دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام
بر پايه قرآن، حديث و تاريخ
(جلد اول)

آيت الله محمد محمدى رى شهرى
ترجمه: عبدالهادى مسعودى

- ۸ -


فصل سوم: ايثار شگفت در شب هجرت

خداى متعال مى‏فرمايد:
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُ‏م بِالْعِبَادِ ؛ (1) و از مردم، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى‏نهد، و خداوند به بندگانش مهربان است .
آيين الهى در جزيرة العرب، اندك اندك گسترده مى‏گشت و گل‏بانگ محمّدى بر مى‏خاست و بازتابش در كرانه‏هاى آن سرزمين، انعكاس مى‏يافت. يثرب از جمله سرزمين‏هايى بود كه نداى حق را شنيده بود . در مراسم حج، تنى چند از يثربيان به محضر پيامبر خدا رسيده بودند و در نهان، پيمان بسته بودند. (2)
از سوى ديگر، مشركان بر ستمگرى خود افزوده بودند و شكنجه و اختناق را به اوج رسانده، دامنه آزار مسلمانان را بسى گسترده بودند. پيامبرصلى الله عليه وآله به «هجرتْ» فرمان داد. بدين سان، مسلمانان براى رهايى از جور و ستم مشركان، راهى يثرب شدند. مشركان با تمام توان كوشيدند تا از اين حركت جلوگيرى كنند؛ امّا كسانِ بسيارى همه آنچه را در مكّه داشتند، رها كردند و با شتاب بيرون آمدند.
اين حركت، مشركان را به وحشت انداخت؛ زيرا آنان در اين انديشه بودند كه اگر جمعيتى عظيم در يثرب گِرد آيند و يارى گروهى از يثربيان را نيز جلب كنند و پيامبرصلى الله عليه وآله نيز از مكّه بيرون رود و به آنان ملحق شود، براى آنها، بويژه براى كاروان‏هاى تجارتى آنان، بزرگ‏ترين تهديد خواهد بود. از اين رو، تصميم گرفتند عليه پيامبر خدا كه هنوز در مكّه بود، به جِد، چاره‏انديشى كنند و كار را يكسره سازند.
بدين ترتيب، گِرد هم آمدند و در رايزنى با هم ، پيشنهاد «اخراج» و «حبس» را كارا ندانستند و بر كشتن پيامبر خدا، هم‏داستان شدند. پيامبرصلى الله عليه وآله با پيك وحى، از توطئه شوم مشركان آگاه گشت و مأمور شد كه از مكّه خارج شود. (3)
وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ ؛ (4)... هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند و يا بكُشند و يا آواره‏ات سازند، و آنان مكر مى‏كردند و خدا هم مكر مى‏كرد، و خداوند، بهترينِ مكر كنندگان است.
مشركان پس از طرح نقشه قتل و چگونگى اجراى آن، خانه پيامبر خدا را محاصره كردند، تا پيامبرصلى الله عليه وآله از خانه بيرون نرود و چون آهنگ بيرون رفتن كرد، با شمشير به دستانِ مشرك روبه‏رو شود و كار، يكسره گردد.
پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام پيشنهاد كرد كه آن شب در بستر وى بخوابد. على‏عليه السلام پرسيد: «اگر چنين كنم، شما سالم خواهيد ماند؟». پيامبرصلى الله عليه وآله پاسخ مثبت داد. لذا با آمادگى كشته شدن در بامداد و به هنگام رويارويى با مشركان، (5)از اين پيشنهاد استقبال كرد و بر اين موهبت عظيم، سجده شكر به‏جا آورد. (6)
على‏عليه السلام ، بُرد يمانى سبز رنگى را كه پيامبر خدا به هنگام خواب به روى خود مى‏كشيد، بر روى خود افكند و در بستر پيامبر خدا آرميد. (7)
على‏عليه السلام، شهامت خود را در حدّ اعلا نشان داد و آن‏گاه كه بدون سلاح، بدن خود را در معرض شمشيرهاى آخته قرار داد، شجاعت را معنا كرد . شجاعتى اين‏گونه، منحصر به امام على‏عليه السلام است.
اين ايثار شگفت، كروبيان را به تحسين وا داشت. خداوند به اين نمايش شگفتِ از خودگذشتگى بر فرشتگان باليد (8) و اين آيه كريم را براى جاودانه كردن اين منقبت و بزرگداشت اين ايثارگرى و اين فضيلت والا به رواق تاريخ، فرو فرستاد:
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُ‏م بِالْعِبَادِ ؛ (9) و از مردم، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى‏نهد، و خداوند به بندگانش مهربان است .
پس از آن شب، على‏عليه السلام به غار ثور مى‏رفت و مايحتاج پيامبرصلى الله عليه وآله و همراهانش را بدانها مى‏رساند. (10) پيامبرصلى الله عليه وآله، على‏عليه السلام را به اداى امانت‏ها سفارش كرد و رهسپار مدينه شد. (11)
پس از آن، على‏عليه السلام، به همراه مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمه‏عليها السلام، دختر پيامبر خدا و فاطمه بنت زبير از مكّه خارج شد و آهنگ يثرب كرد. قريش از اين حركت آگاه شدند و چون سوارانى به تعقيبش فرستادند و خواستند جلوى وى را بگيرند، با برخورد شجاعانه آن حضرت روبه‏رو شدند و ناكام بازگشتند. (12)
پيامبرصلى الله عليه وآله در محلّه قبا به انتظار على‏عليه السلام نشسته بود و چون على‏عليه السلام به ايشان ملحق شد، به سوى يثرب حركت كرد. (13)

