۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۲۳ -


610- فاصله حق و باطل چقدر است ... 

معاويه مرد ناشناسى را خدمت حضرت على (عليه السلام ) فرستاد تا سوالاتى كه پادشاه روم از او پرسيده بود و از آن حضرت سؤ ال كند، آن مرد چون به كوفه آمد با حضرت صحبت كرد و حضرت فهميد كه او فرستاده معاويه است . آنگاه فرمود: خدازاده هند جگرخوار را بكشد كه چه اندازه خود و همراهانش گمراهند خدا او را بكشد... بعد فرمود: حسن و حسين عليهم السلام و محمد را نزد من بياوريد آنها آمدند آنگاه حضرت به مرد شامى گفت : اى برادر شامى اين دو فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند و اين فرزند من است از هر كدام مى خواهى مسائل خود را بپرس . آن شامى گفت : از اين (يعنى حسن (عليه السلام ) سؤ ال مى كنم و سؤ ال كرد:
1- ميان حق و باطل چقدر فاصله است ؟
2- ميان آسمان و زمين چقدر فاصله است ؟
3- ميان مشرق و مغرب چقدر فاصله است ؟ اين لكه بى نورى كه در ماه است چيست ؟
4- قوس و قزح چيست ؟
5- كهكشان چيست ؟
6- نخستين آبى كه بر روى زمين جارى شد كدام است ؟
7- نخستين چيزى كه روى زمين به جنبش در آمد چيست ؟
8- آن چشمه كه ارواح مؤ منان و مشركان بدان ماءوى دارند كدام است ؟
9- مؤ نث چيست ؟
10- آن ده چيزى كه هر كدام از ديگرى سخت تر است چيست ؟
امام حسن (عليه السلام ) در پاسخ وى فرمود: اى برادر شامى ، ميان حق و باطل چهار انگشت فاصله است آنچه به چشم خود ديدى حق است و با گوش خود بيهوده و باطل بسيار مى شنوى و اما ميان آسمان و زمين به اندازه دعا و آه ستمديده و مد بصر فاصله است ...
ميان مشرق و مغرب يك روز حركت خورشيد است ، خورشيد را هنگام طلوع و غروب ببين در مى يابى ، و اما اين كهكشان همان شكافهاى آسمان است كه محل نزول آب سيل آساى طوفان نوح بوده اند و اما قوس و قزح آنكه نبايد قزح بگويى زيرا قزح شيطانست ولى آن قوس الله است و امان از غرق شدن است و اما لكه سياه روى ماه بدرستى كه نور ماه مانند نور آفتاب بوده ولى خداوند آنرا محو و تاريك كرده چنانچه در قرآنش (728) فرمود: آيت شب را محو كرديم و آيت روز را روشن ساختيم و اما نخستين چيزى كه روى زمين روان شد وادى دلس بود (يعنى وادى ظلمت ) و اول چيزى كه روى زمين جنبيد درخت خرما بود.
و اما چشمه اى كه ارواح مؤ منان در آن جمع هستند چشمه اى است بنام سلمى و اما آن چشمه ايكه ارواح كفار در آن جمع اند چشمه ايست بنام برهوت و اما مونث آن آدمى است كه معلوم نيست زن است ، يا مرد، لذا بايد تا هنگام بلوغ او، در انتظار ماند اگر زن است پستان برآورد و اگر مرد باشد ريش در آورد... .اما آن ده چيزيكه از يكديگر سخت ترند، آن است كه خداوند سنگ را سخت تر آفريد و سخت تر از سنگ آهن است ، و سخت تر از آهن آتش است ، و سخت تر از آتش آب است ، و سخت تر از آب ابر است ، و سخت تر از ابر باد است و سخت تر از باد ملك است و سخت تر از ملك ، ملك الموت است ، و سخت تر از او مرگ است و سخت تر از او فرمان خداوند است (729)

611- بايد بسيج عمومى نمود 

عصر حكومت و خلافت حضرت على (عليه السلام ) بود سپاه متجاوز معاويه به شهر انبار حمله كرد و به غارت و چپاول گرى پرداختند، خبر اين حادثه به على (عليه السلام ) رسيد، شخصا پياده و نخليه (منزلگاهى نزديك كوفه كه ميدان رزم بود) آمد (تا براى سركوبى متجاوزان ، اقدام كند) مسلمان خود را به حضور على (عليه السلام ) رساندند و عرض ‍ كردند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام )، ما عهده دار سركوبى متجاوزان خواهيم شد، شما بجاى خود برويد. امام على (عليه السلام ) به آنها فرمود: ما تكفونن انفسكم فكيفت تكفوننى غيركم ... شما قادر نيستيد كه از عهده مشكلات خودتان برآييد، بنابراين چگونه مشكل ديگران را از من دفع مى نماييد؟ اگر ملت هاى قبل ، از ستم فرمانروايان خود، شكايت داشتند، من امروز از ستم ملت خودم شكايت دارم ، گويى من پيرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا مى باشند...
در اين ميان كه على (عليه السلام ) ناراحتى خود را نسبت به سستى و سهل انگارى ملت ، اعلام داشت ، دو نفر از اصحابش به حضور على (عليه السلام ) آمدند و يكى از آنها عرض كرد: من جز اختيار خود و برادرم را ندار،
فرمان بده تا آن را اجرا كنيم .
امام على (عليه السلام ) در پاسخ فرمود: اين تقعان مما اريد: (شما در برابر آنچه من مى خواهم چه كارى مى توانيد انجام دهيد؟)(730)
يعنى : با يك نفر و دو نفر، كارى ساخته نيست ، بايد بسيج عمومى نمود و با سپاه مجهز و بسيار براى سركوبى متجاوزان حركت كرد.

