۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۲۲ -


586- مردم مكه و بيعت با امام على (ع ) 

مكه شهرى بود كه مردم آن در پى فتح و غلبه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسلام گرويدند و سابقه اسلام آنها در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كم بود بدين جهت نيروى انقلابى در آن اندك بود، ولى به لحاظ اينكه حرم امن الهى بود، عده اى مكه را به عنوان سكونت خود برگزيدند، بعد از اينكه مردم مدينه و مهاجر و انصار و انقلابيونى كه از مصر و كوفه آمده بودند با على (عليه السلام ) بيعت كردند. حضرت طى نامه هايى از برخى استاندارانى كه از طرف عثمان در مناطق مختلف منصوب شده بودند خواست كه از مردم بيعت بگيرند البته عده اى از اين استانداران منصب خود را رها كرده و فرار نمودند. حضرت امير (عليه السلام ) طى نامه اى به استاندار مكه كه از طرف عثمان منصوب شده بود و خالد بن عاص نام داشت او را به امارت مكه ابقا كرد و از او خواست كه از مردم بيعت بگيرد. مردم مكه از بيعت سرباز زندند مخصوصا اينكه عده اى مخالفان حضرت در مكه بودند و از طرفى چون در ماه ذى الحجه با حضرت بيعت شده بود عده اى از مخالفان حضرت به حج رفته و هنوز در مكه بودند و به شهرهاى خود بازنگشته بودند عده اى از كارگزاران عثمان نيز كه يقين داشتند حضرت امير (عليه السلام ) به جهت خلافكارى هايشان آنها را بر كنار خواهد كرد به مكه گريخته بودند بعد از اين كه اهل مكه از بيعت با امام امتناع ورزيدند جوانى از قريش به نام عبدالله (700) بن وليدبن زيد نامه اى را كه حضرت به فرماندار مكه نوشته بود گرفت آن را جويد و در كنار چاه زمزم انداخت تا مردم نامه امام را لگد كنند البته از اين نامه در تاريخ اثرى نيست به هر حال همه مردم با حضرت بيعت كردند الا معاويه و مردم شام و اندكى از خواص ‍ مردم ، بعدها حضرت ، خالدبن عاص را كه از سوى عثمان والى مكه شده بود را عزل كرد و ابوقتاده انصارى را به جاى او منصوب كرد.(701)

587- غريبى با غريبه اى نشسته ؟! 

روايت شده هنگامى كه امام حسن و امام حسين عليهم السلام و همراهان ؛ از دفن بدن مطهر پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند كنار ويرانه اى پيرمرد بينوا و نابينايى را ديدند كه پريشان بود و خشتى زير سر نهاده و گريه مى كرد از او پرسيدند، تو كيستى ؟ و چرا نالان و پريشان هستى ؟ او گفت : من غريبى بينوا هست در اينجا مونس و غمخوارى نداريم يكسال است كه من در اين شهر هستم هر روز مرد مهربان و غمخوارى دلسوز نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من مى رسانيد و مونس مهربانى من بود ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است . گفتند: آيا نام او را مى دانى ؟ گفت : نه . گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست ؟ گفت : پرسيدم ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم . گفتند: اى بينوا! رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت : من نابينايم نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود. گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى ؟ گفت : پيوسته زبان و به ذكر خدا مشغول بود وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت : زمين و زمان و در دو ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا: غريب جالس غريبا؛ درمانده اى با درمانده اى نشسته و غريبى همنشين غريبى شده است ! حسن و حسين عليهم السلام و محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر؛ آن مهربان ناشناخته را شناختند؛ به روى هم نگريستند و گفتند: اى بينوا! اين نشانه ها كه بر شمردى نشانه هاى باباى ما اميرمؤ منان على (عليه السلام ) است . بينوا گفت : پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده ؟ گفتند: اى غريب بى نوا شخص بدبختى ضربت بر آن حضرت زد و او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را به روى خود مى پاشيد و مى گفت : مرا چه لياقت كه اميرمؤ منان (عليه السلام ) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟حسن و حسين عليهم السلام هر چه او را دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت . آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين عليهم السلام را چسبيد و گفت : شما را به جدتان سوگند شما را به روح پدر عاليقدرتان ، مرا كنار قبر او ببريد. امام حسن (عليه السلام ) دست راست او و امام حسين (عليه السلام ) دست چپ او را گرفتند و او را كنار مرقد مطهر على (عليه السلام ) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت مى گفت : خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم تو را به حق صاحب اين قبر جانم را بستان دعاى او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد امام حسن و امام حسين عليهم السلام از اين حادثه جانسوز گريستند و خو شخصا جنازه آن پيرمرد را غسل داده و كفن كردند. نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپرده اند. (702)

588- سهل ؛ يارى صادق و همراهى دائمى امام على (ع ) 

