تر از آن هستند كه بودند.

ابن عباس مى‏گويد: به على گفتم او نخست تو را نصيحت كرده ولى بار دوم به تو خيانت كرده است. على گفت: چگونه مرا نصيحت كرده است؟

ابن عباس گفت: تو مى‏دانى كه معاويه و ياران او اهل دنيا هستند، هر گاه آنان را تثبيت كنى براى آنان مهم نيست كه چه كسى خلافت را در دست دارد و هر گاه آنان را عزل كنى، خواهند گفت: خلافت را بدون مشورت گرفته و عثمان را كشته است.(1)

در اين روايت كه از طبرى نقل كرديم، مغيره خواهان تثبيت همه عاملان عثمان از سوى اميرالمؤمنين است ولى در روايت شيخ طوسى و ابن شهر آشوب چنين آمده كه او فقط خواستار تثبيت معاويه شد و اظهار داشت كه فعلاً او را بر كنار نكن وقتى كارها محكم شد اگر خواستى عزل كن و اميرالمؤمنين (ع) در پاسخ او فرمود: اى مغيره آيا در فاصله تثبيت و بر كنارى او، زنده بودن مرا تضمين مى‏كنى؟ مغيرة گفت: نه. امام فرمود: هرگز چنين نخواهد بود كه خداوند از من راجع به توليت معاويه بر دو نفر از مسلمانان در يك شب سياه پرسش كند. آنگاه امام اين آيه را خواند: و ما كنت متخذ المضلّين عضدا(2) و من هرگز گمراهان را ياور نخواهم گرفت.(3)

بدينگونه امام، پيشنهاد مغيره و ابن عباس و ساير كسانى را كه احيانا از روى مصلحت خواهى خواستار تثبيت موقت معاويه بودند با قاطعيت رد كرد و معاويه را بر كنار نمود. البته تنها معاويه نبود كه از كار بر كنار شد بلكه امام همه عاملان عثمان را عزل كرد جز ابوموسى اشعرى را كه از سوى عثمان حاكم كوفه بود و به اصرار مالك اشتر در حكومت تثبيت كرد.(4)

ابن قتيبه در مورد معاويه مطلبى دارد كه در منابع ديگر ديده نمى شود ومغاير با شيوه شناخته شده اميرالمؤمنين است، او چنين اظهار مى‏دارد كه اميرالمؤمنين به مغيرة بن شعبه پيشنهاد حكومت شام را داد ولى او قبول نكرد و سخن قبلى خود را تكرار نمود و از امام خواست كه معاويه را در شام تثبيت كند و امام به معاويه نوشت: تو را در حكومت و اموالى كه در اختيار دارى والى كردم، پس بيعت كن و با هزار نفر از اهل شام نزد من آى و معاويه در پاسسخ شعرى را فرستاد كه مضمون آن تهديد به جنگ بود.(5)

تا آنجا كه بررسى كردم در هيچ منبعى اين مطلب را نيافتيم و مورخانى كه در اين باره به تفصيل سخن گفته‏اند و جزئيات واقعه را آورده‏اند، چنين چيزى را ذكر نكرده‏اند بلكه ضد آن را آورده‏اند. طبرى نقل مى‏كند كه ابن عباس به امام گفت: صلاح ديد من اين است كه معاويه را تثبيت كنى، وقتى با تو بيعت كرد، كندن او از جايگاهش به عهده من باشد. امام گفت: نه به خدا سوگند، جز شمشير چيزى به او نخواهم داد. و چون امام اصرار ابن عباس را ديد به او گفت: وظيفه تو گفتن نظر خويش است ولى تصميم‏گيرى با من است و اگر با حرف تو مخالفت كردم از من اطاعت كن، ابن عباس گفت: چنين خواهم كرد و كم‏ترين حقى كه بر مى‏دارى اطاعت كردن است.(6)

ابن جوزى نقل مى‏كند كه امام در پاسخ ابن عباس و مغيره گفت: به خدا سوگند هيچ يك از آنان را حاكم نخواهم كرد. ابن عباس باز اصرار كرد امام فرمود: به خدا سوگند كه چنين كارى هرگز نخواهد شد.(7)

مسعودى نقل مى‏كند كه امام در پاسخ اين پيشنهاد ابن عباسس فرمود: به خدا سوگند كه در دين خود سازش نخواهم كرد و در كار خود متوسل به ريا نخواهم شد و چون ابن عباس اصرار كرد، فرمود: نه به خدا سوگند كه معاويه را حتّى دو روز حكومت نخواهم داد.(8)

البته دنيورى نقل مى‏كند كه امام در پاسخ مغيره گفت: در اين باره فكر مى‏كنم.(9) ولى ابن مطلب اگر هم از امام صادر شده باشد ـ كه خود جاى ترديد است ـ بدان معنا نيست كه امام در عزل معاويه ترديد داشت بلكه براى آن بود كه مغيره را كه شخص مستقيمى نبود از سر خود رها كند بعدها مغيره گفته بود كه بار اول على را نصيحت كردم و بار دوم به او خيانت كردم و او همان كسى است كه از امام جدا شد و به مكه رفت.(10)

اساسا حكومت دادن به معاويه هر چند كه به صورت موقت و به تعبير امام فقط دو روز باشد، از اميرالمؤمنين كه نماينده همه ارزش‏هاى اسلامى‏است بعيد است و به طورى كه خواهيم گفت حتّى از نظر سياسى نيز اين كار به مصلحت امام نبود. در راستاى همين سياست، امام طى نامه‏اى از معاويه خواست كه با او بيعت كند و از مردم شام نيز بيعت بگيرد و همراه با جمعى از يارانش نزد امام بيايد.(11)

كسانى كه به عمق مسائل توجه ندارند، ظاهر بينانه از امام انتقاد كرده‏اند كه چرا او سخن نصيحت گران را نپذيرفت و بلافاصله معاويه را عزل كرد؟ اگر او معاويه را هر چند به طور موقت در حكومت تثبيت مى‏كرد؟ اين همه گرفتارى‏ها و جنگ‏ها پيش نمى آمد و اين تعداد از بزرگان اصحاب و از جمله خود او به شهادت نمى‏رسيدند و مسلمانان دچار اين مصيبت هاى هولناك نمى شدند.