612- تحمل ؛ حمل سخن اهل بيت عليهم السلام  

صالح يكى از فرزندان ميثم تمار نقل كرده است كه پدرم گفت : روزى در بازار بودم ، اصبغ بن نباته يكى از ياران على (عليه السلام ) نزد من آمد و با حالتى شگفت زده گفت اى واى ميثم از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) سخنى دشوار و عجيب شنيدم . گفتم چه شنيدى ؟ گفت : شنيدم كه مى فرمود: حديث و سخن اهل بيت بسيار سنگين و دشوار است و آن را جز فرشته اى مقرب يا پيامبر صاحب رسالت يا بنده مؤ منى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده است ، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمى رسد.
ميثم مى گويد: فورى برخاسته خدمت على (عليه السلام ) رفتم و از او نسبت به كلامى كه از اصبغ شنيده بودم توضيح خواستم حضرت تبسمى كرد و فرمود: بنشين اى ميثم ! آيا هر صاحب دانشى مى تواند هر علمى را حمل كن و بار آن را بكشد؟!
خداوند وقتى به فرشتگان گفت : كه مى خواهم در زمين جانشينى قرار دهم فرشتگان گفتند: خدايا آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد كند و خون بريزد؟ سپس حضرت به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ كردن كشتى و گشتن آن غلام اشاره كرد، آنگاه فرمود: پيامبر ما صلى الله عليه و آله و سلم در روز غدير خم دست مرا گرفت و فرمود: خدايا هر كه را من مولايش بودم على (عليه السلام ) مولاى اوست ، ولى جز اندكى كه خداوند نگاهشان داشت آيا ديگران اين كلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به دوش كشيدند و فهميده و عمل كردند؟ پس بشارت باد بر شما كه آنچه از گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حمل كرديد و به آن متعهد مانديد، خداوند به شما امتيازى بخشيد (اى ميثم ) كه به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون ترس و گناه فضيلت ما و كار بزرگ و شاءن والاى ما را براى مردم بازگو كنيد.(731)
اما ميثم ؛ پس از شهادت حضرت مسلم در كوفه توسط شخصى بنام عريف و به همراه 100 نفر از ماءموران مختار توسط ابن زياد به زندان افتادند و بعدها مختار از زندان آزاد شد ولى ميثم به دار آويخته شد(732) و در محلى ميان نجف اشرف و كوفه مدفن اين يار با وفاى حضرت على (عليه السلام ) است .

613- سازمان شرطة الخميس  

شرطة الخميس افرادى بودند كه با على (عليه السلام ) شرط و پيوند ناگسستنى برقرار نمودند و با نظام خاصى تا سر حد شهادت در آمادگى كامل براى دفاع از حريم مقدس على (عليه السلام ) به سر مى بردند و از اين رو آنها را خميس مى گفتند كه به پنج گروه تقسيم شده بودند:
1- گروه پيش از جنگ .
2- گروه مراقب قلب لشگر.
3- گروه مراقب طرف راست لشگر.
4- گروه مراقب طرف چپ لشگر.
5- گروه ذخيره .
اين سازمان قبل از خلافت على (عليه السلام ) تحت نظر آن حضرت پى ريزى شد و اعضاى مركزى آن افرادى مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و جابربن عبدالله انصارى و... بودند و در زمان خلافت على (عليه السلام ) به پنج هزار تا شش هزار نفر رسيدند، اينك در اين رابطه به داستان زير توجه كنيد:
اصبغ بن نباته از پارسايان وارسته بود سابقه بسيار نيكى در اسلام داشت و در عصر خلافت على (عليه السلام ) سن پيرى را مى گذراند و از افراد جدى و سرشناس سازمان شرطة الخميس به شمار مى آمد. از او پرسيدند چرا شما را شرطة الخميس گويد؟! او در پاسخ گفت : ما در حضور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) متعهد شديم تا خود را در راه او فدا كنيم و آن حضرت فتح و پيروزى را براى ما ضمانت كرد.
ابوالجاورد گويد: به اصبغ گفتم : مقام على (عليه السلام ) در نزد شما چگونه است ؟ پاسخ داد: نمى دانم منظور چيست ؟ ولى همين قدر بدان كه شمشيرهاى ما همواره همراه ماست ، هر كسى را كه على (عليه السلام ) اشاره كند كه به قتل برسانيد، آنكس را خواهيم كشت و آن حضرت به ما فرمود: من با شما (در مقابل جانبازى شما) طلا و نقره را شرط نمى كنم و شرط و عهد شما جز كشته شدن در راه حق نيست ، در ميان بنى اسرائيل ، افرادى اينگونه به عهد و پيمان خود وفا كردند، خداوند مقام پيامبرى قوم با قريه خودشان را به آنها داد، شما نيز در اين پايه از ارزش هستيد جز اينكه پيامبر نمى باشيد.(733)

614- ميثم تمار صاحب سر امام  

ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر على (عليه السلام ) بود كه علم تفسير قرآن را نزد على (عليه السلام ) فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد داده بود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام على (عليه السلام ) به جاى ميثم در مغازه خرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، يك مشترى بارى خريد خرما به على (عليه السلام ) مراجعه كرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار...
وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد ديد كه پولهاى آن شخص ‍ تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت . على (عليه السلام ) فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد يافت ، ميثم در همين گفتگو با على (عليه السلام ) بود كه مشترى خرما را آورد و گفت : اين خرماها تلخ است ...(734)

615- ميثم همراز شبانه على (ع ) 

ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم على (عليه السلام ) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام ، نماز و تسبيح ، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت :
خدايا چگونه بخوانمت ؟ در حالى كه نافرمانى كرده ام و چگونه نخوانمت ؟ كه تو را شناخته ام و دلم خانه محبت توست دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردم ...
و سپس به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت : العفو! العفو!
برخاست و از آن سجده بيرون رفت من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم آنگاه پيش پاى من خطى كشيد و فرمود مبادا كه از اين خط بگذرى ...! آنگاه مرا همان جا گذاشت و خود رفت ، شبى تاريك بود پيش خود گفتم : مولايم را چرا تنها گذاشتم ؟ او دشمنان بسيارى دارد اگر مساءله اى پيش آيد پيش خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه عذرى خواهم داشت ؟ هر چند كه بر خلاف دستور اوست ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى شود رفتم و رفتم تا او را بر سر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و ديدم با چاه سخن مى گويد حضور مرا حس كرد و پرسيد كيستى ؟ عرض كردم ميثم . فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط فراتر نيايى ؟ عرض كردم : چرا مولاى من ، ليكن از دشمنان نسبت به شما و جانتان ترسيدم و دلم طاقت نياورد، آن گاه پرسيد از آنچه گفتم چيزى هم شنيدى ؟ گفتم نه مولاى من و حضرت اشعارى را خطاب به من به اين مضمون خواند:
در سينه ام اسرارى است كه هر گاه فراخناى سينه ام احساس تنگى مى كند زمين را با دست كنده و راز خويش را با زمين مى گويم ...(735)

و فى الصدر لبانات   اذا ضاق لها صدرى
نكت الارض بالكف   و ابديت لها سرى

616- قدرت معنوى على (ع ) 

حسن بن ذكوان فارس گفت : من نزد حضرت على (عليه السلام ) بودم كه عده اى نزد آن حضرت آمده و از زيادى بيش از اندازه اب فرات به سبب طغيان به او شكايت كردند و گفتند كه مزارع آنها از اين زيادى آب آسيب ديده است و از حضرت خواستند تا دعا كند آب كمتر شود حضرت برخاست و به داخل خانه اش رفت و همه مردم منتظر بودند تا اينكه بعد از لحظاتى حضرت ، در حالى كه لباس و عمامه و عباى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بر تن و عصاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در دست داشت خارج شد سوار بر اسب شده و حركت كرد فرزندان او و مردم هم او را همراهى مى كردند و من هم با آنها به راه افتادم آن حضرت كنار فرات ايستاد و از اسب پياده شد سپس دو ركعت نماز مختصرى خواند آنكاه چوبى به دست گرفت و با حسن و حسين عليهم السلام روى پل رفت و من هم به همراه آنها رفتم وبقيه مردم ايستاده و نظاره گر بودند، حضرت آن چوب را به آب زد و بلافاصله آب به مقدار يك ذراع پايين رفت . حضرت رو به مردم كرد و فرمود: ايا كافى است ؟ گفتند: نه يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ). حضرت با ديگر با چوپ اشاره به آب كرد و به اندازه يك ذراع ديگر آب كم شد تا اينكه يكبار ديگر بر اثر خواهش ‍ مردم همين كار را تكرار كرد و وقتى آب به مقدار سه ذرع كم شد مردم ، گفتند بس است (و اين اندازه آب بى ضرر است ) حضرت سوار مركب شد و به منزل خود بازگشت .(736)

617- ايثار و جان بازى كميل  

روزى حجاج بن يوسف دستور دستگيرى كميل بن زياد را صادر كرد. كميل از آن دستور مطلع شد و فرار كرد و پنهان شد. حجاج دستور داد حقوق طايفه و قبيله كميل را قطع كردند. وقتى كميل از آن دستور مطلع شد گفت : من پير شده و عمرم رو به پايان است و شايسته نيست بخاطر من حقوق ديگران قطع شود پس از مخفى گاه خود خارج شد و به نزد حجاج رفت . حجاج به او گفت دوست داشتم : تو را پيدا كرده و دستگير مى كردم . كميل گفت : از عمر من چيزى باقى نمانده و هر گونه كه مى خواهى درباره من حكم كن ، كه حسابرسى در نزد خداوند است و اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نيز قبلا به من خبر داده كه تو قاتل من هستى . سپس حجاج دستور داد سر كميل اين يار با وفا و صاحب سر على (عليه السلام ) را از بدنش جدا كردند.(737)

618- برخورد با خاطى  

روزى شخصى ، دست سخن چينى را گرفت و او را نزد حضرت على (عليه السلام ) آورد حضرت پس از ملاقات فرمود: اى مرد ما درباره آنچه كه تو گفته اى تحقيق مى كنيم اگر راست باشد (و آنچه گفته اى راست باشد) نسبت به تو بدبين خواهيم بود و ترا دشمن مى داريم (چرا كه ستر عيب مردم كردى ) اگر آنچه گفته بودى دروغ بود و حقيقت نداشت تو را تنبيه مى كنيم (حد خواهيم زد)... و اگر ميخواهى تو را عفو كنم و از گناهان بگذريم . شخص گناهكار عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) راه سوم را انتخاب مى كنم . مرا ببخشيد.(738)

619- ميهماندارى كريم  

روزى پدر و پسرى كه از دوستان و شيعيان اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بودند نزد آن حضرت آمدند، حضرت برخاست آنها را احترام كرد آنگاه آنها را بالاى اتاق خود نشانيد و خود جلوى آنها نشست بعد از مدتى دستور داد غذا را آوردند، آنگاه با آنها غذا را ميل فرمود. سپس به قنبر فرمود: طشت و آفتابه و دستمال به اتاق بياور تا ميهمانان دستشان را بشويند وقتى وسايل آماده شد حضرت برخاست و آفتابه را گرفت تا بر دست آن مرد بريزد. آن شخص به خاك افتاد و اجازه آن كار را به حضرت نداد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) چگونه خداوند مرا ببيند در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى ؟ حضرت فرمود: بنشين و دستت را بشوى كه خداوند مى بيند كه برادر (يعنى على (عليه السلام ) فضيلت و برترى بر تو ندارد و مى خواهد تو را خدمتگذارى كند تا در بهشت پاداش ‍ ده برابرى بگيرد. آن مرد نشست و حضرت فرمود: تو را (به حق بزرگ من كه آن را شناخته اى ) قسم مى خورم كه كاملا دستت را بشويى و گمان كن كه قنبر آب بر دستت مى ريزد. آن شخص اطاعت كرد و اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) آب را ريخت تا او دستهايش را بشويد، آنگاه على (عليه السلام ) آفتابه را به فرزندش محمد حنفيه داد و فرمود: پسرم اگر فرزند اين مرد به تنهايى نزد من آمده بود خودم آب بر دستش مى ريختم اما خداوند اجازه نداده كه بين پدر و پسرى كه در يك مجلس هستند به تساوى برخورد شود لذا من بر دست پدر او آب ريختم و تو بر دست پسر او؛ محمد برخاست و آب بر دست آن جوان ريخت تا او نيز دستهايش را بشويد... امام حسن (عليه السلام ) فرمود: كسى كه از رفتار على (عليه السلام ) پيروى كند شيعه واقعى اوست .(739)

