على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۱۰ -


بخش ۱۹

چون فرستادگان على به كوفه رسيدند و نامه امام را به ابوموسى اشعرى كه از سوى عثمان حكومت كوفه را داشت نشان دادند،ابو موسى مردم را از يارى على بازداشت و گفت:«مردم!اصحاب پيغمبر كه با او بودند از آنان كه با او نبودند،داناترند،شما را بر ما حقى است و من شما را نصيحتى مى‏كنم،حق اين است كه حكم خدا را خوار نشماريد و بر خدا گستاخى نكنيد و آنرا كه از مدينه نزد شما آمده بدان شهر باز گردانيد،تا ياران محمد يك كلمه شوند.چه آنان بهتر مى‏دانند چه كسى شايسته امامت است آنچه پيش آمده فتنه‏اى سر در گم است كه خفته در آن به از بيدار است و نشسته به از ايستاده و ايستاده به از راه رونده.»

چون خبر نافرمانى ابوموسى به على رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت:

«من به سفارش تو ابوموسى را در حكومت كوفه نگهداشتم.بر تو است كه اين كار را سامان دهى .»

اشتر و حسن بن على(ع)روانه كوفه شدند.با رسيدن مالك اشتر و امام حسن به كوفه و خواندن مردم به يارى على(ع)،سرانجام كوفيان از گرد ابوموسى پراكنده شدند و او را از قصر حكومتى راندند و چنانكه نوشته‏اند اساس او را به غارت بردند.نوشته‏اند عمار در جمع رو به ابوموسى كرد و گفت:

ـ«تو از پيغمبر شنيدى كه پس از من فتنه خواهد بود؟»ـ«آرى،من به گردن مى‏گيرم كه از رسول خدا چنين شنيدم.»

ـ«اگر راست مى‏گوئى روى سخن رسول با تو تنها بوده است و او از تو تنها پيمان گرفته كه در خانه بنشينى و به كارى درنيائى.» (1)

بدين ترتيب مردم كوفه خود را در اختيار خليفه نهادند و بدو وعده يارى دادند.اكنون بايد ديد اينان كه در كوفه گرد آمده بودند چه مردمى بودند:

كوفه به سال 17 هجرى قمرى به دستور عمر ساخته شد.نوشته‏اند سعد ابى وقاص به فرمان عمر آن را بنا كرد،تا جايگاهى براى سپاهيان باشد كه از جزيرة العرب به سرزمين ايران مى‏روند .بيشترين دسته‏اى كه در آن شهر جاى گرفتند عرب‏هاى جنوب يا قحطانيان بودند و بيشترين مردم بصره عرب‏هاى شمالى يا مضريان.اما كوفه نيز مانند بصره بلكه بيشتر از بصره گسترش يافت.مردمانى از هر سو و هر پيشه در آن شهر گرد آمدند و هر يك هوايى در سر داشتند.مى‏توان گفت در سالهائى كه از آن گفتگو مى‏كنيم كوفه بازارى را مى‏مانست كه بازرگانان و كاسبكاران در آن گرد آمده بودند تا كالاى خود را عرضه كنند و مشتريانى به دست آرند و سود برگيرند .در چنين بازار آشفته هر كس تا آنجا با ديگرى هم آهنگ است كه هر چه را خواهان اوست بدست آرد و زيانى نبيند و چون بوى زيان بشنود از جمع مى‏برد.

از اختلاف سليقه‏هاى قومى كه ميان مهاجران و انصار بود بگذريم،عراق از صدها سال پيش از اسلام با شام همچشمى داشت.لخميان يا آل منذر،كه در حيره حكومت ميكردند،در كنار شاهنشاهان ايرانى بودند و غسانيان كه در شمال شبه جزيره(شام)به سر مى‏بردند از امپراتوران روم شرقى حمايت مى‏كردند.

