۴۰۰ داستان از مصايب امام على عليه السلام

عباس عزيزى

- ۱۱ -


255 خبر از شقى ترين فرد 

روزى پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود:
يا على اشقى الاولين عاقر الناقة ، و اشقى الاخرين قاتلك و فى رواية من يخضب هذه من هذا
(اى على ! شقى ترين پيشينيان همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت ، و شقى ترين فرد از آخرين قابل تو است و روايتى آمده : و او كسى است كه اين را با آن رنگين كند (اشاره به اينكه محاسنت را با خون فرق سرت خضاب كند).(308)


256 پيشگويى پيامبر(ص ) از شهادت خود و امامان  

پيامبر (ص ) فرمود: اى مردم ، آن گاه كه من شهيد شدم على (ع ) نسبت به شما از خودتان صاحب اختيارتر است . و آن گاه كه على (ع ) به شهادت رسيد پسرم حسن (ع ) نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و آن گاه كه على (ع ) به شهادت رسيد پسرم حسن (ع ) نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و آنگاه كه پسرم حسن (ع ) به شهادت رسيد پسرم حسين (ع ) نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و آن گاه كه پسرم حسين (ع ) به شهادت رسيد پسرم على بن الحسين نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است و با امر او آنان را اختيار نيست ).
سپس حضرت رو به على كرد و فرمود: يا على ، به زودى او را مى بينى ، از من به او سلام برسان ).
وقتى او به شهادت رسيد، پسرش محمد نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و تو اى حسين (ع ) او را درك مى كنى ، از من به او سلام برسان . سپس در نسل محمد مردانى يكى پس از ديگرى خواهند بود كه با امر آنان براى مردم اختيارى نيست .
حضرت اين مطلب را سه مرتبه تكرار كرد فرمود: (هيچ كدام از آنان نيست مگر آن كه نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است و با امرشان آنان را اختيارى نيست .
همه آنان هدايت كننده و هدايت شده اند و آنان نه نفر از فرزندان حسين (ع ) هستند).
اميرالمؤ منين (ع ) برخاست و در حالى كه گريه مى كرد عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اى پيامبر خدا، آيا تو هم كشته مى شوى ؟
فرمود: آرى ، من با سم از دنيا مى روم و شهيد مى شوم ، و تو با شمشير كشته مى شوى و محاسنت از خون سرت رنگين مى شود، و پسرم حسن (ع ) با سم كشته مى شود، و پسرم حسين (ع ) با شمشير كشته مى شود، او را طغيانگر پسر، زنازاده پسر زنازاده ، منافق پسر منافق مى كشد.(309)


257 اخبار پيامبر از طول عمر على  

سليم مى گويد: ابوذر و سلمان و مقداد برايم نقل كردند، و سپس از على (ع ) شنيدم . آنان گفتند:
مردى بر على بن ابى طالب (ع ) فخر نمود. پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: اى على ، تو بر همه عرب فخر كن ، كه تو از نظر پسر عمو و پدر و برادر از همه بزرگوارتر هستى . تو خودت و نسبت و همسرت و فرزندانت و عمويت از همه بزرگوارتريد. تو در تقديم جان و مالت از همه بالاتر، و در بردبارى از همه كامل تر، و در اسلام از همه پيش تر و از نظر علم از همه بالاتر هستى .
تو كتاب خدا را از همه بهتر قرائت مى كنى و سنت هاى الهى را از همه بهتر مى دانى . قلب تو در روز جنگ از همه شجاع تر، و دست تو بخشنده تر است . در دنيا از همه زاهدتر و در تلاش و كوشش از همه شديدتر و در اخلاق از همه نيكوتر و در زبان از همه راستگوترى ، و محبوب ترين مردم نزد خدا و من هستى .
تو بعد از من سى سال خواهى ماند، كه خدا را عبادت مى كنى و بر ظلم قريش صبر مى نمايى ، و آن گاه كه يارانى يافتى در راه خداى عزوجل با آنان به جهاد بر مى خيزى . براى تاءويل قران با ناكثين و قاسطين و مارقين از اين امت جنگ مى نمايى همان طور كه همراه با من براى تنزيل آن جنگيدى .
سپس به شهادت كشته مى شودى ، و محاسنت با خون سرت خضاب مى شود. قاتل تو در كينه نسبت به خداوند و دورى از خدا و از من همچون پى كننده شتر (صالخ ) و همچون قاتل يحيى بن زكريا و فرعون ذوالاوتاد (صاحب ميخ ‌ها) خواهد بود.(310)


258 درك فيض شهادت در آينده  

در جنگ احد پس از آنكه آن همه رشادت هاى بى نظير را انجام داد و هشتاد جراحت سنگين بر بدنش وارد شد و بدنش غرق در خون بود، پيامبر به او فرمود: كسى كه در راه خدا متحمل سختى مى شود، بر خداوند است كه ثواب عظيم بر او كرامت نمايد.
حضرت امير (ع ) با شنيدن اين جملات گريست و عرض كرد: خدا را شكر مى كنم كه به شما پشت نكردم ولى ناراحتم كه چرا به شهادت نرسيدم ! پيامبر اكرم (ص ) فرمود: انشاءالله بعد از اين به فيض شهادت نيز نايل خواهى شد.(311)


259 آگاهى پيامبر از مدفن على (ع ) 

