۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۱۶ -


416- مظلوميت امام على (ع ) 

يكى از دختران على (عليه السلام ) بنام ام كلثوم بود كه توسط عمر از على عليه السلام خواستگارى شد. حضرت على (عليه السلام ) عذر آورد كه او هنوز كوچك است و موقع ازدواجش نرسيده است .(485) به نقل مرحوم كلينى كه از حضرت صادق (عليه السلام ) روايت كرده است عمر پيش ‍ عباس بن عبدالمطلب رفت و گفت : من از برادر زاده ات دخترش را خواستگارى كردم و او مرا رد نمود به خدا سوگند من هم افتخارات بنى هاشم را از بين مى برم و دو شاهد مى آورم كه او (على (عليه السلام ) دزدى كرده است و آنگاه به اتهام دزدى دستش را قطع مى كنم !! عباس نزد على (عليه السلام ) رفت و پس از گفتگو آن حضرت را راضى نمود كه كار ام كلثوم را به او واگذار كند.(486)
ام كلثوم ابتدا زوجه عمر شد و پس از كشته شدن او زوجه پسر عموى خود عون بن جعفر و بعد از او نيز زوجه محمد بن جعفر شد.

417- خمس حق ماست  

در زمان عمر خمس غنائم شوش و جندى شاپور (ايران ) به مدينه رسيد و تحويل عمر شد. على (عليه السلام ) مى فرمايد: من و مسلمانان به همراهى عباس نزد او بوديم عمر به ما گفت : چون خمس به شما زياد رسيده امروز نيازى به خمس نداريد و لازم است مسلمانان ديگر را كه نيازمند هستند غنى كنيم شما حق خود را در اين مال (خمس ) به ما بدهيد تا بعدا آنرا پرداخت كنيم . على (عليه السلام ) مى فرمايد: من از پاسخ به او خوددارى كردم زيرا خمس را به عنوان وام تقاضا كرد و ترسيدم اگر درباره خمس با او صحبت كنم آنرا انكار كند و همان چيزى را بگويد كه درباره حق بزرگتر ما گفت ، و آن ميراث خلافت پيغمبر بود كه درباره آن اصرار كرديم و آنرا اصلا انكار كرد، عباس به او گفت : اى عمر! درباره آنچه از آن ما است كوتاهى و چشم پوشى مكن زيرا خداوند اين حق را براى ما ثبت كرده ... عمر در پاسخ او گفت : شما بايد به مسلمانها ارفاق و همراهى و كمك كنيد.(487)

418- بدرقه ابوذر توسط امام على (ع ) 

افشا گرى و آگاهى بخش ابوذر موجب شد كه عثمان تصميم بگيرد او را به صحراى سوزان ربذه تبعيد كند. هنگام تبعيد، عثمان دستور داد اعلام كنند كه بدرقه ابوذر ممنوع است و به مروان فرمان داد تا مراقب باشد و با خشونت جلو بدرقه كنندگان او را بگيرد. ولى امام على (عليه السلام ) به حكومت نظامى عثمان توجه نكرد و همراه حسن و حسين (عليه السلام ) و برادرش عقيل و عمار ياسر به بدرقه ابوذر رفتند. امام حسن (عليه السلام ) با ابوذر سخن مى گفت : مروان فرياد زد: اى حسن ! خاموش ‍ باش مگر فرمان خليفه را نشنيده اى كه بدرقه كردن ابوذر ممنوع است . امام على (عليه السلام ) به مروان حمله كرد و بين گوش مركب مروان تازيانه زد و فرمود: دور شو خدا تو را به آتش هلاكت بيفكند(488). مروان نزد عثمان رفت و برخورد خشن امام على (عليه السلام ) را به او گزارش ‍ داد سپس هر يك از بدرقه كنندگان سخنى به ابوذر گفتند. امام على (عليه السلام ) به او فرمود يا اباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له ان القوم خاقوك على ديناهم و خفتهم على دينك ...
يعنى : اى ابوذر! تو براى خدا خشم كردى پس به او اميدوار باش حاميلان عثمان به خاطر دنياى خود از تو ترسيدند و تو به خاطر دينت از آنها ترسيدى پس آنچه را كه آنها برايش در وحشتند (يعنى دنيا) به خودشان واگذار(489) .
امام حسن (عليه السلام ) و امام حسين (عليه السلام ) و... نيز با سخنانى ابوذر را به سوى تبعيدگاه ربذه بدرقه نمودند.

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان   چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را(490)

