على عليه السلام و محرومان

عباس عزيزى

- ۲ -


وقتى پدر آن نوجوان به مغازه آمد و از خريد امير مؤ منان آگاه شد، بى درنگ به محضر حضرت آمد و عرض كرد: اين دو درهم سودى را كه برده ام به شما برمى گردانم و پسرم شما را نشناخته است .
حضرت فرمود:((هرگز!اين دو درهم را نمى گيرم ؛ زيرا من و او بر سر قيمت آن توافق كرديم و من به آن قيمت راضى شدم .))(18)
بخش دوم : خوراكى همانند خوراك محرومان
نمك ، خورش على (ع )
شبى امير مؤ منان على (ع ) در افطار، مهمان دخترش ام كلثوم بود، ام كلثوم سفره را آورد و پهن كرد. سپس نان جو و شير و نمك در آن گذاشت ، امام على (ع ) بعد از نماز، نظرش به سفره افتاد، سرش را تكان داد و فرمود:((دخترم ، ام كلثوم !چه وقت پدرت نان را با دو خورش خورده است ؟!))
ام كلثوم ، شير را برداشت و على (ع ) با نان جو و نمك افطار كرد.(19)
تزكيه اخلاق و مجاهده نفس
امير المؤ منين (ع ) به هنگام خلافت بيت المال به طور فراوان در اختيارش ‍ بود، در مسجد كوفه در حال اعتكاف (نماز و روزه و عبادت ) به سر مى برد، در چنين زمانى يك نفر بيابانى وارد مسجد شد، نزديك افطار بود؛ رفت نزد پيرمردى كه از افطارش استفاده كند.
وقت افطار ديد آن پيرمرد، شيشه اى از ((قاووت )) آرد جو بيرون آورد و مقدارى هم به او داد، ليكن نتوانست بخورد. آن را در پارچه اى گذاشت و برخاست و از مسجد بيرون رفت ؛ كوچه به كوچه گردش مى كرد تا به خانه اى برسد كه غذاى خوبى داشته باشد و خود را سير كند، تا اين كه به خانه اى برسد كه غذاى خوبى داشته باشد و خود را سير كند، تا اين كه به خانه امام حسن (ع ) و حسين (ع ) رسيد، وارد منزل شد و از غذاى آنان سير خورد و سپس ((قاووت )) آن پيرمرد را به امام حسن (ع ) و حسين (ع ) نشان داد و عرض كرد: در مسجد، پيرمرد غريبى را ديدم كه از اين قاووت مى خورد، به من هم داد. دلم به حالش سوخت ، مى خواهم از اين غذاى شما براى او ببرم .
امام حسن (ع ) و حسين (ع ) به گريه افتادند و فرمودند:((آن پيرمرد، حضرت على (ع ) پدرمان است ، او بدين طريق ، تزكيه اخلاق و مجاهده مى نمايد.))(20)
ذلت نفس
سويد بن غفله گويد:روزى خدمت على (ع ) آن زمانى كه براى خلافت با ايشان بيعت كرده بودند، شرفياب شدم .ديدم روى حصير كوچكى نشسته است و در آن خانه جز آن حصير چيز ديگرى نبود.
عرض كردم : يا على ! بيت المال در اختيار شما است . در اين خانه جز اين حصير چيزى ديگر از لوازم يافت نمى شود!
فرمود:((سويد! عاقل در مسافرخانه و خانه اى كه بايد از آن جا نقل مكان كند تهيه وسايل نمى كند. ما خانه امن و راحتى داريم كه بهترين اسباب خود را به آن جا نقل مى دهيم ، به زودى من به سوى آن خانه رهسپار خواهم شد.))
اسود و علقمه گفتند: بر على (ع ) وارد شديم ، در پيش آن حضرت طبقى بافته شده از ليف خرما بود. در ميان طبق دو گرده نان جوين مشاهده كرديم ، نخاله آرد جو بر روى نان ها آشكارا ديده مى شد. على (ع ) نان را برداشت و بر روى زانوى خود گذاشت تا آن را بشكند، آن گاه با نمك ميل فرمود. به كنيزى كه نامش فضه بود، گفتم : چه مى شد اگر نخاله اين آرد را براى على (ع ) مى گرفتى ؟
فضه گفت : نان گوارا را على (ع ) بخورد، گناهش گردن من باشد.
