۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۲۰ -


528- راوى حديث مى گويد 

راوى حديث مى گويد: على (عليه السلام ) را ديدم كه يك درهم خرما خريدارى كرد و خود شخصا آن را حمل كرده و به منزل مى برد بعضى از اصحاب از روى ارادت به رئيس مملكت عرض كردند: يا على (عليه السلام )! اجازه فرماييد آنرا براى شما بياوريم . حضرت در جواب فرمود: كسى كه عائله دارد به حمل متاع خود شايسته تر است (618)

529- ستايش خلافت تاءسف از شهادت  

صعصعة بن صوحان يكى از همراهان و پيروان دائمى على (عليه السلام ) بود. لذا هنگامى كه على (عليه السلام ) به خلافت رسيد خطاب به آن حضرت گفت : زينت الخلافة و مازانتك و رفعتها و مارفعتك و هى اليك احوج منك اليها يعنى : تو با قبول خلافت به آن زينت بخشيدى و جلا دادى اما خلافت تو را زينت نبخشيد و جلال نداد تو به خلافت رفعت دادى و مقامش را بالا بردى ولى خلافت به تو رفعت و مقام نداد و تو را بالا نبرد. خلافت به تو نيازمندتر است از تو به خلافت .
همين صعصعة بن صوحان وقتى كه حضرت ضربت خورده بود و در بستر آرميده بود به عيادات امام آمد خطاب به آن حضرت عرض كرد يرحك الله يا اميرالمؤ منين حيا و ميتا، فوالله لقد كان الله فى صدرك عظيما و لقد كنت بذات الله عليما اى اميرمؤ منان ، خدايت در زندگى و پس از مرگ رحمت كند، زيرا به خدا سوگند كه خدا در نزد تو بزرگ بود و تو بشناسائيش كاملا دانا بودى .
على (عليه السلام ) خطاب به صعصعة بن صوحان فرمود: و انت يرحمك الله فلقد كنت خفيف الموونة كثير المعونة تو را نيز خداوند رحمت كند كه مردى كم خرج و سبكبار و بسيار ياى كننده و كمك كار بودى .(619) صعصعه جزء افراد معدودى بود كه در شب شهادت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در تشييع جنازه آن حضرت و مراسم تدفين او در دل تاريك شب شركت كرد. صعصعة پس از پايان تدفين ؛ كنار قبر مطهر على (عليه السلام ) ايستاد و يك سدت روى قلب پر تپش خود گذاشت و يا دستى ديگر مشتى از خاك قبر برداشت و بر سر خود ريخت و خطابه اى پر شور در جمع خاندان و ياران خاص على (عليه السلام ) ايراد كرد كه دو جمله زيباى آن را در اينجا ذكر مى نمائيم .
فاسال الله ان ممن علينا باقتفائنا اثرك و العمل بسيرتك ؛
از خداوند تقاضا مى كنم كه بر ما منت نهد و توفيق دهد كه پيرو تو پاشيم و به سيره تو عمل كنيم .
فو الله لقد كانت حياتك مفاتح الخير و مفالق للشر؛ بخدا سوگند زندگى تو درهاى خير را گشود و راههاى شر و بدى را بست .(620)

530- شروع خلافت  

ابوبكر در سال دهم هجرت خليفه شد و در سال 13 هجرى در 63 سالگى از دنيا رفت . در حالى كه 2 سال و 3 ماه و ده روز خلافت كرد(621)
پس از او عمر روى كار آمد و در اواخر ذى الحجه ى سال 23 به دست ابولؤ لؤ (فيروز ايرانى ) كشته شد و مدت خلافت وى ده سال و شش ماه و 4 روز بود.(622) عمر به هنگام تعيين خلفيه ى پس از خود دستور تشكيل شورايى را داد كه نتيجه آن به سود عثمان ؛ منوط به عمل كردن وى به سيره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و سيره شيخين ، تمام شد و عثمان در اوائل محرم سال 24 هجرى تا ذى الحجه سال 35 هجرى خلافت كرد كه مجموعا خلافت وى 12 سال چند روز كم به درازا كشيد.(623)
در سال 35 هجرى مردم اجماع بر خلافت على (عليه السلام ) نمودند اول كارى كه حضرت پس از خلافت خود كرد عمال فاسق و فاجر عثمان و بنى اميه را عزل نمود از كسانى كه زير بار اين عزلها نرفت معاويه بود كه در زمان ابوبكر والى شام شده بود.
در پنج سال خلافت مولاى متقيان اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) جنگهايى رخ داد كه به ترتيب عبارتند از:
1- جنگ جمل در سال 36 هجرى در بصره .
2- جنگ صفين در سال 36 و 37 هجرى
3- جنگ نهروان در سال 39 هجرى .
و بالاخره على (عليه السلام ) در سال 40 هجرى توسط خواج و اشق الشقياء ابن ملجم به شهادت رسيد.

531- اى غمديده ، به سوى ما شتاب كن !! 

بانوى در خانه اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به خدمتگذارى همت مى گماشت به نام ام موسى او مسئوليت رسيدگى و نگهدارى فاطمه دختر آن حضرت (عليه السلام ) را بر عهده داشت . اين زن چند روز پيش از شهادت على (عليه السلام ) شاهد گفتگويى ميان آن حضرت (عليه السلام ) و دخترش ام كلثوم بوده است او اين گفتگو را چنين گزارش ‍ مى كند:
شنيدم على (عليه السلام ) به دخترش ام كلثوم مى گويد: اى دختر عزيزم ! من چنين مى بينم كه ديگر چندان همراه و همنشين با شما نخواهم بود. ام كلثوم پرسيد: چطور مگر، اى پدر عزيز؟ حضرت فرمود: من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه با دست خويش غبار از چهره ام پاك مى كند و مى فرمايد: اى على ! ديگر چيزى بر تو نيست ، وظيفه ات را به پايان بردى .
بيش از سه روز نگذشته بود كه حضرت على (عليه السلام ) آن ضربت را خورد ام كلثوم با مشاهده اين صحنه فريادى جانخراش سرداد كه آن حضرت (عليه السلام ) به او فرمود: اى دختر عزيزم ! اين كار را نكن من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مى بينم كه با دستش به من اشاره مى كند و مى فرمايد: اى على به سوى ما بشتاب كه آنچه پيش ما است براى تو بهتر است .(624)