419- برترى از آن ماست  

عصر خلافت عثمان بود، جمعيتى از مهاجران و انصار كه تعدادشان بيشتر از دويست نفر بود در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جمع شده بودند و گروه گروه با يكديگر مناظره مى كردند. گروهى در شاءن علم و تقوا سخن مى گفتند و از برترى قريش و سوابق درخشان آنها و گفتارى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فضائل آنها فرموده بود سخن مى گفتند، و هر گروهى افتخارات دودمان خود را بر مى شمرد. در ميان افرادى از مهاجران مانند على (عليه السلام ) سعد وقاص و عبدالرحمن عوف ، طلحه و زبير، مقداد، هاشم بن عتبه ، عبدالله بن عمر، امام حسن و امام حسين (عليه السلام )، ابن عباس ، محمد بن ابوبكر، عبدالله بن جعفر بودند و از انصار نيز تعدادى حضور داشتند. اين بحث در بين آنها از بامداد تا ظهر ادامه يافت در حالى كه عثمان در خانه خود به سر مى برد اين در حالى بود كه على (عليه السلام ) و بستگانش سكوت كرده بودند. در اين هنگام جمعيت متوجه امام على (عليه السلام ) شدند و عرض كردند، يا على (عليه السلام ) شما چرا سخن نمى گوييد؟ در اين هنگام امام على (عليه السلام ) فرمود: هر دو گروه شما، از مهاجران و انصار هر كدام از مقام و شاءن خود (براى شايستگى به مقام رهبرى ) سخن گفتيد ولى من از هر دو گروه شما مى پرسم : خداوند به خاطر چه اين افتخار و برترى را به شما عطا كرد؟ مهاجران و انصار گفتند: به خاطر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و خاندان او به ما امتياز بخشيد. امام على (عليه السلام ) فرمود: راست گفتيد آيا نمى دانيد علت وصول شما به اين سعادت دنيا و آخرت تنها به خاطر ما خاندان نبوت بوده است ؟... سپس على (عليه السلام ) پاره اى از فضائل خود را بر شمرد و حاضران را قسم داد كه آيا چنين است و حاضران اعتراف نمودند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شاءن على (عليه السلام ) آن فضائل را فرموده است از جمله فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از شما سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را درباره خلافت من شنيده است برخيزد و گواهى دهد در اين هنگام افرادى مانند سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار، زيدبن ارقم و براء بن عازب برخاستند و گفتند: ما گواهى مى دهيم كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به خاطر سپرده ايم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند به من فرمان داده تا امام شما و جانشين خودم و وصى و عهده دار كارهاى من بعد از خودم را كه خداوند اطاعت از او را بر مؤ منان واجب نموده را نصب كنم ... اى مردم امام و مولا و راهنماى شما بعد از من برادرم على (عليه السلام ) است .(491)

420- سزاى كتمان حق  

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (عليه السلام ) براى ما (كه جمعيت بسيارى بوديم ) سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: در پيشاپيش شما چهار نفر از اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم در اينجا هستند كه عبارتند از: انس بن مالك ، 2- براء بن غازب انصارى ،3اشعث بن قيس ، 4- خالدبن يزيد بجلى . سپس ‍ حضرت روبه يك يك اين چهار نفر كرد، نخست از انس بن مالك پرسيد، اى انس مگر تو نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق من فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه (كسى كه من مولا و رهبر او هستم بداند كه على (عليه السلام ) مولا و رهبر او است ) چرا امروز گواهى به رهبرى من نمى دهى . آنگاه حضرت او را نفرين كرد و گفت : خداوند تو را به بيمارى برص (پيسى ) مبتلا كند. سپس به اشعث رو كرد، و فرمود: اى اشعث مگر نشنيده اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حق من چنين گفت ؟ اما تو اى خالد بن يزيد مگر تو نيز چنين نشنيده اى و تو اى براء بن عازب تو نيز چنين فرمايشى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مگر نشنيده اى . آنها از اداى شهادت حق استنكاف كرده و حضرت هر يك از آنها را نفرين كرد.
جابربن عبدالله انصارى مى گويد: سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته بطور كه عمامه اش نمى تواند لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش بپوشاند و اشعث نيز طبق نفرين حضرت از هر دو چشم كور شد و مى گفت : سپاس خداوندى را كه نفرين على (عليه السلام ) در مورد كورى دو چشم من در دنيا بود و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد كه در اين صورت براى هميشه در آخرت عذاب مى شدم . خالدبن يزيد را نيز ديدم كه در منزلش مرد خانواده اش ‍ خواستند او را در منزل دفن كنند قبيله كنده با خبر شد و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار در خانه دفن كردند و به مرگ جاهليت دفن شد و اما براء بن عازب معاويه او را حاكم يمن كرد و او در يمن از دنيا رفت همانجايى كه از آنجا هجرت كرده بود آن هم در حالى كه حاكم و نماينده فرد ظالمى چون معاويه بود.(492)

421- نفوذ كلام امام على (ع ) 

ابوبكر به همراهى عمر براى عيادت دختر پيغمبر به خانه فاطمه عليهاالسلام رفتند ولى آن حضرت به آنها اجازه ورود نداد. ابوبكر سوگند ياد كرد كه تا رضايت حضرت زهرا عليهاالسلام را جلب نكند زير سايه و سقفى نرود از اين رو شب را در بقيع بيتوته نمود. عمر نزد على (عليه السلام ) آمد و عرض كرد: يا على (عليه السلام ) ابوبكر پير مردى رقيق القلب است و يار غار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، ما چند بار براى عيادت فاطمه عليهاالسلام آمده ايم اما به ما اجازه ورود نداده است شما در اين امر وساطت كنيد و براى ما از او اجازه عيادت بگيرد. على (عليه السلام ) نزد فاطمه عليهاالسلام آمد و مقصود آنها را بيان كرد ولى زهرا عليهاالسلام نپذيرفت و سوگند ياد كرد كه من با آنها طرف صحبت نخواهم شد تا پدرم را ملاقات كنم و از ظلم و تعدى آنها به پدرم شكايت نمايم . حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: آنها مرا واسطه قرار داده اند و من هم به عهده گرفته ام كه از تو براى آنها اجازه عيادت بگيرم . زهرا عليهاالسلام گفت : حال كه چنين است چون خانه ، خانه تست و زن هم بايد از شوهر اطاعت كند البته من در هيچ امرى با تو مخالفت نمى كنم . على (عليه السلام ) بيرون آمد و به آنها اجازه ورود داد پس از ملاقات آن دو نفر حضرت فاطمه از آنها اقرار گرفت كه شنيده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فاطمه عليهاالسلام بضعة منى و انا منها من اذاها فقد اذانى ...
يعنى : فاطمه عليهاالسلام پاره تن من است و من هم از او هستم هر كس او را بيازارد مرا آزارده است ...
آنها به اين مطلب اقرار كردند آنگاه حضرت فرمود: پروردگارا تو شاهد باش كه اين دو نفر مرا بيازردند... ابوبكر صداى خود را به واويلا بلند كرد و گفت : اى كاش مادرم مرا نزائيده بود... آنگاه حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: به خدا من در هر نمازى كه مى خوانم به تو نفرين مى كنم ... آنگاه هر دو بدون كسب رضايت حضرت از خانه امام (عليه السلام ) خارج شدند.(493)

422- چشم خدا ديده و دست خدا زده ! 

