۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۲۱ -


553- على (ع ) در شهر بصره  

حضرت على (عليه السلام ) خطبه اى در بصره ايراد فرمود و پس از حمد و ستايش بر خداى عز و جل و صلوات بر پيامبر (عليه السلام ) و آلش ‍ فرمود: مدت هر چه دراز باشد باز كوتاه است . گذشته ؛ عبرت زندگان است و مرده ؛ پند براى شخص زنده است ديروزى كه گذشته است برگشت ندارد و فردا هم مورد اعتماد كسى نيست ... سپس فرمود: اى پيروان من شكيبا باشيد...
ما صبر بر طاعت خدا را آسانتر از صبر بر عذاب خداوند مى يابيم ، بدانيد كه شما عمرى محدود آرزويى بلند و نفسى چند داريد سرانجام عمر تمام شود و دفتر آرزو بر هم نهاده شود و نفسها به پايان مى رسد.
آنگاه اشك از ديدگان مبارك آن حضرت جارى شد و اين آيه (11 سوره انفطار) را تلاوت نمود. براستى نگهبانانى بر شما گمارده شده ، نويسندگانى گرامى ، مى دانند كه چه مى كنيد.(654)

554- اسم اعظم خداوند 

حضرت على (عليه السلام ) مى فرمايد: در شب قبل از جنگ بدر حضرت خضر را در خواب ديدم از او خواستم به من چيزى ياد دهد كه به كمك آن بر دشمنان پيروز شوم . خضر گفت : يا هو يا من لا هو الا هو
پس هنگامى كه صبح شد جريان خوابم را خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردم ، حضرت فرمود: اى على اسم اعظم به تو تعليم شده است و اين جمله در جنگ بدر، ورود زبان من بود... و در جنگ صفين نيز عمار ياسر به حضرت امير (عليه السلام ) عرض كرد: يا على (عليه السلام ) اين جملاتى كه به طور كنايه زير زبان مى گويد چيست ؟ پس حضرت فرمود: اسم اعظم خداوند و ستون توحيد است ، سپس ‍ خواند آيه شهدالله انه لا اله الا هو... و آخر سوره الحشر سپس ‍ آن حضرت از مركب خود پايين آمد و چهار ركعت نماز خواند قبل از زوال ظهر.(655)

555- ورود على به كوفه (ع ) 

چون على (عليه السلام ) بر اصحاب جمل پيروز شد در روز دوشنبه دوازدهم ماه رجب سال 36 از بصره وارد كوفه شد اشراف مردم و اهل بصره همراهش بودند مردم كوفه همراه قراء و اشراف و بزرگان خود امام را استقبال كردند و وى را به شهر دعوت كردند و عرض نمودند: اى اميرمؤ منان كجا فرود مى آيى ؟ آيا به كاخ وارد مى شوى ؟ حضرت فرمود: به كاروانسراى (رحبه )(656) در مى آيم . آنگاه به آنجا رفت ، سپس از آنجا پياده به مسجد رفت ، بعد دو ركعت نماز خواند و آنگاه به منبر رفت و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم صلوات فرستاد و گفت :
اما بعد! اى مردم كوفه شما را تا بدانگاه كه تبديل و تغييرى نيافته بوديد در اسلام فضل و مزيتى بود. من شما را به حق خواندم و پذيرفتيد (ولى ) به ناروا آغاز كرديد و دگرگونه شديد. هلا! به راستى مزيت شما در آنچه ميان شما و خداوند مى گذرد در (اجراى ) احكام و اعطاء است . پس شما براى آن كس كه دعوتتان را پذيرفت و به دينتان درآمد نمونه ايد. هلا! ترسناكترين چيزى كه من بر شما از آن بيم دارم پيروى از هوى كه (آدمى را) از حق باز مى دارد و درازى آرزو كه آخرت را از ياد مى برد... پس شما فرزندان آخرت باشيد. امروز كردار است و حسابى نه ، و فردا حساب است و كردارى (657)
نيست ...

556- اسراف در قتل  

مالك بن حبيب فرمانده شرطه و رئيس نيروى نظامى حضرت بود. حضرت در پاسخ حرف او كه اجازه قتل مردان كوفى كه در حمايت حضرت امير (عليه السلام ) برنخاستند فرمود:
منزه است خدا، آى مالك ، از اندازه در گذشتى و از حد تجاوز كردى و در تندروى غرقه شدى ، گفت : يا اميرمؤ منان (عليه السلام ) مقدارى سخت گيرى در برخى از كارها آدمى را از سازش با دشمنان بى نياز مى سازد.
على (عليه السلام ) گفت : اى مالك چنين نيست ، خداوند حكم خود را داده كه قتل نفسى در برابر نفسى است پس چه جاى ظلم و ستمكارى ! او فرموده است من قتل مظلوما فقد جعلنا... ؛ كسى كه مظلوم كشته شود ما بر ولى او حكومت تسلط بر قاتل را داديم در (مقام انتقام ) قتل اسراف نكنند كه او از جانب ما مؤ يد و منصور خواهد بود(658)
و اسراف در قتل آن است كه كسى را كه هيچ يك از كسان تو را نكشته است بكشى و خداوند (ما را) از آن بازداشته و آن ظلم است . (659)

