فروغ ولايت

استاد آيةالله شيخ جعفر سبحانى

- ۲۴ -


حضرت على (ع ) و شورا

انتخاب خلفا پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) به يك منوال نبود, بلكه هر يك از خلفاى سه گانه به گونه خاصى انتخاب شدند. مثلاً ابوبكر از طريق انصار, كه گروه زيادى از آنان در سقيفهء بنى ساعده گرد آمده بودند انتخاب شد وسپس بيعت مهاجران به جبر يا اختيار به آن ضميمه گرديد. عمر از طرف شخص ابوبكر براى پيشوايى برگزيده شد وعثمان از طريق شوراى شش نفرى , كه اعضار آن را خليفهء دوم تعيين كرده بود, انتخاب شد.
اين گوناگونى در شيوهء انتخاب گواه آن است كه خلافت امرى انتخابى نبود و دربارهء گزينش امام به وسيلهء مردم دستورى از پيامبر (ص ) نرسيده بود, و گرنه معنى نداشت كه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) خلفاى وى به طرق مختلف , كه هيچ يك به ديگرى شباهت نداشت , انتخاب شوند و دستور پيامبر ناديده گرفته شود و همهء مردم مهرخاموشى بر لب نهند و بر روش گزينش اعتراض نكنند.
اين تفاوت گواه آن است كه مقام امامت و رهبرى در اسلام , يك منصب انتصابى از جانب خداست . ولى متأسفانه سران آن قوم در اين مورد, همچون دهها مورد ديگر, نص پيامبر (ص ) ناديده گرفتند و مردم را به گزينش پيشوا از طريق امت سوق دادند, و چون گزينش رهبر از طريق مردم امر كاملاً نوى بود و گردانندگان صحنه در اين زمينه سابقه اى نداشتند, گزينش رهبر به صورتهاى مختلف انجام گرفت .

ابوبكر حق نمك را ادا كرد

در گزينش ابوبكر براى خلافت , عمر كوشش بسيار كرد و انگيزهء او در اين كار آن بود كه پس از درگذشت ابوبكر, كه با عمر فاصلهء سنى داشت , مقام خلافت از آن او باشد. در آغاز كار امير مؤمنان (ع ) روبرو عمر كرد و گفت :
نيك بدوش كه بهره اى از آن براى تو است . امروز براى او محكم ببند تا فردا به تو بازش گرداند.(1)
قريب به اين مضمون را حضرت امير (ع ) در خطبهء شقشقيه (خطبه سوم نهج البلاغه ) فرموده اند: <لشد ما تسطرا ضرعيها>.
ابوبكر هم نيك نشناسى نكرد و در بستر بيمارى و در حالى كه آخرين لحظات زندگى را مى گذراند, عثمان را احضار كرد و به او دستور داد كه چنين بنويسد:
اين عهدنامهء عبدالله بن عثمان (2) است به مسلمانان در آخرين لحظهء زندگى دنيا و نخستين مرحلهء آخرت ; در آن ساعتى كه مؤمن به كار و انديشه و نيكوكارى و كافر در حال تسليم است .
سخن خليفه به اينجا كه رسيد بيهوش شد. عثمان به گمان اينكه خليفه پيش از اتمام وصيت درگذشته است ,عهدنامه را از پيش خود به آخر رسانيد و چنين نوشت :
پس از خود, زادهء خطاب را جانشين خود قرار داد.
چيزى نگذشت كه خليفه به هوش آمد و عثمان آنچه را به جاى او نوشته بود خواند. ابوبكر از عثمان پرسيد كه چگونه وصيت ما را چنين نوشتى ؟ وى گفت : مى دانستم كه به غير او نظر ندارى .
اگر اين جريان صحنه سازى هم باشد, باز مى توان گفت كه عثمان نيز در گزينش عمر بى تأثير نبود و به سان يك ديپلمات كار كشته نقش خود را به خوبى ايفا كرد.
سالها بعد, وقت آن رسيد كه عمر حقشناسى كند و عثمان را پس از خود برگزيند و حق نمك را ادا كند.

