على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۹ -


بخش ۱۷

پسر اميه يا منيه(يعلى را گاه به پدر و گاه به مادر مى‏خواندند)ششصد شتر و ششصد هزار (درهم يا دينار؟)در اختيار جمع نهاد.سپس به مشورت نشستند كه كجا بروند؟عبد الله عامر گفت:«به بصره مى‏رويم،مرا در آنجا پروردگانى است و طلحه را هواخواهانى.»و سرانجام آهنگ بصره كردند.مردم مكه را گفتند:«ام المؤمنين و طلحه و زبير به بصره مى‏روند.هر كس عزت اسلام و خون عثمان را مى‏خواهد به راه بيفتد.اگر باركش و پول مى‏خواهد حاضر است.»

گويا روى اين فقره از سخنان على(ع)با اين گروه است.

«چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته را شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند.گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند،و يا شنيدند و به كار نبستند كه فرمايد:سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى‏جويند و راه تبهكارى نمى‏پويند و پايان كار ويژه پرهيزكاران است.» (1)

جدائى‏طلبان و هفتصد تن از مردم مدينه با آنان،به راه افتادند و در راه مردمى به آن جمع پيوست و شمار ايشان به سه هزار تن رسيد.

چون به ذات عرق كه ميان نجد و تهامه و احرام جاى عراقيان است رسيدند،سعيدبن عاص،مروان حكم و ياران او را ديد و از آنان پرسيد:«كجا مى‏رويد؟خود را به كشتن مى‏دهيد.آنان كه خون به گردنشان داريد بر پشت شترانند،آنان را بكشيد سپس همگى به خانه‏هاى خود باز گرديد .»(از خون به گردن‏ها قصدش عايشه و طلحه و زبير بود كه عثمان را در چنگ مهاجمان رها كردند .)گفت:

ـ«مى‏رويم شايد همه كشندگان عثمان را بكشيم.»

سپس نزد طلحه و زبير رفت و گفت:

ـ«راست بگوئيد اگر پيروز شديد كار حكومت را به كه مى‏سپاريد؟»گفتند:

ـ«هر كدام از ما كه مردم بپذيرند.»گفت:

ـ«نه كار را به فرزندان عثمان بدهيد.چه شما براى خونخواهى او بيرون شده‏ايد.»

گفتند:«پيران مهاجر را بگذاريم و كار را به يتيمان بسپاريم؟»

سعيد گفت:«نمى‏بينيد.من مى‏كوشم تا خلافت از بنى عبد مناف بيرون رود.»او بازگشت.عبد الله بن خالد بن اسيد هم بازگشت.مغيرة بن شعبه گفت:

ـ«سعيد درست مى‏گويد هر كس از ثقيف اينجاست باز گردد.»ثقيفيان از آنان جدا شدند و بقيه روانه بصره گرديدند. (2)

در راه بصره از مردى شترى را خريدند.شترى كه ياد آن براى هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند،و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت.نام آن مرد را عرنى نوشته‏اند.وى گويد :من بر شتر خود مى‏رفتم.سوارى به من رسيد گفت:

ـ«شترت را مى‏فروشى؟»

ـ«آرى!»

ـ«چند؟»

ـ«هزار درهم!»

ـ«تو ديوانه‏اى،شترى را به هزار درهم مى‏خرند؟»ـ«آرى شتر من بدين قيمت مى‏ارزد،چون بر او سوار شوم در پى هر كس كه باشم بدو مى‏رسم و اگر كسى به دنبال من بود به من نمى‏رسد .»

ـ«اگر بدانى آن را براى چه كسى مى‏خواهم سخن نمى‏گوئى.»

ـ«براى كه مى‏خواهيد؟»

ـ«ما آن را براى مادر مؤمنان عايشه مى‏خواهيم.»

ـ«حال كه چنين است آن را بى‏بها به شما مى‏دهم.»

ـ«نه!من به تو ماده شترى و مبلغى پول مى‏دهم.»