557- آداب مسافرت  

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: روزى حضرت على (عليه السلام ) با يكى از كفار اهل ذمه (660) در راه همراه شده بود آن كافر ذمى از حضرت پرسيد به كجا مى روى ؟ حضرت فرمود: به كوفه مى روم . مقدارى از راه كه سپرى كردند بر سر دو راهى رسيدند اما اميرالمؤ منين (عليه السلام ) راه كوفه را رها كرد و به دنبال آن كافر رفته و راهى كه او مى رفت ادامه داد. شخص كافر پرسيد: مگر به كوفه نمى رفتى ؟ حضرت فرمود: چرا. گفت : راه كوفه از آن طرف بود. حضرت فرمود: مى دانم . او گفت : اگر مى دانى كه راه كوفه از آن طرف است پس چرا همراه من مى آيى ؟ حضرت فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما دستور داده كه حق دوستى و همراهى را بجاى آوريم و همسفر خود را تا مقدارى از راه ، دوست همراه خود را بدرقه كنيم ، آن كافر گفت : آيا واقعا پيغمبر بر شما چنين دستورى داده است ؟ حضرت فرمود: آرى . كافر گفت : پس به جهت همين اخلاق نيكو و بزرگوارانه است كه اين همه مردم پيرو او شده اند. كافر اين را گفت : و با حضرت به كوفه آمد و چون دريافت كه او حضرت على (عليه السلام ) است مسلمان شد.(661)

558- مادرش كيست ؟ 

اعراب در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بعد از، آن حضرت ، با نهايت حرص مى كوشيدند كه بر پسران خانواده ى خود بيفزايند پسرى بدنيا آمده بود و دو زن كه هر دو آنها در يك خانه بسر مى بردند سر نوزاد بدعوا افتادند و هر يك ادعا داشتند كه اين طفل را او زاييده است و اين ديگرى است كه مى خواهد فرزند او را بر بايد. على (عليه السلام ) بر مسند شرع قرار داشت ، آن دو زن قنداق بچه را بدست گرفتند و كودك را جلوى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و اصحاب بر فرش مسجد خوابانيدند و هر دو به جيغ و داد افتادند و هر دو مى گفتند يا على ع اين كوك مال من است و بى آنكه به على (عليه السلام ) مجال سخن دهند، پشت سر هم براى اثبات دعوى خود منطق و برهان مى آوردند. امام (عليه السلام ) همچنان خاموش بود بعد از مدتى كه زنها ساكت شدند امام به قنبر فرمود: برخيز شمشير مرا بياور. يكى از آن دو زن با هراس و حيرت گفت : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) شمشير براى چه .
حضرت فرمود: براى اينكه به يك ضربه اين كودك را دو نيم كنم نيمى را به تو و نيم ديگر را به طرف دعوى تو بدهم . آيا براى حل و فصل اختلاف شما اين كار بهتر نيست . زن كمى فكر كرد و گفت : من رضا دارم يا على (عليه السلام ) ولى زدن ديگر فرياد كشيد، نه يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) من از حق خود گذشتم و بر اين طفل ، شمشير نگذارد كه من مادرش نيستم . مادرش همين زن است بچه را به او بدهيد. على (عليه السلام ) تبسمى فرمود و گفت : نه همين تو، مادر اين بچه هستى كه از حق مادرى خود چشم پوشيدى . برخيز فرزندت را به سينه ات بفشار. برخيز كه اين كودك جگر گوشه تست .(662)

559- جايگاه قيامتى ابوطالب (ع ) 

امام حسين (عليه السلام ) نقل مى كند، پدرم على (عليه السلام ) در رحبه - ميدان معروف كوفه - نشسته بود و مردم به گردش حلقه زده بودند مردى برخاست و به على (عليه السلام ) گفت : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) تو در چنين مقام ارجمندى از ناحيه خداوند هستى ، ولى پدرت در آتش دوزخ است ؟
اميرمؤ منان فرمود: فض الله فاك ، و الذى بعث محمدا بالحق نبيالو شفع ابى فك كل مذنب على وجه الارض لشفعه الله ...؛ خدا دهانت را بشكند؛ سوگند به خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به به حق به پيامبرى برانگيخت اگر پدرم از همه گنهكاران زمين شفاعت كند خداوند شفاعت او را مى پذيرد.
سپس فرمود: آيا پدرم در آتش است و پسر او تقسيم كننده بهشتيان و دوزخيان است ؟ سوگند به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نور ابوطالب در روز قيامت نورهاى همه خلائق را تحت الشعاع قرار مى دهد جز نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمه عليهاالسلام و حسن و حسين عليهم السلام و امامان معصوم از فرزندانش . آگاه باشيد كه نور ابوطالب از نور ما است كه خداوند دو هزار سال قبل از آفرينش آدم (عليه السلام ) آن را آفريده است .(663)

560- امير، امين  

عصر خلافت امام على (عليه السلام ) بود، شبى مقدارى اموال از بيت المال را به محضر امام على (عليه السلام ) آوردند. على (عليه السلام ) به ماءموران حاضر فرمود: اين مال را تقسيم كنيد و به مستحق برسانيد، عرض كردند: شب شده و تاريكى است ، تقسيم آن را تقسيم كنيد و به مستحق برسانيد، عرض كردند: شب شده و تاريكى است ، تقسيم آن را تا فردا تاءخير بيندازيد. امام على (عليه السلام ) فرمود: آيا شما قبول مى كنيد كه من تا فردا زنده باشم ؟ آنها گفتند: اين كار در دست ما نيست . آنگاه فرمود: بنابراين تاءخير نيندازيد. آنگاه شمعى آورده و روشن كردند و همان شب در پرتو روشنى آن شمع به تقسيم اموال پرداختند.(664)