پس از اسلام شعله اين رقابت فرو خوابيد،اما با گسترش دستگاه حكومت معاويه درشام،فروغ آن از زير خاكستر پديد گرديد و عراقيان بر خود هموار نمى‏كردند از شاميان كمتر باشند .از اين رقابت كه بگذريم و آن را ناديده بگيريم به مواليان مى‏رسيم.مواليان مردمى غير عرب كه هر يك خود را به قبيله‏اى بسته بود،و در حمايت آن به سر مى‏برد.موالى هم در اين شهر بيكار ننشسته بودند و اگر بظاهر قدرتى متشكل نبودند،در نهان دست به كار مى‏شدند .بيشتر موالى مردمانى بودند كه در اثر فرو ريختن شاهنشاهى ساسانى در ايران كار و پيشه خود را از دست داده به اميد مال يا جاه در كوفه گرد آمده بودند.مردمانى باصطلاح امروز روشنفكر و جاه طلب.در برخى كتاب‏ها مى‏بينيم،در آن روزگار گاه گفتگوهايى ميان مردم مى‏رفته است كه حجازيان از چنان بحث‏ها بى‏بهره بودند،يا بهتر بگوئيم تفكر آنان بدان پايه نبود كه اين سخنان را دريابند.بحث‏هائى عقلانى كه سالها بعد علم كلام نام گرفت.اين سوغات را آشنايان به كلام مسيحى و زرتشتى و مانوى بدان سرزمين درآوردند و اگر بر اين مردم،بوميان عراق را نيز بيفزائيم بدين نتيجه مى‏رسيم كه اين پراكندگى‏ها اجازت نمى‏داد مردمى متحد و يكدل در عراق فراهم آيد.

سخنى كه ابن كوا درباره عراقيان آن روز به معاويه گفته درست است.«آنان با هم در كارى متفق مى‏شوند سپس دسته دسته خود را از آن بيرون مى‏كشند.» (2) براى همين است كه عراقيان تا حاكمى با قدرت و ستمكار را بر سر خود مى‏ديدند فرمان مى‏بردند و چون اين حاكم در ميان آنان نبود،دسته‏بندى‏ها آغاز كرده نافرمانى مى‏كردند سپس دست به شورش مى‏زدند.مى‏بينيم مردم كوفه در حكومت زياد،عبيد الله و حجاج پسر يوسف ثقفى دست از پا خطا نمى‏كنند يعنى نيروى خطا كردن را در خود نمى‏بينند و چون حاكمانى معتدل بر سر آنان مى‏آيد،يا فرمان او را نمى‏برند يا به توطئه‏گرى مى‏پردازند.

چنانكه نوشته شد فرستادگان على(ع)كه به كوفه رفته بودند،پس از گفتگوهاى فراوان بر ابو موسى،پيروز شدند و او را از قصر امارت كوفه راندند.با خاموش شدن فتنه‏ابو موسى،لشكرى كه شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته‏اند به راه افتادند و در ذوقار به امير مؤمنان رسيدند.امام با جمعى كه ابن عباس در ميان آنان بود به ديدنشان رفت و به آنان خوشامد گفت و فرمود:

«من شما را خواندم تا با ما نزد برادران خود كه در بصره‏اند برويم.اگر از آنچه در سر دارند باز گردند،همان است كه ما مى‏خواهيم و اگر پايدار ماندند با مدارا با آنها كار مى‏كنيم تا آنگاه كه دست ستم بگشايند.ما هر چه در آن صلاح باشد بر آنچه در آن فساد است مقدم مى‏داريم.»

امام مردى از مهتران كوفه را كه قعقاع بن عمرو نام داشت خواست.قعقاع از آنان بود كه صحبت رسول(ص)را دريافته بود.امام به او گفت:

«به بصره رو و آن دو تن را(طلحه و زبير)ببين و آنان را به بازگشت به جمع مردم بخوان و از جدائى طلبى بپرهيزان.اگر آنان چيزى از تو خواستند كه درباره آن دستورى از من نداشته باشى چه ميكنى؟»ـ«بدانچه تو فرموده‏اى با آنان رفتار مى‏كنم.و اگر چيزى خواهند كه دستورى نداشته باشم به رأى خود آنچه مقتضى و شايسته است خواهم كرد.»

