على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۱۲ -


بخش ۲۲

نوبت به گزيدن داور رسيد.معلوم بود داور شاميان عمرو پسر عاص است.اما چه كسى از سوى عراقيان به داورى گزيده شود؟على(ع)مى‏خواست عبد الله پسر عباس را بگزيند،اما بعض فرماندهان سپاه او نپذيرفتند و ابو موسى اشعرى را براى چنين كار شناساندند.بيشتر از همه اشعث كوشيد تا ابوموسى از جانب سپاه على به داورى گزيده شود.طبرى نوشته است:اشعث و دو تن ديگر(كه هر دو به خوارج پيوستند)گفتند:

ـ«ما جز ابوموسى كسى را نمى‏پذيريم.»على گفت:

«به او نمى‏توان اطمينان كرد.او مردم را از يارى من بازداشت.ولى آنان نپذيرفتند و بر گزيدن او پاى فشردند.»

ـابو موسى را اگر منافق ندانيم ساده‏لوحى او مسلم است.او هنگامى كه على عازم جنگ بصره بود از مردم خواست در خانه بنشينند و به جنگ نپردازند و سرانجام با سختگيرى مالك اشتر از دار الحكومه رانده شد.حال چنين كس مى‏خواهد درباره على و كار او داورى كند.اما آنچه بايد اين داوران درباره آن بينديشند چيست؟

در تاريخ طبرى و ديگر تاريخ‏ها متن آشتى‏نامه چنين است:

«على(ع)و مردم كوفه و معاويه و مردم شام اين داوران را گزيدند تا به كتاب خدا از آغاز آن تا انجام آن بنگرند و آنچه قرآن زنده كند،زنده كنند و آنچه بميراند،بميرانند و اگر در كتاب خدا آنچه را خواهند،نيافتند به سنت مراجعه كنند.»اين متن در كتاب‏نصر بن مزاحم با اندك تعبيرهاى بيشترى ديده مى‏شود،ليكن در اصول چيزى افزون‏تر از آنچه طبرى آورده ندارد. (1)

چنانكه مى‏بينيم در اين متن اشارت نشده است كه داوران درباره چه موضوعى به داورى بنشينند .گويا ضرورتى نمى‏ديده‏اند،چون نزد آنان روشن بوده است.اما براى آنان كه در آن مجلس نبودند و از آنچه ميان آنان گذشته آگاهى نداشتند چه؟

اكنون بايد ديد جنگ بر سر چه بوده است،و داوران بايد چه كنند.مى‏دانيم على(ع)در نامه‏اى كه به معاويه نوشت از وى خواست به رأى شوراى مهاجران و انصار كه او را به خلافت معين كرده‏اند گردن نهد:

«شورا خاص مهاجران و انصار است.پس اگر گرد كسى فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند خشنودى خدا را خريدند.اگر كسى بر كار آنان عيب گذارد يا بدعتى پديد آرد بايد او را به جمع برگردانند.» (2)

و معاويه در نامه‏اى به على(ع)كه نصر بن مزاحم آن را در كتاب صفين آورده چنين مى‏نويسد :

«طرفداران عثمان بر تو بدگمانند،چرا كه كشندگان او را پناه داده‏اى و اكنون گرد تو هستند و تو را يارى مى‏كنند و تو خود را از خون عثمان برى مى‏دانى اگر راست مى‏گوئى آنان را در اختيار ما بگذار تا قصاصشان كنيم آنگاه براى بيعت به سوى تو خواهم آمد.» (3)

از گفتار و از نامه‏هاى معاويه روشن مى‏شود،آنچه به داوران واگذاردند اين است كه ببينند كشندگان عثمان در كار خود به حق بوده‏اند يا نه.وظيفه داوران نبوده است بنشينند و بينديشند كه آيا على سزاوار خلافت است يا معاويه.چنانكه نوشته شد معاويه با آنكه سوداى خلافت در سر مى‏پخت،بر زبان نمى‏آورد.چون موقع را مناسب نمى‏ديد.معاويه بظاهر مى‏گفت عثمان را به ناحق كشته‏اند من خويشاوند و ولى دم او هستم.قرآن به من اين حق را داده است كه گويد:

«و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا» (4)

اين داوران بايد در كتاب خدا و سنت رسول بنگرند و ببينند عثمان سزاوار كشته شدن بوده است؟اگر چنين است معاويه دست باز مى‏دارد،و گرنه على بايد كشندگان او را به معاويه بسپارد .

