دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام
بر پايه قرآن، حديث و تاريخ
(جلد اول)

آيت الله محمد محمدى رى شهرى
ترجمه: عبدالهادى مسعودى

- ۱۳ -


فصل هشتم: تلاش سرنوشت‏ساز در جنگ خيبر

در ميان نبردهاى پيامبر خدا، نبرد «خيبر» از اهمّيت ويژه‏اى برخوردار است. در اين نبرد، پيامبر خدا يهوديان خيبر را درهم شكست و مركز اصلى توطئه عليه آيين و حكومت نوبنياد اسلام را متلاشى كرد.
دژهاى يهوديان، در منطقه‏اى حاصلخيز در دويست كيلومترى شمال غربى مدينه - كه خيبر نام داشت - قرار گرفته بودند. (1) يهوديان ساكن اين دژها كه از آغازين روزهاى گسترش رسالت پيامبر خدا كينه پيامبرصلى الله عليه وآله و مؤمنان به آيين او را به دل گرفته بودند، از هيچ كوششى عليه ايشان باز نمى‏ايستادند و حتى جنگ بزرگ احزاب با پشتيبانى نظامى و مالى آنان عليه اسلام شكل گرفت.
بدين سان، آنان دشمنان آشتى ناپذير و توطئه گران بد سرشت اين آيين الهى و پيامبر خدا بودند. (2) پس از صلح حديبيه كه پيامبر خدا بر اساس پيمانِ بسته شده در آن، از قريش مطمئن گشت، براى گشودن اين دژها و در هم شكستن مركز توطئه، راهى خيبر شد. (3)وجود ده هزار رزمجو، دژهاى استوار و ناگشودنى، امكانات بسيار درون دژها، كين‏ورزى يهوديان - كه آنان را در جنگ عليه پيامبرصلى الله عليه وآله استوارتر مى‏ساخت - و... نشان‏دهنده اهمّيت ويژه اين نبرد است.
مولاعليه السلام در اين نبرد، جلوه‏اى شگفت دارد و نقش آن بزرگوار در اين فتح عظيم، بى‏بديل است:
1. مانند ديگر نبردها، پرچم اسلام در دست‏هاى پُرتوان على‏عليه السلام است. (4)
2. پس از گشوده شدن بسيارى از دژها، (5) دو دژ «وطيح» و «سلالم» كه از استوارترين دژها بودند و دو يورش مسلمانان را به فرماندهى ابو بكر و عمر، ناكام گذارده بودند، با فرماندهى على‏عليه السلام - كه تا آن زمان، بيمار بود و توان نبرد نداشت و در آن هنگامه، با دعاى معجزه‏آساى پيامبر خدا به پا خاسته بود -، گشوده شدند و سپاه سرافراز اسلام، آن دژها را كه فتحشان به خيال كسى نمى‏آمد، گشودند. (6)
3. حارث، رزم‏آور مغرور يهودى كه نعره‏هايش به هنگام نبرد، لرزه بر اندام‏ها مى‏افكند، با ضربت سهمگين على‏عليه السلام بر خاك افتاد و مرحَب، كه كسى توان رويارويى با او را نداشت، با شمشير مولا دو نيم گشت. (7)
4. چون مسلمانان در گشودن دژهاى ياد شده ناكام ماندند و اندك اندك، رعب بر جان‏هاى آنان نشست، پيامبر خدا جمله شكوهمندِ « فردا پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند (8) و حمله كننده‏اى پى در پى است، نه گريزنده» (9) را درباره مولا فرمود و بدين سان، بر دل‏ها اميد پيروزى نشاند.
5. امام‏عليه السلام درِ دژ «قَموص» را از جا كَند كه تكان دادنش تنها از عهده چهل مرد بر مى‏آمد. (10)

196.پيامبر خداصلى الله عليه وآله - در روز فتح خيبر -: فردا پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. حمله كننده‏اى پى در پى است، و نه هيچ گاه گريزنده. باز نمى‏گردد تا خداوند به دست او فتح كند. (11)

197.امام على‏عليه السلام - در فتح خيبر -: پيامبر خدا، ابو بكر را فرستاد و او مردم را حركت داد؛ امّا شكست خورد و به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله بازگشت. عمر را فرستاد و او هم با افرادى درهم شكست و به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله باز آمد.
پس پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. خداوند برايش پيروزى مى‏آورَد و گريزنده نيست». پس به سويم فرستاد و مرا فرا خوانْد.
نزدش رفتم، در حالى كه از چشمْ درد، چيزى را نمى‏ديدم. پس آب دهان مباركش را بر چشمم نهاد و فرمود: «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن». پس از آن، گرما و سرما آزارم نداد. (12)

