مكّه، معبدِ عشق
شهر خاطرهها
من از اين شهر اميد
شهر توحيد كه نامش «مكه» است
و غنوده است ميان صدفش «كعبه» پاك،
قصهها مى دانم ...
دست در دست من اينك بگذار
تا از اين شهر پر از خاطره، ديدار كنيم.
هر كجا گام نهى در اين شهر
و به هر سوى كه چشم اندازى
مى شود زنده بسى خاطرهها در ذهنت
يادى از «ابراهيم»،
آنكه شالوده اين خانه بريخت
آنكه بتهاى كهن را بشكست
آنكه بر درگه دوست،
پسرش را كه جوان بود، به قربانى برد
يادى از «هاجر» و اسماعيلش
مظهر سعى و خلوص
صاحب زمزمه زمزم عشق
يادى از ناله جانسوز «بلال»
كه در اين شهر، در آن دوره پر خوف و گزند
به «اَحَد» بود بلند
يادى از «غار حرا»، مهبط وحى
يادى از بعثتِ پيغمبر پاك
يادى از هجرت و از فتح بزرگ
يادى از «شعب ابىطالب» و آزار قريش
شهر دين، شهر خدا، شهر رسول
شهر ميلاد على«ع»
شهر نجواى حسين«ع» در عرفات
شهر قرآن و حديث
شهر فيض و بركات! ...
و بسى خاطره از جاى دگر، شخص دگر ...
مكّه، «جغرافى» نيست، تاريخ است.
«زمين» نيست، زمان است!
اگر عمرى به هر كس لبّيك گفتهايم، اكنون تنها به خدا «لبّيك» مى گوييم و آن
قدر لبّيك را تكرار مى كنيم تا لذّت بندگى و شيرينى نام خدا را در عمق جان خويش
احساس كنيم.
فضا را با آهنگ «لبّيك» پر مى كنيم، كه موسيقى ملكوت است.
با بال شوق، به سوق «معشوق» پرواز مى كنيم.
ولى ... بايد «احرام» بست، كه مقدّمه اين هجرت به سوى خانه يار است. اضطرابِ
دلها را بايد با «آرى» گفتن به دعوت ابراهيم وخداى ابراهيم فرونشاند. چه
سعادتى! به مهمانى خدا مى رويم.
احرام
11/2/74
روز اوّل ذيحجّه، هنگام مغرب، براى احرام و عزيمت به مكّه، به «مسجد شجره»
رفتيم. هنگام بيرون آمدن از مدينه، چشمهايمان همچنان دنبال گلدستههاى حرم
النبى«ص» بود، از مدينه بيرون رفتيم، امّا با دلى كه به دو نيم تقسيم شده بود.
نيمى را در مدينه جا گذاشتيم، نيم ديگر را، پر از اشتياق خانه خدا، برداشته و
به ميقات رفتيم.
مسجد شجره، حدود ده كيلومتر بيرون مدينه است، در منطقه «آبار على» (چاههاى
على«ع»)، آنجا كه حضرت امير، براى استفاده زائران خانه خدا، چاههاى آب حفر
نمود. نام ديگر اين ميقات، «ذوالحليفه» است، از معتبرترين ميقاتها. ميقات حضرت
رسول«ص» هم بوده است. نامگذارى اين مسجد به شجره (درخت) از آنجاست كه در عصر
پيامبر«ص» درختى اينجا بوده كه حضرت، زير آن احرام مى بست. البته اكنون آثارى
از آن نيست و مسجد شجره، مسجدى بزرگ و زيباست. بيرون مسجد، دوشها ودستشوييهاى
فراوان وجود دارد كه كار غسل زيارت و پوشيدن جامه احرام را آسان كرده است.
لباسها را درآورده، دوشى گرفته و غسل احرام كرديم وحولههاى احرام بر كمر و
بر دوش، وارد مسجد شديم. دسته دسته زائران (ايرانى و غير ايرانى) در تكاپو و
نيايش و نماز و ذكر احرام بودند، وچه خشوعى حاكم بود در فضاى مسجد، انسان به
ياد احرام بستنِ پيامبر«ص» در همين جا مى افتاد، احرام بستن امام مجتبى«ع»
وامام حسين«ع» و سفرهاى پياده آن حضرت از مدينه به سوى خانه خدا. امام حسين«ع»
نيز در آغاز سفر كربلا، از همين جا مُحرم شد و به مكّه رفت.
