فروغ ولايت

استاد آيةالله شيخ جعفر سبحانى

- ۴ -


جلوگيرى از گسترش فضايل حضرت على

تاريخ بشريت كمتر شخصيتى را چون حضرت على (ع ) سراغ دارد كه دوست و دشمن دست به دست هم دهند تافضايل برجسته و صفات عالى او را مخفى و مكتوم سازند و مع الوصف , نقل مكارم و ذكر مناقب او عالم را پر كند.
دشمن كينه و عداوت او را به دل گرفت و از روى بدخواهى در اخفاى مقامات و مراتب بلند او كوشيده , و دوست كه از صميم دل به او مهر مى ورزيد, از ترس آزار و اعدام , چاره اى نداشت جز آنكه لب فرو بندد, و به مودّت و محبت او تظاهر نكند و سخنى دربارهء وى بر زبان نياورد.
تلاشهاى ناجوانمردانهء خاندان اموى در محو آثار و فضايل خاندان علوى فراموش ناشدنى است . كافى بود كسى به دوستى حضرت على (ع ) متهم شود و دو نفر از همان قماش كه پيرامون دستگاه حكومت ننگين وقت گرد آمده بودندبه اين دوستى گواهى دهند; آن گاه , فوراً نام او از فهرست كارمندان دولت حذف مى شد و حقوق او را از بيت المال قطع مى كردند. معاويه در يكى از بخشنامه هاى خود به استانداران و فرمانداران چنين خطاب كرد و گفت :
اگر ثابت شد كه فردى دوستدار على و خاندان اوست نام او را از فهرست كارمندان دولت محو كنيد و حقوق او راقطع و از همهء مزايا محرومش سازيد.(1)
در بخشنامهء ديگرى گام فراتر نهاد و به طور مؤكد دستور داد كه گوش و بينى افرادى را كه به دوستى خاندان على تظاهر مى كنند ببرند و خانه هاى آنان را ويران كنند.(2)
در نتيجهء اين فرمان , بر ملت عراق و به ويژه كوفيان آنچنان فشارى آمد كه احدى از شيعيان از ترس مأموران مخفى معاويه نمى توانست راز خود را, حتى به دوستانش , ابراز كند مگر اينكه قبلاً سوگندش مى داد كه راز او را فاش نسازد.(3)
اسكافى در كتاب <نقض عثمانيه >مى نويسد:
دولتهاى اموى و عباسى نسبت به فضايل على حساسيت خاصى داشتند و براى جلوگيرى از انتشار مناقب وى فقيهان و محدثان و قضاوت را احضار مى كردند و فرمان مى دادند كه هرگز نبايد دربارهء مناقب على سخنى نقل كنند. از:باين جهت , گروهى از محدثان ناچار بودند كه مناقب امام را به كنايه نقل كنند و بگويند: مردى از قريش چنين كرد!(4)
معاويه براى سومين بار به نمايندگان سياسى خود در استانهاى سرزمين اسلامى نوشت كه شهادت شيعيان على رادر هيچ مورد نپذيرند!
اما اين سختگيريهاى بيش از حد نتوانست جلو انتشار فضايل خاندان على را بگيرد. از اين جهت , معاويه براى بارچهارم به استانداران وقت نوشت :
به كسانى كه مناقب و فضايل عثمان را نقل مى كنند احترام كنيد و نام و نشان آنان را براى من بنويسيد تا خدمات آنان را با پاداشهاى كلان جبران كنم .
يك چنين نويدى سبب شد كه در تمام شهرها بازار جعل اكاذيب , به صورت نقل فضايل عثمان , داغ و پررونق شودو روايان فضايل از طريق جعل حديث دربارهء خليفهء سوم ثروت كلانى به چنك آرند. كار به جايى رسيد كه معاويه ,خود نيز از انتشار فضايل بى اساس و رسوا ناراحت شد و اين بار دستور داد كه از نقل فضايل عثمان نيز خوددارى كنندو به نقل فضايل دو خليفهء اول و دوم و صحابهء ديگر همت گمارند و اگر محدثى دربارهء ابوتراب فضيلتى نقل كند فوراًشبيه آن را دربارهء ياران ديگر پيامبر جعل كنند و منتشر سازند, زيرا اين كار براى كوبيدن براهين شيعيان على مؤثرتراست .(5)