116.الأمالى - به نقل از اَنس - : چون پيامبر خدا با ابوبكر به سوى غار رفتند، پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمان داد تا در بسترش بخوابد و روانداز حضرت را به روى خود بكشد.
پس على‏عليه السلام با آمادگى براى كشته شدن، خوابيد و مردانى از خاندان‏هاى مختلف قريش، به اراده كشتن پيامبر خدا آمدند و چون خواستند شمشيرهايشان را به روى او بكشند ، شك نداشتند كه وى محمّدصلى الله عليه وآله است؛ امّا گفتند كه بيدارش كنيد تا درد كشتن را بچشد و ببيند چگونه شمشيرها او را در بر مى‏گيرند.
پس چون بيدارش كردند و ديدند كه على‏عليه السلام است، رهايش كردند و به دنبال پيامبر خدا پراكنده شدند. پس خداوند نازل كرد: «و از مردم، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى‏نهد، و خداوند، به بندگانش مهربان است». (14)

117.تاريخ اليعقوبى: قريش بر قتل پيامبر خدا اجتماع كردند و گفتند: ابوطالب، مُرده است و اكنون ديگر كسى نيست كه او را يارى كند. پس همگى اتّفاق كردند كه از هر قبيله جوانى قوى بياورند و همه با هم پيامبرصلى الله عليه وآله را يكباره با شمشيرهايشان بزنند تا بنى‏هاشم، قدرت جنگ با همه قريش را نداشته باشد.
پس چون به پيامبر خدا خبر رسيد كه آنان اتّفاق كرده‏اند كه در شب موعود به سراغ او بيايند، در تاريكى شب با ابوبكر بيرون آمد و همان شب، خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد: «من مرگ يكى از شما را مقدّر كرده‏ام. پس كدام يك از شما فداكارى مى‏كند [و خود را فداى ديگرى مى‏كند]؟».
پس هر دو، زنده ماندن را برگزيدند و خداوند، به هر دو وحى كرد: «چرا شما مانند على بن ابى طالب نبوديد كه ميان او و محمّد، برادرى ايجاد كردم و عمر يكى را بيشتر از ديگرى قرار دادم. پس على مرگ را برگزيد و بقاى محمّد را بر خود ترجيح داد و در بسترش ماند؟! فرود آييد و او را از دشمنش حفظ كنيد».
پس جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و يكى نزديك سر على‏عليه السلام و ديگرى پيش پايش نشست و او را از دشمنش حراست مى‏كردند و سنگ‏ها را از او باز مى‏گرداندند و جبرئيل مى‏گفت: «بَه بَه، اى پسر ابو طالب! چه كس مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان هفت آسمان مباهات كند؟!».
و پيامبرصلى الله عليه وآله، على‏عليه السلام را بر بسترش نهاد تا امانت‏هايى را كه نزد او بود، بازگردانَد و خود به سمت غار روانه و در آن، پنهان شد. قريش نزد بستر پيامبر خدا آمدند و على‏عليه السلام را يافتند. گفتند: پسر عمويت كجاست؟ گفت: «شما به او گفتيد كه از شهر ما بيرون رو، او هم رفت». پس به دنبال ردّ پايش رفتند؛ ولى او را نيافتند. (15)

118.مجمع البيان - در ذكر خوابيدن على‏عليه السلام در بستر پيامبرصلى الله عليه وآله -: نقل شده كه چون [على‏عليه السلام] در بستر وى خوابيد، جبرئيل، نزديك سرش ايستاد و ميكائيل، نزديك پاهايش و جبرئيل ندا داد: «به به! چه كسى مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان مباهات كند؟!». (16)

119.الأمالى - به نقل از ابن عبّاس - : مشركان در دار النَّدوَه گِرد آمدند تا در مورد پيامبر خدا مشورت كنند. جبرئيل، نزد پيامبر خدا آمد و خبرش را براى حضرت آورد و به او گفت كه آن شب در خوابگاهش نخوابد.
پس چون پيامبر خدا خواست كه بخوابد، به على‏عليه السلام فرمان داد كه آن شب در خوابگاه او بخوابد. على‏عليه السلام خوابيد وخود را با بُرد سبز رنگ حَضرَمى پيامبر خدا كه در آن مى‏خوابيد، پوشانيد وشمشير را در كنارش قرار داد.
چون آن گروه از مردان قريشْ دور [خانه] او مى‏چرخيدند و در كمين كشتنش بودند، پيامبر خدا بيرون آمد و در حالى كه بيست و پنج تن از آنان جلوى در نشسته بودند، مشتى ماسه برداشت و بر سر آنان پاشيد و مى‏خواند: «يس * وَالْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ ؛ (17) ياسين* سوگند به قرآن حكمت‏آموز!» تا به اين آيه رسيد: «فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَايُبْصِرُونَ ؛ (18)بر آنان پرده‏اى افكنديم و از اين رو نمى‏توانند ببينند».
پس كسى به آنها گفت: منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند، ناكام مانديد و زيان كرديد. به خدا سوگند، از كنار شما گذشت و هيچ يك از شما نبود، جز آن كه [او] بر سرش خاك پاشيد. گفتند: به خدا سوگند، ما او را نديديم.
پس خداى نازل كرد: «هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند و يا بكشند يا آواره‏ات سازند، و آنان مكر مى‏كردند و خدا هم مكر مى‏كرد، و خداوند، بهترينِ مكر كنندگان است» (19). (20)

120.مسند ابن حنبل - به نقل از ابن عبّاس، در سخن خداى متعال: «هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند» -: قريش، شبى در مكّه مشورت كردند و يكى از آنها گفت: چون صبح شد، محمّد را محكم به بند كشيد. و ديگرى گفت: او را بكُشيد. و يكى هم گفت: او را آواره كنيد.
پس خداى پيامبرش را از آن آگاه كرد و على‏عليه السلام آن شب در بستر پيامبرصلى الله عليه وآله خوابيد و پيامبرصلى الله عليه وآله بيرون رفت تا به غار درآمد و مشركان، شب را به نگهبانى از على‏عليه السلام - به گمان اين‏كه پيامبرصلى الله عليه وآله است، گذراندند و چون صبح شد، به او روى آوردند و چون ديدند على‏عليه السلام است، [ناكام شدند و] خداوند، مكرشان را به خودشان بازگردانْد. پس [به على‏عليه السلام] گفتند: همراهت (پيامبرصلى الله عليه وآله) كجاست؟ فرمود: «نمى‏دانم».
پس در پى پيامبر خدا بيرون آمدند و چون به كوه رسيدند، امر برايشان مشتبه شد. از كوه، بالا رفتند و از كنار غار گذشتند و چون بر درش تار عنكبوت ديدند، گفتند: اگر داخل اين‏جا شده بود، تارهاى عنكبوت، باقى نمى‏مانْد. پس پيامبرصلى الله عليه وآله سه شب در آن غار ماند. (21)

