۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۱۵ -


398- على (ع ) از امتحانات الهى مى گويد 

على (عليه السلام ) بعد از جنگ نهروان در مسجد كوفه در پاسخ به سؤ ال يك يهودى از امتحانات الهى كه سربلند از آنها بيرون آمده است توضيح مى دهد و زندگى مظلومانه خود مى فرمايد:
...اى برادر يهودى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه زنده بود رياست همه امت خود را به من واگذار نمود و از همه آنانكه حضور داشتند بيعت گرفت كه بدستورات من گوش فرا دهند. (با نزديك شدن مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور فرمود: لشكرى در ركاب اسامة بن زيد تشكيل شود، با اينكه بيمارى و مرگ گريبان آن حضرت را گرفته بود از عرب زادگان و طائفه اوس و خزرج و ديگران كه بيم آن مى رفت بيعت مرا بشكنند و با من به ستيز برخيزند و يا به خاطر اينكه من پدر و يا فرزند و يا فاميل و يا دوستانشان را كشته بودم به ديده دشمنى به من نگاه مى كردند خواست تا در لشكر اسامة باشد لذا كسى نماند مگر اينكه (طبق فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ) همه به همراه اين لشكر رفتند حتى از مهاجرين و انصار و مسلمانانى كه سست عقيده بودند و منافقين همه را بزير پرچم اسامة كرد تا يك دسته از مردم پاكدل در حضور آن حضرت بمانند...و در خلافت و زمامدارى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسى نباشد كه با من مخالفت كند. سپس آخرين كلامى كه درباره كار امت فرمود: اين بود كه : دستور داد لشكر اسامة حركت كند و احدى از افراد لشكر حق بازگشت ندارد و دستور اكيد در اين باره صادر فرمود، و تا آنجا كه ممكن بود نسبت به اجراى اين دستور تاءكيد فرمود ولى همين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات كرد، من ناگهان ديدم كه عده اى از افراد زير پرچم اسامة پادگان نظامى خود را ترك گفته و از محل خدمت سرباز زده و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه فرموده بود در ركاب فرمانده خود باشند... زير پا گذاشتند...و سواره و شتابان به مدينه بازگشتند تا رشته بيعتى را كه خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم داشتند بشكنند و شكستند و با هو و جنجال ...بطور خصوصى پيمانى براى خود بستند بدون اينكه با يك نفر از ما بنى عبدالمطلب مشورتى كنند...من كه سرگرم تجهيز جنازه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم ...اينان از اين فرصت استفاده نمودند و نقشه خود را عملى نمودند. اى برادر يهودى ! در چنين موقعى كه من بزير با مصيبتى به آن سنگينى و فاجعه اى به آن عظمت قرار داشتم ...اين گونه رفتار با من ، نمكى بود بر زخم دل من ، پاشيده شد ولى من دامن صبر از دست ندادم ...سپس على (عليه السلام ) رو به اصحاب خود كه گرداگرد حضرتش را در مسجد كوفه فرا گرفته بودند كرد و فرمود: مگر چنين نبود. عرض كردند چرا يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ). (465)

339- فريادرس يتيمان  

دو يا سه روز بود كه عثمان خليفه شده بود كه زن و مردى دست دختر 14 ساله اى را گرفته و به پيش او در مسجد آوردند و گفتند: اين دختر يتيم بود و در 7 سالگى پدر و مادرش را از دست داد هيچ چيزى نداشت ما به حكم اسلام و انسانيت او را تحت تكفل خود آورديم تا امروز در تربيت و نگهدارى او نيز همت گماشتم و همچون فرزندمان او را بزرگ كرديم اما او با يك جوان بر خلاف شرع خلاف كرده و دوشيزگى خود را از دست داده است . عثمان دستور داد تا قابله اى بيايد و دختر يتيم را ببيند تا اگر قضيه درست است به حد شرعى مجازاتش كند قابله هم پس از تحقيق تصديق كرد كه دختر با كره نيست . دختر سر بزير افكنده و مدام گريه مى كرد عثمان به او گفت : بگو ببينم مگر از حدود الهى باكى نداشتى كه عفاف خود را به هدر دادى و اين رسوايى را به بار آوردى . دختر گريه مى كرد و جواب داد، خدا مى داند من گناهى ندارم . زن آن مرد به عثمان گفت : من شاهد دارم كه اين دختر بى عفتى كرده و به جاى دو شاهد، شش ‍ شاهد دارم كه اين دختر، را با مردى بدكار نيمه عريان ديده اند و شاهدان را به عثمان معرفى كرد. آنها همه گواهى دادند كه آن دختر را با مردى ناشناس در خرابه اى ديده اند دختر هم گريه مى كرد و اظهار مى داشت كه خدا را گواه مى گيرم دست مردى به من نخورده عثمان درمانده شده بود نمى توانست با اطمينان خاطر فتوى دهد. لذا سخت بيچاره شده بود احساس مى كرد كه به على (عليه السلام ) سخت محتاج است اما رويش ‍ هم نمى شد كه دست به دامن على (عليه السلام ) بشود و از احاطه اش در فن قضاوت كمك بگيرد، بالاخره پيامى با اين لحن به على (عليه السلام ) داد. يا اباالحسن (عليه السلام ) ادرك امة محمد يا على امت محمد را درياب على (عليه السلام ) به مسجد آمد و فرمود: هرگز از التفات و عنايت به مصالح مردم غفلت نمى ورزم . بگوييد چه پيش آمده است . عثمان جريان را گفت على (عليه السلام ) شاهدان قضيه را يك به يك جداگانه خواست ، شاهد اول آمد و على (عليه السلام ) دستش را گرفت و به زاويه اى از مسجد برد و از او پرسيد خوب توضيح بدهيد اين دختر را در كجا، و چگونه ديده ايد؟ او گفت : در خرابه اى در سمت شرقى قبيله ى بنى نضير. حضرت از قيافه و سن مرد بدكاره نيز سؤ ال كرد. شاهد دوم را حضرت خواست حضرت به او فرمود اين دختر با آن مرد بدكاره كجا ديدى عرض كرد: يا على (عليه السلام ) در نخلستان آل وائل ديدم ... و سؤ الات بعد حضرت . حضرت فرمود: شهادت دادن كافى است قضيه روشن است ، قنبر برو شمشيرم را بياور، على (عليه السلام ) با قيافه اى ملتهب و عصبانى پيش آمد و به آن زن انصارى گفت : اى زن مرا مى شناسى ، عرض كرد بلى يا على (عليه السلام ). در اين هنگام قنبر شمشير برهنه اى جلوى على (عليه السلام ) گذاشت . على (عليه السلام ) با آهنگى خشن فرمود: بحق قبر محمد صلى الله عليه و آله و سلم اگر راست نگويى تو و گواهان ترا به همين شمشير در همين مسجد به سزايتان خواهم رسانيد بگوييد ببينم چه بلايى به سر اين دختر آورده ايد. قبل از آن زن ، چهار شاهد جلو آمده عرض كردند: يا اباالحسن (عليه السلام ) ما را ببخش از جان ما بگذر. ما در زندگى اين دختر انحرافى نديديم . اين زن همسايه ماست از ما خواست تا به نفعش شهادت دهيم زن نيز اقرار كرد و عرض كرد: يا على (عليه السلام ) اين دختر در خانه ى ما به سر مى برد بزرگ شد و قشنگ شد و من مى ترسيدم شوهرم از من دست بردارد و با او عروسى كند دستور دادم دست و پايش را با طناب بستند آن وقت خودم با انگشت مهر بكارت او را برداشت و بعد تهمتش زدم كه ...قضيه تمام شد شوهر آن زن در آن مجلس آن زن نابكار را كه مايه ى چنين سر و صدايى شده بود، طلاق داد و بعد در همان مجلس دختر يتيم را به عقد خود در آورد. بعد على (عليه السلام ) دستور داد آن زن جنايت كار به پرداخت كابين بكارت آن دختر محكوم شود و گواهان هم هر يك جريمه اى بپردازند. عثمان جلو آمد و به على (عليه السلام ) گفت : يا على (عليه السلام ) اين فن را در قضاوت از كجا آموخته اى . اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تبسم كرد و گفت : از دانيال (عليه السلام )، پيغمبر بنى اسرائيل ...(466)

400- قاتل ظاهرى  

ماءموران حكومتى مدينه در خرابه اى در بيرون شهر سركشى كرده و در آنجا مردى را كشته شده يافتند و چند متر آن طرف تر او مردى را كه كارد خون آلودى در دست داشت يافتند، ماءموران جنازه بى سر را به همراه قاتل كارد بدست به حضور عمر بردند تا حكم قصاص را در حق او صادر كند قاتل نيز به قضيه قتل اعتراف كرد، عمر نيز حكم قصاص او را در ملاءعام صادر كرد. على (عليه السلام ) فرمود: اى عمر! قضيه را ساده نگير كسى كه آدم مى كشد به اين آسانى به جنايت خود اعتراف نمى كند. لذا على (عليه السلام ) قاتل را خواست و از او سؤ ال كرد، آنگاه به او فرمود: اين مرد را تو كشتى ؟ بله يا اباالحسن (عليه السلام ). مقتول را مى شناسيد؟ نه يا اباالحسن . عى (عليه السلام ) فرمود: حتما نسبت به وى كينه و عداوتى هم نداشتيد؟ عرض كرد: نه يا عم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم . على (عليه السلام ) فرمود: پس چرا بيجهت سرش را از تنش جدا كردى آن مرد خاموش شد. على (عليه السلام ) فرمود: حرف بزن بگوئيد ببينم كسب و كار تو چيست ؟ عرض كرد: قصابم . على (عليه السلام ) فرمود: قصابى ، اينهم كارد قصابى توست . متهم عرض كرد: اجازه بدهيد آنچه حقيقت دارد تعريف كنم . من در كنار خرابه اى كه آن مرد كشته شده بود گوسفندى را كشته بودم و هنوز دست خود را نشسته بودم كه به قضاى حاجت احتياج پيدا كردم لذا وارد خرابه شدم تا به خرابه رسيدم مقتول را ديدم و همانجا هم دستگيرم كردند. لذا ديدم انكار با اين چنين وضعى (دست خونى ، كارد بدست ، و بر سر مقتول بودن ) فايده و نتيجه اى ندارد. لذا اقرار كردم كه من كشتم . يا على (عليه السلام ) ولى در پرده اى قلبم اميدوار بودم كه پروردگار دانا و توانا بر بى گناهى من ترحم مى آورد و از مجازات ايمنم مى فرمايد. ناگهان در اين لحظه مردى وارد مجلس شد و گفت : يا على (عليه السلام ) قاتل من هستم و قصاب بى گناه است . قصاب آزاد شد و عمر قاتل حقيقى را بازجويى كرد. قاتل داستانى از مظالم و مفاسد مقتول گفت . ولى چون قاتل بود بايد قصاص مى شد. عمر دوباره رو به عى (عليه السلام ) كرد و عرض كرد: يا اباالحسن (عليه السلام ) فتواى شما درباره ى اين مرد چيست ؟ حضرت فرمود: آزادش كنيد. عرض كرد: يا عى قاتل است خودش اقرار مى كند كه آدم كشته !! على (عليه السلام ) با استناد به آيه اى از قرآن آنكس كه بى جهت انسانى را از ميان بردارد چنانست كه همه ى مردم را كشته باشد و آنكس كه انسانى را زنده كند چنانست كه بهمه ى مردم نعمت حيات بخشد لذا فرمود: اين مرد قاتل حقيقى با اينكه قاتل است و به جرم خود اعتراف كرده ولى چون قصاب بى گناه را از اعدام نجات داد يعنى انسانى را زنده كرده . چنان است كه همه ى مردم را زنده كرده اين مرد بپاداش اين جوان مردى و فداكارى در راه يك انسان بى گناه از قصاص معاف خواهد بود و خونبهاى قاتل را نيز از بيت المال مسلمانان به ورثه اش پرداخت شود.(467)

401- قضاوت خليفه ! 

مردى كه متاءهل بود در زمان خلافت عمر با زنى بر خلاف شرع هم خواب شد و بعد دستگير شد او را نزد عمر آوردند عمر به منبر خلافت نشسته بود و گفت : اين مرد چون زن داشته پس زانى محصن است . پس ‍ بايد سنگسارش كرد. سپس مرد را گرفته جهت اجراى حكم خليفه به سمت صحرا مى بردند. على (عليه السلام ) از راه رسيد و پس از بررسى فرمود: از آنجايى كه زن اين مرد در مدينه حضور نداشته او را نمى توان محصن ناميد (زن دار ناميد)بنابراين حد شرعى او سنگسار نيست . بلكه مجازات او صرفا يك صد تازيانه شلاق مى باشد آن مرد در سايه ى علم و فكر على (عليه السلام ) از مرگ حتمى نجات يافت .(468)

402- شش زناكار 

روزى شش نفر مرد زنا كردند، آنان را جهت صدور حكم شرعى و الهى بحضور عمر آورده بودند، تا دستور مجازات آنها را دريافت كنند عمر با عصبانيت گفت : هر شش نفر آنها را سنگسار كنيد. ولى على (عليه السلام ) فرمود: اى عمر، حكم بر خون و مال مردم نبايد اين قدر ساده باشد!! خوبست دستور دهى پيرامون زندگى اين شش مرد گناهكار بررسى به عمل آورند، عمر فرمايش على (عليه السلام ) را اطاعت كرد: معلوم شد كه نفر اول مردى مسيحى بود كه با زنى مسلمان هم بستر شده بود. على (عليه السلام ) فرمود گردنش را بزنيد زيرا اين مرد ذمى بود و در پناه حكومت اسلامى زندگى مى كرد و با اين تعدى قرار ذمه را درهم شكست . نفر دوم ، مردى زن دار بود و زنش هم در كنارش به سر مى برد لذا على (عليه السلام ) فرمود: بنا به فرمان قرآن سنگسارش كنند.
نفر سوم ، مردى عرب و مجرد بود و مجازاتش هم صد ضربه تازيانه بود كه حضرت حكم را فرمود.
نفر چهارم ، برده اى بود كه مرتكب زنا شده بود لذا مجازات بردگان نيمى از مجازات احرار است . حضرت فرمود: بيش از پنجاه ضربه شلاق كيفر ندارد.
نفر پنجم ، پسرى بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود على (عليه السلام ) دستور داد كه تعزيرش كنيد يعنى تنبيهش كنند تا ديگران از اين غلطها نكنند
نفر ششم ، را حضرت دستور داد آزادش كنند چرا كه آن مرد ديوانه بود اينجا بود كه عمر به على (عليه السلام ) عرض كرد: لا ابقانى الله بعدك يا على ، پس از تو خدا زنده ام نگذارد زيرا اگر تو نباشى به لغزش هاى بزرگى دچار خواهم شد.(469)

403- يا على (ع ) چاره كار چيست ؟ 

زنى حامله زنا كرده بود به فتواى عمر كه خليفه ى وقت بود از مسجد او را بيرون بردند تا سنگسارش كنند. على (عليه السلام ) وقتى قضيه را بررسى كرد فرمود: اى عمر درست است كه اين زن زنا كرده و حد شرعى او رجم است ولى آيا مى دانى آن طفل كه در رحم اين زن پنهان است گناهى نكرده شما اين زن را مى توانيد بكشيد ولى جنين معصومش به چه جرمى بايد رجم و سنگسار شود عمر با دست پاچگى گفت : يا اباالحسن چاره ى كار چيست ؟ حضرت فرمود: صبر كنيد تا دوران حمل و باردارى او به پايان رسد و بچه بدنيا بيايد و پرستارش مشخص شود آنوقت مادرش را به سزاى كردارش برسانيد. آنگاه عمر گفت : تا آن زن را تا پايان حمل از مجازات معاف بدارند دست بر قضا آن زن هنگام وضع حمل مرد وقتى عمر مطلع شد بى اختيار گفت : لولا على لهلك عمر!(470)

404- مير ميدان قضاوت على (ع ) 

روزى پيرمرد سالخورده با دوشيزه اى عروسى كرد. در شب زفاف در همان حال كه عروس را به آغوش داشت مرگش فرا رسيد به هنگام سحر جنازه اش را از حجله به گورستان بردند ولى پس از چندى آثار حاملگى در عروس يك شبه آشكار شد اين پير مرد از زنان ديگرش پسران و دختران بزرگ داشت فرزندان او يكباره جنجال براه انداختند كه عروس ‍ جوان باكس ديگرى هم بستر شده و مى خواهد فرزند حرام زاده ى خود را در ميراث ما شريك كند ولى عروس ادعا مى كرد كه اين از همان شوهر پيرمرد مى باشد و محصول شب زفاف آنهاست دوره ى حمل به سر آمد و نوزاد پسر بچه بود از اين ماجرا سه چهار سال گذشت اما فرزندان آن پيرمرد اين بچه را حرام زاده مى شمردند و ميراثش را تسليم نمى كردند اين داورى را به خليفه عمر واگذار كردند وقتى عمر جريان را مطلع شد برايش روشن شد اين عروس يك شبه زنى بدكاره است و فقط بخاطر ثروت آن مرد اين وارث حرام زاده را درست كرده باز هم طبق هميشه با خشم و خشونت دستور داد، زن را سنگسار كنند ولى (عليه السلام ) فرمود: شتاب نكنيد، آيا پدر شما با اين زن هم بستر شده يا نه . عرض ‍ كردند: بله يا اباالحسن . ولى فقط يك شب آنهم يكبار و در همان حال از دنيا رفت . على (عليه السلام ) كودك را خواست و بعد وادارش كرد با چهار پنج كودك ديگر به همان سن و سال كه در گوشه اى بازى مى كردند بازى كند. بچه ها مشغول بازى شدند. على (عليه السلام ) مشتى خرما بدست گرفت و چند قدم دور از بازيگاه ، بچه ها را صدا كرد فرمود: هر كدام از شما كه زودتر بطرف من بدود از اين خرما هم بيشترى خواهد داشت بچه ها به اشتياق خرما هر كدام به سرعت خود را به على (عليه السلام ) رساند ولى اين بچه ى مشكوك وقتى خواست برخيزد دو دستش را بر زمين گذاشت و باسستى از جايش برخاست و ديرتر از همه به دنبال ساير بچه هاى ديگر خود را به على (عليه السلام ) رساند. على (عليه السلام ) به عمر و حاضرين فرمود: به علت همين سستى و بدليل همين ضعف كه اين كودك دارد از نطفه ى آن پيرمرد بوجود آمده است . زيرا بى آنكه بيمار باشد از همسالان خود عقب مانده است . فرزندان پيرمرد از تهمت خود معذرت خواستند و پسر را به برادرى خود گرفتند.(471)

405- همراز و همراه فاطمه عليهاالسلام  

عمار ياسر نقل مى كند: روزى حضرت فاطمه عليهاالسلام خطاب به حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) گفت : على جان نزديك بيا تا اطلاع دهم شما را از آنچه در گذشته اتفاق افتاده و آنچه در حال وقوع پيوستن است و آنچه در آينده رخ خواهد داد تا روز قيامت ، هنگام بر پايى رستاخيز عمومى .(472)

406- على (ع ) روح صبر 

هنگامى كه حضرت على (عليه السلام ) را كشان كشان براى بيعت به مسجد مى بردند مردى يهودى كه آن وضع و حال را ديد بى اختيار لب به تهليل گشود (تهليل در لغت عرب يعنى لااله الاالله گفتن ) و مسلمان شد. وقتى سبب مسلمان شدنش را پرسيدند گفت : من اين شخص (على (عليه السلام ) را مى شناسم او همان كسى كه وقتى در ميدانهاى جنگ ظاهر مى شد دل رزمجويان را ذوب مى كرد و لرزه بر اندامشان مى افكند او همان كسى است كه قلعه هاى مستحكم خيبر را گشود و در آهنين آن را كه بوسيله چهل مرد باز و بسته مى شد با يك تكان از جا كند و به زمين انداخت اما حالا در برابر جنجال يك مشت آشوبگر هرزه سكوت كرده است و اين سكوت خالى از حكمت نيست . سكوت او براى حفظ دين اوست و اگر اين دين حقيقت و باطن نداشت او در برابر اين اهانتها صبر و تحمل نمى كرد. براى اين حق بودن اسلام بر من ثابت شد و من مسلمان شدم ابن ابى الحديد مى نويسد: على (عليه السلام ) شجاعى بود كه نام گذشتگان را محو كرد و محلى براى آيندگان باقى نگذاشت در قوت ساعد و نيروى بازو نظيرى نداشت و يك ضربت او براى قوى ترين شجاعان مرگ و هلاكت را پيش مى آورد، چنانكه هيچ مبارزى از دست او جان سالم بدر نبرد و هيچ ضربه اى با شمشير خود نزد، كه احتياج به ضربه دوم داشته باشد و در ليلة الهرير (يكى از شبهاى جنگ صفين ) شماره تكبيراتش به 523 رسيد و معلوم شد كه 523 نفر از ابطال نامى را در آن شب به ديار عدم فرستاده است .(473)

407- پناه مردم و مؤ منان  

ابن بابويه از حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام روايت كرده كه فرمود: در زمان ابوبكر و عمر زلزله شديدى در مدينه رخ داد به طورى كه عموم مردم ترسيدند و نزد ابوبكر و عمر رفتند. مردم مشاهده كردند آن دو نفر از شدت ترس به شتاب به حضور اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى روند مردم هم به تبعيت آنها حضور آن حضرت رسيدند.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از منزل خارج شدند ابوبكر و عمر و عموم مردم در عقب آن حضرت رفتند. آن حضرت بر روى زمين نشست . مردم هم اطراف او نشستند ديوارهاى مدينه مانند گهواره حركت مى كرد: اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فرياد مى زدند يا على (عليه السلام ) به فرياد ما برس . هرگز چنين لرزه اى نديده ايم لبهاى آن حضرت به حركت آمد و با دست به زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير. زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت . مردم از اطاعت زمين از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تعجب كردند آنگاه حضرت فرمود: شما تعجب كرديد كه زمين اطاعت امر من نمود وقتى به او گفتم قرار بگير. عرض كردند: بلى يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: من همان كسى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد و قال الانسان مالها من به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى را كه بر روى تو انجام شده و به من بگو عملهايى را كه مردم در روى تو بجا آورده اند، پس از آن حضرت فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مى فرمايد: زمين به من اخبار خود را مى داد ولى اين زلزله آن زلزله نيست .(474)

408- آسمان علم ، آفتاب فكر 

يك روز صبح ، عمر خليفه ى وقت به مسجد رفت تا نماز صبح خود را ادا كند. وقتى خواست داخل محراب رود، ديد زنى در محراب خوابيده است به غلام خود يرفى گفت : اين زن را بيدار كن : غلام عمر، ديد كه جنازه زنى است ، يرفى جلوتر رفت ناگهان وحشت زده برگشت و گفت : در محراب جنازه زنى است بى سر، عمر گفت : برو به دنبال ابو طلحه ، بگو: بيايد اينجا، ابوطلحه امور انتظامى مدينه را اداره مى كرد ابوطلحه جنازه را از محراب خارج كرد سپس متوجه شد جسد زن بى سر، زن نيست بلكه مردى است كه لباس زنانه بر تن دارد، سر آن مرد را در كنج محراب پيدا كردند. عمر نماز صبح را به جماعت خواند، بعد دستور داد جنازه آن مرد را دفن كنند. ابوطلحه نيز در بررسى اين قتل بسيار تلاش ‍ كرد ولى به جايى نرسيد. 9 ماه از اين پيش آمد گذشت اما باز هم يك روز در سپيده دم كه عمر به مسجد آمد بجاى همان جنازه قنداقه كودكى را يافت . عمر به غلامش يرفى دستور داد براى كوك دايه اى بگيرد و حقوقش ‍ را از بيت المال بپردازد ولى در فكر رفته بود كه اين كارها چيست ؟ كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى شود. عمر با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد اين قضيه مشورت كرد، ولى بجايى نرسيد عمر با ناراحتى گفت : اگر ابوالحسن (عليه السلام ) به من كمك كند من از راهنمايى همه بى نياز خواهم شد، در اين هنگام على (عليه السلام ) از راه رسيد، عمر خوشحال شد و به پاى حضرت برخاست و على (عليه السلام ) را به آغوش كشيد و گفت : بنشين اى شهر علم ، اى آسمان علم ، اى آفتاب فكر، عمر ماجرا را براى حضرت تعريف كرد و راه چاره را سؤ ال كرد. على (عليه السلام ) دايه كودك را خواست و دستور داد هفته ديگر روز دوشنبه كه عيد قربان است كودك را مى آرايى و او را به صحراى پشت مدينه كه گردشگاه عمومى است مى برى سعى كن همه ترا ببيند در آن هنگام زنى خواهد رسيد و اين بچه را نوازش خواهد كرد همان زن را بگيريد و نزد من بياوريد بعد حضرت به عمر فرمود: ميان اين جنازه و نوزاد حكايتى است دايه كودك اين كار را اجرا كرد. زن دستگير شد و او را وارد مسجد كردند. عمر در كنار على (عليه السلام ) ايستاده بود و مات و مبهوت ، على (عليه السلام ) لبخندى زد و فرمود: نترس دخترم حرف بزن . اما احتياط كن كه دروغ نگويى . زن جوانى اندكى نشست آن وقت به شرح ماجرا پرداخت عرض كرد: يا على (عليه السلام ) اسم من جميله است از طايفه انصارم و تنها دختر عامر بن سعد خزرجى هستم كه در جنگ احد در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شهادت رسيد، مادرم در زمان ابوبكر فوت كرد اما چون ثروتمند بوديم در خانه با عفاف و تقوى بسر مى بردم روز با دختران همسن خود مشغول صحبت بودم كه پير زنى آمد و با يك يك ما صحبت كرد و از من سراغ مادرم را گرفت . گفتم : مادرم مرده است او گفت : اى كاش من مى توانستم مادر تو باشم . من از فرط تنهايى استقبال كردم پير زن را به خانه ى خود بردم و برايش غذا بردم ، ولى او اظهار داشت روزه است و مشغول عبادت خداوند شد، تا صبح كه پيش من بود نماز خواند بعد صبح رفت و گفت : من دخترى دارم كه بايد به او هم سر بزنم من از او خواهش كردم دخترش ‍ را نيز به منزل ما بياورد آن پير زن با حيله گرى مرا فريب داد روز ديگر پير زن به ظاهر صالح و مؤ من با دخترش به منزل ما آمد و دخترش را در منزل ما گذاشت و گفت : من به مسجد اعظم مى روم پير زن رفت ناگهان در زير لباس زنانه مردى مست ظاهر شد او به من تجاوز كرد و چون مست بود، جلوى اتاق خوابش برد من نيز با خنجر خودش او را كشتم و جنازه او را در لاى چادرى پيچيدم و به مسجدش رسانيدم پس از چندى نطفه حرام در رحم من رشد كرد، شبى كه دردم شد در گوشه ى ناشناسى از شهر مدينه اين بچه را بدنيا آوردم و او را همانجا كه نعش پدرش را گذاشته بودم ، گذاشتم ، اما چشمم به دنبالش بود عمر مات و مبهوت مانده بود، على (عليه السلام ) فرمود: نترس جميله تو دختر شجاع و شريفى بوده اى ، چون تو از شرافت و عصمت خود دفاع كردى ، تو را قاتل نمى شود شمرد. عمر گفت : يا على (عليه السلام ) پس خونبهاى مقتول . على (عليه السلام ) فرمود: اين مقتول خونبها ندارد. زيرا خونش را به شهوتش فروخته است . عمر خاموش شد و على (عليه السلام ) به جميله فرمود: آن پير زن كجاست . جميله گفت : يابن عم رسول الله به من سه روز مهلت بدهيد او را خدمت شما مى آورم هنوز روز دوم به پايان نرسيده بود كه در بيرون شهر مدينه پير زنى را مردم سنگ سار مى كردند اين محكوم به رجم همان پير زن حيله گر نانجيب بود.(475)

409- منطق ابوبكر در قضيه فدك  

حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: چون ابوبكر كار خلافت را محكم نمود و از اكثر مهاجرين و انصار بيعت گرفت ، كسى را فرستاد تا وكيل و كارگران حضرت فاطمه عليهاالسلام را از باغ فدك بيرون كند، آن حضرت به نزد ابوبكر آمد و فرمود: به چه سبب وكيل مرا از فدك بيرون كردى و حال آنكه پدرم به فرمان خدا آن را به من داده است ؟ ابوبكر گفت : بر آنچه مى گويى گواه بياور!! فاطمه عليهاالسلام ام ايمن را آورد وام ايمن به ابوبگر گفت : من تا حجت بر تو تمام نكنم گواهى نمى دهم ترا به خدا سوگند آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق من گفته است كه ام ايمن اهل بهشت است ؟ ابوبكر گفت : بلى .ام ايمن گفت : من گواهى مى دهم كه حق تعالى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وحى فرستاد كه حق ذى القربى را به او بده و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به امر خدا به فاطمه عليهاالسلام داد حضرت على (عليه السلام ) نيز آمد و به همين نحو گواهى داد و به روايتى حسنين (عليه السلام ) نيز شهادت دادند. ابوبكر نامه اى درباره فدك نوشته و به فاطمه داد. آنگاه عمر پيدا شد و گفت : اين چه نامه اى است ؟ ابوبكر گفت : فاطمه عليهاالسلام دعوى فدك را نمود وام ايمن و على (عليه السلام ) بر او گواهى دادند، لذا من نيز اين نامه را نوشتم . عمر نامه را گرفت و پاره كرد و گفت فدك فى ء همه مسلمين است و گذشته از اين على (عليه السلام ) شوهر فاطمه عليهاالسلام است و به نفع او گواهى دهد، روز ديگر خود حضرت امير (عليه السلام ) در حالى كه مهاجرين و انصار در نزد ابوبكر جمع بودند در آنجا حضور يافت و فرمود: اى ابابكر چرا وكيل فاطمه عليهاالسلام را از فدك بيرون كردى ؟ در صورتى كه در حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه مالك و متصرف فدك بود. ابوبكر گفت : فدك فى ء همه مسلمين است اگر فاطمه عليهاالسلام اقامه شهود كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به او داده است من هم فدك را به او مى دهم و الا او را در آن حقى نباشد!
على (عليه السلام ) فرمود: اى ابابكر آيا درباره ما بر خلاف حكم خداوند كه در مورد مسلمين است حكم مى كنى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود: بگو ببينم اگر در دست مسلمانى چيزى باشد، مالك و متصرف آن است و من بيايم و آن را براى خود ادعا كنم تو از چه كسى طلب بينه (دليل و مدرك ) مى كنى ؟ گفت : از تو. حضرت فرمود: پس چرا در مورد فدك از فاطمه عليهاالسلام بينه و شاهد طلب مى كنى در حالى كه فاطمه عليهاالسلام مالك فدك بوده است . ابوبكر سكوت كرد. عمر گفت : اين سخنان را واگذار ما را توانايى احتجاج با تو نيست ، اگر گواهان عادلى بياوريد فدك را مى دهيم و الا تو و فاطمه عليهاالسلام را در آن حقى نيست . على (عليه السلام ) به ابوبكر فرمود: آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى . فرمود: مرا خبر ده از گفتار خداى تعالى :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شده يا ديگران ؟ ابوبكر گفت : در حق شما. حضرت فرمود: پس اگر دو نفر نزد تو شهادت دهند كه فاطمه عليهاالسلام كار زشتى مرتكب شده چه مى كنى ؟ گفت : مانند ساير مردم اقامه حد مى كنم . فرمود: اگر چنين كنى در نزد خدا از كافران محسوب شوى . ابوبكر گفت : چرا؟ على (عليه السلام ) فرمود: براى آنكه شهادت خدا را به طهارت فاطمه صلى الله عليه و آله و سلم رد كرده و شهادت مردم را پذيرفته اى همچنانكه حكم خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم را كه فدك را به فاطمه عليهاالسلام داده اند و او در حال حيات پدرش آن را تصرف كرده است را رد كردى و شهادت يك نفر اعرابى را كه بر پاشنه خود بول مى كند مى پذيرى و فدك را از فاطمه عليهاالسلام گرفتى ... در اين موقع صدا و همهمه از ميان مردم برخاست و همگى سخنان على (عليه السلام ) را تاءييد كردند در اينجا بود كه عمر و ابوبكر توطئه قتل على (عليه السلام ) در سر نماز را توسط خالد بن وليد طراحى كردند.(476)

410- خليفه تراشى اسباب امتحان الهى  

هنگامى كه على (عليه السلام ) با تنى چند از بنى هاشم مشغول شستن و تكفين پيكر مطهر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند خبر رسيد كه جمعى از مهاجرين و انصار در سقيفه بنى ساعده براى تعيين خليفه محاجه و گفتگو مى كنند و طولى نكشيد كه خبر ديگرى رسيد كه ابوبكر به سمت خليفه مسلمين انتخاب گرديد در اين موقع به نقل شيخ مفيد قدس ‍ رحمة حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم - الم -احسب الناس ان يتركو ان يقولوا امنا و هم لا يفتنون ؟ آيا مردم گمان كردند كه فقط با گفتن ايمان اينكه آورديم رها شده و ديگر مورد آزمايش قرار نخواهد گرفت ؟ و مقصود حضرت اين بود كه عمرم مردم جز چند نفر از اين آزمايش نتوانستند موفق بيرون آيند.(477)

411- توطئه قتل على (ع ) 

بعد از غصب فدك على (عليه السلام ) در جلسه اى ابوبكر و عمر را با دلايل متعدد محكوم نمود بعد از اتمام جلسه بود كه ابوبكر، عمر را خواست و گفت : ديدى على امروز با ما چه كرد؟ اگر در يك مجلس ديگر با ما چنين معارضه كند كار ما را بر هم مى زند اكنون نظر تو در اين باره چيست ؟ عمر گفت : به نظر من دستور دهيم او را به قتل برسانند! ابوبكر گفت : چه كسى جراءت اينكار را دارد؟ عمر گفت : خالد بن وليد! آنگاه خالد را طلبيدند و گفتند مى خواهيم يك امر خطيرى را به تو واگذار كنيم خالد گفت : هر چه باشد حاضرم ولو كشتن على (عليه السلام ) باشد. آنها گفتند: مقصود ما نيز همين است خالد گفت : چه موقع اينكار را انجام دهم ؟ ابوبكر گفت : هنگام نماز در مسجد، پهلوى او بايست و چون من سلام نماز را گفتم فورا برخيز و گردنش را بزن . خالد پذيرفت و خود را آماده نمود. اسماء بنت عميس كه در آن موقع زن ابوبكر بود سخن آنها را شنيد و فورا كنيز خود را به خانه على (عليه السلام ) فرستاد و گفت : سلام مرا به على (عليه السلام ) و فاطمه عليهاالسلام برسان و اين آيه را تلاوت كن ان الملاء ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين (478) . كنيز اسما به خانه على (عليه السلام ) آمد و آيه را تلاوت كرد و آن حضرت فرمود: به اسماء بگو خداوند نخواهد گذاشت كه اراده آنها انجام بگيرد. آنگاه آن حضرت موقع نماز به مسجد آمد و پشت سر ابوبكر ايستاد، خالد نيز كه شمشيرش را زير جامه خود بسته بود آمد و در كنار حضرت قرار گرفت ! ابوبكر نماز را شروع كرد و چون به تشهد نشست از هيبت على (عليه السلام ) مرعوب بود و با خود انديشيد كه خالد چگونه مى تواند چنين كارى را انجام دهد لذا از شجاعت آن حضرت به ترس و لرزه افتاد و جراءت گفتن سلام نماز را نمى كرد لذا تشهد را تكرا مى كرد و سلام نماز را نمى گفت و مردم گمان مى كردند كه نماز منصرف شد. لذا پيش از آنكه سلام نماز خود را بگويد گفت : يا خالد لا تفعلن ما امرتك به (اى خالد مبادا آنچه را كه به تو دستور داده ام انجام دهى ) و سپس سلام نماز خود را گفت و نماز را پايان داد. على (عليه السلام ) از خالد پرسيد چه دستورى به تو داده بود؟ خالد گفت : دستور اين بود كه پس از سلام نماز، گردن ترا بزنم ! حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: آيا تو هم چنين كارى را مى كردى ؟ خالد گفت : آرى به خدا سوگند اگر پيش از سلام آن جمله را نمى گفت : من هم ترا مى كشتم !! على (عليه السلام ) خالد را از جايش بلند كرد و بر زمين كوبيد. عمر گفت : به خداى كعبه ، الان خالد را مى كشد و به روايتى ديگر گردن خالد را با دو انگشت سبابه و وسطى خود چنان فشار داد كه خالد نعره زد و رنگش سياه شد و جامه اش را خراب كرد و دست و پا مى زد ابوبكر فورا از عباس بن عبدالمطلب خواست كه شفاعت خالد را بكند. عباس نزد على (عليه السلام ) رفت و او را به قبر و صاحب قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حسنين (عليه السلام ) و فاطمه عليهاالسلام قسم داد و پيشانى آن حضرت را بوسيد تا حضرت از خالد دست برداشت .(479)

412- غم عميق على (ع ) 

شب دفن زهراى بتول سپرى شد. صبح شيخين و ديگران براى تشييع جنازه حضرت زهرا عليهاالسلام بسوى منزل على (عليه السلام ) آمدند ولى مقداد به آنها گفت : جنازه زهرا عليهاالسلام ديشب به خاك سپرده شده اس . عمر رو به ابوبكر نمود و گفت : لم اقل لك انهم سيفعلون ؟ من به تو نگفتم كه آنها چنين خواهند نمود؟ عباس بن عبدالمطلب گفت : خود فاطمه عليهاالسلام چنين وصيت كرده بود كه شما دو نفر در نماز او حاضر نشود! عمر گفت : شما بنى هاشم اين حسد قديمى تان را كه به ما داريد هيچ گاه رها نمى كنيد... من تصميم گرفته ام كه قبر او را بشكافم و برايش نماز بخوانم اين خبر توسط سلمان به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيد، آن حضرت در حالى كه خشمگين و چشمانش ‍ سرخ گشته و رگهاى گردنش پر شده بود از خانه خود خارج شد و لباس ‍ زردى كه در مواقع جنگ مى پوشيد در بر كرده و ذوالفقار در دست گرفت ، وارد بقيع شد در اين حال به مردمى كه در آنجا اجتماع كرده بودند خبر دادند كه على (عليه السلام ) قسم ياد كرده كه اگر يك سنگ از اين قبرها كنده شود همه را از دم شمشير خواهد گذراند عمر با ياران خود نزد آن حضرت آمد و گفت : چه شده ، يا اباالحسن (عليه السلام ) به خدا سوگند ما قبر فاطمه عليهاالسلام را نبش مى كنيم و برايش نماز مى خوانيم . على (عليه السلام ) با دست خود گريبان عمر را گرفت و او را از جا بلند نمود و بر زمين كوبيد و فرمود: اى پسر زن سياه براى اينكه مردم از دين بر نگردند از حق خود (خلافت ) صرف نظر كردم و اما درباره قبر فاطمه عليهاالسلام صبر نمى كنم سوگند بدان كسى كه جانم در دست قدرت اوست اگر تو و يارانت بخواهند بدان دست بزنيد زمين را از خوش شما آبيارى مى كنم . ابوبكر كه وضع را خيلى وخيم ديد جلو رفته و عرض كرد: يا اباالحسن (عليه السلام ) به حق رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و به حق من فوق العرش (480) به حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به حق كسى كه در بالاى عرش است او را رها كن و ما كارى كه ترا خوشايند نباشد انجام نمى دهيم . على (عليه السلام ) دست از او برداشت و مردم نيز متفرق شده و از انجام اين كار منصرف شدند.(481)

413- خطبه اى توحيدى  

على (عليه السلام ) هفت روز پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و فراغت از جمع كردن قرآن خطبه عجيبى را انشا فرمود كه در قسمت اول آن اين چنين فرموده است :
الحمد لله الذى اعجزالاوهام ان تنال الا وجوده و حجب العقول عن ان تتخيل ذاته فى امتناعها من الشبه و الشكل ...
يعنى : سپاس و حمد و ثناى وجود مقدس الله را سزاست كه اوهام را از اينكه جز وجود او را نائل شوند عاجز و زبون نموده و عقول را مانع گشته از اينكه ذات و حقيقت او را تصور كنند از اين جهت كه از هر گونه شبه و شكلى اباء و امتناع دارد بلكه اوست كه هرگز در ذات خود تفاوت و اختلاف پيدا نكرده و بواسطه عروض تجزيه عددى در كمالش پاره پاره نشده است . از اشباء جدايى گرفته نه بطور اختلاف مكانى و از اشياء متمكن شده و بر آنها تسلط يافته نه بطور آميزش و آنها را دانسته نه ابزارى كه بدون آن علم ميسر نشود ميان او و معلوم او علمى جز خودش نيست اگر گفته شود: بود، مرجعش اينست كه وجودش ازلى و غير مسبوق است و اگر گفته شود هرگز زوال ندارد منظور نفى عدم و نيستى از ذات او بوده پس ساحت او منزه و بسى بلند است از سخن آنان كه غير او را پرستيده و جز او خداى ديگرى گرفته اند.(482)

414- ريا كارى  

روزى جنازه اى را به سوى قبرستان مى بردند. حضرت على (عليه السلام ) پشت آن جنازه حركت مى كرد اما ابوبكر و عمر جلوى تابوت آن جنازه راه مى رفتند از آن حضرت پرسيده شد، كه يا على آن دو نفر (ابوبكر و عمر) چرا جلوى جنازه حركت مى كنند حضرت فرمود: آنها هم خود مى دانند كه عقب جنازه راه رفتن ثواب بيشترى دارد اما مى خواهند بدينوسيله در نظر مردم ممتازتر از ديگران جلوه گرى كنند.(483)

415- والكاظمين الغيظ 

قنبر غلام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى گويد: در خدمت على بن ابيطالب (عليه السلام ) نزد عثمان رفتم . عثمان مايل بود كه با على (عليه السلام ) تنها باشد پس آن حضرت به من اشاره فرمود: كه دور شوم . قنبر مى گويد: من مقدارى نه چندان دور از آنان كنارى ايستادم . شنيدم كه عثمان به درشتى و تندى با على (عليه السلام ) سخن مى گفت : در حالى كه على (عليه السلام ) سر بزير انداخته و چشم بر زمين دوخته بود. تا اينكه عثمان رو به على (عليه السلام ) نمود و گفت : چرا سخن نمى گويى ؟ حضرت فرمود: اگر بگويم ، سخنى خواهم گفت ، مگر آنچه برخلاف خواسته توست و به سود تو چيزى سراغ ندارم ...
مبرد مى گويد: تفسير فرمايش حضرت اين است كه اى عثمان اگر همانگونه كه تو به من پر خاش نمودى سخن بگويم مقابله به مثل خواهم كرد و نتيجتا پر خاش من تو را آزرده خواهد ساخت پس ترجيح مى دهم كارى نكنم اگر چه مورد پر خاش تو قرار گرفته ام و اين است معنى مظلوم عالمين فافهم !!(484)