دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام
بر پايه قرآن، حديث و تاريخ
(جلد اول)

آيت الله محمد محمدى رى شهرى
ترجمه: عبدالهادى مسعودى

- ۱۲ -


فصل هفتم: شجاعت و ادب در حُدَيبيّه

پيامبر خدا در سال ششم هجرت به قصد عمره، عزم مكّه كرد و تا حُدَيبيّه آمد، و چون قريش از حركت پيامبرصلى الله عليه وآله آگاه شدند، از مكّه بيرون آمدند و به پيامبر خدا خبر رسيد كه قريش، در صدد جلوگيرى از ورود ايشان به مكّه هستند.
قريش و پيامبر خدا، هر دو، نمايندگانى براى مذاكره فرستادند و قرار گذاشتند كه پيامبرصلى الله عليه وآله آن سال، بازگردد و به مكّه وارد نشود (1) و صلح‏نامه‏اى بر اين اساس، منعقد كردند و متن صلح‏نامه را على‏عليه السلام به دست خود نوشت. (2)

193.الإرشاد - به نقل از فايد، بنده آزاد شده عبد اللَّه بن سالم - : چون پيامبرخدا براى عمره حديبيه بيرون آمد، در جُحفه فرود آمد؛ ولى آبى در آن نيافت. پس سعد بن مالك را با مشك‏هاى آب فرستاد؛ اما او اندكى دور نشده بود كه با مشك‏هاى خالى بازگشت و گفت: اى پيامبر خدا، نمى‏توانم بروم! پاهايم از ترس قوم (مشركان)، خشك شده است. پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود: «بنشين!».
سپس مرد ديگرى را فرستاد. او نيز با مشك‏ها بيرون آمد و از همان‏جا كه شخص اوّل بازگشته بود، بازگشت. پس پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود: «تو چرا بازگشتى؟». گفت: سوگند به كسى كه تو را به حق برانگيخت، از ترس نمى‏توانم بروم!
پس پيامبر خدا امير مؤمنان على بن ابى طالب را - كه درودهاى خدا بر هر دو باد، فرا خوانْد و سقّايان با او بيرون آمدند؛ ولى ترديد نداشتند كه او نيز مانند قبلى‏ها باز مى‏گردد؛ امّا على‏عليه السلام با مشك‏ها بيرون آمد تا وارد سنگلاخ شد و آب برداشت و شادمان و هلهله كنان به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله آمد. پس پيامبرصلى الله عليه وآله تكبير گفت و براى او دعاى خير كرد. (3)

194.صحيح البخارى - به نقل از براء بن عازب - : چون پيامبر خدا با اهل حديبيه صلح كرد، على‏عليه السلام صلح‏نامه‏اى ميان آن دو نوشت و چنين نوشت: «محمّد، پيامبر خدا». مشركان گفتند: منويس: «محمّد، پيامبر خدا». اگر پيامبر بود كه با او نمى‏جنگيديم! پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمود: «آن را محو كن!». على‏عليه السلام گفت: مرا ياراى محو آن نيست. پس پيامبر خدا آن را با دست خود، محو كرد. (4)

195.امام على‏عليه السلام: من در ماجراى حديبيه، كاتب پيامبر خدا بودم و نوشتم: «اين چيزى است كه محمّد، پيامبر خدا و سهيل بن عمرو بر آن مصالحه كردند». سهيل گفت: اگر او را پيامبر خدا مى‏دانستيم كه با وى نمى‏جنگيديم. آن را محو كن! گفتم: به خدا سوگند، او پيامبر خداست، اگرچه تو را خوش نيايد! به خدا سوگند، آن را محو نمى‏كنم!». پس پيامبر خدا به من فرمود: «آن را به من نشان بده». نشان دادم و آن را محو كرد. (5)

ر.ك: ج 9، ص 177 (خداوند، دل او را به ايمان آزمود).
جلد 6، ص 240 (سند داورى).

پى‏نوشتها:‌


1. الطبقات الكبرى: 2/95، تاريخ الطبرى: 2/620، تاريخ الإسلام: 2/363.
2. الطبقات الكبرى: 2/97، تاريخ الطبرى: 2/634، السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/331.
3. الإرشاد: 1/121. نيز، ر. ك : الإصابة: 5/269/6972.
4. صحيح البخارى: 2/960/2551، صحيح مسلم: 3/1409/90.
5. خصائص أميرالمؤمنين : 333/190 .