121.امام على‏عليه السلام: قريش، پيوسته براى كشتن پيامبرصلى الله عليه وآله چاره‏انديشى مى‏كردند تا در نهايت، حيله‏اى كردند كه در روز مشورت در دارالنَّدوَه بدان رسيدند و شيطان ملعون هم به چهره مردى ثقيفى و يك‏چشم، در جمع آنان حاضر بود.
آنان، پيوسته بحث و بررسى كردند تا به اين نظر رسيدند كه از هر خاندان قريش، مردى برگزيده شود و هر كدام شمشيرش را برگيرد و در حالى كه پيامبرصلى الله عليه وآله در بسترش خفته است، به سراغ او بروند و همگى يكسر و يكباره او را با شمشيرهايشان بزنند و بكشند، و چون او را كشتند، قريش، اين مردان را نگاه مى‏دارد و تسليم [بنى هاشم] نمى‏كند و بدين‏گونه، خونش هدر مى‏رود.
پس جبرئيل بر پيامبرصلى الله عليه وآله فرود آمد و او را از آن آگاه ساخت و شبى را كه در آن گِرد هم مى‏آيند و ساعتى را هم كه به بسترش مى‏آيند، به وى خبر داد و گفت كه در چه وقتى پيامبر خدا به سوى غار، بيرون رود.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله خبر را به من داد و فرمان داد كه در بسترش بخوابم و با جانم از او محافظت كنم. به سرعت و از سرِ اطاعت و شادمانى اين‏كه به پاى او كشته مى‏شوم، به اين امر مبادرت كردم.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله رفت و من در خوابگاهش خوابيدم و مردان قريش، روى آوردند و يقين داشتند كه پيامبر خدا را مى‏كُشند. پس چون در اتاقى كه من بودم، روبه‏روى هم قرار گرفتيم، با شمشيرم در برابرشان ايستادگى كردم و آن گونه كه خدا و مردم مى‏دانند، آنان را از خود راندم. (22)

122.الطبقات الكبرى - به نقل از عايشه و ابن عباس و عايشه بنت قدامه و على‏عليه السلام و سراقة بن جعشم كه متن حديث، تركيبى از گفته‏هاى همه اينهاست -: جبرئيل، نزد پيامبر خدا آمد و از گِرد آمدن قريش براى كشتن او آگاهش كرد و از او خواست كه آن شب در بسترش نخوابد... و پيامبر خدا به على‏عليه السلام فرمود كه وى آن شب در بستر او بخوابد.
پس على‏عليه السلام آن شب در آن جا خوابيد و خود را با بُرد سرخ (23) حَضرَمى - كه پيامبرصلى الله عليه وآله در آن مى‏خوابيد -، پوشانْد و مردان قريش از شكافِ در، او را مى‏پاييدند و به خيال همان بُرد، در كمين پيامبرصلى الله عليه وآله نشسته بودند و نقشه مى‏كشيدند كه كدام‏يك به كسى كه در بستر خفته، حمله كند.
پس پيامبر خدا بيرون آمد، مشتى ماسه برداشت و در حالى كه بر سر آنانى كه جلوى در نشسته بودند، مى‏پاشيد، خواند: «ياسين * سوگند به قرآنِ حكمت‏آموز» (24) تا به اين آيه رسيد: «وَسَوَآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَايُؤْمِنُونَ ؛ (25) و برايشان فرقى ندارد. چه هشدار دهى و چه ندهى، ايمان نمى‏آورند» و عبور كرد.
پس كسى به آنان گفت: منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمّد هستيم. گفت: ناكام مانديد و زيان كرديد. به خدا سوگند، از كنار شما گذشت و بر سرتان خاك پاشيد. گفتند: به خدا سوگند، ما او را نديديم.
برخاستند و خاك از سر و روى خود گرفتند و آنان، ابوجهل، حَكَم بن ابى‏العاص، عقبة بن ابى معيط، نضر بن حارث، اميّة بن خلف، ابن غيطله، زمعة بن اسود، طعيمة بن عدى، ابولهب، اُبىّ بن خلف و نبيه و مُنبه، دو پسر حجّاج بودند.
چون صبح شد، على‏عليه السلام از بستر برخاست و آنان، پيامبرصلى الله عليه وآله را از وى سراغ گرفتند. على‏عليه السلام گفت: «اطّلاعى از او ندارم». (26)

123.المستدرك على الصحيحين - به نقل از ابن عبّاس - : على‏عليه السلام جانفشانى كرد و لباس پيامبرصلى الله عليه وآله را به تن نمود و سپس در جايش خوابيد.
و مشركان، پيش‏تر نيز به پيامبرصلى الله عليه وآله كه بُرد مى‏پوشيد، سنگ پرتاب مى‏كردند. آنان مى‏خواستند پيامبرصلى الله عليه وآله را بكشند و چون پيامبرصلى الله عليه وآله بُرد خود را بر تن على‏عليه السلام كرده بود، آنان به على‏عليه السلام، به خيال اين‏كه پيامبر است، [سنگ] پرتاب مى‏كردند و على‏عليه السلام هم از درد به خود مى‏پيچيد.
و آن‏گاه كه متوجه شدند على‏عليه السلام است، به وى گفتند: تو لئيمى. تو به خود مى‏پيچيدى و محمّد به خود نمى‏پيچيد و اين براى ما عادى نبود. (27)