روزى رسول اكرم (ص ) به اميرالمؤ منين (ع ) گفت : يا على ! حق تعالى محبت ما را بر آسمان ها و زمين عرضه كرد، پس اول مكانى كه از آسمانها اجابت كرد آسمان هفتم بود، حق تعالى او را زينت داد به عرش و كرسى ؛ بعد از آن آسمان چهارم اجابت نمود، آن را به ستاره ها تزيين كرد؛ سپس ‍ زمين حجاز اجابت نمود، آن را به خانه كعبه مزين گردانيد؛ بعد از آن زمين شام اجابت كرد، آن را به بيت المقدس زينت داد؛ پس از آن زمين اجابت نمود، آن را به قبر من مشرف گردانيد، سپس زمين كوفه اجابت كرد، آن را به قبر تو شرف داد يا على .
پس حضرت اميرالمؤ منين (ع ) گفت : يا رسول الله آيا من در كوفه عراق مدفون خواهم شد؟ فرمود: بلى يا على ، شهيد خواهى شد در بيرون كوفه و مدفون خواهى گرديد در مابين غريين در مابين تل هاى سفيد، تو را بدبخت ترين مرد از اين امت عبدالرحمن بن ملجم مى كشد، پس سوگند ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه مرا به پيغمبرى فرستاده است كه پى كننده ناقه صالح نزد حق تعالى گناهانش از او بيشتر نيست . (312)


260 على (ع ) خضاب نمى كرد 

حفص اعور گويد: (از امام صادق (ع ) درباره خضاب (رنگ كردن ) موى سر و صورت سئوال شد، فرمود: خضاب سنت است .
گفتم : چرا اميرالمؤ منين خضاب نمى كرد؟
فرمود: براى اينكه پيامبر (ص ) به او فرموده بود، به همين زودى ، موى صورتت از خون فرق سرت (به شمشير ابن ملجم مرادى ) خضاب مى شود.)
حنال گويد: (من و پدرم و جدم و عمويم در مدينه به حمامى وارد شديم ، و مرد ديگرى نيز در حمام بود. آن مرد از جدم پرسيد: اى پير مرد! چرا خضاب نمى كنى ؟ عرض كرد: كسى را ديدم از من و تو بهتر بود و خضاب نمى كرد.
آن مرد ناراحت شد و فرمود: آن چه كسى بود كه از من بهتر بود؟
جدم گفت : او على بن ابى طالب (ع ) بود، من او را درك كردم خضاب نمى كرد.
آن مرد را پايين افكند و بعد فرمود: راست مى گويى اى پيرمرد! اگر خضاب كنى همانا رسول خدا خضاب مى كرد و او بالاتر از على بن ابى طالب است ، و اگر ترك خضاب كنى اقتدا به على (ع ) نموده اى .)
حنال گويد: (چون از حمام بيرون آمديم ، پرسيديم : اين مرد چه كسى بود؟ گفتند: او زين العابدين ، امام چهارم با فرزندش ، امام باقر (ع ) بود.)(313)


بخش دوم : خبر دادن على (ع ) از شهادت خود 

261 اگر مى دانستم كه تو قاتل منى تو را نمى كشتم  

على (ع ) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت ، پس از خواندن دو ركعت نماز بر فراز منبر رفت ، به جانب فرزندش امام حسن (ع ) نظرى افكند و فرمود:
يا ابا محمد كم مضى من شهرنا هذا فقال ثلث عشرة يا اميرالمؤ منين اى ابا محمد چه قدر از اين ماه گذشته است ؟
جواب داد: 13 روز يا اميرالمؤ منين .
على (ع ) رو به جانب امام حسين (ع ) كرد و فرمود: يا ابا عبدالله كم بقى من شهرنا هذا؟ فقال الحسين : سبع عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا عبدالله چقدر از اين ماه مانده است ؟
امام حسين گفت : 17 روز باقى مانده است يا اميرالمؤ منين .
سپس حضرت مضرب بيده على لحيته و هى يومئذ بيضاء فقال و الله ليخضبها بدمها اذا انبعث اشقيها سپس دست خود را به ريش خود كه در آن روز سفيد شده بود زد و فرمود: اين ريش با خون سرم رنگين خواهد شد هنگامى كه آن شقى بيايد. و اين شعر را قرائت مى فرمود:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
در اين مجلس ابن ملجم حاضر بود و اين كلمات را مى شنيد و تا اميرالمؤ منين على (ع ) از منبر فرود آمد ابن ملجم برخاست و با عجله خود را نزد على (ع ) رسانيد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع ) من حاضرم و دست چپ و راست من با من است دستور بده تا دست هاى مرا از تن من جدا كنند و اگر مى خواهى دستور فرماييد سر از بدن من جدا كنند.
فقال على و كيف اقتلك و لا ذنب لك و لو اعلم انّك قاتلى لم اقتلك و لكن هل كانت لك حاضنة يهوديّة فقالت لك يوما من الايام يا شقيق عاقر ناقة ثمود.
على (ع ) فرمود: چگونه ترا بكشم در حالى كه جرمى ندارى و اگر چنان چه هم مى دانستم كه قاتل من هستى تو را نمى كشتم لكن بگو ببينم آيا از يهودان ، زنى حاضنه نزد تو بود و روزى از روزها تو را (اى برادر كشنده شتر) خطاب نمود؟
در اين جا ابن ملجم عرض كرد: آرى چنين بود.
على (ع ) بعد از اين ، سخنى نگفت و بر مركب خويش سوار شده به طرف منزل خود رفت (314)


262 خبر دادن على (ع ) از شهادت خود 

عامر بن واثله گفت : زمانى كه خلافت ظاهرى به اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد، مردم را براى بيعت با خود جمع كرد و از جمله كسانى كه قصد بيعت با آن جناب را داشت عبدالرحمن ابن ملجم مرادى بود، چون به عنوان بيعت با آن حضرت حضور پيدا كرد، حضرت دو مرتبه يا سه مرتبه او را اجازه بيعت نداد پس از آن با كمال ناراحتى براى بيعت دست دراز كرد.
على (ع ) در آن هنگام فرمود: چه موضوعى مانع شده كه بدبخت ترين اين امت بيايد و اراده شوم خود را عملى سازد. سوگند به كسى كه جان من در تصرف اوست به زودى محاسنم را از خون سرم رنگين خواهند كرد.
ابن ملجم چون از بيعت آسوده شد، برگشت حضرت امير (ع ) به اين شعر مترنم شده فرمود:
اشدد حياز يمك للموت
فان الموت لاقيكا
و لا تجزع من الموت
اذا حل بوداديكا
كما اضحك الدهر
كذلك الدهر يبكيكا
خود را براى استقبال از مرگ آماده كن و بدان كه به زودى او تو را در مى يابد از مرگ نترس و از ورود او اندوهناك مباش زيرا همان طور كه روزگار تو را مى خنداند به همان گونه مى گرياند.(315)