آيا مضمون آشتى‏نامه همان بوده است كه نوشته شد؟به نظر نمى‏رسد نسل بعد تغيير كلى در آن داده باشد.شايد هنگام انتقال از حافظه يكى به ديگرى برخى واژه‏ها به واژه‏هاى ديگر تبديل يافته و اين طبيعى است.ولى راستى اگر متن آشتى‏نامه همين بوده است،چرا در آن تصريح نكردند داوران بايد چه كنند؟و حدود اختيارات آنان چيست؟تا آن مشكلى كه بعد از صادر شدن رأى آنان پديد آمد،پيش نيايد.

حال بايد ديد چرا سپاهيان على ندانستند يا نخواستند بدانند قرآن بر نيزه افراشتن شاميان نيرنگى است كه مى‏خواهند با اين نيرنگ آنان را از جنگ باز دارند و چرا سخن امام خود را نشنيدند و او را به پذيرفتن داور مجبور گردانيدند.

به نظر مى‏رسد تركيب سپاه على در آخرين روزهاى جنگ از سه دسته بوده است:

1ـاقليتى كه گوش به فرمان امام خود داشتند و هر چه او مى‏گفت مى‏پذيرفتند يا لااقل مى‏خواستند جنگ به سود سپاه كوفه پايان يابد.

2ـدسته‏اى كه از جنگ خسته شده بودند و مى‏ديدند پايان اين جنگ نيز مانند جنگ بصره خواهد بود.مردم خود را به خاك و خون مى‏غلطانند و مانند جنگ بصره غنيمتى نصيبشان نمى‏شود.

3ـكسانى كه با امام خود،به نفاق كار مى‏كردند و دل بعضى‏شان هم به وعده‏هاى معاويه خوش بود.سردسته اين منافقان در لشكر على اشعث پسر قيس بود.اشعث از قبيله كنده از مردم جنوب عربستان است.در سال دهم هجرت با تنى چند از مردم خود نزد پيغمبر آمد و مسلمان شد.پس از رحلت پيغمبر از اسلام برگشت.ابوبكر سپاهى بر سر او فرستاد.اشعث اسير شد و او را بسته به مدينه آوردند.ابوبكر وى را بخشيد و خواهر خود را بدو داد.پس از كشته شدن عثمان،اشعث در شمار بيعت‏كنندگان با على بود او با على يكدل نبود.چرا كه امام او را با خواندن نزد خود،عملا از رياست بر قبيله كنده باز داشت.همچنين در نهج البلاغه مى‏بينيم كه او بر جمله‏اى كه على در سخنان خود آورده،خرده مى‏گيرد و امام او را منافق فرزند كافر خطاب مى‏كند. (5)

هنگام نوشتن آشتى‏نامه،نويسنده نوشت اين آشتى‏نامه‏اى است كه امير مؤمنان على و معاويه بر آن متفق‏اند.

عمرو پسر عاص نويسنده را گفت:

ـ«نام او و پدرش را بنويس.او امير شماست امير ما نيست.»چون نويسنده خواست لقب امير مؤمنان را محو كند،احنف پسر قيس گفت:

ـ«يا على،امير مؤمنان را محو مكن چه بيم آن دارم اگر اين لقب را محو كنند به تو باز نگردد.»چندى در اين باره گفتگو كردند سرانجام اشعث پسر قيس گفت:

ـ«آن لقب را محو كن.»على گفت:

«لا اله الا الله و الله اكبر،روزى كه آشتى‏نامه حديبيه را مى‏نوشتم از من خواستند كلمه رسول الله را در نامه نياورم و گفتند:اگر ما او را رسول خدا مى‏دانستيم با او جنگ نمى‏كرديم،و امروز با فرزندان آنان همانند آن ماجرا را داريم.»