سهل بن حنيف كارگزار حضرت على (عليه السلام ) در شهر مدينه بود. وقتى حضرت براى پيكار صفين آماده مى شد حضرت به كارگزاران خود در تمام سرزمين اسلامى خود نامه نوشت و آنان را جملگى به كوفه فرا خواند از جمله آنها سهل بن حنيف بود او همراه قيس بن سعد كه از مصر برگشته بود به جانب كوفه رهسپار شد. وقتى آنها به كوفه رسيدند حضرت ياران خود را فرا خوانده بود تا درباره جنگ با معاويه از آنها نظر خواهى كند و از آنان مى خواست كه نظر خود را علام نمايند. هاشم بن عتبه و عمار بن ياسر و قيس بن سعد نظر موافق خود را به حضرت اعلام نمودند، سپس گروهى از انصار گفتند: فردى از ميان شما جواب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) را بدهد در اينجا بود كه سهل بن حنيف پاسخ مثبت خود را به نمايندگى از انصار به حضرت اعلام كرد در جنگ صفين ، سهل فرمانده سواران نيروهاى بصره بود. سهل در جنگ صفين شركت فعال داشت وى همراه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بعد از جنگ به كوفه برگشت و بعد از بازگشت به كوفه اين يار ديرينه و فداكار على (عليه السلام ) از دنيا رفت . سيدرضى گويد: حضرت ، حضرت ، سهل را از ديگران بيشتر دوست مى داشت ، لذا حضرت فرمود است : (لو احبنى جبل لتهافت ) اگر كوهى مرا دوست داشته باشد (تكه تكه شده ) فرو ريزد امام جعفر صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: وقتى كه سهل از دنيا رفت حضرت على (عليه السلام ) او را با برداحمر يمنى كه منسوب به حبره بود كفن كرد، از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده است كه فرمود: رسول خدا بر جنازه حمزه 70 تكبير گفت و حضرت على (عليه السلام ) بر جنازه سهل 25 تكبير گفت و اينها را به صورت پنج تا پنج تا بر جنازه او خواند، زيرا بعد از هر نماز گروهى مى آمدند و مى گفتند اى اميرمؤ منان ما به نماز نرسيديم و حضرت دستور مى داد جنازه را به زمين گذاشته بر او نماز مى خواند تا اينكه پنج مرتبه جنازه را بر زمين گذاشتند.
رحمت خدا بر سهل باد كه با افتخار زندگى كرد و در حالى از دنيا رفت كه على (عليه السلام ) از او راضى بود.(703)

589- صداى شيطان  

روزى حسن بصرى خدمت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كه كنار شط فرات بود ظرفى را پر از آب نموده و قدرى از آن را آشاميد و بقيه آن را روى زمين ريخت . عى (عليه السلام ) فرمود: در اين كار اسراف نمودى زيرا آب را، بر زمين ريختى و بر روى آب نريختى ، حسن بصرى از روى اعتراض گفت : شما خون مسلمين را بر زمين مى ريزى اسراف نمى كنى ، من به اين مقدار آب اسراف نموديم ؟حضرت فرمود: اگر من در ريختن خون مسلمين اسراف مى كردم چرا به آنها كمك نكردى و جزء شورشيان با من جنگ نمودى ؟ حسن گفت : من آماده جنگ شده بودم لباس و سلاح هم پوشيديم تا با شاميان همراه شوم همين كه از منزل بيرون آمدم هاتفى از آسمان صدا زد! قالت و مقتول در جهنم هستند لذا از تصميم خود منصرف شدم . حضرت فرمود: راست گفتى او برادرت شيطان بود.

590- نظارت در حكومت  

سعيد بن قيس همدانى مى گويد: يكى از روزها به هنگام شدت گرما كه معمولا كوچه هاى شهر خلوت مى شد و هر كس در زير سايه بان و يا در خانه خود استراحت مى كرد، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را ديدم كه در كنار ديوارى ايستاده است بخدمت آن حضرت رسيدم و پس از سلام علت ايستاد ايشان را در اين هواى گرم جويا شدم فرمود:
ما خرجت الا لا مظلوما و اغيث ملهوفا(704)
در اين ساعت از محل استراحت بيرون نيامدم مگر براى اينكه مظلومى را ياور و گرفتارى را پناهگاه باشم لذا ابن ابى الحديد در كتاب شرح نهج البلاغه خود مى گويد: اميرمؤ منان على (عليه السلام ) خود اين كار را انجام مى داده و خانه اى نيز به نام بيت المقصص داشت كه مردم شكايت و تقاضاهاى خود را به آنجا مى بردند.

ديباچه مروت و ديوان معرفت   لشكر كش فتوت و سردار اتقياء
فردا كه هر كسى به شفيعى زند دست   مائيم و دست و دامن معصوم مرتضى (705)

591- نظارت در حكومت  

حضرت على (عليه السلام ) به هنگام در دست گرفتن حكومت اسلامى بر منبر رفت و پس از ستايش خداوند فرمود:
سوگند به خدا، تا هنگامى كه يك نخل در مدينه داشته باشم از بيت المال چيزى بر نمى دارم درست بينديشيد كه آيا وقتى من خود از بيت المال مسلمانان به خود سهمى نمى دهم مى توانم آن را به شما بدهم ؟
در اين موقع عقيل برادر حضرت امير (عليه السلام ) از جا برخاست و گفت : يا على (عليه السلام ) مرا با سياه پوستى كه در مدينه است برابر مى نهى ؟
حضرت فرمود: بنشين برادر، مگر جز تو كسى در اينجا نبود كه حرف بزند تو بر آن سياه پوست هيچ برترى ندارى مگر به مزيت در ايمان و يا پرهيزكارى .(706)

592- شباهتى ميان على (ع ) و عيسى (ع ) 

بيشتر ما داستان زن زناكارى كه مردم او را نزد حضرت مسيح (عليه السلام ) آوردند و از او خواستند كه به خاطر خطايش سنگسارش ‍ كند را شنيده ايم ولى حضرت عيسى (عليه السلام ) به آنها فرمود: هر كس ‍ تاكنون هيچ لغزشى از او سر نزده او را سنگسار كند و پس از اين خطاب همه سرافكنده رفتند و جز حضرت عيسى (عليه السلام ) و يارانش كسى نماند. اما زنى نيز نزد حضرت على (عليه السلام ) آمد و اقرار به زنا كرد. حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: كه مردم جمع شوند و منادى ندا در داد و مردم جمع شدند،حضرت پس از ستايش و ثناى خداوند سبحان فرمود: من فردا اين زن را خواهم آورد و حد شرعى را بر او جارى خواهم ساخت شما نيز به همراه مشتى سنگ حاضر شويد. فرداى آن روز حضرت زن زنا كار را به ميدان آورد و مردم نيز با سنگهاى خود گرد هم آمدند. حضرت نيز بر قاطرى سوار شد و انگشت بر گوش مباركش نهد و با صدايى بلند فرمود: اى مردم خداى بزرگ با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود عهدى كرد و او نيز همان عهد را با من نمود و آن اين است كه كسى كه خود در خور حدى است در اجراى حدى شركت نكند...پس هر آن كس كه بر او حدى مانند حد اين زن است حق ندارد بر اين زن حد جارى سازد و سنگى بر او افكند تمام مردم جز امام و دو فرزند عزيزش ‍ امام حسن و امام حسين عليهم السلام برگشتند چنانكه جز حضرت عيسى و حواريونش مردم همه خجلت زده خود را به كنارى كشيدند!(707)