برقرارى تبعيض نژادى و اختلاف طبقاتى

يكى از افتخارات بزرگ اسلام , كه هم اكنون نيز موجب جذب مردمان محروم و ستمديدهء جهان به سوى اسلام است , همان محكوم كردن هر نوع تبعيض نژادى است و شعار نافذ آن اين است كه گراميترين شما پرهيزگارترين شماست .
در زمان پيامبر (ص ), سپاهيان و كارمندان دولت حقوق و مقررى خاصى نداشتند و هزينهء زندگى آنان از غنايم جنگى تأمين مى شد. غنيمتى كه مسلمانان از نبرد با مشركان به دست مى آوردند, پس از كسر يك پنجم آن , ميان مسلمانان تقسيم مى شد و در تقسيم غنايم , سوابق افراد در اسلام و نژاد آنان يا خويشاونديشان با پيامبر رعايت نمى شد.
در زمان خليفهء نخست نيز امر به همين منوال بود, ولى در زمان خليفهء دوم دگرگون شد. گسترش اسلام سبب شد كه خليفهء وقت دفترى براى حقوق كارمندان و سپاهيان اسلام تنظيم كند. ولى متأسفانه در تعيين پايهء حقوق به جاى اينكه تقوى و آگاهيهاى نظامى و سياسى و سوابق خدمت ملاك عمل قرار گيرد يا لااقل چيزى جز اسلام ملاك عمل نباشد,نژاد و نسب ملاك عمل قرار گرفت .
در اين ديوان , سپاهى عرب بر سپاهى عجم , عرب قحظان بر عرب عدنان , عرب مضر بر عرب ربيعه , قريش بر غيرقريش و بنى هاشم بر بنى اميه تقدم داشت و حقوق گروه اول بيش از حقوق گروه دوم بود. تاريخنويسان معروفى مانندابن اثير و يعقوبى و جرجى زيدان , در تاريخهاى خود نمونه اى از ارقام متفاوت مقرربهاى سپاهيان و كارمندان دولت اسلامى را ذكر كرده اند. (3) اختلاف ارقام حقوق بهت آور است . حقوق عباس بن عبدالمطلب , سرمايه دار معروف , در سال 12000درهم بود, در حالى كه حقوق يك سپاهى مصرى در سال از 300درهم تجاوز نمى كرد. حقوق سالانهء هريك از زنان رسول خدا 6000درهم بود, در حالى كه حقوق يك سپاهى يمنى در سال به 400درهم نمى رسيد. حقوق سالانهء معاويه و پدر او ابوسفيان در سال 5000درهم بود, در حالى كه حقوق يك فرد عادى مكى كه مهاجرت نكرده بود 600درهم بود.
خليفه , با اين عمل , تبعيض نژادى را كه از جانب قرآن و پيامبر (ص ) محكوم شده بود, بار ديگر احيا نمود و جامعه ءاسلامى را دچار اختلاف طبقاتى ناصحيح كرد.
چيزى نگذشت كه در جامعهء اسلامى شكاف هولناكى بروز كرد و زر اندوزان و دنيا پرستان , در تحت حمايت خليفه , به گردآورى سيم وزر پرداختند و استثمار كارگران و زحمتكشان آغاز شد.
با اينكه خليفهء وقت اموال گروهى از فرمانداران و دنيا پرستان , مانند سعد وقاص , عمرو عاص , ابوهريره و... رامصادره كرد و پيوسته مى كوشيد كه فاطمهء طبقاتى بيش از حد گسترش پيدا نكند, ولى متأسفانه چون از نخست نظرات و اقدامات اقتصادى او غلط و براساس برتريهاى بى وجه استوار بود, مصادرهء اموال سودى نبخشيد و كارى از پيش نبرد و كار را براى زمامدار آينده , كه روحاً نژادپرست بود, سهلتر كرد و دست او را در تبعيض بيشتر باز گذاشت .
زراندوزان جامعهء آن روز, بر اثر بالا رفتن قدرت خريد, بردگان را مى خريدند, و آنان را به كار وا مى داشتند و مجبورمى كردند كه هم زندگى خود را اداره كنند و هم روزانه يا ماهانه مبلغى به اربابان خود بپردازند. و بيچاره برده , از بام تا شام مى دويد و جانش به لب مى آمد تا مقررى مالك خود را بپردازد.

دادخواهى كارگر ايرانى از خليفه

فيروز ايرانى , معروف به ابولؤلؤ, غلام مغيرة بن شعبه بود. او علاوه بر تأمين زندگى خود ناچار بود كه روزانه دودرهم به مغيره بپردازد. روزى در بازار ابو لؤلؤ چشمش به خليفهء دوم افتاد و از او دادخواهى كرد و گفت : مغيرهء مقرررى كمرشكنى براى من تحميل كرده است . خليفه كه از كارآيى او آگاه بود پرسيد: به چه كار آشنا هستى ؟ گفت : به نجارى ونقاضى و آهنگرى , خليفه با كمال بى اعتنايى گفت : در برابر اين كاردانيها اين مقررى زياد نيست . وانگهى شنيده ام كه تومى توانى آسيابى بسازى كه با باد كار كند; آيا مى توانى چنين آسيابى براى من بسازى ؟