عمرو گفت:«سبحان الله ما را به كافران تشبيه مى‏كنى ما مسلمانيم.»على فرمود:

ـ«پسر نابغه چه وقت ياور كافران و دشمن مسلمانان نبوده‏اى؟»عمرو پاسخ داد:

ـ«به خدا كه از اين پس با تو در يك مجلس نخواهم نشست.»و على فرمود:ـ«من اميدوارم كه خدا بر تو و يارانت پيروز شود.» (6)

آشتى‏نامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودى خود را اعلام نمودند،تا آنكه به دسته‏اى از بنى تميم رسيد.عروة بن اديه از ميان آنان گفت:

ـ«در كار خدا حكم بر مى‏گماريد؟لا حكم الا لله»و برآشفت.اما جمعى كه بعدا در زمره خوارج درآمدند از اشعث عذر خواستند.معلوم نيست عروه از مضمون آشتى‏نامه همان را دانست كه مدتها پس از آن خوارج فهميدند(بحث در صلاحيت خليفه)يا نه.اين آشتى‏نامه روز چهارشنبه سيزدهم صفر سال سى و هفت هجرى نوشته شده. (7) طبرى به سند خود نوشته است على(ع)به مردم خود گفت:

«كارى كرديد كه نيروى شما را در هم ريخت و ناتوانتان كرد.و خوارى و ذلت برايتان آورد،شما برتر بوديد و دشمن از شما ترسيد.ضرب دست شما را ديدند و بر خود لرزيدند.قرآن‏ها را بالا بردند و شما را به حكم آن خواندند.از اين پس در هيچ كار يك سخن نخواهيد شد و احتياط و دور انديشى را رعايت نخواهيد كرد.» (8)

جاى اقامت داوران«دومة الجندل»تعيين گرديد،واحه‏اى در(جوف)در مرز شمالى شبه جزيره عربستان .نگاهى به نقشه جغرافيا نشان مى‏دهد اقامتگاه داوران دور از مقر حكومت على و نزديك به سرزمين شام است كه معاويه بر آن حكومت داشت.چرا اين ناحيه را براى داوران گزيدند؟روشن نيست.گويا حاكم شام مى‏خواسته است داوران از ديد او دور نباشند تا پيوسته بتواند از آنچه در آنجا ميگذرد آگاه شود.بهر حال ابو موسى و عمرو چندى در مقر خود به سر بردند .ابوموسى از جمله كسانى بود كه باور داشت عثمان به ناحق كشته شده است و چون عثمان به ناحق كشته شده است،كشندگان او بايد قصاص شوند.اين كشندگان هم اكنون گرداگرد على را فرا گرفته‏اند.على بايد آنان را به‏معاويه بسپارد.اما كشندگان اشخاص معين و شناخته‏اى نبودند .آنچه از شورشيان مدينه در دو جنگ بصره و صفين شركت كردند(بيشترين اطرافيان على)قاتل عثمان به شمار مى‏آمدند.

چرا ياران على(ع)چنين داورى را براى خود گزيدند؟اشعث پسر قيس چرا در گزيدن ابوموسى سخت ايستاده بود؟علت آنرا علاوه بر ناخشنودى اشعث از على(ع)بايد در زنده شدن سنت و خوى قبيله‏اى يافت.سرانجام روز صادر شدن رأى فرا رسيد.روزى كه هر دو داور بايد نظر خود را اعلام كنند .آيا عثمان سزاوار كشتن بود يا او را به ناروا كشتند؟اما آنان به بررسى كشته شدن عثمان بسنده نكردند بلكه فراتر رفته بودند.