593- انساب حضرت على (ع ) 

حسن بصرى مى گويد: روزى على (عليه السلام ) بر بالاى منبر رفت و فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه نسب مرا بگويد؟ و الا من خود را به شما معرفى كنم ، پس از سكوت جمعيت حضرت فرمود:
نام من زيد است و نام پدرم عبدمناف ، پسر عامر، فرزند عمرو، فرزند مغيره ، پسر زيد، فرزند كلاب مى باشد. ابن كوا(708) برخاست و گفت : اى عى (عليه السلام ) نسبى براى تو نمى شناسيم جز اينكه تو على فرزند ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصى بن كلاب هستى ، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به او فرمود: اى فرو مايه ساكت باش ! پدرم مرا زيد ناميده ، همنام جد خود قصى و نام پدرم عبدمناف است كه ابوطالب كنيه اوست و بر اسمش غلبه پيدا كرده و نام عبدالمطلب عامر است كه لقب او بر نامش غلبه يافته و اسم هاشم عمرو بوده و لقب بر اسم او مقدم شده و نام عبد مناف ، مغيره است كه لقب بر نام او مستولى شده و اسم قصى ، زيد بوده و عرب او را مجمع ناميده است زيرا آنان را از بلد الاقصى در مكه گرد آورده است پس ‍ لقبشان بر نامشان غلبه يافت . آنگاه فرمود: عبدالمطلب ده نام داشت از جمله آن عبدالمطلب و شيبه و عامر است (709)

594- شاه مردان  

وقتى در جنگ صفين معاويه آب را بر روى سپاه على (عليه السلام ) بست و مانع از رسيدن لشگريان آن حضرت به شريعه شد فرياد اصحاب امام بلند شد كه يا على (عليه السلام ) حيوانات ما تشنه اند، خودمان نيز تشنه ايم . حضرت فرمود: چرا آب نمى دهيد به اينها. عرض كردند يا على (عليه السلام ) شريعه را بر روى ما بسته اند. حضرت فرمود: برويد و شريعه را بگشائيد لشگريان رفتند و با نبردى دشمن را از شريعه عقب راندند. حضرت بعد از فتح شريعه متوجه شد كه تعدادى از سربازان نيامده اند از آنها خبژژر گرفت عرض كردند: يا على (عليه السلام ) آنها را در شريعه موكل و نگهبان قرار داديم تا همانطورى كه معاويه و سربازانش ‍ آب را بر روى ما بستند ما هم به تلافى ، شريعه را بر روى آنها ببنديم . حضرت فرمود: برگرديد و به آنها بگوييد هر چه زودتر شريعه را به حال خود بگذارند كه الناس فيها شرع واحد معاويه بد عمل كرد ليكن ما بد نخواهيم كرد. صحنه اى ديگر وقتى حضرت داشت لشكر خود را صف آرايى مى كرد متوجه شد كه يكى از لشگريان آن حضرت به لشكر معاويه دشنام و بدگويى مى نمايد به او فرمود: به چه كسى فحش ‍ مى دهى عرض كرد: يا على (عليه السلام ) به معاويه و سربازانش . حضرت فرمود: چرا فحش مى دهى به آنها. عرض كرد: مگر اينها باطل نيستند. حضرت فرمود: مگر فحش دادن حق است ؟! بلى اگر اينها باطلند فحش ‍ دادن هم باطل است .(710)

595- صاحب عدالت مطلق رفت  

پس شهادت حضرت على (عليه السلام ) يكروز سوده دختر عمار كه از قبيله همدان بود بر معاويه وارد شد معاويه خاطره فعاليتهاى سوده را كه در جنگ صفين در سپاه امام على (عليه السلام ) از او به ياد داشت ، لذا او را سرزنش كرد...آنگاه از او پرسيد براى چه اينجا آمده اى ؟ سوده گفت : اى معاويه خداوند تو را به واسطه سلب حقوق واجب ما (مردم ) بازخواست خواهد كرد، تو پيوسته فرماندارانى براى ما مى فرستى كه ما را همچون محصول رسيده درو مى كنند اينك اين بسربن ارطاة را فرستاده اى كه مردان ما را مى كشد و اموال ما را مى برد...اگر او را عزل كنى چه بهتر و گرنه ما خود قيام خواهيم كرد...معاويه عصبانى شد و گفت : مرا به قبيله ى خود مى ترسانى تو را با بدترين حالت نزد همان بسر مى فرستم تا با تو هر چه مى خواهد و مى داند انجام دهد. سوده اندكى ساكت شد، آنگاه گفت :
درود خدا بر آن روان ، كه در گور خفت و با مگر او عدالت و دادگرى به خاك سپرده شد او هم پيمان حق و راستى بود و حق را با هيچ چيز عوض ‍ نمى كرد حق و ايمان در او يكجا فراهم آمده بود
معاويه سؤ ال كرد اين چه كسى است كه مى گويى ؟ سوده پاسخ داد حضرت على بن ابيطالب اميرالمؤ منين (عليه السلام )، اى معاويه روزى نزد او رفتم و مى خواستم از ماءمور جمع آورى زكات شكايت كنم وقتى رسيدم او به نماز بر مى خاست اما تا كه مرا ديد به نماز نايستاد و با رويى گشاده و مهربانى فرمود: آيا حاجتى دارى ؟ گفتم : آرى و شكايت خود را عرض كردم ، آن بزرگوار همچنانكه بر آستانه ى نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به عرض كردم ، آن بزرگوار همچنانكه بر آستانه ى نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به خداوند عرض كرد: خدايا! تو آگاه و شاهد باش كه من هرگز فرمان ندادم كه او (آن ماءمور) به بندگانت ستم كند و بى درنگ قطعه پوستى در آورد و بعد از نام خدا و آيه اى از قرآن نوشت :
...آنگاه كه نامه ام را خواندى ، دست و بالت را جمع كن ، تا كسى را بفرستم آنها را از تو تحويل بگيرد... آنگاه نامه را به من داد، اى معاويه سوگند به خداوند كه نه آن نامه را بست و نه مهر كرد نامه را به آن ماءمور ستمكار دادم و او معزول گرديد و از نزد ما رفت ...معاويه پس از شنيدن اين ماجرا ناگزير فرمان داد سوده هر چه مى خواهد براى او بنويسد و نظر او را تاءمين كند.(711)