198.مجمع الزوائد - به نقل از ابن عبّاس - : پيامبر خدا، ابو بكر را به خيبر فرستاد. پس با همراهانش شكست خورده بازگشت و چون فردا شد، عمر را فرستاد و او هم درهم شكسته بازگشت، در حالى كه او يارانش را بُزدل مى‏خوانْد و يارانش او را.
پس پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. باز نمى‏گردد تا خداوند پيروزش كند».
مردم به جنب و جوش در آمدند و پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «على كجاست؟». پس ديد كه چشمانش ناراحت است. آب دهان مبارك را بر چشمانش نهاد و پرچم را به او سپرد. على‏عليه السلام پرچم را به اهتزاز در آورد و خداوند، پيروزش كرد. (13)

199.مسند ابن حنبل - به نقل از ابوسعيد خُدْرى - : پيامبر خدا پرچم را گرفت و آن را تكان داد و فرمود: «چه كسى حقّ آن را ادا مى‏كند؟». پس فلانى آمد و گفت: من. فرمود: «كنار برو!». سپس مردى [ديگر] آمد و پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «كنار برو!».
سپس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «سوگند به آن كه آبروى محمّد را نگاه داشته است، آن را به مردى مى‏سپارم كه نمى‏گريزد. اى على! آن را بگير». پس على‏عليه السلام رفت و پروردگار، خيبر و فدك را بر او گشود و [او] خرما و گوشت آن دو را آورد. (14)

200.الطبقات الكبرى: در شعبان سال ششم پس از هجرت پيامبر خدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام در «فَدَك» (15) به بنى سعد بن بكر حمله كرد.
[راويان] مى‏گويند: به پيامبر خدا خبر رسيد كه گروهى از آنان (بنى سعد)، قصد كمك به يهوديان خيبر را دارند. پس على بن ابى طالب‏عليه السلام را با صد مرد به سوى آنان فرستاد. على‏عليه السلام شب‏ها راه مى‏رفت و روزها پنهان مى‏شد تا به آبى ميان خيبر و فدك به نام «هَمَج» رسيد، و ميان فدك و مدينه، شش شبْ راه بود.
آنان مردى را در هَمَج يافتند و درباره بنى سعد از او پرسيدند. گفت: به شما خبر مى‏دهم، به شرط آن كه امانم دهيد. پس امانش دادند و او هم راهنمايى‏شان كرد. پس بر آنان تاختند و پانصد شتر و دو هزار گوسفند را به غنيمت گرفتند و بنى سعد، با زنانشان و به رهبرى وَبَر بن عُلَيم گريختند.
پس على‏عليه السلام، شتر بسيار شيردهى به نام «حفذه» را به عنوان سهم پيامبرصلى الله عليه وآله كنار گذاشت و سپس خمس غنيمت را جدا و بقيّه غنيمت‏ها را ميان سپاهيانش قسمت كرد و به مدينه باز آمد، بى آن‏كه با كسى درگير شود. (16)

201.المغازى - به نقل از يعقوب بن عُتبه - : پيامبر خدا، على‏عليه السلام را با صد مرد به عشيره سعد در فدك فرستاد؛ چون به پيامبر خدا خبر رسيده بود كه گروهى از آنان، قصد كمك به يهوديان خيبر را دارند.
على‏عليه السلام شب‏ها راه مى‏رفت و روزها پنهان مى‏شد تا به هَمَج رسيد. پس به جاسوسى برخورد و از او پرسيد: «تو كيستى؟ آيا از گروه بنى سعد كه پشت سرِ تو هستند، اطّلاعى دارى؟». گفت: اطّلاعى ندارم. بر او سخت گرفتند تا اقرار كرد كه جاسوس آنهاست و وى را به سوى يهوديان خيبر فرستاده‏اند تا به آنان بگويد كه بنى‏سعد، آماده كمك كردن به شما هستند، به شرط آن كه مقدارى خرما كه به ديگران هم داده‏اند، به آنان بدهند.
پس از او پرسيدند: اين گروه، كجا هستند؟ گفت: من آنان را ترك كردم، در حالى كه دويست مرد از آنان به رهبرى وَبَر بن عُلَيم، گِرد آمده بودند. گفتند: پس ما را به آن‏جا ببر. گفت: به شرط آن كه امانم دهيد. گفتند: اگر ما را به آنان و دام‏هايشان راهنمايى كنى، تو را امان مى‏دهيم؛ وگرنه، امان ندارى. گفت: قبول است. پس آنان را راهنمايى كرد و آن قدر راه برد كه به او بدگمان شدند و آنان را از زمين‏هاى بلند و ناهموار، عبور داد و سپس آنان را به دشت هموارى رسانْد كه با شتران و گوسفندان زيادى مواجه شدند. گفت: اين، شتران و گوسفندان آنهاست.
بر آنها تاختند و شتران و گوسفندان را غنيمت گرفتند. آن جاسوس گفت: رهايم كنيد. گفتند: نه تا آن كه از تعقيب، در امان باشيم. و[آن جاسوس]، چوپان‏هاى شتران و گوسفندان را از آنان ترساند و آنان به سوى بنى سعد گريختند و آنان را هشدار دادند. پس آنان نيز پراكنده شدند و گريختند.
آن راهنما گفت: براى چه مرا نگه داشته‏ايد؟ اعراب، پراكنده شده‏اند و چوپان‏ها، آنها را ترسانده‏اند. على‏عليه السلام فرمود: «ما به اردوگاهشان نرسيده‏ايم». پس [جاسوس]، آنان را به آن‏جا رساند. على‏عليه السلام كسى را نديد. رهايش كردند و شتران و گوسفندان را [به سوى مدينه] راندند. پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود. (17)