روزى امام على (عليه السلام ) در اطراف كعبه مشغول طواف بود در اين هنگام مردى در حال طواف به زن نامحرمى نگاه كرد. امام على (عليه السلام ) چشم چرانى اين مرد را ديد. لذا بعد از طواف آن مرد را به حضور خود طلبيد و به عنوان تاءديب چند سيلى به صورت او زد. آن مرد در حالى كه صورتش را با دستش گرفته بود با آه و ناله به عنوان شكايت نزد عمر بن خطاب رفت و چنين شكايت كرد: اى امير مسلمانان ! على (عليه السلام ) به صورتم زده بايد قصاص شود چرا مرا زده است ... عمر، على (عليه السلام ) را خواست و سؤ ال كرد، يا اباالحسن (عليه السلام ) به اين مرد سيلى زده اى ؟ حضرت فرمود: در طواف ديدم اين شخص چشم چرانى مى كند و به زن نامحرم نگاه مى كند. عمر به آن مرد گفت : (قد راءى عين الله و ضرب يدالله يعنى : چشم خدا ديده و دست خدا زده است ) و با اين تعبير چشم چران را محكوم كرد.(494)

423- امير مؤ منان واقعى  

سليم بن قيس مى گويد: ابوذر در عصر خلافت عمر بيمار شد به عيادتش ‍ رفتم و امام على (عليه السلام ) را در آنجا ديدم همه كنار بستر ابوذر بوديم كه ناآگاه ديديم عمر بن خطاب براى عيادت ابوذر آمد. ابوذر وصيت خود را به على (عليه السلام ) كرد و آن حضرت را وصى خود قرار داد پس از آنكه عمر رفت يكى از بستگان ابوذر به او گفت : چرا به رئيس مؤ منان عمر وصيت نكردى ؟ ابوذر گفت : من به آن كسى كه در حقيقت امير مؤ منان است و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ما كه هشتاد نفر عرب و چهل نفر عجم بوديم امر كرد كه به على (عليه السلام ) به عنوان امير مؤ منان سلام كنيم و ما بر آن حضرت به اين عنوان سلام كرديم ...، وصيت كردم ، سليم مى گويد: به امام على (عليه السلام ) و سلمان و مقداد كه در آنجا بودند عرض كردم آيا اين موضوع را كه ابوذر گفت : (دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مبنى بر سلام كردن به على (عليه السلام ) با عنوان امير مؤ منان ) را تصديق مى كنيد؟ هر سه نفر گفتند: خدا را شاهده مى گيريم كه ابوذر راست مى گويد: سپس از اين چهار نفر خواستم كه نام آن هشتاد نفر را ذكر كنند: سلمان نام فرد فرد آن هشتاد نفر را گفت و امام على (عليه السلام ) و ابوذر و مقداد قول سلمان را تصديق كردند (از جمله اين 80 نفر: ابوبكر، عمر ابوعبده ، معاذ، طلحه ، عثمان ، سعد بن ابى وقاص ، زبير، عمار ياسر... بودند)(495)

424- سازش كران بى غيرت  

به نقل ابوبصير امام باقر (عليه السلام ) فرمود: بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جمعى از مهاجران و انصار و غير آنها به حضور على (عليه السلام ) آمده و گفتند: يا على (عليه السلام ) سوگند به خدا تو امير مؤ منان هستى ، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شايسته تر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشى (ابوبكر غصب خلافت كرده است ) دستت را بده تا با تو بيعت كنيم بيعت جان نثارى ، كه تا حد مرگ بپاى اين بيعت ايستادگى كنيم . على (عليه السلام ) به آنها فرمود: اگر در ادعاى خود صادق هستيد فردا با سرهاى تراشيده نزد من بيائيد. فردا كه شد خود على (عليه السلام ) سرش را تراشيد و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشيده آمدند و به قول بعضى عمار و ابوسنان و ابو عمرو با سر تراشيده آمدند (جمعا 7 نفر) سپس آنها متفرق شدند. على (عليه السلام ) بار ديگر اعلام كرد باز جز همين افراد ياد شده كسى سرش ‍ را نتراشيد لذا على (عليه السلام ) تكليف خود را در سكوت كردن ديد.(496)