596- تحمل عدالت !!! 

نجاشى ، شاعر نامى عراق و از اهل يمن و از مردان سرشناس كوفه است كه در جنگ صفين از ياران على (عليه السلام ) بود وى در روز اول ماه مبارك رمضان به تحريك دوستش ابوسمال اسدى به خوردن كباب و نوشيدن شراب سرگرم شدند. به طورى كه در حال مستى عربده كشيدند و سر و صداى آنها همسايگان را سخت ناراحت كرد تا اينكه يكى از شيعيان به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) شكايت كرد و به امر آن حضرت آنها را حضار كردند. ابوسمال گريخت و در ميان خانه هاى قبيله اسدى پنهان گشت ولى نجاشى دستگير شد و شبانگاه به دستور آن حضرت زندانى گرديد و فردا صبح در برابر مسلمانان و پس از اثبات جرم برهنه اش كردند و هشتاد تازيانه بر بدنش نواختند. سپس بيست تازيانه ديگر به خاطر اينكه حرمت ماه رمضان را شكسته بود بر آن افزودند. نجاشى گفت : هشتاد تازيانه براى ميگسارى بود بيست ضربه ديگر براى چه ؟ على (عليه السلام ) فرمود: به خاطر اينكه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان رمضان مرتكب شدى و احترام ماه خدا را نگاه نداشتى . فاميل و قبيله نجاشى كه همه يمنى و از دوستان على (عليه السلام ) بودند از اين پيش آمد سخت ناراحت گشته و در پيروى و تبعيت از آن حضرت دچار سستى و ترديد شدند. يكى از آنها به نام طارق بن عبدالله به آن حضرت عرض كرد ما مردم يمن از دوستان و مخلصان با سابقه شما هستيم و انتظار نداشتيم ما را با آنها كه با شما دشمنى مى كنند به يك چشم نگاه كنى و امروز سابقه دوستى ما را ناديده بگيرى و در ملاء عام بين دوست و دشمن نجاشى ، اين مرد نامى ما را شلاق بزنى تا نزد دوست و دشمن خوار شويم ؟
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اجراى عدالت و دستور الهى براى گناهكاران سنگين است . مگر من چه كردم ؟ آيا جز اين است كه نجاشى بر معصيت خدا جراءت كرده و من به دستور خداوند درباره او حد جارى كردم ؟ طارق بن عبدالله از نزد على (عليه السلام ) بيرون رفت و در راه مالك اشتر را ديد مالك كه بر خورد طارق را با على (عليه السلام ) شنيده بود با ناراحتى گفت : اى طارق تو با على (عليه السلام ) چنين سخن گفتى ؟ (او عزت صدورنا و شتت امورنا) طارق گفت : آرى . مالك در جواب او گفت : اما به خدا قسم آنچنان نيست كه تو گفتى (دلهاى ما اندوهناك و امور ما پراكنده گشت ) بلكه سينه هاى ما گشاده و گوشهاى ما به فرمان على (عليه السلام ) است و امور ما هم جامع و هيچ تفرقه وجود ندارد. طارق ناراحت شد و رفت .
ابن ابى الحديد مى گويد: نجاشى به اتفاق طارق به خاطر اجراى حق و عدالت على (عليه السلام ) از كوفه شبانه فرار نمودند و در شام به معاويه پيوستند و چون به شام رسيدند، معاويه نگاهى به طارق كرد و با كلمات توهين آميزى به على (عليه السلام ) ناسزا گفت ، و در ميان جمعى از يارانش و مردم شام به على (عليه السلام ) دشنام داد. طارق تحمل نكرد و بپاخاست و در حالى كه به شمشير خود تكيه داده بود گفت : ما در خدمت رهبر و امام پرهيزكار و عادلى بوديم ...اى معاويه فخر مكن و شاد مباش كه ما به سوى تو آمديم و على (عليه السلام ) را رها كرديم (بلكه ما تحمل عدالت ) او را نتوانستيم بكنيم ). (712)