احرام بستن، ورود به عالم جديدى بود. روح، مى بايست با اين فضا خود بگيرد و
هماهنگ شود. پس از تكرار «لبّيك اللّهمّ لبّيك ...»، وقتى خواسته شد هر كس از
ديگرى فاصله بگيرد و لحظهاى خودش باشد و خدايش، احساس مى كردى معاد برپا شده
است، يا قبر وحساب و كتاب است. همين كه صورتها بر زمين قرار گرفت، بغضها تركيد
و اشكها جارى شد و ناله همراهان برخاست. واقعاً هر كس خودش بود و خدايش و
يادآورى اعمالش و قيامتى كه در پيش است و عفو و بخشايشى كه وعده پروردگار است و
خشوع و تضرّعى كه اوج بندگى است و اشكى كه شاهد عشق است و گريهاى كه زبان دل
است، احساس جدا شدن از دنيا و وارد شدن به برزخ، يا پا نهادن به عرصات!
راه هجرت
راه طولانى مدينه تا مكّه، شبانه طى شد. همراهان برخى خواب بودند و برخى
همواره گريان و اشك ريزان. از اين راه كه به «طريقالهجره» نيز معروف است، روزى
رسول اكرم«ص» عبور كرده است، آنگاه كه از زادگاهش مكّه، براى بسط آيين توحيد
وبهرهگرفتن از پايگاه يثرب و نجات جان مسلمانان از شكجنه وآزارهاى قريش، كوچ
كرد و هجرتش مبدأ تاريخ مسلمين و منشأ تحوّل عظيمى در وضع مؤمنان به وحى و قرآن
گشت و تاريخ بشريت ورق خورد.
امّا آيا مسلمانان، واقعاً در همان «خط هجرت نبوى» حركت مى كنند؟ آيا از
همان راهى مى روند كه پيامبرشان رفته است؟ كاش امروز رسول خدا در ميان ما بود و
هر جا كه مى رفت، در پى او مى رفتيم و هر كجا قدم مى نهاد، گام، جاى گامش مى
نهاديم و در پى فرمانش جان مى باختيم ... ولى، سنّت و سيره او كه هست! اگر
واقعاً پيرويم، راه او روشن است و اين محجّه بيضاء وصراط مستقيم، رونده مى
خواهد. شگفتا كه سيره و سنّت پيامبر، چه قدر در ميان مدّعيان پيروى از سنّت او
متروك و مهجور است. و چه قدر، راه پيامبر بىرونده است! ...
به نزديكيهاى مكّه رسيده بوديم. صداى صلوات، خفتگان را هم بيدار كرد.
باقيمانده راه، در ميان شوق و انتظار سپرى شد. از «ميقات خاك» به «ميقات خدا»
آمده بوديم. وقتى به محل سكونت كاروان رسيديم، ساعتى به اذان صبح مانده بود.
گفتيم شايد اندكى استراحت، مفيد باشد تا پس از صبحانه، با نشاط براى اعمال، به
مسجدالحرام رويم.
كعبه در حصار
ورود به بيت خدا هيمنه خاصّى داشت. رواقهاى زيبا، شبستانهاى عظيم، گلدستههاى
بلند و آن همه تجهيزات، هيچكدام نمى توانست دل را از هيبت و عظمتِ خانهاى سنگى
و ساده در صحن مسجدالحرام، بكاهد. كعبه بود كه چون مغناطيس، دلها را به سوى خود
مى كشيد. نمى دانم با برنامه يا بى برنامه، كعبه ومسجدالحرام را در حصارى از
ساختمانهاى بلند و هتلهاى سر به فلك كشيده قرار دادهاند، بخصوص «قصر ضيافتِ»
دربار، كه بدجورى سايه سنگين خود را بر مجموعه نورانى بيت الله انداخته ونوعى
بىاحترمى به كعبه است.
در اينجا بسيارى از حرمتها كه بايد پاس داشته شود، شكسته مى شود. مگر خود
«حاجى» كم احترمى دارد؟ و مگر حرمت زائران خانه خدا، كم شكسته شده است؟
بارى ... هر چه به طرف مسجدالحرام مى آمديم، رو به سراشيبى بود. شگفت است كه
انسان براى رسيدن به رفعت معنوى كه در خانه خدا نهفته است، بايد مرتب رو به
پايين و حضيض برود. خانه خدا چنان نيست كه در قلّه يك كوه قرار گرفته باشد و
صعود به آن توانسوز و طاقت فرسا و نفس گير باشد. اطراف، همهاش كوه است و كعبه
در گودترين نقاط قرار گرفته است. از اطراف، هر چه به سمت خانه خدا مى آيند، چه
پياده چه با ماشين، سرازير است. همين عامل، شتاب آفرين است تا گامها و دلها با
شوق و براحتى به سوى اين خانه سرازير شود. بايد رو به پايين رفت تا رو به بالا
نهاد. سراشيبى، مقدمه رفعت و والايى است.