561- بيعت قلبى  

در حديثى چنين آمده است كه در اثناء جنگ صفين مردم دسته دسته از اطراف مى آمدند و با اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بيعت كرده و به سپاه آن حضرت مى پيوستند. روزى حضرت فرمود: كه امروز صد نفر مى آيند و با من بيعت مى كنند. نود و نه نفر آمدند و روز بلند شد و وقت آن رسيد كه حضرت براى استراحت بروند اما همچنان در آفتاب گرم نشسته و انتظار مى كشيدند. ابن عباس مى گويد: شبهه اى براى من پديد آمد زيرا تاكنون هر چه آن حضرت فرموده بودند تخلف نپذيرفته بود، حضرت همچنان منتظر بودند كه اويس قرنى از راه رسيد ظاهرا ابتدا حضرت را نشناخت سؤ ال كرد و حضرت را به او نشان دادند وقتى به خدمت آن حضرت رسيد فرمودند براى چه آماده اى ؟ عرض كرد: براى اينكه با شما بيعت كنم . فرمود به چه بيعت كنى ؟ عرض كرد، بمهجتى يعنى با سويداى قلب خود، آنگاه با دوست خود با آن حضرت بيعت كرد و اين امر منحصر و مختص به خود او بود زيرا باقى مردم با يك دست بيعت مى كردند و سپس آن بزرگوار با دو شمشير يكى در دست راست و ديگرى در دست چپ جهاد كرد تا شهيد شد ديگران سپر را به دست چپ مى گرفتند تا خود را حفظ كنند اما اين بزرگوار تمام همش على (عليه السلام ) بود و از خود در جنگ خبرى نداشت .

562- فرمانده دانا 

عدى بن حاتم مى گويد: در جنگ صفين از حضرت على (عليه السلام ) شنيدم كه با صداى بلند فرمود: سوگند به خدا حتما معاويه و اصحابش را به قتل مى رسانم . ولى در آخر گفتارش آهسته فرمود: انشاءالله ، من نزديك آن حضرت بودم به آن حضرت عرض كردم اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) تو سوگند ياد كردى كه معاويه و يارانش را مى كشى ، ولى آهسته گفتى ان شاء الله . على (عليه السلام ) فرمود: (ان الحرب خدعه ) البته جنگ يك نوع خدعه است ؛ من در نزد مؤ منان دروغ نمى گويم خواستم يارانم را بر دشمنان بشورانم و روحيه بدهم .
بدان كه وقتى خداوند موسى (عليه السلام ) را همراه با برادرش به سوى فرعون فرستاد؛ فرمود: اى موسى و هارون نزد فرعون طاغى برويد با نرمش با او سخن بگوييد شايد متذكر شود و يا از خدا بترسد(665)
با اينكه خداوند مى دانست كه فرعون نه متذكر مى شود و نه از خدا مى ترسد ولى اين فرمان خدا از اين رو بود كه موسى را براى رفتن نزد فرعون آماده ؛ و تشجيع بيشترى كرده باشد.(666)

563- نفرين على (ع ) 

شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هجرت ، آخرين شب عمر امام على (عليه السلام ) بود، امام حسن (عليه السلام ) مى گويد: همراه پدرم على (عليه السلام ) به سوى مسجد رهسپار شديم پدرم به من فرمود: پسرم امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت در هماندم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر من آشكار شد. عرض كردم : اى رسول خدا چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو، به من رسيده است ؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: ادع عليهم ؛ آنها را نفرين كن . من آن شب در مورد اين امت (منحرف ) چنين نفرين كردم :
الله ابدلنى بهم خيرا منهم و ايدلهم بى من هو شر منى ؛ خدايا به عوض آنها، ديدار و همنشين با خوبان را، نصيب من گردان و به عوض ‍ من ، بدان را بر آنها مسلط كن .(667)
سحرگاه همان شب نفرين امام على (عليه السلام ) به استجابت رسيد.

564- نهى از گريه كردن بر شهيد 

جنگ صفين بزرگترين جنگ دوره خلافت امام على ع بود در اين جنگ بسيارى از سپاه على (عليه السلام ) به شهادت رسيدند بعد از اتمام جنگ كه على (عليه السلام ) از جبهه به سوى كوفه مى آمد از كنار خانه هاى قبيله شبا، مى گذشت حضرت شنيد كه گريه زنهاى آن قبيله براى شهيدانشان بلند است ، در اين هنگام يكى از سران اين قبيله بنام حرب بن شرحبيل به حضور على (عليه السلام ) آمد آن حضرت به او فرمود: چنانكه دريافته ام زنان شما بر شما چيره شده اند آيا آنها را از اين شيون و گريه نهى نمى كنيد و باز نمى داريد.(668)

565- روباهى در چنگ شير 

معروف است كه در جنگ صفين عمر و عاص (دومين نفر از حكمت معاويه كه حيله گرى ناپاك بود) به ميدان جنگ آمد، امام على (عليه السلام ) به او حمله كرد او خود را سخت در تنگنا ديد لذا پا به فرار گذاشت ولى مشاهده كرد كه على (عليه السلام ) مثل برق توفنده به سوى او مى آيد، خود را به زمين انداخت و يك پاى خود را بلند كرد و عورتش ‍ كشف شد، على (عليه السلام ) از او رو برگرداند و او با اين حيله فرار كرد. مدتها از جنگ صفين گذشت ، روزى عمر و عاص نزد معاويه آمد معاويه تا او را ديد خنديد، عمر و عاص گفت : چرا مى خندى ؟
معاويه گفت : به ياد شمشير پسر ابوطالب (عليه السلام ) افتادم كه در بالاى سر تو قرار گرفته بود، تو با حيله آنچنانى از دست او گريختى .
عمر و عاص گفت : اى معاويه آيا مرا سرزنش و مسخره مى كنى ؟ بلكه عجيب تر از اين روزى بود كه على (عليه السلام ) تو را به مبارزه طلبيد تو رنگ باختى و تعادل خود را از دست دادى و حنجره ات باد كرد، سوگند به خدا اگر به ميدان على (عليه السلام ) مى رفتى گوشهايت از شدت درد مى سوخت و فرزندانت يتيم مى شدند و سلطنتت فرو مى پاشيد آنگاه اشعارى خواند. معاويه گفت : آرام باش و ادامه نده . عمر و عاص گفت : خودت باعث شدى كه من اين مطالب را بگويم .(669)

566- غذاى حاكم ممالك اسلامى ! 