597- شريح قاضى غاصب  

حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) خطاب به شريح (713) قاضى كوفه مى فرمايد: تو بر مقام و منصبى قرار گرفته اى كه جز نبى يا وصى نبى و يا شقى ، كسى بر آن قرار نمى گيرد.(714)
شريح بر مسند قضاوت نشسته بود او كسى بود كه حدود 50 - 60 سال منصب قضاوت را در عهد عمر، عثمان و حضرت امير (عليه السلام ) و معاويه عهده دار بود. در واقعه عاشورا از طرفدار ابن زياد شد و مردم را به قايم عليه امام حسين (عليه السلام ) فرا خواند البته او بواسطه تقرب به دستگاه معاويه در زمان على (عليه السلام ) بر خلاف حكومت اسلامى امام على (عليه السلام ) فعاليت مى كرد. حضرت امير (عليه السلام ) در دوران حكومت خود هم نتوانست او را عزل كند رجاله ها و جاهلان نگذاشتند و تحت عنوان اينكه شيخين او را نصب كرده اند و شما بر خلاف آنان عمل نكنيد او را بر حكومت عدل آن حضرت تحميل كردند منتها حضرت نمى گذاشتند بر خلاف قانون الهى دادرسى كند.

598- كلامى از قانون وراثت  

در جنگ جمل كه در سال 36 هجرى در بصره بين سپاه امام على (عليه السلام ) و عايشه و طلحه و زبير واقع شد، على (عليه السلام ) در يك نقطه از جبهه به فرزندش محمد حنفيه كه علمدار لشگر بود فرمود: اى پسر حمله كن ؛ از آنجا كه لشكر بصره در برابر محمد حنفيه تيراندازى مى كردند محمد حنفيه منتظر ماند تا تيراندازى دشمن تمام شود بعد حمله كند بار ديگر حضرت على (عليه السلام ) خود را به او رساند و فرمود: احمل بين الاسنة از ضربات دشمن مترس و حمله كن ، او حمله كرد ولى بر بين تيرهاى دشمن توقف نمود، على (عليه السلام ) از ضعف فرزندش سخت آزرده شد و نزديك او آمد و با قبضه شمشير به دوش وى كوبيد و فرمود: فضربه بقائم سيفه و قال ادر كك عرق من امك .
با راستاى شمشيرى به او زد و فرمود: رگى (ارثى ) از مادرت بسراغ تو آمده است .(715)

599- پيوستن سرباز دشمن به سپاه على (ع ) 

عبدالرحمان بن ابى ليلى مى گويد: وقتى آتش جنگ صفين شعله ور شد و بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاه معاويه جنگ درگرفت روزى يك نفر از سپاه دشمن سوار بر اسب به ميدان تاخت وقتى كه نزديك سپاه على (عليه السلام ) شد فرياد زد آيا اويس قرنى در ميان شما است ؟ گفتيم آرى از او چه مى خواهى ؟ گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: اويس قرنى بهترين تابعين است آنگاه اسبش را به سوى سپاه على (عليه السلام ) روانه كرد و به سپاه على (عليه السلام ) پيوست (716)

600- قبرش چون قدرش مخفى  

امام حسن (عليه السلام ) وقتى از دفن بدن مطهر پدر بزرگوارشان برگشتند به منظور جلوگيرى از تخريب يا نبش قبر مطهر حضرت على (عليه السلام ) توسط بنى اميه و مروانيها، سه تابوت تهيه كرد و بر يكى از آن تابوتها نماز خواند تا به عنوان اينكه مى خواهند آنرا در خانه دفن كنند ببرند و يك تابوت را فرستاد در خانه جعدة بن هبيره به عنوان اينكه مى خواهند آنجا دفن كنند و يك تابوتى را در دالان مسجد گذاشتند به عنوان اينكه مى خواهند بدن مطهر امام را در مسجد دفن كنند و در روايتى ديگر دارد كه سه تابوت ديگر هم تدارك كرد و يك تابوت را فرستاد بيت المقدس كه مردم بگويند جنازه امام را برده اند بيت المقدس و يك تابوت ديگر را فرستاد مدينه و يك تابوت ديگر را فرستاد مكه و به اين شكل محل اصلى قبر مطهر پدر خود را مخفى نمود. حضرت سجاد (عليه السلام ) پس از واقعه كربلا چند مرتبه پنهان به زيارت آمد و به بعضى از خواص مثل ابوحمزة ثمالى قبر امام را نشان داد (صاحب دعاى مشهور ابوحمزه ) بعد امام باقر (عليه السلام ) از مدينه چند مرتبه به نجف آمد و به اصحاب خاص خود نيز قبر حضرت را نشان داد تا زمان امام صادق (عليه السلام ) كه امام به صفوان چند درهم پول داد تا با اين پول چند سنگ روى قبر حضرت بگذارد صفوان هم سنگهايى تدارك كرد و دور قبر را كمى مثل تل بالا آورد تا اينكه روزى هارون الرشيد وقتى از بغداد رفته بود براى شكار به اين صحرا رسيد سگهاى شكارى خود را به دنبال عده اى آهو رها كرد، هارون ديد آهوان به تل خاكى رسيدند و آنجا سر به خاك سائيدند و سگهاى او برگشتند آهوان دوباره پس از اينكه از قبر دور شدند هارون دوباره سگها را به سمت آنها رها كرد ولى دوباره همان اتفاق افتاد و حتى براى سومين بار نيز اين كار تكرار شد شعيه و سنى اين موضوع را نقل مى كند، مورخ مشهور ابن خلكان سنى نيز آنرا نقل كرده است . هارون تعجب كرد كه اينجا چه خبر است ، هارون پرسيد در اين محدود اگر آبادى هست پيدا كنيد و پيرمردى از آن را حاضر كنيد. لشكريان هارون گشتند و پيرمردى را پيدا كردند و پيرمرد گفت : من با پدرم اينجا مى آمديم ، پدرم مى گفت : كه من همراه امام صادق (عليه السلام ) اينجا مى آمدم اينجا قبر اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) است . هارون وضو گرفت و نماز خواند بعد هم صندوقى تهيه كرد و اتاقى بر روى آن قبر شريف بنا كرد تا سال 300 هجرى كه مرحوم عضدالدوله ديلمى خودش را به نجف رساند و ساختمان مجللى را در آنجا بنا كرد.(717)