532- پناه آبروداران  

روزى دخترى را در مسجد خدمت حضرت على (عليه السلام ) آوردند. پدر و برادران دختر ناراحت بودند. پدر دختر به حضرت عرض كرد يا على (عليه السلام ) اين دختر من است و خواستگاران زيادى از اعيان و اشرف برايش پيداشده . لكن اخيرا پيش آمدى شده كه اسباب سربزيرى ما گرديده او حامله شده در حالى كه باكره هم هست به قابله مراجعه كرديم مى گويد باكره است ولى ولى حمل هم دارد از ناچارى اين مسافت زياد را پيموده ايم تا شما مشكلمان را حل نماييد.
در مسجد حضرت فرمود پرده اى زدند. آنگاه حضرت به قابله فرمود: دختر را معاينه كن قابله خبر داد كه همانطورى كه مى گويند هست ، حضرت از خود دختر پرسيد كه خودت چه سابقه دارى ؟دختر قسم خورد و گريه كرد كه يا على (عليه السلام ) من مرتكب معصيتى نشده ام . حضرت فرمود: الان مشكل را حل مى كنم (اين داستان دو روايت دارد) يك روايت اين است كه حضرت فرمود: مقدارى از اين سبزى هايى كه روى آب راكد و مانده سبز مى شوند را بياوريد،...مقدارى از آن سبزى ها را در ظرفى ريخته و حضرت فرمود: به قابله كه آن دختر برهنه روى آن بنشيند آن وقت آنچه بايد از او دفع شود خارج مى شود. اما به روايت دوم (البته ممكن است يا قضيه دو مورد مستقل ديگرى بوده باشد) حضرت به پدر دختر فرمود: در سرزمين شما برف پيدا مى شود؟ عرض كرد: بلى كوههاى ما خيلى برف دارد. فرمود: مى توانى قدرى از آن برفها را بياورى ؟ عرض كرد: يا على (عليه السلام ) از كوفه تا محلى كه ما هستيم 250 فرسخ است . هيچ قدرتى نمى تواند اين كار را بكند. حضرت فرمود: بدون برف هم نمى شود بلكه اين مشكل بوسيله برف حل خواهد شد. آنگاه حضرت فرمود: آرام باش كه خداوند قدرت خودش را ظاهر كرد و سپس دست ولايت را دراز كرد و از كوههاى شام برف آورد و در مسجد گذاشت . سپس فرمود: آن را پشت پرده در طشتى بريزند و به دختر بگوييد روى اين برف بنشيند و از او دفع مى گردد حيوانى كه 750 مثقال وزن دارد، يك وقت خبر دادند يا على (عليه السلام ) بيرون آمده حيوانى كرم مانند...آنگاه خود على (عليه السلام ) مشكل را حل كرد. حضرت از دختر سؤ ال كرد ايا گاهى در آبهايى كه مانده و راكد بوده براى شنا و استحمام رفته بودى ؟ دختر عرض كرد: بلى يا على (عليه السلام ) مكرر نزديك محلمان جايى بوده كه من هم در آن رفته ام . حضرت فرمود: بلى در آب رفته اى و آن جانور (زالو) در بدنت وارد شده و همانجا بواسطه خوردن خون رشد كرده بود در اينجا بود كه تكبير مردم بلند شد.(625)

533- آغاز خلافت على (ع ) 

كسانى كه امام على (عليه السلام ) را به عنان خليفه مطرح كردند همگى ضد عثمان بودند. جناح طرفدار امام كه از انصار و قراء كوفه تشكيل شده بود و از حمايت صحابه برخوردار بود آن چنان قوى بود كه به طلحه و زبير مجال سربلند كردن نمى داد و نيز فرصت ، داعيه خلافت را از سعدبن وقاص نيز گرفت . سعدبن وقاص درگير و دار حكميت مى گفت : كه او از همه كس به خلافت سزاوارتر است . چون دستى در قتل عثمان و فتنه هاى اخير نداشته است . ليكن در برابر اصرار صحابه ، امام على (عليه السلام ) در ابتدا از پذيرفتن خوددارى كرد. طبرى از محمد حنفيه نقل كرده كه پس ‍ از كشته شدن عثمان اصحاب نزد پدرم آمدند و گفتند كه ما سزاوارتر از تو به خلافت كسى را نمى شناسيم . على (عليه السلام ) گفت : من وزير شما باشم بهتر از آن است تا امير شما باشم . آنان گفتند: جز بيعت با تو چيزى را نيم پذيريم . آن حضرت گفت : كه بيعت او در خفا نمى تواند باشد و بايد در مسجد باشد ابن عباس مى گويد: ترس آن داشتم مبادا در مسجد بعضى برخاسته و سخنى بگويند و يا كسانى كه پدر يا عموى خويش را در جنگهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دست داده اند اعتراض ‍ كنند. بالاخره على (عليه السلام ) به مسجد رفت و مهاجرين و انصار به مسجد آمدند و با او بيعت كردند به غير از بعضى كه مخالفان غير انصارى كه عبارتند بودند از عبدالله بن عمر و زيد بن ثابت و محمدبن مسلمه و اسامة بن زيد كه همه از بهره مندان از نعمات خلافت عثمان بودند و مخالف ديگر حسان بن ثابت و كعب بن مالك مسلمة بن مخلدو سعدبن ابى وقاص بودند. محمد حنفيه مى گويد: همگى انصار جز چند نفر با على (عليه السلام ) بيعت كردند. به روايت ابن اعثم امام در آغاز، از پذيرش بيعت خوددارى كرده و فرمود: من كار را آن چنان متشتت مى بينم كه قلبها بر آن آرام نگرفته و عقلها بر آن ثبات ندارند آنگاه با مردم نزد طلحه رفت و از او خواست خلافت را بپذيرد اما طلحه گفت : سزاوارتر از تو به خلافت كسى نيست . نظير همين سخن با زبير نيز مطرح شد. ليكن آنها كه هيچ زمينهاى را در خود نمى شناختند به بيعت با امام راضى شدند تا از اين طريق جايى براى خود دست و پا كنند. البته اين دو هواى خلافت را در سر داشتند و كسى چون طلحه از حمايت عايشه نيز برخوردار بود بعضى از بستگان عثمان خواستند در بيعت با امام شرط كنند تا امام از آنچه از بيت المال در دست آنهاست صرف نظر كند امام امام ضمن مخالفت ، فرمود: تنها حقى كه آنان بر عهده او دارند عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و بس و اين آغاز خلافت چهار سال و نه ماه امام على (عليه السلام ) بود.