263 بيچارگى ابن ملجم  

معلى بن زياد گفته پسر ملجم حضور اميرالمؤ منين رسيده عرض كرد: به مركب سوارى محتاجم . حضرت به او نگاهى كرده فرمود: تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟
گفت : آرى باز هم همين پرسش را كرد و همان پاسخ را شنيد، آن گاه به غزوان فرمود: اسب اشقرى را به او بده . چون ابن ملجم سوار بر آن اسب شد و دهانه اش را به دست گرفت و رفت ، حضرت اين شعر را خواند... يعنى من مى خواهم كه به او عطا و بخشش كنم و او عزم كشتن مرا دارد، با اين تفاوت در مرام و مسلك هيچ كس او را معذور و بى گناه نخواهد شناخت .
او گفت : زمانى كه ابن ملجم با شمشير بر فرق على (ع ) زد، او را دستگير نموده حضور حضرت امير(ع ) آوردند حضرت به او توجه كرده فرمود: سوگند به خدا آن همه احسان هايى را كه نسبت به تو انجام مى دادم با توجه به اين بود كه مى دانستم كشنده منى و با تو اين گونه معامله مى كردم تا موقعيت خود و بيچارگى تو را در پيشگاه خدا ثابت نمايم .(316)


264 قاتل من ، شخصى بى نسب و نام  

در جنگ جمل ، على (ع ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
يارانش به آن حضرت عرض كردند: (زبير، يكه سوار قريش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او را به خوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشير و زره و سپر و نيزه ، به سوى ميدان رفتى ؟! در حالى كه زبير، خود را غرق در اسلحه نموده بود).
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: (او قاتل من نيست ، بلكه قاتل من ، مردى بى نام و نشان ، و بى ارزش و نكوهيده نسب است ، بى آن كه به ميدان دليران آيد، از روى غافل گيرى ، خواهد كشت (يعنى او تروريست است )).
واى بر او كه بدترين مردم اين جهان است ، دوست دارد مادرش در سوگواريش بنشيند، او همانند (احمر) پى كننده ناقه حضرت ثمود است ، كه اين دو در يك خط هستند(317) منظور حضرت ، ابن ملجم ملعون بود، و آن حضرت در اين گفتار خبر از شهادت خود داد.


265 قاتل على (ع ) از يهود 

مردى از قبيله مزينه گفت : من در خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بودم ، گروهى از قبيله مراد به خدمت آن حضرت آمدند و ابن ملجم در ميان ايشان بود، پس آن گروه گفتند: يا اميرالمؤ منين ! ابن ملجم را ما با خود نياورده ايم ، بدون اختيار ما، او با ما آمد و ما مى ترسيم كه به شما آسيبى بزند، و بر تو مى ترسيم از او.
حضرت به آن ملعون گفت ، بنشين و نگاه طولانى به روى او كرد و او را سوگند داد كه آنچه از تو مى پرسم راست بگو. پس فرمود: آيا تو نبودى در ميان جمعى از كودكان ، در كودكى با ايشان بازى مى كردى و هر گاه تو را از دور مى ديدند مى گفتند: آمد فرزند چراننده سگ ها؟ آن ملعون گفت : بلى . حضرت فرمود: چون به سن جوانى رسيدى از جلوى راهبى گذشتى به تو نگاه تندى كرد و گفت : اى شقى تر از پى كننده ناقه صالح .
گفت : بلى چنان بود.
باز حضرت فرمود: مادر تو، تو را خبر نداد كه در حيض به تو حامله شده بود؟
چون آن ملعون آن را شنيد اضطرابى در سخنش به هم رسيد و آخر گفت : مادرم مرا چنين خبر داد.
پس حضرت فرمود: شنيدم از رسول خدا(ص ) كه كشنده تو شبيه است به يهود بلكه از يهود است .(318)


266 نظر كنيد به قاتل من  

زمانى كه محمد بن ابى بكر گروهى از اشراف مصر را به خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در ميان ايشان بود، نامه اى كه اسامى ايشان در آنجا نوشته شده بود در دست او بود، چون حضرت نامه را گرفت و نام ها را خواند، به نام آن ملعون رسيد فرمود كه ، تويى عبدالرحمن ؟ گفت : بلى .
حضرت اميرالمؤ منين فرمود: لعنت خدا بر عبدالرحمن باد.
آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين من تو را دوست مى دارم .
حضرت فرمود: دروغ مى گويى به خدا سوگند كه مرا دوست نمى دارى ، پس او سه مرتبه قسم خورد بر دوستى آن حضرت ، و حضرت سه مرتبه سوگند ياد كرد كه مرا دوست نمى دارى .
آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين سه مرتبه سوگند ياد كردم كه تو را دوست دارم باور نمى كنى .
حضرت فرمود: واى بر تو، حق تعالى ارواح را دو هزار سال پيش از بدن ها خلق كرد، ايشان را در هوا ساكن گردانيد، پس آنها كه در عالم ارواح با يكديگر الفت گرفته اند و يكديگر را شناخته اند، در اين عالم با يكديگر موافقت و محبت دارند؛ و آنها كه در آن عالم با يكديگر الفت نداشته اند، در اين عالم با يكديگر الفت ندارند؛ روح تو را نمى شناسند و در عالم ارواح با تو الفت نداشته است .
چون آن ملعون پشت كرد، حضرت فرمود: اگر كسى خواهد كه نظر كند به قاتل من ، نظر كند به اين مرد.
بعضى از حاضران گفتند: يا اميرالمؤ منين چرا او را نمى كشى ؟
فرمود: بسيار عجيب است مى گوييد كه من كسى را بكشم كه هنوز مرا نكشته است .(319)


267 قاتل من هموست ! 