601- على و شكر كتيبه  

در جنگ صفين معاويه لشكرى بيست و پنج هزار نفرى را تدارك ديد و در نوع خود در تمام جوانب اين مجموعه بيست و پنج هزار نفرى را مجهز نمود، با تدارك وسائل و اسلحه و از حيث زره و كلاه خود و كاملترين تمرينات ، آنها را جهت نبرد با سپاه امام على (عليه السلام ) آماده نمود تمامى اين لشكر از فرق سر تا پا غير از دو چشم آنها غرق آهن بود، به شكلى كه هيچ جائى جهت نفوذ تير يا شمشير در آن نباشد و تمامى آنها را سوار بر اسب كرد تا روحيه لشكر على (عليه السلام ) را با هيبت اين لشگر در ابتداى نبرد تضعيف نمايد اين لشگر را كتيبه ناميد و راهى ميدان كرد. لشكريان حضرت امير (عليه السلام ) وقتى اين وضعيت را ديدند جراءت مقابله با آنرا در خود نديدند چون وضع جبهه مقابل را مى ديدند چگونه است نه جاى شمشير زدن بود نه راه نفوذ، على (عليه السلام ) از صف لشكريان خود بيرون آمد و لشكر خود را به تذكراتى هشدار داد و آنها را براى نبرد تشجيع نمود آنگاه به آنها فرمود: به شما بگويم اين لشكر كتيبه معاويه را در هم خواهم كوبيد كسى حق ندارد از جاى خود تكان خورد. آنگاه حضرت ذوالفقار را در دست گرفت و حمله كرد حضرت آنچنان جنگيد كه تمامى لشگر پا به فرار گذاشتند. على (عليه السلام ) به تعقيب آنها پرداخت فراريان آنها خود را به خيمه معاويه رساندند معاويه كه منتظر بود اين لشگر برود و همه لشكر على (عليه السلام ) را درهم بكوبد و بيايد؛ ديد همه شكست خورده با كشته هاى فراوان برگشته اند. معاويه گفت : اى واى بر شما كى شما را اينطور كرده ؟ مگر لشكر على (عليه السلام ) چند برابر شما بود؟ همه گفتند: معاويه ما كه لشكر على (عليه السلام ) را نديديم ولى ما هر وقت نگاه مى كرديم مى ديدم على (عليه السلام ) پشت سرماست و با ذوالفقار حمله مى كند. همين قدر بدان كه هر كه كشته شده به شمشير على (عليه السلام ) كشته شده و هر كه نيزه خورده به نيزه على (عليه السلام ) است ، هر كه تير خورده ، به تير على (عليه السلام ) است او گفت : على (عليه السلام ) كه تير ندارد گفتند و الله ما نمى دانيم چه شده ولى مى ديديم كه على (عليه السلام ) گاهى با تير حمله مى كرد گاهى با نيزه و گاهى با شمشير و گاهى هم از پشت سر.(718)

602- توجيه در جنگ جمل  

در جريان جنگ جمل بعضى به بهانه اينكه اين جنگ يك نوع برادر كشى و مسلمان كشى است از دفاع مى كشيدند و بعضى از مقدس نماهاى چند آتشه صريحا امام بر حق ، حضرت على (عليه السلام ) را از اينكه با آشوبگران جمل مى جنگد مورد انتقاد قرار مى دادند. امام على (عليه السلام ) آشكارا سپاه جمل را لعنت كرد، يكى از مقدس مآبها به على (عليه السلام ) گفت : مؤ منين آنها را از لعن خود استثناء كن !
حضرت على (عليه السلام ) قاطعانه به او فرمود: ويلك ما كان فيهم مؤ من (719)؛ واى بر تو كسى در ميان آنها مؤ من نيست .
و در جنگ صفين نيز بعضى با توجيه و حربه مسلمان كشى جايز نيست از يارى على (عليه السلام ) دست كشيدند.

603- توجيه گر؛ مكار و پاسخ امام على (ع ) 

در جريان جنگ صفين كه بين سپاه امام على (عليه السلام ) و سپاه معاويه در گرفت و هجده ماه طول كشيد عمار ياسر صحابى بزرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جزء سپاه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بود. مسلمانان همه مى دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عمار فرمود: تقتلك الفئة الباغية ؛ گروه ستمگر و متجاوز تو را مى كشند.
عمار در جنگ صفين به شهادت رسيد و براى آنان كه در شك و ترديد بودند ثابت شد كه معاويه و پيروانش جمعيت ستمگر و ياغى را تشكيل مى دهند زيرا آنها عمار ياسر را كشتند، معاويه به غلط اندازى و توجيه گرى پرداخت و اعلام كرد كه على (عليه السلام ) عمار ياسر را كشته است زيرا على (عليه السلام ) او را به ميدان جنگ فرستاده و سبب كشتن او شده است و با اين توجيه گرى گروهى را فريب داد و اغفال كرد وقتى كه على (عليه السلام ) از اين توطئه با خبر شد در پاسخ به اين غلط اندازى فرمود: اگر سخن معاويه درست باشد پس حضرت حمزه را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كشته است زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را به ميدان فرستاد. عبدالله پسر عمر و عاص همين پاسخ على (عليه السلام ) را به معاويه گفت : معاويه به قدرى خشمگين گرديد كه به عمر و عاص گفت : فرزند احمق خود را از اين مجلس بيرون كن .(720)

604- نامه معاويه به على (ع ) 