124.مسند ابن حنبل - به نقل از ابن عبّاس - : على‏عليه السلام جانفشانى كرد، لباس پيامبرصلى الله عليه وآله را به تن كرد و سپس در جايش خوابيد.
مشركان، پيش‏تر نيز به پيامبرصلى الله عليه وآله[سنگ] پرتاب مى‏كردند. پس ابوبكر آمد و على‏عليه السلام خواب بود و ابوبكر پنداشت كه او پيامبر خداست. گفت: اى پيامبر خدا! على‏عليه السلام فرمود: «پيامبر خدا، آهنگِ چاه ميمون كرده است. پس به او برس». ابوبكر رفت و با هم داخل غار شدند.
و به على‏عليه السلام سنگ پرتاب مى‏شد، همان گونه كه به پيامبرصلى الله عليه وآله پرتاب مى‏شد، و او به خود مى‏پيچيد؛ ولى سرش را از لباس بيرون نمى‏آورد تا اين‏كه صبح شد و سرش را باز كرد. پس مشركان به او گفتند: تو ناكَسى. يارت (پيامبر) به خود نمى‏پيچيد و تو به خود مى‏پيچيدى و اين براى ما عجيب بود. (28)

125.تاريخ الطبرى: چون صبح شد، گروهى كه در كمين پيامبر خدا نشسته بودند، داخل خانه ريختند و على‏عليه السلام از بسترش برخاست. پس چون نزديكش شدند، او را شناختند و گفتند: يارت كجاست؟ گفت: «نمى‏دانم. مگر من مراقب او هستم؟ فرمان داديد بيرون برود، او هم رفت».
پس بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آن‏جا زندانى‏اش كردند و سپس رهايش ساختند. (29)