انتقاد كنندگان معتقدند كه على (ع) در فن سياست وارد نبود وحتى شخصى چون ابن سينا على را داشمندتر از عمر ولى عمر را سياست‏مدارتر از على مى‏داند.(12) و يا حتّى در زمان خود اميرالمؤمنين كسانى معاويه را زرنگ‏تر از على مى‏دانستند و امام در پاسخ آنها فرمود:

و اللّه ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر.(13)

به خدا سوگند كه معاويه زيرك‏تر از من نيست بلكه او حيله مى‏كند و از راه گناه وارد مى‏شود.

همانگونه كه گفتيم، انتقاد كنندگان از سياست امام در عزل معاويه، به ژرفاى كار پى نبرده‏اند و ظاهر بينانه قضاوت مى‏كنند. اگر كسى درست بينديشد خواهد ديد كه عزل معاويه علاوه بر اين كه اقدامى‏مطابق با ارزشهاى اسلامى بود، از نظر سياست هم كارى درست و منطقى و عاقلانه بود. براى روشن شدن مطلب اين موضوع را در سه قسمت مورد بحث قرار مى‏دهيم:

1 - امام سخت پاى بند اسلام و آموزه‏هاى دينى بود و در طول عمر خود هرگز حاضر نشد به خاطر مصلحت جويى حقيقت را فدا كند و از مسير اسلاام خارج شود يك نمونه آن جريان شوراى پيشنهادى عمر بود كه جون عبدالرحمان بن عوف به او گفت كه با تو بيعت مى‏كنم مشروط بر اينكه به قرآن و سنت و روشن شيخين (ابوبكر و عمر) عمل كنى، امام عمل كردن به قرآن و سنت را پذيرفت ولى عمل به روشن شيخين را قول نداد و به همين جهت، از انتخاب به خلافت در آن شورا بازماند.(14)

اگر او يك وعده دروغ و بر خلاف حق مى‏داد و حتّى بعدها هم به آن عمل نمى‏كرد عنان خلافت به دست او بود؛ ولى او هرگز به خاطر رسيدن به قدرت حاضر به دروغ گفتن نبود.

در جريان عزل معاويه نيز چنين شد و او حاضر نبود به خاطر مصلحت، حكومت ستمگران را بر مسلمانان حتّى به طور موقت امضا كند و لذا به طورى كه پيشتر نقل كرديم، او با تمسك به آيه شريفه: و ما كنت متخذ المضلين عضدا تكليف شرعى خود مى‏دانست كه دست ستمگران را از سرنوشت مسلمانان كوتاه كند.او مى‏فرمود: من يا بايد بامعاويه بجنگم و يا دين به محمد كافر شوم.(15)

او بارها از پاى بندى خود به حق و راستى سخن گفته و خاطر نشان كرده است كه او نيز راه‏هاى حيله و نيرنگ را مى‏داند ولى پاى بندى به دين او را از اين كار باز مى‏دارد:

- و لقد اصبحنا في زمان قد اتخذ اكثراهله الغدر كيسا و نسبهم اهل الجهل فيه إلى حسن ا لحيلة، مالهم قاتلهم اللّه قد يرى الحوّل ا لقلّب وجه الحيلة و دونها مانع من امر اللّه ونهيه فيدعها رأى عين بعد القدرة عليها و ينتهز فرصتها من لاحريجة له في الدين(16)

همانا در زمانى هستيم كه بيشتر مردم، حيله گرى را زرنگى مى‏شمارند و نادانان آنها را به حسن تدبير نسبت مى‏دهند آنان را چه شده است؟ خدا آنان را بكشد! چه بسا كسى كه در كوره حوادث بزرگ شده و به فراز و نشيب‏ها آگاه است راه حيله‏گرى را مى‏داند ولى امر و نهى الهى مانع او است و با اينكه توانايى انجام آن را دارد، آشكارا، آن را رها مى‏سازد، ولى كسى كه پروايى در دين ندارد از آن فرصت استفاده مى‏كند.

ـ واللّه ما معاوية بادهي منّى و كلنّه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس و لكن كلّ غدرة فجرة و كل فجرة كفرة.(17)

به خدا سوگند كه معاويه زيرك‏تر از من نيست بلكه او حيله مى‏كند و از راه گناه وارد مى شود اگر نبود كه نيرنگ را ناپسند مى‏دارم، من از زيرك‏ترين مردم بودم ولى هر نيرنگى گناه است و هر گناهى نوعى كفر است.

و بدين سان امام خط مشى كلى خود را مشخص مى‏سازد و با شفافيت تمام سياست مبتنى بر ارزش‏ها را اعلام مى‏دارد و عزل معاويه نيز در راستاى همين طرز فكر و شيوه حكومت امام بود.

2 ـ مطلب ديگر اين كه عزل معاويه حتّى از نظر سياسى و مصالح حكومت نيز كارى واقع بينانه و درست بود. زيرا كسانى كه پس از قتل عثمان با امام بيعت كرده بودند؛ بزرگ‏ترين ايرادى كه بر عثمان داشتند به كار گماردن حاكمان ناشايست و به خصوص معاويه بود.

وقتى معاويه در دوران گرفتارى عثمان نزد او رفت، عثمان به او گفت: سپاه تو كجاست؟ معاويه گفت من فقط با سه نفر به مدينه آمده‏ام. عثمان گفت: خداوند خويشاوندى تو را پيوند ندهد و تو را يارى نكند و به تو جزاى خير ندهد، به خدا سوگند كه كشته نمى شوم مگر براى تو و مردم به من خشم نكرده‏اند مگر به جهت تو.(18)

او درست مى‏گفت و مردم به خاطر حاكمان ستمگرى كه عثمان به كار گمارده بود و به خصوص به خاطر معاويه بر او شوريده بود مسلمانان راجع به توليت معاويه بر شام و ظلم ستمى كه به مردم مى‏كند، باعثمان صحبت كردند و او عذر آورد كه پيش از من عمر هم او را والى شام كرده بود اما مسلمانان عذر او را نپذيرفتند و جز به بركنارى معاويه به چيزى قانع نشدند.(19)

همان كسانى كه به خاطر وجود امثال معاويه عثمان را كشتند، با اميرالمؤمنين بيعت كردند و پر واضح است كه على نمى‏توانست و نبايد عمال عثمان و به خصوص معاويه را درمقام خود تثبيت كند و گر نه مورد خشم ياران خود قرار مى‏گرفت و همان اعتراضى را كه به عثمان داشتند به ا و هم وارد مى‏كردند.