620- دادرسى على (ع ) 

وقتى على (عليه السلام ) وارد كوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردم جوانى بود از شيعيان آن حضرت كه در جنگهاى آن حضرت نيز شركت كرده و در ركاب او مى جنگيد، روزى آن جوان با زنى ازدواج كرد. صبح روز بعد حضرت على (عليه السلام ) در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يكى از اصحاب فرمود: به فلان محله مى روى در آنجا مسجدى مى بينى در كنار آن مسجد خانه اى است كه صداى مشاجره زن و مردى را مى شنوى آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. على (عليه السلام ) فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفرى در خود نسبت به او احساس كردم و نزديك او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بيرون مى كردم . لذا به نزاع و مشاجره مشغول بوديم ، تا اينكه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلس فرمود: بعضى از حرفها را نبايد همه كس بشنوند (يعنى ، شما از مجلس خارج شويد) همه برخاستند و مجلس را ترك كردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقى ماندند. حضرت على (عليه السلام ) به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مى شناسى ؟ زن گفت : نه . حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسى انكار حقيقت نمى كنى ؟ زن گفت : نه . حضرت فرمود: آيا تو فلانى دختر فلان شخص نيستى ؟ زن گفت : آرى . حضرت فرمود: آيا پسر عمويى نداشتى كه هر دو عاشق يكديگر بوديد. گفت : آرى . فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نكرد و او را از همسايگى خود دور نكرد تا شما با يكديگر تماسى نداشته باشيد؟ زن گفت : همين طور است . فرمود: آيا به ياددارى كه يك شب براى قضاء حاجت خارج شدى و پسر عمويت تو را غافلگير كرد و با تو نزديكى كرد و تو حامله شدى و جريان را از پدرت پنهان كردى و تنها به مادرت خبر دادى ؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه برد و بچه ات را به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيدى و پشت ديوار گذاشتى و لحظاتى بعد سگى به آنجا آمد و تو ترسيدى كه بچه ات را بخورد، سنگى برداشتى و به سوى سگ انداختى اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شكست و تو و مادر نزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اى بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساكت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه حق را بگويى زن فرمايش امام را تاءكييد كرد و گفت : يا على (عليه السلام ) غير از من و مادرم هيچ كس از اين جريان اطلاع نداشت . حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر كرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عده اى آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ كردند و او را با خود به كوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالى كه او پسر تو بود.
سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه كرد اثر شكستگى در سر او ديده شد. حضرت فرمود: اين جوان همان پسر تو مى باشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگى كن كه ازدواج بين شما وجود ندارد.(740)

621 - نقش مهر امامت  

زنى بنام حبابه والبيه مى گويد: در لشكرگاه حضرت على (عليه السلام ) رفتم و نزد آن حضرت رسيديم و عرض كردم : يا على (عليه السلام ) چه دليلى بر امامت شما وجود دارد.
حضرت (پاسخى در حد فهم او داد) به سنگ كوچكى اشاره كرد و فرمود: آن ريگ را به من بده ، من نيز سنگ ريزه را برداشته و به آن حضرت دادم و او مهر خود را بر آن سنگ گذاشت و آنچه در مهر بود روى سنگ نقش بست ! آنگاه فرمود: هر كس ادعاى امامت كرد و توانست چنين كارى بكند راست مى گويد و امام واقعى است و بايد از او اطاعت كنى او مى گويد: بعد از شهادت حضرت على (عليه السلام ) به محضر امام حسن (عليه السلام ) رسيدم و ديدم مردم از او سؤ الاتى مى كنند تا آن حضرت مرا ديد فرمود: اى حبابه ، آنچه همراه دارى به من بده ! من آن سنگ ريزه را به او دادم و همان كار را كه پدرش كرده بود انجام داد و مهر خود را بر آن سنگ زد و من اثر آن را در سنگ ديدم . پس از شهيد شدن امام حسن (عليه السلام ) در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سلم به محضر امام حسين (عليه السلام ) رسيدم او قبل از آنكه من صحبتى بكنم فرمود: آيا دليل بر امامت من نيز مى خواهى ؟ عرض كردم : آرى . حضرت فرمود: آن ريگ و سنگ را بده به من ؛ آنرا به آن حضرت دادم و نقش مهر خود را بر آن سنگ زد و من ديدم بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام ) در حالى كه يكصد و سيزده سال از عمرم مى گذشت و فرسوده و لرزان بودم نزد امام زين العابدين (عليه السلام ) رفتم و از پيرى و رنجورى و عدم قدرت بر عبادت و ركوع و سجود خود شكايت كردم . آن حضرت با دست خود اشاره كرد و من جوان شدم !... سپس فرمود: آنچه را همراه دارى به من بده ؛ من نيز سنگ خود را به او دادم آنگاه او مهر خود را بر آن زد و اثر آن در سنگ نقش بست و بعد از آن حضرت به محضر امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام )، و امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) و امام رضا (عليه السلام ) رسيدم و اثر مهر همه را بر آن سنگ ديدم .
محمد بن هشام مى گويد: بعد از آنگه حبابه به محضر امام رضا (عليه السلام ) رسيد صلى الله عليه و آله و سلم ماه زندگى كرد و از دنيا رفت .(741)