مروان بن حكم از كسانى بود كه مى گفت دفاعى كه على از عثمان كرد هيچ كس نكرد. مع الوصف , لعن امام (ع ) وردزبان او بود. وقتى به او اعتراض كردند كه با چنين اعتقادى دربارهء على , چرا به او ناسزا مى گويى , در پاسخ گفت :پايه هاى حكومت ما جز با كوبيدن على وسب و لعن او محكم و استوار نمى گردد. برخى از آنان با آنكه به پاكى وعظمت و سوابق درخشان حضرت على (ع ) معتقد بودند, ولى براى حفظ مقام و موقعيت خود, به حضرت على وفرزندان او ناسزا مى گفتند.
عمر بن عبدالعزيز مى گويد:
پدرم فرماندار مدينه و از گويندگان توانا و سخن سرايان نيرومند بود و خطبهء نماز را با كمال فصاحت و بلاغت ايرادمى كرد. ولى از آنجا كه , طبق بخشنامهء حكومت شام , ناچار بود در ميان خطبهء نماز على و خاندان او را لعن كند,];م هنگامى كه سخن به اين مرحله مى رسيد ناگهان در بيان خود دچار لكنت مى شد و چهرهء او دگرگون مى گشت , وسلاست سخن را از دست مى داد. من از پدرم علت را پرسيدم . گفت :اگر آنچه را كه من از على مى دانم , ديگران نيزمى دانستند كسى از ما پيروى نمى كرد; و من با توجه به مقام منيع على به او ناسزا مى گويم , زيرا براى حفظ موقعيت آل مروان ناچارم چنين كنم .(6)
قلوب فرزندان اميه مالامال از عداوت حضرت على (ع ) بود. وقتى گروهى از خيرانديشان به معاويه توصيه كردندكه دست از اين كار بردارد, گفت : اين كار را آنقدر ادامه خواهيم داد كه كودكان ما با اين فكر بزرگ شوند و بزرگانمان بااين حالت پير شوند!
لعن وسب حضرت على (ع ), شصت سال تمام بر فراز منابر و در مجالس و وعظ و خطابه و درس و حديث , درميان خطبا و محدثان وابسته به دستگاه معاويه ادامه داشت و به حدى مؤثر افتاد كه مى گويند روزى حجاج به مردى تندى كرد و با او به خشونت سخن گفت و او كه فردى از قبيلهء بنى أزد بود رو به حجاج كرد و گفت : اى امير! با ما اين طور سخن مگو; ما داراى فضيلتهايى هستيم . حجاج از فضايل او پرسيد و او در پاسخ گفت : يكى از فضايل ما اين است كه اگر كسى بخواهد با ما وصلت كند نخست از او مى پرسيم كه آيا ابوتراب را دوست دارد يا نه ! اگر كوچكترين علاقه اى به او داشته باشد هرگز با او وصلت نمى كنيم . عدوات ما با خاندان على به حدى است كه در قبيلهء ما مردى پيدا نمى شود كه نام او حسن يا حسين باشد, و دخترى نيست كه نام او فاطمه باشد. اگر به يكى از افراد قبيلهء ما گفته شود كه از على بيزارى بجويد فوراً از فرزندان او نيز بيزارى مى جويد.(7)
بر اثر پافشارى خاندان اميه در اخفاى فضايل حضرت على (ع ) و انكار مناقب او درست انگاشتن بدگويى دربارهء آن حضرت چنان در قلوب پير و جوان رسوخ كرده بود كه آن را يك عمل مستحب و بعضاً فريضه اى اخلاقى مى شمردند.روزى كه عمربن عبدالعزيز بر آن شد كه اين لكهء ننگين را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد نالهء گروهى از تربيت يافتگان مكتب اموى بلند شد كه : خليفه مى خواهد سنت اسلامى را از بين ببرد!
با اين همه , صفحات تاريخ اسلام گواهى مى دهد كه نقشه هاى ناجوانمردانهء فرزندان اميه نقش بر آب شد وكوششهاى مستمر آنان نتيجهء معكوس داد و آفتاب وجود سراپا فضيلت امام (ع ) از وراى اوهام و القائات خطيبان ];لف دستگاه اموى به روشنى درخشيدن گرفت . اصرار و انكار دشمن نه تنها از موقعيت و محبت حضرت على (ع ) دردلهاى بيدار نكاست بلكه سبب شد دربارهء آن حضرت بررسى بيشترى كنند و شخصيت امام (ع ) را به دور ازجنجالهاى سياسى مورد قضاوت قرار دهند, تا آنجا كه عامر نوهء عبدالله بن زبير دشمن خاندان علوى به فرزند خودتوصيه كرد كه از بدگويى دربارهء على دست بردارد زيرا بنى اميه او را شصت سال در بالاى منابر سب كردند ولى نتيجه اى جز بالا رفتن مقام و موقعيت على و جذب دلهاى بيدار به سوى وى نگرفتند.(8)

