امام علی (ع) عقلانیت و حکومت

علی اصغر عین القضاة

- ۴ -


ب. علی (ع) و خلافت عمر

اگر علی نبود، عمر هلاک می شد!

خلافت ابوبکر طولانی نبود و تنها کمی بیش از دو سال به طول انجامید؛ ولی او در پایان حیات خود، عمر را - که قدرتی در حاشیه بود - به جانشینی منصوب کرد؛ چرا که عمر، برای به خلافت رسیدن ابوبکر، تلاش زیادی کرده بود. در واقع عمر، بیعت ابوبکر را تثبیت نمود و مخالفان را منکوب ساخت و از هیچ کوششی در این راه، مضایقه نکرد.

مردم سهمی در انتخاب عمر به عنوان خلیفه نداشتند؛ بلکه ابوبکر، در وصیت خود که توسط عثمان نوشته شد، مردم را به پیروی از عمر فراخواند و در وصیتنامه اش اعلام کرد: «من عمر بن خطّاب را به عنوان حاکم بر شما منصوب کردم. به او گوش فرا دهید و از او اطاعت کنید». (48)

امام علی علیه السلام در مقابل این اقدام که غیرمنتظره هم نبود، چاره ای جز صبر و سکوت نداشت؛ امّا سالها بعد، این انتصاب را مذموم و ناحق دانست. حضرت در یکی از معروف ترین خطبه های نهج البلاغه به نام «شقشقیه»، (49)این کار را چنین تبیین می کند:

«جای بسی شگفتی و حیرت است که ابوبکر در زمان حیاتش، فسخ بیعت مردم را در خواست می نمود (از آنجایی که می گفت: مرا رها کنید که بهترینِ شما نیستم) ؛ ولی بندهای خلافت را برای بعد از مرگش به سوی دیگری محکم می کرد. این دو نفر (ابوبکر و عمر) ، پستانهای شتر خلافت را به سختی دوشیدند!... در صورتی که برجستگی من نسبت به آن اشخاص، به قدری است که من مانند رودی هستم که از آن، سیل خِرد جاری است و هیچ کس را یارای آن نیست که بتواند خود را به قلّه دانایی من برساند... و من شجاعانه در این مدّت طولانی و شدت اندوه، صبر کردم». (50)

در این دوره، امام علی علیه السلام همچنان از صحنه سیاست دور بود و همان طور که در زمامداری ابوبکر، مسندی را بر عهده نگرفت، در زمان عمر نیز از پذیرش هرگونه مسئولیتی خودداری کرد؛ امّا برای جلوگیری از معرّفی نادرست اسلام، نقش هدایتگر و مددکار را در جامعه اسلامی ایفا می نمود. حضور علی علیه السلام آن چنان مفید و مؤثّر بود که جمله معروف عمر که: «اگر علی نبود، عمر هلاک می شد»، (51)بیش از هفتاد بار شنیده شد!

امام علی علیه السلام به عنوان حکیمی فرزانه، از تعلیم و هدایت دست برنداشت و از هیچ گونه راهنمایی فکری کوتاهی نمی کرد، کینه و خشمی از کسی به دل نداشت و در جهت هدایت و راهنمایی، حضوری فعّال در میان مردم داشت. آنجا که حقوق شخصی وی، مورد تجاوز قرار می گرفت، صبر می کرد و آنجا که مصالح اسلام و مردم مورد بی توجّهی قرار می گرفت، وارد میدان پند و اندرز می شد و این امر، در شرایط مختلف تا بدان جا گسترده بود که خلفا اذعان می داشتند که در زمان زمامداری خود، بیشتر از همیشه به علم و اندیشه های والای آن بزرگوار محتاج اند.