622- شجاعت عبيدالله بن عباس  

بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و به قتل و غارت مردم پرداخت ، تا مردم را از پيروى حكومت على (عليه السلام ) باز دارد و بسوى معاويه متوجه سازد (و سرانجام على (عليه السلام ) او را نفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و با حال بسيار بد، از دنيا رفت ) بسر، با سپاه خود به يمن رفت ، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت على (عليه السلام ) بود عبيدالله بن عباس ، فرماندار على (عليه السلام ) در آنجا بود، عبيدالله خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر وارد منزل عبيدالله شد و دو كودك او را سربريد كه سخنان جانسوز مادر او در اشعارى در تاريخ ثبت شده است . پس از جريان صلح امام حسن (عليه السلام ) روزى تصادفا عبيدالله و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيدالله بن عباس فرصت را غنيمت شمرد و به معاويه گفت : آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت : نه . بسر خشمگين شده و شمشيرش را بزمين كوبيد و گفت : اى معاويه ! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم ، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم . معاويه گفت : تو مرد ضعيفى هستى . شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى .
عبيدالله گفت : اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را به جاى يكى از فرزندان خواهم كشت ، او پست تر و حقيرتر از اين است ، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست ، يزيد و عبيدالله فرزندان تو را به قتل رسانم .(742)

623- على (ع ) در كربلا 

روزى على (عليه السلام ) با لشكريان خود از بيابان كربلا عبور مى كرد لحظه اى ايستاد و نگاهى به راست و چپ انداخت و در حاليكه گريه مى كرد، گفت : به خدا سوگند اينجا محل جنگ كردن و كشته شدن آنها مى باشد. عده اى پرسيدند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) اينجا چه جايى است ؟ حضرت فرمود: اينجا كربلا مى باشد و افرادى در اينجا كشته مى شوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد اين را بگفت و حركت كرد و آن روز مردم معناى فرمايش آن حضرت را نفهميدند.(743)

624- على (ع ) و جاسوس معاويه  

شخصى را كه متهم به جاسوسى براى معاويه بود نزد حضرت على (عليه السلام ) آوردند نام او عيزار بود اما او پيوسته جاسوسى خود را انكار مى كرد و خود را تبرئه مى نمود. حضرت به او فرمود: آيا قسم مى خورى كه جاسوسى نكرده اى ؟ گفت : آرى و سوگند خورد. حضرت فرمود: اگر دروغ گفته باشى خدا چشمان تو را كور ميكند و چون روز جمعه فرا رسيد چشمان آن جاسوس نابينا شده بود.(744)

625- معاويه و پيشگويى على (ع ) 

وقتى كه معاويه به حكومت رسيد روزى به اهل مجلس خود گفت : چگونه مى توانيم آينده خود را پيش بينى كنيم ؟ آن ها گفتند ما راهى براى آن نمى شناسيم معاويه گفت : من آن را از علم على (عليه السلام ) به دست مى آورم زيرا او هر چه مى گويد راست است و باطل نيست . پس سه نفر را احضار كرد و به آنها گفت : هر سه به كوفه برويد و يكى پس از ديگرى وارد شهر شهر شويد و خبر مرگ مرا به مردم برسانيد ولى توجه داشته باشيد كه هر سه يك سخن بگوييد و در علت و روز مرگ و محل قبر من اختلاف نداشته باشيد و توجه كنيد كه على (عليه السلام ) چه مى گويد. آنها رفتند اولى وارد كوفه شد مردم پرسيدند از كجا مى آيى ؟ گفت : از شام . گفتند: چه خبر دارى ؟ گفت : معاويه مرد! مردم اين خبر را به على (عليه السلام ) رساندند ولى آن حضرت اعتنايى به اين خبر نكرد. دومى و سومى هم وارد شده و همان خبر را دادند و مردم نيز حضرت على (عليه السلام ) را از آن خبرها مطلع كردند و در مرتبه سوم كه نزد آن حضرت آمدند گفتند: خبر صحيح است زيرا هر سه نفر كه در سه روز وارد كوفه شده اند اين خبر را بدون هيچ گونه اختلافى بيان كرده اند. حضرت على (عليه السلام ) وقتى اصرار مردم بر صحت خبر را شنيد فرمود: او نمرده و نمى ميرد مگر محاسن من با خون سرم سرخ شود و معاويه با حكومت ، بازى خواهد كرد سپس آن سه نفر اين خبر را براى معاويه بردند.(745)

626- گروههاى مردم  

كميل بن زياد مى گويد: على (عليه السلام ) نزد من آمد و دست مرا گرفت و مرا با خود به صحرا برد چون به صحرا رسيديم بر زمين نشست و من هم نشستم سر بلند كرده و متوجه من شد و فرمود: اى كميل ! آنچه به تو مى گويم بخاطر بسپار، مردم سه دسته اند: 1- دانشمند الهى . 2- دانشجويى كه در راه رستگارى قدم بر مى دارد. 3- افراد ناكس و پست كه بدنبال هر آوازى مى روند و مانند پشه هاى ريز از هر طرف كه باد بوزد به آن سو مى روند...
اى كميل ! دانش از ثروت بهتر است چرا كه دانش نگهبان تو است ولى ثروت را بايد تو نگهبان باشى . ثروت را هر چه خرج كنى كمتر گردد ولى دنش هر چه بيشتر خرج شود افزوده تر شود. اى كميل ! آنان كه ثروتمندند و زنده ، مردگانى هستند بصورت زنده ، ولى دانشمندان تا پايان روزگار پاينده اند... آه كه اينجا (اشاره به سينه ) آكنده از دانش است . كاش ‍ شاگردانى كه بتوانند اين بار را بكشند بدست مى آوردم ...(746)

