حديث قافله ها

ع‍ل‍ي‌ ق‍اض‍ي‌ع‍س‍ک‍ر

- ۸ -


فصل بيست و دوّيم

ورود به بندر ينبوع

رسمى به طرف كشتى روان شدند، در اين اثنا (206) ملاحظه نموديم، بيست و هشت نفر از فقراى «يَنْبع» در اطراف كشتى حاضر شدند، مثل آدمى كه در خشكى راه برود، همان نوع، زير آب راه رفته سرشان بيرون آب بود، از حجاج توقع نمودند، حجاج پول را به دريا انداخته، فقراء به عجله تمام رفته، در زير آب پول را پيدا كرده، به صاحب پول نشان مى دادند، چون بنده فقرا را با آن حال اسف آور ملاحظه نمودم در فكر فرو رفتم، كه مگر گدائى را نصيب ما اسلاميان نموده اند، كه انسان از هر جا عبور نموده، فقرا دست تكدّى باز نموده بودند؟ با خود فكر نمودم، اينها نيست مگر بى فكرى متمولين، كه اين بيچاره ها را به اين روز گرفتار نموده، اگر چنانچه تجّارمان در تأسيس شركت ها و كارخانه ها سعى كنند، آتيه اين اشخاص بى بضاعت را به امرى وادار مى نمودند، از ذلّت تكدّى آزاد، و مملكت به خوبى آباد مى شد. سايه كشتى كشيده بودند، برداشته و هر ساعت طوفان دريا تلاطم (208) مى نمود، ولى با اين حال كشتى به سرعت تمام در حركت بود، تا غروب طوفان دريا به شدت تمام ادامه داشت، و هواى «درياى أسود»، به اندازه[اى]كثيف بود، كه تمام حجاج بى حس و بى حركت افتاده، به حدى كه قادر به حركت [يك] آن نبودند. شب را با كمال سختى و سستى بدن، صبح نموده باز هم كولاك و طوفان دريا ساكت نشده بود، دو ساعت از آفتاب رفته بود، كه سواد «جدّه» نمايان شده، قدرى جلوتر از طرف «جدّه» كرجى ها به طرف كشتى حركت نموده، و كشتى در يك فرسخى «جدّه» لنگر انداخت، چون كرجى بانان، به كشتى رسيدند، لوازمات ما را از كشتى به كرجى حركت داده، خودمان هم سوار كرجى شده، به سمت «جدّه» حركت نموده، چون به لب دريا رسيديم، نمايندگان مطوفين ما را استقبال نموده، ما با اتفاق نماينده «عبدالرحمن جمال» به طرف يكى از مهمانخانه هاى «جدّه» رهسپار شديم.

فصل بيست دويّم

محرم شدن و حركت به مكّه معظّمه

چون وارد مهمان خانه شديم، شب را با سرور و شادى تمام به سر آورده، وقتىكه طليعه صبح نمايان شد، با فرح مفرط از خواب بيدار شده، پس از صرف چائى و اداى فريضه، احرام ها را برداشته، به طرف لب دريا روان شديم، پس از شست و شوى بدن محرم شده، به طرف گاراژ حركت نموديم، سوار اتومبيل سوارى شده، روز پنجمذى حجّه چهار ساعت از آفتاب رفته، به طرف «مكّه معظّمه»، زادهاالله شرفها روانشده، چون قدرى طى راه نموديم، وارد وسط كوه شده، با سرعت تمام اتومبيل سوارىدر حركت بود و ما هم با دل پرخوف، و قلب پر از ملال گاهى بى اختيار، خوشحالمى شديم. نظر به اينكه قدرى به تشرّف «بيت الله الحرام» نزديك شده ايم، تا اينكه به پنج فرسخى «بيت الله» رسيديم، بنده ديدم تمام وحوش و طيور با كمال آزادى مشغول چرا هستند، علت آن هم آن بود كه، از چهار فرسخى «مكّه» همان طورى كه به شخص محرم صيد و شكار حرام است، به عموم هم، صيد در حرم حرام است، وقتى كه بنده اين آزادى را براى وحوش احساس نمودم، به اندازه[اى]متأثر شدم، با خود مى گفتم، چه قدر خوب است همين قانون مقدس خدائى، كه يك جمله آن را درباره وحوش و طيور به موقع عمل مى گذارند، اين قدر حيوانات وحشى به انسان، به علت آزادى رام مى شود، بلكه بنده مى ترسيدم كبوتران در زير اتومبيل بمانند. اين طور اشخاص داراى هيچ نحو شخصيت نمى باشند، و بعضى اشخاص هم هستند، حقوق نوع را براى رياست خود، به اسلام نسبت مى دهند، به عنوان اسلام حقوق مسلمين را از بين مى برند، در صورتى كه در پيشگاه اين قانون مقدس، سلطان و رعيت، فقير و غنى يكسان هستند و هيچ كس به ديگرى برترى ندارد، مگر فضل و زهد آن شخص تفوّق (210) داشته باشد، آن هم در پيشگاه «حضرت احديّت» محبوب خواهد بود، نه اينكه كسى كه عالم باشد، بايد جاهل را در زير پا بگذارد، و شخص غنى با فقير به نظر حقارت و بى اهميتى نظر نمايد، بلكه حقيقت انسانيت و نوعيت نصيب اشخاصى خواهد شد، كه خود را مطيع قانون مقدس نمايند، و معنى آزادى هم در پرتو همين قانون مقدس است كه به طورى انسان را آزاد و نوع پرور مى پروراند، كه واقعاً اگر عقلاى عالم به حقيقت قانون اسلام پى برند، در آنِ واحد، تبعيت اين قانون مقدس خواهند نمود.