534- بيعت و بيعت شكنان  

احساس امام در موقع هجوم بيعت كندگان اين بود كه در ميان اين فتنه هاى نوظهور و پيچيده به علت عدم همكارى مردم نمى توان جامعه را به سلامت رهبرى كرد. لذا در روز بيعت فرمود: مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه ما پيشاپيش كارى مى رويم كه آن را رويه هاست و گونه گون رنگهاست . دلها در برابر آن برجاى نمى ماند و خردها بر پاى ...(626) اما حوادث و رخدادهاى بعدى اين تصور امام را كه كار كردن در فتنه بسيار دشوار است را روشن كرد. لذا امام زمانى فرمود: اگر مى دانستم كه كار به اين حد بالا مى گيرد از اول داخل در آن نمى شدم .(627)
لذا بعدها آن حضرت درباره روز بيعت چنين فرمود:
تا آن گاه كه به خلافت عثمان برخاستيد آمديد و او را كشتيد، روى به من نهاديد كه با من بيعت كنيد و من سرباز مى زدم و دستم را واپس داشته بودم با من به كشاكش پرداختيد تا دستم را بگشاييد و من مانع مى شدم و شما دستم را مى كشيديد و من نمى گذاشتم پس بر سر من چنان ازدحام كرديد كه پنداشتم يا يكديگر را خواهيد كشت يا مرا و گفتيد كه بيعت مى كنيم چون جز تو كسى را نيابيم و جز تو به كسى رضا ندهيم ...به ناچار با شما بيعت كردم ... (628)

535- قبرم را مخفى كنيد... 

على (عليه السلام ) را به خانه آوردند همه مردم گرداگرد خانه امام جمع شده بودند. تمامى فرزندان آن حضرت اشك مى ريختند و امام (عليه السلام ) آنها را آرام مى نمود و آنها را مى بوسيد.
كاسه شيرى به دست حضرت دادند. مقدارى از آن را نوشيد و بقيه را براى ابن ملجم فرستاد و مجددا سفارش او را كرد. امام دستمال زردى بر سرش بسته بود و بر بالشتها تكيه داده بود. اصبغ بن نباته مى گويد: آنقدر صورت امام در اثر كم خونى زرد شده بود كه نفهميدم دستمال سر امام زردتر است يا صورت آن حضرت ، آنگاه عده اى از اطباء را حاضر كردند و ماهرترين آنها كه اثيربن عمرو بود دستور داد گوسفندى را ذبح كردند و شش (جگر سفيد) آن را حاضر كردند آنگاه از ميان آن رگى را بيرون آورد و به ميان فرق شكافته حضرت گذاشت و بعد از لحظاتى آن را برداشت و چون ذرات مغز حضرت را ديد گفت : يا على (عليه السلام ) وصيت خود را بكنيد كه مداوا اثر ندارد. حضرت وصيتهاى خود را به امام حسن كرد و دستور داد قبر او را مخفى نمايد تا دشمنان آسيبى به قبر نرسانند. عرق بر پيشانى حضرت نشست آنگاه پايش را رو به قبله كرد و چشمانش را بست و گفت :
اشهد ان لا اله الاالله اشهد ان محمدا عبده و رسوله