در اين هنگام اميرالمؤ منين (ع ) تبسم نموده ، فرمود:((من خودم دستور داده ام نخاله اش را نگيرد.))
گفتم : براى چه يا على !
فرمود: ((زيرا اين گونه نفس بهتر ذليل مى شود و مؤ منان از من پيروى خواهند كرد تا وقتى كه به اصحابم ملحق شوم .))(21)
والى عُكبرا حضور على (ع )
امير المؤ منين (ع ) شخصى از ((ثقيف )) را والى ((عُكبرا)) نمود، وقتى به حضور امام آمده بود، حضرت به او فرمودند:((بعد از نماز ظهر به نزدم بيا.))
گويد:من سر وقت معين شده نزد امام رفتم ، هيچ دربانى نداشت تا مرا از آمدن منع كند، ديدم نشسته و نزدش پياله و كوزه آبى نهاده است ؛ دستور داد تا ظرفى بسته و مهر كرده را آوردند.به خود گفتم : امام مرا امين مى داند كه پيش من اين بسته را مى گشايد كه درون آن جواهر است ؛امام مهر بر ظرف را شكسته و ظرف را باز كرد، ديدم درونش سويق (نانى كه با آرد الك نكرده درست شده بود) است ، مقدارى از آن را بيرون آورد و در پياله ريخت و مقدارى آب بر آن افزود، مقدارى خودش خورد و مقدارى به من خورانيد؛ نتوانستم صبر كنم ، عرض كردم :اى اميرالمؤ منين ! با اين كه در عراق ، غذا و طعام زياد است شما اين چنين غذايى مى خوريد؟!
فرمود:((قسم به خدا، به خاطر بخل مهر نكردم ، بلكه فقط به قدر احتياج خريدم ؛چون مى ترسم چيزى از آن كم شود و به جايش چيز ديگر بگذارند و من دوست ندارم كه به شكمم غير از غذاى پاك برسد، به همين علت چنين كرده ام ، ولى تو چيزى را كه نمى دانى حلال است نخور.))(22)
على (ع ) به دنبال كارگرى
روزى شرايط زندگى بر على (ع ) به قدرى تنگ شد كه گرسنگى شديدى على (ع ) را فرا گرفت .
امام على (ع ) از خانه بيرون آمد و در جستجوى آن بود تا كارى پيدا شود و كارگرى كند و با مزد آن گرسنگى خود را رفع نمايد. در مدينه كار پيدا نكرد، تصميم گرفت به عوالى مدينه (مزرعه اى به فاصله يك فرسخ و نيمى مدينه ) برود؛ بلكه آن جا كار پيدا شود، به آن جا رفت ، ناگاه ديد زنى خاك الك كرده و جمع نموده است ، با خود گفت :((لابد اين زن منتظر كارگرى است تا آب بياورد و آن خاك را براى ساختن ساختمان گِل نمايد.))
نزد آن زن رفت و معلوم شد كه او منتظر كارگر است .
پس از صحبت با او، قرار بر اين شد كه على (ع ) آب از درون چاه بيرون بكشد و براى هر دلوى ، يك خرما اجرت بگيرد، شانزده دلو از چاه (عميق آن جا) آب بيرون كشيد به طورى كه دستش تاول زد، آن آب ها را طبق قرار داد بر سر آن خاك ريخت .