126.الأمالى - به نقل از هند بن [ابى] هاله و ابورافع و عمّار بن ياسر، در ذكر گردآمدن قريش بر كشتن پيامبر خدا و تصميم حضرت به هجرت به مدينه -: پيامبر خدا، على‏عليه السلام را فرا خوانْد و به او فرمود: «اى على! روح الأمين، چند لحظه پيش با اين آيه بر من فرود آمد و خبر داد كه قريش براى نيرنگ زدن به من و كشتنم گِرد آمده‏اند و از سوى پروردگارم به من وحى شده است كه از خانه خاندانم هجرت كنم و در پوشش شب به غار ثور بروم، و همو به من فرموده كه به تو فرمان دهم كه بر جاى من بخوابى تا با خوابيدنت بر بستر من، ردّ پايم پوشيده بماند. تو چه مى‏گويى و چه مى‏كنى؟».
على‏عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! آيا با خوابيدن من در آن‏جا، تو سالم مى‏مانى؟ فرمود: «آرى».
پس على‏عليه السلام شادمانه لبخند زد و به شكر خبر سلامت پيامبرصلى الله عليه وآله سر به سجده نهاد. و على - كه درودهاى خدا بر او باد -، نخستين كسى بود كه براى خدا سجده شكر كرد و نخستين فرد اين امّت، پس از پيامبر خدا بود كه پس از سجده، چهره بر خاك نهاد.
پس چون سر برداشت، به پيامبرصلى الله عليه وآله گفت: در پى فرمان برو، گوش و ديده و دلم فداى تو باد! و به من هر فرمانى خواهى، بده كه خشنودى‏ات را به دست مى‏آورم، و هر جا بخواهى مى‏روم و توفيقم جز از خدا نيست... .
پس چون شب درهايش را بست و پرده‏هايش را پايين كشيد و اثرى پيدا نماند، مردانِ در كمين نشسته ، به على - كه درودهاى خدا بر او باد -، روى آوردند و سنگ و خار (30) به سوى او پرتاب مى‏كردند و شك نداشتند كه او پيامبر خداست تا آن كه سپيده دميد.
آنان از رسوايى در روشنايى صبح ترسيدند. پس به على - كه درودهاى خدا بر او باد -، هجوم آوردند. در آن زمان، خانه‏هاى مكّه بى‏در و پيكر بود. از اين رو على‏عليه السلام آنان را ديد كه شمشير از نيام كشيده‏اند و به سوى او رو آورده‏اند و پيشاپيش ايشان، خالد بن وليد بن مغيره است.
پس على، بر خالد پريد و غافلگيرش كرد و چنان دستش را فشرد كه مانند بچّه شتر، بى‏تابى مى‏كرد و همچون شتر، صدا مى‏كرد و به خود مى‏پيچيد و فرياد مى‏زد و مردان قريش، در پى او و در خَم خانه بودند.
و على‏عليه السلام با شمشيرى كه از دست خالد در آورده بود، بر آنان حمله برد و آنان، چون چارپايان از جلويش به پشت خانه گريختند و چون خوب نگريستند، ديدند كه على‏عليه السلام است. گفتند: آيا تو على هستى؟ گفت: «آرى، من على هستم».
گفتند: ما تو را نخواستيم. يار و همراهت چه كرد؟ گفت: «من اطّلاعى از او ندارم» و على‏عليه السلام مى‏دانست كه خداوند متعال، پيامبرش را نجات داده است؛ چون خبرش كرده بود كه به غار رفته و در آن پنهان شده است.
پس قريش، جاسوسانى در پىِ پيامبرصلى الله عليه وآله فرستادند و در طلب او روانه كوه و بيابان شدند. على‏عليه السلام صبر كرد تا يك سوم از شب بعد سپرى شد و با هند بن ابى هاله، عازم غار و بر پيامبر خدا وارد شدند.
پيامبر خدا به هند، فرمان داد كه دو شتر براى او و همراهش بخرد؛ ولى ابوبكر گفت: اى پيامبر خدا! من از پيش، دو شتر براى خود و شما آماده كرده‏ام كه ما را به يثرب مى‏رسانند. فرمود: «من آن دو و حتى يكى از آنها را نمى‏گيرم، مگر آن كه بهايش را بگيرى». ابوبكر گفت: آن دو در برابر بهايش براى شما باشد.
پس [پيامبر خدا] به على‏عليه السلام، فرمان داد و على‏عليه السلام، بهايش را به ابوبكر داد. سپس پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام درباره حفظ عهد و پيمان و بازگرداندن امانت‏هايش سفارش كرد.
قريش، محمّدصلى الله عليه وآله را در جاهليت، «امين» مى‏ناميدند و پيش وى وديعه مى‏نهادند و حفظ اموال و كالاهاى خود را به او مى‏سپردند، و نيز برخى از اعراب كه در موسم حج به مكّه مى‏آمدند.
پس از نبوّت حضرت نيز كار، به همين شيوه بود. پيامبر خدا به على‏عليه السلام فرمان داد كه [پس از خروج از مكّه] با صداى بلند و رسا در ابطح (مكّه)، صبح و شام، ندا دهد: آگاه باشيد! هركس امانت يا وديعه‏اى در پيش محمّد دارد، بيايد تا امانتش به او بازگردانده شود.
[على‏عليه السلام] مى‏گويد: پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «آنان از اكنون تا آن‏گاه كه بر من درآيى، نمى‏توانند هيچ گزندى به تو برسانند. پس امانت‏هاى نزد مرا آشكارا و در پيش‏ديد مردم، باز گردان. همچنين تو را به جاى خود، براى دخترم فاطمه مى‏گذارم و پروردگارم را براى هر دوى شما، و از او مى‏خواهم تا شما را حفظ كند» و به على‏عليه السلام فرمان داد كه شترهايى براى او و فاطمه‏ها و نيز هركس از بنى هاشم كه قصد هجرت با او را دارد، بخرد...
و پيامبر خدا به على‏عليه السلام چنين سفارش كرد: «و چون آنچه به تو فرمان دادم، به جا آوردى، آماده هجرت به سوى خدا و پيامبرش باش و پس از رسيدن نامه‏ام به تو، بى‏درنگ، حركت كن ...».
و چون پيامبر خدا به مدينه وارد شد، در ميان قبيله بنى عمرو بن عوف در قُبا فرود آمد؛ ولى ابوبكر از او خواست كه به مدينه وارد شود و بر اين درخواست، اصرار ورزيد؛ اما پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «من به آن وارد نمى‏شوم تا آن كه پسر عمو و دخترم، يعنى على و فاطمه برسند» ...
سپس پيامبر خدا به على بن ابى طالب‏عليه السلام نامه‏اى نوشت و در آن به حركت به سوى او و درنگ نكردن، فرمان داد و نامه‏رسان، ابوواقد ليثى بود.
چون نامه پيامبرخدا به على‏عليه السلام رسيد، آماده خروج و هجرت شد و به مؤمنان ناتوانى كه با او مانده بودند، خبر و فرمان داد كه در سياهى شب، پنهان و سبك‏بار، خود را از هر وادى به «ذى طُوى‏» (31) برسانند.
على‏عليه السلام، فاطمه (دختر پيامبر خدا) و فاطمه بنت اسد (مادرش) و فاطمه (دختر زبير بن عبدالمطّلب - كه نامش ضباعه هم گفته شده) را بيرون برد.
سپس ايمن بن امّ اَيمَن (آزاد شده پيامبر خدا) به آنها پيوست و[نيز] ابوواقد (فرستاده پيامبر خدا) كه شتران را تند و سخت مى‏راند. پس على - كه درودهاى خدا بر او باد -، به او فرمود: اى ابو واقد! با زنان، مدارا كن. آنها ناتوان‏اند. ابو واقد گفت: مى‏ترسم كه تعقيب كنندگان به ما دست يابند.
على‏عليه السلام فرمود: آسوده باش كه پيامبر خدا به من فرمود: اى على! آنان نمى‏توانند به تو گزندى برسانند». سپس على‏عليه السلام، شتران را به نرمى راند و چنين رجز مى‏خواند:
جز خداوند نيست، پس گمانت را بلند دار/
پروردگارِ مردم، از آنچه انديشناك آنى، كفايتت مى‏كند.
و رفتند و چون به «ضجنان» (32) نزديك شدند، تعقيب كنندگان به آنها رسيدند. آنان، هفت سوار قريشى و غرق در سلاح بودند و نفر هشتم آنان، آزاد شده حرب بن اميّه به نام جناح بود.
پس على‏عليه السلام چون آن گروه را ديد، به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود: «شترها را بخوابانيد و ببنديد» و جلو رفت تا زنان، پياده شوند و به نزديك سواران رفت و با شمشير آخته از آنان استقبال كرد.
پس آنان به على‏عليه السلام روى آوردند و گفتند: اى خيانتكار! آيا گمان بُردى كه تو نجات دهنده زنان هستى؟ بى پدر، بازگرد! على‏عليه السلام فرمود: اگر باز نگردم چه؟ گفتند: يا ذليلانه بازگرد و يا سرت را مى‏بُريم و مرگ را برايت آسان‏ترين چيز مى‏كنيم.
سواران به زنان و مَركب‏ها نزديك شدند تا آنان را از جا بركَنند. پس على‏عليه السلام ميان آنان، حايل شد. جناح، شمشيرش را بر او فرود آورد؛ ولى على‏عليه السلام از ضربتش جا خالى داد و غافلگيرش كرد و چنان ضربه‏اى به گردنش زد كه از او گذشت و به سرشانه‏هاى اسبش رسيد و با پا، به تندى اسب يا سواركار ، به سوى آنان دويد و با شمشيرش بر آنان تنگ گرفت و مى‏گفت:
راه مجاهد خستگى‏ناپذير را باز كنيد/
سوگند خورده‏ام كه جز خداى يكتا را نپرستم.
پس سواران پراكنده شدند و به او گفتند: اى پسر ابوطالب! با ما كارى نداشته باش. على‏عليه السلام فرمود: من به سوى پسر عمويم پيامبر خدا در يثرب مى‏روم. پس هر كس خوش دارد كه گوشتش را بشكافم و خونش را بريزم، مرا تعقيب كند و يا به من نزديك شود.
سپس [على‏عليه السلام] به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود: مَركب‏ها را آماده كنيد! سپس چيره و پيروز، حركت كرد تا بر كوه ضجنان فرود آمد و يك شبانه روز در آن‏جا توقّف كرد و چند مؤمن ناتوان و از جمله امّ ايمن، كنيز آزاد شده پيامبر خدا به او ملحق شدند.
پس على‏عليه السلام و فاطمه‏ها (مادرش فاطمه بنت اسد، و فاطمه دختر پيامبر خدا و فاطمه (دختر زبير)، آن شب، ايستاده و نشسته و خوابيده گاه به نماز و گاه به ذكر پرداختند و پيوسته چنين بودند تا سپيده دميد.
[على‏عليه السلام] با آنان نماز صبح را خواند و در راه خدا منزل‏ها را يك به يك پيمود، بى آن كه در ذكر خدا سستى كند و فاطمه‏ها و بقيه همراهانش نيز چنين بودند تا به مدينه رسيدند. (33)