عقبه بن علقمه روايت كرده كه بر على (عليه السلام ) وارد شدم ، پيش ‍ رويش دوغ ترشى نهاده بود كه ترشى و پر آبى آن آزارم مى داد. عرض ‍ كردم : آيا از اين دوغ ميل ميل مى كنيد. امام فرمود: اى ابالخبوب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه كه از اين بدتر مى خورد و از لباس ‍ من خشن تر مى پوشيد من بيم آن دارم اگر كارى كه او انجام مى داده انجام ندهم به او ملحق نشوم .(670)

567- چقدر فاصله اينها كم است  

روزى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از ميدان جنگ صفين به سوى كوفه مى آمد نزديكى كوفه كنار جاده قبرستان كوفه قرار داشت . آن حضرت در آنجا توقف كرد و ضمن سخنانى اشاره اى نيز به قبرستان نمود و فرمود هذه كفات الاموات ؛ اينجا منازل و محل سكونت مردگان است سپس به خاكهاى كوفه نگريست و اشاره كرد و فرمود: هذه كفات الحياه ؛ اينجا خانه ها و محل سكونت زندگان است .
شايد منظور حضرت اين بوده كه فاصله بين زندگى و مردم و محل سكونت مرده ها با زنده ها چندان فاصله اى ندارد بلكه شايد مردم عبرت گيرند.(671)

568- تروريست نادم  

اصبغ بن نباته مى گويد: صبح زودى به همراه على (عليه السلام ) نماز خواندم ، سپس ناگهان ديدم مردى وارد شد كه معلوم بود مسافر است ، به حضور على (عليه السلام ) رسيد. على (عليه السلام ) به او فرمود: از كجا مى آيى ؟ عرض كرد: از شام . على (عليه السلام ) فرمود: براى كارى به اينجا آمده اى آن را خودت مى گويى يا من بگويم . او عرض كرد: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) خودت بفرما. على (عليه السلام ) فرمود: در شام معاويه اعلام كرد هر كسى برود و على را بكشد ده هزار دينار به او جايزه مى دهم . شخصى حاضر شد تا اين كار را به انجام رساند ليكن وقتى به خانه اش رفت پشيمان شد و با خود گفت من پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پدر فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نخواهم كشت . روز ديگر معاويه ده هزار دينار بر رقم قبلى افزود و اعلام كرد هر كس على (عليه السلام ) را بكشد 20 هزار دينار جايزه دارد مرد ديگرى اين كار را قبول كرد ولى او نيز در عاقبت كار خود فكر كرد و پشيمان شد. روز بعد معاويه سى هزار دينار جايزه قرار داد و تو بخاطر اين جايزه اين كار را قبول كردى و اينك خود را به قصد كشتن من به اينجا آمده اى و تو از فاميل حمير هستى . شخص تروريست به اين مطلب اقرار كرد. على (عليه السلام ) به او فرمود: اكنون چه تصميم دارى ؟ او گفت : پشيمان شدم و اكنون مى خواهم به شام برگردم . حضرت به غلامش قنبر فرمود: وسايل سفر او را تكميل كند و آب و غذا به او بدهد و او را روانه شام كند آن مرد با كمال شرمندگى به سوى شام برگشت .(672)

569- محمد حنفيه يا حيدر ثانى  

جنگ صفين بود درگيرى شديد بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاه معاويه جريان داشت يكى از قهرمانان سپاه معاويه به نام كريب (673) به ميدان تاخت و چند نفر از سپاه على (عليه السلام ) را به شهادت رسانيد. حضرت على (عليه السلام ) وقتى كه آن منظره را ديد طاقت نياورد و مانند برق به سوى ميدان رفت و با يك ضربه كريب را از اسب بر زمين انداخت و او را به هلاكت رساند، آنگاه امام على (عليه السلام ) به پايگاه خود بازگشت و چون مى دانست شجاعان ديگرى از سپاه دشمن براى انتقام خون كريب به ميدان مى آيند به پسرش محمد حنفيه فرمود: برو در ميدان مراقب دشمن باش و بجاى من بايست ، محمد حنفيه كه در شجاعت حيدر ثانى بود به ميدان تاخت هفت نفر از شجاعان دشمن يكى پس از ديگرى براى خون خواهى خون كريب به ميدان تاختند، همه آنها را به خاك هلاكت افكند.(674)

570 - توانمردى شيرزرد 

معاويه در دوران خلافت على (عليه السلام ) در شام حكومت مى كرد و خود را براى جنگ صفين آماده مى كرد. در سال 36 قمرى قبل از جنگ نامه هاى متعددى بين على (عليه السلام ) و معاويه رد و بدل شد. روزى يكى از آزاد مردان بنام اسود بن عرفجه در مجلس معاويه فرياد زد: اى معاويه اى چيت كه هر روز نقشه ريزى مى كنى ؟ گاهى نامه مى نويسى گاهى مردم را با نامه هايت مى فريبى ، گاه شرحبيل (يكى از سران ) را براى تحريك مردم ماءمور مى كنى . بدانكه اين كارها سودى به حال تو ندارد آنگاه شعرى خواند.