قعقاع چون به بصره رسيد،نزد عايشه رفت و بر او سلام كرد و گفت:

ـ«مادر چرا بدين شهر آمده‏اى؟»

ـ«اصلاح ميان مردم!»ـ«بفرست طلحه و زبير بيايند تا با هم گفتگو كنيم.»چون آن دو آمدند قعقاع گفت:

ـ«من از ام المؤمنين پرسيدم براى چه به بصره آمده‏اى گفت براى اصلاح ميان مردم شما چه گوئيد موافقيد يا مخالف؟»

ـ«موافقيم!»

ـ«بگوييد راه اصلاح چيست؟بخدا اگر درست باشد مى‏پذيريم.»

ـ«كشندگان عثمان،اگر آنان را واگذارند،قرآن را واگذارده‏اند.»

ـ«شما ششصد تن از مردم بصره را كشته‏ايد و شش هزار تن را خشمگين كرده‏ايداكنون مردمى بسيار با شما سر جنگ دارند و درگيرى بيشتر خواهد شد.»عايشه پرسيد:

ـ«پس چه بايد كرد؟»

ـ«درمان اين درد آرامش است.اگر بيعت كنيد و اين آشوبى كه برخاسته آرام گيرد مى‏توانيد آنچه را خواهان آنيد در ميان نهيد و اگر بخواهيد ايستادگى كنيد كار به كشتار مى‏كشد و همه قبيله‏ها را فرا خواهد گرفت.»گفتند:

ـ«راست گفتى.نزد على برو.و اگر او هم نظر تو را داشت كار درست خواهد شد.»

چون قعقاع نزد على بازگشت و آنچه رفته بود گفت على آن را پسنديد و روانه بصره گرديد .

با بررسى آنچه در تاريخ‏ها آمده معلوم مى‏شود در سپاه امام دسته‏اى بوده‏اند كه نمى‏خواستند كار با سازش پايان يابد.و همين دسته بودند كه آتش جنگ را افروختند.

روايتى كه طبرى و ابن اثير آورده‏اند چنين است:

«در شبى كه بامداد آن جنگ درگرفت هر دو دسته از اينكه به صلح نزديك شده‏اند،شادمان بودند .اما آنان كه بر عثمان هجوم آوردند و او را كشتند شب را در انديشه گذراندند و بامدادان و در تاريكى و روشن صبح در جنگ را گشودند و دو سپاه در مقابل كارى قرار گرفت كه نمى‏خواست .» (3)

اما از نوشته ابن اعثم ميتوان پى برد كه در سپاه بصره نيز كسانى بوده‏اند كه مى‏خواستند كار به جنگ كشد.وى مى‏نويسد:عبد الله زبير بر پا خاست و گفت:

ـ«اى مردمان.على،عثمان را كه خليفه بر حق بود كشته است و اين ساعت لشكر جمع كرده و بر سر شما آورده تا كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت شما را فرا گيرد.مردانه باشيد و خون خليفه را باز خواهيد.» (4)

كدام يك از اين روايت‏ها به حقيقت نزديك‏تر است؟خدا مى‏داند.اما دور نيست‏كه از هر دو سپاه گروهى نمى‏خواسته‏اند كار با آشتى به پايان برسد:از سوئى جدائى طلبان،آنانكه در پى خلافت و يا لااقل حكومت بودند و مى‏دانستند اگر كار به آشتى كشد،على كسى نيست كه آنان را بر سر كارى گمارد،و از سوئى در سپاه كوفه مردمى بودند كه بيم داشتند كشنده عثمان شناخته شود هر چه بود سپاه بصره آماده نبرد شد.