425- حيله گر درمانده  

در زمان خلافت عمر دو نفر حيله گر نقشه كشيدند تا با نيرنگ مال زنى را از چنگش در آورند آنها با هم مالى را نزد آن زن بردند و گفتند: اين مال نزد شما به عنوان امانت باشد هر گاه هر دو نفر ما با هم آمديم اين امانت را به ما مى دهى و اگر تنها آمديم اين مال را به هيچكدام از ما نمى دهى . زن قبول كرد پس از چندى يكى از آن دو مرد نزد زن آمد و گفت : مال امانتى ما را بده . زن گفت : نمى دهم مگر اينكه رفيق تو نيز حاضر شود. مرد به زن گفت : شرط ما حضور هر دوى ما بوده ليكن رفيق من مرده است . سرانجام زن گول خوردو امانت را به يكى از آنها تحويل داد بعد از چند روز مرد دوم نزد زن براى مطالبه امانت آمد زن جريان را برايش توضيح داد كه رفيقش مال او را گرفته است . مرد دوم گفت : تو شرط ما را نقض كردى و ضامن هستى بايد جبران كنى .
جهت حل قضيه نزد عمر آمدند. عمر به زن گفت : تو ضامن هستى و بايد به هر نحو كه شده مال اين مرد را جبران كنى زن گفت : اى عمر، على (عليه السلام ) را در ميان ما حاكم قرار بده تا او داورى كند. عمر پيشنهاد زن را پذيرفت . على (عليه السلام ) آمد و به مرد دوم فرمود: امانت تو نزد من است ولى تو با رفيقت شرط كردى با هم بياييد امانت را بگيريد برو رفيقت را پيدا كن و با هم بياييد تا من امانت را به شما دو نفر بدهم مرد دوم رفت و به ناچار ديگر نيامد. سپس على (عليه السلام ) فرمود: اين دو مرد با هم اين نقشه را طرح كرده بودند كه اموال اين زن را ببرند.(497)

426- حد شراب خوار 

شخصى به نام قدامة بن مظعون شراب خورد. عمر خواست او را حد شرعى (در اين مورد هشتاد تازيانه ) بزند، قدامه گفت : زدن حد بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: بر آنكه ايمان آورده و كردار نيكو كرده اند، در چيزهايى كه مى خوردند تا آنگاه كه تقوى و عمل صالح داشته باشند باكى نيست (498) عمر او را حد نزد. خبر به حضرت على (عليه السلام ) رسيد، لذا آن حضرت نزد عمر آمد و بازخواست فرمود: كه چرا قانون خداوند را اجرا نكردى عمر همان آيه را خواند، قدامه مشمول اين آيه نيست زيرا آنها كه ايمان به خدا آورده اند و كار نيكو انجام مى دهند، حرام خدا را حلال نمى كنند، قدامه را بازگردان و از او توبه بخواه ، اگر توبه كرد بر او حد خدا را جارى كن و گرنه بايد به قتل برسد زيرا با انكار حرمت شرابخوارى از اسلام خارج شده است . قدامه شنيد و آمد توبه كرد و از گناه دست كشيد. اما عمر نمى دانست حد او چقدر است ، سپس از امام (عليه السلام ) پرسيد. آن حضرت فرمود: هشتاد تازيانه .(499)

427- پناه و امان امت  

وقتى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت على بن ابيطالب (عليه السلام ) زياد نام ابن عمش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى برد و مى فرمود: مسلمانان شما دو امان و پناه داشتيد يكى از آنان رفت و ديگرى برخاست ، امان اول محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود و امان دوم شما استغفار است كه تا توبه كنيد خدا نيز قبول مى كند.
اگر رسول خدا از دنيا رفته است استغفار را رها نكنيد.
و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون (500)

428- برادر رسول خدا (ص ) تصميم گرفت  

در زمان عمر سپاه اسلام ايران را فتح كرده و با فرار، و سپس كشته شدن يزدجر سوم حكومت ساسانيان منقرض شد. سپاهيان اسلام وقتى به مدينه رسيدند گروهى ايرانى از زن و مرد را كه اسير كرده بودند همراه خود به مدينه آورند. عمر تصميم گرفت كه زنان اسير را به عنوان برده بفروشد و مردان آنها را برده و غلام مردم عرب قرار دهد. على (عليه السلام ) در آنجا حاضر بود فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بزرگان قوم را هر چند با شما مخالفت كنند احترام كنيد و گرامى بداريد و اين مردم فارس (ايرانى ) افراد آگاه و بزرگوارى هستند كه اسلام را با ميل پذيرفتند و تسليم شدند من به مقدار حق خود و بنى هاشم آنها را آزاد كردم . مهاجران و انصار به آن حضرت گفتند: ما نيز حق خود را به شما اى برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخشيديم . امام على (عليه السلام ) عرض كرد: خداوندا گواه باش اينها حق خود را بر من بخشيدند و من هم به اندازه حق آنها پذيرفتم و اسيران را آزاد نمودم .
عمر گفت : على بن ابيطالب (عليه السلام ) از ما سبقت گرفت و عزم مرا در مورد عجم ها نقض كرد آخرالامر حكم على (عليه السلام ) اجرا شد در اين ميان جمعى از دختران و بستگان شاهان ايرانى كه آزاد بودند اظهار تمايل كردند كه ازدواج كنند. على (عليه السلام ) فرمود: آنها را در انتخاب همسر آزاد بگذاريد در مورد شهربانو دختر يزيجرد سوم آخرين آخرين شاه ساسانى خواستگاران متعددى وجود داشت . ليكن او با شرمسارى پاسخ منفى داد به او گفته شد اى خانمى كه در ميان خاندانت بزرگ بودى در ميان اين خواستگاران كدام را بر مى گزينى ؟ آيا مى خواهى شوهر كنى ؟ او سكوت كرد. على (عليه السلام ) فرمود: راضى شد. (و شكوتش حاكى از رضايت در اصل ازدواج است ) اينك ، بايد انتخاب ، يكى از خواستگاران را به عنوان شوهر؛ با زبان اقرار كند. شهربانو گفت : من در ميان خواستگاران هرگز نور پر فروغ و شهاب درخشنده يعنى حسين (عليه السلام ) را با ديگران هم سطح قرار نمى دهم اگر در واقع در انتخاب آزاد هستم . على (عليه السلام ) فرمود: چه كسى را ولى (وكيل ) خود قرار مى دهى ؟ شهربانو گفت : شما را. امام على (عليه السلام ) خذيفه بن يمان را ماءمور كرد كه عقد ازدواج او را با حسين (عليه السلام ) منقعد نمايد حذيفه اين ماءموريت را انجام داد. امام سجاد (عليه السلام ) از اين بانو متولد شد و گويند آن هنگام كه بيش از چند روز از تولد امام سجاد (عليه السلام ) نمى گذشت شهربانو از دنيا رفت و طبق نقل ديگر امام على (عليه السلام ) خواهر شهربانو را به همسرى محمد بن ابى بكر در آورد و قاسم بن محمد از آن بانو متولد شد. بنابراين قاسم و امام سجاد (عليه السلام ) پسر خاله هم هستند و دختر قاسم كه ام فروه نام داشت همسر امام باقر (عليه السلام ) شد و امام صادق از او متولد شد.(501)