627- وصيتى از امام على (ع ) 

اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در وصيتى به فرزند خود محمد حنفيه فرمود: اى پسر، از خودبينى و بد خلقى و كم صبرى دورى كن ، كه اگر اين سه خصلت را داشته باشى هيچ رفيقى با تو مدارا و دوستى نخواهد كرد و همواره مردم از تو كناره خواهند گرفت خود را به اظهار دوستى وادار كن و بر زحمات خود، خويشتن را شكيبا ساز... و از دست دادن دين و آبروى خود درباره هر كس كه باشد بخل بورز كه دين و دنيايت سالم تر خواهد بود.(747)

628- دستگيرى قاتل على (ع ) 

عبدالرحمن بن ملجم لعنة الله ، از باقيمانده هاى خوارج نهروان بود، او كه از كوفه فرار كرده بود، طبق توطئه اى كه با همدستان خود، در مكه ، طرح آن را به عهده گرفته بود مخفيانه به كوفه آمد، و سرانجام صبج شب نوزدهم ماه رمضان چهلم هجرت ضربت خود را بر فرق مقدس على (عليه السلام ) وارد ساخت (كه على (عليه السلام ) بسترى شد و شب 21 همان سال به شهادت رسيد) ابن ملجم لعنة الله پس از ضربت زدن پا به فرار گذاشت ، يكى از مسلمانان كه از قبيله همدان بود و ابوذر نام داشت ، او را دنبال كرد، به او رسيد سپس لباس ابن ملجم را كه در دست داشت ، بر سر او انداخت ، و آنگاه او را به زمين زد و شمشيرش را از دستش گرفت ، و او را نزد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) آورد. وقتى كه چشم على (عليه السلام ) به ابن ملجم لعنة الله افتاد، فرمود: النفس بالنفس (اين جمله در آيه 45 سوره مائده آمده و منظور قصاص قتل است كه قاتل بايد به قتل برسد). سپس فرمودند: اگر من از دنيا رفتم ، همانگونه كه او مرا كشت ، او را به قتل برسانيد، و اگر از اين ضربت ، سالم ماندم ، راءى خود را خواهم داد. ابن ملجم لعنة الله (اين خبيث ناپاك ) گفت : سوگند به خدا، من اين شمشير را به هزار دينار خريده ام و با هزار درهم زهر، آنرا مسموم نموده ام ، در اين صورت اگر اين شمشير به من خيانت كند (يعنى باعث قتل نشود) نفرين بر آن باد.
مردم او را از كنار بستر على (عليه السلام ) دور كردند و از شدت ناراحتى نسبت به او با دندانهاى خود، گوشت بدن او را بريده بريده مى كردند و مى گفتند: اى دشمن خدا، اين چه كارى بود كه كردى ؟ تو امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و سلم را به عزا نشاندى تو بهترين انسان ها را كشتى .
او خاموش بود، سخنى نمى گفت : او را بزندان افكندند. سپس مردم به حضور اميرمؤ منان (عليه السلام ) آمده و با احساسات پر شور عرض ‍ كردند: ما گوش بفرمان شما هستيم ، هر گونه فرمان دهى ، همان را در مورد اين دشمن خدا (ابن ملجم ) اجرا مى كنيم ، چرا كه او باعث هلاكت امت و تباهى دين شده است .
على (عليه السلام ) فرمود: اگر زنده ماندم ، راءى خود را خواهم گفت ، و اگر از دنيا رفتم با او همانگونه رفتار كنيد كه با قاتل پيامبر، رفتار مى شود. نخست او را بكشيد، سپس بدنش را با آتش بسوزانيد. پس از شهادت على (عليه السلام ) به امر امام حسن (عليه السلام ) او را كشتند و سپس ‍ ام هيثم كه از زنان قهرمان طايفه نخع بود پيكر ناپاك او را به آتش ‍ كشيد.(748)

629- اولين فتح به دست امام حسين (ع ) 

جنگ صفين از جنگ هاى بزرگى است كه در زمان خلافت على (عليه السلام ) در سال 36 تا 38 هجرى بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاه معاويه ، در سرزمين صفين (نواحى شام ) واقع شد. نخستين كارى كه معاويه انجام داد اين بود كه گفت : چون عثمان را تشنه كشتند، آب را به روى سپاه على (عليه السلام ) ببنديد، همان دستور انجام شد و سپاه معاويه مركز آب را گرفتند اين موضوع باعث شد كه آب به سپاه على (عليه السلام ) نرسيد و تمام شد و تشنگى بر سپاهيان چيره گشت . مى نويسند: چندين گردان سواره نظام ، از سوى على (عليه السلام ) به سوى آن مركز رفتند تا آب را بگشايند ولى موفق نشدند و بازگشتند. در اين وقت امام حسين (عليه السلام ) كه 33 سال داشت پدر را اندوهگين يافت و نزد پدر رفت و اجازه خواست كه خود همراه جمعى به ميدان برود. امام على (عليه السلام ) اجازه داد آن بزرگوار همراه جمعى از سواران به سوى قرارگاه ابو ايوب كه محافظين آن بودند روانه شدند، آنگاه آنچنان عرصه را بر او تنگ كردند، كه ابو ايوب و همراهانش ، ناگزير گريختند و شريعه آب بدست امام حسين (عليه السلام ) و همراهانش افتاد و بعد آن حضرت نزد پدر آمد و جريان را به عرض رساند و اين نخستين فتحى بود كه در جنگ صفين انجام گرفت .(749)

630- از پسرم انتظار نداشتم ... 