و شايد على(ع)اين سخنان را در اين روزها گفته باشد:

«بار خدايا،از تو بر قريش يارى مى‏خواهم كه پيوند خويشاونديم را بريدند و كار را بر من واژگون گردانيدند و براى ستيز با من فراهم گرديدند در حقى كه بدان سزاوارتر بودم از ديگران و گفتند حق را توانى بدست آور و توانند تو را از آن منع كرد.» (5)

چنانكه نوشته‏اند سه روز بى‏آنكه ميان آنان جنگى رخ دهد پاييدند.تنى چند از لشكريان على مى‏خواستند جنگ را آغاز كنند.اما او در خطبه‏اى فرمود:

«دست و زبان خود را از اين مردم باز داريد و در جنگ با آنان پيشى مگيريد چه آنكه امروز جنگ آغازد،فردا(قيامت)بايد غرامت پردازد.» (6)

عايشه را بر شترى نشاندند كه وصف خريدن آن را نوشتيم.اين شتر را عسگر ناميدند.شترى منحوس و بد قدم.هزاران تن جان خود را در پاى آن ريختند و شتر هم چنانكه نوشته‏اند،نخست دست و پا و سپس جان را باخت.

پيش از آنكه جنگ درگيرد على،ابن عباس را نزد سران جدائى طلب فرستاد و بدو فرمود:

«با طلحه ديدار مكن كه گاوى را ماند شاخ‏ها راست كرده،به كار دشوار پا گذارد و آن را آسان پندارد.به سر وقت زبير برو كه خوئى نرمتر دارد و بدو بگو خاله‏زاده‏ات گويد در حجاز مرا شناختى و در عراق نرد بيگانگى‏باختى.چه شد كه بر من تاختى؟» (7)

چون دو لشكر آماده رزم شدند،على پيشاپيش لشكر رفت و زبير را خواست.زبير پيش او آمد و على داستانى را به ياد او آورد.خلاصه داستان اينكه رسول(ص)روزى زبير را ديد دست در دست على دارد.پرسيد:«او را دوست دارى؟»

ـ«چگونه دوست نداشته باشم.»

ـ«زودا كه به جنگ او برخيزى.»

ـزبير گفت:«اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مى‏آوردى با اين سپاه نمى‏بودم اكنون با تو جنگ نمى‏كنم.»و از لشكر كناره گرفت و در بيرون بصره در جائى كه امروز قبر او در آنجاست و به نام«زبير»شناخته و جزء ايالت بصره است بدست عمرو پسر جرموز كشته شد.

سپس على(ع)قرآنى را برداشت و ياران خود را گفت:

«چه كسى اين قرآن را مى‏برد و لشكريان بصره را بدان سوگند مى‏دهد؟كسى كه آنرا ببرد كشته خواهد شد.»

از مردم كوفه،جوانى كه قبائى سفيد پوشيده بود و از بنى مجاشع بود برخاست و گفت:«من مى‏برم .»على نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تكرار كرد هر سه بار جوان پاسخ داد.و سرانجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشكر رفت و چنانكه على(ع)گفته بود او را كشتند.

اينجا بود كه على(ع)گفت:«اكنون جنگ با آنان بر ما رواست.» (8) على(ع)پرچم را به محمد حنفيه فرزند خود سپرد و گفت:

«اگر كوهها از جاى كنده شود جاى خويش بدار!دندانها را بر هم فشار و كاسه سر را به خدا عاريت سپار!پاى در زمين كوب و چشم خويش بركرانه سپاه نه و بيم بر خود راه مده و بدان پيروزى از سوى خداست.» (9)

كسى كه جزئيات تاريخ اين جنگ مخصوصا رجزهاى رزمندگان لشگر عايشه را بخواند،بدين نتيجه مى‏رسد كه جنگ جمل با جنگ‏هاى دوره سى و چند ساله اسلامى هيچ‏گونه شباهتى ندارد،بلكه به جنگ‏هاى قبيله‏اى پيش از اسلام همانند است.رزمنده‏اى از سپاه على مى‏خواند ما بر دين على هستيم.مردى از بنى‏ليث او را پاسخ مى‏دهد:

ـ«از روزى كه ما با قبيله ازد ديدار كرديم بپرس!روزى كه اسب‏هاى رنگارنگ ما مى‏تاخت،روزى كه جگر و مچ دست آنانرا بريديم.مرگ بر آنان.»مردى ميگويد:

ـ«شمشير خود را در مردان آزمودم.جوانان و پسران آنان را كشتم.»و مردى براى آنكه دلاورى و كينه‏توزى خود را بنماياند به عايشه چنين ميگويد:

ـ«بنگر چند دلاور از پا درآمده.سر آنان شكافته و دستهاشان افكنده است.»