وقتى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از مردم بيعت مى گرفت ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى آمد كه با آن حضرت بيعت كند، حضرت قبول بيعت او ننمود تا آنكه سه مرتبه به خدمت آن حضرت آمد، در مرتبه سوم با حضرت بيعت كرد. چون پشت كرد، حضرت بار ديگر او را طلبيد و به او سوگند داد كه بيعت نشكند و عهدهاى محكم از او گرفت . چون روانه شد، باز او را طلبيد بار ديگر بر او تاءكيد كرد، آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين آنچه با من كردى با ديگران نكردى ؟ حضرت شعرى خواند كه مضمونش ‍ اين است كه : من به او بخشش مى نمايم و نيكى مى كنم ، و او اراده قتل من دارد، چه بد يارى است قبيله مراد، پس فرمود: برو ابن ملجم به خدا سوگند مى دانم كه وفا به عهدهاى خود نخواهى كرد. پس حضرت اسب نيكويى به او داد. چون او بر اسب سوار شد، باز حضرت شعرى خواند كه مضمونش همان بود، چون او پشت كرد، فرمود: به خدا سوگند اين ملعون كشنده من خواهد بود، گفتند: يا اميرالمؤ منين ما را دستورى ده كه او را بكشيم ، حضرت دستورى نداد.(320)


268 مرگ در كمين من است  

در احاديث معتبره وارد شده است كه چون حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از نافرمانى و نفاق و كفر اصحاب خود ناراحت شد و لشكر معاويه بر اطراف و نواحى ملك آن حضرت غارت مى آوردند و اصحاب آن حضرت به او يارى نمى نمودند، بر منبر رفته و فرمود: به خدا سوگند دوست دارم كه حق تعالى مرا از ميان شما بردارد و در رياض رضوان جا دهد، مرگ به همين زودى ها در كمين من است ، پس فرمود: چه مانع شده است بدبخت ترين فرد اين امت را كه محاسن مرا از خون سرم خضاب كند، اين خبرى است كه پيغمبر بزرگوار مرا به آن خبر داده است ، پس فرمود: خداوندا من از ايشان به تنگ آمده ام و ايشان از من به تنگ آمده اند، و من از ايشان ملال يافته ام و ايشان از من ملال يافته اند، خداوندا مرا از ايشان راحت و ايشان را مبتلا كن به كسى كه مرا ياد كنند.(321)


269 قاتل من ، ابن ملجم فاجر و ملعون  

روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) داخل حمام شد، شنيد كه صداى حضرت امام حسن و امام حسين (ع ) بلند شد، حضرت فرمود: چه اتفاقى افتاد پدر و مادرم فداى شما باد؟ گفتند: اين ستمگر ملعون ابن ملجم به دنبال شما آمد، ترسيديم كه آسيبى به شما بزند.
حضرت فرمود: به خدا سوگند كه كشنده من به غير او نخواهد بود(322)


270 شقى ترين اشقيا 

در كتاب كشف الغمه و مناقب ابن شهر آشوب مذكور است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه دچار مريضى شد، جمعى به عيادتش رفتند و گفتند: يا اميرالمؤ منين ما در اين عارضه بر تو مى ترسيم ، حضرت فرمود: اما من مى ترسم زيرا كه شنيده ام از پيغمبر صادق و مصدق كه فرمود: شقى ترين امت جفت پى كننده ناقه صالح ضربتى بر سر من خواهد زد و محاسن مرا رنگين خواهد كرد.
به روايت ديگر گفتند: يا اميرالمؤ منين چرا از ميان اين منافقان به در نمى روى كه خود را به مدينه حضرت رسول الله (ص ) برسانى و در جوار آن حضرت مدفون شوى ؟
فرمود كه : پيغمبر مرا خبر داده است كه در اين شهر شهيد خواهم شد، و در پشت اين شهر مدفون خواهم گرديد.(323)


271 آگاهى على (ع ) از شهادت خود 

مردى از علماى يهود خدمت على (ع ) آمد و از مسئله اى چند سئوال نمود، از جمله پرسيد وصى پيغمبر شما بعد از او چند سال خواهد زيست ؟
فرمود: سى سال
گفت : بگو سرانجام خواهد مرد يا كشته خواهد شد؟ فرمود: بلكه كشته خواهد شد، و ضربتى بر سر او خواهند زد كه ريش او از خون او خضاب شود، يهودى گفت : به خدا سوگند راست گفتى من چنين خوانده ام در كتابى كه موسى املاء كرده است و هارون نوشته است .(324)


272 بدبخت ترين مردم  

روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بر منبر فرمود: اى گروه مردم ! حق بر باطل غالب گرديد و به زودى بر خواهد گشت و باطل بر حق غالب خواهد شد، پس فرمود: كجاست بدبخت ترين امت كه ضربتى بر سر من زند و محاسنم را از آن رنگين كند.(325)