127.تاريخ دمشق - به نقل از ابورافع -: على‏عليه السلام، پيامبرصلى الله عليه وآله را هنگامى كه در غار بود، تدارك مى‏كرد و غذا برايش مى‏بُرد و سه شتر برايشان كرايه كرد: براى پيامبرصلى الله عليه وآله و ابوبكر و نيز راهنمايشان ابن اُريقط.
و پيامبرصلى الله عليه وآله او را به جاى خود گذاشت تا خانواده‏اش را خارج كند. پس [پيامبرصلى الله عليه وآله] بيرون آمد و به على‏عليه السلام فرمان داد كه امانت‏هاى او را برگردانَد و سفارش‏هايى را كه به پيامبر خدا شده بود، به جاى آورَد و اموالى را كه به امانتْ نزد او بود، [به صاحبان آنها] برسانَد. پس على‏عليه السلام همه امانت‏ها را ادا كرد.
و [پيامبرصلى الله عليه وآله] به وى فرمان داد كه در شب بيرون آمدنش در بستر او بخوابد و فرمود: «قريش تا تو را مى‏بينند، سراغ مرا نمى‏گيرند». پس على‏عليه السلام بر بستر پيامبرصلى الله عليه وآله خوابيد و قريش به بستر پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏نگريستند و مردى را بر آن مى‏ديدند كه گمان‏مى‏كردند پيامبرصلى الله عليه وآله است تا آن كه صبح شد وديدند كه او على‏عليه السلام است. پس گفتند: اگر محمّد بيرون رفته بود، على را هم با خود مى‏بُرد. پس خداى با نشان دادن على‏عليه السلام، آنان را از جستجوى پيامبرصلى الله عليه وآله باز داشت و سراغ پيامبرصلى الله عليه وآله را نگرفتند.
و پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمان داد كه در مدينه به او ملحق شود. بدين ترتيب، على‏عليه السلام پس از آن كه خانواده پيامبر خدا را خارج كرد، به دنبال پيامبرصلى الله عليه وآله، روانه شد و شب‏ها راه مى‏پيمود و روزها پنهان مى‏شد تا به مدينه رسيد.
و چون خبر آمدن على‏عليه السلام به پيامبرصلى الله عليه وآله رسيد، فرمود: «على را برايم فرا بخوانيد». گفته شد: اى پيامبر خدا! نمى‏تواند راه برود. پس پيامبرصلى الله عليه وآله نزدش آمد و چون او را ديد، در گردنش آويخت و از [ديدن] ورم پاهايش كه خون از آنها چكّه مى‏كرد، دلش سوخت و گريست. پس آب دهانش را در دست خود انداخت و پاهاى على‏عليه السلام را مسح كرد و براى سلامتش دعا كرد. پس على‏عليه السلام تا شهادتش از پاهايش ناراحتى نديد. (34)

128.امام على‏عليه السلام: چون پيامبر خدا براى هجرت به مدينه [از مكّه] خارج شد، به من فرمان داد كه پس از او [در مكّه] بمانم تا امانت‏هايى را كه از مردم نزد او بود و بدان سببْ «امين» ناميده مى‏شد، ادا كنم.
پس سه روزْ حاضر و بيدار بودم و يك روز هم غايب نشدم. سپس بيرون آمدم و مسير پيامبر خدا را پيمودم تا بر [محلّه] بنى عمرو بن عوف كه پيامبر خدا در آن‏جا اقامت گزيده بود، وارد شدم و به خانه كلثوم بن هدم - كه اقامتگاه پيامبرصلى الله عليه وآله بود - فرود آمدم. (35)

129.الأمالى - به نقل از مجاهد - : عايشه به پدرش و بودن او با پيامبر خدا در غار باليد. پس عبداللَّه بن شدّاد بن هاد گفت: تو كجا و على بن ابى طالب‏عليه السلام كجا، آن‏گاه كه در جاى پيامبرصلى الله عليه وآله خوابيد، در حالى كه كشته شدنش را مى‏ديد! پس عايشه ساكت ماند و پاسخى نداشت. (36)

130.الطبقات الكبرى - به نقل از محمّد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت -: على‏عليه السلام در نيمه ربيع‏الأوّل وارد شد و پيامبرصلى الله عليه وآله هنوز از قُبا نرفته بود. (37)

131.الأمالى - به نقل از امّ هانى دختر ابوطالب - : چون خداوند متعال، پيامبرش را به هجرتْ فرمان داد و او على‏عليه السلام را در بسترش خوابانْد و با بالاپوش حَضرَمى‏اش او را پوشاند ، بيرون آمد و ديد كه برجستگان قريش بر در خانه‏اش نشسته‏اند. پس مشتى خاك برداشت و بر سرِ آنان پاشيد و هيچ يك از آنان متوجه وى نشدند و به خانه من درآمد.
و چون صبح شد، به من روى كرد و گفت: «اى امّ هانى! مژده ده كه اين جبرئيل، خبر مى‏دهد كه خداوند على را از دست دشمنانش نجات داد».
پيامبر خدا، صبح‏دم به غار ثور رفت و سه روز در آن‏جا بود تا جستجوگرانْ آرام گرفتند. سپس در پىِ على‏عليه السلام فرستاد و به او فرمان داد تا كارش را انجام دهد و امانتش را بگزارَد. (38)

ر. ك: ج 9، ص 205 (كمال از خود گذشتگى).