فصل بيست و سيّم

ورود به مكه معظمه

تقريباً نيم ساعت به غروب مانده، وارد «مكه معظمه» شديم، از اتومبيل محض اينكه «قدغن» بود كه به شهر داخل نشود، پياده شده سوار يك چهارچرخه شديم، با زحمت تمام عبور مى نموديم، چونكه زيادى شترداران و مسافرين، از حركت چرخ مانع بود، راضى بوديم بر اينكه پياده شده راه برويم، از آنجايى كه بلد نبوديم، باز مجبور شده، تن به قضا داديم، تا اينكه مصادف شديم به يك نفر اهل «ايران»، از ايشان سؤال نموديم منزل «عبدالرحمن جمّال» را، ايشان اظهار داشته مرا ايشان به استقبال شما فرستاده است، با چرخ به اين اميد، به طرف منزل «عبدالرحمن جمّال» رهسپار شديم. نظر به اينكه وقت حركت از «جدّه» [بعضى] از آقايان رفقا دير رسيدند، فقط يك اتومبيل سوارى كه چهار نفر سوار شده بوديم، ميان شب وارد شديم، «عبدالرحمن» آن شب را از ماپذيرائى فرمود، و سه نفر از رفقاى بنده را در منزل گذاشته، براى حفاظت نقود (211) خودشان، به همراهى يك نفر مطوّف، به طرف بيت روان شدند، كه شايد شب از احرام در آيند، پس از چند دقيقه مراجعت نمودند، بنده سؤال نمودم طواف كرديد اظهار داشتند: چون كه از طرف «ابن سعود» اشخاصى كه به اعمال حج آشنا نيستند [بايد] به وسيله مطوّف طواف نمايند، قدغن شده است شب طواف ننمايند، [لذ] از طواف مانع شدند.

فصل بيست چهارم

اعمال طواف و دخول به مكّه و صفا و مروه

پس شب را استراحت نموده، صبح پس از اداى نماز و صرف چايى، به همراهى مطوّف به طرف «مكّه» روان شديم، غسل نموده به طرف «بيت خدا» رهسپار شديم، اعمال طواف را به عمل آورده، كه ان شاءالله مقبول درگاه «حضرت احديت» خواهد شد، به طرف «صفا» و «مروه» روان شديم. سعى «صفا» و «مروه» كه هفت بار رفتن و آمدن است، واقعاً يك ورزش و سرمشق بدنى محسوب است، به عمل آورده مراجعت نموديم، اگر چه واقعاً براى بنده خيلى زياد است كه در واجبات قانون مقدس اسلام اظهار عقيده نمايم، ولى نظر به اينكه به عقيده بنده، در دنيا انسان بخواهد با كمال بى طرفى نظر نمايد، به قوانين مقدس اسلام كه از ناحيه مقدس الهى جعل شده، محض رفاه حال بشر و از وضع قانون اين است كه انسان به وظيفه دنيوى و اخروى خود باشد، اگر انسان بخواهد محسّنات قانون مقدس اسلام را بنويسد، عمر «نوح» لازم است، و اشخاصى هم مى خواهد كه در واقع انسان كامل باشند، نه اينكه مثل بنده اشخاص به عقل خودش چيزى اظهار نمايد، شايد همان قانون در روى همان اصل شده باشد، شايد برخلاف آنها باشد، آن وقت يك مسئوليت منكر براى خود در پيشگاه «حضرت احديت» فراهم نمايد، نظر به اينكه بنده كاملا به فلسفه قانون آشنا نيستم، و عالم هم به قوانين ديانتى نيستم، آنچه به عقيده خودم يعنى به طورى كه خودم احساس نمودم، آن را عرض مى نمايم:

فصل بيست و پنجم

جهت وجوب مكه و نتايج آن

(1) حج براى اشخاص متمول و باثروت، با شرايطى [كه] دارد واجب است، وقتى كه يك نفر مستطيع شد، البته يك شخصِ باثروت است و غالباً اين اشخاص از اشخاص فكور خواهد شد، كه در نتيجه يك مسافرت و زحمت سفر و مشقت راه، متنبّه خواهد شد، كه انسان براى چه خلق شده، و عالَم هم نه اين «قزوين» و «طهران» است كه ما مى بينيم، بلكه كليه «ايران» يك قطعه كوچك از قطعات عالَم محسوب مى شود و «بحر خزر» يك درياى كوچك است در جنب اقيانوس بزرگ، و ضمناً همان شخص با تهيه وجه زيادى عازم خواهد شد، كه اين وجه واقعاً براى شخص مستطيع از آن وجه ها محسوب مى شود، گوئيا در زيرزمين جزء خزاين زير زمين محسوب نمى شود، تمامى اين وجه را به امر «خدا» صرف مى نمايد، كه يك كمك بزرگ براى اقتصاد محسوب است. (2) اين طور اشخاص غالباً از اشخاصى محسوب مى شوند كه نسبت به سايرين، كه در آن نقطه با ايشان زندگى مى نمايند، از حيث تمول به سايرين برترى دارد، و شايد بعضى هم پيدا شود، تعدى را به زيردستان خود روا دارند، در صورتى كه زيردستان آن شخص نسبت به او قادر نيستند، دفع ظلم ايشان را بنمايد، البته هر مسافر در راه هاى دوردست، مخصوصاً در خارجه، كارهايى پيش آيد كه در بعض اوقات، براى دفع آن از عهده شخص مسافر، و لو اينكه صاحب قدرت مافوق هم باشد، غير مقدور است و قطعاً هم هر كس مبتلا شد، نمى تواند متحمل به تعدّى ديگرى باشد، يك اندازه آن ظلم كوچك را، كه از خودش احساس مى نمايد، علاوه بر اين كه خودش را مسئول درگاه الهى مى داند در نزد وجدان شرمنده خواهد شد. (3) وقتى كه شخص مستطيع وارد به «ميعادگاه خداوند» عالم شد، البته در يك موقع معين خواهد شد، اين شخص به تنهائى براى اداى حج عازم مى شود، بلكه اقلا صد هزار نفر، از اكناف عالم براى اداى حج خواهند آمد، ممكن است اشخاصى پيدا شود، كه به امورات مسلمانان رسيدگى نموده، و حلّ قضاياى مشكله را بنمايد، و شايد فلسفه حقيقى حج، كه در يك روز معين واجب شده است، همين باشد كه روحانيون و عقلاء اسلامى در اطراف عالم در يك روز معين، در ميعادگاه ايزدى جمع شده، براى تبادل افكار با هم ديگر، تشريك مساعى نمايند، و از نفاق كه امروز ما مسلمانان را، با كمال بى شرمى در نزد ملل زبون و خوار نموده است جلوگيرى نمايد. ولى افسوس و هزار افسوس: كو اشخاصى كه با جان فشانى قانون اسلام را مجرى مى داشتند؟ و كجايند اشخاصى كه براى جارى نمودن «لا إله إلا الله» از هيچ گونه جان بازى مضايقه نمى نمودند، وچرا روحانيون عالى مقام،دراين گونه مقام ها كه عموم مسلمانان جمع مى شوند، به وظايفشان آشنا نمى نمايند؟ چون گوسفند بى شبان در جلو هزاران گرگ بلا دچار، و بلكه اشخاصى هم پيدا شود در لباس ميش، خودش از گرگ بدتر است. (4) بيست و چهار چيزى كه براى شخص محرم حرام است، حقيقتاً يك تزكيه نفس است، كه انسان را ملتفت مى نمايد كه بايد چه طور زندگانى نموده، از چه بايد اعراض نموده، و كدام يك را استقبال بايد كرد؟ (5) در عين طواف، انسان اگر دقيق باشد، مى داند كه آن امرى كه انسان را از بلاد دوردست به اين جا كشانيد، يك روز هم به جائى كه آخرين وعده گاه «خداوند» است، حاضر خواهد شد. (6) سعى «صفا و مروه»، نظر به اينكه به طورى كه اشاره شد، شخص مستطيع عموماً از اشراف و از ثروتمندان اسلام محسوب مى شوند، و اگر از اشخاص كارگر پيدا شود نادر است، و واجب است كه سعى «صفا و مروه» را بنمايند، كه يك سرمشق ورزش بدنى است، اقدام نمايد كه در اثر اين ورزش و مشقت راه، تغيير حالى پيدا شود، در خاتمه از آقايان عظام محترمين و دانشمندان گرام و نكته سنجان كلام مستدعى هستم، كه اگر ايراد و اشتباهى ملاحظه نمودند، تصحيح نمايند.

فصل بيست و ششم

توقف در مكّه معظّمه و قبرستان ابوطالب(عليه السلام)