273 خبر دادن از آخرين پليد 

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه : مردى از علماى يهود به خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) آمد در هنگامى كه حضرت از جنگ خوارج نهروان مراجعت نموده بود، پرسيد كه : يا على تويى وصى پيغمبر آخر الزمان ؟
فرمود: بلى .
يهودى گفت : بر وصى هر پيغمبرى هفت بليه و امتحان وارد مى شود در حيات پيغمبر، و هفت بليه بعد از وفات آن پيغمبر، تو بگو كه آيا نسبت به تو هم واقع شده است ؟
چون آن حضرت آن بليه ها و امتحان ها را بيان فرمود، اصحاب آن حضرت همه حاضر بودند و همه تصديق نمودند.
بعد از آن فرمودند: يكى ديگر از بليه هاى من مانده و نزديك است كه آن بليه بر من وارد شود، پس آن يهودى به گريه آمد، و اصحاب آن حضرت به فغان آمدند و گفتند: يا على ! آن خصلت آخر را بيان فرما؟
حضرت اشاره به ريش مبارك خود نمود فرمود: بليه آخر آن است كه اين ريش از خون اين موضع تر خواهد شد و اشاره به سر مبارك خود نمود.
چون حضرت اين خبر وحشت آور را فرمود، صداهاى مردم در مسجد به گريه بلند شد، شيون مردم به حدى رسيد كه در كوفه هيچ خانه نماند مگر آنكه اهلش از ترس آن صدا بيرون دويدند. آن يهودى در همان ساعت بر دست آن حضرت مسلمان شد، پيوسته در خدمت آن حضرت بود تا آنكه آن حضرت به درجه شهادت فايز گرديد، و ابن ملجم را گرفتند و به خدمت امام حسن (ع ) آوردند، در آن وقت آن يهودى حاضر بود و مردم بر دور امام حسن (ع ) جمع شده بودند، و آن ملعون را در پيش آن حضرت بازداشته بودند، پس آن يهودى به آن حضرت گفت : اى ابومحمد بكش اين لعين را خدا او را بكشد، به درستى كه من خوانده ام در كتابى كه بر حضرت موسى نازل شده است كه اين بدبخت گناهش بزرگتر است از پسر آدم كه برادر خود را كشت ، و از قدار پى كننده ناقه صالح .(326)


274 شكايت از سستى ياوران  

روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نماز صبح را در مسجد ادا نمود، مشغول تعقيب گرديد تا آفتاب يك نيزه بلند شد، پس رو به جانب مردم گردانيد فرمود: به خدا سوگند كه من پيشتر گروهى چند را مى يافتم كه شب ها عبادت حق تعالى را مى كردند، و گاه پاهاى خود را با ايستادن به عقب مى افكندند، و گاه پيشانى هاى خود را بر زمين براى خدا مى گذاشتند، چنان عبات خدا مى كردند كه گويا صداى آتش جهنم در گوش هاى ايشان بود، چون نزد ايشان خدا را يادى مى كردند، مانند درخت از ترس حق تعالى مى لرزيدند.
با اين احوال گمان مى كردند كه شب را به غفلت به سر آوده اند، بعد از اين سخن كسى آن حضرت را خندان نديد تا به درجه شهادت رسيد.(327)


275 شناختن قاتل خود 

على (ع ) به دروازه بان كوفه امر كرد كه هر كس داخل كوفه مى شود اسم او را بنويسد، پس اسم مردمانى كه به شهر كوفه مى آمدند نوشته مى شد.
چون اسامى را خدمت حضرت آوردند و اسامى آنها را خواند همين كه بر اسم ابن ملجم رسيد انگشت مبارك را بر آن اسم گذاشت و فرمود: خدا تو را بكشد.(328)


276 نزديك شدن امر الهى  

حضرت على (ع ) در ماه مبارك رمضان كه در آن ماه به رياض رضوان انتقال نمود، بر منبر فرمود: امسال به حج خواهيد رفت ، و من در ميان شما نخواهم بود، و در آن ماه يك شب در خانه امام حسن (ع ) و يك در شب خانه امام حسين (ع ) و يك شب در خانه زينب دختر خود كه در خانه عبدالله بن جعفر بود افطار مى نمود و زياده از سه لقمه طعام تناول نمى نمود، از سبب آن حالت از آن حضرت پرسيدند، فرمود: امر خدا نزديك شده است يك شب يا دو شب بيش نمانده است ، مى خواهم چون به رحمت حق واصل شدم شكم من از طعام پر نباشد.(329)


277 دادن خبر شهادت  

على (ع ) پيش از شهادتش از قضيه ناگوار شهادت خود اطلاع داد و معلوم كرد با ضربتى كه بر سر او وارد مى آيد و محاسنش را خونين مى كند از دنيا رحلت فرمايد و حضرتش از اين معنى با الفاظ مختلفى كه ذيلا اشاره مى شود اطلاع داده :
سوگند به خدا محاسنم از خون سرم رنگين خواهد شد.
سوگند به خدا محاسنم به خون سرم رنگين مى شود و چه امرى شقى و بدبخت ترين امت را از انجام كار زشتش باز مى دارد كه نمى آيد محاسن مرا خون آلود كرده بسازد.
چه امرى باعث شده كه بدبخت ترين امت نيايد و محاسنم را به خون سرم رنگين سازد.
ماه رمضان كه سيد ماه ها و آغاز سال است فرا مى رسد و آسياى سلطنت در آن ماه به چرخ در مى آيد و همه شما با يك طريقه و مرام به حج بيت الله خواهيد رفت و نشانه آن است كه من در ميان شما نمى باشم .


278 بستن پيمان شهادت با خدا 

جعد بن بعجه كه يكى از خوارج بود به على (ع ) عرض كرد از خدا بترس ‍ براى آن كه خواهى مرد، فرمود: نه چنين است بلكه من به ضربتى دنيا را وداع خواهم گفت كه محاسنم از خون سرم خضاب خواهد شد و پيمان هم چنان بر اين پيمانه شده و كسى كه افترا زند زيانكار است .


279 خبر از نوحه گرى ها 

در آخر شب نوزدهم كه خواست از خانه به مسجد برود مرغابى ها اطراف او را گرفته به روى او صيحه مى زدند. خواستند آنها را دور كنند، فرمود: دست از آنها برداريد كه به نوحه گرى پرداخته اند.(330)


280 خبر على (ع ) از شهادت جويريه  

جويرية بن مسهر كنار خانه على (ع ) آمد پرسيد: اميرالمؤ منين (ع ) كجاست ؟ گفتند: خوابيده است ، صدايش را بلند كرده گفت : اى خوابيده از جاى برخيز سوگند به كسى كه جان من در دست تواناى اوست چنان چه خود پيش از اين به ما اطلاع داده اى ضربتى بر سرت زنند كه محاسنت را از خون سرت خضاب سازد، على (ع ) صداى او را شناخته فرمود: جويريه پيش بيا تا سخنى با تو بگويم ، چون نزديك آمد، فرمود: به حق كسى جان من در تصرف اوست تو را نيز به حضور بدكردار پرخور پست فطرتى خواهند برد و او دستور مى دهد دست و پاى تو را ببرند و در زير درخت بسيار بلندى به دار زنند، روزگارى از اين قضيه گذشت تا در زمان معاوية بن ابى سفيان كه زياد به ولايت رسيد دست و پاى او را بريد و او را در زير درخت بسيار دراز پسر مكعبر به دار آويخت .(331)