گزارش و سنجش

ما بارها به هنگام گزارش متون‏حديثى مرتبط با فضايل‏علوى آورده‏ايم كه‏فضيلت ستيزى و تلاش براى‏زدودن فضايل على‏عليه السلام از صفحه تاريخ وصفحه ذهن انسان‏ها، به انگيزه‏هاى مختلف و علل گوناگون، جريان هميشگى حق ستيزان بوده است.
از جمله كسانى كه اين نغمه ناموزون را درباره آن همه فضيلت‏هاى سترگْ سر داده و كوشيده است تا «فضيلت بودن» خوابيدن مولا بر بستر پيامبرخدا را انكار كند و از پرتو خيره كننده آن به پندار باطل خود بكاهد، عمرو بن بحر جاحظ (م 255 ق) است. او در نگاشته خُرد خود، العثمانية، نوشته است:
اين كار او، طاعتِ بزرگى نيست؛ چون نقل كرده‏اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله به على فرمود: «بخواب كه گزندى به تو نمى رسد». (39)
ابن تيميه نيز كه در تلاش براى كم سو ساختن فضايل على‏عليه السلام و آل اللَّه، از هيچ كوششى دريغ نمى‏ورزد، بر اين افزوده است كه:
على از طريق ديگرى نيز مى‏دانست كه كشته نمى‏شود؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله به وى گفته بود كه فردا در جايگاه معيّنى اعلام كند هر كس نزد محمّد امانتى دارد، بيايد و بازگيرد. او از اين مأموريت، به خوبى دريافته بود كه گزندى به وى نمى‏رسد. (40)
و اينك سخن ما با اين دو:
1. چنان‏كه در متن كتاب، منابع بسيارى را آورديم، نزول آيه «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُ‏م بِالْعِبَادِ » (41) در شأن على‏عليه السلام (42) و براى نشان دادن عظمت اين حادثه بوده و اين، هيچ‏گونه ترديدى را برنمى‏تابد.
بدين سان، خداوند، كار على‏عليه السلام را «شِراء نفس (جانبازى)» مى‏داند و فرشتگان را به ديدن اين «ايثار» شگفت، فرا مى‏خواند؛ ولى جاحظ و ابن تيميه، اجتهاد در مقابل نص كرده‏اند و آن را «شراء نفس» نمى‏شمرند و به بهانه واهى اين‏كه على‏عليه السلام پيش‏تر مى‏دانست كه گزندى به او نخواهد رسيد، فضيلت بودن آن را انكار مى‏كنند!
2. جمله «آنان نمى‏توانند گزندى به تو برسانند» كه دستاويز اين دو نفر شده است، در بيشتر منابع مهمّ تاريخى - كه بدانها اشاره شد -، نيامده است و در منابع شيعى نيز اين جمله نيست و آورديم كه اين جمله را پيامبر خدا بعد از ماجراى آن شب وپس از آن‏كه در غار به على‏عليه السلام توصيه كرد تا امانت‏ها را باز گردانَد، گفته است.
بدين سان، كلام اسكافى معتزلى استوار است كه در اين باره و در نقد كلام جاحظ نوشته است :
اين سخن، دروغ محض و تحريف حقيقت و افزودن چيزى از خود بر روايت است. (43)
3. چنان‏كه پيش‏تر آورديم، اين عبارت و نيز امر به اداى امانت‏ها را پيامبر خدا بعد از حادثه و در يكى از شب‏هاى اختفاى در غار، به مولاعليه السلام فرموده است. شيخ طوسى‏رحمه الله، اين بخش از ماجرا را اين‏گونه گزارش كرده است:
... پس پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمان داد و على‏عليه السلام بهاى شتران را به ابوبكر داد. سپس [پيامبرصلى الله عليه وآله] به على‏عليه السلام درباره حفظ عهد و پيمان و اداى امانت‏هايش سفارش كرد ... و فرمود: «آنان از اكنون [تا آن‏گاه كه بر من درآيى]، نمى‏توانند هيچ گزندى به تو برسانند». (44)
4. بر اساس برخى از گزارش‏هاى تاريخى، چون مشركان در بامداد بر خانه هجوم بردند و على‏عليه السلام را در بستر ديدند و نقشه شوم خود را نقش بر آب يافتند، با على‏عليه السلام درگير شدند و پيش از آن، بارها على‏عليه السلام را در بستر، با سنگ زدند. اسكافى مى‏نويسد :
... و اگر اين درست بود، هيچ گزندى به او نمى‏رسيد. در حالى كه اجماع است كه كتك خورد و تا پيش از آن كه بدانند او كيست، با سنگ، وى را زدند تا آن جا كه از درد به خود پيچيد و آنان به وى گفتند: ما ديديم كه از درد به خود مى‏پيچى، در حالى كه ما به محمّد سنگ مى‏زديم و او به خود نمى‏پيچيد. (45)
طبرى نيز نوشته است:
بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آن‏جا زندانى‏اش كردند و سپس رهايش كردند. (46)
على‏عليه السلام خود نيز در گفتارى به اين درگيرى اشاره كرده و فرموده است:
و به من فرمان داد كه در خوابگاهش بخوابم و با جانم از او محافظت كنم. پس به سرعت و از سرِ اطاعت و شادمانىِ اين‏كه به پاى او كشته مى‏شوم، به اين امر، مبادرت كردم. (47)
و روشن‏تر از همه آنچه آورديم، اشعار ارجمند خود مولا در وصف اين فضيلت والاست :
با جانم بهترين كسى را كه بر ريگزار قدم گذارده است، حفظ كردم/
و گرامى‏ترين كسى را كه گِرد كعبه و حجر اسماعيل، طواف كرده است.
فرستاده خدا بيم آن داشت كه با او نيرنگ كنند/
اما خداى بخشنده او را از نيرنگ نجات داد.
و پيامبر خدا شب را ايمن و آسوده در غار به سر برد/
محافظت شده و در حراست و استتار الهى.
و شب، مشركان را مى‏پاييدم و گمان نمى‏بردند كه من هستم/
و خود را آماده كشته شدن و اسارت كرده بودم. (48)
امام‏عليه السلام در اين اشعار صريح و روشن، دليل حضور خود در بستر پيامبر خدا را آمادگى براى كشته شدن، اسارت وفداكارى در جهت محافظت از جان پيامبر خدا اعلام كرده‏است.