زن شانزده خرما به امام على (ع ) داد، و آن حضرت به مدينه بازگشت و جريان را به پيامبر(ص ) گفت ، با هم نشستند و آن خرماها را خوردند و گرسنگى آن روزشان برطرف گرديد.(23)
ياد قيامت
على (ع ) ميل به جگر پخته پيدا كرد كه با نان نرم بخورد. تا يك سال ترتيب اثر به ميلش نداد، پس از يك سال به فرزندش امام حسن (ع ) تذكر داد، امام حسن (ع ) رفت ، جگرى تهيه كرد و آن را پخت . على (ع ) آن روز روزه بود، هنگام افطار، وقتى خواست از آن جگر بخورد، آن را نزديك خود آورد. در همين هنگام فقيرى در خانه را زد، على (ع ) همه جگر را به امام حسن (ع ) داد و فرمود:((پسرم !اين جگر را به آن فقير بده ، مبادا در روز قيامت در نامه اعمال ما (اين آيه را) بخوانى :
((اذ هبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها))؛(24) ((شما در زندگى دنيا، خوشى هاى خود را برديد و از آن ها بهره مند شديد و امروز شما را عذاب خوارى دهند.))(25)
زهد شكم
على (ع ) خرمايى از بدترين خرماها را ميل كرد و روى آن مقدارى آب نوشيد، بعد با دست روى شكم خود زد و فرمود:((هر كس آتش ميان شكمش جاى دهد، خداوند او را از رحمتش دور سازد.))
غذاى لذيذ براى على (ع )
براى امام على (ع ) غذايى به نام (خبيص ) (كه از خرما و كشمش و روغن ، مانند حلوا درست مى شد) آوردند، حضرت آن را نخورد، پرسيدند: آيا آن را حرام مى دانى ؟
فرمود:((نه ؛ولى مى ترسم تمايلات نفسانى من به آن غذاى لذيذ، مشتاق و بى كنترل گردد.)) سپس اين آيه را خواند كه در روز قيامت به آنان كه طيّبات خود را در دنيا گرفتند گفته مى شود:
((اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا...))؛(26) از طيّبات و لذايذ در زندگى دنياى خود استفاده كرديد و ديگر براى آخرت چيزى نگذاشتيد.))(27)
تسلط بر نفس
روزى على (ع ) از در مغازه قصابى مى گذاشت ، قصاب گفت : اى اميرمؤ منان ! (ظاهراً در دوران خلافت ايشان بوده است ) گوشت هاى بسيار خوبى آورده ام ، اگر مى خواهيد ببريد.
على (ع ) فرمود:((اكنون پول ندارم كه ببرم .))
قصاب گفت :من صبر مى كنم .
حضرت فرمود:((من به شكم خود مى گويم كه صبر كند، اگر من نمى توانستم به شكم خود بگويم كه صبر كند، از تو مى خواستم كه صبر كنى ؛ ولى من به شكم خود مى گويم كه صبر كند.))(28)
صدقه امام
ابونَيزَر گويد:(29) من در دو زمين زراعى امام على بن ابى طالب (ع ) به نام ((عين ابى نيزر)) و ((بغيبغه )) مشغول كار بودم كه امام (ع ) به آن جا آمد و به من فرمود:((آيا غذايى دارى ؟))
گفتم : غذايى است كه براى اميرمؤ منان نمى پسندم ، كدويى است كه از همين جا كنده و با روغن پيه نامطبوعى سرخ كرده ام .
فرمود:((همان را بياور.))
سپس برخاست بر لب جوى رفت ، دست خود را شست و اندكى از آن غذا را ميل فرمود و باز بر لب جوى رفت و دست هاى خود را با خاك و شن كاملاً تميز شست ، آن گاه دست ها را مشت كرد و مشتى آب از همان جوى نوشيد و فرمود:((اى ابانيزر! كف دست ها پاكيزه ترين ظرف هاست .)) آن گاه با همان ترى دست بر شكم كشيد و فرمود: هر كه (با خوردن حرام ) آتش در شكم خود كند از رحمت حق به دور باد.))