202.المستدرك على الصحيحين - به نقل از جابر بن عبد اللَّه -: چون جنگ خيبر شد، پيامبر خدا مردى را فرستاد. پس بُزدلى كرد و محمّد بن مسلمه آمد و گفت: اى پيامبر خدا، مانند امروز، نديده بودم! پيامبر خدا فرمود: «فردا مردى را مى‏فرستم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و آنان نيز دوستش دارند، و پشت [به جبهه] نمى‏كند، و خداوند با دستان او فتح مى‏كند».
مردم، سَرَك مى‏كشيدند وعلى‏عليه السلام آن روز، چشمْ درد داشت. پس پيامبرخدا به او فرمود: «حركت‏كن!». گفت: اى پيامبرخدا! من جايى‏را نمى‏بينم. حضرت ازآب‏دهان مباركش بر چشمان وى نهاد وفرماندهى را به وى داد و پرچم را به وى سپرد. (18)

203.السيرة النبويّة - به نقل از سفيان بن فَروه اسلمى، از سلمة بن عمرو بن اَكوع: پيامبر خدا، ابو بكر صديق را با پرچم سفيدش به سوى برخى دژهاى خيبر فرستاد. او جنگيد و كوشيد و بدون پيروزى بازگشت. فرداى آن روز، عمر بن خطّاب را فرستاد. او هم جنگيد و كوشيد و بدون پيروزى بازگشت. پس پيامبر خدا فرمود: «فردا، پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خداوند با دست او فتح مى‏كند و گريزان نيست».
پس پيامبر خدا، على‏عليه السلام را فرا خواند و چون چشمْ درد داشت، آب دهان مباركش را بر چشمان او نهاد و سپس فرمود: «اين پرچم را بگير و پيش ببر تا خداوند، پيروزى را نصيب تو كند».
به خدا سوگند، [على‏عليه السلام] نفس زنان، هَروَله كنان و پرچم به دست، بيرون آمد و ما از پشت سر، دنبالش مى‏كرديم تا آن كه پرچم را بر سنگچين پايه قلعه فرود آورد. پس مردى يهودى از بالاى دژ، سر برآورد و پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: «من، على بن ابى طالبم».
يهودى [به قومش] گفت: سوگند به آنچه بر موسى نازل شد، مغلوب شديد! يا جمله‏اى شبيه اين گفت. و على‏عليه السلام بازنگشت تا آن كه خداوند، پيروزى را نصيبش كرد. (19)

204.الكامل فى التاريخ - به نقل از بريده اَسلَمى - : گاه، پيامبر خدا سردرد مى‏گرفت و يكى دو روز بيرون نمى‏آمد، و چون به خيبر فرود آمد، سردرد گرفت و نزد مردم نيامد.
ابو بكر، پرچم را از پيامبر خدا گرفت و آماده شد و به جنگ سختى پرداخت. سپس بازگشت و عمر، آن را گرفت و جنگ سختى كرد كه از پيكار قبلى، سخت‏تر بود. سپس بازگشت و خبر [شكست] را به پيامبر خدا داد. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «آگاه باشيد! به خدا سوگند، فردا پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و آن‏جا را با قدرت، فتح مى‏كند» و على‏عليه السلام آن‏جا نبود و به علّت چشمْ درد در مدينه مانده بود.
چون پيامبر خدا چنين فرمود، قريش براى آن، گردن كشيدند. صبحگاهان، على‏عليه السلام با همان چشمان بسته از درد، بر پشت شترش تا نزديك چادر پيامبر خدا آمد و آن را خوابانْد. پيامبر خدا فرمود: «در چه حالى؟». گفت: پس از شما چشمْ درد گرفتم. فرمود: «نزديك بيا!». نزديك شد و پيامبر خدا آب دهان مباركش را بر چشمان وى نهاد و على‏عليه السلام تا پايان زندگى‏اش از دردِ چشم نناليد.
سپس پيامبر خدا پرچم را به او سپرد و على‏عليه السلام آن را بلند كرد و در حالى كه رداى قرمزى بر دوش خود انداخته بود، به سوى خيبر آمد. پس مردى يهودى سر برآورد و پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: «من، على بن ابى طالبم». پس يهودى گفت: اى گروه يهود! مغلوب شديد.
و مَرحَب، فرمانده قلعه، با كلاهخود يمانى بر سر - كه چون تخم مرغ، آن را سوراخ كرده بود -، بيرون آمد و مى‏گفت:
خيبر مى‏داند كه من مَرحبم/
غرق در سلاح و پهلوان و كارآزموده‏ام.
پس على‏عليه السلام فرمود:
من آنم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد/
شما را به سرعت از دم تيغ مى‏گذرانم.
شير بيشه‏ها و سخت نيرومندم.
پس دو ضربه به هم زدند. سپس على‏عليه السلام پيش‏دستى كرد و چنان ضربه‏اى به او زد كه سپر و كلاهخود و سرش را شكافت و به زمين (20) رسيد و قلعه را فتح كرد. (21)