پذيرفتم و با آنها رفتم.ماده شترى را با چهار صد يا ششصد درهم به من داد.سپس پرسيدند :«راه را مى‏دانى؟»گفتم:«آرى از همه كس بهتر.»گفتند:«پس با ما باش!»با آنان به راه افتادم،به هر جا مى‏رسيدند نام آن را مى‏پرسيدند،چون به حوئب كه نام آبى است رسيدم سگان بانگ برداشتند .پرسيدند:

ـ«نام اين آب چيست؟»

ـ«حوئب!»عايشه فريادى بلند برآورد و گفت:

ـ«إنا لله و إنا إليه راجعون.»در جمع زنان رسول خدا بودم.گفت كاش مى‏دانستم سگان حوئب بر كدام يك از شما بانگ مى‏كنند.مرا باز گردانيد.» (3)

روز و شبى همچنان شتر او را خفته نگاه داشتند.عبد الله پسر زبير رسيد و گفت اين مرد دروغ مى‏گويد.عايشه نمى‏پذيرفت تا آنكه عبد الله گفت:«هم اكنون على بر سر ما مى‏رسد .»پس رو به بصره نهادند.و مرا دشنام دادند.من از آنان جدا شدم.اندكى راه رفتم كه على را با سوارانى در حدود سيصد تن ديدم. (4)

و على درباره آنان چنين مى‏فرمايد:

«بيرون شدند و حرم رسول خدا را با خود به اين سو و آن سو كشاندند،چنانكه كنيزكى را به هنگام خريدن كشانند.او را با خود به بصره بردند،وزنان خويش را در خانه نشاندند.و آن را كه رسول خدا در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته،نماياندند.با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد.» (5)

هنگامى كه به بصره رسيدند جوانى از بنى سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت كه چرا زنان خود را در خانه نشانده‏ايد و زن رسول خدا را همراه آورده‏ايد و به آنان نپيوست.مردمى ديگر نيز بر عايشه اعتراض كردند،اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.

بارى،ميان آنان و ياران عثمان والى بصره جنگ درگرفت و گروهى از دو سو كشته شدند.سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامه‏اى به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با على بيعت كردند يا با ناخشنودى.اگر با رضا بيعت كرده‏اند آنان از بصره برون روند و اگر با اكراه بيعت كرده‏اند عثمان بصره را واگذارد.

كعب بن سور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش كرد.همه خاموش ماندند .اسامة بن زيد گفت:«با ناخشنودى بيعت كردند.»اما حاضران بر او شوريدند.كعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد.جدائى طلبان،شبانگاهى بر عثمان حاكم بصره تاختند .او را كوفتند و موى ريشش را كندند.گفته‏اند در كار او از عايشه راى خواستند.نخست گفت :

ـ«او را بكشيد.»زنى گفت:

ـ«تو را به خدا او از صحابه رسول است.»گفت:

ـ«پس او را زندانى كنيد.»مجاشع بن مسعود گفت:

ـ«او را بزنيد و موى ريش و ابروى او را بكنيد.»چنين كردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد. (6)

على درباره آنان چنين مى‏گويد:

«بر كارگزاران و خزانه‏داران بيت المال مسلمانان كه در فرمان من بودند و برمردم شهر كه طاعت و بيعتم مى‏نمودند درآمدند.آنان را از هم پراكندند و به زيان من ميانشان اختلاف افكندند و بر شيعيان من تاختند و گروهى از آنان را طعمه مرگ ساختند.» (7)

نيز نوشته‏اند:

هنگامى كه طلحه و زبير در مسجد بصره بودند عربى نزد آنان آمد و گفت:

ـ«شما را به خدا آيا رسول خدا درباره اين سفر به شما دستورى داده؟»طلحه برخاست و او را پاسخ نداد.وى از زبير همين را پرسيد.زبير گفت:

ـ«نه ليكن شنيديم شما پول‏هائى داريد آمديم تا شريك شما باشيم.» (8)

راستى چنين داستانهايى رخ داده است؟يا مخالفان طلحه و زبير آن را ساخته‏اند؟خدا مى‏داند .آنچه مسلم است اينكه فقه اسلام نه تنها طلحه و زبير را بدين لشكركشى فرمان نداده بود بلكه آنان را منع كرده بود.آنان در بيعت خليفه وقت بودند،و بايستى در مدينه بمانند و او را يارى دهند.همه اين نافرمانى‏ها را نمى‏توان به حساب رأى و اجتهاد شخصى گذارد،و گفت آنان مجتهدانى بودند كه به خطا رفتند،زيرا كه در اين صورت جائى براى اجراى احكام فقه نمى‏ماند.

بخش ۱۸

اندك اندك كار آنان بالا گرفت چنانكه حكومت مركزى و نظم عمومى را تهديد مى‏كردند.سركوبى سركشان داخلى نيز همچون جهاد با دشمنان خارجى واجب است و گرنه امنيت از كشور رخت خواهد بست و قدرت حكومت ضعيف خواهد گشت.

قرآن در اين باره مى‏گويد:

«اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار سازيد و اگر يكى از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد.» (9)

طلحه و زبير در بيعت با على بودند،يعلى پسر اميه و عبد الله پسر خلف هر چند در مجلس بيعت حضور نداشتند،اما شنيدند انبوه مردم با على بيعت كردند.آنان نيز بايد به مدينه بازگردند و اگر گلايه‏اى از على دارند با او در ميان نهند اما چنين نكردند.

مادر مؤمنان نيز بايد نزد على مى‏آمد و يا در خانه مى‏نشست،اما او نيز چنين نكرد.حال على مى‏تواند آنان را به حال خود رها كند؟و اگر دست آنان را باز گذارد تا در ميان امت اسلامى تباهى پديد آرند،نزد خدا حجتى خواهد داشت؟

على(ع)ناچار شد از مدينه روانه عراق شود.تنى چند از امام خواستند طلحه و زبير رادنبال نكند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود:

«به خدا چون كفتار نباشم كه به آواز به خوابش كنند،فريبش دهند و شكارش كنند.من تا زنده‏ام به يارى جوينده حق با رويگردان از حق پيكار ميكنم و با فرمانبردار يكدل،نافرمان بد دل را سر جاى مى‏نشانم.» (10)

پيش از بيرون رفتن از مدينه سرشناسان شهر را فراهم آورد و گفت:

«پايان اين كار جز بدانچه آغاز آن بود سازوارى نمى‏پذيرد خدا را يارى كنيد تا خداتان يارى كند و كار شما را سامان دهد.» (11)

و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد:

«آنچه مى‏گويم در عهده خويش مى‏دانم و خود،آن را پايندانم. (12) آنكه عبرت‏ها او را آشكار شود و از آن پند گيرد و از كيفرها عبرت پذيرد،تقوى وى را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد.بدانيد دگر باره روزگار شما را در بوته آزمايش ريخت،مانند روزى كه خدا پيغمبرتان را برانگيخت.به خدائى كه او را به راستى مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت،و چون دانه كه در غربال بيزند،يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند،روى هم خواهيد ريخت .تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود.و آنان كه واپس مانده‏اند پيش برانند و آنان كه پيش افتاده‏اند واپس مانند.به خدا سوگند كلمه‏اى از حق را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم،از چنين حال و چنين روزگار آگاهم كرده‏اند.» (13)

حاضران از خود گرانى نشان دادند.زياد پسر حنظله چون چنان ديد گفت:«اگر اينان آماده يارى تو نيستند.من هستم و در ركاب تو مى‏جنگم.»دو تن از انصار نيز همچون زياد سخنانى گفتند و على به اميد آنكه پيش از رسيدن طلحه و زبير به بصره به آنان‏برسد،با جمعى كه شمارشان را نهصد تن نوشته‏اند،روز آخر ماه ربيع الآخر سال سى و ششم هجرى از مدينه بيرون رفت . (14)

در راه مردى كه نام او عبد الله بن سلام بود نزد وى آمد و گفت:«اى امير مؤمنان از مدينه بيرون مرو!كه اگر بيرون شدى قدرت مسلمانان بدين شهر باز نخواهد گشت.»حاضران او را دشنام دادند،امام فرمود بگذاريدش كه او از ياران رسول خداست.در راه رفتن به عراق،نامه‏اى به مردم كوفه نوشت:

«من شما را از كار عثمان آگاه مى‏كنم چنانكه شنيدن او همچون ديدن بود.مردم بر عثمان خرده گرفتند.من يكى از مهاجران بودم بيشتر خشنودى وى را مى‏خواستم و كمتر سرزنش مى‏نمودم .و طلحه و زبير آسانترين كارشان آن بود كه بر او بتازند،و برنجانندش و ناتوانش سازند .عايشه نيز سر برآورد و خشمى را كه از او داشت آشكار كرد و مردمى فرصت يافتند و كار او را ساختند.پس مردم با من بيعت كردند به دلخواه،نه از روى اجبار،بلكه فرمانبردارانه و به اختيار،و بدانيد!مدينه مردمش را از خود راند،و مردم آن در شهر نماند.ديگ آشوب جوشان گشت و فتنه بر پاى و خروشان.پس به سوى امير خود شتابان بپوييد و در جهاد با دشمنان بر يكديگر پيشى جوييد.ان شاء الله.» (15)

در ربذه مردمى از قبيله طى نزد وى آمدند.به امام گفته شد بعض اين مردم آمده‏اند تا همراه تو باشند و بعضى هم آمده‏اند تا نشان دهند تسليم تواند گفت:«خدا همه را پاداش نيك دهد .فضل الله المجاهدين على القاعدين أجرا عظيما.»

چون بر او در آمدند سعيد پسر عبيد طائى كه يكى از آنان بود برخاست و گفت:«دل من با زبانم يكى است من در هر جا با دشمن تو مى‏جنگم.تو از همه مردم زمان برترى.»امام فرمود:«خدايت بيامرزد زبانت از دلت خبر داد.» (16)

همچنين از آنجا محمد پسر ابوبكر و محمد پسر جعفر را با نامه‏اى به كوفه فرستاد كه من شما را بر ديگر شهرها بگزيدم و در حادثه‏اى كه رخ داده است به شما روى آوردم.ياران دين خدا باشيد و ما را يارى دهيد و به سوى ما بيائيد كه ما مى‏خواهيم امت مسلمان به برادرى باز گردند.كسى كه اين كار را دوست دارد خدا را دوست داشته است. (17)

طبرى نوشته است چون محمد پسر ابوبكر و محمد پسر جعفر را از ربذه به كوفه فرستاد كسى را روانه مدينه كرد تا چهارپا و سلاحى را كه بايست آماده كند و چون آنچه مى‏خواست رسيد،اين خطبه را بر مردم خواند:

«خداى عز و جل ما را به اسلام گرامى داشت و بدان سربلندمان فرمود.و از پس خوارى و با يكديگر كينه ورزيدن و از هم دور بودن و بى‏مقدارى،با هم برادرمان نمود.چندانكه خدا خواست مردم بر دين اسلام بودند و حق در ميان آنان بود،و كتاب خدا را پيشواى خويش نمودند.تا آنكه اين مرد(عثمان)به دست اين مردم كشته شد.شيطان آنان را به نافرمانى برانگيخت و امت را به يكديگر درآويخت.بدانيد كه اين امت همچون امت‏هاى گذشته فرقه فرقه خواهد گرديد .از شرى كه مى‏خواهد پديد آيد به خدا پناه مى‏برم.(و اين جمله را بار ديگر گفت)آنچه پديد آمدنى است خواهد آمد.و اين امت به هفتاد و سه فرقه خواهد درآمد.بدترين آنان فرقه‏اى است كه خود را به من ببندد و چون من رفتار نكند.شنيديد و ديديد.پس بر دين خود پايدار مانيد و راه پيمبرتان را پيش گيريد و به سنت او برويد و آنچه بر شما دشوار بود به قرآن عرضه كنيد.آنچه قرآن شناسد بگيريد و آنچه انكار كند به يكسو زنيد.خدا را پروردگار،و اسلام را دين،محمد را پيمبر و قرآن را امام و داور دانيد.» (18) از ربذه به فيد كه شهركى ميان راه كوفه به مكه است روانه شد و چون بدانجا رسيد مردم اسد و طى نزد او آمدند و خواستند در ركاب او باشند.نپذيرفت و گفت بر جاى خود باشيد.سپس مردى از كوفه رسيد و على از او از ابوموسى پرسيد،گفت:

ـ«اگر آشتى مى‏جويى ابوموسى مرد آنست و اگر جنگ مى‏خواهى نه.»على گفت:

ـ«من جز آشتى نمى‏خواهم مگر آنكه نپذيرند.»سپس از ربذه روانه ذوقار شد.اسكافى نوشته است على(ع)نامه‏اى بدين مضمون به عثمان پسر حنيف والى بصره نوشت:

«آنان كه بيعت كردند،سپس سر باز زدند به سوى تو مى‏آيند.شيطان آنان را برانگيخته است و چيزى را مى‏خواهند كه خدا را خوشايند نيست و خدا سخت‏تر كيفر دهنده است و سخت‏تر عقوبت كننده.اگر به شهر تو درآمدند آنان را به حق و وفاى به عهد و پيمانى كه بسته‏اند بخوان .اگر پذيرفتند با آنان رفتارى نيكو داشته باش و بفرماى تا به جائى كه از آن آمده‏اند بازگردند.و اگر سرباز زدند و بر جدائى طلبى پايدار ماندند با آنان بجنگ تا خدا ميان تو و ايشان داورى كند.» (19)

چون به ذوقار رسيد عثمان پسر حنيف كه از جانب او حكومت بصره را داشت نزد وى آمد و موى بر چهره نداشت(چنانكه نوشته شد موى ريش و ابروى او را در بصره كندند).على را گفت:

ـ«مرا با ريش فرستادى و بى‏مو نزد تو مى‏آيم.»فرمود:

«خدا تو را مزد دهاد.طلحه و زبير با من بيعت كردند و بيعت را شكستند.به خدا آنان مى‏دانند من از كسانى كه پيش از من خلافت را عهده‏دار شدند كمتر نيستم.خدايا آنچه محكم ساختند بگشا و زشتى كار آنان را به ايشان به نما.» (20)

ذوقار جائى است ميان كوفه و واسط و«يوم ذى قار»يكى از روزهاى جنگ عرب‏در جاهليت است .در آن روز ميان بنى‏شيبان و فرستادگان خسرو پرويز جنگى درگرفت و شيبانيان پيروز شدند .اين پيروزى براى آنان بى‏سابقه بود و از آن حماسه‏ها ساخته‏اند،كه برخى از آن را در كتابهاى تاريخ مى‏توان ديد.

على در ذوقار خطبه‏اى خوانده است و در آن قصد خود را از تصدى خلافت آشكار فرموده است .عبد الله پسر عباس مى‏گويد در ذوقار بر امير مؤمنان درآمدم حالى كه نعلين خود را پينه مى‏زد.پرسيد:

ـ«بهاى اين نعلين چند است؟»گفتم:

ـ«بهائى ندارد.»گفت:

«به خدا اين را از حكومت شما دوست‏تر مى‏دارم مگر آنكه حقى را بر پا سازم يا باطلى را براندازم.» (21)


پى‏نوشتها:

1.قصص،83،نهج البلاغه،خطبه .3

2.طبرى،ج 6،ص 3104ـ3103،الكامل،ج 3،ص .209

3.المعيار و الموازنه،ص .55

4.طبرى،ج 6،ص 3109ـ3108،الكامل،ج 3،ص .210

5.خطبه .172

6.الكامل،ج 3،ص .213

7.خطبه .218

8.طبرى،ج 6،ص .3136

9.حجرات،آيه .9

10.نهج البلاغه،گفتار 6،و رجوع شود به طبرى،ج 6،ص .3108

11.كامل،ج 3،ص .211

12.ضامن.

13.خطبه .16

14.كامل،ج 3،ص 222ـ .221

15.نهج البلاغه،نامه .1

16.طبرى،ج 6،ص 3140،كامل،ج 3،ص .225

17.طبرى،ج 6،ص 3141ـ .3140

18.طبرى،ج 6،ص .3141

19.المعيار و الموازنه،ص .60

20.طبرى،ج 6،ص 3144ـ .3143

21.خطبه .33