فيروز كه از سخنان خليفه بسيار ناراحت شده بود, تلويحاً او را به قتل تهديد كرد و در پاسخ وى گفت : آسيابى براى تو مى سازم كه در شرق و غرب نظيرى نداشته باشد. خليفه از جسارت كارگر ايرانى نارحت شد و به كسى كه همراه اوبود گفت : اين غلام ايرانى مرا به قتل تهديد كرد.
او در پايان خلافت خود آگاه بود كه مزاج جامعهء اسلامى آلوده شده است و آفت ستم و استثمار به سرعت در آن رشد مى كند. لذا به مردم وعده مى داد كه اگر زنده بماند يك سال در ميان مردم مى گردد و از نزديك به كار آنها رسيدگى مى كند, زيرا مى داند كه برخى از شكايتها به او نمى رسد. به نقل دكتر على وردى , خليفهء دوم مى گفت :
من از تبعيض و مقدم داشتن برخى بر برخى ديگر, غرضى جز تأليف قلوب نداشتم . اگر سال نو را زنده بمانم ميان همه مساوات برقرار خواهم ساخت و تبعيض را از ميان بر مى دارم و سياه و سفيد و عرب و عجم را يكسان به حساب مى آورم , همچنان كه پيامبر و ابوبكر مى كردند.(41)
ولى خليفه زنده نماند و مرگ ميان وى و آرزويش فاصله افكند و خنجر فيروز به زندگى او خاتمه داد. اما روش اوپايهء تبعيضات هولناك خليفهء سوم قرار گرفت و حكومت اسلامى را آماج خشم توده ها كرد.
خنجر فيروز نشانهء خشم توده هاى زحمتكش بود. اگر خليفه به دست فيروز ايرانى كشته نمى شد, فردا خنجرهاى زيادى به سوى او كشيده مى شد.
ججّنويسندگان و گويندگان ما تصور مى كنند كه اساس اختلاف طبقاتى و تبعيض نژادى در جامعهء اسلامى در دوران حكومت عثمان نهاده شد, در صورتى كه در زمان وى تبعيض به اوج خود رسيد و موجب شد كه مردم اكناف و اطراف بر ضد حكومت او قيام كردند; ولى اساس و پايهء تبعيض در زمان خليفهء دوم نهاده شد.
آرى , نخستين كسى كه پس از پيامبر اسلام (ص ) چنين نغمه اى را ساز كرد و دود آن به چشم خود او و ديگران رفت خليفهء دوم بود. او پيوسته مى گفت :
كار زشتى است كه عرب يكديگر را اسير كنند, در حالى كه خداوند سرزمين پهناور عجم را براى اسير گرفتن آماده كرده است .(5)
زشت تر از آن اينكه در تشريع اسلام تصرف مى كرد و مى گفت :
فرزند عجم در صورتى مى توانند از موروثهاى خود ارث ببرند كه در سرزمين عرب به دنيا بيايند.(6)
از نشانه هاى تبعيض نژادى توسط وى اين بود كه هرگز اجازه نمى داد عجم در مدينه سكنى گزيند, و اگر فيروز غلام مغيره در مدينه مى زيست به سبب اجازه اى بود كه وى قبلاً گرفته بود.(7)
اين تبعيضها و مانند آن بود كه سبب شد خليفه با توطئهء سه ايرانى , كه يكى فيروز و دومى شاهزاده هرمزان و سومى جفينه كه دختر ابولؤلؤ بود, جان خود را از دست بدهد. او ضربهء خنجر فيروز مجروح شد و پس از سه روز چشم ازجهان فرو بست .
گمان مى رفت كه خليفه , كه ميوهء تلخ انحراف از حق را چشيده است , حتماً در لحظات حساسى كه شعلهء زندگى اوبه خاموشى مى گرايد, درست و استوار خواهد انديشيد و زير بار مسئوليتهاى سنگينترى نخواهد رفت و براى مسلمانان زعيمى لايق و رهبرى آن محروميت شخص شايستهء رهبرى جامعهء اسلامى حتمى و قطعى بود و انتخاب فردى نژادپرست كه به قول خود خليفهء دوم , اگر زمام امور را به دست بگيرد خويشاوندان خود را بر دوش مردم سوارمى كند, مسلم مى نمود.
ما با كمال بى طرفى , تمام جريان شورا را نقل مى كنيم و سپس دربارهء اين رويداد تاريخى , كه ناكامى و تلخى بسيار به بار آورد و سبب شد كه صد سال بنى اميه حكومت اسلامى را در دست بگيرند و بعد از آن نيز بنى عباس آن را تيول خود قرار دهند, داورى مى كنيم .