و در اطراف آن قبرستان حضرت «ابوطالب»، عمّ بزرگوار «حضرت رسول اكرم» ـ صلى الله عليه و آله ـ ، كه در شهر «مكّه معظّمه» است، عموم مسلمانان مسبوق[اند] كه اجداد و اقوامِ «حضرتِ ختمى مرتبت» ـ صلى الله عليه و آله ـ در آن قبرستان مدفون، و از چندين قرن قبل، حجاجى كه به زيارت «بيت الله» مشرف مى شوند، به آن قبرستان براى زيارت بقاع متبركه مشرف مى شدند، و به دعاى خير ياد، و بعضى زيارت نامه مخصوص داشته، مى خواندند. وقتى كه بنده با رفقا به طرف آن قبرستان رهسپار شديم، كه هم زيارت اهل قبور را كرده باشيم، و هم اقدامى كه شنيده ايم «سلطان نجد» براى انهدام بقاع متبرّكه نموده است صحت دارد، يا اينكه شاخ و برگ مى گذارند؟ موقعى كه مشرف شديم، يك نفر عسكر در قبرستان مأمور بوده، از طرف «دولت نجد» براى حراست همان قبرستان، وقتى كه حجاج به زيارت اهل قبور مى آمدند، صريحاً مى گفت: در اول قبرستان بمانيد، از اين جا طلب مغفرت نمائيد به عموم مسلمانان، ولى به اصرار «حاجى حسن همدانى» كه حمله دار ما بوده، ما را اجازه داد به نزديك قبر «حضرت خديجه» برويم، و خودش هم به همراهى ما آمد و مواظب هم بود، مى گفت طلب مغفرت نمائيد برگرديد و اطراف قبر «حضرت خديجه» را برداشته بودند، با زمين مساوى بود و فقط يك سنگ روى قبر بود. گرچه طرفداران مذهب و عقايد وهابى عقيده مندند، كه نبايد در روى زمين بقعه باشد، گوئيا به عقايد خودشان مى گويند عبادت بايد منحصر به خداوند عالم باشد، و مشرف شدن به زيارت «بقاع متبركه» را حرام و شرك به خداوند عالم مى دانند، در صورتى كه عقايد طرفداران «مذهب اثناعشرى» بر آن است، كه قبول ديانت و تبعيت به دين اسلام، محض امر و رضاى «حضرت احديّت» است و بر هر امر واجب و مستحبى كه ما اقدام مى نمائيم، فقط و فقط محض رضا و اطاعت امر «حضرت خداوندگار» است، و از آن جمله زيارت قبر حضرت «حسين ابن على» ـ عليهما السلام ـ را مى نمائيم، محض اين است كه «حضرت سيدالشهدا» ـ عليه السلام ـ تمامى اولاد و اقوام و دارائى خود را، براى ترويج دين مبين، و براى لكه دار نمودن پرده ظلم «بنى اميّه»، كه مقام محترم خلافت و امامت را ظلماً تصرف، و عموم مسلمانان عالم را، در تحت لواى ظلم خود قرار داده بودند، در اثر فداكارى همان حضرت خارج، و به عموم عالم و عالميان گوش زد نمود، كه جان فشانى من نه اينكه، براى رسيدن به مقام خلافت بوده، بلكه نظر اصليه آن حضرت چند چيز بوده: (1) زمامدار ديانت بايد شخصى باشد، كه در ترويج دين با جان و اموال خود دفاع بنمايد، همان طورى كه خود حضرت با برادران و اقوام خويش، براى جان نثارى در مقابل عَلَم ظلم استقامت نموده، بالاخره با خون خود در عالم، به خط برجسته اعلام نمود، كه معنى جان فشانى اين است، و براى دفع ظلم ظالم، بايد اين طور اقدام نمود. (2) به عالم بشريت فهماند كه نبايد يك جامعه و يا يك قوم، زمام امور خود را به كسى واگذار نمايند، كه قابليت و استعداد نداشته باشد، مخصوصاً زمامدارى امورات ديانت را به شخصى بايد واگذار نمود، كه خودش عامل ديانت بوده باشد، تا اينكه مردم از آن شخص تبعيت نموده، به امورات دنيوى و اخروى خود عمل نمايد. (3) گوشزد نمود كه در دنيا براى پنج روزه رياست، نبايد تبعيت ظالم را قبول نموده، شرافت و ديانت خود را لكه دار كرد، بلكه به زندگانى آنى پشت پا بايد زد، و زندگانى ابدى براى خود، در اثر يك جان فشانى و فداكارى اتخاذ نموده، در صورتى كه فلسفه شهادت آن حضرت، غير از اين ها شايد باشد، كه انسان به حقيقت آن قادر نيست، در اين جا انصاف [و]وجدانى لازم است، بدون غرض، بانظر بى طرفى از اول حركت از «مدينه طيّبه» تا ورود به «كربلا» با شهادت تاريخ صحيح، به وقايعى كه افتاده است نگريسته، تا بدانيد كه مقصود اصليه آن حضرت ـ عليه السلام ـ چه بوده است؟ و براى چه با انصار مخصوص، و اهل بيت عصمت به طرف «عراق» رهسپار شد؟ در صورتى كه براى آن حضرت امكان داشت، از هر بلدى از بلاد اسلام استمداد نمايد، در صورتى كه آن حضرت در آن ايام، محبوب القلوب اغلب اهالى بلاد مسلمين بوده، قطع نظر از اينكه استمداد از احدى نفرمود، كسانى كه عزم همراهى داشتند، مانع شده قبول نمى كرد، از ايام طفوليت پيش گوئى از مرگ و قتل مى فرموده، از بدو حركت از «مدينه» تا ورود به مقصد، علنى مى فرمود كه من به كشته شدن مى روم، البته پر واضح است كه اگر حضرت چنين اقدامى مى كرد، خود را به اين اندازه محبوب جميع عالم، و مقرب درگاه «حضرت احديت» نمى نمود. در نزد عقلاء عالم، اين طور معروف و برجسته نمى شد، زهى خجالت و شرمندگى كه اين جزئى قدردانى را بدعت دانسته، و از زيارت و عزادارى آن حضرت عليه السلام منع مى نمايند!! متأسفانه با كمال شرمندگى، كه بايد شانه به زير ظلم ظالم ندهيم، اسلامى كه در نتيجه قائدين دين مبين، علم «لا إله إلاّ الله» را در هر نقطه از نقاط «اروپا» و «افريقا» و «آسيا» زده بودند، و در اثر يك دلى و جوانمردى، متوطّنين عالم را مطيع نموده بودند، امروز در نتيجه اين طور اختلافات، در تحت لواى ظلم و تعدى اجنبى، تن به قضا داد، گوئيا آن را به پيشانى بى شرم خود نمى آوريم. چه قدر جاى تأسف است كه در روى سياست خارجى بر سر همديگر بزنيم، اسلامى كه عبوديت را براى هيچ كس روا ندانسته گردن دهيم، آن وقت در سر اين قبيل چيزها، تفرقه و نفاق براى مسلمين درست نمائيم كه اجنبيان استفاده نمايند.