سپس كلنگ را برداشت و به درون چاه رفت و مشغول كندن شد؛ ولى آب در نيامد، از آن جا بيرون آمد در حالى كه پيشانى مباركش خيس برق بود، عرق از پيشانى پاك كرد و باز كلنگ را برداشت و به درون چاه رفت و پيوسته كلنگ مى زد به حدى كه صداى نفس مباركش به گوش مى رسيد، ناگاه آب فوران كرد و مانند گردن شتر از زمين بيرون جست . امام به سرعت از چاه بيرون آمد و فرمود:((خدا را گواه مى گيرم كه اين چشمه آب صدقه است ؛ كاغذ و قلم برايم بياور.)) من به سرعت كاغذ و قلم آوردم ، حضرت نوشت :((به نام خداوند بخشنده مهربان . اين چيزى است كه بنده خدا على امير مؤ منان صدقه داده است ، اين دو زمين به نام هاى ((عين ابى نيزر)) و ((بُغَيْبَغه )) را بر فقراى مدينه و در راه ماندگان صدقه نمود تا بدين وسيله در روز قيامت چهره خود را از آتش دوزخ مصون دارد؛ كسى حق فروش و بخشش آن ها را ندارد تا آن گاه (يعنى قيامت ) كه خدا وارث آن ها شود و خدا بهترين وارثان است ، مگر آن كه حسن و حسين بدان ها محتاج شوند كه ملك خالص آن ها خواهد بود و هيچ كس ديگر حقّى در آن ها ندارد.))
ابو محلم محمد بن هشام گويد: زمانى امام حسين (ع ) بدهكار شد، معاويه دويست هزار دينام براى خريد ((عين ابى نيزر)) نزد امام فرستاد و ايشان از فروش آن خوددارى نموده فرمود:
((پدرم آن ها را صدقه داد تا چهره خود را از آتش دوزخ مصون دارد و من آن ها را به هيچ قيمتى نخواهم فروخت .))(30)
رسم على در خانه
زيد بن حسن گويد: شنيدم امام صادق (ع ) فرمود:
((على (ع ) در خوراك و روش از همه مردم به رسول خدا(ص ) شبيه تر بود. شيوه او چنان بود كه خود نان و روغن مى خورد و به مردم نان و گوشت مى خوراند.))
فرمود:((رسم اين بود كه على (ع ) آب و هيزم را به خانه مى آورد و فاطمه (س ) آسيا مى كرد و آن را خمير مى نمود و نان مى پخت و جامه وصله مى زد. فاطمه (س ) از همه مردم زيباروتر بود و گويى بر دو گونه اش دو گل شكفته بود.)) ((صلّى اللّه عليها و على ابيها و بعلها و بنيها)).
خوراكى در سطح پايين ترين افراد
نوشته اند: وقتى سفير روم به كوفه آمده بود، برنامه پذيرايى كسانى كه از خارج مى آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبى (ع ) بود، يعنى تا مدتى كه مى ماندند براى كارشان ، مهمان ايشان بودند. موقعى كه سفره را پهن كردند و خواستند خوراك بخورند، يك دفعه سفير اظهار غصه و حسرتى كرد و گفت : من چيزى نمى خورم .
امام حسن مجتبى (ع ) فرمود:((چرا نمى خورى ؟))
گفت :آقا، فقيرى را ديده ام به ياد او افتادم ، دلم برايش سوخت . دلم گرفته و نمى توانم چيزى بخورم ، مگر اين كه شما از اين خوراك براى او ببريد.
فرمود:((فقير كجا و كيست ؟))
گفت :من شبى به مسجد رفتم ، بعد از فارغ شدن از نماز(از اين جا بفهميد كه اميرالمؤ منين وضعش با بقيه مردم يكى بوده ، تميز داده نمى شد) ديدم عربى مى خواست افطار كند، سفره اى داشت باز كرد، آرد جو مشت كرد در دهان ريخت ، كوزه اى آب جلويش بود به من تعارف كرد گفت :((تو هم بخور.))
من ديدم نمى توانم اين خوراك را بخورم دلم برايش سوخت .حالا آقا شما اگر بشود از اين خوراك برايش بفرستيد.
صداى گريه امام مجتبى (ع ) بلند شد و فرمود:((او پدرم على (ع ) است ، امير المؤ منين است ، خليفه مسلمين است ، اين است خوراك او.))(31)
بخش سوم : خانه محقر على (ع )
زندگى با پوست گوسفند
حضرت على (ع ) فرمود:((هنگامى كه با زهراى مرضيه (ع ) ازدواج كردم ، زيراندازى جز پوست گوسفند نداشتيم ؛ شب ها آن را زير انداز خود قرار مى داديم ، و روزها شتر آب كش خود را بر روى آن علوفه مى داديم ! و خدمتكارى جز آن شتر نداشتيم .))
