اوضاع سياسى ـ مذهبى عصر شيخ طوسي
قرن پنجم هجرى، عصر گسترش و توسعه سياسى بغداد، پايتخت خلافت عباسى و دوره رشد فكرى
بهشمار ميرفت. اين شهر در بردارنده نخبگان شايستهاى از بزرگترين متفكران،
محدثان و متكلمان بود. در اين ميان، شيخ طوسى كه در سال 408 هجرى وارد بغداد شده
بود، برجستگى خاصى داشت. حسن عيسى حكيم در كتابِ «شيخ طوسى ابوجعفر محمد بن الحسن»
اين دوران را كه با سيطره آل بويه آغاز شده و با ورود طغرل بيك سلجوقى به بغداد
پايان ميپذيرد به بهترين وجهى به تصوير كشيده است:
عصرى كه از آن سخن به ميان ميآوريم به جهت ظهور چالشهاى فكرى بين صاحبان مكاتب
كلامى و فقهى، از ساير اعصار متمايز گرديده است. اين چالشها ميان آزادى از يكطرف
و تعصب شديد از طرف ديگر مطرح ميشود و اين اوضاع تابعى از موضعگيريهاى حكومت وقت
بود. مهمترين تجلّى آن، همانا تنازع بين جريان سلفى و
عقلگرا بود و چه بسا اين درگيرى و تضاد در عمل بازتاب فراوانى براى اكثر مردم
داشت (1).
حكومت در خلافت عباسى، بهويژه در عصر متوكل (232 ـ 247 هـ. ق) به سلفيگرى افراطى
گرايش يافت و ساير گروههاى مخالف، رقيب خود (عقلگراها) را زير فشار قرار دادند كه
در رأس اين گروهها، معتزله و شيعه و افرادى قرار داشتند كه در ساختار فكريشان
انگيزههاى فلسفى براى تطبيق احكام عقل و شرع وجود داشت. سلفيها از اين موضعگيرى
خلافت كمال بهره را برده و بر تقويت نفوذ خويش افزودند و با قدرت سياسى نظريههاى
سياسى ـ اجتماعى خود را بر مردم تحميل كردند و در پى اين بودند تا دولتى قوى از
آنان حمايت كند و اجازه ندهند كه اوضاع بحرانى به وضعيت دولت در دولت منجر شده و
شوكت دولت رو به زوال رود و بحرانها و فتنهها به خودمختارى و تجزيهطلبى در اطراف
و اجزاى خلافت بينجامد. سرانجام خليفه عباسى، المستكفى باللّه (333 ـ 334 هـ. ق)
مجبور شد به دعوت آلبويه براى انتقال قدرت عراق به آنان به بغداد برود.
آل بويه در سال 334 هجرى وارد بغداد شده و روش متعادلى را در برابر گرايشها و
جريانهاى مختلف اتخاذ كردند و به هيچ گروه مشخصى كه برضد ديگرى باشد، نپيوستند و
به رأى و نظر خاصى گرايش نيافتند (شيعه بودنشان سبب نشد كه در مقابل اهل سنت موضع
مخالفت در پيش گيرند)، بلكه مردم را در عقايد و آرايشان آزاد گذاردند، زيرا آنان
پى برده بودند كه خود، مردان دولت و سياستمدارانند و بيشترين همت و تلاششان بايد
متوجه برقرارى نظم و امنيت گردد. مؤيد اين مطلب، اين است كه آل بويه عليرغم شيعه
بودنشان دستورها و اوامر شديدى عليه شيعيان در انجام
مراسم مذهبى صادر و با آنان برخورد جدى ميكردند، به حدى كه آنان را از اقامه شعائر
مذهبى (در برخى اوقات) كه عامل ايجاد تنش و بحران بود، بازميداشتند. حتى يكبار
شيخ مفيد را كه در زمان خود بزرگترين فقيه شيعه محسوب ميشده، به همين منظور از
بغداد تبعيد كردند (2).