281 خبر دادن از شهادت به دخترش  

اسماعيل بن زياد گويد: ام موسى كنيز على (ع ) و سرپرست دخترش ‍ فاطمه به من گفت : از على (ع ) شنيدم به دخترش ام كلثوم مى فرمود: دختر من به زودى از مصاحبت من محروم خواهى شد و طولى نمى كشد از ميان شما مى روم .
ام كلثوم پرسيد: به چه دليل چنين فال بدى مى زنيد و ما را داغدار مى سازيد؟
فرمود: رسول خدا را در خواب ديدم كه گرد و غبار را از چهره من پاك مى كرد و مى فرمود گرفتارى هاى دنيا از تو برداشته شد و تير قضا به هدف مقصود رسيد.
نامبرده گويد: سه شبانه روز نگذشته بود كه حادثه ضربت خوردن اميرالمؤ منين (ع ) او را ساكت كرده مى فرمود: دختر من گريه مكن آرام مباش هم اكنون پيغمبر خدا را مى بينم با دست به جانب من اشاره مى كند و مى فرمايد: يا على به جانب ما بيا كه آن چه در نزد ماست براى تو بهتر است از ماندن در دنيا.(332)


282 (رجال صدقوا) كيانند؟ 

در يكى از روزها كه حضرت على (ع ) بر بالاى منبر كوفه بود، يكى از حاضران پرسيد آيه (رجال صدقوا...) درباره چه كسانى و در فضيلت كدام يك از مسلمانان نازل شده است ؟
حضرت على (ع ) در پاسخ او، فرمود: اين آيه در شاءن من و عمويم (حمزه ) و پسر عمويم (عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب ) نازل شده است ، (عبيدة ) و (حمزه ) به ترتيب در جنگ بدر و احد به شهادت نايل آمدند و به حضور حق تعالى رسيدند و من كه اكنون باقى هستم در انتظار آن هنگامى مى باشم كه بدبخت ترين مردم از جاى برخيزد و محاسن مرا به خون سرم رنگين كند! و اضافه كرد: اين پيش آمد موافق با پيمانى است كه حبيب بن من ، ابوالقاسم (ص ) آن را از من تعهد گرفته است .(333)


283 شايعه قتل على (ع ) 

در حديث طولانى جنگ صفين روايت شده است كه : عراقيان اميرالمؤ منين (ع ) را نيافتند، بدگمان شده گفتند: شايد كشته شده ، صداى گريه و زارى از آنها بلند شد، امام حسن (ع ) از گريه منع شان كرد و فرمود: پدرم به من خبر داده كه قتل او در كوفه واقع مى شود، در اين بين پير مردى فرتوت آمد و گفت : اميرالمؤ منين را ديدم در ميان كشتگان افتاده ، پس گريه و زارى زياد شد، امام حسن (ع ) فرمود: مردم ! اين پير دروغ مى گويد، تصديقش نكنيد، زيرا على (ع ) فرموده : مردى از مراد در اين كوفه مرا مى كشد.(334)


بخش سوم : مصايب اصحاب على (ع ) 

284 اشعار در تكفين سلمان  

سلمان در مداين ، بيمار شد، بسترى گرديد، ساعات آخر عمر را مى گذرانيد به همسرش بقيره گفت : (منتظر باش كه به زودى مرا در بسترم ، بى روح مى يابى ، سپس به بزرگانى كه در كنار بستر بودند مانند حذيفة بن يمان ، سعد وقاص ، اصبغ بن نباته فرمود:
(خانه را خلوت كنيد) آنها برخاستند و از خانه بيرون آمدند و در خانه را گشودند، چشم سلمان به در بود، گويى در انتظار مهمان غيبى است ).
ناگاه امام على (ع ) وارد خانه شد و پرسيد: حال سلمان چطور است ؟ به بالين سلمان آمد و روپوش را به كنارى زد، سلمان لبخند زد، امام على (ع ) به سلمان فرمود:
(آفرين بر تو اى بنده صالح خدا، هنگامى كه با رسول خدا(ص ) ملاقات نمودى ، چگونگى رفتار قوم ، با برادرش را برايش تعريف كن ).
سلمان از دنيا رفت ، امام على (ع ) جنازه او را غسل داد و كفن كرد و بر كفن او اين دو شعر را نوشت
و فدت على الكريم بغير زاد
من الحسنات و القلب السليم
و حمل الزّاد اقبح كلّ شيى ء
اذا كان الوفود على الكريم
(بر شخص كريم و بزرگوارى وارد شدم ، بى آنكه توشه نيك ، و قلب پاك داشته باشم ، ولى هنگام ورود به محضر شخص بزرگوار، بردن توشه نزد او، قبيح ترين چيز است ).(335)