در حريم خانه خدا، نبايد ساختمانهاى ديگر بلندتر از كعبه وخانه خدا بوده و
اِشراف بر آن داشته باشد.
قبله
اينك قدم در خانهاى گذاشتهايم كه چهره دل و روى جان ميليونها مسلمان در
سراسر جهان، متوجّه اين كانون است. چه مركزيّتى براى وحدت، بهتر از «قبله» و چه
خانهاى براى مردم جز «كعبه»؟
بگذار كمى با اين مغناطيس دل و جان و عشق و ايمان، بيشتر آشنا شويم و كعبه و
تكبير را در يك بامداد نيايش به تماشا بنشينيم:
ز دامان سياه آسمان، تيغ سحر، سر زد |
|
جهان از انفجار فجر، روشن شد |
نسيم عطرآلود بهشتى، حلقه بر در زد |
|
فشار پنجه شب، بر گلوى صبح، پيدا بود |
كه از گلدسته مسجد
مؤذّن، نغمه «الله اكبر» زد.
شراب خواب، از جام دو چشمم ريخت |
|
دلم در بيكران آفاق سرشار از خدا، پر زد
|
به سوى قبله رو كردم
نمازم جلوه راز و نيازم بود
نشان سوز و سازم بود
در آن معراج تنهايى، هزاران و هزاران چهره را ديدم
كه از هر سو ـ ز شرق و غرب اين عالم ـ
«جهت» را جستجو كردند.
هزاران چهره پاك، از درون خانهها، محرابها، در مسجد و معبد
به آب عشق حقجويى وضو كردند
و از هر سو به سوى «قبله» رو كردند
همه با يك زبان در يك «جهت»، با خالق خود گفتگو كردند.
سكوت بامدادى بود
ميان موجهاى ساكت و بى حرف
به گوشم مى رسيد آهنگ شورانگيز و زيباى نيايشها
من از عمق سكوت سرد
طنين عاشقان را مى شنيدم از زبان صبح.
فضا از نغمه تسبيح و تكبير سحر خيزان دلاويز و معطّر بود
دل هستى، پر از «الله اكبر» بود.
من از برق نگاهم در پگاه، آن روز مى ديدم
مسلمانان عالم را ـ دوانده ريشه در اعماق ـ
كه دهها نسل، اندر راستاى تنگه تاريخ،
هماره، هر كجا هر روز،
و صبح و ظهر و عصر و شام
به هنگام نيايش، چهره خود را به سوى قبله مى گيرند
پس از عمرى به آن «سو» روى آوردن
به سوى قبله مى ميرند.
به كانون فروغ افروز خود دلگرم و پابندند
كه بيدارند و آزادند
نه با شرق و نه با غربند
نه با هر جبههاى با شيوه خصمانه، هم پيمان و پيوندند.
و ... «قبله»، روى آوردن به اين سرمايههاى شور و الهام است
و مى بينيم و مى دانيم
كه پيچ كوچههاى «مكّه»، بوى پيرهن در آستين دارد:
ـ شفاى چشم اين ملّت ـ
و دست شهر مكّه، جام جم را در نگين دارد:
ـ صفاى عصمت آيينه امّت ـ
و «كعبه»، قلب خون پالاى مام ميهن اسلام
و ما چون قطرهاى خون، رهنوردى سوى اين كانون
كشانِ كهكشان در دامن اين آسمان، شبهاى تابستان
به سوى كعبه مقصود، «راه شيرىِ» تابان
و ما چون ذرّهاى در كهكشان، سرمست و سرگردان
و سنگ تيره در ديواره كعبه،
نشان بيعتِ «الله»، با «انسان»
و ما بيعتگرانى با خدا، بنهاده بر كف، جان!
الا ... اى قبله! اى رمز محبّتها و وحدتها
نشانِ جاودانِ اتحاد روح ملّتها
تو كانونِ همايشگاه ميليونها دل روييده از خونى
تو مغناطيس دلهايى
وما با روح آتشناك و پاكى، كهرباى كعبه را چون «كاه».
كنون، اى ملّت حق، اى مسلمان، وارث توحيد ابراهيم!
حقيقت، رهروان تازه مى خواهد
مسلمان! ... اى گرفته رايت خونين حق بر دوش
خطر در راه و طوفان در خروش و دشمن حق در كمين،
ـ كين توز، بيش از پيش ـ
و زخم ضربه، هم از جانب بيگانه، هم از خويش
هماورد تو تا دندان، زره پوش است
چرا بر پا نمى خيزى؟
«نبردى سخت در پيش است ...»
اين، همان كانون و مركزيّتى است كه رسول خدا«ص» پس از هجرت به مدينه،
فرمان يافت روى به مسجدالحرام نهد و اين خانه مقدّس، قبله خداپسند و
رسولپسند گرديد، تا مسلمين حتى در قبله هم مستقل باشند و زخم زبان بيگانه
را به خاطر عبادت به سوى «بيت المقدس» نشنوند.
مسجدالحرام نيز مشمول طرح توسعه قرار گرفته است. البته به مرور زمان و
با توسعههاى متعدّد و ساختمان سازى جديد، آثار كهن و محلاّت قديمى از بين
مى رود و در نتيجه از ياد هم مى رود. اينك در اين منطقه، هيچ اثر و نشانى
از خانه ارقم كه محلّ تبليغ رسول خدا«ص» بود و نيز خانهاى كه رسول الله با
حضرت خديجه در آن مى زيست و خانه ابوطالب و محلّ زندگى على«ع» و زادگاه
حمزه سيدالشهداء و پايگاه حلفالفضول و ... كه هر كدام زمانى نشانى واثرى
داشته است، ديده نمى شود.
چه چيز خانه خدا عظيم است؟ رواقهاى بزرگ و بخشهاى جديد آن، يا همان كعبه
مقدّس كه چون نگينى در صحن مسجد، خود را نشان مى دهد؟
كعبه، عظمت در سادگى
مسجدالحرام در توسعه جديد، بسيار بزرگ شده است. در قسمت غربى آن اضافاتى
دارد. مساحت كلّ مسجد پس از گسترش، به 361 هزار متر مربع مى رسد كه 330
هزار زائر را در خودش جاى مى دهد. مساحت ميدان دور مسجد هم 59000 متر مربع
است. نور رسانى قوى به اين مجموعه، توسّط دو نيروگاه انجام مى گيرد كه در
دو سوى محلّ گسترش قرار دارد.
مسجد، مجهّز به استوديوهاى راديو تلويزيويى، دوربينهاى پيشرفته و
دستگاههاى مجهّز تهويه است، شامل 9 مناره به ارتفاع 89 متر و 11 راهپلّه و
7 راه پلّه برقى است و با حساب كردن پشت بام مسجدالحرام كه سنگفرش شده و
مورد بهرهبردارى در اوقات نماز قرار مى گيرد، سه طبقه است و اگر زيرزمينهاى
رواقهاى جديد اطراف كعبه را هم در نظر آوريم كه اغلب در روزهاى جمعه به روى
مردم باز مى شود، چهار طبقه است.
واقعاً كار بسيارى شده و طرح عظيمى اجرا و پياده شده است، ولى هيچيك از
اينها، عظمتِ كعبه، اين خانه ساده سنگى را ندارد كه در ميان اين مجموعه
است. عظمت و شكوه كعبه در همان سادگى آن است، و راز قداستش به حجرالأسود و
فرمان خدا ومعمارى جبرئيل و بنّائى ابراهيم و اسماعيل و ميلاد على«ع» در
درون كعبه و مدفن هاجر و اسماعيل و اولياء بسيارى در «حِجر اسماعيل» است،
عظمتش در معنويّت است، نه در سنگهاى مرمر خارجى كه در بخشهاى توسعه يافته
اينجا و حرم نبوى به كار رفته است.
قطره و دريا
طواف بر گرد خانه خدا، رمز توحيد و محوريّت الله در تلاشهاست. بايد
قطرهاى از اين سيل شد و بدون هيچ تشخّص وتمايزى هفت بار، گرد بيت الله
چرخيد، آغاز از حجرالأسود و ختم كردن به آن. زن و مرد و پير و جوان و
باسواد و عوام و دانشمندان وشخصيّتها و افراد عادى، همه باهم و هضم شده در
چرخش عظيم اين گردابِ موج خيز انسانى، مى چرخند. چه شانهها كه از گريه نمى
لرزد و چه دستها كه به تضرّع در پيشگاه خداى كعبه بلند نمى شود. طواف، نشان
مى دهد كه حركت، محور مى خواهد و حجرالأسود هم دست خداست كه با آن بيعت مى
كنيم. روح طواف، توصيف شدنى نيست. اين از خود بيخود شدن را بايد در جمع
طائفان بود و «حسّ» كرد.