205.صحيح البخارى - به نقل از سهل بن سعد - : پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «فردا اين پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا با دستان او فتح مى‏كند. خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند».
مردم، شب را در اين گفتگو به سر بردند كه پرچم به چه كسى داده مى‏شود و چون صبح شد، نزد پيامبر خدا آمدند و هر كدام اميد داشتند كه به او داده شود. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «على بن ابى طالب كجاست؟». گفته شد: اى پيامبر خدا! او از چشمْ درد مى‏نالد. فرمود: «كسى را بفرستيد تا او را بياورد».
[چون على‏عليه السلام را آوردند،] پيامبرصلى الله عليه وآله آب دهان مباركش را بر چشمانش نهاد و برايش دعا كرد. چنان بهبود يافت كه گويى دردى نداشته است.
پيامبرصلى الله عليه وآله پرچم را به او سپرد. على‏عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! آيا با آنان بجنگم تا مانند ما [مسلمان] شوند؟ فرمود: «به نرمى و تأنّى برو تا به جايگاه آنان برسى. سپس آنان را به اسلام، دعوت كن و آنان را از حقّ خدا در آن آگاه كن كه به خدا سوگند، اگر خداوندْ يك نفر را به دست تو هدايت كند، برايت از شتران سرخ مو (22) بهتر است».(23)

206.صحيح مسلم - به نقل از ابو هُرَيره -: پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «اين پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد. خداوند با دستان او پيروزى مى‏آورَد». عمر بن خطّاب گفت: من فرماندهى را جز در آن روز، دوست نداشتم و گردن مى‏كشيدم، به اميد آن كه خوانده شوم.
پيامبر خدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام را فرا خواند و پرچم را به او سپرد و گفت: «برو و باز مگرد تا خداوند، پيروزت كند». على‏عليه السلام اندكى رفت و ايستاد و بى آن‏كه رويش را برگردانَد، صدا زد: اى پيامبر خدا! بر سر چه با مردم بجنگم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «با آنان بجنگ تا آن كه گواهى دهند كه خداوند، يكتاست و محمّد، پيامبر خداست. و چون اين گواهى را دادند، جان و مال خود را -جز آن كه حقّى در آن باشد - حفظ كرده‏اند و حسابشان با خداست». (24)

207.صحيح البخارى - به نقل از سلمه -: على بن ابى طالب‏عليه السلام در جنگ خيبر به جهت چشمْ درد، از همراهى پيامبرصلى الله عليه وآله بازمانْد. پس [به خود] گفت: من جا بمانم؟! پس [با همان درد] خود را به پيامبرصلى الله عليه وآله رساند.
چون شب فتح در رسيد، پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «فردا اين پرچم را به دست كسى مى‏سپارم (يا اين پرچم را كسى مى‏گيرد) كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و خداوند، پيروزش مى‏كند». پس ما اميد آن را داشتيم؛ ولى گفته شد كه اين [شخص]، على‏عليه السلام است. پرچم را به او سپرد و با دست او فتح شد. (25)

208.صحيح مسلم - به نقل از سلمه -: [پيامبرصلى الله عليه وآله] مرا به سوى على‏عليه السلام كه چشمْ درد داشت، فرستاد و فرمود: «پرچم را به مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد (يا (26) خدا و پيامبرش او را دوست دارند)».
نزد على‏عليه السلام آمدم و چون چشمْ درد داشت، [دست] او را گرفتم و به نزد پيامبر خدا آوردم. حضرت از آب دهان مباركش بر چشمان او نهاد كه بهبود يافت. پرچم را به او سپرد.
مرحب، بيرون آمد و گفت:
خيبر مى‏داند كه من مرحبم/
غرق در سلاح و پهلوان و كارآزموده‏ام.
پيكارها چون پيش آيند، زبانه مى‏كشند.
پس على‏عليه السلام فرمود:
من آنم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد/
چونان شير بيشه‏ها، دهشتناكم.
آنان را به سرعت از دم تيغ مى‏گذرانم.
پس به سرِ مرحب، ضربه‏اى زد و او را كشت. سپس پيروزى به دست او حاصل شد. (27)