عمرو عاص با زيركى خاص به ابوموسى قبولاند كه على چون كشندگان عثمان را پناه داده و جنگ را به راه انداخته سزاوار حكومت نيست.ابوموسى نيز بر معاويه خرده گرفت و او را لايق خلافت نديد و مقرر داشتند ابوموسى على را از خلافت خلع كند و عمرو عاص معاويه را،و كار تعيين خليفه به شورا واگذار شود.چه كسى به آنان چنين اختيارى داده بود؟و اين حق را از كجا يافتند؟در آشتى‏نامه چيزى نمى‏بينيم.اما آنان با يكديگر چنين توافقى كردند.هنگامى كه بايست داوران رأى خود را اعلام كنند عمرو عاص نيرنگ ديگرى به كار برد.ابو موسى را پيش انداخت و گفت:

ـ«حرمت تو واجب است و نخست تو بايد رأى خود را اعلام كنى.»

اين ساده‏لوح به ريش گرفت و هر چند ابن عباس او را برحذر داشت و بدو گفت بگذار نخست عمرو رأى خود را بدهد،نپذيرفت،ميان جمع آمد و گفت:

ـ«من على را از خلافت خلع مى‏كنم چنانكه اين انگشتر را از انگشت برون مى‏آورم.»پس از او عمرو به منبر رفت و گفت:

ـ«چنانكه او على را از خلافت خلع كرد من نيز او را خلع مى‏كنم و معاويه را به خلافت مى‏گمارم چنانكه اين انگشتر را در انگشت خود مى‏نهم.»

ابوموسى برآشفت و گفت:ـ«مثل عمرو مثل كسانى است كه خدا درباره‏شان فرمود:و اتل عليهم نبأ الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها.» (9) عمرو نيز گفت:

ـ«مثلك كمثل الحمار يحمل اسفارا.» (10)

لختى يكديگر را سرزنش كردند و هر يك به سويى روان شدند و آنچه على كوفيان را از آن بيم مى‏داد پديد آمد.عراقيان چون از رأى داوران آگاه شدند برآشفتند،اما دير شده بود.گروهى كه از آن پس خوارج نام گرفتند بانگ«لا حكم الا الله»برآوردند و بر امام خرده گرفتند كه چرا داور گماشتى؟حالى كه او بدين كار راضى نبود.آنانكه داور را پذيرفتند مردم يا به تعبير بهتر نامردمان عراق بودند كه رنگ‏پذيرى خوى آنان بود.و على(ع)در اين باره چنين مى‏فرمايد:

«چون اين مردم را خواندند تا قرآن را ميان خويش داور گردانيم،ما گروهى نبوديم كه از كتاب خدا روى برگردانيم.خداى سبحان گفته است اگر در چيزى خصومت كرديد آنرا به خدا و رسول بازگردانيد. (11) و بازگردانيدن آن به خدا اين است كه كتاب او را به داورى بپذيريم و باز گرداندن به سنت رسول اين است كه سنت او را بگيريم.اگر از روى راستى به كتاب خدا داورى كنند ما از ديگر مردمان بدان سزاوارتريم.» (12)

و در پاسخ آنان كه مى‏گفتند مردمان را چه صلاحيتى است كه در دين خدا حاكم شوند؟گفت:

«ما مردمان را به حكومت نگمارديم بلكه قرآن را داور قرار داديم.اين قرآن خطى نبشته است كه ميان دو جلد هشته است.زبان ندارد تا به سخن آيد،به ناچار آن را ترجمانى بايد،ترجمانش آن مردانند كه معنى آن را دانند.» (13) «رأى سران شما يكى شد كه دو مرد را به داورى پذيرند و از آن دو پيمان گرفتيم كه قرآن را لازم گيرند و فراتر از حكم آن نگزينند.زبان ايشان با قرآن باشد و دلشان پيرو حكم آن.اما آن دو از حكم قرآن سرپيچيدند و حق را واگذاردند.حالى كه آن را مى‏ديدند،هواى آنان بيرون شدن از راه راست بود و خوى ايشان كجروى و مخالفت با آنچه رضاى خداست.» (14)

گفتند:«حال كه چنين است بايد جنگ را از سر گيريم.»اما از سرگرفتن جنگ ممكن نبود.چرا كه به موجب پيمان نامه تا ماه رمضان نمى‏توانستند دست به جنگ بزنند.پس از آنكه پذيرفتند[به ظاهر يا از روى اعتقاد،خدا مى‏داند]كه گماردن داور با اصرار آنان بوده است،گفتند:«چرا با شاميان مدت نهادى»على گفت:

«اما سخن شما كه چرا ميان خود و آنان براى داورى مدت نهادى،من اين كار را كردم تا نادان خطاى خود را آشكار بداند و دانا بر عقيدت خويش استوار ماند و اينكه شايد در اين مدت كه آشتى برقرار است خدا كار اين امت را سازوارى دهد.» (15)

گروهى ديگر از گله و شكايت فراتر رفتند و گفتند:

ـ«داورى كردن در دين خدا در صلاحيت بندگان نيست.داورى تنها خدا راست.»و هر روز در انديشه‏اى كه داشتند بيشتر پيش رفتند تا سرانجام به على گفتند:

ـ«تو با گماردن داور در دين خدا كافر شدى.»

آنگاه از سپاه على كناره گرفتند و در ده حرورا در خانه عبد الله پسر وهب راسبى فراهم آمدند.عبد الله آنان را خطبه‏اى خواند و به پارسائى و امر به معروف و نهى از منكر دعوتشان كرد.سپس گفت:

ـ«از اين شهرى كه مردم آن ستمكارند بيرون شويد و به شهرها و جاهائى كه در كوهستان است پناه بريد و اين بدعت را نپذيريد.»يكى ديگر از آنان بنام حرقوص پسرزهير از مردم تميم گفت:

ـ«متاع اين دنيا اندك است و جدائى از آن نزديك،زيور دنيا شما را به ماندن در آن ميفريبد و از طلب حق و انكار ستم باز مى‏دارد ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون.» (16)

اين حرقوص همانست كه هنگام تقسيم غنيمت‏هاى جنگ حنين بر رسول خدا خرده گرفت و گفت:«كار به عدالت كن،تو عادلانه رفتار نكردى.»

پس گفتند:«اين جمع را مهترى بايد.در آن مجلس با عبد الله پسر وهب بيعت كردند.از آنجا به نهروان رفتند و مردم را به پيوستن به جمع خود خواندند.»على به آنان نامه‏اى نوشت كه:

«اين دو داور به حكم قرآن و سنت نرفتند چون نامه من به شما برسد نزد ما بيائيد.»

آنان در پاسخ نوشتند:«تو براى خدا به خشم نيامده‏اى كه براى خود بر آنان خشمگينى.اگر بر كفر خود گواهى دادى و توبه كردى در كار تو مى‏نگريم و گرنه بدان كه خدا خيانت‏كاران را دوست ندارد.»

سپس دست به كشتن مردم گشودند.عبد الله بن خباب را كه پدرش صحابى رسول خدا بود كشتند و شكم زن حامله او را پاره كردند.چون خبر به على رسيد،مردم كوفه گفتند:«چگونه مى‏توانيم اينان را به حال خود بگذاريم و به شام رو آريم.بهتر است خيال خود را از جانب خوارج آسوده سازيم آنگاه به جانب شام تازيم.»از سوى ديگر خوارج بصره كه شمار آنان را پانصد تن نوشته‏اند به خارجى‏هاى نهروان پيوستند و شمار آنان بيشتر و خطرشان جدى‏تر گشت.على(ع)خطبه‏اى خواند و ضمن آن گفت:

«نافرمانى خيرخواه مهربان،داناى كاردان،دريغ خوردن آرد و پشيمانى به دنبال دارد.درباره اين داورى رأى خويش را گفتم،و آنچه در دل داشتم از شما ننهفتم.رأى درست آن بود اگر مى‏پذيرفتيد .اما مخالف‏وار سرباز زديد و نافرمانى پيش گرفتيد،جفا ورزيديد و به راه عصيان رفتيد.تا آنكه‏نصيحت‏گو درباره خود بدگمان شد و حلوا رنج دهان و داستان من و شما چنان است كه :

نصيحت همه عالم چو باد در قفس است‏ 
به گوش مردم نادان چو آب در غربال (17)

