على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۱۱ -


بخش ۲۰

جنگ بصره به سود مركز خلافت به پايان رسيد و مى‏بايست خاطرها از جانب شام آسوده گردد .در ميان نامه‏هاى امير مؤمنان به معاويه كه شريف رضى آن را در نهج البلاغه گرد آورده،نامه‏اى است كه از كتاب جمل واقدى آورده است.از مضمون اين نامه مى‏توان دانست بر ديگر نامه‏هاى امام مقدم است.و شايد پس از انجام بيعت در مدينه نوشته شده باشد:

«مى‏دانى من درباره شما معذورم و از آنچه رخ داد رويگردان و به دور.تا شد آنچه بايد بود و باز داشتن آن ممكن نمى‏نمود.داستان دراز است و سخن بسيار.آنچه گذشت،گذشت و آنچه روى نمود،آمد به ناچار.پس از آنان كه نزد تواند بيعت بگير و با مردمى از يارانت نزد من بيا .» (1)

روشن است كه عكس العمل معاويه برابر اين نامه چيست.او با على(ع)بيعت نمى‏كرد و پيروى از بيعت مدينه را بر خود لازم نمى‏شمرد.براى آنكه بدانيم!او چه مى‏خواست بايد به اختصار او را بشناسانيم:

معاويه پسر ابوسفيان(نام او صخر بود)،پسر حرب،پسر اميه،پسر عبد شمس،پسرعبد مناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بنى‏هاشم پيوند مى‏يابد.از زندگانى او پيش از اسلام اطلاع چندانى در دست نيست.نوشته‏اند در فتح مكه مسلمان شد و نيز او را در شمار كاتبان رسول خدا آورده‏اند.مادر او هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس است.دقت در آنچه تذكره نويسان و مؤرخان درباره وى و پدرش ابو سفيان نوشته‏اند نشان مى‏دهد،پدر و پسر هنگامى مسلمان شدند كه جز آن راهى پيش پاى نداشتند.

عمر به ابوسفيان و پسران او عنايتى داشت.يكى از پسران او يزيد را براى گرفتن قيساريه كه از اعمال طبريه و بر كنار درياى شام است فرستاد و چون يزيد آن شهر را گشود،خود به دمشق رفت و برادرش معاويه را به جاى خويش گمارد.چون يزيد مرد عمر حكومت شام را به معاويه سپرد.

نوشته‏اند مادرش بدو گفت:«اين مرد[عمر]تو را كارى داده است.بكوش تا آن كنى كه او مى‏خواهد نه آنكه خود مى‏خواهى»،و چون نزد ابوسفيان رفت به او گفت:

ـ«مهاجران پيش از ما مسلمان شدند و ما پس از آنان به اين دين درآمديم و پس مانديم،آنان حالا مزد خود را مى‏گيرند.آنان رئيس‏اند و ما تابع.به تو كار مهمى داده‏اند،مواظب باش كارى مخالف آنان نكنى چه پايان كار را نمى‏دانى.» (2)

از اين گفتگو نظر پدر و پسر را درباره مسلمانى و حكومت اسلامى مى‏توان دريافت.معاويه در حكومت خود به تقليد از حكومت‏هاى امپراتورى روم شرقى دستگاهى مفصل فراهم كرد و خدم و حشم انبوهى به كار گرفت.هنگامى كه عمر به شام رفت با عبد الرحمان پسر عوف بر خر سوار بودند.معاويه با كوكبه‏اى مجلل بدو برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت.چون بدو گفتند اين خر سوار خليفه بود برگشت و پياده شد.عمر به او ننگريست و معاويه پياده در ركاب وى به راه افتاد.عبد الرحمن عمر را گفت:

ـ«معاويه را خسته كردى.»عمر رو به معاويه كرد و گفت:

ـ«معاويه!با اين خدم و حشم راه ميروى!شنيده‏ام مردم در خانه تو مى‏مانند تا به آنهارخصت درآمدن بدهى؟» 
ـ«آرى امير المؤمنين چنين است!» 
ـ«چرا؟» 
ـ«ما در سرزمينى هستيم كه جاسوس‏هاى دشمن در آن زندگى مى‏كنند.بايد چنان رفتار كنيم كه از ما بترسند.اگر مى‏گوئى اين روش را ترك مى‏كنم.»