پى‏نوشتها:‌


1. بقره، آيه 207.
2. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4264، تذكرة الخواصّ: 35، الغدير: 2/48. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4264، تذكرة الخواصّ: 35، الغدير: 2/48. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 2/301، الطبقات الكبرى: 1/221.
3. الطبقات الكبرى: 1/ 227، الأمالى، طوسى: 465 / 1031.
4. انفال ، آيه 30 .
5. الأمالى ، طوسى: 447/998 و 999، تاريخ اليعقوبى: 2/39 .
6. الأمالى ، طوسى: 465/1031، مناقب آل أبى طالب: 1/183.
7. تاريخ دمشق: 42/67 و 68، المستدرك على الصحيحين: 3/5/4263.
8. مجمع البيان: 2/535، تأويل الآيات الظاهرة: 1/89/76، الفضائل: 81.
9. بقره، آيه 207.
10. تاريخ دمشق: 42/68، مناقب الإمام أمير المؤمنين: 1/364/292.
11. السنن الكبرى: 6/472/12697، الطبقات الكبرى: 3/22، تاريخ دمشق: 42/68.
12. الأمالى ، طوسى: 470/1031.
13. الطبقات الكبرى: 3/22، تاريخ دمشق: 42/69.
14. الأمالى، طوسى: 447/998. نيز، ر. ك: ج 8، ص 48 (آن كه جان خود را براى خشنودى خدا مى‏فروشد).
15. تاريخ اليعقوبى: 2/39. نيز، ر. ك: العمدة: 240/367، تنبيه الخواطر: 1/173 .
16. مجمع البيان: 2/535، الأمالى ، طوسى: 469/1031، العمدة: 239/367 .
17. يس، آيه 1 و 2.
18. يس، آيه 9.
19. انفال، آيه 30.
20. الأمالى ، طوسى: 445/995، بحارالأنوار: 19/54/11.
21. مسند ابن حنبل : 1/744/3251، المصنّف: 5/389/9743.
22. الخصال: 366/58 .
23. در متن الطبقات الكبرى، «احمر» به معناى «سرخ» آمده است كه با روايات فراوان ديگر، مطابق نيست. ر. ك: السيرة النبويّة، ابن هشام: 2/127، تاريخ الطبرى: 2/99، دلائل النبوّة: 2/470، الأمالى، طوسى: 466.
24. يس، آيه 1 و 2.
25. يس، آيه 10.
26. الطبقات الكبرى: 1/227 و 228.
27. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4263، تاريخ دمشق: 42/68.
28. مسند ابن حنبل: 1/709/3062، فضائل الصحابة: 2/684/1168.
29. تاريخ الطبرى: 2/374، الكامل فى التاريخ: 1/516 .
30. در متن عربى كتاب، «حَلَم» آمده است كه جمع «حَلَمَة» است و به گياه خاردارى كه در ماسه‏زارها مى‏رويد، مى‏گويند. برگ‏هاى اين گياه، خشن و خارهايش تيز است.
31. گردنه‏اى كه در ابتداى راه مكّه به مدينه است.
32. كوهى در ناحيه تهامه، در چهار فرسخى مكّه است و غميم نيز همان جاست و در ناحيه فرودست آن، مسجدى است كه پيامبرصلى الله عليه وآله در آن نماز گزارد. (معجم البلدان: 3/ 453)
33. الأمالى، طوسى: 469465/1031. نيز، ر. ك : مناقب آل أبى طالب: 1/184182 .
34. تاريخ دمشق: 42/68/8416، اُسد الغابة: 4/92/3789 .
35. الطبقات الكبرى: 3/22 ، تاريخ دمشق: 42/69 .
36. الأمالى ، طوسى: 447/999، مناقب آل أبى طالب: 2/57.
37. الطبقات الكبرى: 3/22، اُسد الغابة: 3/39/2538 .
38. الأمالى ، طوسى: 447/1000.
39. شرح نهج‏البلاغة: 13/262.
40. منهاج السنّة: 7/ 116.
41. بقرة، آيه 207.
42. ر. ك: ج 8، ص 48 (آن كه جان خود را براى خشنودى خدا مى‏فروشد).
43. شرح نهج البلاغة: 13/ 263 .
44. الأمالى ، طوسى: 467 و 468/1031.
45. شرح نهج‏البلاغة: 13/263.
46. تاريخ الطبرى: 2/374، الكامل فى التاريخ: 1/516، تاريخ الخميس: 1/325.
47. الخصال: 2/14، بحارالأنوار: 19/46/7.
48. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4264، تذكرة الخواصّ: 35، الغدير: 2/48.