فاحذر اليوم صولة الاسد الودر   اذا جاء فى رجال الهيجاء

امروز بر حذر باش از توانمردى شير زرد، آن هنگام كه با دلاور مردان ميدان كارزار فرا رسد. با شنيدن اين شعر آتش خشم معاويه زبانه كشيد و فرياد زد اى پسر عرفجه ! اين شير زرد كه ما را از آن مى ترسانى كيست ؟ اسود گفت : مگر او را نمى شناسى او على بن ابيطالب (عليه السلام ) است كه برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پسر عمو و شوهر دختر او، و پدر هر دو فرزند او، وصى و وارث علم او است ، همان كس كه در جنگ بدر عموى تو، عتبه و دايى تو وليد و عموى مادر تو شيبه و برادر تو حنظله را با شمشيرش به دوزخ فرستاد (مادر معاويه هند جگرخوار بود كه عتبه پدرش بود وليد برادر هند و شيبه عموى هند بودند) معاويه عصبانى شود و دستور داد او را دستگير كنند ولى شرحبيل به معاويه گفت : دستور بده عرفجه را آزاد كنند چرا كه او مرد فاضل و بزرگى است اگر او را آزاد نكنى من بيعتم را با تو قطع مى كنم ، معاويه ديد دستگيرى عرفجه گران تمام مى شود او را آزاد كرد.(675)

571- همسفره فقيران  

در كتاب تبصرة العوام ، از دو تن بنام اسود و علقمه روايت شده است ، كه روزى به خدمت اميرالمؤ منن (عليه السلام ) شرفياب شدم در پيش روى آن حضرت ظرفى از ليف خرما بود كه يكى دو گرده نان جو سبوس دار در آن ديده مى شد و امام آن را با زانوى خود مى شكست و با نمك ريزى ، تناول مى فرمود: به خدمتكار سياهى كه فضه نام داشت گفتيم مگر سبوس ‍ اين آرد را نگرفته اى ؟ گفت : توقع داريد براى آنكه نان بر اميرالمؤ منين (عليه السلام ) گوارا گردد من خويش را به ورز و وبال گرفتار سازم ؟! امام تبسم كرد و گفت : من خود دستور داده ام كه سبوس اين نان گرفته نشود، عرضه داشتيم به چه منظور چنين فرموده ايد؟ گفت : اين كار را سزاوارتر ديدم براى آنكه نفس خويش را خفت و خوارى دهم و نيز براى آنكه اهل ايمان به من تاءسى كنند و من هم در خوراك همانند ديگر ياران باشم .(676)

572- بزرگترين مربى بشر 

گويند: روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) با لباسى وصله دار در جمع مردم حاضر شد، كسى آن حضرت را در اين مورد سرزنش كرد. امام فرمود: ( يخشى القلب بلبسه و يقتدى المومن بى ؛ يعنى : قلب با پوشيدن اين جامه به فروتنى و خشوع مى افتد و در عين حال مؤ منان نيز به من تاءسى خواهند كرد.(677)

تا هست على امام عاليست   در مملكت دوكون واليست (678)

573- پيراهن وصله اى  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دنيا را بدرود گفت ، و كسى بود كه طى شصت و سه سال زندگى خشتى بر خشت ديگر نگذاشته بود و ما هم به دنبال وى راه مى پوييم ما هم هدف او را همى مى جوييم :
والله لقد رقعت مدرعتى هذه حتى استحيت من راقعها
آنقدر بر اين جبه (لباس ) كه به تن دارم وصله دوخته ام ، كه از وصله كاريش شرم دارم ، به من مى گويند جبه اى از نو بدست آور، زيرا اين جبه سراسرش وصله اى است ديگر پوشيدنى نيست ولى من بدو چنين پاسخ داده ام .
بگذار اين شب تيره به پايان رسد تا در روشنايى روز، قلب هاى روشن از دلهاى تيره آشكار شود.(679)

574- رشوه براى على (ع ) 

اشع بن قيس براى پيروزى بر طرف دعواى خود در محكمه عدل على (عليه السلام ) متوسل به رشوه شد و شبانه ظرفى پر از حلواى لذيذ به در خانه على (عليه السلام ) آورد و نام آن را هديه گذاشت . على (عليه السلام ) بر آشفت و فرمود: سوگواران بر عزايت اشك بريزند آيا با اين عنوان آمده اى كه مرا فريب دهى و از آئين حق بازدارى ؟ به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانها است به من بدهند كه پوست جوى از دهان مورچه اى به ظلم بگيرم هرگز اين كار را نخواهم كرد، دنياى شما از برگ جويده اى در دهان ملخ براى من كم ارزش تر است على را با نعمتهاى فانى و لذتهاى زودگذر چه كار...(680)

575- اخلاق حكومتدارى  

على (عليه السلام ) در زمان تصدى خلافت خود روزى بهمراه اصحاب خود از كوچه اى مى گذشتند، پير مرد مسيحى را ديدند كه مشغول گدايى است . حضرت پرسيدند: اين واقعه ناگوار و ناپسند چيست ؟ در پاسخ عرض كردند: يا على (عليه السلام ) اين مرد نصرانى است . قالوا: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نصرانى . امام فرمود: هنگام جوانى ؛ او را به كار گرفتيد ولى در هنگام ناتوانى او را رها نموديد. سپس دستور دادند كه او را از بيت المال مسلمين اداره كنند.(681) فقال (عليه السلام ) استعملتوه حتى اذا كبر و عجز منعتموه انفقوا عليه من بيت المال
لذا اين روش على (عليه السلام ) بود كه مسيحيان اردن در وقت ورود لشكريان اسلام به آن سرزمين به فرمانده لشكر اسلام مى نويسند: شما مسلمانان در نزد ما از رومى ها محبوب تريد گر چه ما با آنان هم مذهبيم ولى شما نسبت به ما با وفاتر و رئوف تر و عادل تريد، روميان بر ما حكومت كردند ولى اموال و خانه هاى ما را از ما غاصبانه گرفتند.(682)