ـ«اگر سخنت راست است خردمندانه پاسخى است و اگر دروغ است خردمندانه خدعه‏اى است.» (3)

چون عثمان به خلافت رسيد معاويه به مقصود خود نزديك‏تر شد.او هنگام دربندان عثمان با آنكه مى‏توانست وى را يارى كند،كارى انجام نداد و مى‏خواست او را به دمشق ببرد،تا در آنجا خود كارها را به دست گيرد.

پس از كشته شدن عثمان،كوشيد تا در ديده شاميان(على)را كشنده عثمان بشناساند.چنانكه نوشته شد على(ع)در آغاز كار بدو نامه نوشت و از وى بيعت خواست.اما او بهانه آورد كه نخست بايد كشندگان عثمان را كه نزد تو به سر مى‏برند به من بسپارى تا آنان را قصاص كنم،و اگر چنين كنى با تو بيعت خواهم كرد.على(ع)مى‏خواست كار او را يكسره كند ليكن جنگ بصره پيش آمد .

على(ع)مصلحت ديد كسى را نزد وى بفرستد و از او بيعت بخواهد و اگر نپذيرفت به سر وقت او برود.پس به جرير پسر عبد الله كه از بجيله بود و از جانب عثمان بر همدان حكومت مى‏كرد و به اشعث پسر قيس كه والى آذربايجان بود نوشت،تا از مردم بيعت گيرند،سپس نزد او آيند .آنان پس از گرفتن بيعت از مردم خود نزد او آمدند.

على(ع)به مشورت پرداخت كه چه كسى را نزد معاويه بفرستد.جرير گفت:«مرا بفرست كه ميان من و معاويه دوستى است.»

اشتر گفت:«او را مفرست كه دل وى با معاويه است.»امام فرمود:«او را مى‏فرستم تا چه كند .»امام جرير را با نامه‏اى بدين مضمون نزد معاويه فرستاد:

«مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند،با من هم بيعت كردند.كسى كه حاضر بود نتواند شخص ديگرى را گزيند،و آنكه غايب بوده نتواند كرده حاضران را نپذيرد،چه شورا از آن مهاجران و انصار است اگر مردى را به امامت گزيدند خشنودى خدا در آن است و اگر كسى بر كار آنان عيب نهد يا بدعتى پديد آرد بايد او را به جمعى كه از آن برون شده باز گردانند و اگر سرباز زد با وى پيكار رانند.معاويه به جانم سوگند اگر به ديده خرد بنگرى و هوا را از سر به در برى بينى كه من از ديگر مردمان از خون عثمان بيزارتر بودم و ميدانى كه گوشه‏گيرى نمودم،جز آنكه مرا متهم گردانى و چيزى را كه برايت آشكار است بپوشانى.و السلام.» (4)

جرير روانه شام شد.معاويه به بهانه‏هاى گوناگون جرير را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را براى جنگ آماده مى‏كرد.

آنان كه پس از كشته شدن عثمان به شام رفتند پيراهن خون آلود عثمان را با انگشتان بريده زن او،نائله،با خود بردند.معاويه گفت:«پيراهن و انگشتان را بر منبر دمشق بياويزند.»شاميان گرد آن فراهم مى‏شدند و اشك مى‏ريختند و بزرگان شام سوگند خوردند تا كشندگان عثمان را نكشند نزد زنان خود نروند و تن خود را نشويند. (5)

پيش از درگيرى صفين،عمرو پسر عاص نزد معاويه رفت و بدو پيوست.عمرو چنانكه نوشته شد هنگام كشته شدن عثمان در فلسطين بود.چون شنيد معاويه از بيعت با على(ع)خوددارى كرده است دو دل ماند كه نزد على يا معاويه برود.پس از مشورت با پسران خود همراهى معاويه را گزيد و به شام روانه شد.اكنون بايد ديد عمرو عاص كيست؟عمرو پسر عاص بن وائل از تيره بنى سهم و از قريش است.پدر وى عاص از دشمنان رسول بود و از ابتر كه در سوره كوثر آمده،همين عاص مقصود است.او را يكى از چهار تن زيركان شناخته آن روزگار شمرده‏اند.سه تن ديگر معاويه،مغيره پسر شعبه و زياد است كه معاويه او را برادر خواند.