با اينكه آل بويه، خود شيعه بودند اما هيچ تلاشى براى تسلط همكيشان خويش بر اهل
سنت انجام ندادند. در حقيقت، آنچه امكان نظم و امنيت در شهرها را براى آل بويه
فراهم آورد سياست حكيمانه آنها همراه با تسامح در مقابل تمامى ساكنان كشور بود....
در واقع، جامعه اسلامى در دوران آل بويه گامهاى بسيار گستردهاى در عرصه پيشرفت
علمى برداشت، بهطورى كه آثار آن تاكنون باقى است. به همين جهت آن دوران از
شكوفاترين دورانهاى فرهنگى از لحاظ آزادى دينى، فرهنگى و قلمى محسوب ميشود. اين
وضعيت بهطور مشخص در دوره حكومت عضدالدوله (337 ـ 372 هـ. ق) كاملاً بارز است
(3).
اين آزاديها انگيزهاى براى نوابغ علوم و ادب و فرهنگ از مذاهب مختلف اسلامى آن
دوران ايجاد كرد. كلينى، ابن قولويه، صدوق، شيخ مفيد، شريف رضى، سيد مرتضى، شيخ
طوسى و بسيارى از بزرگان اسلامى و از فرقههاى كلامى، ماوردى، شيرازى فيروزآبادى،
امام الحرمين جوينى، باقلانى، ابوحسين بصرى، ابن صباغ شافعى، دامغانى حنفى،
ابوالوفاء بغدادى، حنبلى و غيره از دانشمندانى بودند كه قرن پنجم هجرى بدانان
ميبالد (4).
تشيع و تسنن در دولت آل بويه
از سال 352 هجرى كه سوگوارى بر امام حسين عليه السلام
آشكارا در بغداد انجام مييافت تا انقراض آل بويه كموبيش اين مراسم از طرف شيعه در
محله كرخ بغداد برگزار ميشد. اهل سنت براى معارضه با شيعه در كوچه و بازار به راه
ميافتادند و با يكديگر به زد و خورد ميپرداختند و عدهاى از دو طرف كشته و يا
زخمى ميشدند، به همين جهت در برخى از سالها، وزيران يا رؤساى شرطه از انجام مراسم
جلوگيرى ميكردند. ابوالحسن على بن محمد كوكبى از وزيران آل بويه به شيعيان كرخ و
باب الطاق دستور داد كه هيچ يك از مراسم معمول در عاشورا را برپا نكنند، همچنين در
سال 392 هجرى عميد الجيوش، ابوعلى پسر استاد هرمز، كه از طرف بهاءالدوله متصدى امور
عراق بود، سوگوارى شيعه را براى امام حسين در عاشورا و عزادارى اهل سنت را براى
مصعب بن زبير و مراسم عيد غدير را منع كرد. اما در سال 402 هجرى فخرالملك وزير
اجازه برگزارى مراسم را داد.
در سال 443 هجرى بار ديگر اختلاف شديدى در ميان دو گروه پيدا شد. خليفه القائم،
نقيب آل عباس و آل على را براى كشف حقيقت فرستاد، آن دو پس از بررسى به سود شيعه
رأى دادند. اما درگيريها ادامه مييافت، در اواخر حكومت آل بويه چندين بار
درگيريها بين شيعه و سنى تشديد شد و دوباره آشتى برقرار گرديد، ولى اين اتفاق و
دوستيها قابل دوام نبود و دوباره در جاى ديگر، تنش بروز ميكرد
(5).
وضعيت علما در دوران آل بويه
مقصود از علما در اينجا تنها عالم دينى نيست، بلكه هر فردى كه در رشتهاى از علوم
تبحر داشته، عالِم بهشمار ميآيد. علما در عصر آل بويه به لحاظ نزديكى و يا دورى
از قدرت سياسى بر سه دسته تقسيم ميشوند:
دسته اول: كسانى كه داراى منزلت علمى و شأن اجتماعى خاصى بودند و خلفا و سلاطين
آنها را دعوت كرده و براى تأمين رضايت خاطرشان و رعايت احترامشان ميكوشيدند.