نویسنده معاصر مصری، عبدالفتاح عبدالمقصود، در مورد وضعیت علی علیه السلام در زمان خلافت عمر می گوید:

«در این بخش از زمان، علی تنها به صورت مردی حکیم و قانونگذار بود و دیگر مزایا و نواحی وجودش ظاهر نبود. در این زمان برای او میدان باز نبود تا از سرچشمه علم و فضیلتش امّت اسلامی را سیراب سازد؛ زیرا روش سیاسی خلیفه دوم، او را محدود می ساخت... آن علی فرمانده و سپاهی، مانند شمشیری بود که در غلاف مانده باشد. آنچه از وظیفه تعلیم و تشریع انجام می داد، به حَسَب نظر و میل خود بود، نه تکلیف دیگری. او از هیچ گونه راهنمایی و دستگیری فکری دریغ نمی کرد و از اینکه حقّش رُبوده شده و به دست دیگری افتاده بود، کینه و خشمی به دل نمی گرفت. خوب می دانست چگونه با حوادث پیش رود و با روح مسالمت[جویانه]، خود را از فتنه برکنار دارد؛ چون یگانه هدفش خیر و صلاح بود، اگر چه به دست دیگری انجام گیرد تا آنجا که تجاوز به حق شخصی اش بود، صبر می کرد. بدین جهت تا می توانست و قید و حدّی محدودش نکرده بود، در جلسات عمومی شرکت می جُست و سایه عدل و علمش را پُردامنه تر از دوره ابوبکر بر مردم می گسترد؛ بلکه شرکتش در جلسات عمومی در زمان عمر، متمّم زمان گذشته بود. این بهره حیاتی و شرکت در زندگی عامّه را پیش از آنکه کسی به او دهد، باید مقتضای اوضاع و احوال دانست. هر کسی وضع این دو خلیفه و محیط علمی آنها را بررسی کند، به خوبی می داند که زاده خطّاب (عمر) به وجود فرزند ابوطالب، نیازمندتر از گذشته اش بود». (52)

امام علی علیه السلام ، بارها عمر را که احکامی به اشتباه صادر کرده بود، با راهنمایی منطقی نجات داد و چنان که مورّخان اهل سنّت گفته اند: عمر، کاری را بدون مشورت علی علیه السلام انجام نمی داد؛ زیرا به خردمندی و دقّت نظر و دینداری او معتقد بود. (53)

قابل توجّه اینکه عمر، کسی را به مشورت گزیده بود که خود در بازداشتن او از حقّش سهیم بود. عمر به اقرار خود، سراسر زندگی سیاسی اش را مدیون علی علیه السلام بوده است و حضرت نیز با اقدامهای به موقع و مناسب، جلوی انحراف از مسیر اسلام را می گرفت.

علی علیه السلام خود نیز در ادامه خطبه شقشقیه می فرماید:

«ملاقات با او رنج آور بود و لغزشهای او بسیار و عذرخواهی اش هم بسیار بود. پس مصاحبت با او چون سوار شدن بر شتر سرکشی بود که اگر مهارش را سخت نگاه می داشتی، بینی شتر پاره می شد، و اگر رهایش می ساختی و به حال خود می گذاشتی، به پرتگاه می افتاد». (54)

بعد از رحلت رسول اکرم، جهان اسلام به طور طبیعی مشکلات فراوانی داشت و گسترش جغرافیایی جهان اسلام که تحت عنوان «فتوحات» صورت می گرفت، خود مزید بر علّت بود که مشکلات بیشتری پیش آید. پاسخگویی این همه مشکلات و ارائه رهنمودهای راهگشا، فقط از کسی چون علی علیه السلام برمی آمد و این چیزی بود که دستگاه خلافت هم دریافته بود و همه مشکلات را در این زمینه به آن حضرت ارجاع می داد و امام نیز به شایستگی پاسخگو بود.

بر دلهای پاک پوشیده نیست که وقتی دل، مستعد پذیرش انوار ولایت عزّت نشین عالم غیب، علی علیه السلام باشد و رهنمودهای آن بزرگوار را در حلّ مشکلاتش با همه وجود بشنود، انوار الهی بر آن دل نقش می گیرد و صاحب چنین موهبتی به اندازه سعه وجودی خود به او معرفت پیدا می کند و از همین مسیر، به معرفت الهی می رسد و امام علی علیه السلام سهم چشمگیری در هدایت مردم و دستگاه خلافت در این دوران داشت.