از روزى كه رسول خدا(ص)در حجة الوداع فرمود كينه‏هاى جاهليت را زير پا گذاشتم،بيش از ربع قرن نگذشته است كه مى‏بينيم شعارهاى جاهليت زنده گرديده.چرا چنين دگرگونى در جامعه اسلامى پديد آمد،اندكى از آنرا در كتاب«پس از پنجاه سال»نوشته‏ام ديگران نيز نوشته‏اند .جامعه سال سى و پنج هجرى با جامعه سال دهم هجرى كه رسول خدا آنرا واگذارد و به جوار حق رفت،در زمينه‏هاى اقتصادى،فرهنگى،علمى و حتى دينى تفاوت بسيار داشت.بيشترين عامل اين دگرگونى را ميتوان در آميزش مردم شبه جزيره با مردم كشورهاى اطراف آن كه بدان رو آوردند،جستجو كرد.

سپاهان على در اين نبرد پيروز شدند.طلحه و تنى چند از قريش و خاندان اموى به خاك و خون غلطيدند.دست و پاى شتر بريده شد و كجاوه عايشه بر زمين افتاد.اما كسى بدو بى‏حرمتى نكرد .با افتادن شتر كه همچون پرچم جنگ مى‏نمود،درگيرى پايان يافت و جدائى طلبان شكست خوردند .اما پى‏آمدهاى آن چندان خوشايند نبود.آشنايان به‏تاريخ اسلام مى‏دانند تا پيش از فتح مكه عرب مسلمان با عرب بت‏پرست مى‏جنگيد،و مى‏خواست خداپرستى را بر مشركان بقبولاند .و چون سراسر عربستان مسلمانى را پذيرفت،همه با يكديگر برادر شدند و درگيرى از ميان آنان برخاست و از آن پس با نامسلمانان غير عرب مى‏جنگيدند.اما در جنگ جمل مسلمان با مسلمان درگير شد.

رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن.آتش جنگ همچون جنگ‏هايى كه در آن شركت كرده و يا توصيف آن را شنيده بودند از غنيمت‏هاى آن بهره برند.اما على(ع)فرمود از مالهاى كشتگان چيزى برنداريد.اينجا بود كه دسته‏اى گفتند:«چگونه خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»

آنان نمى‏دانستند و يا نمى‏خواستند بدانند اينان مسلمان طاغى بودند نه كافر حربى.و چنانكه نوشته‏اند پايه عقيده خوارج در اين جنگ نهاده شد پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.

مروان پسر حكم را نزد وى آوردند.او حسن و حسين(ع)را ميانجى خود كرده بود.آنان به على (ع)گفتند:«مروان مى‏خواهد با تو بيعت كند.»على(ع)گفت:

«مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد مرا به بيعت او نيازى نيست چه او بيعت شكن است و غدار با دستى چون دست جهود مكار اگر آشكارا با دست خود بيعت كند،رو گرداند و در نهان آن را بشكند.» (10) شمار كشتگان دو طرف را بين شش هزار تا پانزده‏هزار نوشته‏اند.و تنها از شيوخ بنى عدى هفتاد تن كشته شده بود كه قرآن خوانده بودند.جوانان و قرآن ناخواندگان اين قبيله را هم بايد بر آنان افزود. (11)

چون على(ع)به كشته طلحه رسيد فرمود:

«ابو محمد در اين‏جا غريب مانده است،به خدا خوش نداشتم قريش زير تابش ستارگان افتاده باشند.كين خود را از بنى عبد مناف گرفتم وسركردگان بنى جمح از دستم گريختند.آنان براى كارى كه در خور آن نبودند گردن افراشتند.ناچار گردنهاشان شكسته دست باز داشتند.» (12)