فصل بيست هفتم

حركت به طرف منى

روز هشتم ذى حجة، تقريباً يك ساعت به غروب مانده، به طرف «منى»، به وسيله شتر حركت نموديم، البته جمعيت و ازدحام، لازم به عرض نيست. تقريباً يك ساعت از شب رفته وارد «منى» شديم، شب را توقف كرده، به طرف «عرفات» حركت نموده، وقتى كه وارد «عرفات» شديم، هوا به اندازه اى گرم بود كه قابل تحمل نبود، نظر به اينكه در خيمه ما آب وفور بود، علت آن هم اين بوده كه [در كاروان] «حاجى حسن حمله دار» فقط شانزده نفر از آقايان اهالى «ابهر» بوده مقاطعه نموده بود كه در «منى» و «مشعر» و «عرفات»، آب ما را بدهد، ديگر كار و حاجتى ديگر نداشت، و يخ هم همه جا همراه داشتيم، كه واقعاً زيادى آب از زحمت گرما ما را خلاص نموده بود. در وقت سياحت «مشعر» اين بوده، يك عده از قرارى كه مى گفتند از «مذاهب وهابيه» بودند، از اول روز تا نزديكى غروب در دامنه كوه، در جلو آفتاب هلهله مى كردند، در صورتى كه ما نمى توانيم از خيمه بيرون بيائيم. پس از غروب آفتاب به طرف «مشعر» حركت نموده، چندى از شب گذشته وارد «عرفات» شده، با زحمت تمام جا گرفتيم، قدرى استراحت كرديم، سنگ جمره جمع نموده، پس از اداى نماز صبح حركت نموديم، از قرارى كه معلوم شد آن شب يك نفر از اهالى «تبريز» آنجا گم شد، وقتى كه وارد «منى» شديم، به يك نحوى خود را به چادرها كه قبلا تهيه كرده بودند رسانيده، گوسفند گرفتيم ذبح نموديم، و اعمال ديگر را هم به جا آورده، با دلى پر از شادى و فرح، آسوده نشسته شب را توقف نموديم. روز يازدهم به طرف «مكه» حركت نموديم براى «طواف»، وقتى كه به «مكه» رسيديم، به آن منزل كه داشتيم وارد شديم، صاحب منزل با كمال شادى و فرح ما را استقبال نمود، و اظهار خوشحالى و فرح كرده كه الحمدلله سلامت برگشته ايد، چائى براى ما حاضر نموده، صرف كرديم، رفته اعمال «طواف» را و «سعى» صفا و «مروه» را به جا آورده، تا شب به «منى» مراجعت نموديم. اما راجع به حفظ الصّحه «مِنى» چه عرض كنم كه چه قدر محل خطر است!! با آن قربانى هاى زياد كه مى شود، واقعاً نصفش را مدفون مى نمايند، بوى عفونت آنها و كثافات ديگر، كه روح انسان را خسته مى نمايد، كه حقيقتاً براى «دولت حجاز»، لازم است بلكه واجب فورى است، كه هر چه زودتر در «منى» مهمانخانه ها و غسال خانه ها و مسلخ خانه ها، مطابق حفظ الصّحه «منى» نمايند كه از تلفات و امراض مسريه جلوگيرى شود، گرچه در «منى» آنچه به درد ايرانيان مى خورد، آب هندوانه بوده و كمى هم يخ پيدا مى شود، لذا تا روز سيزدهم در «منى» توقف نموديم [سپس] به طرف «مكه» حركت كرديم، چند روز خيال داشتيم، به وسيله اتومبيل به «مدينه طيبه» برويم، دلال و مطوّف امروز فردا نموده، و گرمى هوا هم مانع از حركت به وسيله شتر بوده

فصل بيست و هشتم

حركت به طرف جدّه

تا اينكه در بيست و يكم ذى حجه، نظر به اينكه در «جدّه» اتومبيل نيست، شتر گرفته به طرف «جدّه» حركت كرديم، آن شب را راه رفتيم، صبح در نصف راه پياده شده، در يك قهوه خانه كه حلبى به اطراف آن زده بودند پياده شده، آفتاب تابش نموده آن قدر گرم شد، با وجود اينكه خيلى هم يخ داشتيم، نزديك بود هلاك شويم. در اثر همين گرمى [بعضى] از همراهان كه شانزده نفر بوديم از اهل «ابهر»، ناخوش سخت شدند، از آن جمله جنابان آقاى «حاجى اكبر خان» و آقاى «حاج منصور نظام» پسر عموهاى محترّم با آقاى «حاجى يوسف» كه از رفقاى ما بود، با شدت تمام ناخوش شدند. نزديك غروب حركت نموديم، در صورتى كه آقايان پسران عموى سابق الذكر كسالت پيدا كردند، نمى توانستند در كجاوه بخوابند و استراحت نمايند، با مشقت و زحمت تمام آن شب را صبح نموديم، يك ساعت از آفتاب رفته به «جدّه» رسيديم، در حالتى كه از شانزده نفر، فقط بنده و دو نفر ديگر سلامت بوده، باقى آقايان رفقا كسل و ناخوش احوال بودند، شب در مهمانخانه جا گرفتيم، چند روز به خيال ديگر كه شايد حال آقايان رفقا بهتر شود اتومبيل بگيريم، باز دلالها امروز فردا نمودند، بالاخره مرض رفقا هم روز به روز در تزايد و شدت بوده، كه مجبور شده از كمپانى «كشتى خدويه» بليط گرفته، حركت نموديم، سه شب در روى دريا در حركت بوديم، در صورتى كه هواى دريا مثل هواى ده «سرينه» بدتر بوده، كه كثافت هوا عموم مسافرين را خسته، و از خورد و خواب به كلى وا داشت و مخصوصاً رفقاى بنده [كه] عموماً ناخوش احوال بودند تاينكه به قرنطينه «طور سيناء» رسيديم.