در سال 37 يعنى سال دوم خلافت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) امام حسين (عليه السلام ) جوانى سى و سه ساله بود. روزى امام حسين (عليه السلام ) جوانان و دوستان خود را، كه نوبت ايشان بود به پذيرائى دعوت كرد ولى در سفره حضرت جز چند قطعه نان چيزى قرار نداشت . امام حسين (عليه السلام ) به قنبر فرمود: از اين چند مشك عسل كه به بيت المال رسيده ظرفى براى ما بياور تا اين مهمانى را برگزار كنم . قنبر اطاعت كرد و يك ظرف عسل براى امام حسين (عليه السلام ) آورد على (عليه السلام ) در سركشى خود از بيت المال دريافت كه مشك عسل ها دست خورده است . لذا از قنبر سؤ ال كرد. قنبر عرض كرد: به فرمان امام حسين (عليه السلام ) او را به حق عموى خود جعفر طيار قسم داد، تا خشمش اندكى آرام گرفت و بعد به همان ترتيبى كه قنبر را مورد بازجويى قرار داده بود امام حسين (عليه السلام ) را بازجويى كرد و فرمود: آيا تو دستور داده اى كه به مشك هاى عسل قنبر دست بزند. امام حسين (عليه السلام ) عرض كرد: بله يا اميرالمومنين ، امام : مگر نمى دانستى كه اين عسلها براى عموم مسلمين است ، عرض كرد: بلى مى دانستم يا اميرالمومنين ؛ ولى من خود يك فرد از افراد مسلمانانم و بقدر سهم خود آن هم براى پذيرايى از مهمانانم از عسل برداشتم . على (عليه السلام ) نگاهى به امام حسين (عليه السلام ) انداخت و فرمود: از پسرم انتظار نداشتم پيش از آنكه مسلمانان به سهم خود برسند او سهم خويش را بردارد و بعد با لحنى خشم آلود اضافه كرد، اگر نديده بودم بر اين لبها كه دارى رسول خدا بوسه مى زد دستور مى داد لبهاى تو را به چوپ ببندند سپس امام على (عليه السلام ) دستور داد عسل ديگرى بخرند و به بيت المال برگردانند.

631- ساده زيستى  

ابن اعرابى گفت : حضرت على (عليه السلام ) در زمانى كه حاكم مسلمين بود وارد بازار شد و پيراهنى را به سه درهم خريدارى كرد و همانجا پوشيد. ليكن دين آستين آن مقدارى بلند است به خياط فرمود: بلندى اين آستين را قطع كن ، خياط مقدارى كه بلند بود را جدا كرد و به حضرت عرض كرد: اجازه دهيد آن را بدوزم و محل قطع شده را دوخت بگيرم ؟ حضرت فرمود: نه ؛ اين را فرمود؛ و در حالى كه محل بريدگى پيراهن ريشه ريشه بود حركت كرد و رفت و با خود گفت : همين ترا كافى است . نقل كرده اند روزى ديگر على (عليه السلام ) دو لباس ضخيم و زبر خريدارى كرد و به غلام خود قنبر فرمود: اى قنبر! يكى از اين دو لباس را انتخاب كن قنبر يكى از آنها را انتخاب كرد و خود آن حضرت ديگرى را پوشيد ولى چون آستين آن لباس بيش از اندازه بلند بود اضافه آن را قطع كرد.(750)

632- على (ع ) و فروش شمشير 

روزى حضرت على (عليه السلام ) به بازار رفت و شمشير خود را در معرض فروش قرار داد و فرمود: به خدا قسم اگر پول يك لباس را داشتم اين شمشير را كه بارها غم و اندوه را از چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زدوده است نمى فروختم .(751)

633- على (ع ) و بيت المال  

هارون بن عنتره گفت : پدرم برايم گفت : كه من در يكى از روستاهاى نزديك نجف بنام خورنق خدمت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيدم و ديدم كه لباس كهنه اى در بر دارد و از سرما مى لرزد به او گفتم : اى اميرمؤ منان ! خداوند بيت المال را در اختيار تو قرار داده و معامله اى مى كنى ؟ آن حضرت فرمود: به خدا قسم من از اموال شما هيچ استفاده اى (شخصى ) نكرده ام و اين لباسى را كه بر تن مى بينى با خودم از مدينه آورده ام و غير از اين هم چيزى ندارم .(752)
هارون مى گويد: من با صداى بلند گفتم : يا على (عليه السلام ) هوا سرد است ، خيل هم سرد است اين سرما انكارپذير نيست . حضرت تبسمى كرد و گفت : راست مى گويى هوا سرد است من سرما هوا را احساس ‍ مى كنم ، من سرما را انكار نمى كنم ... ولى هوا هر چه سرد باشد از صبر و شكيبايى من زيادتر نيست من مى توانم بر سرماى بيشترى هم بردبار و شكيبا باشم .

634- دستور حكومتى به فرمانداران  

امام متقين حضرت على (عليه السلام ) در دستور كارى خود كه به مالك اشتر داده است او را در واگذارى مديريتها به افراد چنين دستور مى دهند: واجعل لراس كل امر من امورك راسا منهم لا يقهره كبيرها و لا يتشتت عليه كثيرها(753) اى مالك ، براى هر كارى از كارهاى اجتماعى ، سياسى ، اقتصادى خود مدير و رئيسى را تعيين كن مديرى كه داراى اين دو ويژگى باشد:
1- بزرگى و عظمت كار، او را ناتوان و مغلوب نسازد. 2- زيادى و تراكم كار، او را پريشان و رنجورش ننمايد.
و در نامه اى ديگر كه على (عليه السلام ) به قثم بن عباس فرماندار مكه مى فرمايد: طبق يك سلسله گزارشات مطمئن جمعى از مزدوران و فريب خوردگان حكومت معاويه براى تبليغات سوء و ايجاد شكاف و درگيرى ما بين مسلمانان در ايام حج به مكه اعزام شده اند تو بايد به اين تذكرات عمل كنى :
فاقم على ما فى يديك قيام الحازم الصليب ... و لا تكن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا؛ در برابر اين توطئه ى خائنانه بايد: 1- در مسند مديريت و حكومت مكه كه به تو واگذار شده است ، سخت مقام و پايدار باشى ، مقاومتى مداوم همراه با درايت و لطافت .
2- در چنين شرايطى اسير دست خوشيهاى فراوان نشوى كه نتيجه اى جز غفلت و فراموشى و سركشى و خود بزرگ بينى نخواهد داشت .
3- به هنگام هجوم سختيها و ناگواريها دلباخته و هراسان مباش كه در مديريت خود با شكست و ناكامى روبرو خواهى شد.