مالك اشتر شترى را به هفتصد درهم خريد و آنرا نزد عايشه فرستاد و بدو پيام داد اين شتر را به جاى شترت كه در جنگ كشته شد فرستادم.عايشه در پاسخ گفت:«درود خدا بر وى مبادا،بزرگ عرب(پسر طلحه)را كشت و با خواهر زاده‏ام آنچه خواست كرد.چون اين پيام به اشتر رسيد آستين بالا زد و گفت خواستند مرا بكشند جز آنچه كردم چاره نداشتم.» (13)

على براى ديدن عايشه به خانه عبد الله پسر خلف رفت.چون بدانجا رسيد،زنان را ديد كه بر دو پسر عبد الله مى‏گريند.زن عبد الله پيش روى او آمد و گفت:«اى على!اى كشنده دوستان و بر هم زننده جمعيت مردمان،خدا فرزندانت را يتيم كند،چنانكه فرزندان عبد الله را يتيم كردى.»

على به او سخنى نگفت و به خانه درآمد و نزد عايشه نشست و چون بيرون شد ديگر بار زن عبد الله راه بر او گرفت و آن سخنان را بر زبان آورد.على استر خود را نگاه داشت و گفت:

«اگر خويشاوند كش بودم مى‏گفتم در اين خانه و آن خانه را بگشايند و هر كس را در آن بود مى‏كشتم»

و در آن خانه‏ها زخمى‏هاى جنگ بود كه به عايشه پناهنده شده بودند. (14) على(ع)مى‏خواست بدان زن بفهماند پسران عبد الله و ديگر جدائى طلبان بودند كه جنگ را آغاز كردند و امنيت را بهم زدند و بايد سر جايشان نشاند،اما با اينان كه دست از جنگ كشيده‏اند كسى را كارى نيست.چون روز حركت رسيد،على(ع)نزد عايشه رفت.جمعى ديگر نيز فراهم شدند.عايشه آنان را وداع كرد و گفت:«فرزندانم،يكديگر را ملامت نكنيم.ميان من و على از دير زمان گله‏هائى بود كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش هست.»

و بدين‏سان كار جنگ و كشته شدن شش هزار يا ده هزار مسلمان به پايان رسيد.چون على از نزد عايشه بيرون آمد مردى از قبيله ازد گفت:«به خدا نبايد اين زن از چنگ ما خلاص شود .»على در خشم شد و گفت:

«خاموش.پرده‏اى را مدريد و به خانه‏اى در نيائيد و زنى را هر چند شما را دشنام گويد و اميرانتان را بى‏خرد خواند بر ميانگيزيد كه آنان طاقت خوددارى ندارند.ما در جاهليت مأمور بوديم بروى زنان دست نگشائيم.» (15)

على(ع)عايشه را از بصره روانه مدينه كرد و آنچه لازم سفر بود بدو داد و چهل زن از زنان بصره را كه شخصيتى والا داشتند همراه او كرد. (16)

و در بعض سندهاست كه آن زنان را فرمود لباس مردانه بپوشند.چون از بصره دور شدند عايشه گله كرد كه على مردان را همراه من فرستاده است.يكى از زنان روى خود را گشود و گفت:

«ما زنانيم در پوشش مردان.على(ع)خواست در اين سفر كسى به چشم بد به ما ننگرد.» (17)

عايشه به سوى مدينه به راه افتاد.على درباره او فرمود:

«اما آن زن.انديشه زنانه بر او دست يافت و كينه در سينه‏اش چون كوه آهنگرى بتافت.اگر از او مى‏خواستند آنچه به من كرد به ديگرى بكند،نمى‏كرد و چنين نمى‏شتافت.بهر حال حرمتى را كه داشت برجاست و حساب او با خداست.» (18) طبرى نوشته است:«عايشه روز شنبه اول رجب سال 36 از بصره بيرون شد.على(ع)چند ميل او را مشايعت كرد و پسران خود را فرمود مقدار يك روز راه با او باشند.»