ابن ابى الحديد از شخصى به نام «ابن سنان» نقل مى‏كند كه گفته است «اگر على خلافت خود را با توليت معاويه بر شام و تثبيت او شروع مى‏كرد، در آغاز كار به همان چيزى گرفتار مى‏شد كه عثمان در پايان كار به آن گرفتار شده بود و اين كار باعث خلع او و قتل او مى‏شد. حتّى اگر از نظر شرعى اين كار روا بود و مسؤوليتى نداشت از نظر سياست نادرست و زشت بود و باعث شورش و مخالفت مى‏شد.(20)

در منابع تاريخى آمده است كه مردى از مصر به نام سودان بن حمران مرادى به امام گفت: ما با تو بيعت كرديم ولى اگر در ميان ما مانند عثمان عمل كنى، تو را نيز مى‏كشيم.(21)

3 ـ خود امام بارها در خصوص معاويه با عثمان صحبت كرده بود و او را به سبب توليت معاويه بر شام سرزنش كرده بود. او در گفتگويى با عثمان از ولايت معاويه به شدت انتقاد كرد و عذر عثمان را كه عمر هم او را والى كرده بود نپذيرفت و گفت:

معاويه از عمر مى‏ترسيد ولى اكنون كارهايى مى‏كند و آن را به تو نسبت مى‏دهد و تو بر او غضب نمى كنى.(22)

با اين وجود چگونه امام مى‏توانست پس از رسيدن به قدرت لحظه‏اى به حكومت معاويه رضايت بدهد؟ به گفته طه حسين: «على نمى توانست حكام عثمان را سر كار باقى بگذارد زيرا وى بارها عثمان را در گماشتن آن حكام سرزنش كرده بود، چون كه رفتار آن حكام با مردم شرم آور بود. از اين رو على نمى توانست حكامى‏را كه ديروز خواهان بركنارى آنان بود، امرزو ابقايشان را خواستار شود».(23)

4 ـ معاويه دشمنى ديرينه‏اى با امام داشت و اين به دوران پيش از اسلام و نزاعى كه ميان بنى هاشم و بنى اميه بود بر مى‏گرد اين دو قبيله همواره با يكديگر دشمنى و رقابت داشتند.(24) و در عهد رسول اللّه ابوسفيان پدر معاويه جنگ‏هاى خونينى بر ضد پيامبر و على راه انداخته بود و على (ع) در جنگ بدر تنها در يك روز سه تن از نزديكان معاويه را كشته بود و كينه‏هاى مربوط به بدر و حنين و احد، مانند آتشى در دل معاويه زبانه مى‏كشيد و همواره در صد انتقام‏گيرى از على بود و ديديم كه چون يزيد پسر معاويه، حسين (ع) پسر على را كشت، آرزو مى‏كرد كاش پدرانم كه در بدر كشته شدند زنده بودند و مى‏ديدند كه چگونه انتقام آنان را گرفته‏ام.(25)

اين كينه‏ها و دشمنى‏ها همواره وجود داشت و گاه و بى‏گاه ظهور و بروز مى‏كرد و بارها ميان على و معاويه درگيرى هايى به وجود مى‏آمد از جمله در ايام عثمان وقتى معاويه مى‏خواست از مدينه به شام رود با تندى به على گفت: اگر پس از من يك مو از سرعثمان كم شود، تو را با صد هزار شمشير مى‏زنم!(26)

با توجه به اين سابقه‏ها، امام چگونه مى‏توانست با معاويه كنار بيايد و او را از سوى خود حاكم سرزمين پهناور شام كند و با او از در سازش و تفاهم در آيد؟

5 ـ مطلب ديگر اين كه اگر امام سخن مغيره وا بن عباس را مى‏پذيرفت و به طور موقت معاويه را در مقام خود تثبيت مى‏كرد تا پس از راست شدن كار او را بر كنار كند، بدون شك معاويه از قصد امام آگاه مى‏شد و او زيرك‏تر از آن بود كه نفهمد او را فريب مى‏دهند و او هرگز به امام اعتماد نمى كرد و براى حفظ موقعيت خود در آينده نقشه‏هاى خود را در جهت مخالفت با امام عملى مى‏ساخت و حتّى از اين فرصت بهره بردارى تبليغى مى‏كرد و به مردم مى‏گفت: على مرا شايسته حكومت مى‏داند.

معاويه به خوبى مى‏دانست كه على با او بالاخره برخورد خواهد كرد و تفاهم ميان اين دو امكان ندارد اين مطلب را عمروعاص نيز طى نامه‏اى به معاويه تذكر داد و بلافاصله پس از بيعت مردم با على و بر گرداندن اموال عمومى از خانه عثمان به بيت المال، به معاويه نوشت: هر آنچه مى‏خواهى بكن چون پسر ابوطالب هر مالى را كه دارى از تو خواهد گرفت.(27)

6 ـ معاويه از اول در خلافت طمع داشت و از هنگامى‏كه معاويه به دعوت عثمان به مدينه آمد و در يك جلسه مشورتى در جهت تسلط بر اوضاع شركت كرد اين قصد او آشكار شد و به گفته طبرى، چون عثمان عمال خود را جمع كرد معاويه پس از آمدن به نزد او همواره طمع خلافت داشت(28) و حتّى برخى از اطرافيان او نيز از قصد او آگاهى داشتند و لذا پس از تمام شدن آن جلسه كعب كه پشت سر عثمان حركت مى‏كرد گفت: به خدا سوگند امير پس از او كسى است كه سوار قاطر شده است واشاره به معاويه كرد(29) و مردى به نام حجاج بن‏خزيمه كه بلافاصله پس از كشته شدن عثمان به شام رفت و خبر قتل عثمان را به او رسانيد، به معاويه اميرالمؤمنين خطاب كرد و او را تشويق به مقاومت در برابر على نمود. او بعدها به مردم شام افتخار مى‏كرد و مى‏گفت: من (نخستين بار) به معاويه اميرالمؤمنين گفتم.(30) اساسا معاويه از مدت‏ها پيش براى خلافت زمينه سازى مى‏كرد و به طورى كه خواهيم گفت، معاويه خود در قتل عثمان مؤثر بود و هيچ گونه كمكى به او نكرد، گويا مى‏خواست عثمان زودتر از ميان برود تا زمينه و بهانه براى او فراهم شود.