اتاق خشتى و گلى على (ع )
حضرت على (ع ) در كنار مسجد، خانه ساده اى داشت كه مجموع آن از يك اتاق خشت و گلى ، كه در كف آن اتاق ماسه نرم ريخته شده بود خلاصه مى شد. آن اتاق با پوست گوسفند فرش شده بود و يك عدد متكّا كه لايه آن از ليف خرما بود در آن ديده مى شد.
اين خانه براى شب زفاف مناسب نبود، پيامبر اسلام (ص ) به على (ع ) فرمود:((در همين نزديكى ، خانه اى را فراهم كن (اجاره كن ) تا همسرت را به تو تحويل دهم .))
حضرت على (ع ) عرض كرد:((در اين نزديكى جز منزل حارثة بن نعمان منزلى نيست .))
پيامبر(ص ) فرمود:((خانه هاى حارثه را براى مهاجران بى خانه گرفته ايم و اكنون شرم مى كنيم كه باز از او تقاضاى منزلى كنيم !))
حارثة اين سخن را شنيد، به محضر رسول خدا(ص ) آمد و متواضعانه عرض كرد:((من و اموالم به خدا و رسولش تعلّق دارد.)) پيامبر(ص ) براى او دعا كرد، به اين ترتيب خانه حارثه آماده شد و فاطمه زهرا(س ) شب عروسى به آن جا رفت .
پس از مدّتى امام على (ع ) و فاطمه (س ) به خانه قبلى على (ع ) بازگشتند و فرزندان زهرا(س ) در همان خانه ساده چشم به جهان گشودند و بزرگ شدند. اين خانه در كنار مسجد النّبى بود كه محل آن اكنون به نام ((خانه زهرا(س ) معروف است .(32)
زندگى بى پيرايه على (ع )
سلمان مى گويد:روزى حضرت زهرا(س ) را در حال خروج از خانه ديدم كه به خود پارچه اى پشمى و كهنه پيچيده بود كه دوازده جاى آن وصله شده بود. من از شدت ناراحتى گريستم و گفتم :دختر كسرى و قيصر در حريرند و دختر رسول خدا(ص ) در چادر شبى پشمينه و كهنه ، آن هم با اين همه وصله .
آن گاه فاطمه زهرا(س ) به نزد رسول خدا(ص ) رفت و عرضه داشت :((پدر جان ! سلمان از چادر وصله خورده من در شگفت است ، در حالى كه به خدا سوگند، پنج سال است من در خانه على به سر مى برم و از مال دنيا تنها پوست گوسفندى داريم كه روزها شترمان را بر آن علوفه مى خورانيم و شب ها خود به روى آن مى خوابيم و بالش ما پوستى است كه از ليف خرما پر شده است .))
روزى رسول خدا(ص ) بر زهرا(س ) وارد شد و حالش را پرسيد. جواب داد:((حالم اين گونه است كه مى نگريد؛ با عبايى زندگى مى كنيم كه نصف آن زير انداز ماست و بر روى آن مى نشينيم و نصف ديگر آن روانداز ماست كه بر روى خود مى كشيم .))(33)
همان مقدار كافى است
عوام بن حوشب از امام محمد باقر(ع ) روايت مى كند كه : وقتى على (ع ) با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده اى زدند. على (ع ) آمد و آن را برداشت و فرمود: ((براى اهل على همان مقدار كه در آن هست ، كافى است !))(34)
حصير، فرش امام على (ع )
سويد بن غفله روايت كرده است كه :روزى بر على (ع ) وارد شدم ، در خانه حضرت غير از حصير كهنه اى كه روى آن نشسته بود فرش ديگرى مشاهده نمى شد، عرضه داشتم :
((اى اميرمؤ منان !آيا مگر شما سلطان مسلمين و حاكم بر آن ها نيستيد؟ و آيا مگر همه بيت المال در اختيار شما نيست ؟ نمايندگان دولت ها بر شما وارد مى شوند، در حالى كه در خانه شما جز اين حصير چيز ديگرى نيست ؟
امام (ع ) در پاسخ اين انتقاد فرمود:((اى سويد!آدم عاقل در خانه انتقالى اثاثيه نمى آورد و حال آن كه خانه هميشگى پيش روى ماست و ما زندگى و اثاث خود را به آن جا منتقل كرده ايم و به زودى به آن جا خواهيم رفت !))