536- پايه هاى هدايت خراب شد 

يكى از ياران امام على (عليه السلام ) بنام حجربن عدى در نيمه شب 19 ماه رمضان در مسجد كوفه مشغول عبادت بود كه صداى صحبت آهسته اشعث و ابن ملجم را شنيد و فهميد كه قصد ترور امام را دارند. حجر با عجله به طرف خانه ام كلثوم كه حضرت آنجا مهمان بود رفت تا امام را از قصد شوم آنها مطلع كند ولى در آن شب حضرت از راه ديگرى به مسجد آمد و وقتى حجر به مسجد بازگشت كار تمام شده بود. روايت شده كه حضرت در آن شب اين جملات را زياد تكرار مى كرد:
انا لله و انا اليه راجعون - لاحول ولاقو الا بالله العلى العظيم - اللهم بارك لى فى الموت - استغفرالله - و...
و مرتب از اتاق بيرون مى رفت و به آسمان نگاه مى كرد و مى فرمود: به خدا قسم اين آن شبى است كه وعده شهادت در آن داده اند.
حضرت براى نماز صبح به سوى مسجد رفت . ام كلثوم از امام خواست تا شخص ديگرى را براى اقامه نماز به مسجد بفرستد ولى حضرت فرمود: از قضاى الهى نمى توان فرار كرد. هنگام خروج امام از خانه چند مرغابى كه در منزل بودند جلوى حضرت آمده و به سر و صدا پرداختند. حضرت سفارش رسيدگى به آنها را به دخترشان نمود و چون خواست از خانه خارج شود قلاب در به كمربند حضرت گير كرد حضرت كمر خود را محكم بست و گفت : اى على كمرت را ببند و براى مرگ آماده شو، امام به مسجد آمد چند ركعتى نماز خواند. سپس بر بام مسجد آمد و اذان گفت : آن گاه به صحن مسجد آمد و خفتگان را براى نماز بيدار كرد. ابن ملجم بيدار بود ولى به رو خوابيده و خود را به خواب زده بود و شمشير خود را در زير جامه خود پنهان كرده بود. حضرت به او فرمود: برخيز براى نماز و اين گونه نخواب كه اين خواب شيطان است . بعد فرمود: قصدى در خاطر دارى كه نزديك است آسمانها از قصد تو فر ريزد. حضرت به محراب رفت ابن ملجم كنار ستونى در كنار محراب ايستاد و چون حضرت در ركعت اول سر از سجده برداشت ابتدا شبيب شمشيرش را بالا برد تا فرود آورد ولى به سقف محراب گير كرد ولى فورا ابن ملجم با بيان شعار خوارج لله الحكم يا على لا لك و لا لاصحابك يعنى : حكم براى خداست نه براى تو و اصحابت ، شمشير را بر فرق حضرت زد. صداى امام على (عليه السلام ) بلند شد و فرمود: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبه و بعد فرياد زد بگيريد ابن ملجم را كه مرا كشت در همين حال صدايى بين زمين و آسمان از جبرئيل به گوش رسيد كه تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل الوصى المجتبى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء يعنى : بخدا پايه هاى هدايت خراب شد نشانه هاى تقوا فرو ريخت ريسمان نجات پاره شد پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشين او كشته شد. آرى على مرتضى (عليه السلام ) كشته شد بدفرجام ترين انسانها او را كشت ، اهل كوفه شيون كنان به سوى مسجد دويدند على (عليه السلام ) ديگر توان نماز خواندن با مردم را نداشت . امام حسن (عليه السلام ) بجاى پدر به نماز ايستاد و خود حضرت نشسته و نماز خواند. ابن مجلم را در حالى كه مردم آب دهان بر او مى انداختند به حضور امام آوردند. امام با صداى ضعيفى به او فرمود: امر بزرگى مرتكب شدى اى من امام بدى براى تو بودم ...آيا به تو احسان نكردم ...ابن ملجم گريه كرد و گفت : تنفذ من النار آيا تو نجات مى دهى كسى را كه اهل آتش است .(629)

537- به بهانه دين ، شير دنيا را مى دوشند 

ابن ميثم و ابن ابى الحديد(630) نوشته اند: معاويه هنگام مراسم حج جمعى را به مكه فرستاد تا مردم را به اطاعت او دعوت نموده و از يارى على (عليه السلام ) بازدارند و اينگونه در ميان مرم شايع كنند كه امام (عليه السلام ) قاتل و كشنده عثمان است يا اينكه به جهت كوتاهى كردن ، در كمك به او، باعث خذلان و خارى عثمان گرديده است و به هر جهت كسى كه قاتل و يا خوار كننده خليفه شده است براى خلافت شايستگى ندارد. آنها وظيفه داشتند محاسن و نيكيهايى از معاويه را به دروغ بين مردم نقل كنند. امام على (عليه السلام ) نامه اى براى قثم فرستاد و او را از دسيسه معاويه مطلع كرد و از او خواست با تدبير عمل كند. مسلمانانى كه در ايام حج در مكه جمع مى شدند عده اى از آنها از مسائل سياسى كه در مركز حكومت اسلامى اتفاق مى افتاد بى اطلاع بودند لذا معاويه مى خواست زمينه را براى حكومت و رياست خود فراهم نمايد و مردم را با اين طريق تبليغ از يارى على (عليه السلام ) باز دارد.
امام در نامه اى به قثم بن عباس براى خنثى كردن اين توطئه مى فرمايد: بالمغرب كتب الى يعلمنى انه وجه ...
يعنى : ماءمور مخفى من در مغرب (شام ) به من گزارش داده كه مردمى از اهل شام به سوى حج گسيل گشته اند كور دل ، كر و نابينا كسانى كه حق را از راه باطل مى جويند و در معصيت آفريننده خالق نافرمانى خدا، از آفريده شده و مخلوق پيروى مى كنند و به بهانه دين شير دنيا را مى دوشند...پس بر آنچه در دست توست (حكومت مكه ) پايدارى و ايستادگى كن ، ايستادگى شخصى دور انديش ، استوار و پند دهنده خردمند، كه پيرو سلطان ، فرمانبردار امام و پيشوايش مى باشد مبادا كارى كنى كه به عذر خواهى بكشد و در هنگام خوشى هاى فراوان ، زياد شادمان ، و در هنگام سختيها، هراسان و دل باخته مباش ‍ والسلام .(631)

538- شب نوزدهم ماه رمضان  

مشهور بين علماء شيعه آن است كه على (عليه السلام ) در شب 19 ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى هنگام طلوع صبح از دست ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه ضربت خورد و چون ثلثى از شب 21 همان ماه گذشت به شهادت رسيد.
نحوه شهادت امام اينگونه بود كه گروهى از خوارج در مكه جلسات متعددى برگزار مى كردند يكى از آن افراد عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنه الله عليه بود. در يكى از جلسات گفته شد، كه على (عليه السلام ) و معاويه باعث اختلاف بن امت شده اند و اگر هر دو كشته شوند مردم از هر دوى آنها آسوده مى شوند مردى گفت : به خدا قسم عمروعاص هم كمتر از آن دو نيست بلكه اصل و ريشه فتنه او مى باشد لذا قرار شد هر سه نفر در يك شب و يك ساعت كار خود را به انجام رسانند. آنگاه شب نوزدهم ماه رمضان را براى اين كار تعيين نمودند. شمشيرهاى خود را مسموم نموده و به سوى كوفه محل خلافت على (عليه السلام )، شام مركز خلافت معاويه ، مصر محل اقامت عمروعاص حركت كردند. ترور معاويه منجر به جراحت شديدى در ران او، ناموفق ماند و عمر و عاص ‍ در آن شب قاضى مصر خارجة بن ابى حبيبه را بجاى خود به نماز فرستاد و او بجاى عمروعاص به قتل رسيد اما ترور على (عليه السلام ) توسط ابن ملجم لعنة الله عليه در مسجد كوفه انجام شد.(632)