دسته دوم: افرادى كه براى تقرّب به سلطان و دستگاه حكومت و خلافت اصرار ميورزيدند
و در نيل به اين مقصود به هركس متوسل ميشدند و هرگاه به دستگاه قدرت راه مييافتند
بيشتر با خفت و خوارى توأم بود.
دسته سوم: دانشمندان و يا علمايى كه هيچگونه رابطهاى با بزرگان و قدرت حاكم
نداشته و عطا و بخششى هم از كسى نميپذيرفتند و با نهايت سختى و تنگدستى ميزيستند.
تعداد اينان از دو دسته ديگر بيشتر بوده و جز عده قليلى از آنان كه مشهور شده
بودند، سايرين در گمنامى به سر ميبردند (6).
علماى شيعه كه شيخ طوسى و شيخ مفيد از سرآمدان آنها محسوب ميشدند، مورد توجه
حكومت آل بويه بوده و در نتيجه، خلافت عباسى هم احترام آنان را مراعات مينمود. آل
بويه شيعى مذهب، سياست تسامح را در مورد فرقهها و مذاهب مختلف روا ميداشتند و به
علماى شيعه با تمام وسايل و امكانات احترام قائل بودند. حتى عضدالدوله، خود به
زيارت و ديدار شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان ميرفت، چنانكه ابن اثير در حوادث
سال 372 هجرى مينويسد:
عضدالدوله دوستدار علم و اهل علم بوده و به علما ارج مينهاد و از احسان به آنها
دريغ نميكرد و با آنان مينشست تا با هم به مناظره در مسائل بپردازند
(7).
در اين زمان، دانش و حكومت دست به دست هم داده و دانشمندان برجسته به يارى سلاطين
آل بويه به رواج و تقويت تشيع روى آوردند؛ بنابراين، تدريس فقه جعفرى، علم كلام و
علوم ويژه اهل مذهب آل محمد صلّى الله عليه وآله وسلّم
و اسلام در بغداد تمركز يافت و رجالى انگشتنما از علماى شيعه، از جمله ابن قولويه،
شيخ مفيد، شريف رضى، شريف مرتضى، شيخ طوسى، كلينى و امثال او در اين نقطه ظهور
كردند و مقام تدريس از هر يك از اين دانشمندان به ديگرى منتقل ميشد و براى آنان
عوامل متعددى، از قبيل شرف، بزرگوارى، شايستگى، تبحر در علوم مختلف، تأليفات در
زمينه اين علوم، سرازير شدن طلاب و دانشجويان به حوزههاى تدريس آنها و حمايت و
هميارى آل بويه از آنان فراهم آمد تا پرچم تشيع را در سرزمينهاى اسلامى
برافرازند (8).
شيخ طوسى و حوادث بغداد
شيخ طوسى به دليل عظمت علمى و مكانت مذهبى خود موفقيت بالايى به دست آورد و از طرفى
القائم، خليفه عباسى كرسى تدريس كلام را به او سپرد. اين وضعيت، حسادت بسيارى از
داعيهداران را برانگيخت و آنها تلاش و اقدامات بسيارى انجام دادند تا شيخ الطائفه
را ساقط كنند. بنابر نقل روضات الجنات از كتاب مجالس المؤمنين، آنان نزد خليفه، شيخ
طوسى را
متهم كردند كه وى و يارانش، صحابه پيامبر را دشنام ميدهند و دلايلى را مطرح كردند
كه ناشى از ادعيه شيعه بود، اما شيخ به مجرد وارد شدن به مجلس خليفه، با استدلالى
زيبا و بيان عالمانه مطالب ـ كه خود شيخ آن را الهامى از جانب خداوند ميدانست ـ
جواب سعايت بدخواهان را داد. آنگاه خليفه تأويل و تفسير شيخ را شنيده و از وى
پذيرفت و مقامش را ترفيع داد و از سخنچينان انتقام گرفته و آنها را خوار ساخت
(9).