سويد مى گويد: ((فاءبكانى و اللّه كلامُه ))؛((به خدا سوگند، اين سخن على (ع ) مرا به گريه انداخت .))(35)
مَثلِ ما مَثلِ سواره اى است
((سويد بن غفله )) مى گويد: بر امام اميرالمؤ منين (ع ) وارد شدم ، و در خانه اش چيزى نديدم ، پرسيدم ، پس وسايل خانه كجاست ؟
فرمود:((اى پسر غفله ! ما اهل بيتى هستيم كه در دنيا اثاثى براى خود بر نمى گيريم و همه اثاث خود را به آخرت منتقل كرده ايم ، و مثل ما در دنيا مانند سواره اى است كه از راه مى رسد و در سايه درختى استراحت مى كند و سپس به راه خود ادامه مى دهد و درخت را رها مى كند!))
پيغمبر اكرم (ص ) فرمود:((بزرگ ترين خطرى كه براى شما مى ترسم (كه در سر راهتان قرار گرفته )، پيروى هوا و هوس و درازاى آرزو است كه سبب فراموشى آخرت مى گردد و خداى متعال دنيا را به دوست و دشمن خود مى دهد؛ اما آخرت را فقط به دوستان خود مى دهد. بدانيد كه دنيا فرزندانى دارد و آخرت هم فرزندانى ! پس شما فرزند آخرت باشيد نه دنيا و هر فرزندى به دنبال مادر خويش مى رود و دنيا در حال گذشتن و رفتن ولى آخرت با آراستگى در حال روى آوردن است و اينك شما در روز عمل قرار داريد و حسابى در كار نيست و به زودى به روز حساب مى رسيد؛ ولى عملى در كار نيست .))
فرمود:((اى مردم ! مغرور نگرديد؛ زيرا اگر خداى متعال چيزى را مهمل و بيهوده مى آفريد، اشياى كوچك را مانند پشه و غيره مهمل مى گذاشت .))(36)
بنا كردن قصر براى على (ع )
در كوفه ، قصر سفيدى براى اميرالمؤ منين (ع ) بنا كردند تا امام در آن سكونت نمايد و به امور حكومتى بپردازد؛ وقتى اين مطلب را به گوش امام رساندند، فرمود:
((من حاضر نمى شوم تا ديوار خانه ام از ديوار منازل بيچارگان بالاتر و خانه ام از منازل مستمندان بهتر باشد!))(37)
فصل چهارم : رسيدگى به محرومان جامعه
نزول سوره مباركه ((هل اتى ))
حسن و حسين (ع ) مريض شدند. پيامبر گرامى (ص ) با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
- يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .
على (ع ) و فاطمه (ع ) نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين (ع ) و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هردوى آن ها شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على (ع ) سه صاع (تقريباً سه كيلو)جو قرض كرد. حضرت زهرا(ع )يك قسمت آن را آرد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر(ص )! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعام هاى بهشتى عنايت كند. خاندان على (ع ) همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه (س ) پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت :سلام بر شما اى خاندان محمد(ص )! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا(س ) غذايى (نان جو)آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد، على (ع ) دست حسن و حسين (ع ) را گرفته و محضر پيامبر(ص ) رسيدند. در حالى كه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر(ص ) آنها را در چنان حالى ديد فرمود:((يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است .)) سپس برخاست و با آنان به سوى خانه فاطمه (س ) حركت كردند.