سپس به بيت المال رفت و در آن ششصد هزار يا بيشتر بود.آن مال را در حال به كسانى كه در ركاب او بودند قسمت كرد.و به هر يك پانصد رسيد.و گويا در اين تقسيم بود كه بدو خرده گرفتند چرا همگان را در عطا يكسان داشته است.گفت:

«به من فرمان ميدهند پيروزى را با ستم كردن بجويم.آن هم درباره كسى كه والى اويم.اگر مال از آن من بود همگان را برابر ميداشتم تا چه رسد كه مال،مال خداست.بدانيد بخشيدن مال به كسى كه مستحق آن نيست با تبذير و اسراف يكى است.قدر بخشنده را در دنيا بالا برد و در آخرت فرود آرد او را در ديده مردمان گرامى كند و نزد خدا خوار گرداند.هيچكس مال خود را آنجا كه نبايد نداد و به نامستحق نبخشود جز آنكه خدا او را از سپاس آنان محروم فرمود.» (19)

پس از پايان جنگ مردى كه به ابو برده مشهور بود و در جنگ جمل شركت نكرد برخاست و گفت :

ـ«امير مؤمنان!كشتگان پيرامون عايشه و طلحه و زبير را ديدى،چرا آنان را كشتند؟»على فرمود :

«چون شيعيان و كاركنان مرا و جمعى از مسلمانان را كشتند.گناه آنان اين بود كه گفتند ما از بيعت على باز نمى‏گرديم و مانند شما خيانت نمى‏ورزيم.از آنان خواستم كشندگان برادران ما را به من بدهند تا قصاص كنم و خواستم قرآن ميان من و آنان داور باشد نپذيرفتند و حالى كه بيعت من در گردنشان بود با من به جنگ برخاستند و خون هزار كس از مسلمانان و شيعه مرا ريختند.بدين رو با آنان جنگ كردم.آيا در آنچه گفتم شك دارى؟»ـ«شك داشتم.اما اكنون دانستم آنان به خطا كار كردند و تو بر راه راست بودى.» (20)

و اين نامه را امام هنگام بازگشت از بصره به مردم آن شهر نوشت:

«چنين نيست كه ندانيد چگونه رشته طاعت را باز و دشمنى را آغاز كرديد.من گناهان شما را بخشودم و از آنكه رو برگردانده شمشير برداشتم و آن را كه رو به من آورده قبول نمودم .ليكن اگر انديشه‏هاى نابخردانه شما را وا دارد كه راه جدائى پيش گيريد و طاعت مرا نپذيريد،به سر وقت شما مى‏آيم و چنان جنگى كنم كه جنگ جمل برابر آن بازيچه بود.من فرمانبرداران شما را ارج مى‏گذارم و پاس حرمت خير خواهانتان را دارم.» (21)


پى‏نوشتها:

1.المعيار و الموازنه،ص .114

2.تاريخ تمدن اسلامى،جرجى زيدان،ج 4،ص .64

3.طبرى،ج 6،ص 3183،كامل،ج 3،ص .242

4.ترجمه الفتوح،ص .422

5.خطبه .217

6.كامل،ج 3،ص .238

7.نهج البلاغه،خطبه .31

8.طبرى،ج 6،ص .3189

9.نهج البلاغه،گفتار .11

10.خطبه .73

11.طبرى،ج 6،ص .3224

12.خطبه .219

13.طبرى،ج 6،ص 28ـ .3227

3.طبرى،ج 6،ص .3225

14.طبرى،ج 6،ص .3224

15.طبرى،ج 6،ص 3231،عقد الفريد،ج 3،ص 36،كامل،ج 3،ص .258

16.ترجمه الفتوح،ص .440

17.نهج البلاغه،گفتار .156

18.تاريخ طبرى،ج 6،ص .3231

19.خطبه .126

20.المعيار و الموازنة،ص .102

21.از نامه 29 به مردم بصره.