معاوية بن ابوسفيان در عصر خلافت حضرت على (عليه السلام ) پس از بروز جنگ صفين براى آن حضرت نامه اى نوشت كه در ضمن آن نامه چهار مطلب زيرا را مطرح كرده بود:
1- اينكه سرزمين شام را به من واگذار كن تا رهبرى آن را خودم به عهده بگيرم .
2- ادامه جنگ (صفين ) موجب خونريزى زياد و موجب نابودى عرب خواهد شد، آن را متوقف كن .
3- ما هر دو طرف در مورد جنگ برابر هستيم و هر دو طرف مسلمانند و شخصيتهاى اسلامى در هر دو سو وجود دارند.
4- ما هر دو از فرزندان عبد مناف (جد سوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) هستيم و بر يكديگر برترى نداريم . بنابراين هنوز جاى آن هست كه از گذشته پشيمان شويم و آينده خود را اصلاح نماييم . امام على (عليه السلام ) در پاسخ به معاويه ، تك تك موارد سخن او را جواب داد و آن اين بود كه فرمود:
1- اينكه خواسته اى سرزمين شام را به تو واگذارم ، آگاه باش من چيزى را كه ديروز از تو منع كردم امروز به تو نخواهم بخشيد (حكومت الهى امروز و ديروز ندارد).
2- اينكه نوشته اى جنگ موجب نابودى عرب مى شود، بدان كه اگر آن كس كه در جنگ كشته شده طرفدار حق است جايگاهش بهشت مى باشد و اگر طرفدار باطل است در آتش خواهد بود.
3- اينكه ادعا كردى در جنگ و جنگاوران من و تو جايگاهى مساوى داريم ، چنين نيست زيرا تو در شك به درجه من در يقين نرسيده اى و اهل شام حريصتر از اهل عراق به آخرت نيستند.
4- اما اينكه گفته اى ما همه از فرزندان عبد مناف هستيم ، آرى چنين است ولى اميه جد تو مانند برادرش هاشم جد من نيست و حرب جد تو مانند عبدالمطلب جد من نيست و ابوسفيان پدر تو مانند ابوطالب پدر من نيست و هرگز مهاجران مانند اسيران (كفار در فتح مكه ) كه آزاد شده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند، و فرزندان صحيح النسب همانند منسوب به پدر نيستند و حق پرست همانند باطل پرست و مؤ من همانند مفسد نخواهد بود... وانگهى افتخار و برترى مقام نبوت در اختيار ماست كه با آن عزيزان را ذليل و ذليلان را ارجمند ساختيم ...(721)

605- على (ع ) و يتيمان  

حبيب بن ابى ثابت مى گويد: روزى مقدارى عسل به بيت المال آوردند حضرت على (عليه السلام ) دستور داد يتيمان را حاضر كردند موقعى كه عسل را بين نيازمندان تقسيم مى فرمود: خود شخصا به دهان يتيمان عسل مى گذارد. بعضى گفتند: اى اميرمؤ منان اين عمل براى چيست ؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است . عسل به دهان يتيم مى گذارم و به جاى پدران از دست رفته آنها، عطوفت پدرى مى كنم .(722)
(نقل شده پير مردان عصر على (عليه السلام ) وقتى اين گونه عواطف امام گونه ، را از آن حضرت مشاهده مى كردند به حسرت مى گفتند: اى كاش ما نيز بچه يتيمى بوديم تا حضرت با دستان مبارك خود عسل در دهان ما نيز مى گذاشت ).

606- پيامبر (ص ) از ناكثين و قاسطين و مارقين مى گويد: 

اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: اى على (عليه السلام ) به زودى با عهد شكنان ، گمراهان و خارج شدگان از دين جنگ خواهى كرد. عرض كردم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ناكثين (پيمان شكنان ) كيانند؟ فرمود: طلحه و زبير و (عايشه ) كه در حجاز با تو بيعت مى كنند و در عراق پيمان مى شكنند و هر گاه اين كار را كردند با آن ها جنگ كن . زيرا در قتال و جهاد با آنها پاكيزگى براى اهل زمين است . عرض كردم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قاسطين (گمراهان ) كيانند؟ فرمود: معاويه و يارانش ، عرض كردم : آنها كه از دين بيرون مى روند (مارقين ) كيايند؟ فرمود: ياران ذى الثديه (723) (پستاندار) و آنها هستند كه از دين بيرون مى روند همانطور كه تير از كمان خارج مى شود پس آنها را بكش چون در كشتار آنان گشايش و فرج براى اهل زمين و عذابى فورى بر آنها و ذخيره اى (ثوابى ) براى تو در قيامت در نزد خداست ... يا على (عليه السلام ) تو پيمان مرا رعايت كرده و بر طريقه من كارزار مى كنى و امت من با تو مخالفت خواهند كرد.(724)

607- خبر از شهادت ميثم  

ميثم تمار پيش از شهادت خود به توسط على (عليه السلام ) از آن باخبر بوده و آن را از مولايش على (عليه السلام ) شنيده بود. امام (عليه السلام ) به ميثم تمار گفت : چه خواهى كرد آن روزى كه فرزند ناپاك بنى اميه - عبيدالله زياد - از تو بخواهد كه از من تبرى و بيزارى بجويى ؟ ميثم گفت : نه به خدا سوگند هرگز چنين نخواهم كرد، امام فرمود: در غير اينصورت به دارت آويخته و تو را مى كشند. ميثم گفت : صبر و بردبارى خواهم كرد اين در راه خدا چيزى نيست . على (عليه السلام ) به او فرمود: اى ميثم تو بعدها با اين درخت ماجراها خواهى داشت ... اى ميثم اين درخت خرما را به چهار قسمت تقسيم مى كنند و تو را از قسمت چهارم آن به دار مى آويزند، از اين رو ميثم خيلى وقتها پيش آن درخت مى آمد و در كنارش ‍ نماز مى خواند و مى گفت : مباركت باد اى نخل ؛ مرا براى تو آفريده اند و تو براى من روييده اى و همواره به آن نخل نگاه مى كرد روزى كه ابن زياد حاكم كوفه شد هنگام ورود به كوفه پرچمش به شاخه اى از آن درخت نخل گير كرد و پاره شد ابن زياد از اين پيش آمد فال بد زد و دستور داد آن را بريدند آنگاه نجارى آن را خريد و به چهار قسمت در آورد، ميثم به فرزندش صالح گفت : نام من و پدرم را بر چوب آن نخل حك كن صالح مى گويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب نوشتم وقتى ابن زياد پدرم را به دار آويخت پس از چند روز چوبه دار را ديدم همان قسمتى از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم .(725)