وجود سلاطين شيعى آل بويه و تسلط آنها بر دستگاه خلافت بنيعباس كه متجاوز از يك
قرن ادامه داشت، سبب شد كه خليفه القائم بامراللّه پنهانى طغرل بيك، حكمران سلجوقى
را كه سنى متعصبى بود به اشغال بغداد و جلوگيرى از نضج گرفتن كار «بساسيري» و منقرض
ساختن قدرت آل بويه تشويق كند. ارسلان تركى معروف به «بساسيري» مردم را به اطاعت از
خلفاى فاطمى مصر دعوت ميكرد و قدرت زيادى بهدست آورده بود و خلافت آل عباس سخت در
مخاطره بود. طغرلبيك در سال 447 هجرى وارد بغداد شد و خليفه را نجات داد. بساسيرى
فرار كرد و سلسله آل بويه در بغداد بهكلى منقرض شدند. از آن روز سختگيرى به
شيعيان رو به فزونى نهاد و اهل سنت حملات خود را به شيعيان و علماى شيعه آغاز
كردند، به كتابخانه شيخ طوسى حمله برده و كتابهاى او را در چند نوبت آتش زدند و
شيخ نيز در اين حوادث در خفا بهسر ميبرد. سرانجام، به خانه وى حمله برده و با
نظارت عميدالملك، وزير متعصب طغرل، خانه وى را آتش زدند، ولى نتوانستند به شيخ دست
بيابند. بعد از اين ماجرا شيخ به نجف مهاجرت اضطرارى نمود
(10).
هجرت شيخ بسيار به موقع بود، زيرا در سال بعد كه «بساسيري» قدرت بيشترى يافت و در
غيبت طغرل سلجوقى يك سال تمام بر بغداد حكومت كرد و نفوذ خليفه را به صفر رسانيد،
شيعيان فرصت يافتند و انتقام خود را از مخالفان با حمله به كرخ و آتش زدن و غارت
خانهها و مغازههاى آنها گرفتند، ولى ديرى نپاييد كه طغرل سلجوقى دوباره به بغداد
بازگشت و بساسيرى فرار كرد و سپس كشته شد و بغداد به تصرف طرفداران خلافت عباسى
درآمد (11).
نجف هنگام هجرت شيخ قريهاى كوچك در كرانههاى بيابان بود و افراد براى سكونت در
آنجا هيچ انگيزهاى جز مجاورت مرقد اميرالمؤمنين على بن ابيطالب
عليه السلام نداشتند. شيخ نيز در جوار حضرتش
منزل گزيد و در جمع كوچكى از دانشدوستان و طلاب به تعليم و تدريس پرداخت. شرايط
محيطى نجف بسيار متفاوت از بغداد بود: از طرفى، خلأ رقابتى علمى ـ مذهبى در نجف و
فقدان تضارب آرا و دانشمندان مذاهب مختلف، مانع رشد و شكوفايى علم و دانش بود و از
طرف ديگر، وجود آرامش در آن قريه و به دور ماندن از جريانات سياسى سبب بهرهبردارى
شيخالطائفه از آنجا شد، بهطورى كه وى مدرسهاى را در نجف بنا كرد كه بعدها توسعه
يافته و از مجامع مهم دينى و علمى گرديد. در نهايت، شيخ طوسى در 22 محرم سال 460
هجرى دار فانى را وداع گفت و شاگردانش وى را در منزل خويش به خاك سپردند
(12).
فصل دوم : حكومت و انواع آن
مقدمه
شرايط و مقتضيات سياسى هر عصرى، انديشمند و متفكر آن دوران را وادار ميسازد تا طبق
نيازها و مسائل خاص آن زمان دست به قلم برده و انديشهاش را در قالب دستنوشتههايى
به مردم ارائه دهد. به ويژه فقها و دانشمندان حوزه دينى در اسلام و مذهب تشيع با
توجه به مرجعيت آنان براى مردم شايسته است در عين تشريح و تبيين مبانى و اصول سياست
در اسلام، به بزرگنمايى و برجسته كردن ابعادى بپردازند كه در عصر خودشان كاربرد
عملى داشته و روزآمد باشد.