209.الاستيعاب: سعد بن ابى وقّاص و سهل بن سعد و ابو هريره و بريده اسلمى و ابو سعيد خُدْرى و عبد اللَّه بن عمر و عمران بن حصين و سلمة بن اكوع، همگى يك مضمون را از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده‏اند كه در جنگ خيبر فرمود: «فردا اين پرچم را به دست مردى مى‏سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و هم او پيامبرش را دوست دارند. گريزنده نيست و خداوند با دستان او فتح مى‏كند». سپس على‏عليه السلام را فرا خواند و او چشمْ درد داشت. پس، از آب دهان مباركش بر چشمان او نهاد و پرچم را به او سپرد و خداوند، پيروزش كرد.
و اينها همه روايت‏هايى استوارند. (28)

210.الإرشاد - به نقل از عبد الملك بن هشام و محمّد بن اسحاق و ديگر راويان تاريخ - : پيامبر خدا، خيبر را بيست و اندى شب در محاصره داشت و در اين روزها پرچم به دست امير مؤمنان بود. پس چشمْ دردى گرفت كه از جنگيدن، ناتوانش كرد.
مسلمانان در جلوى در و كناره‏هاى دژهاى يهوديان با آنها مى‏جنگيدند تا اين‏كه يكى از روزها درِ دژ را باز كردند و مرحب، پياده براى جنگ، بيرون آمد و از خندقِ گرداگرد دژ كه خود كَنده بودند، گذشت. پس پيامبر خدا، ابو بكر را فراخواند و به او فرمود: «پرچم را بگير!». آن را گرفت و با گروهى از مهاجران كوشيد و كارى از پيش نبرد و بازگشت، در حالى كه [او] همراهانش را سرزنش مى‏كرد و همراهانش او را.
فرداى آن روز، عمر پيش آمد و اندكى پيش نرفته، بازگشت و يارانش را بُزدل خواند و يارانش او را بزدل خواندند. پس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «اين پرچم، به دست آن كه بايست مى‏بود، نبود. على بن ابى طالب را نزدم آوريد». گفته شد: او چشمْ درد دارد. فرمود: «او را به من بنماييد تا مردى را ببينيد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست دارند. حقّ پرچم را ادا مى‏كند و نمى‏گريزد».
پس دست على بن ابى طالب‏عليه السلام را گرفتند و پيش ايشان آوردند. پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود: «از چه ناراحتى، اى على؟». گفت: چشمْ دردى كه با آن، جايى را نمى‏بينم و سردرد نيز دارم. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «بنشين و سرت را بر دامان من بگذار!». على‏عليه السلام چنان كرد و پيامبرصلى الله عليه وآله برايش دعا كرد و با دستش از آب دهان مباركش برگرفت و بر چشمان و سر او ماليد.
چشمان على‏عليه السلام گشوده شد و سرش آرام گرفت. و پيامبرصلى الله عليه وآله در دعايش چنين گفت: «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن» و پرچم را كه سفيد رنگ بود، به او سپرد و فرمود: «پرچم را بگير و آن را پيش ببر كه جبرئيل، همراه توست و يارى الهى در پيش رويت ، و هراس در دل دشمنان افتاده است، و بدان - اى على - كه آنان در كتابشان ديده‏اند كه نام نابود كننده‏شان "آلِيا"ست. پس هنگامى كه آنان را ديدى، بگو: "من على هستم" و آنان به خذلان دچار مى‏شوند، اگر خدا بخواهد...!».
و در حديث آمده است كه چون امير مؤمنان گفت: «من على بن ابى طالبم»، يكى از عالمان يهود گفت: سوگند به آنچه بر موسى نازل شد كه شكست خورديد! پس چنان ترسى در دلشان افتاد كه ديگر نتوانستند دوام بياورند. (29)

211.المغازى: نخستين كسى كه به سوى مسلمانان بيرون آمد، حارث برادر مرحب بود كه با همراهانش هجوم آورد و مسلمانان از هم گسيختند و على‏عليه السلام استوار مانْد. پس با هم درگير شدند و ميانشان ضربه هايى رد و بدل شد و على‏عليه السلام او را كشت و ياران حارث به دژ بازگشتند و داخل آن شدند و در را به روى مسلمانان بستند و آنان نيز به موضع خود بازگشتند. (30)

212.المغازى: عامر، نمايان شد و به قدرى بلند بالا و تنومند بود كه پيامبر خدا پرسيد: «آيا پنج ذراع هست؟» و عامر، هماورد مى‏طلبيد و شمشيرش را تكان مى‏داد و دو زره به تن داشت و غرق در آهن و پولاد بود و فرياد مى‏كشيد: چه كسى به مبارزه مى‏آيد؟ امّا مردم از برابر او پا پس كشيدند. پس على‏عليه السلام به مبارزه‏اش درآمد و چند ضربه بر او زد كه هيچ يك كارى نبود تا آن كه دو ساق او را زد كه به زانو افتاد. پس كارش را تمام كرد و سلاحش را برداشت. (31)