گزينش اعضاى شورا

مرگ قطعى خليفه نزديك بود و خود او نيز احساس مى كرد كه آخرين لحظات زندگى را مى گذراند. از گوشه و كنارپيامهايى مى رسيد كه جانشين خود را تعيين كند. عايشه به وسيلهء عبدالله حذيفه پيامى فرستاد كه امت محمد را بى شبان نگذارد و هر چه زودتر براى خود جانشينى تعيين كند, زيرا كه او از فتنه و فساد مى ترسد.(8)
فرزند عمر به پدر خود همين سخن را گفت و افزود: اگر تو شبان گلهء خود را فراخوانى , آيا دوست نمى دارى تامراجعت خود كسى را جانشين خود قرار دهد كه رمه راز از دستبرد گركان صيانت كند؟ اشخاصى كه از خليفه عيادت مى كردند نيز اين موضوع را يادآور مى شدند و برخى مى گفتند كه فرزندش عبدالله را جانشين خود قرار دهد. خليفه كه از بى لياقتى فرزند خود عبدالله آگاه بود پوزشهايى مى آورد و مى گفت : براى خاندان خطاب همين يك نفر بس است كه مسئوليت خلافت را به گردن بگيرد. سپس گفت كه شش نفر ارا كه پيامبر در هنگام مرگ از آنان راضى بود حاضركنند تا گزينش خليفهء مسلمانان را بر دوش آنان بگذارد. اين شش نفر عبارت بودند از: على (ع ) عثمان , طلحه , زبير,سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف .
وقتى اينان به گرد بستر خليفه گرد آمدند, خليفه با قيافهء گرفته و تند به آنان رو كرد و گفت : لابد همگى مى خواهيدكه زمام امور را پس از من به دست بگيريد!
سپس , خطاب به يكايك آنان بجز على (ع) سخنانى گفت و با ذكر دلايلى هيچ يك را شايستهء تصدى مقام خلافت ندانست . آن گاه رو به على (ع) كرد و در سراسر زندگى آن حضرت نقطه ضعفى جز شوخ مزاجى وى ! نجست و افزودكه اگر او زمام امور را به دست بگيرد مردم را بر حق روشن و طريق آشكار رهبرى خواهد كرد.
در پايان , خطاب به عثمان كرد و گفت : گويا مى بينم كه قرى تو را به زعامت برگزيده اند و سرانجام تو بنى اميه و بنى ابى معيط را بر مردم مسلط كرده اى و بيت المال را مخصوص آنها قرار داده اى . و در آن هنگام گروههاى خشمگينى از عرب بر تو مى شورند و تو را در خانه ات مى كشند. سپس افزود: اگر چنين واقعه اى رخ داد سخن مرا به يادآور.
آن گاه رو به اعضاى شورا كرد و گفت : اگر يكديگر را يارى كنيد از ميوهء درخت خلافت , خود و فرزندانشان مى خوريد, ولى اگر حسد ورزيد و بر يكديگر خشم گيريد, معاويه گوى خلافت را خواهد ربود.
وقتى سخنان عمر به پايان رسيد محمد بن مسلمه را طلبيد و به او گفت : هنگامى كه مراسم دفن من بازگشتيد باپنجاه مرد مسلح اين شش نفر را براى امر خلافت دعوت كن و همه را در خانه اى گردآور و با آن گروه مسلح بر در خانه توقف كن تا آنان يك نفر را از ميان خود براى خلافت برگزينند. اگر پنج نفر از آنان اتفاق نظر كردند و يك نفر مخالفت كرد او را گردن بزن و اگر چهار نفر متحد شدند و دو نفر مخالفت كردند آن دو مخالف را بكش و اگر اين شش نفر به دودستهء مساوى تقسيم شدند, حق با آن گروه خواهد بود كه عبدالرحمان در ميان آنها باشد. آن گاه آن سه نفررا براى موافقت با اين گروه دعوت كند. اگر توافق حاصل نشد, گروه دوم را از بين ببر. و اگر سه روز گذشت و در ميان اعضاى شورا اتحاد نظرى پديد نيامد, هر شش نقر را اعدام كن و مسلمانان را آزاد بگذار تا فردى را براى زعامت خود برگزينند.
چون مردم از مراسم دفن عمر بازگشتند محمد بن مسلمه , با پنجاه تن شمشير بدست , اعضاى شورا در خانه اى گرد آورد و آنان را از دستور عمر آگاه ساخت .
نخستين كارى كه انجام گرفت اين بود كه طلحه , كه روابط او با على (ع ) تيره بود, به نفع عثمان كنار رفت . زيرامى دانست كه با وجود على (ع ) و عثمان , كسى او را براى خلافت انتخاب نمى كند; پس چه بهتر كه به نفع عثمان كناررود و از شانس موفقيت و انتخاب على (ع ) بكاهد. اما علت اختلاف طلحه با على (ع ) اين بود كه وى همچون ابوبكر,از قبيله تيم بود و پس از گزينش ابوبكر براى خلافت روابط قبيلهء تيم يا بنى هاشم به شدت تيره شد و اين تيرگى تامدتها باقى بود.
زبير كه پسر عمهء على (ع ) و على پسر دايى او بود, به جهت پيوند خويشاوندى كه با آن حضرت داشت , به نفع امام (ع ) كنار رفت . و سعد وقاص به نفع عبدالرحمان كنار رفت , زيرا هر دو از قبيلهء زهره بودند. سرانجام از اعضاى شورا سه تن باقى ماندند كه هر كدام داراى دو رأى بودند و پيروزى از آن كسى بود كه يكى از اين سه نفر به او تمايل كند.
در اين هنگام عبدالرحمان رو به على (ع ) و عثمان كرد و گفت : كدام يك از شما حاضر است حق خود را به ديگرى واگذار كند و به نفع او كنار رود؟
هر دو سكوت كردند و چيزى نگفتند. عبدالرحمان ادامه داد: شما را گواه مى گيرم كه من خود را از صحنهء خلافت بيرون مى برم تا يكى از شما را برگزينم . پس رو به على (ع ) كرد و گفت : با تو بيعت مى كنم كه بر كتاب خدا و سنت پيامبرعمل كنى و از روش شيخين پيروى نمايى .
على (ع ) آخرين شرط او را نپذيرفت و گفت : من بيعت تو را مى پذيرم , مشروط بر اينكه به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) و طبق اجتهاد و آگاهى خود عمل كنم .
چون عبدالرحمان از على (ع ) جواب منفى شنيد, خطاب به عثمان همان سخن را تكرار كرد. عثمان فوراً گفت :آرى . يعنى پذيرفتم .
آن گاه عبدالرحمان دست بر دست عثمان زد و به او به عنوان <امير مؤمنان >سلام گفت ! و نتيجهء جلسه به مسلمانان كه در بيرون خانه منتظر رأى شورا بودند گزارش شد.
نتيجهء شورا چيزى نبود كه على (ع ) از آغاز از آن آگاه نباشد. حتى ابن عباس نيز, پس از آگاهى از تركيب اعضاى شورا, محروميت قطعى على (ع ) را از خلافت براى بار سوم اعلام كرده بود .لذا وقتى فرزند عوف نقش خود را دربيعت با عثمان به خوبى ايفا كرد, على (ع ) رو به عبدالرحمان كرد و گفت :
تو به اميد اينكه عثمان خلافت را در آخر عمر به تو واگذارد او را انتخاب كردى , چنانكه عمر نيز ابوبكر را به همين اميد برگزيد. ولى اميدوارم كه خداوند ميان شما سنگ تفرقه افكند.
تاريخ نويسان آورده اند كه چيزى نگذشت كه روابط فرزند عوف با عثمان به تيرگى گراييد و ديگر با هم سخنى نگفتند تا عبدالرحمان در گذشت .(9)
اين فشردهء ماجراى شوراى شش نفرى خليفه دوم است . پيش از آنكه در بارهء اين برگ از تاريخ اسلام به قضاوت بپردازيم , نظر امام على (ع ) را دربارهء آن منعكس مى كنيم . امام (ع ) در خطبهء شقشقيه (خطبهء سوم نهج البلاغه) چنين مى فرمايد:
<حتى اذا مضى لسبيله جعلها فى جماعة زعم انى احدهم فيا لله و للشورى ! متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى ];چچّب صرت اقرن الى هذه النظائر, لكنى اسففت اذا اسفوا و طرت اذ طاروا فصغى رجل منهم لضغفه و مال الاخر لصهره مع هن وهن >.
آن گاه كه عمر درگذشت امر خلافت را در قلمرو شورايى قرار داد كه تصور مى كرد من نيز همانند اعضاى آن هستم .خدايا از تو يارى مى طلبم دربارهء آن شورا. كى حقانيت من مورد شك بود آن گاه كه با ابوبكر بودم , تا آنجا كه امورز با اين افراد همرديف شده ام ؟! ولى ناچار در فراز و نشيب با آنان موافقت كردم و در شورا شركت جستم . ولى يك از اعضا به سبب كينه اى كه با من داشت (مقصود طلحه يا سعد و قاص است ) از من جهره برتافت و به نفع رقيب من كنار رفت وديگرى (عبدالرحمان ) به خاطر پيوند خويشاوندى با خليفه به نفع او رأى داد, با دو تن ديگر كه زشت است نامشان برده شود (يعنى طلحه و زبير).
در نهج البلاغه پيرامون شوراى عمر سخنى جز اين نيست . ولى براى اينكه خوانندگان از جنايات بازيكران و تعزيه گردانان صحنه سياست و تناقض گويى و غرض ورزى خليفه به خوبى آگاه شوند, نكاتى را يادآور مى شويم :