فصل بيست و نهم

ورود به طور سينا و اتفاقات آن

وقتى كه وارد «طور سينا» شده، كشتى لنگر انداخت، نماينده دولت «مصر» با طبيب صحّيه (212) وارد كشتى شده، پس از معاينه مسافرين، به طرف قرنطينه «طور سينا» حركت دادند، قرنطينه طور خيلى عالى، با طرز جديد و ساختمانهائى مطابق حفظ الصحّه داشت. انصافاً مسافرين و حجاج را، از خطر مرگ و عفونت دريا نجات مى داد و روزى يك دقيقه هم، دكتر صحّيه براى معاينه مسافرين مى آمد، چون شب را توقف نموديم روز شد، موقعى كه دكتر صحيّه وارد شد، يك نفر از اهالى «ابهر» كه «حاجى عزت الله» نام داشت، قدرى حالش بدتر شده بود، يك خوراك «سلفاد دوسولات» (213) داد، روز دويم وقتى كه دكتر وارد شد، امر نموده بايد اين مريض نرود [تا او ر] معالجه نمائيم، چون خارج شد پس از چند دقيقه، چهار نفر با يك تابوت وارد شدند، از حركت وحشيانه ايشان، اشخاصى كه قدرى حالشان خوب بود، ناخوش و كسل شدند، و مريض بيچاره چشم خود را باز نموده، آن حالت عجيب و غريب را ملاحظه نمود، رنگ از رخش پريده، با يك حالت اسف آور، به طرف مريضخانه حركت دادند. در بيرون همان محوطه از اهل مريض خانه حاضر بوده، در توى اتومبيل گذاشته حركت دادند، بعد ما مصمم شديم يك نفر از رفقا را به نزد مريض بفرستيم براى دلدارى، آن را هم اجازه ندادند، گرچه واقعاً مريضخانه طورى [بود كه] اتفاقاً براى مسافرين و حجاج خيلى خوب، و راحت روح مسافرين را فراهم مى نمايد، و عمارت ها و ساختمانها هم مطابق حفظ الصحّه و اداره محترم صحّيه آنجا هم، خيلى از مسافرين و حجاج مواظبت مى نمايند، [ليكن] متأسفانه همان اشخاص كه جزء مستخدمين مريضخانه بودند، واقعاً هر مريض را بخواهند آن طور حركت بدهند، حتماً زهره چاكخواهد شد، اميدواريم كه كاركنان مريضخانه ها همه اوقات مستخدمين را، از اشخاص بااخلاق و باعلم استخدام نمايند، كه مواظب احوال مريض را بنمايند، و همه اوقات را رفق و مدارا رفتار نمايند. روز سوم خود رئيس محترم صحيّه، كه يك شخص محترم و خوش اخلاق بود تشريف آورده، مسافرين را معاينه نموده اجازه داد حركت نمايند، و از ايشان براى مريض تكليف خواستيم، اظهار نمودند معالجه ميكنم، اگر خوب شد ارسال مى نمايم، بعد تقاضا شد يك نفر ممكن است اجازه بدهيد نزد مريض بماند، فرمودند در بيرونى مريضخانه ممكن است. «حاجى حسن همدانى» را فرستاديم به مريض خانه، خودمان به طرف كشتى حركت نموديم، تقريباً دو ساعت بود در كشتى نشسته بوديم، «حاجى حسن» وارد شد اظهار نمود: وقتى كه من رسيدم به مريض خانه «حاجى عزت الله» مرحوم شده بود، برديم دفن كرديم، [و] من آمدم! بعد از چند دقيقه نماينده حكومت وارد شد، اظهار داشت اثاثيه (215) مريض كه مرحوم شده است [ر]بياوريد، لباس و يك خورجين كه داشت تسليم نموده، اظهار نموده ديگر چيزى دارد يا نه؟ اظهار شد، نقدى چيزى ندارد. بالاخره يك ضمانت نامه از رفقاى ايشان گرفته [و]رفت. كشتى هم در حركت بود، گرچه ما بين «طور سينا» و «سويس» (216) دريا طوفان زيادى داشت، الحمدلله در چهارم محرم [به]سلامت وارد «حوض سويس» شده، شب را در «حوض» توقف نموده، در صورتى كه اجازه خروج نمى دادند كه به شهر وارد شويم. چون دو ساعت از روز گذشت، نماينده دولت آمد، تذكره هاى عموم حجاج را گرفته، به يك نفر عسكر داده، سوار ماشين شديم، آن عسكر را هم همراه ما به طرف «پرت سعيد» حركت دادند، وقتى كه ماشين به چهار فرسخى «پرت سعيد» رسيد، ماشين را نگاه داشت، پياده نمودند، تذكره ها را دادند، به طرف «فتره» رهسپار شديم.