213.الإرشاد: چون امير مؤمنان، مرحب را كشت، همراهانش بازگشتند و درِ دژ را به روى على‏عليه السلام بستند. امير مؤمنان به سوى آن آمد و بدان پرداخت تا آن را گشود و مردم فراوانى در كنار خندق مانده و از آن، عبور نكرده بودند. پس اميرمؤمنان درِ دژ را برداشت و بر خندق نهاد و آن را پلى ساخت تا مسلمانان از آن گذشتند و بر دژ، مسلّط شدند و به غنيمت‏ها دست يافتند.
پس چون از دژها بازگشتند، امير مؤمنان، آن [در] را با دست راست برگرفت و چندين ذراع پرتاب كرد، درحالى‏كه آن در را بيست‏يهودى [با كمك‏هم] مى‏بستند. (32)

214.المصنّف - به نقل از جابر بن عبد اللَّه - : على‏عليه السلام در جنگ خيبر، در را [روى خندق] برد تا مسلمانان بالا رفتند و [دژهاى] خيبر را فتح كردند و در را آزمودند و تا چهل تن نشدند، نتوانستند آن را حركت دهند. (33)

215.مسند ابن حنبل - به نقل از ابورافع، آزاد شده پيامبر خدا، درباره درگيرى خيبر -: چون پيامبر خدا على‏عليه السلام را با پرچم فرستاد، با وى بيرون آمديم. پس چون به دژْ نزديك شد، ساكنان آن بيرون آمدند و با او به نبرد پرداختند و مردى يهودى، ضربه‏اى به على‏عليه السلام زد كه سپرش را از دستش انداخت. على‏عليه السلام هم دست بُرد و درى را كه در نزديكى دژ بود، برداشت و سپر خود كرد و در دستش بود و مى‏جنگيد تا آن كه خدا پيروزش كرد و چون فارغ شد، آن را افكند.
و من، بى‏ترديد، شاهد بودم كه با هفت نفر ديگر كوشيديم كه در را برگردانيم و نتوانستيم. (34)

216.الأمالى - به نقل از عبد اللَّه بن عمرو بن عاص - : چون على‏عليه السلام به دژ قموص (35) نزديك شد، يهوديانِ دشمن خدا پيش آمدند و تير و سنگ به او پرتاب كردند. على‏عليه السلام به آنان يورش بُرد تا آن كه به در، نزديك شد. پس پايش را خم كرد و سپس خشمگينانه به [كنار] كنده در نشست و آن را از جا كند و به چهل ذراع پشت سرش پرتاب كرد.
و ما از اين كه خداوندْ خيبر را به دست على‏عليه السلام گشود، تعجّب نكرديم؛ بلكه از كَندن در و پرتاب كردن آن به چهل ذراع پشت سر تعجّب كرديم و چهل مرد كوشيدند آن را حركت دهند؛ اما نتوانستند. پس، آن را به پيامبرصلى الله عليه وآله اطّلاع دادند. فرمود: «سوگند به كسى كه جانم در دست اوست، چهل فرشته، او را در اين كار يارى كردند». (36)

217.الإرشاد - به نقل از ابو عبد اللَّه جدلى - : شنيدم امير مؤمنان مى‏گويد: «چون درِ خيبر را كَندم، آن را سپرم كردم و با يهوديان جنگيدم و چون خدا خوارشان كرد، در را پُلى به سوى دژشان قرار دادم و سپس آن را در خندق افكندم».
شخصى به او گفت: آيا احساس سنگينى هم كردى؟ فرمود: «سنگينى‏اش چون سنگينى سپرى بود كه در جنگ‏هاى ديگر به دست مى‏گرفتم». (37)

218.امام على‏عليه السلام: به خدا سوگند، كندن درِ خيبر و ويران‏سازى دژ يهود را با توان انسانى انجام ندادم؛ بلكه با قدرت الهى بود. (38)

219.امام على‏عليه السلام - در نامه‏اش به سهل بن حنيف -: به خدا سوگند، با نيروى بدنى و توان جسمى، درِ خيبر را نكَندم و آن را چهل ذراع پشت سرم نيفكندم؛ بلكه با قدرت ملكوتى و جانى برافروخته از نور الهى، تأييد و تقويت شدم. (39)

220.مشارق أنوار اليقين: در آن روز، چون عمر از وى پرسيد: اى ابو الحسن! درى چنين استوار را از جا كَندى، حال آن‏كه سه روز بود كه چيزى نخورده بودى. آيا با نيروى بشرى آن را از جا كَندى؟ گفت: آن را با نيروى بشرى از جا نكندم؛ بلكه با قدرت الهى و جانى كه به ديدار پروردگارش مطمئن و خشنود است، كَندم. (40)

221.تفسير الفخر الرازى: هركس كه از عالم غيب، آگاهى بيشترى داشته باشد، دلِ نيرومندتر و ناتوانىِ كم‏ترى دارد و از اين رو، على بن ابى طالب - كه خدا عزتش را افزون گردانَد - فرمود: «به خدا سوگند، نه با قدرت جسمانى، بلكه با قوّت الهى درِ خيبر را از جا كَندم».
على‏عليه السلام در آن وقت، نظر از عالم اجسام برگرفت و فرشتگان با پرتوهايى از عالم كبريا نورافشانى كردند و روحش قوّت گرفت و به جواهر ارواح ملكوتى همانند شد و انوار عالم قدس و عظمت در او درخشيد. پس ناگزير، چنان قدرتى براى او حاصل آمد و بر كارهايى قادر شد كه كسى جز او قدرت آن را نداشت.
و هر بنده‏اى چون بر طاعاتْ مواظبت ورزد، به مقامى مى‏رسد كه خداوند مى‏گويد: «من گوش و چشم او هستم». پس چون نور جلال الهى گوش او شود، نزديك و دور را مى‏شنود، و چون آن [نور]، نورِ چشم او گردد، نزديك و دور را مى‏بيند، و چون آن نور، دست او شود، قادر به تصرّف در سخت و آسان و دور و نزديك مى‏شود. (41)

222.الإرشاد: چون امير مؤمنان دژ را فتح كرد و مَرحَب را كشت و خداوند، اموال آنان را غنيمت مسلمانان كرد، حسّان بن ثابت، از پيامبر خدا اجازه خواست كه شعرى بسرايد. پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود: «بگو» و او چنين سرود:
و على، چشمْ درد داشت و در پىِ/
دوايى براى آن بود و چون درمانگرى نجست،
پيامبر خدا با آب دهان مباركش شفايش داد/
پس مبارك باد بهبود يافته و خجسته باد بهبود دهنده!
و فرمود: «امروز، پرچم را به دست دلاورى مى‏سپارم/
شجاع و دوستدار و ياريگر پيامبر.
خدايم را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد/
با او خداوند، دژهاى ناگشوده را مى‏گشايد».
و به جاى ديگران براى پرچمدارى برگزيد/
على را، همو كه دست‏يار و برادرش خوانْد. (42)

223.تذكرة الخواص: احمد [بن حنبل] در كتاب فضائل الصحابة گفته است كه آنان در آن روز، تكبيرى از آسمان شنيدند و گوينده‏اى كه مى‏سرود:
شمشيرى جز ذوالفقار/
و جوان‏مردى جز على نيست.
پس حسّان بن ثابت از پيامبر خدا اجازه خواست كه شعرى بسرايد. اجازه فرمود، و او سرود:
جبرئيل به آواز بلند، ندا داد/
و آوايش واضح نبود
و مسلمانان، حلقه زده بودند/
به گِرد پيامبرِ فرستاده:
شمشيرى جز ذوالفقار/
و جوان‏مردى جز على نيست.
پس اگر گفته شود: حديث «شمشيرى جز ذوالفقار نيست» را ضعيف دانسته‏اند، مى‏گوييم: آنچه ذكر كرده‏اند، مربوط به واقعه‏اى است كه در جنگ اُحد اتّفاق افتاده است و ما مى‏گوييم كه اين، در جنگ خيبر بوده و احمد بن حنبل هم در فضائل الصحابة اين‏گونه نقل كرده است و سخنى در جنگ اُحد نيست، كه ابن عبّاس گفت: هنگامى كه على‏عليه السلام طلحة بن ابى طلحه، پرچمدار مشركان را كُشت، فريادى از آسمان برخاست: «شمشيرى جز ذوالفقار نيست».
و گفته‏اند كه در سند اين روايت، عيسى بن مهران است كه در او خدشه دارند و گفته‏اند شيعه است؛ امّا آنچه مربوط به جنگ خيبر است، هيچ يك از عالمان در آن خدشه نكرده‏اند. همچنين گفته شده كه آن، مربوط به جنگ بدر است؛ ولى نظر نخست، صحيح است. (43)

ر . ك: ص 270 (خدايا! گرما و سرما را از او دور كن).
ج 8، ص 131 (خدا و پيامبرش و جبرئيل، از او راضى‏اند).
ج 8، ص 177 (اگر از غلو نمى‏هراسيدم).
ج 8، ص 313 (سعد بن ابى وقّاص).
ج 11، ص 259 (محبوبيّت امام على نزد خداوند، پيامبر و فرشتگان).