ديباچه ى مروت و ديوان معرفت   لشكر كش فتوت و سردار اتقيا(683)

576- عبور امام على (ع ) از كنار كاخ مدائن (684) 

روزى اميرمؤ منان (عليه السلام ) به قصد سرزمين صفين براى مبارزه با فرماندهان ظلم و جنايت كار معاويه از كنار اين ايوان گذشت و بقاياى عظيم حكومت ساسانيان را مشاهده كرد يكى از همراهان امام از روى عبرت اين شعر را خواند:

جرت الرياح على رسوم ديارهم   فكانهم كانوا على ميعاد

يعنى : باد بر ويرانه هاى خانه هايشان مى وزد گويا آنها فقط چند روزى نوبت داشتند كه در اين تالار بنشينند و گذاشتند و گذشتند.
على (عليه السلام ) فرمود: چرا اين آيات را نخواندى كم تركوا من جنات ... (685).
چه بسيار باغها و چشمه سارها و كشتزارها و جايگاهى ارجمند و نعمتى كه در آن شادمان بودند، بجا گذاشتند اين چنين است رسم روزگار كه ما آنها را به قومى ديگر ميراث داديم ، آنگاه آسمان و زمين بر آنها نگريست و از مهلت دادگان نبودند
سپس امام فرمود: براستى اينها وارث ملك پيشينيان بودند ولى طولى نكشيد كه ديگران وارث آنها شدند، نعمت هاى الهى را سپاسگزار نكردند، در حال معصيت ، دنيا از آنان ربوده شد، اى مردم كفران نعمت نكنيد تا مبادا بر شما نقمت (و بلا) فرود آيد.(686)

577- اعتكاف امام على (ع ) 

در ايام اعتكاف على (عليه السلام ) در مسجد كوفه معتكف بود. هنگام افطار عربى نزد آن حضرت آمد. امام (عليه السلام ) از انبان نان جو كوبيده شده خود را در آورد و مقدارى به عرب داد. آن مرد عرب آن را نخورده و به گوشه عمامه اش بست و به طرف خانه امام حسن و امام حسين عليهم السلام حركت كرد و بعد از آنكه وارد شد با آنها هم غذا شد و عرض كرد: مردى را در مسجد غريب ديدم كه جز اين كوبيده نان جو چيزى نداشت . دلم براى او سوخت مى خواهم كمى از اين غذاى شما را براى او ببرم تا او هم ميل كند.
حسنين عليهم السلام به گريه افتادند و گفتند: او پدر ما اميرالمؤ منين (عليه السلام ) است كه به اين رياضت با نفس خود مجاهدت مى كند.(687)
لذا امام باقر (عليه السلام ) مى فرمايد: به خدا سوگند جدم چنان بود كه مانند بندگان غذا مى خورد و بر زمين مى نشست ...و در مدت خلافتش ‍ آجرى روى آجر نگذاشت و طلا و نقره اى نيندوخت ، به مردم نان گندم و گوشت مى خورانيد و خود نان جو با سرگه مى خورد و هرگاه با دو كار خدا پسندانه رودررو مى شد، سخت ترين آنها را انتخاب مى كرد و هزار بنده را با دسترنج و دستمزد كار خود آزاد كرد در حاليكه دستش خاك آلود و صورتش غرق بود و خود حضرت مى فرمايد:
من در خوراك و پوشاك بدانگونه ام كه اگر فقيرترين مردم مرا ببيند مى تواند در برابر فقر و فاقه خود صبور و شكيبا باشد زيرا وقتى امام خود را چنين ببيند از وضع حال خود راضى مى شود.

آن شير دلاور كه براى طمع نفس   بر خوان جهان پنجه نيالود على بود(688)

578- امير عدالت  

روزى حضرت على (عليه السلام ) فرياد مردى را شنيد كه مردم را به كمك خود مى خواند. آن حضرت خود را به او رساند و مشاهده كرد دو نفر در حال نزاع هستند. حضرت آنها را از هم جدا كرد، بعد يكى از آنان گفت : من لباسى به اين مرد فروخته ام و شرط كرده ام كه از فلان قسم پول مرا بدهد ولى او پول ديگرى داده است ، اكنون به او مى گويم پول را عوض ‍ كن او اطاعت نمى كند. علاوه بر اين چند سيلى هم به من زده است . على (عليه السلام ) به آن مرد فرمود: پول را عوض كن و آنچه شرط كرده ايد بده . آنگاه حضرت به آن مردى كه سيلى خورده بود فرمود: آيا شاهدى دارى كه گواهى دهند تو سيلى خورده اى .
او عرض كرد: بلى ، آنگاه گواهان نيز گواهى دادند.
آن حضرت به سيلى زننده فرمود: بنشين او هم نشست بعد به آن مرد فرمود: سيلى هائى كه به تو زده قصاص كن و به او بزن . او گفت من او را بخشيدم على (عليه السلام ) بخشش او را پذيرفت ولى خود حضرت نه سيلى به آن مرد زد و فرمود: اين هم حق حاكم (689)

دست حق از پرده گرديد آشكارا   تا على دستش برون از آستين شد(690)

579- غفلت تاكى ؟!! 