429- راهنمائى هاى جنگى امام على (ع ) 

روزى عمربن خطاب با حضرت على (عليه السلام ) مشورت كرد كه ارتشى به قادسيه و ايران فرستاده ام ولى سران لشگرم به توسط خبرگزارى خود به من اطلاع داده اند كه پيروزى ما در اين جنگ منوط به آمدن خليفه در ميدان جنگ است . مشاورين من نيز پس از صحبت هاى مكرر نتيجه را چنين اعلام كرده اند كه خود در جبهه حاضر شوم تا به شكوه و ابهت لشكر اضافه شود و فتح و پيروزى زودتر انجام گيرد. آنگاه عمر رو به حضرت امير (عليه السلام ) كرد و گفت : شما نظرتان را بفرمائيد. حضرت فرمود: صلاح نيست خودت به جبهه جنگ بروى بلكه ارتشى ديگرى با تاكتيك هاى جنگى گسيل دار آنگاه حضرت دليل و راهنمايى هاى لازم را فرمودند. چون لشكر اسلام پيروز شد همگى اقرار و اعتراف كردند به برترى نظريه آن حضرت بر همه مشاورين خليفه .
ابن ابى الحديد در ذيل اين روايت مى نويسد: حضرت على (عليه السلام ) در آن جلسه مشورتى عمر خيانت نكرد و الا اگر عمر به جبهه مى رفت كشته و يا مجروح مى شد زيرا در آن مقطع چندين مرتبه لشكر اسلام شكست خورده بود. يا در جلسه اى ديگر عمر شورايى تشكيل داده بود آنگاه به اعضاى جلسه گفت ارتش اسلام به نزديكى شهر مدائن كه پايتخت ايران است رسيده است و فرمانده هانم به من نوشته اند كه خليفه خودت هم به جبهه بيا آنگاه گفت : حالا من بروم يا آنكه فرمان دهم ارتش ‍ عقب نشينى كند يا دستور دهم حمله نمايند در آن جلسه حضار نظرات مختلفى دادند تا اينكه حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: هيچ كدام از اين راءى ها به صلاح تو و آنان نيست ، بلكه من دستوراتى مى دهم با آن فرامين عمل كن تا پيروزى حاصل شود آنگه حضرت فرامينى را دادند آنها هم اجرا و اطاعت كردند و سپس پيروز شدند در فتح بيت المقدس وقتى كه ارتش مسلمانان شهر شام را فتح كرد قصد فتح بيت المقدس را داشتند لذا نامه اى به عمربن خطاب نوشته و مشورت نمودند كه آنجا را فتح نمايند؟ عمر مشاورين خود را جمع كرد و با آنان راجع به آن مشورت كرد. تمامى مشاورين عمر گفتند صلاح نيست وارد بيت المقدس شويم . حضرت امير (عليه السلام ) مخالفت كرده و عمر نظر حضرت را به آنان نوشت و آنها پس از جنگ فراوان و اجراى فرامين امام على (عليه السلام ) بيت المقدس را فتح كردند.(502)

430- امانت دارى حجرالاسود 

حلبى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت مى كند: اولين سالى كه عمربن خطاب در عهد خلافتش حج مى كرد مهاجرين و انصار و على (عليه السلام ) به همراه حسنين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر حج مى نمودند. موقع احرام عبدالله لباس احرامى را كه با قرمز رنگ شده بود پوشيد و در حالى كه لبيك مى گفت در كنار حضرت على (عليه السلام ) حركت مى كرد عمر از پشت سر گفت اين چه بدعتى است كه در حرم روا داشته اى ؟
حضرت على (عليه السلام ) رو به او كرده فرمود: كسى نمى تواند سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به ما بياموزد. عمر گفت : راست گفتى يا اباالحسن (عليه السلام ) به خدا نمى دانستم شماييد.
راوى مى گويد اين يك واقعه كوچكى بود كه در آن سفر رخ داد سپس ‍ داخل مكه شدند و طواف خانه نمودند عمر حجرالاسود را دست مى زد و مى گفت : به خدا قسم مى دانم تو سنگى بيش نيستى كه نه سودى مى رسانى و نه زيانى اگر اين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تو را دست زد به تو دست نمى زدم . على (عليه السلام ) فرمود: خاموش ‍ باش . رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بى جهت به اين سنگ دست نزد اگر قرآن خوانده بودى و آنچه از تاءويلش را كه همه جز تو؛ آن را مى دانند مى دانستى و هر آينه مى فهميدى كه هم زيان مى زند و هم سود مى رساند و او چشم و لب و زبان گويا و رسا دارد و گواهى مى دهد وفادارى كسى را كه وفا كرده . عمر گفت : آيه مربوطه را به من نشان بده ؟ امام على (عليه السلام ) فرمود: خداوند فرموده واذا اخذ ربك من بنى آدم من ظهور هم ذريتهم واشهد هم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى ... يعنى : هنگامى كه خداى تو از پشت آدم فرزندان و ذريه آنها را برگرفت : و آنها را برخود گواه ساخت ، فرمود كه من پروردگار شما نيستم ؟ همه گفتند: آرى ما به خداوندى تو گواهى مى دهيم سپس ‍ موقعى كه اقرار كردند بنى آدم به اطاعت و به اين كه او پروردگار و آنها بندگان او هستند از آنها براى حج بيت الله الحرام پيمان گرفت پس صفحه نازكى لطيف تر از آب آفريد و به قلم فرمان داد كه بنويس وفادارى خلقم را به خانه ام قلم هم وفادارى بنى آدم را در آن صفحه نوشت پس به حجرالاسود گفته شد دهانت را باز كن آن صفحه را در دهانش فرو كرد و به حجر فرمود نگهدار و گواهى بده براى بندگانم وفادارى را، حجر هم مطيعانه فرود آمد. اى عمر مگر نه موقعى كه حجر را دست مى زنى مى گويى امانتم را ادا و به پيمانم وفا كردم تا گواهى به وفادارى من بدهى . عمر گفت به خدا آرى . پس على (عليه السلام ) فرمود ايمان بياور به آنچه گفتم .