عمرو در آغاز از دشمنان سر سخت اسلام بود.چون دسته نخست،از مسلمانان بر اثر آزار مشركان مكه به حبشه هجرت كردند،قريش عمرو و عماره پسر وليد را براى آوردن آنان نزد نجاشى فرستادند .چون در سال ششم بعثت پيغمبر(ص)،مشركان نگذاشتند رسول خدا داخل مكه شود و پيمان‏نامه معروف حديبيه ميان آنان و محمد(ص)به امضاء رسيد،عمرو دانست كار قريش نزديك به پايان است.پيش از فتح مكه همراه مغيره پسر شعبه به مدينه رفت و مسلمان شد.پس از رسول خدا از جانب عمر ولايت فلسطين را يافت.سپس در سال نوزدهم هجرى با رخصت گرفتن از عمر[يا بدون اجازه او]مصر را گشود.و حكومت آن را يافت.عثمان او را از آن شغل بر كنار كرد و سبب رنجيدگى وى گرديد سرانجام نزد معاويه رفت و در كنار او ماند.

چنانكه نوشته شد جرير براى گرفتن بيعت از معاويه به دمشق رفت.در مدتى كه در شام به سر مى‏برد،سپاهيان على از او خواستند به سر وقت معاويه برود اما على(ع)در پاسخ آنان گفت :

«آماده شدن من براى نبرد با مردم شام حالى كه جرير نزد آنهاست،بستن در آشتى است و بازداشتن شاميان از خير[اگر راه آن جويند]من جرير را گفته‏ام تا چه مدت در شام بمان.اگر بيش از آن بماند فريب خورده است يا نافرمان.رأى من اين است كه بردبار باشيم نه شتابان.پس با نرمى و مدارا دست به كار شويد و ناخوش نمى‏دارم كه آماده پيكار شويد.» (6)

ماندن جرير در شام به درازا كشيد.و امام بدو نوشت:

«چون نامه من به تو رسد معاويه را وادار تا كار را يكسره كند.او را ميان‏اين دو مخير ساز:يا جنگ يا آشتى.اگر جنگ را پذيرفت بيا و ماندن نزد او را مپذير و اگر آشتى را قبول كرد از او بيعت بگير.»

جرير ناكام نزد امام بازگشت و اشتر گفت:«اگر مرا فرستاده بودى بهتر بود.»جرير گفت:«اگر تو را فرستاده بودند به جرم اينكه از كشندگان عثمانى مى‏كشتندت.»جرير سرانجام از نزد امام به قرقيسا و از آنجا نزد معاويه رفت. (7)

بخش ۲۱

على(ع)به سوى شام به راه افتاد و در راه به كربلا رسيد.در آنجا با مردم نماز گزارد.چون سلام نماز داد از خاك آن زمين برداشت و بوئيد و گفت:

«خوشا تو اى خاك!مردمى از تو برانگيخته مى‏شوند كه بى‏حساب به بهشت درمى‏آيند.» (8)

و در روايت ديگرى آورده است كه بدان اشارت كرد و گفت:

«اينجا بارانداز آنان است و اينجا جاى ريختن خونهايشان.» (9)

از آنجا روانه رقه شد.چون از فرات گذشت شريح بن هانى و زياد بن نضر را با دوازده هزار تن پيش معاويه فرستاد.

اسكافى در كتاب خود نامه‏اى از على(ع)آورده (10) و مى‏نويسد آن را به زياد پسر نضر نوشته است.اين نامه در مجموعه شريف رضى نهج البلاغه به شماره 11 ثبت شده و در عنوان آمده است:

«به لشكرى كه آن را به سر وقت دشمن فرستاد.»چنانكه در تعليقات اين نامه از كتاب واقعه صفين نصر بن مزاحم نوشته‏ام،مخاطب آن زياد و شريح است.نامه مفصل است.در اينجا ترجمه آنرا از نهج البلاغه مى‏آورم،و آنكه تفصيل را خواهد به«واقعه صفين»ص 123 و يا ترجمه آن از آقاى اتابكى ص 172 مراجعه كند.