روزى امام على (عليه السلام ) به بازار بصره آمد و مردم را ديد آنچنان سرگرم خريد و فروشند كه گويى خود را از ياد برده و از هدف انسانى به كلى غافل شده اند با مشاهده اين منظره حضرت آنچنان متاءثر شد كه بشدت گريست . سپس فرمود: اى بندگان دنيا و اى كارگزاران اهل دنيا. شما كه روزها سرگرم معامله و سوگند خورديد و شبها با بيخبرى در خواب آرميده ايد و بين روز و شب ، از آخرت و حساب و كتاب آن غافليد، پس چه وقت خود را براى سفرى كه در پيش داريد مجهز مى كنيد و براى آن توشه بر مى داريد و در چه زمان به روز قيامت مى انديشيد و به فكر معاد مى افتيد.(691)
(در زمان آن حضرت بود كه در بصره نه دستور آن حضرت سكه هاى اسلامى براى اولين بار زده شد و در بازار مورد استفاده مردم قرار مى گرفت ).(692)

580- امام (ع ) پدر يتيمان  

از حبيب بن ثابت نقل شده كه مقدارى عسل و انجير از منطقه اى بنام همدان و حلوان ، كه اكثر درختان آنجا انجير است براى حضرت على (عليه السلام ) آوردند. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به ماءموران دستور داد كه فرزندانم يتيم را حاضر كنند. آنها آمدند و حضرت اجازه داد كه خود آنها به سر ظرف هاى عسل بروند و بخورند و با انگشتان خود آنرا بليسند. اما به ديگران با ظرف عسل بطور مساوى بين آنها تقسيم مى نمود. به حضرت اعتراض كردند كه چرا اجازه مى دهيد يتيمان با انگشتان خود از سر ظرف ها بخورند؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است و بايد به عنوان پدر به فرزندان خود اجازه چنين كارى را بدهد تا آنان احساس ‍ يتيمى نكنند(693)

581- على (ع ) و ابن ملجم  

حضرت على (عليه السلام ) در عين حالى كه از نقشه خائنانه ابن ملجم خبر داشت ، اما هيچ گونه اقدامى عليه وى انجام نداد.اصحاب على (عليه السلام ) كه از توطئه ابن ملجم بيم داشتند به حضرت عرض كردند: شما كه ابن ملجم را مى شناسيد و به ما خبر داده ايد كه او قاتل شما خواهد بود چرا او را نمى كشيد؟ حضرت فرمود: او هنوز دست به كارى نزده است كه من او را بكشم ؟! روزى على (عليه السلام ) در ماه رمضانى ، بر فراز منبر از شهادت خود در اين ماه خبر داد. ابن ملجم كه در مجلس ‍ حاضر بود پس از سخنان اما نزد حضرت آمد و گفت : دست چپ و راست من با من است : دستور بده تا دستهاى مرا قطع كنند و يا فرمان بده تا مرا گردن بزنند. حضرت فرمود: چگونه تو را بكشم در حاليكه هنوز جرمى مرتكب نشده اى ، لذا بعد از ضربت خوردن امام در مسجد كوفه ، ابن ملجم را خدمت حضرت آوردند. حضرت فرمود: من آن همه به تو نيكى كردم در حال كه مى دانستم تو قاتل من هستى ولى خواستم حجت خدا را بر تو تمام كنم و در آن لحظه هم حضرت دستور داد با او رفتارى نيكو داشته باشند.(694)

582- اطاعت امام يا دعوت دشمن  

در روز صفين يكى از بنى هاشم و از ياران على (عليه السلام ) از فاميلهاى على (عليه السلام ) بنام عباس بن ابى ربيعه ايستاده بود در ميدان و در زاويه اى از لشكر، ناقل ماجرا عبدالعرز است ، ناگهان يك مرد شامى از لشكر شام از طرف دشمن آمد، بنام قراربن ادهم و درخواست جنگ كرد، عباس گفت : مى آيم بشرط اينكه از اسب خود پايين بيايى ، هر دو پايين آمدند هر دو اشتهار به شجاعت داشتند و همه حواس هاى دو لشكر متوجه اين دو نفر شد شروع به پيكار كردند ليكن هيچ كدام نتوانستند ضربه اى به يكديگر بزنند عبدالعرز مى گويد: پشت عباس بودم عباس يك وقت متوجه سوراخ زير زره قرار بن ادهم شد و دست انداخت و زره او را پاره كرد و با نيزه ضربه اى به او زد و يك مرتبه تكبير از مردم عراق بلند شد و يك اضطراب خاصى به لشكر كفر وارد شد و عباس سر او را جدا كرد عبدالعرز مى گويد: ديدم پشت سرم يكى دارد آيه قرآن مى خواند ديدم على (عليه السلام ) است از من سؤ ال كرد چه كسى بود كه جنگيديد؟ گفتم عباس بود. فرمودند: بگو بايد رفتم گفتم آمد خدمت آقا: ديدم على (عليه السلام ) غضب كرد، كه چرا تو بدون اجازه من به جنگ رفتى مگر نگفتم به ميدان نرويد. عباس گفت : آقا مرا خواند به جنگ نمى شد نروم به ميدان .
امام فرمودند: اطاعت امام تو واجب تر است تا اطاعت از آن مرد شامى ، بعد غضب آقا فروكش كرد آنگاه امام به آسمان سربلند كرد و گفت : خدايا من از عباس گذشتم تو نى از او بگذر، معاويه وقتى فهميد كه اين قتل انجام شده خيلى ناراحت شد و گفت هر كس برود عباس بن ابى ربيعه را بكشد صد ظرف طلا و صد حوله مى دهم و...و...دو مرد از قبيله بنى لوخت از قابلان لشكر شام و شجاعان لشكر، گفتند: ما او را خواهيم كشت ، آمدند ميدان و عباس را صدا زدند براى جنگ . عباس گفت : من از طرف آقا اميرالمؤ منين اجازه جنگ ندارم اگر امام اجازه بدهد مى آيم ، او رفت خدمت امام و گفت : مرا به جنگ طلب كردند حضرت فرمودند: معاويه نمى خواهد از بنى هاشم كسى روى زمين باشد، مى گويند قد و حجم بدن عباس مثل على (عليه السلام ) بود و على (عليه السلام ) لباس ‍ عباس را گرفت و خود شمشير و اسب او را گرفت و رفت به ميدان آنها، از على (عليه السلام ) سؤ ال كردند به تمسخر كه اميرت اجازه جنگيدن داد، على (عليه السلام ) فورا يك آيه خواند: (خداوند به كسانى كه مورد ظلم قرار گرفتند اذان جنگ داد.)
على (عليه السلام ) جنگ كرد و آنها را كشت و برگشت و لباسها را با عباس عوض كرد، خبر به معاويه رسيد: معاويه گفت : لج بازى من باعث شد اين دو نفر نيز كشته شوند واى بر من ، عمرو عاص گفت : واى بر آنها كه كشته شدند، معاويه گفت : زمان شوخى نيست عمرو عاص گفت : شوخى نمى كنم راست مى گويم . (695)