وقتى به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه (س ) در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته .رسول خدا(ص ) او را در آغوش كشيد و فرمود:((از وضع شما به خدا پناه مى برم .)) در اين وقت جبرييل نازل گشت و گفت :((اى رسول خدا!خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند.)) آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند.(38)
صدقه قبل از سؤ ال
على (ع ) مى فرمايد:((به درستى كه در قرآن مجيد آيه اى است كه عمل به آن ننموده هيچ كس نه قبل از من و نه بعد از من (39)؛ زيرا من يك دينار را به ده درهم فروختم (انفاق كردم ) و قبل از هر سؤ الى كه از پيامبر(ص ) كردم يك درهم به فقير دادم . سپس يك مطلب از آن حضرت سؤ ال مى كردم ، رسول خدا(ص ) به من فرمود:((يا على ! به من وحى رسيده كه قبل از هر پرسشى از من ، اول بايستى صدقه اى به فقير بدهند و من قصد دارم مقدار صدقه را يك دينار قرار دهم .))
على (ع ) عرض كرد:((يا رسول اللّه ! اگر مقدار صدقه يك دينار باشد؟مردم سؤ الى نمى كنند.)) حضرت فرمود:((پس چه قدر باشد.)) حضرت على (ع ) عرض كرد:((يك دانه گندم يا يك دانه جو.)) باز هم كسى حاضر به سؤ ال كردن از رسول خدا(ص ) نشد، مگر على (ع ) كه ده سؤ ال نمود و اين آيه در شاءن او نازل گرديد.(40)
كريم با مروت
از كتب اهل تسنن روايت شده كه عرب فقيرى خدمت حضرت على (ع ) شرفياب شد و از آن حضرت درخواست كمك نمود. حضرت به او فرمود:((به خدا قسم ، در خانه چيزى نداريم .))
فقير گفت :به خدا، اگر نااميدم كنى ، خدا روز قيامت از شما نمى گذرد.
حضرت على (ع ) به شدت گريست ، آن گاه به قنبر دستور داد:((زره من را بياور و به اين عرب بده .)) سپس به فقير فرمود:((قدر آن را بدان كه من با اين زره در مقابل دشمنان ايستاده ام و پيغمبر خدا(ص ) را خوشحال كرده ام .))
قنبر عرض كرد:((يا امير المؤ منين ! قيمت اين زره بيست درهم است و اين مقدار براى يك فقير زياد است .))
حضرت فرمود: ((اى قنبر!اگر به اندازه دنيا طلا و نقره داشته باشم ، در صورتى خوشحال مى شوم كه آنها را در راه خدا صدقه دهم و خدا قبول كند؛زيرا خداوند از نعمت هاى خود سؤ ال خواهد نمود.))
آفرين بر آن ركوع و آن سجود
روزى رسول خدا(ص ) در مسجد مدينه ، نماز ظهر مى خواند، على (ع ) نيز حاضر بود، فقيرى وارد مسجد شد و از مردم خواست كه به او كمك كنند، هيچ كس به او چيزى نداد.
دل فقير شكست و عرض كرد:((خدايا!گواه باش كه من در مسجد رسول خدا(ص ) درخواست كمك كردم ؛ ولى هيچ كس به من كمك نكرد.))
در اين هنگام على (ع ) كه در ركوع نماز بود، با انگشت كوچكش اشاره كرد، فقير جلو آمد و با اشاره على (ع )، انگشتر را از انگشت على (ع ) بيرون آورد و رفت .
رسول خدا(ص ) پس از نماز به خدا متوجه شد و عرض كرد: ((پروردگارا! برادرم موسى از تو تقاضا كرد:
((رب اشرح لى صدرى ؛ و يسرلى امرى ؛ و احلل عقدة من لسانى ؛ يفقهوا قولى ؛ و اجعل لى وزيرا من اهلى ؛ هارون اخى ؛ اشدد به ازرى ؛ و اشركه فى امرى )):(41)
((سينه مرا گشاده دار، كار مرا آسان كن و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند و وزيرى از خاندانم براى من قرار بده ، برادرم هارون را، به وسيله او پشتم را محكم گردان و او را در كار من شريك كن .))
پس از اين پيامبر اسلام (ص ) عرض كرد: