على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۸ -


بخش ۱۵

اكنون جاى آنست كه طلحه و زبير،اين دو صحابى سابق در اسلام را بهتر بشناسانيم:زبير،پسر عوام پسر خويلد(پدر خديجه زن پيغمبر)و مادر او صفيه دختر عبد المطلب و عمه پيغمبر است .زبير در جنگ بدر همراه رسول خدا بود،او از كسانى است كه عثمان مال فراوان بدو بخشيد .مبلغ اين مال را ابن سعد در طبقات ششصد هزار نوشته است. (1)

طلحه،پسر عبيد الله از تيم،و با ابوبكر از يك تيره است.پيش از اسلام بازرگانى مى‏كرد و با عثمان دوستى داشت.در جنگ احد كنار پيغمبر بود.او را از زمين برداشت تا به مردم بنماياند كشته نشده است.در آن نبرد دست خود را بر تيرى كه به سوى پيغمبر افكنده بودند گرفت،انگشتى از وى جدا گرديد،سپس دستش شل شد.چنانكه نوشته شد وقتى كه عمر او را جزء اصحاب شورا معين كرد،وى بيرون مدينه بود،چون بازگشت،كار بيعت با عثمان پايان يافته بود .طلحه در خانه نشست عبد الرحمان پسر عوف نزد او رفت و او را از مخالفت ترساند.و نوشته‏اند عثمان خود نزد او رفت و او را راضى كرد و طلحه با او بيعت نمود.عثمان در دوره خلافتش مالهاى فراوان به طلحه مى‏بخشيد.چنانكه طلحه وقتى از وى پنجاه هزار وام گرفت،پس از چندى به عثمان گفت:«مال تو حاضر است كسى را بفرست تا تحويل دهم.»عثمان گفت:«آن مبلغ مزد جوانمردى تو است.»جز اين مبلغ مالهاى ديگرى نيز بدو داد.با اين همه چنانكه از گفته مروان نوشته‏اند،طلحه از كسانى بود كه در كشتن عثمان دست داشت.در جنگ جمل مروان پسر حكم تيرى به طلحه افكند و او را كشت و به أبان پسر عثمان گفت:«امروز يكى از كشندگان پدرت را كشتم. »على(ع)درباره جدائى او و بهانه ساختن خون عثمان گويد:

«به خدا كه طلحه بدين كار نپرداخت و خونخواهى عثمان را بهانه نساخت،جز از بيم آنكه خون عثمان را از او خواهند كه در اين باره متهم مى‏نمود و در ميان مردم آزمندتر از او به كشتن عثمان نبود.» (2)

و درباره تهمتى كه بر او نهاده و كشتن عثمان را بدو نسبت داده بودند مى‏فرمايد:

«اگر كشتن عثمان را فرمان داده بودم قاتل من بودم،و اگر مردمان را از قتل وى باز داشته‏ام،يارى او كرده بودم ليكن جز اين نيست:آنكه او را يارى كرد نتواند گفت من از آن كه او را خوار گذارد بهترم،و آنكه او را خوار گذارد نتواند گفت آنكه او را يارى كرد از من بهتر است .» (3)

گروهى ديگر از بيعت‏كنندگان از او مى‏خواستند كشندگان عثمان قصاص شوند.در نهج البلاغه و كتابهاى تاريخ،گفتارى را از امام مى‏بينيم كه در پاسخ خواسته‏هاى اين گروه است.طبرى نوشته است چون طلحه و زبير با على بيعت كردند مردمى از صحابه نزد على(ع)رفتند و گفتند :

ـ«شرط ما اقامه حدهاست و اين مردم در خون اين مرد(عثمان)شريك‏اند.» (4) و على در پاسخ آنان گفت:

«برادران چنين نيست كه آنچه را مى‏دانيد ندانم.ليكن چگونه نيروئى فراهم آوردن توانم.اين مردم با ساز و برگ و نيرو به راه افتادند.بر آنان قدرتى ندارم و آنان بر ما مسلط گرديده‏اند .اينهايند كه بردگان شما به هواخواهى آنان به پا خاسته‏اند و باديه‏نشينان شما به آنان پيوسته‏اند.» (5)

اين درخواست را چه كسى يا كسانى از على(ع)كرده‏اند و در كجا و چه وقت بوده؟مسلم است هنگامى كه امام در مدينه به سر مى‏برد.و از عبارت طبرى بر مى‏آيد كه درهمان هفته‏هاى نخست خلافت بوده است.اما خواهندگان كه بوده‏اند؟طبرى نوشته است صحابه بودند يعنى از مردم مدينه،نه آنانكه از مصر و ديگر شهرها به راه افتادند.شايد كسانى كه از آغاز سوداى حكومت در سر داشتند،و چون على را مرد دنيا نديدند،بهانه آغاز كردند و سرانجام از او بريدند.هر چه بوده است نشان مى‏دهد بر خلاف آنان كه بر على(ع)هجوم آوردند و با او بيعت كردند.مردمى بيشتر نگران خود بودند تا نگران مسلمانان و چنانكه خواهيم ديد اين نگرانى بى‏جا نبوده است.

طلحه و زبير جزء كسانى بودند كه با على(ع)بيعت كردند،اما چنانكه نوشته شد پس از روزى چند ناخشنودى نمودند.آنان تنها نمى‏خواستند در كارها با على به مشورت نشينند،چه هر مسلمانى در كارهاى عمومى حق نظر دادن دارد.آنان مى‏خواستند در كار حكومت با او شريك باشند و چنين توقعى هيچگاه برآورده نمى‏شد.چرا كه كار حكومت بر اساس قرآن و سنت بود و هيچكس در فهم اين دو به على نمى‏رسيد.على(ع)پرورده رسول خدا بود و آشنا به كتاب خدا و سنت رسول و ناسخ و منسوخ،آن چنانكه گويد:

«و از اين گونه(حديث و معناى آن)چيزى بر من نگذشت جز آنكه معنى آنرا از او پرسيدم و به خاطر سپردم.» (6)

بهر حال،اين دو تن كه بيعت على(ع)در گردن آنان بود از جمع بريدند و روى به مكه نهادند .از زبير پرسيده بودند:«تو با على(ع)خويشاوندى و با او بيعت كردى چرا به مخالفت با وى برخاستى؟»گفته بود:«از من به اكراه بيعت گرفتند راضى نبودم.دستم با على(ع)بيعت كرد نه دلم.»و على(ع)در پاسخ او فرمايد:

«پندارد با دستش بيعت كرده است نه با دلش،پس بدانچه بدستش كرده اعتراف مى‏كند و به آنچه به دلش بوده ادعا.بر آنچه ادعا كند دليلى روشن بايد،يا در آنچه بود و از آن بيرون رفت‏[جمع مسلمانان‏]درآيد.» (7)

بخش ۱۶

از طلحه و زبير كه در ديده مسلمانان ارجى داشتند و نيز از مال و مكنت برخوردار بودند،ميگذريم و به سر وقت شخصيت ديگرى مى‏رويم.شخصيتى كه اگر پا در ميان نمى‏نهاد و به خونخواهى عثمان بر نمى‏خاست و چنانكه خدا او را فرموده است (8) در خانه مى‏نشست،آن دو تن نمى‏توانستند نيروئى فراهم آورند و با على درافتند،و نخستين مسلمان كشى را پس از رحلت پيغمبر در حوزه اسلامى پديد آورند و آن اندازه كشته از دو لشكر بر جاى گذارد.آن شخصيت ام المؤمنين عايشه زن پيغمبر(ص)دختر ابوبكر است.

چنانكه نوشته‏اند عايشه حدود هشت سال پيش از هجرت پيغمبر در مكه متولد شد.در شش يا هفت سالگى با مهريه‏اى كه بيشتر رقم آنرا چهارصد درهم نوشته‏اند به عقد پيغمبر درآمد.چون رسول خدا(ص)از مكه به مدينه رفت،در شوال نخستين سال از هجرت،حالى كه نه ساله يا ده ساله بود با پيغمبر عروسى كرد و هنگامى كه رسول خدا(ص)به جوار حق رفت هيجده يا نوزده سال داشت.

تذكره نويسان در فضل و فضيلت عايشه حديث‏ها و داستان‏هاى فراوان نوشته‏اند تاآنجا كه ابن عبد البر نويسد:«در فقه و شعر و پزشكى يگانه عصر بود» (9) اين دانشها و به خصوص پزشكى را در اين مدت كوتاه چگونه آموخت؟خدا مى‏داند و مرا نمى‏رسد در اين باره مناقشتى كنم.

عمر رضا كحاله در كتابى كه به نام اعلام النساء نوشته يكصد و بيست صفحه از كتاب خود را بدو اختصاص داده است.

عايشه هنگامى كه به خانه پيغمبر آمد،زهرا را در كنار پدرش ديد و از همان روز نخستين از محبت فراوان پيغمبر به دخترش و شوهر آينده او آگاه شد.طبيعى است كه گرد رشك بر خاطر او بنشيند.ديرى نگذشت كه زهرا به خانه على رفت و خدا او را فرزندانى كرامت فرمود،حاليكه عايشه براى رسول خدا فرزندى نزاد.اگر كسى با خواندن زندگينامه عايشه بگويد او با على (ع)ميانه خوبى نداشت،گناهى نكرده است.نه تنها با على كه با زن و فرزندان او نيز.و بخصوص دختر پيغمبر كه دوستى رسول با او روز افزون بود.هنگامى كه رسول خدا(ص)زنده بود حادثه ديگرى نيز پيش آمد كه بر ناخشنودى او از على افزود.روزى كه منافقان بر عايشه تهمت نهادند،پيغمبر با اطرافيان،از جمله با على(ع)مشورت كرد و او گفت:

ـ«زنان بسيارند در اين باره از خادمه بپرس،تا آنچه رخ داده به تو بگويد.» (10) و اگر چنين باشد همين جمله بس است كه عايشه از على دلى خوش نداشته باشد.خود او يكبار اين ناخشنودى را بر زبان آورد و آن هنگامى بود كه از بصره روانه مدينه گرديد.گفت:

ـ«ميان من و او از دير باز گله‏هائى است كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش روى مى‏دهد.» (11)

عايشه پس از رحلت رسول خدا در خانه ماند،چرا كه به نص قرآن كسى رخصت‏نداشت زنان پيغمبر را پس از مرگ وى به عقد خود درآورد. (12) او تنها و بى‏فرزند به سر مى‏برد،در حاليكه فرزندان على مى‏باليدند و در ديده صحابه پيغمبر گرامى بودند.همين‏ها براى برانگيختن ناخشنودى كافى است و خدا مى‏داند چيزهاى ديگرى هم در ميان بوده؟يا نه.طبرى مى‏نويسد چون خبر قتل على بدو رسيد گفت:

فألقت عصاها و استقر بها النوى‏ 
كما قر عينا بالاياب المسافر (13)

اين بيت را ابن منظور به معقر بن حمار نسبت داده است(لسان العرب،ذيل نوى)و ذيل(عصى)از ابن برى نويسد از عبد ربه سلمى است و گفته‏اند از سليم بن ثمامه حنفى است،آنرا هنگامى گفت كه زن خود را از يمامه به كوفه فرستاد.سپس عايشه از كسى كه خبر كشته شدن على را بدو داده بود پرسيد:

ـ«او را كه كشت؟»گفتند:

ـ«مردى از بنى مراد.»گفت:

فإن يك نائيا فلقد نعاه‏ 
غلام ليس في فيه التراب‏ 
ـ«اگر دور است،جوانى خبر مرگ او را داد كه خاك در دهانش مباد(دهانش سالم)ماناد.»

زينب دختر ابو سلمه گفت:

ـ«درباره على چنين مى‏گوئى؟»گفت:

ـ«من فراموشكارم و چون فراموش كنم مرا ياد آريد.» (14)

اما عمر رضا در حالى كه اين داستان را آورده نويسد:«چون خبر كشته شدن على(ع)رسيد،ياران رسول گفتند نزد عايشه برويم و از اندوه او بر پسر عم پيغمبر آگاه شويم.چون به خانه او رفتند،دانستند او از پيش خبر شده و از گريه و ناله باز نمى‏ايستد.» (15) كدام يك از اين دو داستان راست است؟خدا مى‏داند.مرا حد آن نيست كه بخواهم نسبت به زنى كه رسول خدا(ص)بدو علاقه داشته جسارتى بكنم.اما آنچه با على(ع)كرد،نشان مى‏دهد گفته عمر رضا از ابن عبد ربه چندان با حقيقت وفق نمى‏دهد،مگر آنكه بگوئيم چون آدمى را حالت‏هائى است كه هر روز و بلكه هر لحظه دگرگونى مى‏پذيرد،هر دو حادثه رخ داده است.روزى آن و روزى اين.

عايشه از عثمان هم دلى خوشى نداشت و روز دربندان وى چون از او خواستند به يارى او برود نپذيرفت و در حاليكه عثمان در مخاطره بود به مكه رفت. (16)

طبرى نوشته است:حالى كه عثمان در محاصره بود به مكه رفت.و در مكه مردى كه او را أخضر مى‏گفتند بدو درآمد.عايشه از او پرسيد:

ـ«مردم چه كردند؟»گفت:

ـ«عثمان مردم مصر را كشت.»عايشه گفت:

ـ«انا لله،آيا مردمى را كه به طلب حق آمده‏اند و منكر ستم‏اند مى‏كشند؟به خدا ما بدين راضى نيستيم.»سپس ديگرى بر وى درآمد.عايشه از او پرسيد:

ـ«مردم چه كردند؟»گفت:

ـ«مصريان عثمان را كشتند.»عايشه گفت:

ـ«شگفتا كه أخضر مقتول را قاتل گمان برد.»و اين گفته مثل شد كه«أكذب من أخضر» (17)

سپس از مكه به راه افتاد.در راه بازگشت مردى از خويشاوندانش او را ديد از او پرسيد:ـ«چه خبر دارى؟»

گفت:«عثمان را كشتند و مردم با على بيعت كردند.»عايشه گفت:

ـ«مرا به مكه بازگردانيد.»چون به مكه رسيد عبد الله بن عامر حضرمى كه از جانب عثمان حاكم مكه بود پرسيد:

ـ«چرا بازگشتى؟»گفت:

ـ«چون عثمان به ستم كشته شد و كار بدين‏سان به پايان نمى‏رسد.خون عثمان را بخواهيد.»و نخست كسى كه با او همراه شد«همين عبد الله بود.» (18)

و در روايت ديگر آورده است هنگامى كه عايشه از مكه به مدينه باز مى‏گشت عبد بن ام كلاب را ديد از او پرسيد:«چه خبر؟»

ـ«عثمان را كشتند و هشت روز صبر كردند.»

ـ«سپس چه كردند؟»

ـ«بهترين كار را به بهترين صورت به پايان رساندند و بر على گرد آمدند.»عايشه گفت:

ـ«كاش آسمان به زمين مى‏آمد و اين كار بر على درست نمى‏شد.مرا بازگردانيد.»

چون به مكه رسيد مى‏گفت عثمان را به ستم كشتند به خدا خون او را خواهم خواست.ام كلاب گفت:

ـ«تو نخستين كسى هستى كه سخنت را برمى‏گردانى مگر نمى‏گفتى نعثل (19) را بكشيد كه كافر شد؟»گفت:

ـ«او توبه كرد.»با رسيدن او به مكه امويان سر بلند كردند.سعيد پسر عاص،وليد پسر عقبه و ديگر بنى اميه بر او گرد آمدند.عبد الله پسر عامر از بصره و يعلى پسر اميه از يمن و طلحه و زبير كه از مدينه آمده بودند فراهم شدند.عايشه گفت:ـ«مردم كارى بزرگ و حادثه‏اى ناپسند پديد آمد،نزد برادران خود به بصره برويد شاميان براى يارى شما بسند شايد خدا خون عثمان را بخواهد.»

و نوشته‏اند چون به مكه بازگشت به مسجد رفت.مردم نزد او فراهم شدند.بدانها گفت:

ـ«مردم،جمعى آشوبگر از شهرها و بيابانها و بردگان مردم مدينه گرد آمدند و خونى را كه حرام بود ريختند و حرمت مدينه را در هم شكستند.مالى را كه بدانها حرام بود بردند.به خدا انگشتى از عثمان بهتر است از زمينى كه پر از مانند اينان باشد.» (20)

روايت‏هاى طبرى چنين است و ديگر سندها هم كم و بيش اين مطلب را نوشته‏اند.اما راستى چرا مادر مؤمنان چنين كرد؟او عثمان را در محاصره گذاشت و روانه مكه شد،حالى كه مى‏توانست با مردم سخن بگويد.او چون ام حبيبه نبود كه شورشيان با او گستاخانه رفتار كنند.و اگر هم چنين رفتارى مى‏كردند عايشه وظيفه خويش را انجام داده بود.چرا پس از آنكه شنيد مردم با على بيعت كردند گفت مرا به مكه بازگردانيد و چرا سخن از شام به ميان مى‏آورد؟آيا جز اين است كه با اين گفتار معاويه را آگاه مى‏كند كه بايد برخيزد و با على(ع)درافتد؟با فراهم آمدن طلحه،زبير و عايشه و مهاجرانى كه پس از كشته شدن عثمان از مدينه به مكه رفتند،اين شهر پايگاه مقاومتى برابر مركز خلافت گرديد و جدائى طلبان در پى فراهم آوردن مال و سلاح افتادند.


پى‏نوشتها:

1.الطبقات الكبرى،ج 3،بخش 1،ص .75

2.خطبه .174

3.خطبه .30

4.تاريخ طبرى،ج 6،ص .3080

5.نهج البلاغه،خطبه .168

6.خطبه .210

7.خطبه .8

8.احزاب،آيه .33

9.الاستيعاب.

10.طبرى،ج 3،ص .1523

1.طبرى،ج 6،ص .3231

12.احزاب،آيه .53

13.«عصاى خود را افكند و در جاى خود آرام گرفت چنانكه سفر كرده با بازگشت ديده را روشن كرد.»ابن سعد نوشته است سفيان پسر امية بن ابوسفيان خبر شهادت على را به عايشه داد و او اين بيت را خواند(طبقات،ج 3،ص 27).

14.طبرى،ج 6،ص .3466

15.اعلام النساء،ج 3،ص .103

16.طبرى،ج 6،ص .3098

17.همان.

18.همان.

19.نعثل مرد مصرى بود كه ريشى بلند داشت و عايشه عثمان را بدو تشبيه مى‏كرد.

20.طبرى،ج 6،ص 3097،جمهرة خطب العرب،ج 1،ص .126