دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام
بر پايه قرآن، حديث و تاريخ
(جلد اول)

آيت الله محمد محمدى رى شهرى
ترجمه: عبدالهادى مسعودى

- ۹ -


فصل چهارم: نهايت جوان‏مردى در دو جنگ

1. جنگ بدر

جنگ بدر، دشوارترين و شكوهمندترين نبرد پيامبر خداست. شرايط زمانى، چگونگى تركيب نيروها، ساز و برگ مسلمانان، هدف آغازين حركت - كه دستيابى به كاروان مشركان و كالاهاى آنان بود - و نبرد غير منتظره و نابرابر و... نشان‏دهنده اهمّيت اين نبرد و نقش سرنوشت ساز آن است.
از اين رو، «بدريان» در هماره تاريخ، جايگاه ويژه‏اى داشته‏اند ودر حوادث‏تاريخ اسلام ، بويژه پس از پيامبر خدا، حضور بدريان در همه جا اهمّيتى خاص داشت. اين نبرد در رمضان سال دوم هجرى در منطقه بدر، در نزديكى مدينه واقع شد. (1)
على‏عليه السلام در اين نبرد - كه آغازين جنگ پيامبر خدا و نيز نخستين چهره نمايى قهرمانانه على‏عليه السلام است -، جلوه‏اى ديدنى، ستودنى و شگفت دارد، بدين سان كه:
1. پرچم پيروزمند سپاه اسلام در دست‏هاى پر توان على‏عليه السلام بود. (2)
2. پيش از رويارويى و در مرحله حسّاس كسب اطّلاعات، براى دست يافتن به چند و چون نيروى دشمن، همراه برخى از صحابيان به مأموريت رفت كه موفّقيتى كارآمد داشت. (3)
3. در دلِ سياهى تاريك و هولناك شب نبرد، پيامبر خدا فرمود: «چه كسى براى ما آب مى‏آورد؟». مولا به پا خاست و ثابت و استوار به «بدر» گام نهاد و از چاهى بس ژرف و تاريك، آب برگرفت و پيامبر خدا را سيراب كرد. (4)
4. مولا در اوّلين نبرد تن به تن، وليد بن عُتبه را به خاك هلاكت افكند (5) و سپس در كشتن عتبه، پدر وليد، هماوردِ او را يارى رسانْد. (6) على‏عليه السلام، اين حماسه شكوهمند را در نامه‏اى به معاويه يادآورى كرده است:
من پدر حسنم! كشنده جدّ و برادر و دايى‏ات كه در نبرد بدر، سرشان را شكافتم؛ و آن شمشير را با خود دارم و با همان دل با دشمنم رويارو مى‏شوم. (7)
5. مولاعليه السلام همچنين عاص بن سعيد، رزم‏آور نيرومند قريش (8) و نوفل بن خُوَيلِد، دشمن شرور و كينه‏توز پيامبرصلى الله عليه وآله را به خاك افكند. (9)
6. چون فرمان حمله عمومى صادر شد و نيروها در هم آميختند و آتش نبرد، شعله‏ور گشت، اين مولا بود كه چونان شيرى خشمگين بر دشمن مى‏تاخت و آرايشِ نظامى آنان را در هم مى‏ريخت و از كشته، پشته مى‏ساخت، بدان‏سان كه آورده‏اند 35 نفر از هفتاد تن كشته‏هاى مشركان، با ضربت شمشير مولا بر خاك افتادند. (10)
7. او كه در آن هنگام در عنفوان جوانى بود، با اين شهامت‏ها، شجاعت‏ها و رزم‏آورى‏ها، مدال افتخار جاودانه «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فَتى إلّا علىٌّ» را به دست آورد. (11)

132.المستدرك على الصحيحين - به نقل از ابن عبّاس -: پيامبر خدا، در جنگ بدر، پرچم را به على‏عليه السلام سپرد و او در آن هنگام، بيست سال داشت. (12)

133.الطبقات الكبرى - به نقل از قتاده - : على بن ابى طالب‏عليه السلام، پرچمدار پيامبر خدا در جنگ بدر و هر جنگ ديگر بود. (13)

134.تاريخ الطبرى - به نقل از ابن عباس در ذكر جنگ بدر -: پرچمدار پيامبرخدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام و پرچمدار انصار، سعد بن عباده بود. (14)

135.المستدرك على الصحيحين - به نقل از عبداللَّه - : ما در جنگ بدر، هر سه نفر بر يك شتر بوديم و على‏عليه السلام و ابولبابه، دو همراه پيامبرصلى الله عليه وآله بودند.
آنها گفتند كه چون نوبت پياده شدن پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏شد، مى‏گفتيم: شما سوار شو و ما پياده مى‏رويم. و حضرت مى‏فرمود: «نه شما از من نيرومندتريد و نه من از شما به پاداش، بى‏نيازترم». (15)

136.السيرة النبوية - به نقل از ابن اسحاق در ذكر جنگ بدر -: شتران اصحاب پيامبر خدا در آن روز، هفتاد نفر بود. پس به نوبت، سوار مى‏شدند و پيامبر خدا و على بن ابى طالب‏عليه السلام و مرثد بن ابى مرثد غنوى، يك شتر را به نوبت، سوار مى‏شدند. (16)

137.فضائل الصحابة - به نقل از حارث، درباره امام على‏عليه السلام -: چون شب بدر شد، پيامبر خدا فرمود: «چه كسى براى ما آب مى‏آورد؟». پس مردم، پا پس كشيدند؛ ولى على‏عليه السلام برخاست و مشكى به زير بغل گرفت، به چاه ژرف و تاريكى درآمد و از آن، پايين رفت.
پس خداى به جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، وحى كرد كه براى يارى محمّدصلى الله عليه وآله و گروهش آماده شويد. پس، از آسمان، فرود آمدند و همهمه‏اى داشتند كه شنونده را مى‏ترسانْد. پس چون روبه‏روى چاه رسيدند، همگى و از روى بزرگداشت و احترام بر او سلام دادند. (17)

138.مناقب آل أبى طالب - به نقل از محمّد بن حنفيّه - : پيامبر خدا در غزوه بدر، هنگامى كه اصحابش از تهيه آب وا ماندند، على‏عليه السلام را براى آب آوردن فرستاد. پس على‏عليه السلام به چاه متروك درآمد و مشكش را پُر از آب كرد و بيرون كه آورد، بادى آمد و آن را ريخت. پس به چاه بازگشت و مشك را پُر كرد و بيرون كه آورد، بادى آمد و آن را ريخت و همين‏گونه تا سه بار.
پس بار چهارم،آن را پُر كرد و به نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آورد و قصّه را باز گفت. پس پيامبر خدا فرمود: «باد نخست، جبرئيل بود كه با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند و باد دوم، ميكائيل بود كه با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند و باد سوم، اسرافيل بود كه با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند». (18)