431- سياست بازى نامشروع  

بعد از ماجراى سقيفه و حوادث سياسى بعد از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و خانه نشينى حضرت امير (عليه السلام ) ابوسفيان پدر معاويه از حكومت ابوبكر و عمر دل خوشى نداشت با جمعى به حضور امام على (عليه السلام ) رسيد تا با آن حضرت بيعت نمايد و در ضمن گفتارى عرض كرد اگر اجازه دهى با سپاهى فراوان پياده و سواره از تو حمايت مى كنم امام على (عليه السلام ) كه به سابقه سوء طينت ناپاك ابوسفيان فرصت طلب آگاهى داشت گول سخنان او را نخورد و در پاسخ او سخنانى فرمود: اى مردم امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات (علم و ايمان و وحدت ) درهم بشكنيد از راه اختلاف و پراكندگى كنار آييد و تاج بلند پروازى و برترى جويى را از سر بنهيد (503)

432- فعاليتهاى كشاورزى  

هنگامى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على (عليه السلام ) را از حكومت بر كنار نمودند و فدك را كه يك منبع مهم اقتصادى از براى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود از دست آنها گرفتند، امام على (عليه السلام ) براى تاءمين معاش شيعيان و خاندان رسالت و مستمندان به فعاليت كشاورزى پرداخت و به احداث قناتها و چشمه سارها و باغها و نخلستانها پرداخت براى نمونه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: كان اميرالمؤ منين صلوات الله عليه يضرب بالمر و يستخرج الارضين ... و ان اميرالمؤ منين اعتق الف مملوك من ماله وكد يده ، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در زمين بيل مى زد و مواهب زمين را (بر اثر كشاورزى ) خارج مى نمود و همانا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) هزار برده را از مال شخصى خود و از محصول دسترنج خود خريد و آزاد كرد.(504)

433- كاتب مصحف فاطمه الزهرا عليهاالسلام  

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: حضرت زهرا عليهاالسلام پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسيار محزون و غمگين شد خداوند در آن ايام (75 يا 95 روز بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ) فرشته اى
را نزد فاطمه عليهاالسلام فرستاد تا او را دلدارى دهد. فاطمه عليهاالسلام ماجراى سخن گفتن خود را با فرشته الهى به شوهر خود حضرت على (عليه السلام ) گفت : على (عليه السلام ) فرمود: وقتى كه آمدن فرشته را احساس كردى به من بگو. فاطمه عليهاالسلام آمدن فرشته را به حضرت عى (عليه السلام ) خبر داد و فاطمه عليهاالسلام آنچه را از فرشته مى شنيد، به على (عليه السلام ) خبر مى داد و عى (عليه السلام ) آن را مى نوشت تا اينكه آن گفتار به صورت مجموعه اى به نام مصحف در آمده سپس امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد:
اما نه ليس فيه شيى من الحلال و الحرام و لكن فيه علم ما يكون
بدانيد كه در آن مصحف چيزى از حلال و حرام نيست بلكه در آن علم به حوادث آينده است .(505)

434- حاميان خلافت على (ع ) 

زيدبن وهب مى گويد: آنانكه با ابى بكر بعنوان خليفه مخالفت كردند از مهاجرين و انصار فقط 12 مرد بودند، از مهاجرين مقداد و عمار ياسر و ابوذر غفارى و سلمان فارسى و عبدالله بن مسعود و... و از انصار خزيمة بن ثابت ، ذوالشهادتين و سهل بن حنيف و ابوايوب انصارى و ديگران بودند همين كه ابوبكر در مسجد به منبر رفت آنها با يكديگر مشورت كردند بعضى از آن 12 نفر پيشنهاد كردند كه ابوبكر را از منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پايين بياوريم . ديگران گفتند: چنين كارى جز به زحمت انداختن خويشتن نيست و خداى متعال مى فرمايد خود را با دست خود به هلاكت نيندازيد بهتر اين است كه همگى نزد على (عليه السلام ) برويم و در اين باره با او مشورت كنيم همه آنها خدمت على (عليه السلام ) آمدند و عرض كردند يا اميرالمؤ منين (عليه السلام )...حقى را كه سزاوارتر به آن بودى رها كردى ما تصميم داشتيم كه نزد اين مرد (ابوبكر) برويم و او را از منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پايين كشيم ...ولى خواستيم بدون مشورت با شما او را از منبر پايين نكشيم .
على (عليه السلام ) فرمود: اگر اين كار را كرده بوديد چاره اى جز جنگ با آنان را نداشتيد...اين مردمى كه گفتار پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را رها كرده و بر پروردگار خود دروغ بسته اند همگى در اطراف او هستند و من در اين باره با افراد خاندان خود مشورت كردم چاره به جز سكوت نديدم زيرا مى دانيد كه سينه هاى اين مردم از كينه و بغض خداى عزوجل و خاندان پيغمبرش صلى الله عليه و آله و سلم آكنده است ...بخدا اگر اينكار را كرده بوديد شمشيرهاى خود را از نيام مى كشيدند و آماده جنگ و كشتار بودند همچنانكه با من همين كار را كردند و به زور بر من چيره شدند و گريبان مرا گرفته و كشيدند و به من گفتند بيعت كن و گرنه تو را خواهيم كشت ...ولى شماها به نزد اين مرد (ابوبكر) برويد و آنچه را كه خود از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ايد به او بگوييد تا شبهه اى در كار او نماند و در اين كار حجت را بر او تمامتر كنيد...
راوى مى گويد: آنها از خدمت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مرخص شدند و روز جمعه همگى در اطراف منبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشستند...آنگاه نخستين كسى كه برخاست و سخن گفت خالدبن سعيد بن عاص بود او از على (عليه السلام ) دفاع كرد و حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ياد آور وى كرد عمر بن خطاب به خالد گفت : ساكت باش اى خالد كه تو نه صلاحيت صالح انديشى دارى و نه سخنت را كسى خوش دارد. سپس ابوذر بپا خواست و بعد سلمان فارسى و بعد مقداد و سپس بريده اسلمى و بعد از آن عبدالله بن مسعود و بعد از آن عمار ياسر و بعد خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و بعد سهل بن حنيف و ابوايوب انصارى ...به پا خاستند و يك به يك دلايل و احاديثى را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيان كردند...ابى بكر بعد از اين صحبت سه روز در خانه خود نشست و روز سوم عمر، طلحه ، زبير، عثمان و سعدبن ابى وقاص و...هر يك با ده نفر از فاميل خود با شمشيرهاى برهنه نزد ابوبكر آمدند و او را از خانه اش بيرون كشيدند و بر فراز منبرش ‍ كردند.(506)

435- خانه ام را آتش زده اند؟!! 

مروان بن عثمان مى گويد: چون مردم با ابى بكر بيعت كردند. على (عليه السلام ) و زبير و مقداد داخل منزل حضرت فاطمه عليهاالسلام شدند و از بيرون آمدن خوددارى نمودند عمربن خطاب فرياد زد، كه خانه را به روى آنان آتش بزنيد در اين هنگام زبير شمشير بدست بيرون آمد. ابوبكر گفت : اين سگ را بگيريد مهاجمان به او حمله كردند، پاى زبير لغزيد و به زمين خورد و شمشير از دستش افتاد. ابوبكر گفت : شمشير او را به سنگ بزنيد و آنرا به سنگ زدند تا شكست . على بن ابيطالب (عليه السلام ) از منزل به سوى دهانت نجد بيرون شد و در راه با ثابت بن قيس بن شماس برخورد كرد. ثابت عرض كرد: اى اباالحسن (عليه السلام ) چه شده ؟ حضرت فرمود: مى خواهند خانه ام را بر من آتش ‍ بزنند و ابوبكر بر فراز منبر نشسته و مشغول بيعت گرفتن از مردم است و نه از اين حمله ها جلوگيرى مى كند و نه آنها را محكوم مى نمايد. ثابت گفت : هرگز دست از تو برندارم تا در راه دفاع از تو كشته شوم . پس با هم به مدينه بازگشتند چون به منزل رسيدند ديدند فاطمه عليهاالسلام كنار درب ايستاده و خانه از مهاجمين خالى شده است و حضرت زهرا عليهاالسلام صدا مى زند: هرگز قومى را زشت برخوردتر از شما سراغ ندارم . شما پيكر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نزد ما رها ساخته و ميان خود مصمم شديد كه حكومت را تنها از آن خود بداريد و ما را به امارت نگماريد و هيچ از ما در اين باره نظر خواهى نكرديد و به سر ما آورديد آنچه آورديد و هيچ حقى براى ما در نظر نگرفتيد!(507)

436- او على بن ابيطالب (ع ) است  

روزى دو نفر نزد عمر بن خطاب آمدند و از طلاق كنيزى سئوال كردند، كه چند مرتبه مى توان او را طلاق داد تا حرام نشود و ديگر لازم نباشد او را بعقد جديدى در حباله نكاح درآورد.
عمر با آنها برخاست ، تا آنكه به مسجد رسيد در ميان حلقه اى از جمعيت مرد اصلعى (508) نشسته بود.
عمر گفت : اى اصلع ! در طلاق اءمة (يعنى كنيز) چه مى گوئى ؟ آن مرد سر خود را بسوى او كرد، و با انگشت سبابه و وسط خود اشاره كرد، عمر دانست كه طلاق امه دو طلاق است ، و فورا به آن دو مرد گفت : تطليقتان يعنى دو بار طلاق
يكى از آن دو نفر گفت : سبحان الله ! ما نزد تو آمديم و تو اميرالمؤ منين و بزرگ آنها هستى ! پس چگونه با ما آمدى تا در مقابل اين مرد ايستاده ! و از او سئوال كردى ! و به اشاره او با دو انگشت اكتفا نمودى ؟
عمر به آن دو نفر گفت : آيا مى دانيد اين مرد كيست ؟
گفتند: نه . عمر گفت : اين على بن ابيطالب است ، آنگاه گفت : من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره او شنيدم كه فرمود:
اگر آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفت طبقه را در كفه ترازوئى بگذارند سپس ايمان على (عليه السلام ) را در كفه ديگر آن بگذارند هر آينه ، ايمان على بى ابيطالب سنگين تر خواهد بود.
سپس علامه امينى مى گويد: در حديثى كه زمخشرى روايت كرده مى گويد:
آن دو نفر به عمر گفتند: تو خليفه مسلمين هستى و ما آمده ايم از تو سؤ ال كنيم تو ما را پيش مرد ديگرى بردى و از او سؤ ال نمودى پس يكى از آن دو نفر گفت : سوگند بخدا كه اى عمر! من ديگر با تو سخن نخواهم گفت .
عمر گفت : واى بر تو! مى دانى اين مرد كه بود؟ او على بن ابيطالب است .(509)