تجزيه و تحليل شوراى عمر

در اين تجزيه و تحليل , روى نقاط حساس حادثه انگشت مى گذاريم و از نقل مطالب جزئى خوددارى مى كنيم .
1- اينكه گروههاى مختلف به خليفهء دوم پيشنهاد مى كردند كه براى خود جانشينى برگزينده گواه آن است كه عامه ءمردم به طور فطرى درك مى كردند كه رئيس مسلمانان بايد در حيات خويش زعيم آيندهء جامعه اسلامى را برگزيند, چه در ير اين صورت ممكن است فتنه و فساد سراسر جامعه را فرا گيرد(10) و در اين راه خونهايى ريخته شود. مع الوصف ,
دانشمندان اهل تسنن چگونه مى گويند كه پيامبر گرامى (ص ) بدون اينكه جانشينى تعيين كند درگذشت ؟
2- پيشنهاد تعيين جانشين از جانب خليفه مى رساند كه طرح حكومت شورايى پس از درگذشت پيامبر (ص), طرح بى اساسى بوده و هرگز چنين طرحى وجود نداشته است ; و گرنه چگونه ممكن است در صورت صدور دستور صريح از جانب پيامبر (ص) دربارهء تشكيل شورا, به خليفهء دوم پيشنهاد تعيين جانشين شود؟
حكومت شورايى , كه صرف نظر از تعيين امام از جانب خدا عاقلانه ترين شيوهء حكومت است كه بشر مى تواند برگزينده , امرى است كه امروزه بر سر زبانها افتاده و طرفداران آن با آسمان و ريسمان بافى مى خواهند بگويند كه اساس حكومت در اسلام , مطلقاً و حتى پس از درگذشت پيامبر (ص), همان حكومت شورايى است . و شگفت آنكه چنين حكومتى در هيچ دوره اى از تاريخ اسلام اقامه نشده است .
آيا مى توان گفت كه صحابه و ياران پيامبر (ص ) همگى بر خطا و اشتباه رفته اند و دستور پيامبر را ناديده گرفته اند؟
3- عمر در پاسخ درخواست مردم گفت :
اگر ابوعبيده زنده بود او را به جانشينى خود بر مى گزيدم , زيرا از پيامبر شنيده ام كه وى امين اين امت است . و اگرسالم , مولاى ابى حذيفه , زنده بود او را جانشين خود مى ساختم زيرا پيامبر شنيده ام كه فرمود او دوست خداست .
وى در آن هنگام به جاى اينكه به فكر زنده ها باشد, به فكر مرده ها بود, كه علاوه بر مرده پرستى , بى اعتنايى به زندگانى است كه در عصر او مى زيستند.
از اين گذشته , اگر ملاك انتخاب ابوعبيده و سالم اين بود كه پيامبر اكرم (ص) آنان را امين امت و دوست خدا خوانده بود, پس چرا عمر يادى از فرزند ابوطالب نكرد؟ همو كه پيامبر درباره اش فرموده بود: <عى مع الحق و الحق مع على >(11) يعنى : على با حق و حق با على است .
او كه از مقام على (ع ), فضايل و روحيات پاك او, قضاوتهاى بى نظيرش , دلاوريهايش و علم او بر كتاب و سنت ,بيش از ديگران آگاه بود چرا نامى از على (ع ) نبرد و به ياد مردگانى افتاد كه هرگز كينه و حسد كسى را بر نمى انگيزند؟
4- اگر مقام و منصب امامت يك مقام الهى و ادامهء وظايف رسالت است , پس بايد در شناخت امام پيرو نص الهى بود و اگر يك مقام اجتماعى است بايد در شناخت او به افكار عمومى مراجعه كرد. اما گزينشن امام از طريق شورايى كه اعضاى آن از طرف خود خليفه تعيين شوند, نه پيروى از نص است و نه رجوع به افكار عمومى . اگر بايد خليفهء بعدرا خليفهء پيشين تعيين كند, چرا كار را به شوراى شش نفرى ارجاع مى دهد.
از ديد اهل تسنن , امام بايد از طريق اجتماع امت يا اتفاق اهل حل و عقد انتخاب شود و نظر خليفهء پيشين در اين كار كوچكترين ارزشى ندارد. ولى اكنون معلوم نيست كه چرا آنان بر اين كار صحه مى گذارند و تصويب شوراى شش نفرى را لازم الاجرا مى شمردند.
اگر انتخاب امام حق خود امت و در اختيار مردم است , خليفهء وقت به چه دليلى آن را از مردم سلب كرد و در اختيارشورايى گذارد كه اعضاى آن را خود او انتخاب كرده بود؟
5- به هيچ وجه روشن نيست كه چرا اعضاى شورا به همين شش نفر منحصر شد اگر علت گزينش آنان اين بود كه رسول خدا هنگام مرگ از آنان راضى بود, اين ملاك دربارهء عمار, حذيفهء يمانى , ابوذر, مقداد, ابى بى كعب و... نيز تحقق داشت .
مثلاً پيامبر (ص ) دربارهء عمار مى فرمود:
<عمار مع الحق و الحق معه يدور معه اينمادار>(12)
عمار محور حق است و حق بر وجود او مى گردد.
و دربارهء ابوذر مى فرمود:
<ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجة اصدق من ابى ذر>(13)
زمين در برنگرفته و آسمان بر كسى سايه نيفكنده است كه راستگوتر از ابوذر باشد.
مع الوصف , چرا وى اين افراد را از عضويت شورا محروم ساخت و افرادى را برگزيد كه روابط اغل آنان با على (ع) تيره بود و در آن ميان تنها يك نفر خواهان آن حضرت بود و او زبير بود و چهار نفر ديگر كاملاً بر ضد امام بودند. تازه انتخاب زبير نيز در آينده به ضرر على (ع) تمام شد; زيرا زبير كه تا آن روز خود را همتاى على نمى ديد, در رديف اوقرار گرفت و سرانجام , پس از قتل عثمان , داعيهء خلافت پيدا كرد.
اگر ملاك عضويت در شورا بدرى و احدى و مهاجر بودن اشخاص بود, اين ملاكها در افراد ديگر نيز صدق مى كرد.چرا از ميان آنان اين گروه انتخاب شدند؟