فصل سى ام

رسيدن به فلسطين

«فلسطين» شديم، در اول خاك «فلسطين» گمرك خانه بود، اول به آنجا وارد نمودند، مفتشين (219) گمرك خانه آن ليره ها را گرفته، پول كاغذى دادند، در صورتى كه «ليره عثمانى» هشتاد و هفت قروش «مصرى» بود، و به شصت و پنج قروش حساب نمودند، بعد به طرف اداره صحّيه بردند، هر نفرى ده قروش به اسم صحّيه گرفتند، تا اينكه پنج ساعت از شب گذشته، آنجا بوديم، با كمال سختى به سر آورديم، علت آن هم اين بود كه مهمانخانه نداشت و از رفتن به آبادى كه خيلى دور بوده، مانع بودند. وقتى كه ماشين حركت نمود، دو ساعت از آفتاب رفته به لب .... (220) رسيديم كه بليط كمپانى خديو تا آنجا بود، و در آنجا هم بليط ماشين را تجديد نموديم تا «حيفا»، از «حيفا» هم مجدداً بليط ماشين گرفتيم، خوشبختانه ماشين در آن ساعت كه ما وارد شديم، حركت مى نمود، از اين ماشين پائين آمده، به آن ماشين كه به طرف «شام» مى رفت، سوار شديم، اگر چنانچه يك دقيقه دير مى رسيديم، در «حيفا» مى بايست به قرنطينه برويم و دو سه روز معطل باشيم، لذا ماشين حركت نموده، يك ساعت از شب رفته، وارد «شام» شديم. نظر به اينكه «عاشورا» نزديك بود، گفتيم شايد به «كربلا» نرسيم، در «شام» توقف نموديم، روز «عاشورا» را به زينبيه براى زيارت «حضرت زينب عليها السلام» مشرف شديم و عزادارى با بودن جمعى از اهالى «شام» در آنجا برپا نموديم، وقتى كه به «شام» مراجعت نموديم، شب را استراحت نموده، چون صبح يازدهم شد، در مهمانخانه كه منزل داشتيم، يك دفعه ديديم، تمامى در و ديوار به لرزه در آمد، به خيابان فرار نموديم، ملاحظه نموديم، ديديم در اثر زلزله، صاحبان مغازه ها و خانه ها عموماً بيرون دويدند، ولى الحمدلله خسارتى وارد نشد.