مواردی که عمر در مشکلات به آن حضرت رجوع می نمود و با ایشان مشورت می کرد و راهنمایی می خواست، بسیار زیاد است و در کتب تاریخ و سیره، به دفعات آمده است و ما در اینجا به چند مورد از آنها اشاره می کنیم:

1. اَنَس بن مالک می گوید: اسقف نجران به همراه هیئتی به مدینه آمد تا جزیه و خراج خود را به خلیفه بپردازد. عمر او را به اسلام دعوت کرد. کشیش گفت: پس به سؤالات ما پاسخ بده. شما می گویید: خدا بهشتی دارد که عرض آن برابر با عرض آسمانها و زمین است. پس در چنین شرایطی دوزخ کجاست؟

عمر چون نتوانست پاسخ دهد، سکوت کرد. حاضران گفتند ای امیرالمؤمنین! او را پاسخ گو تا زبان به طعنه اسلام نگشاید.

عمر از شرم حاضران سر به زیر انداخت و همچنان سکوت کرد که ناگاه علی علیه السلام از در مسجد وارد شد. مردم با دیدن او برخاستند. عمر نیز از جا برخاست و گفت: ای مولای من! ببین چگونه این اسقف با پرسش خود بر ما برتری گرفته است. هر چه زودتر او را پاسخ ده که تو معدن ایمان و چراغ تابناک تاریکیهایی.

علی علیه السلام نشست و در پاسخ سؤال اسقف نجران فرمود: «شب که می آید، روز در کجاست؟».

کشیش گفت: ای جوان! اجازه بده تا از این مرد سختْ دل و تندخو بپرسم. آن گاه گفت: ای عمر! به من بگو از زمینی که فقط یک بار خورشید بر آن تابید و قبل و بعد از آن هرگز بر آن نتابیده است.

عمر گفت: مرا رها کن و از این مرد بپرس!

علی علیه السلام فرمود: «آن زمین، دریایی است که خداوند برای موسی بن عمران شکافت تا او و لشکریانش از آنجا عبور کنند. خورشید همان یک بار بر آن تابید و پیش از آن نتابیده بود و پس از عبور آن بر فرعون و لشکریانش، خداوند دریا را به هم آورد و از آن پس، خورشید بر آن زمین نتابید».

اسقف گفت: راست گفتی. اکنون بگو نخستین رسول و فرستاده ای که خداوند فرستاد و نه جن بود و نه انسان، که بود؟

علی علیه السلام فرمود: «همان کلاغی بود که چون قابیل، هابیل را به قتل رساند و متحیر و سرگردان نمی دانست با جنازه او چه کند، به امر خدا به زمین آمد که با چنگال خود، زمین را حفر نماید تا قابیل بیاموزد که چگونه بدن مرده برادر خود را دفن کند».

اسقف گفت: راست گفتی. سپس رو به عمر کرد و گفت: بگو خدا در کجاست؟

عمر خشمگین شد. علی علیه السلام به او اشاره کرد و گفت: «ای اباحفص! خشم مگیر تا نگوید که در پاسخ، درمانده ای».

عمر گفت: پس تو ای اباالحسن! او را پاسخ گو.

علی علیه السلام فرمود: «روزی نزد رسول خدا بودم که فرشته ای نزد او آمد و بر او سلام کرد و رسول خدا پاسخ او را داد و فرمود: "کجا بودی؟". فرشته گفت: نزد پروردگارم، بالاتر از آسمانهای هفتگانه. آن گاه فرشته دیگر آمد و در پاسخ رسول خدا که همان سؤال را کرد، گفت: در زیر هفتمین زمین بودم. سپس سومین فرشته آمد و رسول خدا، همان سؤال را از او کرد و او پاسخ داد: نزد پروردگارم در نقطه غروب خورشید بودم. بدین ترتیب، هیچ جایی از خدای تعالی خالی نیست. قدرت و احاطه او بر آسمانها و زمین است. بزرگ ترین اشیا و کوچک ترین آنها در احاطه و تحت قدرت اوست».

اسقف با شنیدن پاسخ های علی علیه السلام گفت: دستت را دراز کن که من شهادت دهم که خدا یکتاست و محمّد، فرستاده اوست و تو خلیفه او در روی زمین و وصی پیامبری و این مرد تندخو، شایسته جایگاه خلافت نیست و... علی علیه السلام تبسّم کرد.(55)

2. روزی عمر بر کرسی قضاوت نشسته بود. زنی را به جرم زنای محصنه نزد او آوردند و گفتند: این زن در شش ماهگی بچّه آورده است. عمر خشمناک شد و گفت: سنگسارش کنید.

خواهر آن زن، مضطرب و نگران نزد علی علیه السلام آمد و دست به دامان آن بزرگوار شد. علی علیه السلام بر آن مجلس وارد شد و به عمر فرمود: «چنین حکمی مده. اگر این زن با تو از روی کتاب احتجاج کند، محکومت می سازد؛ چرا که خداوند تعالی می فرماید: "زمانی که طفل انسان بر مادر بار است تا از شیر جدا می شود، سی ماه است". (56)و در جای دیگر می فرماید: "مادرانی که بخواهند کامل شیر دهند، دو سال تمام بچّه های خود را شیر می دهند".(57)

پس چون مدّت کامل شیردهی دو سال است، پس مدّت حمل، شش ماه است».

عمر که این بیان منطقی را از آن حضرت شنید، آن زن را رها کرد و گفت: اگر علی نبود، عمر هلاک می شد، و طبق روایت ابن جوزی در تذکره، گفت: خدایا! مرا در کارهای دشوار و پیچیده ای که فرزند ابوطالب در آن نباشد، زنده مدار. (58)

3. مردی با طرف بدهکار خود برای قضاوت نزد عمر آمد و سندی به وی نشان داد که تاریخ ادای دین را در ماه شعبان ثبت کرده بود. چون عمر سند را دید، از آن مرد پرسید: کدام ماهِ شعبان است؟ آیا شعبان امسال است یا سال گذشته یا آینده؟

صاحب سند، پاسخی گفت؛ ولی از آنجا که تاریخ در آن ثبت نشده بود، برای خلیفه قانع کننده و اطمینان بخش نبود. در حقیقت، صاحب حق، اهمال نکرده بود؛ زیرا تا آن زمان سالی به عنوان مبدأ معین نشده بود تا این گونه حقوق و داد و ستدها را از جهت زمانی مشخّص کند.

در اینجا بود که عمر، متوجّه این نقص شد و به یاران خود پیشنهاد کرد که تاریخی برای ثبت امور معین سازند. یکی از آنان گفت: ما از ایرانیان پیروی کنیم؛ چرا که تاریخ آنها پس از مُردن هر پادشاه و نصب جانشین اوست. دیگری گفت: از رومیان پیروی کنیم که تاریخشان از زمان اسکندر است. سومی گفت: تاریخ را از میلاد رسول خدا بگذارید. چهارمی گفت: از بعثت رسول خدا حساب کنید.

چون آرا مختلف گردید، عمر نتوانست در این باره تصمیمی بگیرد تا آنکه علی علیه السلام رسید و مانند همیشه، رأی محکم و قاطعی داد و فرمود: «تاریخ را از روزی بگذار که رسول خدا از سرزمین شرک به مدینه هجرت کرده است؛ چراکه این روز از روز میلاد و بعثت او، آشکارتر است». (59)

عمر با تعجّب و خوشحالی گفت: تو همیشه در هر چیز موفّقی، ای ابوالحسن!

آن گاه مبدأ تاریخ اسلام، پرارزش ترین و مؤثّرترین حادثه در تاریخ زندگی بشر که هجرت رسول خداست، معین شد.

4. روزی عمربن خطّاب، شخصی به نام حذیفة بن یمان را دید. از او پرسید: ای پسریمان! چطوری؟ حذیفه گفت: می خواهی چگونه باشم. به خدا سوگند، این گونه ام که حق را دوست ندارم و فتنه را دوست دارم و آنچه را ندیده ام، بدان گواهی می دهم و بی وضو نماز می خوانم و مرا در روی زمین چیزی است که برای خدا در آسمان نیست!

عمر که این سخنان را شنید، خشمناک شد و به سرعت، دور شد و تصمیم گرفت او را تنبیه کند. علی علیه السلام عمر را دید که آشفته است بدو فرمود: «ای عمر! چه چیزی تو را خشمگین کرده است؟».

عمر گفت: حذیفه را دیدم و حال او پرسیدم و او در پاسخ گفت: این گونه ام که حق را دوست ندارم.

علی علیه السلام فرمود: «راست می گوید. او مرگ را دوست ندارد و آن حقّ است».

عمر گفت: می گوید: من فتنه را دوست دارم.

علی علیه السلام فرمود: «راست گفته است. او مال و فرزند را دوست دارد و خدای تعالی فرمود: "به راستی که اموال و اولادی [که انسان را دنیا پرست کنند [فتنه اند". (60)

عمر گفت: می گوید: گواهی می دهم به آنچه ندیده ام!

علی علیه السلام گفت: «راست گفته است. وی به وحدانیت خدای یکتا، مرگ، حشر، قیامت، بهشت، دوزخ و صراط گواهی می دهد و هیچ یک از آنها را ندیده است».

عمر گفت: می گوید که: من بدون وضو نماز می خوانم!

علی علیه السلام فرمود: «راست می گوید. بر رسول خدا درود می فرستد [و صلاة، به معنای دعا و درود است]».

عمر گفت: ای اباالحسن! از اینها بزرگ تر می گوید!

فرمود: «چه می گوید؟».

گفت: می گوید که: مرا در زمین چیزی است که خدا را در آسمان نیست!

علی علیه السلام فرمود: «راست گفته است. او را زن و فرزند است و خدای تعالی از آن منزّه است.»

عمر که این سخنان را شنید، گفت: چیزی نمانده بود که پسر خطّاب هلاک شود، اگر علی بن ابی طالب نبود. (61)

5. شیخ مفید (ره) در کتاب الإرشاد، داستانی را روایت کرده و می گوید: از مشکلاتی که در زمان عمر پیش آمد و امیرمؤمنان علی علیه السلام با دوراندیشی و درست رأیی خود، مردم را به آنچه خیر و صلاحشان بود، راهنمایی فرمود و با آگاه ساختن ایشان، از جریانی که نزدیک بود به سیه روزی مسلمانان بینجامد، جلوگیری فرمود، این است که شبابة بن سوار، از ابوبکر هذلی نقل می کند: عجمها و پارسیان به یکدیگر نامه نوشتند و در نامه های خود آوردند پادشاه عرب که دین و کتاب برایشان آورده بود (پیامبر اسلام) ، از میان رفت پس از او مردی (عمر بن خطّاب) به جایش نشسته است که عمرش به درازا کشیده و به شهرهای شما دست درازی کرده است و لشکریانش در شهرهایتان می جنگند. این مرد، شما را رها نمی کند. برخیزید، لشکریانش را برانید و خود به سوی شهرهای او بروید و با آنان بجنگید تا آرامش گیرید. آن گاه همه همپیمان شدند و تصمیم به جنگ گرفتند. چون خبر به عمر رسید، هراسان شد و به مسجد رفت و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: ای گروه مهاجر و انصار! همانا شیطان، لشکر فراهم آورده و قصد شما را کرده است و می خواهد نور خدا را خاموش کند. آگاه باشید! اهالی همدان، اصفهان، ری، دامغان، سمنان و نهاوند که هر کدام رنگ و زبان و آیین جداگانه دارند، همپیمان شده اند تا برادران مسلمان شما را از شهرهایشان برانند. اکنون چه باید کرد؟ مرا راهنمایی کنید...

طلحه که از سخنوران قریش بود، برخاست و بعد از حمد خدا گفت: ای امیرالمؤمنین! پیشامدهای بسیار، تو را کارآزموده کرده و روزگارهای دراز، تو را ورزیده کرده است. تو خود، فرخنده رأی و پیروزمندی، فرمانروایی کرده ای و به آن دانا و آگاهی. هر چیزی را آزموده ای و به صلاح و فساد آن آشنایی و از خاتمه کار و قضا و قدر الهی، جز با نیک رأیی پرده برداشته نشود. تو خود در این جنگ حاضر شو و در این باره، تدبیر کن.

پس از او عثمان بن عفّان، رشته کلام را به دست گرفته، گفت: ای امیرالمؤمنین! من بر این باورم که اهل شام را حرکت دهی و اهل یمن را فراخوانی و خود نیز با اهل مکه و مدینه به همراهی همه اینها حرکت کنی. در بصره و کوفه نیز مسلمانان را با خود همراه سازی و با مشرکان جنگ کنی؛ زیرا ای امیرالمؤمنین! پس از نابود شدن عرب برای تو چیزی نمی ماند که بر آن حکومت کنی و به دنیا دل خوش بداری و از آن بهره گیری. پس خود فرماندهی جنگ را بر عهده بگیر.

عمر گفت: باز هم پیشنهاد دهید و مرا راهنمایی کنید.

پس علی علیه السلام زبان به حمد خداوند گشود و بر رسول خدا درود فرستاد و گفت:

«اگر اهل شام را از شام حرکت دهی، رومیان که در نزدیکی ایشان و در کمین شهرهای شام اند، بر کودکان و زنان آنها می تازند و خونشان را می ریزند. اگر اهل یمن را فراخوانی، مردم حبشه بر زنان و کودکان یورش می برند، و چنانچه مردم مکه و مدینه را کوچ دهی، عربها از اطراف این دو شهر بر تو شورش می کنند، و اگر خود در مدینه نباشی، اندوه تو بر عیال و فرزندان عرب که در این دو شهر سکونت دارند، افزون تر از اندوهی است که در برابر خود داری.

امّا اینکه بسیاری عجم را یادآور شدی و از انبوهی ایشان ترسان و لرزان شده ای، باید بگویم ما در زمان رسول خدا، با زیادی لشکر نمی جنگیدیم، بلکه به یاری خداوند می جنگیدیم. امّا اینکه به تو گفته اند تمام عجم، یکباره به سوی مسلمانان آمده اند، پس همانا خداوند در این جریان، بیش از تو کراهت دارد و به نابود کردن ایشان تواناتر است.

این اندازه نگران و هراسان نباش و او خود، به برطرف کردن آنچه آن را مکروه دارد، سزاوارتر است.

و امّا اگر بیرون روی، چون عجم تو را ببینند، می گویند این مرد، ریشه عرب (پای عرب) است که اگر آن را ببُرید و از جا برکنید، عرب را از بیخ برکنده اید و این ریشه آنها برای جنگ و طمعشان را در نابود کردن تو زیادتر می کند. در نتیجه، به دست خود، آنها را بر خود شورانده و گِرد آورده ای و کسی هم که تاکنون آنها را یاری نداده، یاری می دهد. نظر من این است که مردم را در شهرهای خود مستقر داری و به مردم بصره بنویسی که سه گروه شوند: گروهی برای پاسداری از زنان و کودکان در شهر بمانند؛ گروهی دیگر مراقب اهل ذمّه باشند که عهدشکنی نکنند؛ و گروهی دیگر به کمک برادران خود روند». (62)

عمر گفت: آری. رأی درست و صواب همین است و من از این نظر، پیروی می کنم، و پشت سر هم سخنان علی علیه السلام را بر زبان می راند. (63)

در جای دیگر آمده است که عمر همواره می گفت: خدایا! مرا در کارهای دشوار و پیچیده ای که فرزند ابوطالب در آن نباشد، زنده مدار. (64)

6. داستان معروفی است که در زمان خلافت عمر، دو زن بر سر کودکی نزاع کردند. هر دو نفر ادّعا داشتند که آن کودک از آنِ اوست و گواهی هم برای ادّعای خود نداشتند و شخص دیگری جز آن دو زن، ادّعای مادری آن بچّه را نداشت. عمر از تدبیر عاجز ماند و ناچار به علی علیه السلام پناه آورد و از او یاری جست.

علی علیه السلام آن دو زن را خواست و آنان را پند و اندرز داد و از عذاب خداوند ترساند؛ ولی سودی نبخشید و هر دو بر ادّعای خود پافشاری می کردند و دست بردار نبودند. آن حضرت که پافشاری آنان را در نزاع دید، فرمود: «ارّه ای برای من بیاورید».

زنان گفتند: ارّه برای چه می خواهی؟

فرمود: «می خواهم این بچّه را دو نیم کرده و به هر کدام از شما نیمی از آن را بدهم!».

یکی از آن دو زن ساکت و بی تفاوت ماند، ولی دیگری گفت: تو را به خدا... ای اباالحسن! اگر ناچار، حکم همین است و باید این کار را بکنی، من از سهم خویش گذشتم و بچّه را به این زن بخشیدم.

علی علیه السلام فرمود: «اللّه اکبر! این فرزند توست نه این زن، اگر فرزند او بود، مانند تو به حال این کودک، دلسوزی می کرد و می ترسید».

پس آن زن دیگر اعتراف کرد که حق با آن زن است و کودک، از آنِ اوست. پس اندوه عمر از این جریان برطرف گردید و برای علی علیه السلام که با این داوری شگفت انگیز، به کار عمر گشایش داده بود، دعای خیر کرد و گفت: زنان ناتوان اند از اینکه مانند علی را بزایند.

7. روزی در نزد عمر بن خطّاب، سخن از جواهرات گرانبهای کعبه به میان آمد. (65)جمعی خطاب به عمر گفتند: خوب است از آن جواهرات، استفاده مناسب کرده، لشکر اسلام را بدان تجهیز کنیم که استفاده ای بهینه است و اجری بزرگ تر دارد؛ وگرنه کعبه چه نیازی به این جواهرات دارد.

عمر پذیرفت؛ امّا قبل از صدور هر گونه حکمی با علی علیه السلام مشورت نمود. آن حضرت فرمود: «بر اساس قرآن که بر رسول خدا نازل گردید، دارایی مسلمانان با چهار عنوان تقسیم پذیر است:

1. اموال مسلمانان که رسول خدا آن را در میان ورثه بر طبق فرایض تقسیم فرمود؛

2. فی ء که آن را به مستحقّان اختصاص داد؛

3. خمس، که آن را نیز طبق فرمان خدا مقرّر فرمود؛

4. صدقات، که خدای تعالی آن را در جایگاه خود قرار داد.

جواهرات کعبه نیز در آن وقت وجود داشت و خدای تعالی، آن را به همان گونه به حال خود واگذارد و این واگذاردن، نه از روی فراموشی بود، و نه اینکه از بودن آن در جای خود، ترس داشت. تو نیز به همان گونه عمل کن».

عمر که این سخن را شنید گفت: اگر تو نبودی، ما رسوا شده بودیم. (66)

باری! این تنها نمونه هایی از رایزنیهای دستگاه خلافت با امام علی علیه السلام و قضاوتهای محیرالعقول آن بزرگوار است که به حق، کانونی از معارف الهی است و امام برای حفاظت و حراست از اساس دین و اصل اسلام، به همکاری با دستگاه خلافت و حکومت اسلامی مبادرت می نمود.

امام علی علیه السلام ، نه تنها در دوران خلفا بهترین قاضی و یگانه داور برحقّ امت بود؛ بلکه در دوران پیامبر گرامی اسلام نیز در یمن و مدینه، مرجع قضایی مردم بود، تا بدان جا که رسول خدا داوریهای او را ستود و خلفا نیز چاره ای جز رجوع به امام علی علیه السلام نداشتند و آن حضرت نیز وظیفه خود را به خوبی به انجام رسانید.

امّا عمر بن خطّاب، عرب و عجم را یکسان نمی دانست و تبعیضهای ناروایی را معمول می داشت. از جمله، سکونت عجم را در مدینه ممنوع کرده بود (67)و به دلیل روا داشتن همین تبعیضهای ناشایست بود که سرانجام با ضربه خنجر غلام مغیره، فیروز، مجروح شد و پس از سه روز درگذشت. او پیش از مردن، شش تن از یاران پیامبر خدا را نامزد کرد تا به مشورت بپردازند و در مدّت سه روز، خلیفه مسلمانان را تعیین کنند.