539- تهديد و اندرز فرماندار 

عبدالله بن عباس از طرف على (عليه السلام ) استاندار اهواز، فارس و كران بود (كه امروز سه استان بزرگ ايران به شمار مى روند) و زياد بن ابيه از طرف ابن عباس فرماندار بصره بود. على (عليه السلام ) كه سرپرست هر دو نفر بود كاملا مواظب احوال آنها بود و پيوسته نامه هايى در راهنمايى و اندرز آنها مى نگاشت كه مبادا به كسى ستم كنند يا از مرز اخلاق و قوانين اسلام خارج شوند. كه در اينجا ترجمه دو نامه از نامه هاى آن حضرت را كه به زياد نوشته شده را ذكر مى كنيم .
على (عليه السلام ) چون از وضع روحى زياد و ضعف ايمانى او خبر داشت و شايد كم و بيش گزارشهايى هم از او به حضرتش رسيده بود در يك نامه سخت او را تهديد مى كند و در نامه ديگر نصيحتش مى نمايد. اما در نامه نخست نوشت :
اى زياد بن ابيه براستى به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر به من اطلاع برسد كه نسبت به اموال عمومى مسلمانان تجاوز و خيانت كرده اى ، كم باشد، يا زياد به جرم خيانت ، مانند دزدان فرومايه تو را كيفر مى كنم بطورى كه پس از آن در اجتماع نتوانى قد علم كنى و باقيمانده عمر خويش را با ذلت و منفوريت بگذرانى . (633)
و در نامه ديگر امام براى اينكه او را بسازد و شايد بتواند روح و فكر زياد بن ابيه را عوض كند و از درون او را اصلاح نمايد براى او نوشت :
هميشه در زندگى خويش اعتدال و ميانه روى را رعايت كن و از زياده روى دورى نما و پيوسته فرداى خود را در نظر داشته باش و بيش از مقدار ضرورى مصرف نكن و آنچه زياد مى آورى بفرست براى روز نيازمنديت (روز قيامت )...توجه داشته باش كه هر كس آنچه كشت كرده ، مى برد و پاداش آنچه براى روز بازپسين فرستاده مى يابد.(634)

540- عادل دادگر 

در زمان خلافت على (عليه السلام ) غلام سياهى مرتكب شد. او را نزد على (عليه السلام ) آوردند. غلام به گناه خويش اقرار كرد. آن حضرت نيز دست او را قطع نمود. غلام هم بر خلاف انتظار شروع به مدح و ثنا و تمجيد امام كرد. امام وقتى غلام را اينگونه ديد دست غلام را برداشت و به جاى خود گذاشت و آنگاه با دعايى به اذن خداوند دست غلام خوب شد.(635) در اين موقع على (عليه السلام ) فرمود:
ان لنا محبين لو قطعنا الواحد منهم اربا اربا...؛ يعنى : ما دوستانى داريم كه اگر يكى از آنها را پاره پاره كنيم علاقه شان به ما زيادتر مى گردد. و دشمنانى داريم كه اگر عسل به كامشان بريزيم نتيجه اى ندارد جز اينكه دشمنى آنها درباره ما زيادتر مى گردد.

541- جايگاه سهل بن حنيف در پيش على (ع ) 

در تاريخ طبرى و سيره ابن هشام آمده است وقتى كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در هنگام هجرت در قبا فرود آمد، نزد زنى به نام ام كلثوم ، دختر هدم به مدت دو يا سه شب منزل گزيد. حضرت مى ديد كه نيمه هاى شب ، كسى در مى زند و ام كلثوم چيزى از او مى گيرد. حضرت از او سؤ ال كرد؟ زن گفت : اين مرد، سهل بن حنيف است و مى داند كه من كسى را ندارم . او شبانه به بتهاى قومش حمله مى كند و آن را مى شكند و چوبهايش را براى من مى آورد و مى گويد: از چوب اينها براى آتش غذاى خود استفاده كن . از آن زمان حضرت امير (عليه السلام ) به سهل بن حنيف احترام مى گذاشت (636) و بعدها زمانى كه حضرت على (عليه السلام ) عازم بصره شد. سهل بن حنيف را در بيست و ششم ربيع الاول به عنوان فرماندار مدينه منصوب نمود. وقتى كه حضرت امير (عليه السلام ) براى جنگ جمل به جانب بصره مى رفت به ذى قار كه رسيد عايشه طى نامه اى از بصره براى حفصه دختر عمربن خطاب - كه در مدينه بود - نوشت : اما بعد، به من خبر رسيده كه على (عليه السلام ) به ذى قار آمده است ، در حالى كه مرعوب و خائف است ، چرا كه عده ما زياد است . او مثل شتر زخم خورده است كه اگر جلو بيايد، كشته مى شود و اگر عقب نشينى كند، قربانى مى شود. حفصه دختر عمر از اين خبر، خيلى خوشحال شد و كنيزان خود را خواست كه آواز بخوانند و به دايره بكوبند و در هنگام آواز خواندن بگويند: چه خبر؟ چه خبر؟ على رفته سفر - مانند - فرد زخم خورده (در ذى قار)، اگر جلو رود، كشته مى شود و گر عقب نشينى كند، قربانى گردد.