437- از بيكارى بيزار بود 

روزى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) به خانه خود آمد و از فاطمه (عليه السلام ) پرسيد: آيا غذايى داريم ؟ فاطمه عليهاالسلام گفت : در منزل چند روزى است كه غذاى كافى وجود ندارد، امام (عليه السلام ) فورا سطل آبى را برداشت و از منزل بيرون رفت ، آنگاه خود را به روستاى قبا رسانيد و آبيارى يكى از نخلستانهاى اطراف قبا را بعهده گرفت و شب تا صبح مشغول آبيارى شد.(510) و آن حضرت چنان كار مى كرد كه بر دستان مباركش پينه مى بست .(511) حتى حضرت براى يهودى ها نيز كار مى كرد تا با اجرت آن بتواند هم به خانواده خود و هم به فقرا و مستمندان چيزى ببخشد.

438- كار كردن شيوه او بود 

در يكى از مشكلات قضائى كه خليفه دوم سخت درمانده شده بود به او گفتند: نزد على (عليه السلام ) برويم تا مشكل را حل نمايد. خليفه دوم به همراه ابن عباس و جمعى ديگرى به راه افتادند سراغ امام را گرفتند به آنان گفته شد اميرمؤ منان (عليه السلام ) در فلان باغ مشغول كار است ، خود را به باغ رساندند ديدند، امام (عليه السلام ) سخت مشغول كار است و اين آيه را مى خواند:
ايحسب الانسان ان يترك سدى ؛ آيا انسان مى پندارد او را به حال خود رها مى كنند همه به امام سلام كردند حل مشكل آن دو زنى كه هر دو آنها ادعا مى كردند، فرزند پسر از آنهاست را از اما (عليه السلام ) خواستند اما فرمود: شير دو زن را در ظرف خاصى وزن كنيد آن زن كه شير او سنگين تر است پسر بچه از آن اوست .(512)

439- چه مصيبتها كه از اين جماعت نكشيدم  

على (عليه السلام ) در وصف دوران خانه نشينى خود تعابير و جملاتى دارد كه به حق دل هر آزاد مرد شيعى را پاره پاره مى كند ايشان در بيانى مى فرمايد:
قبل از من ، متصديان امور مردم به كارهايى دست مى زدند كه با دستورات صريح رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالف بود آنها از روى عمد و توجه ، مرتكب تحريف و شكستن سنتهاى نبوى و تغيير احكام الهى گشتند...
يكبار به مردم گفتم : اى مردم ! در ماه رمضان جز براى اداى نماز واجب در مسجد اجتماع نكنيد، به آن ها گفتم : نماز جماعت فقط در نمازهاى يوميه مشروع است خواندن نمازهاى مستحبى با جماعت بدت است (513) در اين بنى بعضى از سربازانم برآشفتند و گفتند: اى اهل اسلام ، سنت عمربن خطاب تغيير يافته ، على ما را از نماز جماعت در ماه رمضان باز مى دارد؟! (حماقت را تا جايى رساندند) كه من ترسيدم در ميان بخشى از سربازانم شورش بر پا شود.
(من ) از اختلاف و پيروى كوركورانه و جاهلانه آنها و از پيشوايان گمراهشان ، چه مصيبتهايى كه نكشيدم .(514)

440- درهم كوبنده جباران  

على (عليه السلام ) در شوراى انتخاب خليفه بعد از عمر بن خطاب ، به جمع حاضر فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا در ميان خود فردى را جز من مى شناسيد كه آن 9 مبارز تنومند، از تيره عبدالدار را كه همگى از سران و پرچمداران قوم خود بودند به خاك و خون كشيده باشد؟!
آيا به ياد داريد صواب حبشى برده آن مقتولان كه چگونه ديوانه وار و خشمگين به ميدان جنگ آمد و دائم فرياد مى زد و مى گفت : من به انتقام سروران و دلاورانى كه از دست داده ايم به قتل شخصى جز محمد خرسند نخواهم شد.
چشمانش كاسه خون شده بود، دهانش كف آلود شده بود و شما مردم وحشت زده از برابر او فرار مى كرديد، ولى در اين حال اين من بودم كه به مقابله با او بر خاستم .
هنگامى كه صواب آن غلام وحشى به من نزديك مى شد گويى هيولايى جلو مى آمد! نبرد بين ما آغاز شد اما بيش از دو ضربه بين ما رد و بدل نشد. سرعت شمشير من چنان برق آسا بود كه در كى لحظه او را به دو نيم ساخت تيغه شمشيرم به پهلوى او اصابت كرد و قسمت پائين بدن او روى پاها بر روى زمين باقى ماند و بالا تنه او به جانبى ديگر افتاد و مسلمانان مى نگريستند و به او مى خنديدند.(515)