البته معاويه جرئت آن را نداشت كه بلافاصله پس از قتل عثمان خود را خليفه مسلمين اعلام كند و مهمترين مانع او بيعت مردم با على بود و براى شكستن اين سدّ به چندين نفر از اصحاب پيامبر كه ميان مردم وجهه‏اى داشتند مانند طلحه و زبير و عبداللّه بن عمر نامه نوشت و از آنها خواست كه خلافت رابر عهده گيرند و قول داد كه با آنها بيعت خواهد كرد(31) و اين اقدام تنهابراى تضعيف على(ع) بود.

معاويه پيش از آن كه فرمان بر كنارى خود از حكومت شام را از امام دريافت كند، به وسيله نائله همسر عثمان از قتل او با خبر شد و نائله نامه‏اى همراه با پيراهن خون آلود عثمان به معاويه فرستاده بود(32) او كه هنوز نامه‏اى از امام دريافت نكرده بود، خونخواهى عثمان و انتقام از قاتلان او راعنوان كرده بود و آن را مقدمه‏اى براى دست اندازى به خلافت قرار داده بود. در همين راستا، معاويه به شرحبيل زاهد حمص نامه نوشت و از او خواست كه با معاويه به عنوان امير منطقه شام بيعت كند تا خون عثمان را بگيرد، شرحبيل نوشت: خون خليفه پيشين را كسى مى‏تواند بگيرد كه خليفه مسلمين باشد نه امير منطقه، از اين جهت من با تو به عنوان خليفه مسلمين بيعت مى‏كنم. وقتى نامه شرحبيل به معاويه رسيد سخت خوشحال شد و نامه را براى مردم شام خواند و از آنان به عنوان خليفه مسلمين بيعت گرفت سپس باب مكاتبه با على را گشود.(33)

بنابر اين معاويه از آغاز درطمع خلافت بود و به حكومت شام رضايت نمى داد و تثبيت او در اين مقام مانع توطئه‏ها و مخالفت‏هاى او نمى‏شد. البته طبق بعضى از روايات تاريخى، معاويه به جرير بجلى فرستاده امام به شام پيشنهاد كرد كه امام شام و مصر را در اختيار من بگذارد و پس از خود كسى را تعيين نكند، دراين صورت من خلافت او را تأييد مى‏كنم.(34) ولى به طورى كه مشروحا به جريان مذاكره جرير بجلى با معاويه خواهيم پرداخت، هدف معاويه از اين پيشنهاد وقت گذرانى براى جمع آورى نيرو و آماده شدن به جنگ با اميرالمؤمنين بود و او در اين پيشنهاد خود صداقت نداشت.

با توجه به مجموع آنچه گفتيم، امام هم به خاطر پاسدارى از ارزشهاى دينى و هم به خاطر مصالح سياسى، معاويه را از حكومت عزل كرد و اين اقدام پى آمدهاى مهمى داشت كه از جمله آنها تبادل نامه‏هاى گوناگون ميان امام و معاويه و تحريك افرادى چون طلحه و زبير توسط معاويه در جهت رودررويى با امام و خونخواهى عثمان و جنگ صفين بود.

تبادل نامه ميان امام و معاويه

پس از آنكه مردم با امام بيعت كردند، امام عاملان خود را به شهرها فرستاد و از جمله سهل بن حنيف را به عنوان والى شام به آن ديارگسيل داشت، در نزديكى‏هاى تبوك گروهى از سپاه شام راه را بر او بستند و گفتند: اگر تو را عثمان فرستاده است، مرحبا بر تو ولى اگر كسى ديگرى فرستاده است از همين جا بر گرد و سهل از آنجا برگشت.(35)

پس از اين جريان امام نامه‏اى به معاويه نوشت و آن را توسط سبرة الجهنى به شام فرستاد ولى معاويه به اين نامه پاسخ نداد و فرستاده امام را برگردانيد(36) البته طبرى كه اين جريان را نقل مى‏كند متن نامه را نمى آورد ولى ظاهر اين است كه اين همان نامه‏اى است كه در نهج البلاغه آمده و گفته شده كه امام اين نامه را پس از بيعت مردم با او به معاويه نوشت، متن نامه چنين است:

«از على اميرالمؤمنين به معاوية بن ابى سفيان، اما بعد، تو خود از معذور بودن من درباره شما و روى گردانى من از شما آگاهى دارى، تا اينكه شد آنچه بايد مى‏شد و باز داشتن از آن ممكن نبود، داستان دراز و سخن بسيار است، آنچه گذشت، گذشت و آنچه پيش آمد، پس از آنان كه نزد تو هستند بيعت بگير و با گروهى از ياران خود نزد من بيا.(37)

ظاهرا اين نخستين نامه امام به معاويه پس از بيعت مردم با او است و ابن ابى الحديد متن ديگرى را نقل مى‏كند كه تقريبا شبيه همين مضمون است.(38) امام طى اين نامه از معاويه خواست كه با او بيعت كند و به مدينه آيد و به طورى كه ملاحظه مى شود لحن ملايمى دارد. ولى معاويه كه هواى خلافت بر سر داشت مردم شام را جمع كرد و از آنها براى خونخواهى عثمان بيعت گرفت.(39)

معاويه كه پاسخ نامه نخستين على را نداده بود پس از سه ماه توسط شخصى به نام قبيصه طومار سفيدى به سوى امام فرستاد كه فقط در بالاى آن نوشته شده بود: ازمعاويه به على و زير آن مهر معاويه بود و هيچ مطلبى در آن درج نشده بود، وقتى فرستاده معاويه آن طومار را به امام داد و امام نوشته‏اى در آن نديد به فرستاده گفت: چه چيزى پشت سر تو بود؟ او گفت: آيا در امان هستم؟ امام فرمود: آرى قاصدها در امانند و كشته نمى شوند. او گفت: من قومى‏را ترك كردم كه جز قصاص به چيز ديگرى راضى نيستند. امام گفت: قصاص از چه كسى؟ او گفت: از خود تو، و من شصت هزار پيرمرد را ديدم كه زير پيراهن عثمان گريه مى‏كردند و آن را بر منبر دمشق نصب كرده بودند.(40)