شيخ طوسى نيز از قاعده مزبور مستثنا نميباشد و با توجه به مسائل و بحرانهاى كلامى
و تنازعات عقيدتى خاص كه ريشه و منشأ چالشهاى سياسى ميان شيعه و سنى از يك طرف و
ميان عقلگرايان و نقلمداران از طرف ديگر بوده، بايستى درصدد حل و فصل آن از منظر
شيعه ـ البته با قرائت و شيوه برداشت خاص خود ـ برآيد، بدين جهت وى بيشترين همّ و
تلاش فكرى ـ سياسى خود را براى تبيين جايگاه امامت و ويژگيهاى امام و وظايف
و اختيارات وى در قبال مردم و حقوق متقابل آنان قرار داده و با توجه به قرابت زمانى
با آغاز غيبت كبرى به مسائل خاص دوران غيبت كه در عصر ما مورد عنايت است، كمتر
توجه ميكند.
مبانى فكري
ضرورت حكومت
نياز جامعه بشرى به نظم اجتماعى و دستگاه حكومتى و قدرت سياسى از عناصر بديهى و
مسلّم نزد محققان و متفكران است، چنان كه گزارشهاى تاريخى و تحقيقات جامعه شناختى
و مردم شناختى و نيز شواهد باستانشناسى گوياى اين مطلباند كه جوامع بشرى هيچ گاه
از نهاد حكومت و رهبرى و مديريت سياسى و اجتماعى خالى نبوده است و از نگاه فلسفى،
نيز در زندگى اجتماعى وجود قانون كه حدود وظايف و حقوق اجتماعى افراد را تعيين
ميكند، امرى ضرورى است و از طرفى قانون بدون پشتوانه اجرايى بيتأثير است؛ از
اينرو، لازم است فرد يا گروهى بر اجراى قانون نظارت كرده و با بهكارگيرى تدابير و
ابزارهاى لازم، زمينه اجراى آن را فراهم آورند.
ضرورت رهبرى و حكومت تا حدى است كه هرگاه جامعه از داشتن دستگاه حكومتى صالح محروم
باشد و بر سر دو راهى داشتن رهبر و حكومت ناصالح و يا بيقانونى و هرج و مرج قرار
گيرد، فرض نخست متعيّن و مرجّح است، زيرا در جامعه بيقانون و فاقد دستگاه قدرت
سياسى، قانون حتى بهطور نسبى هم حكومت نكرده و هيچ حريمى حفظ نخواهد شد، اما در
جامعهاى كه قانون و حكومت و رهبرى برقرار است، حتى اگر شكل ناصالح آن باشد، دستكم
تا آنجا كه مصالح حكومت ايجاب ميكند نظم و
قانون برقرار خواهد بود؛ از اينرو، امام على عليه
السلام در رد نظريه خوارج مبنى بر تخطئه حكميت كه به شعار قرآنى «لا حكم الا
للّه» استناد ميكردند، فرموده است:
شعارى است حق و استوار، ولى از آن برداشتى ناصحيح ميشود. درست است كه حكمْ مخصوص
خداوند است، ولى اينان ميگويند كه رهبرى و حكومت بر جامعه مخصوص او است در حالى كه
مردم به فرمانروا و حاكم نياز دارند، خواه نيكوكار باشد يا بدكار
(13).
شيخ طوسى ضرورت حكومت و نظام سياسى و وجود رهبر را در رأس اين نظام، بحثى عقلى
دانسته و آن را با استمداد از دلايل و برهانهاى عقلى اثبات ميكند. هرچند برخى
تلاش دارند تا ضرورت آنرا به طريق شرعى و نقلى ارائه نمايند، اما شيخ دليل نقلى را
تنها بهعنوان مؤيّد ميپذيرد. وى در كتاب «الاقتصاد الهادي» چنين ميآورد:
وجوب و ضرورت عقلى حكومت و امامت را به جز اماميه و معتزله بغداد و برخى از متأخرين
كس ديگرى قائل نميباشد، اما در نفس اين استدلال دو روش گنجانده ميشود: روش اول،
اين است كه به ضرورت عقلى نظام سياسى در اسلام پرداخته و از دلايل سمعى و نقلى
وجوداً و عدماً صرفنظر كرده و بحثى به ميان نياوريم و روش و طريقت دوم، پرداختن به
دلايل شرعى بر ضرورت امام و رهبر كه ويژگى خاص وى در جهت حفظ شريعت و دين با دليل و
اعتبارات عقلى ثابت ميگردد (14).