6- خليفه ادعا داشت كه آنان را از اين نظر براى عضويت در شورا برگزيده است كه پيامبر اكرم (ص ) در هنگام مرگ از آنان راضى بود, حال آنكه وى در سخنان خود دربارهء اعضاى شورا, طلحه را طور ديگر معرفى كرده و به او گفته بود:تو در هنگام نزول آيهء حجاب سخنى گفتى كه رسول خدا بر تو خشم كرد و تا روز وفات از تو خشمگين بود.
حذظراستى , كدام يك از اين دو نظر نقل را بايد پذيرفت ؟
خليفه در انتقاد از اعضاى شورا سخنانى گفت كه صلاحيت اكثر آنان را براى خلافت و حتى عضويت شورا نفى مى كرد. مثلاً دربارهء زبير گفت : تو يك روز انسانى و روز ديگر شيطان !
آيا چنين شخصى مى تواند در شوراى خلافت شركت كند و خليفهء اسلام شود؟ اگر چنان مى شد كه او در روز شورابا نيت شيطانى در مجلس شركت مى كرد, باز دارندهء وى از افكار شيطانى چه بود؟
و دربارهء عثمان گفت : تو اگر خليفه شوى , بنى اميه و بنى ابى معيا را بر دوش مردم سوار مى كنى و... آيا فردى كه چنين روحيه اى دارد و بنابر تعصب خويشاوندى از حق منحرف مى شود شايستگى دارد كه عضو شوراى خلافت گردد و يا براى امت خليفه اى تعيين كند؟
7- خليفه از كجا مى دانست كه عثمان براى خلافت برگزيده خواهد شد و اقوام خود را بر دوش مردم سوار مى كند وروزى خواهد رسيد كه مردم بر ضد او قيام خواهند كرد؟ (و سپس از او خواست كه در چنين لحظات از او يادى كند!).
خليفه اين تفرس يا غيب گويى را از كجا به دست آورده بود؟ آيا جز اين است كه اعضاى شوراى تعيين خلافت راچنان ترتيب داده بود كه انتخاب عثمان و محروميت على (ع ) را قطعى مى ساخت ؟
8- با تمام كنجكاوى كه عمر در زندگى على (ع ) كرد نتوانست عيبى در او بجويد و فقط سخنى گفت كه بعدها نيزعمرو عاص آن را بهانه كرد و گفت : على شوخ و مزّاح است . (14)
عمر سعهء صدر و گذشت امام (ع ) و ناچيز شمردن امور مادى از جانب آن حضرت را شوخ مزاجى تلّقى مى كرد.آنچه بايد يك رهبر داشته باشد اين است كه در اجراى حق مصمم و در حفظ حقوق مردم با اراده باشد و امام على (ع ) مثل اعلاى اين خصيصه بود; به طورى كه خليفهء دوم , خود به اين حقيقت تصريح كرده و گفت : اگر تو زمام امور را دردست بگيرى مردم را بر حق آشكار و راه روشن رهبرى مى كنى .
9- چرا عمر براى عبد الرحمان بن عوف حقّ <وتو>قائل شد و گفت در صورت تساوى آراء, آن گروه مقدم باشد كه عبدالرحمان در ميان آنان است ؟
ممكن است گفته شود خليفه چاره اى جز اين نداشت . زيرا در صورت تساوى آراء بايد مشكل تساوى حل مى شد و خليفه با دادن حق وتو به عبدالرحمان اين مشكل را بر طرف ساخت .
پاسخ اين مطلب روشن است . زيرا دادن حق وتو به عبدالرحمان جز سنگين كردن كفه پيروزى عثمان نتيجهء ديگرنداشت . عبدالرحمان شوهر خواهر عثمان بود و قهراً در داورى خود عامل خويشاوندى را فراموش نمى كرد و حتى اگر, فرضاً شخص سليم النفسى بود, پيوند خويشاوندى , به طور ناخودآگاه , اثر خود را بر نظر او مى گذاشت .
عمر براى رفع اين مشكل مى توانست نظر گروه ديگرى را مرجع تصميم نهايى و فصل الخطاب معرفى كند و بگويدكه اگر دو گروه به طور مساوى رأى آوردند, رأى نهايى با طرفى باشد كه گروهى از ياران پاك پيامبر (ص ) با آن طرف موافق باشد, نه رأى عبدالرحمان , شوهر خواهر عثمان و فاميل سعد وقاص .
10- عمر, در حالى كه از درد به خود مى پيچيد, به حاضران در مجلس مى گفت : پس از من اختلاف نكنيد و از دودستگى بپرهيزيد, زيرا در اين صورت خلافت از آن معاويه خواهد بود و حكومت را از شما خواهد گرفت . مع الوصف به عبدالرحمان حق وتو مى دهد كه فاميل نزديك عثمان است و عثمان و معاويه , هر دو ميوهء درخت ناپاك بنى اميه هستند و خلافت عثمان مايهء استوارى حكومت معاويه پس از عثمان است .
شگفتا! خليفه گاهى اموال فرمانداران را مصادر و آنان را از مقامشان عزل مى كرد, ولى هرگز دست به تركيب حكومت معاويه نمى زد و او را در گردآورى اموال و تحكيم پايه هاى حكومت خود در شام آزاد مى گذاشت , با آنكه مى دانست او به صورت يك استاندار ساده , كه روش بسيارى از استانداران وقت بود, انجام وظيفه نمى كرد و درباره اوكمتر از دربار نمايندگان قيصر و كسرى نبود.
آيا نمى توان گفت كه زير كاسه نيم كاسه اى بوده است و هدف از اين كار, تحكيم موقعيت بنى اميه بوده كه از پيش ازاسلام دشمن خونى بنى هاشم بودند؟ آرى , هدف اين بود كه اگر روزى بنى هاشم در مركز اسلام (مدينه ) قدرتى پيداكردند و مردم به آنان گرويدند, يك قدرت خارجى نيرومند پيوسته مزاحم آنها باشد, همچنان كه شد.
11- عمر براى ابراز وارستگى خود مى گفت : به فرزندم عبدالله رأى ندهيد, زيرا او حتى شايستگى ندارد كه زن خود را طلاق دهد. ولى , با اين همه , او را مستشار شورا قرار داد و گفت : هرگاه اعضاى شورا سه رأى مساوى داشتند,طرفين تسليم نظر پيرم عبدالله شوند. ولى هرگز اجازه نداد حسن بن على و عبدالله بن عباس , عضو شورا يا مستشار] ّّاعضا باشند, بلكه گفت مى توانند در جلسه , به عنوان مستمع آزاد, شركت كنند!(15)
12- اصولاً چه مى شد كه عمر, مانند ابوبكر, على (ع ) را براى جانشينى انتخاب مى كرد و از اين طريق جلو بسيارى از مفاسد را مى گرفت ؟
در آن صورت , بنى اميه , از معاويه گرفته تا مروان , نه قدرت سركشى داشتند و نه جرأت و فرصت آن را. مسئلهء تيول و غارت بيت المال و تبعيض و سست اعتقادى مردم در نتيجهء رفتار دستگاه حاكمه و قوت گرفتن آداب و رسوم جاهليت , كه لگدمال اصول اسلام شده بود, نيز هيچ يك پيش نمى آمد.
نيروى فوق العادهء عقلى و جسمى و اخلاقى امام (ع ) و آن همه همت و شجاعت كه در راه نفاق و شقاق يارانش تحليل رفت , يكجا در راه توسعه و ترويج اصول ملكوتى و انسانى اسلام و جلب دل و جان اقوام و ملل مختلف به اسلام به كار مى رفت و مسلماً جهان و آدمى را سرنوشتى ديگر و آينده اى درخشانتر نويد و اميد مى داد.(16)
13- شگفتا! عمر از يك طرف عبدالرحمان را يكتا مؤمنى مى خواند كه ايمان او بر ايمان نيمى از مردم زمين سنگينى مى كند! و از طرف ديگر اين سرمايه دار معروف قريش را <فرعون امت >مى نامد. (17) و حقيقت , به گواهى
تاريخ , آن است كه عبدالرحمان بن عوف سرمايه دار و محتكر معروف قريش بود كه پس از مرگ , ثروت هنگفتى به ارث گذاشت .
يك قلم از ثروت او اين بود كه هزار گاو و سه هزار گوسفند و صد اسب داشت , و منطقهء <جرف >مدينه را با بيست گاو آب كش زير كشت مى برد.
او داراى چهار زن بود و هنگامى كه مرد به هر يك از زنانش هشتاد هزار دينار ارثيه رسيد و اين مبلغ يك چهارم ازيك هشتم ثروت او بود كه به زنان وى رسيد. وقتى يكى از زنان خود را در حال بيمارى طلاق داد, ارثيهء او را با 83هزاردينار مصالحه كرد.(18)
آيا مى توان گفت كه ايمان چنين كسى بر ايمان نيمى از مردم روى زمين برترى دارد؟
14- عبدالرحمان در انتخاب عثمان از در حيله وارد شد. نخست به على (ع ) پيشنهاد كرد كه طبق كتاب خدا و سنت پيامبر و روش شيخين رفتار كند; در حالى كه مى دانست روش شيخين , در صورت مطابقت با قرآن و سنت پيامبر, براى خود امر جداگانه اى نيست , و در صورت مخالفت با آن , ارزشى نخواهد داشت . مع الوصف اصرار داشت كه بيعت على (ع ) بر اين سه شرط استوار باشد و مى دانست كه امام على (ع ) از پذيرش شرط آخر سر باز خواهد زد.لذا وقتى آن حضرت دست رد بر چنين شرطى زد, عبدالرحمان موضوع را با برادر زن خود عثمان در ميان نهاد, و اوفوراً پذيرفت .
15- حكومت براى امام (ع ) وسيله بود نه هدف ; در حالى كه براى رقيب او هدف بود نه وسيله .
اگر امام (ع ) به خلافت از همان ديد مى نگريست كه عثمان , بسيار آسان بود كه در ظاهر شرط فرزند عوف را بپذيردولى در عمل از آن شانه خالى كند. اما آن حضرت چنين كارى نكرد, زيرا او هرگز حقى را از طريق باطل نمى طلبيد.
16- امام (ع ), از همان نخست , از دسيسهء خليفهء دوم و از منويات كانديداها آگاه بود. لذا وقتى از تركيب و شرايطشورا آگاه شد, به عموى خود عباس گفت : اين بار نيز ما از خلافت محروم شديم . نه تنها امام از اين نتيجه آگاه بود, بلكه جوانى مانند عبدالله بن عباس نيز وقتى از تركيب اعضاى شورا مطلع شد گفت : عمر مى خواهد كه عثمان خليفه شود.(19)
17- عمر به محمد بن مسلمه دستور داد كه اگر اقليت با اكثريت توافق نكردند فوراً اعدام شوند و اگر جناح مساوى شورا با جناحى كه عبدالرحمان در آن قرار دارد موافقت نكردند, فوراً كشته شوند و اگر كانديداها در ظرف سه روز درتعيين جانشين به توافق نرسيدند همگى از دم تيغ بگذرند و... .
بايد در برابر چنين اخطارهايى گفت : آفرين بر اين حريت ! در كجاى جهان اگر اقليتى در برابر اكثريت قرار گرفت بايدقتل عام شود؟!
زمام جامعهء اسلامى را, ده سال تمام , چنين مرد سنگدلى در دست گرفته بود كه نه تدبير صحيحى داشت و نه عاطفه و مروت انسانى و لذا مردم در مورد او مى گفتند:
<درة عمر اهيب من سيف حجاج >.
تازيانهء عمر مهيبتر از شمشير حجاج بود.
انتخاب عثمان براى خلافت آنچنان به بنى اميه پرو بال بخشيد و آن قدر قدرت و جرأت داد كه ابوسفيان , كه با عثمان از يك تيره و خانواده بود, روزى به احد رفت و قبر حمزه , سردار بزرگ اسلام , را كه در نبرد با ابوسفيان و يارانش كشته شده بود, زير لگد گرفت و گفت : اب يعلى , برخيز و ببين كه آنچه ما بر سر آن مى جنگيديم به دست ما افتاد.(20)
در يكى از روزهاى نخست از خلافت عثمان كه اعضاى خانواده در منزل او گرد آمده بودند, همين پير ملحد رو به حاضران گرد و گفت :
خلافت را دست به دست بگردانيد و كارگزاران خود را از بنى اميه انتخاب كنيد, زيرا جز فرمانروايى هدف ديگرنيست ; نه بهشتى هست و ته دوزخى !(21)

پى‏نوشتها:‌


1- الامامة و السياسة, ج 1 ص 12 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 5
2- نام ابوبكر است , الامامة و السياسة, ج 1 ص 88
3- تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 106 كامل ابن اثير, ج 2 ص 168 تاريخ جرجى زيدان , ترجمهء جواهر الكلام , ج 1 ص 159عد.
4- نقش وعاظ در اسلام , ص 84
5- تاريخ جرجى زيدان , ج 4 ص 35
6- النص و الاجهاد, ص 60 اجتهاد در مقابل نص (مترجم ), ص 275
7- مروج الذهب , ج 1 ص 42
8- الامامة و السياسة, ج 1 ص 22
9- تمام مطالب مذكور دربارهء شورا از شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد (ج 1 صص 188ـ 185 نقل و تلخيص شده است .
10- <لا تدع امة محمد بلا راع استخلف عليهم و لا تدعهم بعدك هملا فانى اخشى عليهم الفتنة>الغدير (ج 7 ص 133 چاپ بيروت , به نقل از الامامة و السياسة (ج 1 ص 22.
11- اين حديث به صورت متواتر از طريق محدثان اهل تسنن نقل شده است . به كتاب الغدير (ج 3 ص 156تا 159طبع نجف و 176تا 180چاپ بيروت ) مراجعه فرماييد.
12- ر.ك . الغدير, ج 9 ص 25 ط نجف .
13- محدثان فريقين اين حديث را به اتفاق نقل كرده اند و ما در كتاب شخصيتهاى اسلامى شيعه , ص 220مدارك آن راآورده ايم .
14- امام (ع ) اين تهمت را از عمرو عاص نقل كرده و چنين پاسخ مى گويد: <عجبا لابن النابغة يزعم لا هل اشام ان فى دعابة وانى امر تلعابة... لقد قال باطلاً و نطق آثماً>ر. ك : نهج البلاغه , خطبهء 82
15- تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 112 الامامة و السياسة, ج 1 ص 24
16- اقتباس از: مرد نامتناهى , ص 144
17- الامامة و السياسة, ج 1 ص 24
18- الغدير, ج 8 ص 291 چاپ نجف و صفحهء 284چاپ لبنان .
19- كامل ابن اثير, ج 2 ص 45 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 13 ص 93
20- نقش وعاظ در اسلام , ص 151
21- الاستيعاب , ج 2 ص 290