پس از اين جريان و تا شروع جنگ صفين نامه‏هاى متعددى ميان امام و معاويه رد و بدل شد و شايد تعداد آنها به سى نامه برسد و سيد رضى در نهج البلاغه شانزده نامه از امام به معاويه را نقل كرده است و ما لزومى نمى بينم كه همه آن نامه‏ها را در اين جا نقل كنيم و فقط نكات برجسته آنها را مى‏آوريم:

1 ـ امام در نامه‏هاى خود همواره معاويه را نصيحت كرده و او را از افتادن در دام شيطان بر حذر داشته و آخرت را به او ياد آورى كرده است. در نامه اى پس از نصيحت‏هايى خطاب به معاويه نوشته است:

«از خدا بترس و از كسانى نباش كه به خدا اميدى ندارند و شايسته كلمه عذاب خدا شده‏اند، همانا خداوند در كمين اسست و بزودى دنيا به تو پشت مى‏كند و براى تو حسرتى باقى مى‏ماند»(41)

و در نامه‏اى ديگر نوشته است:

«در مورد آنچه در اختيار دارى از خدا بترس و در حق خداوند بر تو نظر كن و به معرفت چيزى كه در ندانستن آن معذور نيستى، بر گرد، همانا اطاعت نشانه‏هايى روشن و راه هايى نورانى و روش‏هايى آشكار دارد كه هوشمندان در آن گام مى‏نهد و نابخردان باآن مخالفت مى‏كنند.»(42)

و در نامه‏اى ديگر نوشته است:

«... (اى معاويه) از روزى بر حذر باش كه افرادى كه كارهاى پسنديده انجام داده‏اند خوشحالند و كسانى كه شيطان را زمامدار خود قرار داده‏اند سخت پشيمانند...»(43)

2 ـ در برخى از نامه‏ها، معاويه به خاطر كارهاى خلافى كه كرده مورد سرزنش شديد امام قرار گرفته است از جمله در نامه‏اى مى‏نويسد:

«سبحان اللّه! چقدر به هوا و هوس‏هاى بدعت‏آميز و سرگردان كننده وابسته شده‏اى، آنهم همراه با ضايع كردن حقيقت‏ها و دور افكندن پيمان هايى كه مطلوب خداوند است و بر بندگانش حجت دارد...»(44)

و در نامه ديگرى خطاب به معاويه مى‏نويسد:

«گروه بسيارى از مردم را تباه كردى و با گمراهى خود آنها رافريب دادى و آنها را در موج درياى خود انداختى به گونه‏اى كه تاريكى‏ها آنان را فرا گرفت و شبهه‏ها به آنان روى آورد...»(45)

و نيز مى‏نويسد:

«چگونه خواهى بود هنگامى‏كه پرده از اين دنيايى كه تو در آن هستى فرو افتد؟ تو به آرايش اين دنيا خوشحال شده‏اى و فريب لذت آن را خورده‏اى، دنيا تو را خوانده و تو اجابت كرده‏اى و تو را با خود كشيده و تو از آن پيروى كرده‏اى و به تو فرمان داده و تو اطاعت نموده‏اى، بزودى در جايى قرار مى‏دهد كه هيچ سپرى تو را از آن نجات نمى دهد...»(46)

3 ـ همچنين امام در نامه هايى، گذشته معاويه و خاندان او را يادآورى كرده است در نامه‏اى مى‏نويسد:

«... اى معاويه! از كى شما رهبران رعيت و زمامداران اين امت شديد؟ بدون آن كه سابقه‏اى در اسلام و شرافتى والا داشته باشيد...»(47)

و نيز مى‏نويسد:

«... همان شمشيرى كه با آن جدّ و دايى و برادرت را در يك مكان (ميدان بدر) زدم نزد من است... چقدر به عموها و دايى‏ها شباهت دارى، همانان كه شقاوت و تمناى باطل آنان را وادار كرد كه محمّد (ص) را انكار كنند و به طورى كه مى‏دانى به خاك و خون افتادند...»(48)

و نيز مى‏نويسد:

«... اسيران آزاد شده جاهليت و فرزندانشان را با امتيازات ميان مهاجران نخستين و ترتيب درجه‏ها و تعريف طباقاتشان چه كار؟ هيهات كه پيكانى صدايى مى‏دهد كه از او نيست و محكوم قصد حكومت دارد، اى انسان چرا در جاى خود نمى نشينى...»(49)

و نيز مى‏نويسد:

«اينكه مى‏گويى ما از فرزندان عبد مناف هستيم. ما نيز چنانيم ولى اميّه مانند هاشم و حرب مانند عبدالمطلب و ابوسفيان مانند ابوطالب نيستند و مهاجر مانند اسير آزاد شده و فرزندان صحيح النسب مانند منسوب به پدر، و حق جو مانند باطل خواه و مؤمن مانند مفسد نيست...» (50)

4 ـ در برخى از نامه‏ها، امام سابقه خود را در اسلام و شخصيت والايى كه دارد، به معاويه ياد آور مى شود. از جمله در نامه‏اى مى‏نويسد:

«... شگفتا از اين روزگار! كه مرا هم سنگ كسى قرار داده كه چون من گام بر نداشته و سابقه‏اى چون سابقه من كه هيچ كس مانند آن را پيدا نكرده، ندارد...»(51)

و نيز در نامه‏اى پس از ذكر اينكه حمزه سيد الشهداء و جعفر طيار از ماست، مى‏نويسد:

«... اگر نبود كه خداوند نهى كرده كه انسان خود را بستايد، گوينده‏اى فضايل بسيارى را مى‏گفت كه دل‏هاى مؤمنان آن را مى‏شناسد و گوشهاى شنوندگان از شنيدن آن ناراحت نيست، كسى را كه تيرش به خطا رفته رها كن، ما ساخته شده پروردگار هستيم و مردم ساخته شده ما هستند. عزّت و برترى و بخشش ما بر قوم تو، مارا از آن باز نداشت كه با شما اختلاط كنيم، همانند قبايل هم طراز ما از شما همسر گرفتيم و به شما همسر داديم در حالى كه شما در اين پايه نبوديد و چگونه چنين باشد در حالى كه پيامبر از ماست و تكذيب كننده از شما و شير خدا (حمزه) از ماست و شير پيمان‏ها (ابوسفيان) از شما و دو سرور جوانان اهل بهشت (حسن و حسين) از ما هستند و كودكان آتش (مروان) از شما و بهترين زنان جهانيان (فاطمه) از ماست و حمّال هيزم (زن ابولهب) از شما، و چيزهاى بسيارى كه درباره ما و شماست...»(52)

5 ـ در برخى از نامه‏ها به تهمت و انتقادهاى معاويه پاسخ‏هاى روشنى مى‏دهد. معاويه در نامه‏هاى متعددى كه به امام فرستاد، ضمن بدگويى‏هاى وقيحانه انتقادها و تهمت هايى را عنوان كرد كه امام از همه آنها پاسخ داد كه از جمله آنها است:

الف. دخالت داشتن امام در قتل عثمان، معاويه در چندين نامه امام را متهم مى‏كند كه در كشته شدن عثمان دخالت داشته است و يا از او مى‏خواهد كه قاتلان عثمان را تحويل بدهد. در اين باره معاويه در نامه‏اى خطاب به امام مى‏نويسد:

«... تو بودى كه مهاجرين را بر عثمان تحريك كردى و انصار را از او دور ساختى پس نادان از تو تبعيت كرد و ناتوان با تو قوت گرفت و اهل شام چيزى جز جنگ با تو را نمى خواهند تا اينكه قاتلان عثمان را تحويل بدهى و پس از آن خلافت به مشورت مسلمانان گذارده شود...»(53)

و در نامه ديگرى خطاب به امام مى‏نويسد:

«... تو نزد ياران عثمان مورد تهمت هستى، به قاتلان عثمان پناه دادى و آنان بازوى تو و ياران تو و اطرافيان تو هستند. به من گفته شده كه تو از خون عثمان خود را كنار مى‏كشى اگر راست مى‏گويى قاتلان او را در اختيار ما قرار بده تا آنها را بكشيم...»(54)

امام در پاسخ اين تهمتِ معاويه و درخواست او در جهت تحويل قاتلان عثمان، طى نامه‏هاى متعددى، مطالب روشن و آگاه كننده‏اى را عنوان مى‏كند از جمله در نامه‏اى خطاب به معاويه مى‏نويسد.

«... اى معاويه به جانم سوگند كه اگر به ديده خرد بنگرى و تابع هوا و هوس نباشى مى‏بينى كه من نسبت به خون عثمان بيزارتر از مردم بودم و مى‏دانى كه من از آن به كنار بودم، مگر اينكه حقيقت را بپوشانى و آنچه را كه برايت آشكار است پوشيده بدارى.»(55)

و در نامه ديگرى اظهار مى‏دارد كه امام تا آنجا كه ممكن بوده به عثمان كمك رسانده ولى معاويه با دفع الوقت و كوتاهى در كمك رسانى به عثمان به او خيانت كرده است، مى‏نويسد:

«... سپس كار مرا با عثمان ذكر كردى، بر توست كه درباره او كه خويشاوند تو بود، پاسخت دهند كه كدام يك از ما دشمنى اش با عثمان بيشتر و در كشته شدن او مؤثرتر بود؟ آيا كسى كه يارى خود را از وى دريغ نداشت و از او خواست كه بنشيند و از (كارهاى تحريك كننده) خود دارى كند يا كسى كه عثمان از او كمك خواست ولى او درنگ كرد و مرگ به سراغ او آمد...»(56)

و نيز مى‏نويسد:

«... و اما پرگويى تو درباره قاتلان عثمان و كشته شدن او، تو عثمان را هنگامى‏يارى كردى كه پيروزى را براى خود مى‏خواستى و آنگاه كه يارى تو به سود او بود اورا خوار كردى.»(57)

و در مورد تحويل قاتلان عثمان به معاويه چنين مى‏نويسد:

«... درباره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى، پس آنچه را كه مردم قبول كرده‏اند تو هم بپذير، آنگاه داورى آنان را پيش من آر تا تو و آنان را بر كتاب خدا ملزم كنم ولى آنچه تو مى‏خواهى مانند فريب دادن كودك است هنگامى‏كه مى‏خواهند او را از شير باز دارند.»(58)

در نامه ديگرى در اين مورد خطاب به معاويه مى‏نويسد:

«... اينكه مى‏گويى: قاتلان عثمان را به من تحويل بده، تو را با عثمان چه كار؟ تو مردى از بنى اميه هستى و فرزندان عثمان به اين كار از تو سزاوار ترند. اگر گمان مى‏كنى كه تو نسبت به خون پدرشان از آنان قوى‏تر هستى، به اطاعت من در آى آنگاه داورى آنان پيش من آر تا تو و آنان را بر پيروى از حجت وادار كنم...»(59)

اينكه امام معاويه را در قتل عثمان به نوعى شريك مى‏داند، اشاره به يك واقعيت مسلّم تاريخى است كه معاويه در زمان محصور بودن عثمان عمدا از يارى كردن به او كوتاهى نمود و هدفش اين بود كه عثمان كشته شود و خون او را بهانه قرار دهد و به خلافت برسد.

به گفته يعقوبى، معاويه پس از كمك خواهى عثمان، دوازده هزار نفر را فرستاد و گفت در محلى منتظر باشيد تا خبرى ازعثمان برسد، او يك نفر را نزد عثمان فرستاد تا خبر بياورد، وقتى او نزد عثمان رفت عثمان به او گفت كه آيا كمك آورده است يا نه؟ او گفت: آمده‏ام تا از وضع تو آگاه شوم و بعد كمك بياورم، عثمان گفت: نه بلكه آمده‏اى تا من كشته شوم.(60)

ابو ايوب انصارى نيز در نامه‏اى به معاويه نوشت: همانا كسى كه عثمان را منتظر گذاشت و اهل شام را از يارى كردن به او باز داشت تو بودى.(61) شبث بن ربعى نيز در نامه‏اى به معاويه نوشت: تو دوست داشتى كه عثمان كشته شود و آن را بهانه قرار دهى.(62)

همچنين ابن اعثم نقل مى‏كند كه عثمان كه خود را در خطر ديد به معاويه نامه‏اى نوشت و از او كمك خواست و اين نامه را توسط مسوربن مخرمه به او فرستاد، چون مسور نزد معاويه آمد و نامه عثمان را خواند، معاويه گفت: اى مسور من آشكارا مى‏گويم كه در آغاز كار به آنچه خدا دوست دارد عمل كرد ولى بعدا تغير داد و خدا نيز سرنوشت اورا تغيير داد آيا براى من سزاوار است كه آنچه خدا تغيير داده برگردانم.(63)

ب. مورد ديگرى كه معاويه در نامه هاى خود به امام ايراد گرفته اين بود كه او به ابوبكر و عمر و عثمان حسد ورزيده و آنها را بد مى‏دانسته است. معاويه اين موضوع را بدان جهت مطرح مى‏كرد كه تا از امام سخنى بر ضد شيخين صادر شود و او آن را دستاويز قرار دهد. اودر نامه‏اى به امام نوشت:

«... افضل مردم پس از پيامبر و خير خواه‏ترين آنها براى خدا و رسولش خليفه پس پيامبر سپس جانشين او و سومى خليفه مظلوم عثمان بود و تو به همه آنها حسد ورزيدى و به همه آنها ظلم كردى...»(64)

امام در پاسخ آن نوشت:

«... و اينكه گفتى به خلفا حسد نمودم و از آنها دورى كردم و به آنها ستم روا داشتم، اما ستم كردن، به خدا پناه مى‏برم كه چنين باشد و اما دورى كردن ودوست نداشتن كار آنها چيزى است كه من به سبب آن از مردم عذر خواهى نمى كنم....»(65)

و نيز در اين باره در نامه‏اى ديگر خطاب به معاويه نوشت:

«... اينكه گمان كردى كه برترين مردم در اسلام فلان و فلان است، چيزى را گفتى كه اگر هم درست باشد به تو ربطى ندارد و اگر نادرست باشد صدمه‏اى به تو وارد نمى‏شود، تو را با برتر و غير برتر چكار؟...»(66)

ج. مورد ديگر از انتقادهاى معاويه كه در نامه‏هاى او پس از جنگ جمل منعكس است كشته شدن طلحه وزبير و ناراحتى عايشه و نيز انتقال امام از مدينه به كوفه بود، او در نامه‏اى خطاب به امام مى‏نويسد:

«... تو دو پيرمرد اسلام، ابو محمد طلحه و ابو عبداللّه زبير را كه به بهشت وعده داده شده‏اند و قاتل يكى از آنها در آتش است، كشتى و ام‏المؤمنين عايشه را راندى و او را خوار ساختى... ديگر اينكه تو دارالهجرة (مدينه) را ترك كردى...»(67)

امام در پاسخ او نوشت:

«اينكه درباره كشته شدن طلحه و زبير و رانده شدن عايشه و انتقال من به ميان دو شهر (بصره و كوفه) نوشتى، اينها كارهايى است كه تو از آن غايب بودى و عذر آن به تو نمى رسد.»(68)

و در نامه ديگر مى‏نويسد:

«... طلحه و زبير با من بيعت كردند سپس بيعت مرا شكستند و نقض آنان مانند ردّ آنان بود و من براى همين با آنان جهاد كردم تا اينكه حق استوار شد و فرمان خدا آشكار گشت در حالى كه آنان ناپسند مى‏داشتند...»(69)

6 ـ از جمله مطالبى كه در نامه‏هاى متبادل ميان امام و معاويه به چشم مى‏خورد تهديد به جنگ است كه از هر دو طرف واقع شده است. معاويه در چندين نامه امام را تهديد به جنگ كرده است از جمله در نامه‏اى مى‏نويسد:

«... تو بيعتى برگردن ما ندارى و تو را طاعتى بر ما نيست و تو نرد ما مقبوليت ندارى و براى تو و يارانت پيش ما جز شمشير نيست، سوگند به خدايى كه معبودى جز او نيست، قاتلان عثمان را هر كجا باشند دنبال مى‏كنيم و آنها را مى‏كشيم و يا روح ما به خدا ملحق شود...»(70)

و در نامه ديگرى مى‏نويسد:

«آماده جنگ و تحمل ضربت باش، به خدا سوگند كه كار به آنجا كه مى‏دانى خواهدكشيد...»(71)

امام نيز پس از مأيوس شدن از به راه آمدن معاويه و پس از اتمام حجت، او را به جنگ تهديد نمود؛ از جمله در نامه‏اى خطاب به معاويه نوشت:

«... اينگه گفتى براى من و يارانم چيزى جز شمشير نزد تو نيست، پس از گرياندن خنداندى! كى فرزندان عبدالمطلب را ديده‏اى كه به دشمن پشت كنند و از شمشير بترسند؟ پس كمى صبر كن كه حريفت به ميدان خواهد آمد، بزودى آن كس كه تو او را طلب مى‏كنى تو را طلب خواهد كرد و آنچه از آن دورى مى‏كنى به تو نزديك خواهد شد و من در ميان سپاهى عظيم از مهاجران و انصار و تابعان به سوى تو خواهم آمد، سپاهى كه بسيار انبوه است و غبارش (به هنگام حركت) آسمان راتيره مى‏كند، آنها لباس مرگ پوشيده‏اند و بهترين ملاقات براى آنها ملاقات با پروردگارشان است. فرزندان بدر و شمشيرهاى هاشمى همراه آنهاست كه فرود آمدن تيزى آنها را در برادر و دائى و جدّ و خاندانت به ياد دارى و آن از ستمگران دور نيست.»(72)

همچنين امام در نامه ديگرى نوشت:

«... گويا تو را مى‏بينم كه فردا مانند ناله كردن شتران از بارها، از جنگ ناله مى‏كنى و من و يارانم را به سوى كتابى مى‏خوانيد كه با زبان آن را گرامى مى‏داريد و در قلب آن را انكار مى‏كنيد.»(73)

جالب است كه امام در اين نامه، قرآن به نيزه كردن سپاه معاويه را پيش بينى مى‏كند.