وى پس از بيان دو طريق مذكور و تبيين آن، گرايش خود را به طريقه اول به تصوير كشيده
و براى تثبيت آن به ارائه دلايلى اقدام ميكند:
والذى يدلّ على الطريقة الاولى: أنه قد ثبت أنّ الناس متى كانوا غير معصومين و يجوز
منهم الخطاء و ترك الواجب، اذا كان لهم رئيس مطاع منبسط اليد يردع المعاند و يؤدّب
الجانى و يأخذ على يد السفيه والجاهل و ينتصف للمظلوم من الظالم كانوا إلى وقوع
الصلاح و قلة الفساد اقرب و متى خلوا من رئيس على ما وصفناه وقع الفساد و قل الصلاح
و وقع الهرج والمرج و فسدت المعايش (15).
شيخ در تبيين موضع خود، «مردم را خطاپذير و افعال و اعمال آنان را در معرض ترك
وظايف و واجبات ميداند. از نظر وى، رهبر و حاكمى كه مشروعيت سياسى (مقبوليت) داشته
و مردم به اطاعت او گردن نهاده باشند مبسوطاليد است و دشمنان ملت را از تجاوز
بازداشته و به مجازات جنايتكاران ميپردازد و كم خردان و سفيهان را در جامعه
دستگيرى كرده و داد ستمديدگان و محرومين را از ستمپيشگان ميستاند. در نتيجه،
جامعه به سوى صلاح و سعادت گام برميدارد. اما در فقدان چنين رهبر و حاكمى، تباهى و
فساد حاكم شده و اصلاح و سلامت جامعه رو به تقليل خواهد رفت و در نتيجه، هرج و مرج
و بينظمى همه جا را فرا خواهد گرفت و جامعه به فساد گرايش خواهد يافت»؛ بهعبارت
ديگر، شيخ بر اصل عام و رايجى تكيه دارد كه تمامى انديشمندان در حيطه ضرورت حكومت و
نظام سياسى بدان استدلال كرده و بر آناند هرگاه نظام سياسى بر جامعه و كشورى حاكم
نباشد هرج و مرج و بينظمى همه جا را فرا خواهد گرفت و هيچ انسان خردمندى آن را
تحمل نخواهد كرد.
وى در جاى ديگر به شيوه استدلال متفاوتى تمسك جسته و ميگويد:
به دليل اينكه سلايق و طبايع مردم مختلف بوده و هر فردى در پى جلب
منافع و كسب لذائذ شخصى خويش است نياز به حكومت و رهبرى همچنان باقى است (16).
گاه شيخالطائفه به گونهاى بر شيوه استدلال خود پاى ميفشارد كه مخالفت كسى را
برنميتابد و در صورتى كه فردى مخالف نظم و امنيت در جامعه بوده و طالب هرج و مرج
باشد ـ كه نتيجه مخالفت با ضرورت حكومت و دولت است ـ وى را قابل گفتوگو نميداند،
زيرا اين نكته را متبادر ذهن و عقل هر انسانى ميداند (17).
فرض ديگر شيخ در ضرورت حكومت، اين است كه هرگاه در جامعه حاكمان و رهبرانى وجود
داشته باشند كه به سبب پارهاى از موانع، توانايى اِعمال و استقرار تصميماتشان را
نداشته و حاكميتشان ناقص و در ضعف و ناتوانى به سر برند در چنين جامعهاى فساد و
تباهى سكه رايج شده و اصلاح و عمران و آبادى تقليل خواهد يافت؛ بنابراين، به طريق
اولى فقدان حاكم اوضاع نامناسبترى را به نمايش خواهد گذارد (18).