پى‏نوشتها:‌


1. معجم البلدان: 2 / 409، الطبقات الكبرى: 2 / 106.
2. تاريخ الطبرى: 2/ 565، تاريخ الإسلام: 2/ 284، المغازى: 2/ 441.
3. المغازى، 2/ 637.
4. الطبقات الكبرى: 2/ 106، السيرة النبويّة، ابن هشام: 3/ 342، المغازى: 2/ 649 .
5. از نقل‏هاى موجود در اين زمينه چنين بر مى‏آيد كه سخن مزبور، از گزارش ابن اثير در الكامل گرفته شده است و با دقّت در نقل‏هاى ديگر روشن مى‏شود كه قلعه فتح شده به دست امام على‏عليه السلام از مجموعه قلعه‏هاى «نطاة» و نخستين قلعه فتح شده به دست مسلمانان بوده است. تحقيق بيشتر در اين باره در موسوعه محمّد رسول اللَّه‏صلى الله عليه وآله خواهد آمد. إن شاء اللَّه. (م)
6. المستدرك على الصحيحين: 3/ 39 - 41، المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7/ 497 / 17.
7. مسند ابن حنبل: 9 / 28 / 23093، السنن الكبرى: 9 / 222 / 18346.
8. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3 / 349، خصائص أميرالمؤمنين: 60 / 16.
9. الكافى: 8 / 351 / 548، الإرشاد: 1 / 64، تحف العقول: 459، الأمالى، مفيد: 56.
10. المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7 / 507 / 76، دلائل النبوّة و معرفة أحوال صاحب الشريعة: 4 / 212، تاريخ بغداد: 11 / 324 / 6142.
11. الكافى: 8/351/548 ، الإرشاد: 1/64، الأمالى ، طوسى: 380/817 .
12. المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7/497/17، مسند البزّار: 2/136/496.
13. مجمع الزوائد: 9/165/14717. نيز، ر. ك : مناقب الإمام أمير المؤمنين: 2/498/1001.
14. مسند ابن حنبل: 4/34/11122، فضائل الصحابة: 2/583/987 .
15. فدك، از آبادى‏هاى يهود است كه به فاصله چند روز راه از مدينه واقع شده است و در ملكيت پيامبرخدا بود؛ زيرا او و اميرمؤمنان، [به تنهايى] آن را فتح كرده بودند و از اين رو، حكم غنيمت جنگى را نداشت؛ بلكه از انفال [و مختص به پيامبرصلى الله عليه وآله] بود و چون آيه «و حقّ خويشان را بپرداز»، يعنى فدك را به فاطمه بده، نازل شد، پيامبرصلى الله عليه وآله آن را به فاطمه‏عليها السلام داد و در دست او بود تا پيامبر خدا وفات كرد، سپس با زور از فاطمه‏عليها السلام گرفته شد (مجمع البحرين: ماده «فدك»).
16. الطبقات الكبرى: 2/89. نيز، ر. ك : تاريخ الطبرى: 2/642، الكامل فى التاريخ: 1/589 .
17. المغازى: 2/562.
18. المستدرك على الصحيحين: 3/40/4342، المعجم الصغير: 2/10.
19. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/349، تاريخ دمشق: 42/90/8434 .
20. در نقل ديگرى به جاى «زمين»، «دندان» آمده است.
21. الكامل فى التاريخ: 1/596، تاريخ الطبرى: 3/12، تاريخ الإسلام: 2/410.
22. شتر و بويژه شتر سرخ مو، از نفيس‏ترين دارايى‏هاى عرب بود.
23. صحيح البخارى: 4/1542/3973، صحيح مسلم: 4/1872/2406.
24. صحيح مسلم: 4/1871/33، مسند ابن حنبل: 3/331/9000.
25. صحيح البخارى:4/1542/3972 ، صحيح مسلم: 4/1872/35.
26. در منابع ديگر، مانند السنن الكبرى و طبقات ابن سعد و المناقب كوفى به جاى «يا»، «و» آمده كه مناسب‏تر است.
27. صحيح مسلم : 3 / 1441 / 132 ، مسند ابن حنبل : 5 / 557 / 16538 .
28. الاستيعاب: 3/203/1875.
29. الإرشاد: 1/125. نيز، ر. ك : تاريخ دمشق: 42/107.
30. المغازى: 2/654.
31. المغازى: 2/657.
32. الإرشاد: 1/127، كشف اليقين: 170/177، كشف الغمّة: 1/215.
33. المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7/507/76، تاريخ بغداد: 11/324/6142. در نقل مجمع البيان (9 / 183) آمده است: و چهل مرد نتوانستند آن را حركت دهند.
34. مسند ابن حنبل: 9/228/23919، تاريخ الطبرى: 3/13.
35. قموص ، نام كوهى در خيبر است كه دژ ابو حقيق يهودى بر فراز آن قرار داشته است . (معجم البلدان: 4/398)
36. الأمالى ، صدوق: 604/839، روضة الواعظين: 142، الدعوات: 64/160 .
37. الإرشاد: 1/128، الثاقب فى المناقب: 258/224.
38. شرح نهج‏البلاغة: 20/316 و 626 و 5/7، الطرائف: 519 .
39. الأمالى ، صدوق: 604/840 ، بشارة المصطفى: 191، عيون المعجزات: 16 .
40. مشارق أنوار اليقين: 110، بحارالأنوار: 21/40/37.
41. تفسير الفخر الرازى: 21/92.
42. الإرشاد: 1/128، روضة الواعظين: 146 ، مناقب الإمام أمير المؤمنين: 2/499/1001 .
43. تذكرة الخواصّ: 26، الصراط المستقيم: 1/258 .