مالخبر ماالخبر على كالا شقربذى قار   ان تقدم نحروان تاخر عقر

زنان طلقاء (آزاد شدگان ) بر حفصه وارد مى شدند و اين آواز را مى شنيدند و اظهار خوشحالى مى كردند. اين خبر به گوش ام كلثوم ، دختر على (عليه السلام ) رسيد. بلادرنگ جلباب خود را پوشيد و به صورت ناشناس ، بر آنها وارد شد و در جمع آنها جامه را از صورت خود برداشت . همين كه حفصه او را ديد، با شرمندگى صورت خود را برگرداند. امام ام كلثوم به او گفت : اگر امروز تو و عايشه ، بر ضد پدرم ، على (عليه السلام ) توطئه مى كنيد، قبلا همه عليه برادرش ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توطئه مى كرديد و اين كار از شما دو نفر، تازگى ندارد تا اين كه خداوند درباره شما نازل كرد،(637) آنچه نازل كرد. حفصه گفت : كافى است . رحمت خدا بر تو باد آنگاه دستور داد نامه عايشه را از بين بردند و استغفار كرد. سهل بن حنيف كه در آن زمان والى مدينه بود، در اين باره اشعارى سرود و گفت : مردها در جنگ با مردها عذر دارند اما چه كارى به زنها و دشنام دارد. آيا كافى است ما را آنچه به ما خبر رسيده ؟ آيا براى تو (حفصه ) خير است در هتك حجاب زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ؟! كسى كه او را از خانه اش بيرون كرده به گناه خود متوجه مى شود، زمانى كه سگها بر او پارس زنند، حالا نامه اى از او به ما رسيده : نامه اى شوم ، زشت باد اين نامه !

اسلام يادگار تو و رنجهاى توست   كو راز خاك بر سر اختر گذاشتى (638)

542- شب زنده دار خائف  

نوف بن فضاله بكالى منسوب به قريه بكال يمن و از قبيله حمير بود و سعادت هم نشينى و مصاحبت با على (عليه السلام ) نصيبش شده بود او در زهد و وارستگى و خصوصيات اخلاقى به على (عليه السلام ) بسيار نزديك بود. او مى گويد: نيمه شبى على (عليه السلام ) را ديم كه از بستر خواب برخاسته و به ستارگان آسمان مى نگرد به من فرمود: اى نوف خوابى يا بيدار. گفتم : بيدارم و به ستارگان مى نگرم آنگاه امام به او فرمود: اى نوف ، خوشابه سعادت زاهدان و وارستگان در دنيا و مشتاقان به سراى آخرت ، آنانكه زمين را آسايشگاه خود نموده و خاك زمين را بستر خود ساختند و آب آنرا بجاى عطر پذيرفته اند و قران را شعار خود و دعا را همچون لباس رويين قرار داده اند و دنيا را همچون شيوه مسيح (عليه السلام ) برگزيده اند. اى نوف داود (پيامبر) در چنين ساعتى از شب دست به دعا به پيشگاه خدا برداشت و گفت : به راستى كه اين همان ساعتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر اينكه دعايش به استجابت مى رسد...(639)

543- اختلاف بزرگ  

اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : در روز جنگ جمل در بصره سوارى از لشكر بصره بيرون آمد و آيات اول سوره نباء (عم يتسائلون عن النباء العظيم ) را مى خواند اميرالمؤ منين (عليه السلام ) جلو رفت و به او گفت : اى مرد آن خبر بزرگ را مى شناسى ؟ عرض كرد: خير.
فرمود: والله انى انا البنا العظيم الذى هم فيه مختلفون كلا سيعلمون حين اقف بين الجنة و النار...؛ بخدا قسم منم آن خبر مهم كه در من خلاف كرديد بزودى خواهيد شناخت مرا آن وقتى كه ميان بهشت و دوزخ بايستم و خلايق را قسمت كنم و به دوزخ گويم اين براى تو، آن ديگر براى من ، بگير او را كه او از دشمنان من است ، و دست بدار از اين كه از دوستان من است و به زودى خواهيد دانست كه من نباء عظيم هستم در آن زمان كنار حوض كوثر بايستم و طايفه اى را از حوض كوثر برانم چنانكه در دنيا شتران غريب را از كنار حوض آب برانند آنگاه امام به جنگ با او رفت و پس از آنكه آن مرد بصرى را به قتل رسانيد به جاى خود بازگشت .(640)

544- على (ع ) و ميل به جگر 

روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) اشتها كردند كه جگر كباب شده اى را با نان نرم بخورند. همين طور اين امر طول كشيد تا يك سال بر آمد و پيوسته حضرت اين اشتها را داشتند ولى ابراز نمى كردند پس از يك سال در حالى كه روزى از روزها روزه بودند به حضرت امام حسن (عليه السلام ) اين مطلب را گفتند. امام حسن (عليه السلام ) براى آن حضرت غذاى مورد نظر را آماده كرد وقتى هنگام افطار رسيد ناگهان سائلى به در خانه آمد و درخواست غذا كرد.
على (عليه السلام ) فرمود: اى نور ديده من اين طعام را بردار و به اين سائل بسپار، براى آنكه ما فرداى قيامت در صحيفه اعمال خود نخوانيم كه : شما طيبات خود را در زندگانى دنيا استفاده كرديد و در اين حيات دنى ، شما با طيبات خود استمتاع نموده و بهره مند شديد.(641)