شيخ بر استدلال خود نوعى خدشه و اشكال وارد ساخته كه ما در جوامع مختلف، حاكمان و
سياستمدارانى را ميبينيم كه بر صدر نشستهاند اما همچنان فساد بر جامعه حكمفرما
است؛ پس بين وجود و عدم نظام سياسى تساوى وجود دارد و بحث ضرورت دولت خدشهدار
ميگردد. ايشان، خود در مقام پاسخ ميگويد:
انما يقع الفساد لكراهتهم رئيساً بعينه و لو نصب لهم من يؤثرونه و يميلون اليه
لرضوا به و انقادوا له (19)
؛ عامل اصلى فساد در چنين جوامعي
اين است كه مردم از حاكم و زعيم سياسى فعلى خود ناراضى هستند و هرگاه حاكم و رهبرى
منصوب شود كه قلوب مردم به وى گرايش داشته باشد و او را بر خود ترجيح دهند به
حكومتش رضايت داده و مطيع و منقاد وى خواهند بود.
دين و سياست
قبل از ورود به اين بحث، ابتدا ديدگاه شيخ را درباره مفهوم واژه امام و امامت و
برداشتهاى متنوع از آن تبيين ميكنيم. وى دو نوع برداشت از «امام» را متذكر ميشود
كه مقوله اول همان مقتدا و پيشوا در افعال و گفتارها است؛ بدين معنا كه امام را
الگو قرار داده و قول و عمل او را تبعيت كنيم، امام در لغت نيز به همين معنا است و
امام جماعتى كه با مردم نماز ميگزارد نيز از اين قبيل ميباشد. اما، امام در
برداشت دوم كسى است كه:
والثانى إنه يقوم بتدبير الأُمّة و سياستها و تأديب جناتها والقيام بالدفاع عنها و
حرب من يعاديها و تولية ولاية من الامراء والقضاة و غير ذلك و اقامة الحدود على
مستحقيّها (20)
؛ به تدبير امور مردم و سياست آنان و مجازات جنايتكاران پرداخته و دفاع
از كيان ملت را بر خود لازم بداند و با دشمنان آنان به جنگ برخاسته و به حاكمان و
اميران، ولايت اداره مناطق مختلف را بدهد و قاضيانى را براى اجراى حدود الهى بر
افراد متخلّف منصوب كند.
به اعتقاد شيخ طوسى، وجه اول امامت مترادف با نبى و پيامبر است و امام و پيامبر در
اين وجه با هم اشتراك دارند، زيرا پيامبران مقتداى مردم بوده و تبعيت از آنان و
قبول گفتههايشان لازم ميباشد. اما در وجه دوم، هر
پيامبرى وظيفه تدبير امور مردم و پرداختن به سياست و ملزومات آن را ندارد و چه بسا
مصلحت و ملاك بعثت پيامبر تنها ابلاغ مصالح مردم بدانان ميباشد و هيچ وظيفهاى
فراتر از آن ندارند.
وى براى تبيين تفارق بين امام و نبى، ابتدا به جريان طالوت در قرآن اشاره ميكند كه
خداوند طالوت را به عنوان ملك و پادشاه براى مردم منصوب مينمايد؛ بنابراين، اگر
قرار بود پيامبر آن عصر، داراى منصب رهبرى و حكومت بر مردم باشد نصب طالوت معنايى
نداشت (21)
. سپس به جريان خلافت هارون عليه السلام
از جانب حضرت موسى عليه السلام توجه كرده كه وى
همزمان با خلافت، داراى مقام نبوت نيز بود. اما موسى
عليه السلام دستور ميدهد كه در ميان مردم، خليفه و جانشين من باش و به
تدبير امور مردم بپرداز و هرگاه قرار بود هر پيامبرى داراى مقام امامت نيز باشد، در
اينصورت هارون در امر امامت و تدبير امور اجتماعى و سياسى مردم نيازى به خلافت از
جانب موسى نداشت. در حقيقت، شيخ ميخواهد توجه مخاطب را به اين نكته معطوف دارد كه
در برخى موارد پيامبرانى بودهاند كه وظيفه امامت و رهبرى سياسى مردم را نداشتهاند
و اختياراتشان تنها در محدوده بيان احكام و دستورات الهى و ابلاغ آنها به مردم
بوده است. اما در اسلام انفكاكى بين امامت و نبوت وجود ندارد و حكومت سياسى در كنار
امامت دينى است و حضرت رسول اكرم صلّى الله عليه وآله
وسلّم علاوه بر منصب نبوت، زعامت و رهبرى سياسى را نيز برعهده داشته است (22).