نخستين ياور

پنهان كردن فضايل اميرالمؤمنين (ع ) و غرض ورزى در تحليل حقايق مسلم دربارهء آن حضرت منحصر به عصر بنى اميه نبود, بلكه پيوسته اين نمونهء كامل بشريت از طرف دشمنان و مغرضان مورد تعدى قرار گرفته است . از جمله ,نويسندگان متعصب از حمله و تجاوز به حقوق خاندان حضرت على (ع ) خوددارى نكرده اند و هم اكنون نيز كه چهارده قرن از آغاز اسلام مى گذرد برخى كه خود را روشنفكر و آزادمرد و رهبر نسل نو مى پندارند با قلمهاى زهرآگين خود به مقاصد اموى كمك مى كنند و پرده بر روى فضايل امام (ع ) مى كشند. اينك يك گواه روشن :
وحى الهى نخستين بار در كوه حرا بر قلب پيامبر اكرم (ص ) نازل شد و او را به مقام نبوت و رسالت مفتخر ساخت .فرشتهء وحى گرچه او را از مقام رسالت آگاه ساخت ولى هنگام ابلاغ رسالت را معين نكرد. از اين رو, پيامبر (ص ) مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى كرد و تنها از رهگذر ملاقاتهاى خصوصى با افراد قابل و شايسته توانست گروه معدودى را به آيين جديد الهى هدايت كند. تا اينكه سرانجام پيك وحى فرا رسيد و از جانب خدا فرمان داد كه پيامبردعوت همگانى خود را از طريق دعوت خويشاوندان و بستگان آغاز كند:
<و انذر عشيرتك الاقربين و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين فان عصوك فقل انى برىء مما تعملون >(شعرا: 214تا 216
<بستگان نزديك خود را از عذاب الهى بيم ده و پر و بال پر مهر و مودت خود را بر سر افراد با ايمان بگشا, و اگر با تواز در مخالفت وارد شدند بگو من از كارهاى (بد شما) بيزارم >.
علت اينكه دعوت علنى با دعوت خويشاوندان شروع شد اين است كه تا نزديك يك رهبر الهى و يا اجتماعى به اوايمان نياورند و از او پيروى نكنند هرگز دعوت او در بيگانگان مؤثر واقع نمى شود. زيرا نزديكان آدمى بر اسرار و احوال و ملكات و معايب او واقف اند. لذا ايمان خويشاوندان مدعى رسالت به او نشانهء صدق او به شمار مى رود, چنان كه اعراض ايشان حاكى از دورى مدعى از صدق در ادعاست .
از اين رو, پيامبر (ص ) به حضرت على (ع ) دستور داد كه چهل و پنج نفر از شخصيتهاى بزرگ بين هاشم را به مهمانى دعوت كند و غذايى از گوشت همراه با شير براى پذيرايى آماده سازد.
مهمانان همگى در وقت معين به حضور پيامبر شتافتند. پس از صرف غذا, ابولهب عمومى پيامبر با سخنان سبك خود مجلس را از آمادگى براى طرح دعوت و تعقيب هدف بيرون برد. مهمانى بدون اخذ نتيجه به پايان رسيد ومهمانان , پس از صرف غذا و شير, خانهء رسول خدا را ترك گفتند.
پيامبر (ص ) تصميم گرفت كه فرادى آن روز ضيافت ديگرى ترتيب دهد و همهء آنان را به جز ابولهب به خانهء خوددعوت كند. بار ديگر حضرت على (ع ) به دستور پيامبر (ص ) غذا و شير آماده كرد و از شخصيتهاى برجسته و شناخته شدهء بنى هاشم براى صرف نهار و استماع سخنان پيامبر دعوت به عمل آورد. همهء مهمانان مجدداً در موعد مقرر درمجلس حاضر شدند و پيامبر, پس از صرف غذا, سخنان خود را چنين آغاز كرد:

<به راستى هيچ گاه راهنماى مردم به آنان دورغ نمى گويد. من هرگاه (به فرض محال ) به ديگران دورغ بگويم قطعاً به شما دروغ نخواهم گفت و اگر ديگران را فريب دهم شما را فريب نخواهم داد. به خدايى كه جز او خدايى نيست , من فرستادهء او به سوى شما و عموم جهانيان هستم . هان , آگاه باشيد, همان گونه كه مى خوابيد مى ميريد و همچنان كه بيدار مى شويد زنده خواهيد شد. نيكو كاران به پاداش اعمال خود و بدكاران به كيفر كردارشان مى رسند, و بهشت جاودان براى نيكوكاران و دوزخ ابدى براى بدكاران آماده است .>هيچ كس از مردم براى اهل خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نياورده است . من خير دنيا و آخت براى شما و آورده ام . خدايم به من فرمان داده است كه شما را به وحدانيت او و رسالت خويش دعوت كنم . چه كسى از شمامرا در اين راه كمك مى كند تا برادر و وصى و نمايندهء من در ميان شما باشد؟>.
او الين جمله را گفت و قدرى مكث كرد تا ببيند كدام يك از حاضران به نداى او پاسخ مثبت مى گويد. در آن هنگام ];ّّسكوتى آميخته با بهت و حيرت بر مجلس حكومت مى كرد و همه سر به زير افكنده , در فكر فرو رفته بودند.
ناگهان حضرت على (ع ) كه سن او در آن روز از پانزده سال تجاوز نمى كرد سكوت را درهم شكست و برخاست ورو به پيامبر (ص ) كرد و گفت : اى پيامبر خدا, من تو را در اين راه يارى مى كنم . سپس دست خود را به سوى پيامبر درازكرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكارى بفشرد.
پيامبر (ص ) دستور داد كه على بنشيند و بار ديگر سؤال خود را تكرار كرد. باز على (ع ) برخاست و آمادگى خود رااعلام كرد .اين بار هم پيامبر به وى دستور داد بنشيند. در نوبت سوم نيز, همچون دو نوبت قبل , جز على (ع ) كسى برنخاست و تنها او بود كه به پا خاست و پشتيبانى خود را از هدف مقدس پيامبر اعلام كرد. در اين موقع , پيامبر (ص )دست خود را بر دست حضرت على زد و كلام تاريخى خود را دربارهء حضرت على (ع ) در مجلس بزرگان هاشم چنين بر زبان آورد:
هان اى خويشاوندان و بستگان من , بدانيد كه على برادر و وصى و خليفه من در ميان شما است .
بنا به نقل سيرهء حلبى , رسول اكرم (ص ) بر اين جمله دو مطلب ديگر نيز افزود و گفت :
<و وزير و وارث من نيز هست >.
از اين طريق , نخستين وصى اسلام به وسيلهء آخرين سفير الهى , در آغاز اعلان رسالت و در زمانى كه جز عده اى قليل كسى به آيين وى نگرويده بود, تعيين شد.
از اينكه پيامبر (ص ) در يك روز, نبوت خود و امامت حضرت على (ع ) را همزمان اعلام و اعلان كرد مى توان مقام و موقعيت امامت را به نحو روشن فهم و ارزيابى كرد و دريافت كه اين دو مقام از يكديگر جدا نيستند و همواره امامت مكمل و متمم رسالت است .

مدارك اين سند تاريخى

اين سند تاريخى را گروهى از محدثان و مفسران (9) شيعى و غير شيعى , بدون كوچكترين انتقاد از محتوا و اسناد  آن , نقل كرده اند و از مستندات مناقب و فضايل امام (ع ) دانسته اند. در اين ميان , فقط نويسندهء معروف اهل تسنن , ابن ];ّتيميهء دمشقى , كه راه و روش او در احاديث مربوط به فضايل خاندان رسالت و عترت روشن و شناخته شده است , اين سند را رد كرده , آن را مجعول دانسته است .
او نه تنها اين حديث را مجهول و بى اساس مى داند, بلكه بنا به طرز تفكر خاصى كه دربارهء خاندان امام (ع ) دارد,غالب احاديثى را كه دربارهء مناقب و فضايل خاندان رسالت است , اگر چه به حد تواتر نيز رسيده باشد, مجعول و بى پايه مى داند!
نگارندهء زير نويسهاى تاريخ <الكامل >از استاد خود, كه نامى از او نمى برد, نقل مى كند كه وى اين حديث را مجعول مى دانست . (گويا استاد وى تحت تأثير افكار ابن تيميه بوده است و يا جهت كه سند را مخالف با خلافت خلفاى سه گانه تشخيص داده بود آن را مجعول دانسته است ). سپس خود او به وضع عجيبى مضمون حديث را توجيه مى كند ومى گويد كه وصى بودن امام (ع ) در آغاز اسلام منافات با خلافت ابوبكر در بعدها ندارد, زيرا در آن روز مسلمانى جزعلى نبود كه وصى پيامبر باشد!
بحث و مناظره با چنين افرادى فايد ندارد; ايراد ما به كسانى است كه اين حديث را در برخى از كتابهاى خود به طوركامل و در برخى ديگر به اجمال و ابهام ـ كه نوعى كتمان حقيقت است ـ نقل كرده اند و يا به آن شخص است كه اين حديث را در نخستين چاپ كتاب خود آورده ولى در چاپهاى بعد بر اثر فشار محيط حذف كرده است . اينجاست كه بايد گفت تجاوز به حقوق امام (ع ) كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) اساس آن نهاده شد هم اكنون نيز ادامه دارد.
اينك بيان مشروح مطلب :

كتمان حقايق تاريخى

محمد بن جرير طبرى كه از مورخان بزرگ اسلام است در تاريخ خود اين فضيلت تاريخى را با سندى قابل اعتمادنقل كرده است , (10) ولى وقتى در تفسير خود (11) به آيهء <و انذر عشيرتك الاقربين >مى رسد اين سند را آنچنان دست و
پا شكسته و به اجمال و ابهام نقل مى كند كه وجهى براى آن جز تعصب نمى توان يافت . پيشتر گذشت كه پيامبر (ص )خدر پايان دعوت خود خطاب به حاضران در مجلس مى پرسد:

(فانكم يوازرني على ان يكون اخي و وصيي و خليفتي ؟) طبرى اين سؤال را چنين نقل كرده است :

<فانكم يوازرنى على ان يكون اخى و كذا و كذا؟>جاى گفتگو نيست كه حذف دو كلمهء <وصيى >و <خليفتى >و تبديل آنها به الفاظ ابهام و اجمال , جهتى جز تعصب وحفظ مقام و موقعيت خلفا ندارد.
او نه تنها سؤال پيامبر را تحريف كرده است , بلكه قسمت دوم حديث را كه پيامبر (ص ) به حضرت على (ع ) فرمود:<ان هذا اخى و وصيى و خليفتى > نيز به همين نحو آورده است و به جاى دو لفظ <وصيى >و <خليفتى >كه گواه روشن برخلافت بلافصل امير مؤمنان است لفظ <كذا و كذا>را كه يك نوع اجمال غير صحيح است گذراده است .
ابن كثير شامى كه اساس تاريخ او را تاريخ طبرى تشكيل مى دهد وقتى به اين سند مى رسد فوراً تاريخ طبرى را رهامى كند و از روش او در تفسيرش پيروى مى كند و همچون او به ابهام و اجمال متوسل مى شود.
بدتر از همه , تحريفى است كه روشنفكر معاصر و صاحب نام مصر, دكتر محمد حسنين هيكل در كتاب <حيات محمد>بكار برده است و ضربهء شكننده اى بر اعتبار كتاب خود زده است .
اولاً, از دو جملهء حساس پيامبر (ص ) در پايان دعوتش تنها جملهء سؤال را نقل كرده است , ولى جملهء دوم را, كه پيامبر (ع ) به على (ع ) گفت : تو برادر و وصى و خليفهء من هستى , به كلى حذف كرده , سخنى از آن به ميان نياورده است .
ثانياً, در چاپهاى دوم و سوم كتاب مذكور گام را فراتر نهاده حتى آن قسمت از حديث را هم كه نقل كرده بوده به كلى حذف كرده است . تو گويى افراد متعصبى او را در نقل همان قسمت نيز ملامت و در نتيجه وادار كرده اند كه برگه ءديگرى به دست نقادان تاريخ بدهد و لطمهء ديگرى بر كتاب خود وارد سازد.

سخنى از اسكافى

اسكافى در كتاب معرفى خود درباره اين فضيلت تاريخى كه حضرت على (ع ) در محضر پدر و عموها و];ّّشخصيتهاى برجستهء بنى هاشم با پيامبر (ص ) پيمان فداكارى بست و آن حضرت نيز او را برادر و وصى و خليفهء خودخواند داد سخن داده چنين مى گويد:
كسانى كه مى گفتند ايمان امام (ع ) در دوران كودكى بوده است ـ دورانى كه كودك در آن خوب و بد را به درستى تشخيص نمى دهد ـ دربارهء اين سند تاريخى چه مى گويند؟
آيا ممكن است پيامبر (ص ) رنج پختن غذاى جمعيت زيادى را بر دوش كودكى بگذارد؟ و يا به كودك خردسالى فرمان دهد كه آنان را براى ضيافت دعوت كند؟ آيا صحيح است پيامبر كودك نابالغى را راز دار نبوت بداند و دست دردست او بگذارد و او را برادر و وصى و نمايندهء خود در ميان مردم معرفى كند؟
مسلماً خير. بلكه بايد گفت على (ع ) در آن روز از لحاظ قدرت جسمى و رشد فكرى به حدى رسيده بود كه براى همهء اين كارها شايستگى داشت . لذا اين كودك هيچ گاه با كودكان ديگر انس نگرفت و در جرگهء آنان وارد نشد و به بازى با آنان نپرداخت , و بلكه از لحظه اى كه دست پيمان خدمت و فداكارى به سوى رسول خدا دراز كرد در تصميم خودراسخ بود و پيوسته گفتار خود را با كردار توأم مى ساخت و در تمام مراحل زندگى انيس پيامبر (ص ) بود.
او نه تنها در آن مجلس اولين كسى بود كه ايمان خود را نسبت به رسالت پيامبر (ص ) ابراز داشت بلكه هنگامى كه سران قريش از پيامبر خواستند كه براى اثبات صدق گفتار خويش و گواه ارتباطش با خدا معجزه اى بياورد (يعنى دستور دهد كه درخت از جاى خود كنده شود و برابر آنان بايستد) على در آن هنگام نيز يگانه فردى بود كه ايمان خودرا در برابر انكار ديگران ابراز كرد.(12)
اميرالمؤمنين (ع ), خود ماجراى معجزه خواهى اين گروه را در يكى از خطبه هاى خود نقل مى كند و مى گويد:
پيامبر (ص ) به آنان گفت : اگر خدا چنين كند, به يگانگى او و رسالت من ايمان مى آوريد؟
همه گفتند: بلى .
در اين هنگام پيامبر (ص ) دعا كرد و خدا دعاى او را مستجاب ساخت و درخت از جاى خود كنده شد و در برابرپيامبر ايستاد. گروه معجزه خواه راه عناد و كفر را پيمودند و به جاى تصديق پيامبر او را جادوگر خواندند. ولى من كه دركنار پيامبر ايستاده بودم , رو به او كردم و گفتم :
اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به رسالت تو ايمان دارم و اعتراف مى كنم كه درخت اين كار را به فرمان خداانجام داد تا نبوت تو را تصديق كند و سخن تو را بزرگ شمارد.
در اين هنگام , تصديق من بر آنان گردان آمد و گفتند كه تو را كسى جز على تصديق نخواهد كرد.(13)

پى‏نوشتها:‌


1 . انظرو الى من قامت عليه البينة انه يحب عليا و اهل بيته فامحوه من الديوان و اسقطوا عطائه و رزقه .
2 . من اتهمتموه بموالاة هولاء فنكلو به و اهدموا داره .
3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 11 ص 4445
4 . همان
5 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3ص 15
6 . همان , ج 13 ص 221
7. فرحة الغرى , نگارش مرحوم سيد ابن طاووس , چاپ نجف , ص 13ـ 14
8. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 13 221
9 . به تفسير سورهء شعراء, آيهء 214مراجعه فرماييد.
10 . اين فضيلت تاريخى در مدارك زير نقل شده است : تاريخ طبرى , ج 2 ص 216 تفسير طبرى , ج 19 ص 74 كامل ابن كثير, ج 2 ص 24 شرح شفاى قاضى عياض , ج 3 ص 37 سيرهء حلبى , ج 1 ص 321و... اين حديث را پيشوايان تاريخ وتفسير به صورتهاى ديگرى نيز نقل كرده اند كه از نقل آنها خوددارى مى شود.
11 . تفسير طبرى , ج 19 ص 74
12 . در النقض على العثمانية, ص 252و شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 13 ص 244و 245مشروح گفتار او در اين زمينه آمده است .
13 . نهج البلاغه عبده , خطبهء 238(قاصعه ).