«چون به سر وقت دشمن رفتيد،يا دشمن بر سر شما آمد،لشكرگاهتان را برفراز بلنديها،يا دامنه كوهها،يا بين رودخانه‏ها قرار دهيد تا شما را پناه و دشمن را مانعى بر سر راه بود.و جنگتان از يك سو يا دو سو آغاز شود و در ستيغ كوهها و فراز پشته‏ها،ديده‏بانها بگماريد،مبادا دشمن از جائى آيد كه مى‏ترسيد،يا جائى كه از آن بيم نداريد.و بدانيد كه پيشروان لشكر ديده‏هاى آنانند و ديده‏هاى پيشروان جاسوسانند.مبادا پراكنده شويد!و چون فرود مى‏آييد با هم فرود آييد و چون كوچ كرديد با هم كوچ كنيد و چون شب شما را فرا گرفت،نيزه‏ها را گرداگرد خود بر پا داريد و مخوابيد جز اندك يا لختى بخوابيد و لختى بيدار مانيد.» (11)

آنان در راه خود به دسته‏اى از لشكريان معاويه كه ابو الاعور سلمى فرمانده‏شان بود برخوردند،و به امام نامه نوشتند و كسب تكليف كردند.امام مالك اشتر را خواست و آنچه شريح و زياد نوشته بودند بدو گفت و او را با اين نامه نزد آنان فرستاد:

«من مالك اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهيانى كه در فرمان شماست امير كردم.گفته او را بشنويد و از وى فرمان بريد.او را چون زره و سپر نگهبان خود كنيد كه مالك را نه سستى است و نه لغزش.نه كندى كند آنجا كه شتاب بايد،نه شتاب گيرد آنجا كه كندى شايد.» (12)

هر دو لشكر در جائى كه به«قناصرين»معروف و نزديك صفين بود جاى گرفتند.صفين سرزمينى است كنار فرات در مغرب رقه.آنجا كه لشكريان بر كنار فرات فرود آمده بودند،يك جاى بيشتر نبود كه بتوان از آن آب برداشت.معاويه بدانجا فرود آمد و امام به لشكريان خود چنين سفارش كرد:«با آنان مجنگيد مگر آنان به جنگ دست گشايند.حجت با شماست و اگر دست به پيكار زنند حجتى ديگر براى شماست.اگر شكست خوردند،گريختگان را مكشيد.كسى را كه در دفاع ناتوان باشد آسيب مرسانيد.زخم خورده را از پا درمياوريد.زنان را آزار ندهيد،هر چند آبروى شما را بريزند يا اميرانتان را دشنام گويند.كه توان زنان اندك است و جانشان ناتوان...آنگاه كه زنان در شرك به سر مى‏بردند مأمور بوديم دست از آنان باز داريم و در جاهليت اگر مردى با سنگ يا چوبدستى بر زنى حمله مى‏برد،او و فرزندان وى را بدين كار سرزنش مى‏كردند.» (13)

معاويه دستور داد نگذارند لشكر على(ع)آب بردارند.امام به او پيام داد ما نيامده‏ايم بر سر آب بجنگيم.عمرو عاص نيز او را اندرز داد كه مانع برداشتن آب نشود ولى او نپذيرفت .كار به درگيرى كشيد امام در اين باره به لشكر خود چنين فرمود:

«يا به خوارى بر جاى بپاييد و از رتبه خود فرود آئيد يا شمشيرها را از خون تر كنيد و آب را از كف آنان به در كنيد.خوار گشتن و زنده ماندتان مردن است و كشته شدن و پيروز گرديدن زنده بودن.معاويه گروهى نادان را به دنبال خود مى‏كشاند و حقيقت را از آنان مى‏پوشاند .»

كار به درگيرى كشيد.لشكر على(ع)سپاهيان معاويه را راندند و بر آب دست يافتند.امام فرمود شاميان را از برداشتن آب مانع مشويد.

ابن اعثم نوشته است:«معاويه ديگر بار حيلتى به كار برد.دويست تن را بر سر بندى كه نزديك لشكر على بود گمارد تا نشان دهد مى‏خواهند بند را بگشايند و لشكر امام را غرق آب نمايند .سپاه على ترسيدند و نزد امام آمدند.او هر چند به آنان گفت اين حيلتى است كه معاويه مى‏خواهد ديگر بار شما را از آب براند،نپذيرفتند و جاى خود را ترك گفتند.معاويه با سپاه خود آنجا را گرفت و جنگى ديگر در گرفت تا سپاه معاويه را از آنجا راندند.» (14) اين نوشته با آنچه در طبرى و ابن اثير آمده اندكى متفاوت است.و دور نيست كه اين سخنان را پس از آنكه سپاهيان وى شاميان را از سر آب راندند فرموده باشد:

«از جاى كنده شدن و بازگشت شما را در صفها ديدم.فرومايگان گمنام و بيابان‏نشينان از مردم شام،شما را پس مى‏رانند،حالى كه شما گزيدگان عرب و جان دانه‏هاى شرف و پيش قدم در بزرگوارى و بلند مرتبه و ديدارى هستيد.سرانجام سوز سينه‏ام فرو نشست كه در واپسين دم،ديدم آنان را رانديد،چنانكه شما را راندند و از جايشان كنديد چنانكه از جايتان كندند،با تيرهاشان كشتيد و با نيزه‏ها از پايشان درآورديد.» (15)

جنگ بر سر آب به پايان رسيد و رفت و آمدها و نامه‏نگارى‏ها آغاز شد.معاويه خونخواهى عثمان را بهانه مى‏كرد و مى‏گفت على كشندگان عثمان را به من بسپارد تا با او بيعت كنم .در يكى از اين گفتگوها شبث بن ربعى كه از جانب امام مأمور بود گفت:«معاويه بر ما پوشيده نيست كه تو خونخواهى عثمان را بهانه كرده‏اى تا مردم را بدان بفريبى.تو عثمان را واگذاشتى و او را يارى نكردى و دوست داشتى كشته شود.معاويه در پاسخ او را دشنام داد و گفت ميان من و شما جز شمشير نيست.» (16)

على(ع)كوشيد تا آنجا كه ممكن است كار به جنگ نكشد،ديگر بار شبث بن ربعى را با جمعى مأمور گفتگو با معاويه كرد.شبث گفت:

ـ«بهتر است امير المؤمنين بدو پيام دهد كه اگر بيعت كند او را حكومتى دهد يا به رتبتى سرافرازش فرمايد.»امام فرمود:

ـ«نزد او برو ببين چه مى‏خواهد؟»

در مجموعه شريف رضى(ع)نامه‏اى مى‏بينيم كه دور نيست همين روزها در پاسخ معاويه نوشته شده باشد.معاويه حكومت شام را از على مى‏خواهد.او مى‏گويد:

«اما خواستن شام!من امروز چيزى را به تو نمى‏بخشم كه ديروز از تو بازداشتم،و اينكه مى‏گوئى جنگ عرب را نابود گرداند و جز نيم نفسى براى آنان نماند،آگاه باش آنكه در راه حق از پا درآيد راه خود را به بهشت گشايد.» (17)

روشن است كه على اهل سازش نبود او از خلافت،برپائى عدالت را مى‏خواست نه به دست آوردن حكومت را،و گرنه نخستين روز خلافت چنانكه مغيره گفت معاويه و طلحه و زبير را حكومت مى‏داد و آن جنگ‏ها در نمى‏گرفت.

بارى روياروئى دو لشكر آغاز شد.گاه بصورت جنگ‏هاى پراكنده و گاه جنگ رزمنده با رزمنده .چون ذو الحجه سال سى و شش به پايان رسيد.و ماه محرم پيش آمد دو لشكر دست از جنگ كشيدند و به اميد دست‏يابى به صلح در آن ماه آرميدند.

ماه محرم پايان يافت اما به آشتى دست نيافتند.در آغاز ماه صفر سال سى و هفتم جنگ بزرگ آغاز شد.تاريخ نويسان شمار سپاهيان على(ع)و معاويه را در اين نبرد گونه‏گون ثبت كرده‏اند .در كتاب نصر بن مزاحم شمار سپاهيان عراق و شام هر يك يكصد و پنجاه هزار تن آمده است . (18)

مسعودى نويسد در شمار سپاهيان اختلاف است.بعضى بسيار و بعضى اندك نوشته‏اند.آنچه مورد اتفاق است اينكه سپاه عراق نود هزار و سپاه شام هشتاد و پنج هزار بوده است. (19) شمار كشته‏شدگان را از سپاه على بيست و پنج هزار تن و از سپاه معاويه چهل و پنج هزار تن نوشته‏اند. (20)