545- خداى مهربانتر از خودت  

اصبغ نباته (يكى از ياران مخلص على (عليه السلام ) گويد: در خانه على ع مشغول دعا بودم ، پس از مدتى ، على (عليه السلام ) از منزل بيرون آمد، مرا كه ديد فرمود: چه مى كنى ؟ عرض كردم : دعا مى كنم . فرمود: هر گاه مى خواهى دعا كنى بگو: الحمد الله على كان ما و الحمد الله على كل حال ؛ سپاس خداوند را بر آنچه كه گذشت و سپاس او را بر هر حال سپس دست راستش را بر شانه چپ من گذاشت و فرمود: اى اصبغ ! لئن ثبتت قدمك و تمت و لايتك و انبسطت يدك فالله ارحم من نفسك ؛ اگر در راه دين ثابت قدم بودى و ولايت تو كامل شد (يعنى امامت رهبران حق را قبول كردى و آنها را دوست داشتى و دستت را گشودى و كمك به تهديدستان نمودى ) آنگاه خداوند از خودت ، به تو مهربانتر است .(642)

546- عدالت على (ع ) 

على بن ابى رافع گفت : من عامل و كارگزار بيت المال حضرت على (عليه السلام ) و نويسنده او بودم . در بيت المال گردنبندى از مرواريد وجود داشت كه از بصره بدست آمده بود. روزى دختر آن حضرت كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام گردنبند مرواريد نزد تو است ، آن را به صورت عاريه (امانت ) در اختيارم بگذار تا روز عيد قربان از آن استفاده كنم .
من پيغام دادم كه اگر آن را به صورت عاريه مضمونه قبول مى كنى ، تا در صورتى كه خسارتى ، به آن وارد شود تاوان آن را بدهى ، مى توانى از آن بهره گيرى . او پذيرفت و من نيز گردنبند را براى او فرستادم . اتفاقا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) آن گردنبد را نزد دخترشان ديدند و آن را شناختند و از او پرسيدند كه اين را از كجا آوردى ؟ دختر جريان را گفت . حضرت مرا احضار كرد و چون نزدشان رفتم فرمودند: بدون اذن و رضاى مسلمانها در بيت المال آنها خيانت مى كنى ! عرض كردم : پناه بر خدا كه خيانتكار باشم . فرمودند: پس چگونه گردنبد را به دخترم داده اى ؟ عرض ‍ كردم : به صورت عاريه مضمونه داده ام . فرمودند: همين امروز آن را باز پس گير و در جاى خود بگذار، واى بر تو، اگر من بعد چنين كارى از تو سر بزند هرگز تو را نخواهم بخشيد. اگر دخترم آن گردنبند را به صورت عاريه مضمونه (با ضمانت در مورد جبران خسارتهاى احتمالى ) نگرفته بود اولين زن هاشمى بود كه دستش بريده مى شد!
على بن ابى رافع گفت : چون عتاب و ناراحتى آن حضرت با من ، به گوش ‍ دخترشان رسيد نزد حضرت رفتند و گفتند: من دختر شما هستم ... حضرت به او فرمود: دخترم به جهت هواى نفس خود از دايره حق بيرون مرو! مگر همه زنان مهاجر در عيد قربان چنين زينتى دارند كه تو مى خواهى داشته باشى ؟!
ابى رافع گفت : پس از اين گفت و شنود، من گردنبند را گرفتم و در جاى خود گذاشتم . (643)

547 - خانه اى در محله فانى و كوچه هلاك شدگان  

شريح بن حارث ، قاضى كوفه در زمان خلافت على (عليه السلام ) خانه اى براى خود به هشتاد دينار خريد اين موضوع به على (عليه السلام ) گزارش ‍ شد. امام او را خواست و فرمود: به من گزارش شده كه تو خانه اى به قيمت هشتاد دينار خريده اى و آن را قباله خود كرده اى .
شريح در پاسخ گفت : درست گزارش داده اند. امام نگاه خشم آلودى به او كرد و فرمود: اى شريح بزودى كسى (عزرائيل ) به سوى تو مى آيد كه نه به قباله ات مى نگرد و نه به امضاى آن ؛ و نه به شهود و گواهان آن توجه مى نمايد، تو را از آن خارج مى كند و تنها تو را در گودال قبر مى گذارد... بعد حضرت ادامه داد: اى شريح ، اگر هنگام خريدارى خانه نزد من آمده بودى قباله اى برايت مى نوشتم ... كه به خريدن خانه اى به يك درهم يا بيشتر نيز رغبتى نداشتى اما نسخه قباله اى كه من مى نوشتم اين بود.
اين چيزى است كه بنده اى ذليل از مرده اى كه آماده كوچ است خريدارى كرده است ، اين خانه اى است در سراى غرور و در محله فانى شدگان و در كوچه هلاك شوندگان قرار دارد اين ملك از يك سو به آفات و بلاها اتصال دارد و سوى ديگرش به مصائب روى دارد و حد سومش به هوشهاى نفسانى و حد چهارمى آن به اغواى شيطان منتهى مى گردد... و شاهد اين قباله عقل است آنگاه كه از سلطه هوسها بيرون آيد و از بند دنيا پرستى آزاد گردد.(644)

548- سيماى شيعيان  

در يك شب مهتابى امام على (عليه السلام ) از مسجد كوفه بيرون آمد و به سمت صحرا حركت كرد، گروهى از مسلمانان به دنبال امام حركت كردند. امام ايستاد و به آنها رو كرد و فرمود: من انتم ؛ شما كيستيد؟ آنها عرض كردند:
نحن شيعتك يا اميرالمؤ منين ؛ ما از شيعان تو هستيم اى اميرالمؤ منين
حضرت با دقت به چهره آنها نگاه كرد و آنگاه فرمود: چگونه است كه سيما و نشانه شيعه را در چهره شما نمى بينم ؟
آنها پرسيدند: سيما و نشانه شيعه شما چگونه است ؟ حضرت فرمود:
صفر الوجوه من السهر، عمش العيون من البكاء، حدب الظهور من القيام ، خمص البطون من الصيام ، ذبل الشفاه من الدعاء، عليهم غبرة الخاشعين .
آنها 1- زرد چهره گانند بر اثر بيدارى شب . 2- خراب چشمانند بر اثر گريه . 3- خميده پشت بر اثر قيام . 4- تهى دل بر اثر روزه . 5- خشكيده لب بر اثر دعا هستند و گرد تواضع و فروتنى بر آنها نشسته است .(645)