285 تبعيد ابوذر 

هنگام تبعيد ابوذر، عثمان دستور داد كه اعلام كنند كه هيچ كس حق ندارد با ابوذر سخن بگويد، و او را بدرقه كند، و به (مروان حكم ) (پسر عمويش ) گفت : مراقب باش كه هيچ كس ابوذر را بدرقه نكند.
ولى اميرالمؤ منين على (ع ) و حسن (ع ) و حسين (ع ) و عقيل برادر على (ع ) و عمار ياسر، به بدرقه ابوذر شتافتند.
امام حسن (ع ) با ابوذر سخن مى گفت ، مروان فرياد زد: اى حسن (ع ) خاموش باش ! مگر فرمان خليفه را نشنيده اى كه كسى با ابوذر سخن نگويد، اگر نشنيده اى اينك بشنو.
امام على (ع ) به مروان حمله كرد، و تازيانه اش را بين دو گوش مركب مروان زد و فرمود: (دور شو، خدا تو را به آتش هلاكت افكند) او نزد عثمان رفت و جريان را بازگو كرد)(336)
ابوذر در برابر بدرقه كنندگان ايستاد تا با آنها وداع كند، هر يك از بدرقه كنندگان سخنى گفتند:
نخستين شخص ، امام اميرمؤ منان بود كه فرمود:
يا اباذر انّك غضبت لله فارج من غضبت له ، ان القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك ...
(اى ابوذر، تو براى خدا خشم كردى ، پس به او اميدوار باش ، مردم به خاطر دنياى خود از تو ترسيدند، و تو به خاطر دينت از آنها ترسيدى ، پس ‍ آنچه را كه آنها برايش در وحشتند (يعنى دنيا) به خودشان واگذار، و از آنچه ترس دارى كه آنها گرفتارش شوند (كيفر خدا) فرار كن ، چقدر آنها محتاجند به آنچه از آن منعشان مى كردى ؟ و چقدر تو بى نياز هستى از آنچه تو را منع مى كردند، و به زودى در مى يابى كه پيروزى از آن كيست ؟ اگر درهاى آسمانها و زمين را روى بنده اى ببندند، ولى آن بنده از خدا بترسد، خداوند راهى را براى او خواهد گشود...(337)


286 دعاى على (ع ) 

عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرالمؤ منين على (ع ) بود در جنگ صفين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) و لشكر معاويه بود به على (ع ) عرض كرد:
ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى با شما بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما با تو بر اساس پنج چيز است :
1 تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى .
2 تو داماد آن حضرت و همسر حضرت زهرا(س ) هستى .
3 تو پدر دو فرزند رسول خدا(ص ) مى باشى .
4 تو نخستين فرد هستى كه به پيامبر (ص ) ايمان آوردى .
5 تو بزرگوارترين مرد از مجاهدان اسلام بودى و سهم تو در جهاد با كفار از همه بيشتر است .
بنابراين اگر فرمان دهى تاكوه را از جاى بر كنيم ، و دريا را از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو بر نتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت دشمن مى باشيم .
اميرمؤ منان (ع ) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كردند:
(اللّهم نور قلبه بالتقوى و اهده الى صراط مستقيم ).
خداوندا قلب او را به تقوى منور كن و او را به راه مستقيم هدايت كن ، دعاى على (ع ) در وجود او ديده مى شد او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ و شهادت در راه راست گام برداشت .(338)


287 عشق على (ع ) در دل ابن سكيت  

ابن سكيت متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود، متوكل او را به بعنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى از آنها به عمل آورده بود و به خوبى از عهده امتحان برآمده بودند، متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد (به خاطر) سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود تمايل به تشيع داد، از ابن سكيت پرسيد: اين دو تا (دو فرزندش ) پيش تو محبوب ترند يا حسن و حسين فرزندان على ؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت بر آشفت ، خونش به جوش آمد. با خود گفت : كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى كند! اين تقصير من است كه تعليم آنها بر عهده گرفته ام . در جواب متوكل گفت :
(به خدا قسم قنبر غلام على به مراتب از اين دو و از پدرشان نزد من محبوب تر است .)
متوكل در همان مجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش در آورند.
تاريخى افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده اند. اين جاذبه را در كجا مى توان يافت ؟ گمان نمى رود در جهان نظيرى داشته باشد.
على به همين شدت دشمنان سر سخت دارد، دشمنانى كه از نام او به خود مى پيچيدند، على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است ، و به همين جهت گروهى را به سوى خود مى كشد و گروهى را از خود طرد مى نمايد. آرى على شخصيت دو نيرويى است .(339)


288 انده على (ع ) در شهادت ياران  

محمد بن ابى بكر مادرش اسماء بنت عميس بود و از ياران با وفاى اميرالمؤ منين (ع ) است و در جنگى صفين نيز به همراه اميرالمؤ منين (ع ) و در ركاب آن حضرت دلاورى ها و فداكارى ها كرد، تا آنكه به دستور على (ع ) به مصر رفت ، و در آنجا بود كه در جنگى او را به قتل رساندند و چون خبر قتل او به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد سخت افسرده شد، بدانسان كه آثار افسردگى و اندوه در چهره آن حضرت ديده شد.
در روايت است كه عبدالرحمن بن شبيب به اميرالمؤ منين عرض كرد: من كمتر مردمى را ديده ام كه درباره چيزى خوشحال شوند به اندازه اى كه مردم شام در وقتى كه خبر مرگ محمد بن ابى بكر به آنها رسيد خوشحال شدند؟ على (ع ) فرمود: بدان كه اندوه ما نيز درباره او به اندازه خوشحالى آنها در اين باره بلكه چند برابر بيشتر بود.
و نيز زيد بن صوحان كه در اين جنگ شهيد شد و چون به زمين افتاد، اميرالمؤ منين (ع ) بر بالين او حاضر شده و در مدح او فرمود:
(رحمك الله يازيد، لقد كنت خفيف المؤ نة عظيم المعونة )(340)