«اين دو مرد كه به داورى گزيديد از حكم قرآن بيرون شدند آنچه را قرآن ميرانده بود زنده كردند و هر يك بى‏دليلى آشكار و سنتى پايدار به هواى خود رفت.خدا و رسول و مؤمنان درستكار از اين دو بيزارند.» (18)

على با سپاهيان خود پى خارجيان رفت اما چنانكه مقتضاى راهنمائى و مهربانى او بود پيش از آنكه جنگ درگيرد.عبد الله پسر عباس را نزد آنان فرستاد و بدو گفت:

«به قرآن بر آنان حجت مياور كه قرآن تاب معنى‏هاى گوناگون دارد.تو چيزى مى‏گوئى و خصم تو چيزى.ليكن به سنت با آنان گفتگو كن كه ايشان را راهى نبود جز پذيرفتن آن.» (19)

پسر عباس نزد آنان رفت،اما گفتگو با آنان سودى نداد چرا كه خارجيان آماده رزم بودند .پيش از آنكه جنگى درگيرد على خود به اردوى آنان رفت و گفت:

ـ«همه شما در صفين با ما بوديد؟»گفتند:

ـ«بعضى از ما بودند و بعضى نبودند.»فرمود:

«پس جدا شويد آنان كه در صفين بودند دسته‏اى،و آنان كه نبودند دسته‏اى ديگر،تا با هر دسته چنانكه در خور آنان است سخن گويم.»

امام مردم را آواز داد كه:

سخن مگوئيد و به گفته من گوش دهيد و با دل خود به من رو آريد و آنكس كه گواهى خواهم چنانكه داند در باب آن سخن گويد:«آيا هنگامى كه از روى حيلت و رنگ و فريب و نيرنگ قرآن‏ها را برافراشتند نگفتيد برادران ما و هم دينان مايند؟از ما گذشت از خطا طلبيدند و به كتاب خدا گرائيدند،رأى از آنان پذيرفتن است،و بدانها رهائى بخشيدن.به شما گفتم اين كارى است كه آشكار آن پذيرفتن داورى قرآن است،و نهان آن دشمنى با خدا و ايمان؟» (20)

جمعى پذيرفتند.على(ع)ابو ايوب انصارى را فرمود تا پرچمى برافراشت و گفت:

«هر كس زير اين پرچم آيد در امان است.»پانصد تن از آنان به سركردگى فروة بن نوفل اشجعى از خوارج جدا شدند و به دسكره رفتند.دسته‏اى هم به كوفه شدند و صد تن هم نزد على آمدند . (21) اما بيشترين بر جاى ماندند و گفتند:«راست مى‏گوئى ما داورى را پذيرفتيم و با پذيرفتن آن كافر شديم.اكنون به خدا بازگشته‏ايم اگر تو نيز از كفر خويش توبه كنى در كنار تو خواهيم بود.»على گفت:

«سنگ بلا بر سرتان ببارد چنانكه نشانى از شما باقى نگذارد.پس از ايمان به خدا و جهاد با محمد مصطفى(ص)بر كفر خود گواه باشم؟اگر چنين كنم گمراه باشم و در رستگارى بى‏راه .كنون گمراهى را راهنماى خويش و راه گذشته را پيش گيريد.همانا كه پس از من همگى‏تان خواريد و طعمه شمشير برنده مردم ستمكار.» (22)

طبرى شمار آنان را كه از فرمان عبد الله بن وهب رئيس خوارج بيرون نرفتند دو هزار و هشتصد تن نوشته است.

در جنگى كه با مانده خوارج درگرفت از اصحاب على هفت و يا نه تن كشته شدند و از خوارج نه تن باقى ماندند.على پيش از آغاز جنگ فرمود:

«به خدا كه ده كس از آنان نرهد و از شما ده تن كشته نشود.» (23) جنگ با خوارج به سود مركز خلافت پايان يافت.اما اثرى كه در روحيه بسيارى از مردم عراق نهاد بدتر از جنگ پيشين بود.چنانكه نوشته شد جنگ‏هاى زمان رسول خدا جنگ ميان عرب مسلمان و عرب كافر بود و جنگ‏هاى زمان سه خليفه پس از وى جنگ عرب با غير عرب بخاطر اسلام.اما جنگ‏هاى بصره و صفين چنان نبود.

در جنگ بصره،عرب مسلمان جنوبى با عرب مسلمان شمالى مى‏جنگيد و در جنگ صفين گاه از مردم قبيله‏اى نيمى با على(ع)بود و نيمى با معاويه.

اما در اين جنگ مسلمانان با مسلمانانى درافتادند كه پيشانى آنان داغ سجده داشت بيشتر آنان همه قرآن يا بيشتر آن را از بر داشتند.

هنگامى كه مى‏خواستند جنگ را آغاز كنند يكديگر را فرياد مى‏زدند به سوى بهشت.

طبرى به روايت خود از ابو مخنف و او از گفته يكى از سپاهيان على مى‏نويسد وى نزد امام آمد و گفت:

ـ«زيد بن حصين را كشتم.»امام پرسيد:

ـ«بدو چه گفتى و او به تو چه گفت.»پاسخ داد.بدو گفتم:

ـ«دشمن خدا!مژده باد تو را به آتش دوزخ.»

ـ«او به تو چه گفت؟»

گفت:«ستعلم أينا أولى بها صليا.» (24)

پس از پايان جنگ از على(ع)پرسيدند:«همه آنان كشته شدند؟»فرمود:

«نه به خدا كه نطفه‏هايند در پشت‏هاى مردان و زهدانهاى مادران.هرگاه مهترى از آنان سربرآورد او را براندازند چندانكه آخر كار،مال مردم ربايند و دست به دزدى يازند.» (25)

چنان شد كه امام فرموده بود.خوارج در سراسر دوره مروانيان و عباسيان در بصره،اهواز و شهرهاى جنوبى ايران با حكومت‏ها درافتادند و لشكرهاى انبوه خليفه را درهم شكستند و خود به مذهب‏ها منقسم شدند.افراطى‏ترين آن مذهب‏ها ازارقة و معتدل‏ترين‏شان اباضيه‏اند.سرانجام فرقه‏هاى خوارج با گذشت زمان برافتادند.تنها فرقه بنام آنان كه باقى مانده،اباضيه است .

در پايان نيمه نخست سده دوم هجرى مردى از ايشان بنام عبد الرحمن كه خود را پسر رستم بن بهرام بن شاپور ناميد از ايران به افريقا رفت و در تاهرت(يكى از شهرهاى الجزاير)دولتى تشكيل داد كه در تاريخ به نام دولت رستميان معروف است.حكومت آنان از سال صد و چهل و چهار هجرى تا سال دويست و نود و شش دوام يافت.

هم اكنون خارجيان اباضى در الجزاير بيشتر در شهرهاى تاهرت و غردايه زندگى مى‏كنند.از ميان آنان فقيهان و مورخان فاضلى برخاسته است.اباضيان در امارت‏نشين‏هاى حاشيه خليج فارس نيز حضور دارند،چنانكه مذهب بيشترين مردم سلطنت‏نشين عمان اباضى است.


پى‏نوشتها:

1.واقعه صفين،ص 504 به بعد.

2.نامه .6

3.واقعه صفين،ص .187

4.اسراء،آيه .23

5.خطبه .19

6.واقعه صفين،نصر بن مزاحم،ص 508،طبرى،ج 6،ص .3336

7.طبرى،ج 6،ص .3340

8.همان.

9.اعراف،آيه .175

10.گرفته از سوره جمعه،آيه .25

11.نساء،آيه .59

12.خطبه .125

13.گفتار، .125

14.خطبه .177

15.خطبه .125

16.خدا با پارسايان و نيكوكاران است.نحل:آيه .128

17.خطبه .35

18.كامل،ج 3،ص .338

19.نامه .77

20.خطبه .122

21.طبرى،ج 6،ص .3380

22.خطبه .58

23.خطبه .59

24.طبرى،ج 6،ص 3382،«زودا كه خواهى دانست كدام يك از ما در خور آتش دوزخيم»جمله از قرآن است.

25.نهج البلاغه،گفتار .60