583- ايرانيان حاكم مى شوند و... 

روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) بر فراز منبر مشغول موعظه مردم بود در آن حال مردى نزد حضرت رسيد و آهسته در گوش امام مطلبى را گفت كه آثار خشم در صورت آن حضرت پديدار شد، آنگاه حضرت سكوت كرد.
ناگاه اشعث بن قيس از سر و كله مردم بالا رفت و با سرعت خود را نزديك منبر امام رساند و عرض كرد: يا على (عليه السلام ) اين سرخرها (ايرانيان ) در مقابل روى شما بر ما چيره و غالب شدند ولى شما از آنها جلوگيرى نمى كنيد.
صعصعة بن صوحان كه يكى از ياران باوفاى امام بود با شنيدن اين اهانت دست به پشت اشعث زد و گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ).
...امام (عليه السلام ) در حاليكه از گفتار اشعث سخت عصبانى شده بود به موعظه مردم ادامه داد و فرمود:
اين شكم كنده ها خودشان روزها در بستر نرم استراحت مى كنند و آنان (ايرانيان ) روزى هاى گرم بخاطر خدا فعاليت مى نمايند و عربها از من مى خواهند كه آنها (ايرانيان ) را از خود طرد و دور كنم ، تا از ستمكاران باشم . سوگند به ايزد متعال كه دانه را شكافته و آدمى را آفريده از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: والله لضربنكم على الدين عودا كما ضربتمو هم عليه بد؛ بخدا سوگند همچنانكه در آغاز، شما پيروز و حاكم بر ايرانيان مى شويد. در آينده ايرانيان نيز حاكم و بر شما و غالب گردند و شما را سركوب خواهند نمود.(696)

584- رعايت حقوق غلامان  

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: كه حضرت على (عليه السلام ) در ايام خلافت با غلام خود قنبر براى معامله به بازار بزازها، آمد به مرد كاسبى فرمود دو لباس دارى به من بفروشى ؟ مرد كاسب عرض كرد: بلى ! اى پيشواى مسلمين جنسى را كه احتياج دارى نزد من موجود است . حضرت وقتى متوجه شد كه مرد كاسب او را شناخته و به عنوان اميرالمؤ منين (عليه السلام ) خطابش كرده است با او معامله نكرد و از در دكان او گذشت و در مقابل بزاز ديگرى كه جوانتر بود توقف كرد و دو لباس از او خرد يكى را به سه درهم و ديگرى را به دو درهم . پس به قنبر فرمود: پيراهن سه درهمى را تو بردار. قنبر عرض كرد: مولاى من ، شايسته تر آن است كه شما لباس سه درهمى را بپوشيد زيرا منبر مى روى و با مردم سخن مى گويى و بايد لباس شما بهتر باشد. حضرت فرمود: تو جوانى و مانند ساير جوانان به تجمل و زيبائى رغبت بسيارى دارى به علاوه من از خداى خود حيا مى كنم كه لباسم از تو بهتر باشد زيرا از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: به آنان همان لباسى را بپوشانيد كه خود مى پوشيد و همان غذا را بخورانيد كه خود مى خوريد.(697) لذا وقتى آن حضرت دو پيراهن مى خريد يكى را كه بهتر بود به قنبر مستخدم خود مى داد و پيراهن ديگر را كه آستينش بلند بود براى خود بر مى داشت و زيادى آستين آن را پاره مى كرد و پيراهن آستين پاره را بر تن خود مى كرد.(698)

585- تبعيت از پيامبر (ص ) 

يكى از اصحاب حضرت على (عليه السلام ) بنام سويد ابن غفلة نقل مى كند، روزى بعد از ظهر موقع صرف غذا حضور على (عليه السلام ) شرفياب شدم ديدم حضرت كنار سفره نشسته و نان خشكى در دست آن حضرت است كه سبوسهاى جو در آن آشكار بود نزد خدمتگذار آن حضرت رفته و گفتم : يا فضه الاتتقين الله فى هذا الشيخ ؟
اى فضه ! چرا مراعات حال اين پيرمرد را نمى كنيد؟ چرا نان از آرد الك نكرده به او مى دهيد كه اين اندازه سبوس دارد؟ فضه گفت : خود آن حضرت دستور داده كه نانش از آرد الك نكرده باشد، او نقل مى كند مجدد حضور حضرت آمدم و سخن فضه را به عرض امام رساندم . معلوم شد على (عليه السلام ) اين روش را نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرا گرفته و فرمود: (بابى و امى من لم ينخل طعام ) پدر و مادرم فداى او (رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ) باد كه نانش از آرد الك نكرده بود.(699)