همچنين از مباحثى كه شيخ طوسى درباره امامت و زعامت سياسى جامعه و وظايف و
اختيارات وى دارد، ميتوان دريافت كه وى رابطه وثيقي
را بين دين و سياست قائل است، چنانكه وى خداوند را حكيم دانسته و لطف بر بندگان را
بر وى واجب شمرده و تعيين رهبر و امام را براى مردم از مصاديق لطف الهى ميداند:
وكلّ علّة تدعى فى الحاجة إلى الإمام من قيامه بأمر الأُمّة و تولية الامراء
والقضاء والجهاد وقبض الأخماس والزكوات وغير ذلك فان جميع ذلك تابع للشرع (23)
؛ تمامى
علل نياز به امام و حاكم سياسى، مثل عهدهدارى امور اجتماعى و سياسى مردم، اعطاى
ولايت و حكومت به امرا و فرماندهان، قضاوت، جهاد، اخذ خمس و زكات و غيره، تابع شرع
ميباشد.
به عبارت ديگر، در دين اسلام امور مهمى كه در پديدههاى سياست و اداره امور جامعه
به چشم ميخورد، از آموزههاى دينى و شرعى بهشمار ميآيد:
_______________
1. مقدمه كتاب «العدّة فى اصول الفقه»، ص 27.
2. علياصغر فقيهى، آل بويه و اوضاع زمان ايشان، ص 477 و ابن اثير، الكامل، ج 9، ص
74 و 86.
3. محمدحسين علامه مظفر، تاريخ شيعه، ترجمه سيد محمدباقر حجتى، ص 298.
4. جرجى زيدان، تاريخ آداب اللغة العربيه، ج 2، ص 227.
5. آلبويه و اوضاع زمان ايشان، ص 473 ـ 475.
6. همان، ص 505.
7. تاريخ شيعه، ترجمه سيد محمدباقر حجتى، ص 298.
8. همان، ص 154.
9. روضاتالجنات، ج 6، ص 226.
10. ابن حجر عسقلانى، لسان الميزان، ج5، ص135؛ المنتظم، ج 8، ص 179 و هزاره شيخ
طوسى، ص17.
11. هزاره شيخ طوسى، مقاله «سيرى در زندگى شيخ طوسي»، ص 17.
12. مقدمه كتاب العدّة فى اصول الفقه، ص 42 و هزاره شيخ طوسى، ص 19 ـ 20.
13. نهجالبلاغه، ترجمه فيض الاسلام، خطبه 40.
14. شيخ طوسى، الاقتصاد الهادى الى طريق الرشاد، ص 183.
15. همان ؛ همچنين براى اطلاع بيشتر، ر. ك: شيخ طوسى، كتاب الغيبة، ص 5.
16. شيخ طوسى، تلخيص الشافى، ج 1، ص 71.
17. همان، ص 70 ؛ چنانكه ميگويد: «... و هذا امر لازم لكمال العقل، من خالف فيه
لا تحسن مكالمته».
18. الاقتصاد الهادى الى طريق الرشاد، ص 183.
19. همان.
20. شيخ طوسى، الرسائل العشر (رسالة الفرق بين النبى والامام)، ص 111.
21. همان، ص 112.
22. همان.
23. الاقتصاد الهادى الى طريق الرشاد، ص 190.