608- على (ع ) و راهب  

اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) با لشكرش به سوى صفين حركت كرد در بين راه آب آنها تمام شد و همه تشنه ماندند و هر چه جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرت مقدارى از جاده خارج شدند و در وسط بيابان دير (عبادتگاهى ) ديدند از راهب طلب آب كردند راهب گفت : از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و گاهى براى من آب مى آوردند و من آبم را براى خودم جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم . حضرت فرمود: شنيديد كه راهب چه مى گويد: عرض ‍ كردند: آيا مى فرمائى كه به آنجا كه راهب مى گويد برويم ؟ حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانى نيست . پس حضرت سر شتر خود را به سوى قبله گردانيد و محلى را كه در نزديكى دير بود نشان داد و فرمود آنجا را حفر كنند زمين را كندند و خاكها را كنارى ريختند تا به سنگ بسيار بزرگى رسيدند، عرض كردند: يا على (عليه السلام ) اينجا سنگى است كه وسائل ما (مثل كلنگ ) در آن اثر نمى كند حضرت فرمود: زيرا اين سنگ آب است جديت كنيد تا آن را برداريد اصحاب جمع شدند و تلاش كردند امام نتوانستند آن سنگ را حركت بدهند حضرت على (عليه السلام ) كه ناتوانى اصحاب خود را ديد، نزد آنها آمد و انگشتانش ‍ را از گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى بر كند و به محلى بسيار دور پرتاب كرد. آنگاه آب بسيارى پديدار شد، لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار زيادى آب براى خود برداشتند آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و دستور داد خاك ها را بر آن ريخته و اثر آن را محو كنند، راهب در بالاى دير اين منظره را ديد، آنگاه نزد على (عليه السلام ) رسيد و عرض كرد آيا تو پيامبر خدا هستى ؟ حضرت فرمود: نه . پرسيد آيا ملائكه هستى ؟ فرمود: نه پرسيد تو كيستى ؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستم . راهب گفت : دستت را بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم حضرت دستش را داد و او نيز با شهادت به توحيد و نبوت و امامت على (عليه السلام ) مسلمان شد. حضرت از او پرسيد چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى ؟ عرض ‍ كرد: يا على (عليه السلام ) اين دير اينجا بنا شد تا كسى كه اين سنگ را از جاى خود بر مى دارد شناخته شود قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اينجا ساكن شدند تا تو را بشناسند ولى موفق نشدند و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود زيرا ما در كتاب خود خوانده ايم و از علماء خود نيز شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يا جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر ندارد و تا او نيايد محل او آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او و چون من اين را در شما ديدم مسلمان شدم . حضرت وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت و ريش او از اشك چشمش تر شد و فرمود: بشنويد اين برادر مسلمان شما چه مى گويد، راهب يكبار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا را بجاى آوردند كه از ياران على (عليه السلام ) هستند، سپس لشكر حركت كرد و راهب هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام آن راهب كشته شد و حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد و بسيار براى او استغفار كرد.(726)

609- دنيا براى اهل تقوا 

جابربن عبدالله انصارى مى گويد: ما در بصره به همراه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بوديم چون آن حضرت از جنگ با مخالفان خود آسوده شد در پايان شبى به ما سركشى كرد و فرمود: در چه چيزى گفتگو مى كنيد؟ عرض كردم : يا على (عليه السلام ) در نگوهش از دنيا حضرت فرمود: اى جابر دنيا را براى چه نكوهش مى كنيد؟ آنگاه حمد الهى و ستايش ‍ خداوند را كرد و فرمود: اما بعد؛ چه چيزى در نهاد مردم است كه دنيا را نكوهش مى كنند؟.. دنيا براى كسى كه آنرا دست بفهمد خانه راستى است و مسكن تندرستى و محل ثروت .
مسجد پيغمران خداست و فرودگاه وحى حضرت حق است و نمازگاه فرشته هايش .
...اى جابر كيست كه دنيا را نكوهش كند؟ با اينكه به فرزندان خود اعلام كرده و فرياد كشيده كه رفتنى است و خود را به نابودى وصف كرده است ... مردمى بد كار، هنگام پشيمانى آنرا به باد مذمت مى گيرند... بس ‍ است اى جابر! با من بيا با او رفتن ، تا بر گورستان رسيديم و فرمود: (اشاره به قبور) اى خاك نشينان ، اى آوارگان ، امام خانه ها شما را مسكن ساختند و ميراثها را قسمت كردند و همسرهايتان به شوهر رفتند! اينست خبرى كه ما داريم ، شما چه خبر داريد؟ سپس لختى دم بست و باز سر برداشت و فرمود: سوگند به آنكه آسمان را برداشت تا بلندى گرفت و زمين را بگسترد تا پهناور شد اگر به اين مردگان اجازه سخن مى دادند مى گفتند: ما بهترين توشه بعد از مرگ را تقوا يافتيم . سپس فرمود: اى جابر برگرد.(727)