فصل سى و يكم

حركت از شام به طرف بغداد

روز دوازدهم محرم، اتومبيل هودسن گرفته حركت نموديم، نظر به اينكه حضرت «آقاى حاجى شيخ نصرالله مجتهد ابهرى»، با آقايان رفقاى خودش با ما فاميل بوده و هم ولايتى بوديم، كه در موقع حركت [از] «ابهر» با هم حركت مى كرديم، و اگر اتومبيل ما جلو مى شد، به شوفر مى گفتيم، نگاه مى داشت و اگر آن ها هم جلوتر مى شدند، همان طور، قضا را آن روزى كه از «شام» حركت كرديم، ايشان از ما جلوتر حركت كردند، ما هم به عقب ايشان رهسپار شديم،  چون تقريباً بيست و چهار فرسخ از آبادى «شام» دور شديم، هر چه نگاه كرديم، اثرى از ايشان نيافتيم، با سرعت تمام در حركت بوديم، كه يك دفعه آقاى «حاجى اكبر خان» پسر عموى بنده اظهار نمود به «سليم نام» شوفر، كه اتومبيل را نگاه داريد وقتى كه نگاه داشت، گفت اينجا موقع نگاه داشتن اتومبيل نيست، چون كه از آبادى دور هستيم، ممكن است از عشاير ايلات اينجا باشند، به صدمه دچار شويم. جناب «آقاى حاجى اكبر خان» گفت: نه، از دور يك سياهى به نظر من مى آيد، شايد اتومبيل آقاى «حاجى شيخ فضل الله مجتهد» باشد، شوفر گفت: به آنجا رفتن خطر دارد، زيرا كه ممكن است ميان سياهى از ايلات باشد، اسباب زحمت فراهم نمايند، پس قدرى پافشارى نموديم، تقريباً يك فرسخ جلو رفتيم، چون به دقت نظر نموديم، ديديم سياهى كه به نظر مى آمد، با علامت مخصوصى ما را به طرف خودشان دعوت نمودند، گرچه اتومبيل چى حاضر نبود، به نوعى راضى نموديم، تقريباً يك فرسخ هم جلو رفتيم، ديديم آقايان هستند، واقعاً جاى تشكر است و ايقان (221) از تفضّلات و حفاظت «حضرت يزدان»، كه چگونه وسايل نجات به جهت بندگان خود در بيابان بى امان فراهم نمايد، اگر چنانچه اندك دقيقه اى جناب «حاجى اكبرخان» به آن طرف عطف نظر، و ما هم غفلت از گذر به آن طرف كرده، آقايان قطعاً به راه فنا و عدم رهسپار مى شدند! بارى چون به نزديك رسيده، ديديم اتومبيل معيوب شده، آقايان در بيابان وامانده و سرگردان مانده، پرسيديم چرا اينجا آمديد؟ اظهار نمودند كه: شوفر به جاده بلد نبوده راه را گم كرده، گرچه واقعاً در بين «بغداد» و «شام» جاده يك طور نيست، كه هر كس بداند جاده كدام و كجاست؟ و قدرى هم شوفر بى اطلاع بوده، لذا يك طور اتومبيل را درست نموده، اتومبيل ما جلو افتاد، اتومبيل رفقا هم عقب سر ما حركت نموده، چون به جاده رسيديم قدرى راه طى نموديم، چون به عقب سر نگاه نموده ديديم، باز اتومبيل رفقا معلوم نيست، آنجا پياده شده، نماز را اداء نموديم، قدرى صبر كرده، شايد خبرى برسد ديديم اثرى پيدا نيست، پس به طرف «شام» مراجعت نموديم، ديديم باز اتومبيل معيوب شده است، به حدى كه قابل تعمير نيست، گرچه اين دفعه مثل دفعه اولى خطر نداشت، به علت اينكه در سر جاده بود و موقع مراجعت حجاج بوده، روزى چند اتومبيل خالى از «بغداد» برمى گشت، ولى دفعه اول به اندازه اى پر خطر بود، كه اگر خداى نكرده ما ملتفت نمى شديم، آقايان رفقا در معرض خطر بودند، لذا به شوفر گفتيم كه «جناب آقاى حاجى شيخ فضل الله» را هم سوار نماييد، يك پول عليحده بدهيم، ساير آقايان آنجا باشند، شوفر ايشان برود از «شام» اتومبيل ديگر بياورد، بفرستد به «بغداد» و آن اتومبيل را برگردانند به «شام»، شوفر قبول ننمود، يكى از رفقا كه «حاجى يوسف» باشد آن را پياده نموده، با آن رفقاى «آقاى حاجى شيخ فضل الله»آنجا گذاشتيم، آقا را سوار اتومبيل نموده، حركت كرديم، ايشان را به «خداوند قادر متعال» سپرده رهسپار شديم. تقريباً يك ساعت از آفتاب رفته بود، به «عُلَيَّه» (222) كه اول خاك «عراق»محسوب مى شود رسيديم، به تذكره ها ملاحظه نموده امضا كردند، پس از سهساعت استراحت و صرف چايى حركت نموديم، تقريباً دو ساعت به غروب مانده، بود به «رماديّه» رسيديم، مجدداً نفرى پنج روپيه به عنوان تذكره داديم، خواستيم حركت نمائيم، اظهار نمودند شب قدغن است، علت آن هم معلوم بود، قدرى اطراف «رماديّه» اغتشاش بود. صبح روز چهاردهم محرم از «رماديّه» حركت نموديم، در ظرف سه ساعت به «بغداد» رسيديم، وارد گمرك خانه شده، گرچه معادل صد يك از تبعه ايرانى گمرك دريافت داشته، ولى از بابت دردسر و زحمت فراهم نمودن، به يك نحوى از گمرك خانه خارج شده به طرف «كاظميين» حركت نموديم.

فصل سى و دويم

حركت به طرف كاظميين و ورود و اتفاق روز عاشورا در آن

در آن وقتى كه به «كاظميين» رسيديم، اوضاع آنجا را دگرگون ديديم، از يك نفر سؤال كرديم چه اتفاق افتاده است؟ گفت روز عاشورا يك نفر «صاحب منصب» (223)، به اتفاق يك نفر «زن يهوديه» كه اهل «بغداد» بوده، ولى در لباس مسلمانان وارد حرم مطهر «حضرت موسى بن جعفر» عليهما السلام مى شوند، كه عزادارى [ر]تماشا نمايند و در آن قسمت كه جاى ايستادن زنها بوده مى روند تماشا مى نمايند. چون در اين روزها جاى معين براى زنها و هكذا براى مردان است، يك نفر «صاحب منصب» اظهار مى نمايد بيائيد پائين، چون اين طرف مخصوص زنان است، ايشان حاضر بر آمدن مى شود، از آنجايى كه كار آن زن قدرى ظاهراً متهمه بوده، مانع مى شود، ايشان هم اصرار مى نمايند، بلكه آن «صاحب منصب» را محترماً پايين بياورند، زد و خوردى مى شود، «صاحب منصب» دست به هفت تير نموده، به طرف عزاداران خالى مى نمايد، به بدن يك نفر اصابت نموده مى رسد و مى افتد، مردم وحشى هم از «خدا» مى خواهند، دست از عزادارى كشيده، يك دفعه حمله مى كنند «صاحب منصب» را مى كشند، پليس هم مجبور شده دفاع مى كند، بالاخره شش نفر از پليس مجروح، و چهار نفر از اهل «كاظميين» كشته مى شوند تا اينكه از «بغداد» يك نفر از وزرا وارد مى شود، آتش فتنه را مى نشاند. اين جا است كه دل هر عاقلى و گوش هر شنونده اى آتش خواهد گرفت كه اين جنگ ها كه جنگ خانگى [است] اسلام و استقلال مسلمانان را به باد فنا مى دهد، و عالم بشريت را با خاك مذلت يكسان مى نمايد، چه قدر جاى تأسف است، به عوض اينكه دست اتحاد و يگانگى به همديگر بدهند، مسلمانان عالم را از قيد عبوديت برهانند، تخم عداوت و نفاق را مى پاشند.