635- انواع رفيق  

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: مردى در بصره در حضور اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به پا خواست و گفت : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) درباره رفيقانى كه به منزله برادر هستند؛ جملاتى (راهنمايى ) بفرماييد. آنگاه حضرت فرمود: برادران دو گونه اند يكى برادران مورد اعتماد و ديگر برادران ظاهر ساز.
امام برادران مورد اعتماد به منزله دست و بال و خانواده و ثروت تو هستند اگر به برادرت اعتماد دارى به نفع او از كمك مالى و بدنى دريغ مدار... و اما برادران ظاهر ساز از لذت معاشرت با آنان بهره مند خواهى شد و حتما اين رشته را از آنان مبر و بيش از اين هم از دور نشان توقع مدار و بهر مقدار كه آنان با تو خوشرو و شيرين زبان باشند تو نيز چنان باش .(754)

636- كسى كه فرمانش را نمى برند آخر چه كند؟! 

وقتى به حضرت على (عليه السلام ) خبر رسيد كه ارتش معاويه بر شهر مرزى انبار حمله كرده اند و فرماندار آنجا را بنام حسان بن حسان به شهادت رسانده اند و آنچه در شهر بوده به يغما برده اند وى خشمگين از كوفه بيرون آمد و آنچنان آشفته و ناراحت بود كه به خود توجه نداشت به گونه اى كه لباسش به زمين كشيده مى شد و مروان نيز در پى آن بزرگوار روان شدند. حضرت شتابان مى رفت تا به محل نخيله كه ميدان بسيح و محل سان لشكر كوفه بود رسيد در آنجا بر مكان مرتفعى از زمين ايستاد و اين سخنرانى پرسوز و گداز را ايراد نمود.
ابتدا با ستايش پروردگار و درود بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم لب گشود و آنگاه فرمود... من در شب و روز در آشكار و نهان بارها نغمه فداكارى را در گوشهاى سنگين شما نواختم و شما را به نبرد بى امام با آنان فرا خواندم ... هم اكنون بار ديگر آن را تكرار مى كنم شايد با اين دم گرم من خون نيم مرده و سرد و لخته شده در شريانهايتان به جريان افتد... وه كه چه سست عنصر بوديد و در پاسخ دعوت من به بهانه هاى شرم آور، بار وظيفه خود را بر دوش يكديگر نهاديد و به اميد هم نشستيد و هر كدام انتظار پيشگام شدن ديگرى را كشيديد... اين مرد غامد (سفيان بن عوف از قبيله بنى عامر در يمن فرمانده لشگر معاويه ) است كه با سپاهيان خود به شهر انبار (شهرى در كنار شرقى فرات مقابل هيت كه در جانب غربى فرات است ) حمله كرده است ... قسم به آفريدگارى كه جانم به اراده و اختيار اوست گزارش تكان دهنده اى به من رسيده كه يكى از سپاهيان ايشان بر دو تن از زنان كه يكى مسلمان و ديگرى زن غير مسلمانى كه پناهنده به مسلمين بوده حمله ور شده و زيورهاى زنانه آنان را با كمال قساوت به تاراج برده و آن دو زن براى نجات خود هر چه سوز دل را با قطرات اشك آميختند كسى به فريادشان نرسيده ، آنگاه آنها با غنائم فراوان برگشتند در حالى كه كوچكترين زخمى بر نداشته اند. آه كه اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين ماجراى دلسوز از فرط خجلت در دم بميرد و سر به خاك تيره فرو برد به نظر من نه تنها بر او سرزنش نيست بلكه چنين مرگى را سزاوار است ... وقتى كه در زمستان با آنها بجنگيد با لحنى كه نماينده سستى شما بود گفتيد: اينك بوران سرما است ، هنگامى كه در تابستان گفتم ؛ به نبرد با ايشان برخيزيد؛ پاسخ داديد: گرماى تابستان بيداد مى كند به ما مهلت بده تا فشار گرما كمتر شود... سپس با لحنى پرخاشگرانه فرمود: اى مرد نمايانى كه اثرى از مردانگى در شما (فكر و روحتان ) نيست با شما هستم شمائى كه همچون پرده نشينان و عروسان تازه به حجله رفته كه براى هر چيزى منتظر كمك هستند، به خدا قسم با سرپيچى و نافرمانيهايتان فكر و نقشه ام را تباه ساختيد.
كسى كه فرمانش را نمى برند چه مى تواند بكند، سه بار اين جمله را تكرار كرد، در اين هنگام مردى به همراه برادرش برخاست و عرض كرد: يا على عليه السلام من و اين برادرم چنانچه كه خداوند از قول موسى بازگو نموده رب انى لا املك الا نفسى و اخى ؛ پروردگارا هر آينه من مالك نيستم مگر نفس خود و برادرم را(755)
به خدا قسم هر چه فرمان دهى اجرا خواهيم كرد اگر چه مجبور باشيم از ميان شعله هاى سوزان آتش چوب درخت غضا و بر روى خارهاى جانگزاى قتاد (درخت پر تيغى است ) بگذريم ؛ حضرت براى آنها دعاى خير كرد و آنگاه فرمود: به كجا خواهيد رسيد از آنچه من خواسته ام و آنگاه از جايگاه خود پايين آمد.(756)