مى‏توان گفت رقم‏هائى كه در تاريخ‏هاى قديم ثبت شده تا حدى مبالغه‏اميز است.گرد آوردن سيصد هزار يا دويست و ده هزار تن سوار و پياده در صحراى صفين آسان نيست.آيا آن صحرا وسعتى در خور نبرد اين نيروى بزرگ را داشته است؟از اينكه‏بگذريم بايد ديد فرماندهان دو سپاه خوراك رزمندگان و علوفه اسبان را در مدت بيشتر از سه ماه چگونه فراهم آورده‏اند؟دو لشكر طى اين مدت ارتباط خود را با مركز فرماندهى چگونه برقرار داشته‏اند؟

بهر حال چنانكه در سندهاى دست اول مى‏بينيم در آغاز درگيرى بزرگ،جنگ به سود سپاهيان على پيش مى‏رفت.در آخرين حمله‏اى كه اگر ادامه مى‏يافت پيروزى سپاه على مسلم مى‏شد،معاويه با رايزنى عمرو پسر عاص حيله‏اى بكار برد و دستور داد چندان قرآن كه در اردوگاه دارند بر سر نيزه كنند و پيشاپيش سپاه على روند و آنان را به حكم قرآن بخوانند.اين حيله كارگر شد و گروهى از سپاه على كه از قاريان قرآن بودند نزد او رفتند و گفتند ما را نمى‏رسد با اين مردم بجنگيم بايد آنچه را مى‏گويند بپذيريم.هر چند على گفت اين مكرى است كه مى‏خواهند با بكار بردن آن از جنگ برهند سود نداد. (21)

طبرى نوشته است هنگامى كه مالك اشتر سرگرم جنگ بود و نشانه‏هاى پيروزى را پيش چشم مى‏ديد،گروهى از آنان كه چندى بعد بر على شوريدند،گرد او را گرفته بودند و مى‏گفتند:«مالك را باز گردان!و گرنه چنانكه عثمان را كشتيم تو را مى‏كشيم.»و چندان اصرار كردند كه على كسى را نزد او فرستاد تا بازگردد.مالك به پيام آورنده گفت:

ـ«مى‏بينى در آستانه پيروزى هستيم.»و او پاسخ داد:

ـ«دوست دارى پيروز شوى و بازگردى و امير المؤمنين را كشته يا اسير ببينى؟»

ـ «به خدا نه!»و بازگشت.چون نزد آنان رسيد گفت:

ـ«اى مردم عراق اى مردمى كه تن به خوارى داده‏ايد،آنان هنگامى قرآنها را برداشتند كه دانستند شما پيروزيد.لختى مرا مهلت دهيد آنگاه پيروزى را ببينيد.اى پيشانى پينه‏بسته‏ها مى‏پنداشتم اين پينه‏ها براى خداست اكنون مى‏بينم براى دنياست.»

آنان بر او بانگ برداشتند و تازيانه‏ها برافراشتند و بر چهره مركب او زدند.على آوازداد بس كنيد. (22) جنگ متوقف شد.حالى كه گروهى بسيار از صحابه و تابعان در آن نبرد شهيد شده بودند.

صحابيانى چون ابو الهيثم تيهان،خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و عمار ياسر كه رسول خدا درباره او فرموده بود:

«تو را فرقه تبهكار خواهد كشت.»


پى‏نوشتها:

1.نامه .75

2.عقد الفريد،ج 5،ص .107

3.عقد الفريد،ج 5،ص .108

4.نامه ششم و نيز رجوع به ترجمه الفتوح،ص 462ـ461 شود.

5.طبرى،ج 6،ص .3255

6.گفتار .43

7.الكامل،ج 3،ص .277

8.واقعه صفين،ص .140

9.همان كتاب،ص .142

10.المعيار و الموازنه،ص .142

11.نامه .11

12.نامه 13،كتاب صفين ص 154.طبرى از على(ع)در هنگام برون آمدن از خانه عايشه گفتارى را ضبط كرده است كه در برخى از الفاظ همانند آن نامه است.

13.نامه .14

14.ترجمه تاريخ ابن اعثم،صفحه 553 تا 525،واقعه صفين،ص .190

15.گفتار،ص 107،اسكافى اين گفتار را با اندك اختلاف در كتاب خود آورده است.المعيار و الموازنه،ص .149

16.طبرى،ج 6،ص 72ـ .3271

17.نامه .17

18.واقعه صفين،ص .156

19.مروج الذهب،ج 2،ص .17

20.واقعه صفين،ص .558

21.المعيار و الموازنه،ص .162

22.طبرى،ج 6،ص 3332ـ3330،المعيار الموازنه،ص 165ـ .164