روز حشرم از عصيان كى هراس و پروائيست   تا كه بسته ام پيمان با على عمرانى (646)

549- مرد صلاة و صيام و قيام  

خوارج به عنوان اعتراض به حكومت امام على (عليه السلام ) در مسجد كوفه جمع مى شدند و در نماز جماعت آن حضرت شركت نمى كردند و گاهى هم با شعارهاى تند و زننده مخالفت خود را علنى مى ساختند. روزى حضرت على (عليه السلام ) در نماز صبح بود و ابن كوا (يكى از منافقان مشهور عصر امامت امام على (عليه السلام ) اين آيه را تلاوت كرد، و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين ؛(647) به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود.
هدف او از خواندن اين آيه اين بود كه به كنايه به آن حضرت در مورد قبول حكميت در جنگ صفين اعتراض كند.
امام (عليه السلام ) براى احترام به قرآن ، سكوت كرد تا وى آيه را به پايان رسانيد، سپس امام (عليه السلام ) به ادامه قرائت نماز خود بازگشت ولى ابن كوا، كار خود را دو مرتبه تكرار كرد، باز امام سكوت كرد، و ابن كوا، براى سومين بار آيه را به گونه اى تلاوت كرد تا به نماز او لطمه اى وارد نشود.
فاصبر ان وعدالله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون ؛ اكنون كه چنين است صبر پيشه كن كه وعده خدا حق است و هرگز كسانى كه ايمان ندارند تو را خشمگين نسازند(648).
و اين اشاره به مجازات دردناك الهى است كه در انتظار مخالفان و منافقان و افراد بى ايمان مى باشد. سرانجام امام سوره نماز خود را تمام كرد و به ركوع رفت .(649)

مظهر كل ، فاتح خيبر، اميرالمؤ منين   بندگى قنبرش فخر من و آباى من (650)

550- لذات دنيا چيست ؟ 

اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به عمار ياسر فرمود: اى عمار بر دنيا غم مخور كه تمام لذات دنيا شش چيز است .
مطعوم و مشروب و ملبوس و منكوح و مشموم و مركب
امام شريفترين طعامها عسل است كه فرآورده زنبور مى باشد و بهترين مشمومات مشك است كه از خون آهو است و نفيس ترين مركوبها اسب است كه تمام حيوانات از آن مى آشامند و نيكوترين ملبوسات ابريشم است و آن بافته گرمى است . و منكوحات زنانند و آنها وسيله دفع شهوت هستند پس دنيا چه زيبايى دارد و چگونه مى شود به آن دلبستگى و تفاخر نمود فرمود: مصيبات دنيا بسيار است و مشاربش تيره و هيچ دوستى را با دوستى خود برخوردار نكند.(651)

551- شمارش مورچگان  

ابوذر غفارى مى گويد: من با حضرت على (عليه السلام ) براى انجام كار حضرت ، به مقصدى حركت كرديم تا اينكه به بيابان وسعى كه در آن مورچگان زياد مانند سيل روان بودند رسيديم از عظمت اين منظره و اين سيل مورچه تعجب كردم و گفتم الله اكبر چقدر بزرگ است آن خدايى كه شمارش اين مورچگان را دارد و از عدد آنها مطلع است .
حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اين سخن را مگو. بلكه بگو (جل باريه ) چقدر بزرگ است آن خدايى كه آن مورچگان را آفريده است . بعد امام ادامه داد: سوگند به آن خدايى كه تو را آفريده و صورت بندى كرده است من شمارش آنها را مى دانم و نر آنها را از ماده آنها به اذن خداى عز و جل مى شناسم .

552- سردار لشكر ضلالت  

روزى در دوران خلافت ، حضرت على (عليه السلام ) در مسجد كوفه با اصحاب خود نشسته بودند. شخصى گفت : خالد ابن عويطه در وادى القرى از دنيا رفته است ، حضرت فرمود: او نمرده و نخواهد مرد تا اينكه سردار لشكر ضلالت و گمراهى گردد و علمدار او حبيب بن عمار خواهد شد.
جوانى از ميان جمعيت عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) من حبيب بن عمار هستم از دوستان صميمى و حقيقى شما.
حضرت فرمود: دروغ نگفته ام و نخواهم گفت براستى مى بينم خالد سردار لشكر ضلالت و گمراهى گرديده و تو علمدار او هستى و از اين در مسجد (شاره به باب الفيل ) وارد مى شويد و پرده چشم شما بدر مسجد گرفته و پاره خواهد شد.
سالها از اين خبر حضرت على (عليه السلام ) گذشت . در دوره خلافت يزيد، عبيدالله بن زياد والى كوفه شد. او لشكر فراوانى به جنگ حضرت سيدالشهداء (عليه السلام ) مى فرستاد (همان افرادى كه از حضرت على (عليه السلام ) خبر ضلالت خالد و علمدارى حبيب بن عمار را شنيده بودند در مسجد كوفه حاضر بودند) كه به ناگه صداى هلهله و هياهوى لشكريان برخاست (چون در آن زمان محل اجتماعات مساجد بود لذا لشكريان براى نمايش قدرت به مسجد مى آمدند) ديدند خالد بن عويطه سردار لشكر گمراهى است كه قصد كربلا و جنگ با امام حسين (عليه السلام ) را دارد و از همان باب الفيل وارد مسجد شد در حاليكه حبيب بن عمار علمدار او بود، موقع ورود به مسجد پرده پرچم به در مسجد گرفت و پاره شد.(652)

فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دست   مائيم و دست و دامن معصوم مرتضى (653)