اين بود قسمتى از مضامين نامه هايى كه ميان امام و معاويه رهبر گروه قاسطين رد و بدل شد. گاهى گفته مى شود كه چرا امام اين قدر با معاويه مكاتبه نمود و بهتر بود كه به او اعتنا نمى‏كرد، ولى اين كار براى اتمام حجت به معاويه و اهل شام لازم بود و لذا مى‏بينيم كه با وجود اين نامه‏ها، باز هم گروهى از اصحاب امام پيش از آغاز جنگ صفين به امام پيشنهاد كردند كه باز هم به معاويه و ياران او نامه بنويسد و آنان را به اطاعت خود بخواند تا كاملاً حجت بر آنان تمام شود و امام نيز پيشنهاد آنان را عملى كرد و نامه‏اى به معاويه و همراهان او نوشت و آنان را به حفظ خون مسلمانان دعوت كرد ولى معاويه در پاسخ آن شعرى نوشت و بر جنگ اصرار كرد.(74)

پى‏نوشتها:‌


1 - تاريخ طبرى، ج 2، ص 703،؛ و قريب به آن، مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 355؛ ابن اعثم، الفتوح، ج 2، ص 446؛ ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1، ص 48؛ دنيورى، الأخبار الطوال، ص 142.
2 - سوره كهف، آيه 51.
3 - طوسى، الامالى، ص 87؛ ابن شهر آشوب، المناقب ، ج 3، ص 195.
4 - تاريخ‏يعقوبى، ج 2، ص 179.
5 - الامامة و السياسة، ج 1، ص 48.
6 - تاريخ طبرى ج 2، ص 704؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 307
7 - ابن جوزى، المنتظم، ج 3، ص 322. و قريب به اين مضمون: ابن كثير، البداية و النهاية، ج 7، ص 239.
8 - مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 355
9 - دينورى، الأخبار الطوال، ص 142، نظير آن: ابن جوزى، المنتظم، ج3، ص 322.
10 - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 7، ص 239.
11 - نهج البلاغه، نامه 75.
12 - ابن سينا، الشفاء الالهيات، ص 452 (مقاله دهم فصل پنجم).
13 - نهج البلاغة، خطبه 200.
14 - تاريخ طبرى، ج 2، ص 586.
15 - اسكافى، المعيار و الموازنه ص54.
16 - نهج البلاغه، خطبه 41.
17 - نهج البلاغة، خطبه 200.
18 - ذهبى، تاريخ الاسلام، عهد الخلفاء الراشدين، ص 450.
19 - ابن ابى الحديد، ج 10، ص 247
20 - ابن ابى الحديد، ج 10، ص 247
21 - ابن اعثم، الفتوح، ج 2، ص 433.
22 - تاريخ طبرى، ج 2، ص 645؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 276.
23 - طه حسين، على و فرزندانش (ترجمه محمد على شيرازى)، ص 29.
24 - رجوع شود به: تقى الدين مقريزى، النزاع و التخاصم بين بنى امية وبنى هاشم.
25 - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 8، ص 194، ابن اعثم، الفتوح، ج 5، ص 150؛ اربلى، كشف الغمه، ج 2، ص 230.
26 - ابن ابى الحديد، ج 10، ص 232
27 - ابن ابى الحديد، ج 1، ص 270.
28 - تاريخ طبرى، ج 2، ص 649.
29 - همان.
30 - نصربن مزاحم، وقعة صفين، ص 78.
31 - ابن ابى الحديد، ج 1، ص 7.
32 - ابن جوزى، المنتظم، ج 3، ص 311؛ ابن قتيبه، الامامة و السياسه، ج 1، ص 45.
33 - الامامة و السياسة، ج 1، ص 74.
34 - نصربن مزاحم، وقعة صفين، ص 52.
35 - تاريخ طبرى، ج 3، ص 3.
36 - تاريخ طبرى، ج 3، ص 4.
37 - نهج البلاغه، نامه 75.
38 - ابن ابى الحديد، ج 1، ص 23.
39 - وقعة صفين، ص 82.
40 - تاريخ طبرى، ج 3، ص 4.
41 - ابن ابى الحديد، ج 16، ص 133.
42 - نهج البلاغه، نامه 30.
43 - همان، نامه 48.
44 - همان، نامه 37.
45 - همان، نامه 32.
46 - همان، نامه 10.
47 - همان، نامه 10.
48 - همان، نامه 64.
49 - همان، نامه 28.
50 - همان، نامه 17.
51 - همان، نامه 9.
52 - همان، نامه 28.
53 - ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1، ص 91؛ ابن ابى الحديد، ج 3 ص 88؛ بحار الانوار، ج 32، ص 394.
54 - نصربن مزاحم، وقعة صفين، ص 85؛ ابن ابى الحديد، ج 15، ص 73.
55 - نهج البلاغه، نامه 6.
56 - همان، نامه 28.
57 - همان، نامه 37.
58 - همان، نامه 64.
59 - نصربن مزاحم، وقعة صفين، ص 57؛ ابن ابى الحديد، ج 3، ص 89؛ مبرد، الكامل ج1 ص194.
60 - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 165.
61 - ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1، ص 97.
62 - وقعة صفين، ص 187.
63 - ابن اعثم، الفتوح، ج 2، ص 416.
64 - وقعة صفين، ص 85؛ خوارزمى، المناقب ص 250.
65 - ابن ابى الحديد، ج 15، ص 76؛ وقعة صفين، ص 88.
66 - نهج البلاغه، نامه 28.
67 - ابن ابى الحديد، ج 17، ص 251.
68 - نهج البلاغه، نامه 64؛ طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص 426.
69 - وقعة صفين، ص 29.
70 - ابن ابى الحديد، ج 15، ص 184.
71 - همان، ج 16، ص 135.
72 - نهج البلاغه، نامه 28
73 - ابن ابى الحديد، ج 16، ص 134.
74 - شيخ طوسى، الامالى، ص 183؛ وقعة صفين، ص 149.