289 اندوه على در مرگ مالك اشتر 

هشام بن محمد (مورخ مشهور) گويد: چون خبر شهادت محمد بن ابى بكر رضى الله عنه به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد(341) نامه اى به مالك بن حارث اشتر رحمه الله كه آن روزها در نصيبين اقامت داشت ، نگاشت كه : اما بعد همانا تو از كسانى هستى كه من براى بر پايى دين از وى كمك مى جويم ، و به پشتيبانى وى تكبر و سركشى گناهكاران را مى شكنم ، و به يارى او مرزهايى را كه بيم هجوم دشمن از آنها مى رود مى بندم . و من پيش از اين محمد بن ابى بكر رحمه الله را بر مصر گماردم ، و تنى چند بر وى خروج كردند و چون جوان بود و جنگ ناآزموده كشته شده و به شهادت رسيد خدايش رحمت كناد بنابراين به زودى نزد من آى تا در امر مصر تدبيرى بينديشيم ، و يكى از يارانت را كه مورد اعتماد و خير خواه هستند به جايگزينى بر كارهاى خودت بگمار.
مالك رضى الله عنه شبيب بن عامر ازدى را به جاى خود گمارد و به سوى اميرالمؤ منين (ع ) روانه گشت تا بر آن حضرت وارد شد، امام (ع ) خبر مصر را به وى باز گفت و از احوال اهالى آن جا با خبرش ساخت ، و به او افزود: كسى جز تو براى آن جا شايسته خودت بسنده مى كنم از خدا در كارهاى مهم يارى جو، و درشتى را با نرمى به هم بياميز، و به تا آن جا كه نرمش كارساز است با نرمى رفتار كن ، و هر گاه كه جز درشتى چيزى سود نبخشد به سختى و درشتى دست بياز. مالك اشتر رضى الله عنه خارج شد و بار و بنه را جمع كرده آماده حركت به سوى مصر شد، و اميرالمؤ منين (ع ) پيشاپيش او نامه اى بدين مضمون به اهل مصر نگاشت :
بسم الله الرحمن الرحيم سلام بر شما، من به نزد شما خدايى را مى ستايم كه جز او معبودى نيست ، و از او خواستارم كه بر پيامبرش محمد و آل او درود فرستد. همانا من بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه در روزهاى ترسناك نمى خوابد، و و در اوقات هراس انگيز از دشمن روى بر نمى تابد، او از رزمنده ترين بندگان خدا، و داراى گرامى ترين حسب و شريف ترين آن در ميان آنهاست بر نابكاران از سوزش آتش ‍ زيان بارتر است ، و دورترين مردم از عار و ننگ است ، و او همان مالك بن حارث اشتر است ، وى بسان شمشيرى است كه دندانه تيزش و تيزى لبه اش به كندى نگرايد، زود از ميدان نگريزد، و به هنگام رزم با متانت و سنگين است ، انديشه اى عميق و ريشه دار و صبر و تحملى نكو دارد، پس ‍ سخنش را بشنويد و امرش را فرمان بريد، پس اگر امر به جنگ داد بجنگيد، و چنان چه به اقامت فرمانتان داد بر جاى بمانيد، او جز به دستور من نه اقدامى كند و نه دست بردارد. همانا من شما را در بودن با اشتر به جهت خير خواهى شما و قوت نفسى كه بر دشمنتان پيدا مى كنيد بر خويشتن مقدم داشتم ؛ خداوند شما را به هدايت نگهدارد، و بر لزوم تقوى پايدارتان بدارد، و ما و شما را به آن چه دوست دارد و مى پسندد توفيق بخشد، و سلام بر شما و رحمت و بركات خداوند بر شما باد.
چون مالك اشتر آماده حركت به سوى مصر شد، جاسوسان معاويه در عراق خبر حركت مالك را به وى نوشتند، و اين مطلب بر معاويه گران آمد چه چشم طمع به مصر دوخته بود، و خوب مى دانست كه اگر مالك در آن جا پا نهد مصر از چنگ وى بيرون خواهد رفت ، و نيز مالك در نزد او از محمد بن ابى بكر پر صلابت تر مى نمود، لذا به دهقانى ماليات پرداز كه در قلزم سكونت داشت كس فرستاد كه على (ع ) مالك اشتر را به طرف مصر گسيل داشته و اگر شر او را از سر ما بردارى تا زنده هستى ماليات همان ناحيه را به تو خواهم بخشيد، بنابراين هر چه مى توانى در قتل او چاره اى بينديش . سپس معاويه اهل شام را جمع كرد و به آنان گفت : همانا على اشتر را به سوى مصر فرستاد: همگى گرد آييد تا از خدا بخواهيم شر او را از سر ما كوتاه كند، سپس دعا كرد و همگى با او دعا كردند.
اشتر به سوى مصر بيرون شد تا به قلزم رسيد، آن دهقان به استقبال او آمد بر وى سلام كرده گفت : من مردى از اهل شام هستم و براى تو و يارانت از زكات زمينم حقى بر عهده من است ، نزد من فرود آمد آى تا به خدمت تو و يارانت كمر بندم و چهارپايان خود را از علف هاى اين جا بخوران و جزء ماليات من حساب كن .
اشتر در خانه وى فرود آمد و او به رفع نيازهاى مالك و يارانش همت گماشت ، و خوراكى را كه با عسل مسموم آغشته بود به نزد مالك برد، و چون مالك از آن بخورد او را در جا كشت . خبر به معاويه رسيد، وى مردم شام را جمع كرد و گفت : مژده باد شما را كه خداى تعالى دعايتان را اجابت نمود، و شر مالك را از شما بازداشت و او را كشت ، همگى با شنيدن اين خبر مسرور و به هم مژده مى دادند.
چون خبر شهادت اشتر به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد آهى بركشيد و بسيار افسوس خورد و فرمود: آفرين خدا بر مالك كه هر چه داشت از او بود، او اگر از كوه بود البته بزرگ ترين ستون و صخره آن بود، و اگر از سنگ بود همانا سنگ سختى بود، مالكا! راستى كه به خدا سوگند مرگ تو جهانى را ويران ساخت و مويه كنان بر چون تويى بايد مويه سر دهند.
سپس فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين : (ما همه از خداييم و به سوى او باز خواهيم گشت ، و سپاس ويژه پروردگار جهانيان است )، خداوندا من اين مصيبت بزرگ را به حساب تو مى گذارم كه مرگ او را از مصايب روزگار است ، خداوند مالك را رحمت كند كه او به عهد خود وفا كرد و پيمان خود را به انجام رساند و به ديدار خدايش شتافت ، با اين كه ما با خود عزم كرده ايم كه بر هر مصيبتى پس از مصيبت رحلت رسول خدا(ص ) صبر پيشه سازيم كه راستى آن بزرگ ترين مصيبت است .(342)


next page

fehrest page

back page