139.امام على‏عليه السلام: من در جنگ بدر، از چاه متروكى آب مى‏كشيدم كه باد شديدى وزيد و سپس باد بسيار شديدى آمد كه مانند آن را نديده بودم، مگر باد پيشين. سپس [دوباره] باد شديدى وزيد. پس نخستين باد، ميكائيل بود با هزار فرشته در سمت راست پيامبرصلى الله عليه وآله و [باد] دوم، اسرافيل بود با هزار فرشته در سمت چپ پيامبرصلى الله عليه وآله و [باد] سوم، جبرئيل بود با هزار فرشته.
و ابوبكر در سمت راست و من در سمت چپ پيامبر خدا بوديم. پس چون خدا، كافران را به هزيمت كشاند، پيامبر خدا مرا بر اسبش سوار كرد و چون بر آن نشستم، مرا چنان به شتاب برد كه بر گردنش قرار گرفتم. پس، از خدا خواستم كه مرا بر آن استوار دارد، و آن قدر نيزه زدم كه تا زير بغلم خونين شد. (19)

140.امام زين العابدين‏عليه السلام: چون مسلمانان در جنگ بدر تشنه شدند، على‏عليه السلام براى آب آوردن با مشك به سوى چاه متروك آمد كه باد شديدى وزيد و گذشت. پس اندكى درنگ كرد. سپس باد ديگرى آمد و گذشت و سپس باد ديگرى آمد كه نزديك بود او را از كارش باز دارد و او بر سر چاه بود. پس نشست تا [باد] گذشت و چون به نزد پيامبر خدا بازگشت، از ماجرا خبر داد.
پس پيامبر خدا فرمود: «اما باد نخست، جبرئيل با هزار فرشته و باد دوم، ميكائيل با هزار فرشته و باد سوم، اسرافيل با هزار فرشته بودند و بر تو سلام دادند و آنان ياور ما هستند و همان كسانى‏اند كه ابليس، آنها را ديد و پا پس كشيد و عقب عقب رفت تا آن كه گفت: "إِنِّى أَرَى‏ مَا لَاتَرَوْنَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ ؛ (20) من بى‏ترديد، چيزى را مى‏بينم كه شما نمى‏بينيد. من از خداوند مى‏ترسم و خدا سخت كيفر است"». (21)

141.السيرة النبوية - به نقل از ابن اسحاق، در ذكر وقايع جنگ بدر -: پس از او (اسود بن عبدالأسد مخزومى كه حمزه او را كشت)، عتبة بن ربيعه در ميان برادرش شيبة بن ربيعه و پسرش وليد بن عتبه بيرون آمد و چون از صف جدا شد، هماورد طلبيد.
پس سه جوان از انصار، بيرون آمدند: عوف و معوّذ، پسران حارث - كه نام مادرشان عفراء بود -، و مردى ديگر كه گفته مى‏شود عبداللَّه بن رواحه بود. پس گفتند: شما كيستيد؟ گفتند: ما گروهى از انصار هستيم. گفتند: ما به شما كارى نداريم. سپس منادىِ آنان ندا در داد: اى محمّد! همتايانمان از قوم خودمان را به سوى ما گسيل دار.
پس پيامبر خدا فرمود: «اى عبيدة بن حارث، برخيز! اى حمزه، برخيز! اى على، برخيز!». پس چون برخاستند و به آنان نزديك شدند، گفتند: شما كيستيد؟ عبيده گفت: عبيده. و حمزه گفت: حمزه. و على‏عليه السلام گفت: على. گفتند: آرى، همتايانى بزرگ هستيد. پس عبيده - كه مسن‏ترين فرد گروه بود - با عتبة بن ربيعه، و حمزه با شيبة بن ربيعه، و على‏عليه السلام با وليد بن عُتبه رويارو شدند.
پس حمزه در كشتن شيبه به وى مهلت نداد، و على‏عليه السلام نيز در كشتن وليد، و دو ضربه ميان عبيده و عتبه ردّ و بدل شد؛ ولى هر دو در برابر هم ايستادگى مى‏كردند و حمزه و على‏عليه السلام با شمشيرهايشان به سوى عتبه بازگشتند و كارش را تمام كردند و عبيده را برداشتند و به همراهانش رساندند. (22)

142.مناقب آل أبى طالب: اختلافى نيست كه نخستين مبارزان اسلام، على‏عليه السلام و حمزه و ابوعبيدة بن حارث در جنگ بدرند. شعبى مى‏گويد: سپس على‏عليه السلام، تنها و استوار، به گروه دشمنْ حمله بُرد. (23)

143.امام على‏عليه السلام: من در جنگ بدر از جرئت مكّيان تعجّب كردم. با اين كه من، وليد بن عتبه را كشته بودم و حمزه عتبه را و هر دو در كشتن شيبه شركت كرده بوديم، حنظلة بن ابى‏سفيان به من رو آورد و چون به من نزديك شد، با شمشير، ضربه‏اى به او زدم كه چشمانش از كاسه سر بيرون زد و بى‏جان به زمين افتاد. (24)

144.الإرشاد: امير مؤمنان، پس از آن كه كسى براى مبارزه با عاص پسر سعيد بن عاص پا پيش نگذاشت، به رويارويى‏اش رفت و بى‏درنگ، او را كشت و نيز حنظلة بن ابى‏سفيان را كه به مبارزه‏اش آمده بود، كشت، و همچنين طعيمة بن عُدى را كه در برابرش ايستاد، و پس از او، نوفل بن خويلد را كه از شيطان‏هاى قريش بود و بدين سان، يكى پس از ديگرى از آنان مى‏كشت تا اين‏كه نيمى از هفتاد كشته قريش را كشت. (25)

145.الإرشاد - به نقل از صالح بن كيسان - : عثمان بن عفّان بر سعيد بن عاص گذشت و گفت: بيا به نزد فرمانرواى مؤمنان، عمر بن خطّاب برويم و به گفتگو بپردازيم. پس رفتند.
[سعيد بن عاص] مى‏گويد: امّا عثمان در جايى نشست كه دوست داشت؛ ولى من به كناره جمعيت خزيدم. پس عمر به من نگريست و گفت: چه شده است؟ گويى در دلت با من مسئله‏اى دارى؟ آيا مى‏پندارى كه من پدرت را كشتم؟ به خدا سوگند، دوست داشتم كه من كشنده‏اش بودم و اگر او را كشته بودم، از كشتن كافر، پوزش نمى‏خواستم؛ امّا من در جنگ بدر بر او گذشتم و ديدم كه همچون گاوى كه با شاخش زمين را شخم مى‏زند، در پى درگيرى است و دهانش چون قورباغه كف كرده است. چون چنين ديدم، از او ترسيدم و كناره گرفتم. پس به من گفت: به كجا اى پسر خطّاب؟ و على آهنگ او كرد و به وى دست يافت و به خدا سوگند، از جايم دور نشده بودم كه على او را كشت.
[سعيد بن عاص] مى‏گويد: على در مجلس، حاضر بود و فرمود: خدايا، ببخش! شرك با آنچه در آن بود، رفت و اسلام، گذشته را محو كرد. پس تو را چه شده كه مردم را تهييج مى‏كنى؟ پس عمر، دست كشيد. سعيد گفت: آگاه باش كه من خشنود نمى‏شدم كه قاتل پدرم جز پسر عموى او (پيامبرصلى الله عليه وآله)، على بن ابى طالب باشد. (26)

146.الإرشاد - به نقل از زُهْرى - : چون پيامبر خدا دانست كه نوفل بن خُوَيلِد در بدر حاضر شده است، فرمود: «خدايا! مرا از نوفل، كفايت كن».
پس چون قريشْ شكافته و در هم شكسته شد، على بن ابى طالب‏عليه السلام، او را ديد كه حيران است و نمى‏داند چه كند. پس به سوى او رفت و با شمشير، ضربه‏اى به او زد كه در سپر چرمى‏اش گير كرد. پس على‏عليه السلام آن را بيرون كشيد و ضربه‏اى بر ساق پايش - كه زرهش آن را نمى‏پوشاند -، وارد ساخت و آن را قطع كرد و سپس كارش را تمام كرد و او را كشت.
چون به نزد پيامبرصلى الله عليه وآله بازگشت، شنيد كه مى‏گويد: «چه كسى از نوفل خبر دارد؟». پس به ايشان گفت: اى پيامبر خدا! من او را كشتم. پيامبرصلى الله عليه وآله تكبير گفت و فرمود: «سپاس، خدايى را كه دعايم را درباره او اجابت كرد!». (27)

147.حلية الأولياء - به نقل از محمد بن ادريس شافعى - : مردى از بنى كنانه بر معاوية بن ابى‏سفيان وارد شد. معاويه به او گفت: آيا در بدر حضور داشتى؟ گفت: آرى. گفت: مانند كه بودى؟ گفت: جوانى قوى، همچون صخره‏هاى ويرانگر. گفت: آنچه ديده‏اى و شاهد بوده‏اى، برايمان بگو. گفت: ما جز شاهدانى مانند غايبان نبوديم و پيروزى‏اى سريع‏تر از آن نديده‏ايم. گفت: آنچه ديده‏اى برايم توصيف كن.
گفت: پيش‏تر از همه، على بن ابى طالب‏عليه السلام را ديدم؛ جوانى نو رسيده و شيرى هوشيار. مى‏شكافت و جلو مى‏رفت و كسى در برابرش نمى‏ايستاد، مگر آن كه او را مى‏كشت، و بر هيچ چيز ضربه نمى‏زد، مگر اين‏كه آن را مى‏دَريد. هيچ‏كس را از او شكافنده‏تر در صف دشمن نديدم. حمله مى‏برد و چپ و راست را هم به دقّت مى‏پاييد و گويى دو چشم در پشت داشت و جهيدنش چون آهوان صحرا بود. (28)

148.الفائق - به نقل از سعد بن ابى وقّاص - : در جنگ بدر، على را ديدم كه مى‏گويد:
با اين كه جوانم، كاملم/
همچون جنّيان، شب نخوابم.
مادرم مرا براى امروز بزاد/
كارزار، هر چند سخت، رسوايم نكند. (29)

149.مناقب آل أبى طالب - درباره على‏عليه السلام -: كافران، على‏عليه السلام را «مرگ سرخ» مى‏ناميدند. اين نام را در جنگ بدر به او دادند، به دليل بزرگى ضربه‏ها و جراحاتى كه بر آنان وارد ساخت. (30)

150.تفسير القمّى: كشتگان بدر، هفتاد نفر بودند و اسيران نيز هفتاد نفر. از آنان (كشتگان)، 27 نفر را اميرمؤمنان كشت و كسى را به اسارت نگرفت. (31)

151.الإرشاد: راويان شيعه و سنّى، هر دو، نام‏هاى مشركانى را كه امير مؤمنان در بدر كُشت، ثبت كرده‏اند و نقل هر دو گروه با هم موافق و همخوان است و از جمله آنها كه نام برده‏اند، اينان‏اند:
وليد بن عتبه - كه چنان كه پيش‏تر گفتيم -، شجاع و پُر دل و گستاخ و بى‏شرم بود و مردان از او مى‏ترسيدند؛
و عاص بن سعيد كه وحشتناك و بزرگ بود و قهرمانان از او وحشت داشتند و او همان كسى است كه عمر از مقابلش گريخت...؛
وطعيمة بن عدى، پسر نوفل كه از سرانِ گمراهان بود؛
و نوفل بن خويلد كه در ميان مشركان، از سخت‏ترين دشمنان پيامبر خدا بود و قريش، او را پيش مى‏انداخت و بزرگش مى‏داشت و اطاعتش مى‏كرد، و او كسى است كه ابوبكر و طلحه را پيش از هجرت، در مكّه با طنابى بست و يك روز تا شب، شكنجه‏شان كرد تا آن كه آزادى آن دو از وى خواسته شد؛ و [هموست كه] پيامبر خدا چون حضور او را در بدر دانست، از خداى خواست كه ايشان را از شرّ او باز دارد و چنين گفت: «خدايا، مرا از نوفل بن خويلد، كفايت كن!». پس اميرمؤمنان او را كُشت؛
و زمعة بن اسود و حارث بن زمعه و نضر بن حارث بن عبدالدار و عمير بن عثمان بن كعب بن تيم، عموى طلحة بن عبيد اللَّه، و عثمان و مالك، دو پسر عبيداللَّه و برادران طلحة بن عبيد اللَّه، و مسعود بن ابى اميّة بن مغيره و قيس بن فاكه بن مغيره و حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيره و ابوقيس بن وليد بن مغيره و حنظلة بن ابى سفيان و عمرو بن مخزوم و ابومنذر بن ابى رفاعه و منبّه بن حَجّاج سهمى و عاص بن منبّه و علقمة بن كلده و ابوالعاص بن قيس بن عدى و معاوية بن مغيرة بن ابى العاص و لوذان بن ربيعه و عبداللَّه بن منذر بن ابى رفاعه و مسعود بن امية بن مغيره و حاجب بن سائب بن عُوَيمِر و اوس بن مغيرة بن لوذان و زيد بن مليص و عاصم بن ابى عوف و سعيد بن وهب، هم‏پيمان بنى عامر، و معاوية بن عامر بن عبدالقيس و عبداللَّه بن جميل بن زُهَير بن حارث بن اسد و سائب بن مالك و ابوالحكم بن اخنس و هشام بن ابى امية بن مغيره.
پس اينها 35 مردى هستند كه على‏عليه السلام به تنهايى آنها را هلاك كرده است، بجز كسانى كه در مورد كشته شدنشان به دست على‏عليه السلام اختلاف است و يا على‏عليه السلام در كشتن آنها با افراد ديگرى شركت داشته است كه بنا به آنچه پيش‏تر آورديم، بيشتر از نصف كشتگان بدرند. (32)

152.المناقب - به نقل از امام باقرعليه السلام از جابر بن عبداللَّه - : پيامبر خدا در جنگ بدر فرمود: «اين، رضوان، فرشته‏اى از فرشتگان خداست كه ندا مى‏دهد: "شمشيرى جز ذوالفقار، و جوان‏مردى جز على نيست"». (33)

153.امام باقرعليه السلام: در جنگ بدر، منادى‏اى به نام «رضوان»، در آسمان، ندا داد: «شمشيرى جز ذوالفقار، و جوان‏مردى جز على نيست». (34)

2. جنگ اُحُد

شكست مشركان در بدر و كشته شدن چهره‏هاى مشهور شرك و سران مشرك قريش در نبرد بدر، خشم قريشيان (مشركان مكّه) را برافروخته بود و اكنون، آنان مارهاى زخم خورده را مى‏ماندند كه آرام و قرار نداشتند و از سوى ديگر، شهامت مؤمنان، شهادت طلبى مسلمانان و رزم آورى آنان را در بدر، ديده بودند.
بايد چاره‏اى مى‏انديشيدند. از اين رو، به قبيله‏هاى هم پيمان خويش روى آوردند تا رزم‏آوران و دليران آنان را با خود در نبرد با محمّدصلى الله عليه وآله همسو كنند. قريش، هزينه جنگ، ابزار و ساير لوازم سفر را به عهده گرفته بود. آنان با لشكرى انبوه، متشكل از سه هزار جنگجو، دويست اسب (35) و سه هزار شتر (36) به مدينه روى آوردند.
پيامبرصلى الله عليه وآله پس از مشورت با ياران، تصميم به نبرد در بيرون مدينه گرفت و پس از نماز جمعه با حدود هزار نفر، به قصد اُحُد كه نيروى دشمن در آن‏جا اردو زده بود، حركت كرد. (37)
بامداد هفتم شوّال سال سوم هجرى (38) نبرد آغاز شد. در آغاز، مسلمانان پيروز شدند؛ امّا پس از آن، ديده‏بانان و تيراندازان، به طمع غنايم، مأموريت را رها كردند و بدين سان با يورش غافلگيرانه دشمن روبه‏رو شدند و در هنگامه درهم ريختگى نظام لشكر ، از دشمن كين توزِ زخم خورده از جان گذشته ، ضرباتى را متحمّل شدند كه تفصيل آن را بايد در تاريخ ديد.
سپاه اسلام به شدّتْ آسيب ديد و در هم شكست (39) و همه، بجز مولاعليه السلام - كه پروانه‏وار، شمع وجود پيامبر خدا را در ميان داشت - و تنى چند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و پيامبر خدا را در ميدان نبرد، تنها گذاشتند.
اُحد، يكى از درس آموزترين وتنبّه آفرين‏ترين نبردهاى‏پيامبرصلى الله عليه وآله است. على‏عليه السلام در اين جنگ، قهرمانى بى‏بديل است و نقش او بسى برجسته، بدين سان كه:
1. او پرچم اصلى جنگ را به دست داشت. (40) پرچم مهاجران در دست على‏عليه السلام بود. (41)
2. پرچمدار مغرور مشركان، طلحة بن ابى طلحه، با شمشير مولا به خاك هلاكت افتاد. (42)
3. هشت نفر ديگر، يكى پس از ديگرى پرچم مشركان را به دست گرفتند و با ضربه‏هاى پى در پى على‏عليه السلام كشته شدند و ديگر پرچم شرك، برافراشته نشد. (43)
4. متأسفانه پس از گسستن نظام سپاه اسلام و بعد از حمله غافلگيرانه دشمن، بسيارى از مسلمانان پا به فرار نهادند و على‏عليه السلام بود كه در آن هنگامه شگفت و در تنگناى حمله‏هاى دشمن، از جان پيامبر خدا محافظت كرد. (44)
5. بر اساس گزارش ابن اسحاق، در اين نبرد، 22 تن از مشركان كشته شدند (45) كه دوازده نفر از آنان را مولا به خاك هلاكت افكند. (46)
6. در اين نبرد، جبرئيل، شهامت و پيكار على‏عليه السلام را ستود و نداى ملكوتى «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فتى إلّا علىٌّ» در فضا پيچيد. (47)
7. زخم‏هاى آن تنديس قهرمانى و شجاعت، بيش از نود بود (48) و دست مظلوم‏گيرِ ظالم‏ستيزش در اين نبرد، شكست. (49)
8. با اين همه زخم و پاره پارگى پيكرو ناتوانى جسم از بسيارىِ خونى كه از بدنش رفته بود، چون سپاه كفر صحنه را ترك كرد، پيامبر خدا، على‏عليه السلام را از نهانگاه فرستاد تا چگونگى سپاه دشمن را گزارش كند كه صحنه را كاملاً ترك كرده‏اند يا نه. (50)

154.تاريخ الطبرى - به نقل از سُدّى، در ذكر جنگ اُحد -: طلحة بن عثمان، پرچمدار مشركان، برخاست و گفت: اى گروه اصحاب محمّد! شما مى‏پنداريد كه خداوند، ما را با شمشيرهاى شما به آتش مى‏رانَد و شما را با شمشيرهاى ما به بهشت مى‏بَرد. اكنون آيا از ميان شما كسى هست كه خداوند او را با شمشير من به بهشت ببرد يا مرا با شمشير او روانه دوزخ كند؟
پس على بن ابى طالب‏عليه السلام به سويش برخاست و گفت: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، از تو جدا نمى‏شوم تا تو را با شمشيرم روانه دوزخ كنم يا تو مرا با شمشيرت به بهشت بفرستى». پس على‏عليه السلام ضربه‏اى بر او وارد كرد و پايش را قطع كرد. وى افتاد و عورتش پيدا شد. و گفت: اى پسر عمو! تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه خويشاوندى را رعايت كنى.
پس على‏عليه السلام رهايش كرد و رسول خدا تكبير گفت و از على‏عليه السلام پرسيد: «چه چيزى تو را از تمام كردن كارش باز داشت؟». گفت: «پسرعمويم چون عورتش پيدا شد، مرا سوگند داد. پس، از او خجالت كشيدم». (51)

155.الإرشاد - به نقل از ابن اسحاق - : پرچمدار قريش در جنگ اُحد، طلحة بن طلحة بن عبدالعُزّى بن عثمان بن عبدالدار بود كه على بن ابى طالب‏عليه السلام وى را كشت و پسرش ابوسعيد بن طلحه و برادرش كلدة بن ابى طلحه را نيز كشت.
و عبداللَّه بن حميد بن زهرة بن حارث بن اسد بن عبدالعزّى و ابوالحَكم بن اخنس بن شريق ثقفى و وليد بن ابى حذيفة بن مغيره و برادرش امية بن ابى حذيفة بن مغيره و ارطات بن شرحبيل و هشام بن اميّه و عمرو بن عبداللَّه جمحى و بشر بن مالك و صُواب، وابسته بنى عبدالدار را نيز كشت.
پس پيروزى با او بود و بازگشت مردم به نزد پيامبرصلى الله عليه وآله پس از فرارشان، به سبب ايستادگى و دفاع على‏عليه السلام به تنهايى از پيامبرصلى الله عليه وآله بود.
و در آن روز، سرزنش خداى متعال، متوجّه همه مسلمانان فرارى شد، جز او و مردانى از انصار كه در كنار وى استوار ماندند كه هشت نفر بودند و چهار يا پنج نفر هم گفته شده است و حجّاج بن علاط سلمى درباره كسانى كه على‏عليه السلام در اُحد كشت و توانايى او در جنگ و امتحان نيكويى كه داد، سروده است:
خدا چه مدافعى از حزب خود دارد!/
مقصودم پور فاطمه است؛ همو كه خويشانى كريم دارد.
دست مريزاد با آن ضربه برق آسايت/
كه طليحه را به رو به زمين افكند!
و چون شير شرزه بر آنان سخت گرفتى و تار و مارشان كردى/
در دامنه كوه، آن‏گاه كه سرازير شدند.
و شمشيرت را از خون سيراب كردى و نگذاشتى/
تا سيراب نشده، تشنه باز گردد. (52)

156.السيرة النبوية - به نقل از مسلمة بن علقمه مازنى - : در جنگ اُحد، چون درگيرى شديد شد، پيامبر خدا زير پرچم انصار نشست و به على بن ابى طالب -رضوان اللَّه عليه - پيغام داد كه: «پرچم را پيش ببر!».
پس على‏عليه السلام پيش رفت و گفت: «من ابوالفُصَم [و گفته مى‏شود: ابوالقُصَم] (53) هستم». پس ابوسعد بن ابى طلحه -كه پرچمدار مشركان بود -، ندايش داد كه: اى ابوالقُصَم! آيا اهل نبرد تن به تن هستى؟ گفت: «آرى».
پس در ميان دو لشكر به مبارزه در آمدند و دو ضربه ردّ و بدل كردند. على‏عليه السلام ضربه‏اى بر او زد و به خاكش افكند. سپس از او روگرداند و كارش را تمام نكرد. يارانش به او گفتند: پس چرا كارش را نساختى؟ گفت: «با عورتش با من روبه‏رو شد وخويشاوندى موجب‏شد كه از او رو گردانم ودانستم كه خداى او را كشته‏است». (54)

157.المناقب - به نقل از زيد بن على از پدرانش - : دست على‏عليه السلام در جنگ اُحد، شكست، در حالى كه در دستش پرچم پيامبر خدا بود. پس پرچم از دستش افتاد و مسلمانان به حمايتش برخاستند تا پرچم را بگيرند. پس پيامبر خدا فرمود: «آن را در دست چپش بِنهيد كه او پرچمدار من در دنيا و آخرت است».
و در نقل غير اوست: پس مقداد، پرچم را برداشت و به على‏عليه السلام داد و پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «تو پرچمدار من در دنيا و آخرتى». (55)

158.المعجم الكبير - به نقل از ابورافع - : چون على‏عليه السلام در جنگ اُحد، پرچمداران [قريش] را كشت، جبرئيل گفت: اى پيامبر خدا! اين، فداكارى است. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «او از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: و من هم از شمايم، اى پيامبر خدا! (56)

159.تاريخ الطبرى - به نقل از ابورافع - : چون على بن ابى طالب‏عليه السلام، پرچمداران [قريش] را كشت، پيامبر خدا گروهى از مشركان قريش را ديد و به على‏عليه السلام فرمود: «بر آنها يورش ببر!». او يورش برد و جمعشان را پراكنده كرد و عمرو بن عبداللَّه جمحى را كشت.
سپس پيامبر خدا گروهى [ديگر] از مشركان قريش را ديد و به على‏عليه السلام فرمود: «بر آنها يورش ببر!». پس يورش بُرد و جمعشان را پراكنده كرد و شيبة بن مالك، يكى از بنى‏عامر بن لُؤَى را كشت. پس جبرئيل گفت: اى پيامبر خدا! اين، فداكارى است. پيامبر خدا فرمود: «او از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: و من هم از شمايم.
[راوى مى‏گويد:] پس صدايى شنيدند [كه مى‏گفت]:
شمشيرى جز ذوالفقار نيست/
و جوان‏مردى جز على‏عليه السلام نيست. (57)

160.الإرشاد - به نقل از عبداللَّه بن مسعود، در ذكر جنگ اُحد -: پرچم مشركان با طلحة بن ابى طلحه بود كه قوچ (مِهتَر) گروه خوانده مى‏شد؛ و پيامبر خدا، پرچم مهاجران را به على بن ابى طالب‏عليه السلام داد و آمد تا زير پرچم انصار ايستاد.
پس ابوسفيان، نزد پرچمداران آمد و گفت: اى گروه پرچمدار! نيك مى‏دانيد كه لشكر از ناحيه پرچمدارانش ضربه مى‏خورَد و در جنگ بدر هم از ناحيه پرچمدارانتان ضربه خورديد. پس اگر مى‏بينيد كه توانايى آن را نداريد، پرچم را به ما بسپاريد كه ما شما را از آن، كفايت مى‏كنيم.
پس طلحة بن ابى طلحه، خشمناك شد و گفت: آيا به ما چنين مى‏گويى؟ به خدا سوگند، امروز شما را با آن تا به كنار حوض‏هاى مرگ مى‏برم. طلحه، قوچ (مِهتَر) گروه ناميده مى‏شد. پس جلو آمد و على بن ابى طالب‏عليه السلام هم پيش آمد.
پس على‏عليه السلام فرمود: «تو كيستى؟». گفت: من طلحه، پسر ابوطلحه هستم. من مِهتر گروهم. تو كيستى؟ گفت: «من على، پسر ابو طالب بن عبدالمطّلب هستم». سپس به هم نزديك شدند و دو ضربه ميانشان رد و بدل شد. پس على بن ابى طالب‏عليه السلام، ضربه‏اى بر جلوى سر او زد كه چشمانش درآمد و چنان صيحه‏اى زد كه مانندش شنيده نشده بود و پرچم از دستش افتاد.
پس برادرش كه مصعب خوانده مى‏شد، پرچم را گرفت و او را هم عاصم بن ثابت با تير كشت. سپس برادر ديگرش به نام عثمان، آن را گرفت كه او را هم عاصم با تير زد و كشت.
پس يكى از بندگان آنها به نام صُواب - كه از قوى‏ترينِ مردمان بود، پرچم راگرفت و على بن ابى طالب‏عليه السلام با ضربه‏اى دستش را قطع كرد و چون پرچم را با دست چپ گرفت، على‏عليه السلام آن را هم با ضربه‏اى قطع كرد. پس پرچم را بر سينه‏اش نهاد و دستان بريده‏اش را بر آن گِرد آورد. پس على‏عليه السلام بر كاسه سرش ضربه‏اى زد كه به خاك افتاد.
و مشركان درهم شكستند و مسلمانان به غنيمت‏ها رو كردند و چون گُماردگان بر تنگه، مردم را در حال جمع آورى غنيمت ديدند، گفتند: اينان غنيمت را مى‏برند و ما اين‏جا مى‏مانيم. پس به عبداللَّه بن عمرو بن حزم كه فرمانده آنها بود، گفتند: مى‏خواهيم غنيمتْ جمع كنيم، همان گونه كه مردم كردند. او گفت: پيامبر خدا به من فرمان داده كه از موضعم در اين‏جا تكان نخورم.
پس به او گفتند: او به تو فرمان داد و نمى‏دانست كه كار به اين‏جا مى‏رسد كه مى‏بينى! و به سوى غنايم رفتند و او را وا نهادند و او در موضعش ايستاد تا خالد بن وليد بر او يورش بُرد و وى را كشت و از پشت پيامبر خدا آمد و قصد [جان] او را كرده بود.
پس به پيامبر خدا كه اصحاب گِردش را گرفته بودند، نگريست و به همراهانش گفت: «اين، همان كسى است كه مى‏جُستيد. پس به دنبالش رويد». پس به يكباره و دسته جمعى، با شمشير و تير و نيزه و سنگ به ايشان يورش آوردند و اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله از ايشان دفاع كردند تا آن كه هفتاد تن از آنان كشته شدند.
و امير مؤمنان و ابودجانه انصارى و سهل بن حنيف در برابر آنان ايستادگى كردند و از پيامبرصلى الله عليه وآله دفاع كردند و انبوه مشركان، آنان را در ميان گرفتند و پيامبر خدا چشمانش را باز كرد و به امير مؤمنان نگريست... و فرمود: «اى على! مردم چه كردند؟». گفت: پيمان شكستند و پشت كردند. به او فرمود: «اينان را كه قصد من كرده‏اند، از من بِران و مرا از آنان، آسوده گردان».
پس امير مؤمنان بر آنان يورش برد و آنان را تار و مار كرد. سپس نزد پيامبرصلى الله عليه وآله بازگشت كه [مشركان] از سوى ديگر به ايشان حمله كرده بودند، و دوباره به آنان يورش برد و آنان را در هم شكست و ابودجانه و سهل بن حنيف بر بالاى سر پيامبرصلى الله عليه وآله ايستاده بودند و به دست هر يك، شمشيرى بود تا از پيامبرصلى الله عليه وآله دفاع كنند. (58)

161.امام صادق‏عليه السلام - به نقل از پدرانش - : پرچمداران در جنگ اُحد، نُه نفر بودند و على‏عليه السلام تا آخرين نفرشان را كشت، و مشركان در هم شكستند و مخزوم (قبيله پرچمداران)، از آن روز كه على بن ابى طالب‏عليه السلام رسوايش كرد، از چشم‏ها افتاد و على‏عليه السلام با حَكَم بن اَخنس مبارزه كرد و با ضربه‏اى پايش را از ميانه ران قطع كرد كه در نتيجه آن، كشته شد. (59)

162.المغازى: پيامبرخدا در جنگ اُحد پرسيد: «چه كسى از ذكوان بن عبد قيس خبر دارد؟». على‏عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! من سوارى را ديدم كه به دنبال او تاخت تا به وى رسيد و گفت: نجات نيابم، اگر نجات يابى! پس آن سوار به ذكوان كه پياده بود، يورش برد و بر او ضربه‏اى وارد كرد و مى‏گفت: بگير كه من ابن علاج هستم!
پس به سوى او رفتم و چون سواره بود، با شمشير به پايش نواختم و آن را از ميانه رانش قطع كردم. سپس از اسب به زيرش افكندم و كارش را تمام كردم و متوجّه شدم كه او ابوالحكم، پسر اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است. (60)

163.امام صادق‏عليه السلام: چون در جنگ اُحُد، مردم از گِرد پيامبرصلى الله عليه وآله پراكنده شدند، حضرت، رو به آنان مى‏فرمود: «من، محمّد هستم. من پيامبر خدايم. كشته نشده و نمرده‏ام» ...
و مردم (مشركان)، از سمت راست به پيامبرصلى الله عليه وآله حمله كردند. پس على‏عليه السلام آنان را پراكنده مى‏كرد و چون پراكنده مى‏ساخت، از سمت چپ به پيامبرصلى الله عليه وآله يورش مى‏بردند و پيوسته در اين حال بود تا آن كه شمشيرش شكست و سه قطعه شد.
پس نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و آن را پيش ايشان افكند و گفت: اين شمشير من شكسته است. پس آن روز، پيامبرصلى الله عليه وآله، ذوالفقار را به او داد و چون پيامبرصلى الله عليه وآله، لرزش پاهاى على‏عليه السلام را از فراوانى كارزار ديد، سرش را به آسمان بلند كرد و در حالى كه مى‏گريست، گفت: «اى پروردگار! به من وعده داده‏اى كه از دينت پشتيبانى كنى، و اگر بخواهى، مى‏توانى».
پس على‏عليه السلام به پيامبرصلى الله عليه وآله رو آورد و گفت: اى پيامبر خدا! همهمه شديدى مى‏شنوم و مى‏شنوم كه مى‏گويد: حَيزوم، (61) به پيش! و قصد ضربه زدن به كسى را نمى‏كنم، جز آن كه پيش از ضربت من، بى‏جان فرو مى‏افتد.
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «اين، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، با فرشتگان‏اند». سپس جبرئيل آمد و كنار پيامبر خدا ايستاد و گفت: «اى محمّد! بى گمان اين، [جانفشانى على، معناى] مواسات است». [پيامبرصلى الله عليه وآله] فرمود: «على از من است و من از على‏ام». جبرئيل گفت: «و من از شمايم». سپس مشركان در هم شكسته شدند. (62)

164.امام كاظم‏عليه السلام: جبرئيل در جنگ اُحد گفت: اى محمّد! بى‏گمان، اين يعنى فداكارى على. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «چون او از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: و من از شما هستم، اى پيامبر خدا! سپس گفت: «شمشيرى جز ذوالفقار، و جوان‏مردى جز على‏عليه السلام نيست».
پس همچون ستايش خداى متعال از خليلش شد، در آن‏جا كه مى‏گويد: «فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَهِيمُ ؛ (63)جوانى كه به او ابراهيم گفته مى‏شود، از آنان سخن مى‏گويد». (64)

165.الكافى - به نقل از نعمان رازى از امام صادق‏عليه السلام - : مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند. پس ايشان به شدّت خشمگين شد، و چون خشمگين مى‏شد، عَرَق از پيشانى او چون مرواريد مى‏چكيد.
پس نگريست و على‏عليه السلام را در كنارش ديد و به او فرمود: «به خويشانت ملحق شو، آنان كه از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند». على‏عليه السلام گفت: «اى پيامبر خدا! سرمشق من، شما هستى». پيامبر خدا فرمود: «پس مرا از اينان، آسوده كن!».
على‏عليه السلام يورش برد و نخستين كسى را كه از آنان ديد، زد. جبرئيل گفت: «اى محمّد! بى‏گمان، اين همان فداكارى است». [پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود:] «بى گمان، او از من است و من از اويم». جبرئيل هم گفت: اى محمّد! و من هم از شمايم.
پس پيامبر خدا به جبرئيل نگريست كه بر تختى از طلا، ميان آسمان و زمين نشسته و مى‏گويد: «شمشيرى جز ذوالفقار، و جوان‏مردى جز على نيست». (65)

166.السيرة النبوية - به نقل از ابن ابى نجيح -: در جنگ اُحُد، منادى ندا داد: «شمشيرى جز ذوالفقار، و جوان‏مردى جز على نيست». (66)

167.المناقب - به نقل از ابوذر از امام على‏عليه السلام، خطاب به مهاجران و انصار، پس از بيعت گرفتن براى عثمان -: «شما را به خداى متعال قسم مى‏دهم، آيا مى‏دانيد - اى گروه مهاجر و انصار كه جبرئيل، نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و گفت: "اى محمّد! شمشيرى جز ذوالفقار، و جوان‏مردى جز على نيست"؟ آيا مى‏دانيد كه چنين بود؟». گفتند: آرى، چنين بود. (67)

168.تاريخ الطبرى: مصعب بن عمير در پيش روى پيامبر خدا، پرچم به دست، جنگيد تا كشته شد و آن كه وى را كشت، ابن قميئه ليثى بود كه پنداشت وى پيامبرخداست. پس به سوى قريش بازگشت و گفت: محمّد را كشتم؛ و چون مصعب بن عمير كشته شد، پيامبر خدا، پرچم را به على بن ابى طالب‏عليه السلام سپرد. (68)

169. الإرشاد: چون مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبرصلى الله عليه وآله پراكنده شدند و امير مؤمنان ايستادگى كرد، [پيامبرصلى الله عليه وآله]به او فرمود: «تو چرا با مردم نرفتى؟». اميرمؤمنان گفت: «بروم و تو را وا نهم ، اى پيامبر خدا؟! به خدا سوگند كه نمى‏روم تا كشته شوم و يا خداوند، وعده يارى به تو را تحقّق بخشد!». پس پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود: «اى على! مژده باد كه خداوند، وعده‏اش را تحقّق مى‏بخشد و مشركان، ديگر هيچ‏گاه مانند امروز بر ما دست نمى‏يابند!».
سپس به گروهى كه به او رو آورده بودند، نگريست و به على‏عليه السلام فرمود: «اى على! كاش به اينان حمله مى‏بردى». امير مؤمنان، حمله برد و هشام بن اميّه مخزومى را از آنان كشت و گروه، در هم شكست.
پس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمود: «به اينان حمله كن!» كه بر آنان حمله كرد و عمرو بن عبداللَّه جمحى را از آنان كُشت و آنان نيز پراكنده شدند.
سپس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمود: «به اين گروه، حمله كن!» كه بر آنان حمله بُرد و بشر بن مالك عامرى را از آنان كشت و گروه، در هم شكست و پس از آن، ديگر هيچ يك از آنان بازنگشت.
و مسلمانانِ فرارى به نزد پيامبرصلى الله عليه وآله باز آمدند و مشركان، به مكّه بازگشتند. پيامبرصلى الله عليه وآله نيز به مدينه بازگشت. پس فاطمه‏عليها السلام به استقبال او آمد و با ظرف آبى كه همراه داشت، صورت پيامبر خدا را شست و در پى ايشان، على‏عليه السلام آمد كه دستش تا شانه خونين بود و «ذوالفقار» را همراه داشت. آن را به فاطمه‏عليها السلام داد و فرمود: «اين شمشير را بگير كه امروزْ مرا همگامى استوار بود» و اين شعر را سرود:
اى فاطمه! شمشير را بگير كه نكوهش شده نيست/
و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم.
به جانم سوگند، در يارى محمّد، كوتاهى نكردم/
و نيز در اطاعت از پروردگارى كه به بندگانش داناست.
خون مشركان را از آن بزداى كه آن/
كاسه آب جوشان به خاندان عبدالدار نوشانْد.
و پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «اى فاطمه! آن را بگير كه همسرت، حقّ آن را ادا كرد و خدا با شمشير او، دلاوران قريش را كشت». (69)

170.امام على‏عليه السلام - هنگامى كه از جنگ اُحد بازگشت و شمشيرش را به فاطمه‏عليها السلام داد -:
اى فاطمه! اين شمشير را بگير كه نكوهش شده نيست/
و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم.
به جانم سوگند، به خاطر دوستى احمد جنگيدم/
و در اطاعت پروردگارى كه به بندگانش مهربان است.
و شمشير را در كفم ، چون شهاب مى‏جنباندم/
با آن، گردن و ستون بدن را در هم مى‏شكستم.
هماره چنين بودم تا كه پروردگارم جمعشان را پراكنده كرد/
و تا آن كه جانِ هر بردبار را شفا بخشيديم. (70)

171.المغازى - به نقل از امام على‏عليه السلام -: چون جنگ اُحد شد و مردمْ حمله كردند، اميّة بن ابى حذيفة بن مغيره رو آورد، در حالى كه زره به تن داشت و غرق در آهن و فولاد بود و جز چشمانش ديده نمى‏شد و مى‏گفت: امروز در برابر بدر.
يكى از مسلمانان راه بر او بست؛ امّا اميّه وى را كشت. من آهنگ او كردم و با شمشير، بر كاسه سرش كه زير زره و كلاهخود بود، زدم؛ امّا ضربه‏ام كارگر نيفتاد. من كوتاه قد بودم و او با شمشيرش به من ضربه مى‏زد و من با سپر چرمى از خود محافظت مى‏كردم.
پس شمشيرش در سپرم فرو رفت و چون زرهش را بالا زده بود، به او ضربه زدم و پاهايش را قطع كردم و افتاد. به درآوردن شمشيرش از سپرم پرداخت تا آن را درآورد و در حالى كه روى زانوانش ايستاده بود، با من مى‏جنگيد تا آن‏كه در زير بغلش شكافى ديدم. شمشيرم را در آن فرو كردم. پس كج شد و [افتاد و] مُرد و من از او رو گرداندم. (71)

172.الإرشاد - به نقل از سعيد بن مسيّب -: اگر جايگاه على‏عليه السلام را در جنگ اُحد مى‏ديدى، او را در سمت راست پيامبر خدا مى‏يافتى كه با شمشير، از او دفاع مى‏كند و جز او همه پشت كرده بودند. (72)

173.امام باقرعليه السلام: على‏عليه السلام در روز اُحُد، شصت زخم برداشت. (73)

174.تفسير القمّى - به نقل از ابو واثله شقيق بن سلمه -: صورت و سر و سينه و شكم و دستان و پاهاى على‏عليه السلام، نود زخم برداشت. (74)

175.اُسد الغابة - به نقل از سعيد بن مسيّب -: بى‏گمان در جنگ اُحُد، شانزده ضربه به على‏عليه السلام رسيد كه هر يك، او را به خاك انداخت و جز جبرئيل، او را بلند نمى‏كرد. (75)

176.السيرة النبويّة - به نقل از ابن اسحاق - : چون ابوسفيان و همراهانش بازگشتند، ندا داد: وعده ديدار، سال آينده در بدر. پس پيامبر خدا به مردى از اصحابش گفت، بگو: «آرى، وعده‏گاه ما و شما باشد».
سپس پيامبر خدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام را فرستاد و فرمود: «در پىِ [اين] گروه، بيرون رو و بنگر كه چه تصميمى دارند. اگر اسب‏ها را از خود دور كرده‏اند و بر شترها سوار شده‏اند، قصد مكّه دارند، و اگر بر اسب‏ها سوار شده‏اند و شترها را رانده‏اند، قصد مدينه دارند، و سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر قصد مدينه داشته باشند، به سوى آنها مى‏روم و با آنان مى‏جنگم».
على‏عليه السلام مى‏گويد: در پىِ آنان بيرون رفتم تا بنگرم كه چه مى‏كنند. پس اسب‏ها را از خود دور كردند و بر شتران سوار شدند و به مكّه رو نمودند. (76)

177.امام على‏عليه السلام: چون خداى سبحان، آيه «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَهُمْ لَايُفْتَنُونَ ؛ (77) الف، لام، ميم* آيا مردم گمان كردند همين كه گفتند ايمان آورديم، وانهاده مى‏شوند و امتحان نمى‏شوند؟» را نازل كرد، دانستم كه تا پيامبر خدا در ميان ماست، فتنه بر ما در نمى‏آيد.
پس گفتم: اى پيامبر خدا! اين فتنه‏اى كه خداوندْ تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود: «اى على! امّت من پس از من، دچار فتنه مى‏شوند».
گفتم: اى پيامبر خدا! آيا در جنگ اُحد، آن‏جا كه برخى از مسلمانانْ شهيد شدند و من نشدم و اين بر من گران آمد، به من نفرمودى: «مژده ده كه شهادت در پى توست!»؟ به من فرمود: «آن، همين گونه است. پس آن هنگام، صبرت چگونه است؟». گفتم: اى پيامبر خدا! اين از جايگاه‏هاى صبر نيست؛ بلكه از جايگاه‏هاى بشارت و شكر است. (78)

پى‏نوشتها:‌


1. نهج‏البلاغة: خطبه 156. نهج‏البلاغة: خطبه 156. تاريخ الطبرى: 2 / 418 و 446، الكامل فى التاريخ: 1 / 524، تاريخ الإسلام: 2 / 57.
2. المستدرك على الصحيحين: 3/120/4583 .
3. تاريخ الطبرى: 2/436، تاريخ الإسلام: 2/52.
4. فضائل الصحابة: 2/613/1049، المغازى: 1/57.
5. تاريخ الطبرى: 2 / 445، المغازى: 1 / 69، الكامل فى التاريخ: 1 / 531 .
6. تاريخ الطبرى: 2/445، الكامل فى التاريخ: 1/531.
7. نهج البلاغة: نامه 10. نيز، ر . ك : نامه 64.
8. الإرشاد: 1 / 70. نيز، المغازى: 1 / 92 و 148، السيرة النبويّة ، ابن هشام: 2 / 366.
9. الإرشاد: 1 / 70، المغازى: 1 / 92 و 149.
10. الإرشاد: 1 / 72.
11. تاريخ دمشق: 42 / 71، مناقب على بن أبى طالب: 199 / 235، المناقب: 167 / 200.
12. المستدرك على الصحيحين: 3/120/4583، السنن الكبرى: 6/340/12165.
13. الطبقات الكبرى: 3/23، تاريخ دمشق: 42/74 وص 72 .
14. تاريخ الطبرى: 2/431 ، ر. ك: السيرة النبويّة ، ابن هشام: 2/264 .
15. المستدرك على الصحيحين: 3 / 23 / 4299 و 2 / 100 / 2453 .
16. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 2/264، تاريخ الإسلام: 2/51، المغازى: 1/23.
17. فضائل الصحابة: 2/613/1049، تاريخ دمشق: 42/337/8909.
18. مناقب آل أبى طالب: 2/242، شرح الأخبار: 2/414/761 .
19. مسند أبى‏يعلى: 1/258/485، تاريخ الإسلام: 2/86.
20. انفال، آيه 48.
21. تفسير العياشى: 2/65/70 .
22. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 2/277، تاريخ الطبرى: 2/445.
23. مناقب آل أبى طالب: 2/68، أنساب الأشراف: 2/363 .
24. الإرشاد: 1/75، إعلام الورى: 1/170.
25. الإرشاد: 1/69، كشف الغمّة: 1/183 .
26. الإرشاد: 1/75، كشف الغمّة: 1/186. نيز، ر. ك : المغازى: 1/92 .
27. الإرشاد: 1/76، كشف الغمّة: 1/187. نيز، ر. ك : المغازى: 1/91 و 92 .
28. حلية الأولياء: 9/145. نيز، ر. ك : المعجم الكبير: 3/150/2956.
29. الفائق: 1 / 95، المناقب: 158/187، مناقب على بن أبى طالب: 32/48.
30. مناقب آل أبى طالب: 2/68، بحارالأنوار: 41/63/1.
31. تفسير القمّى: 1/269، بحارالأنوار: 19/259/3.
32. الإرشاد: 1/70. نيز، ر . ك : المغازى: 1/152147 ، السيرة النبويّة ، ابن هشام: 2/365 .
33. المناقب: 167/200 ، كفاية الطالب: 280 .
34. تاريخ دمشق: 42/71، البداية والنهاية: 7/336، مناقب على بن أبى طالب: 199/235.
35. تاريخ الطبرى: 2/504 - 507، المغازى: 1/203 و 204، الكامل فى التاريخ: 1/549.
36. المغازى: 1/203 و 204 و 206، السيرة الحلبيّة: 2/218.
37. تاريخ الطبرى: 2/503.
38. المغازى: 1/199 و 208، الكامل فى التاريخ: 1/547، السيرة الحلبيّة: 2/216.
39. تاريخ الطبرى: 2/513، الكامل فى التاريخ: 1/551، تاريخ الإسلام: 2/173.
40. تاريخ دمشق: 42/72، إعلام الورى: 1/374، بشارة المصطفى: 186.
41. الإرشاد: 1/80، المغازى: 1/215، تاريخ الطبرى: 2/516.
42. المغازى: 1/226، تاريخ الطبرى: 2/509 ، السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/158.
43. الإرشاد: 1/88، بشارة المصطفى: 186، تاريخ الطبرى: 2/514.
44. تاريخ الطبرى: 2 / 518، المغازى: 1 / 240، الإرشاد: 1 / 82.
45. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/135.
46. الإرشاد: 1/ 91.
47. تاريخ الطبرى: 2/514، الكامل فى التاريخ: 1/552، الكافى: 8/110/90.
48. تفسير القمّى: 1/116، مجمع البيان: 2/826، الخرائج والجرائح: 1/148/235.
49. مناقب آل أبى طالب: 3/299.
50. تاريخ الطبرى: 2/527، السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/100.
51. تاريخ الطبرى: 2/509. نيز، ر. ك : المغازى: 1/226 والسيرة الحلبيّة: 2/223.
52. الإرشاد: 1/91، كشف الغمّة: 1/196. نيز، ر. ك : السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/159.
53. فُصَم به معناى بريدن و ويران كردن و قُصَم، به معناى شكستن است.
54. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/77، البداية والنهاية: 4/20.
55. مناقب آل أبى طالب: 3/299.
56. المعجم الكبير: 1/318/941، فضائل الصحابة: 2/657/1119، الاحتجاج: 2 / 340 / 271.
57. تاريخ الطبرى: 2/514، الكامل فى التاريخ: 1/551 و 552، بشارة المصطفى: 186 .
58. الإرشاد: 1/80، كشف الغمّة: 1/192. نيز، ر. ك : تفسير القمّى: 1/112.
59. الإرشاد: 1/88 .
60. المغازى: 1/283، شرح نهج‏البلاغة: 14/275.
61. حيزوم، نام يكى از اسبان پيامبرصلى الله عليه وآله است.
62. الكافى: 8/318/502. نيز، ر . ك : تفسير القمّى: 1/116.
63. انبياء ، آيه 60 .
64. عيون أخبار الرضا: 1/85/9، الاحتجاج: 2/340/271.
65. الكافى: 8/110/90. نيز، ر. ك : علل الشرائع: 7/3 ، تفسير فرات: 95/78.
66. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/106، مناقب على بن أبى طالب: 197/234 .
67. المناقب: 301/296، الطرائف: 414 ، نهج‏السعادة: 1/122.
68. تاريخ الطبرى: 2/516، تاريخ الإسلام: 2/177.
69. الإرشاد: 1/89. نيز، ر. ك : إعلام الورى: 1/378، شرح الأخبار: 1/286/280 .
70. تاريخ الطبرى: 2/533، بشارة المصطفى: 187 .
71. المغازى: 1/279، الإرشاد: 1/88 .
72. الإرشاد: 1/88.
73. مجمع البيان: 2/852 ، بحارالأنوار: 41/3/4.
74. تفسير القمّى: 1/116، بحارالأنوار: 20/54/3.
75. اُسد الغابة: 4/93/3789، شرح الأخبار: 2/415/762 .
76. السيرة النبويّة: 3/100، تاريخ الطبرى: 2/527، الكامل فى التاريخ: 1/556 .
77. عنكبوت، آيه 1 و 2.
78. نهج‏البلاغة: خطبه 156.