دو ركعت نماز طواف، پشت مقام ابراهيم، آنكه اين خانه را به فرمان خدا
پايه نهاد و پاك كرد.
سپس، سعى ميان صفا و مروه، يادكردى از هاجر و ذبيح خدا كه آن مادر، در
پى آب براى اسماعيلش، هفت بار فاصله اين دو كوه را رفت و برگشت و در پايان
به اعجاز خدا چشمه از زير پاى اسماعيل جوشيد.
آب كم جو، تشنگى آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
فاصله ميان صفا و مروه، به رودخانهاى مى ماند كه سيلى از انسانها در دو
سمت، در آن در رفت و آمد است و يك جريان معنوى فاصله مبدأ و مقصد را
انباشته است. حركتى كه مبدأى دارد و مقصدى، رمزى از هدف و آغاز داشتن تلاش
زندگى. هفت بار، شايد رمزى از هفتاد سال زندگى باشد كه پيوسته در سعى است،
سعى و تلاشى كه از يك مبدأ والا (صفا) آغاز مى شود، در بسترى پيش مى رود،
هدف و مقصد هم رو به بالاست، مروه. و اگر سعى به بلندى منتهى نشود، ناقص و
بىثمر است. سعى، سمبلى و خلاصهاى از هفتاد سال است كه در هفت شوط گنجيده
است.
در سعى، گاهى مادرى را مى بينى كه طفل خردسالش را در جامه احرام در آغوش
دارد، يا پدرى كه با دو فرزند 8 ساله و 10 سالهاش در كنار خود و با احرام،
اين فاصله را در ميان موج پرخروش مردم مى پيمايند. ياد ابراهيم و اسماعيل و
هاجر و امام حسين و على اصغر و قربانگاه و كربلا مى افتى.
اگر آن روز، اين فاصله، دشتى خشك و كوهستانى داغ بود، اينك سالنى دو
طبقه و دو بانده با سنگهاى مرمر و سقف و پنكه وكولر است.
اگر در كربلا، عطش حاكم بود، اينجا در هر لحظه بخواهى، آب خنك حتى در
مسير سعى در اختيار توست. هفت بار پيمودن اين مسير، كمترين كارى است كه مى
توان در احياء خاطره هاجر واسماعيل كرد. خود مسعى هم كمتر از مطاف نيست و
سعى هم به همان عمقِ طواف است. راه هم كه مى روى نام خدا بر لب دارى ودعا
مى خوانى، كه نشانه حركت زندگى در بسترى از نام و ياد و توجّه به خداست.
در مروه مراد، شود كامياب دل
هر كس كه عاشقانه رود در صفاى دوست
با تقصير، از احرام درآمدن، اداى مرحلهاى از مناسك است. تمرينى است كه
براى احرام به سوى عرفات و منا و «حجّ تمتّع» آماده شويم، كه هم اعمالش
بيشتر است و هم دشوارتر و هم معنىدارتر.
بيرون مسجدالحرام، در ايستگاه اتوبوسها، ساختمانى سفيد رنگ است كه روى
دربِ بستهاش، تابلوىِ «وزارة الحجّ والأوقاف، مكتبة مكّه المكرّمه» به چشم
مى خورد. زادگاه رسول خدا«ص» در مكه است كه در آن محلّ، كتابخانهاى قرار
دارد. الآن خستهام. بايد روزى ديگر سراغش آمد و در خانه محمّد«ص»، از مادرش
آمنه وپدرش عبدالله ياد كرد. اين خانه، روزى محلّ زيارت و تبرّك وديدار
حجّاج قرار مى گرفت كه خراب كردند و در جاى آن كتابخانهاى ساختند كه بخشى
از آن مخزن كتاب گشت و در قسمتى از آن تدريس مى شد. الآن نيز اتاقى به
نسخههاى خطّى اختصاص يافته است.
محوّطه بيرون، مملوّ از جمعيّت است، چهرههاى گونهگون، ولى همه يك دل و
يك ايمان. چه جاذبهاى در اين خانه است كه اينهمه دل را به سوى خود مى كشد و
چه سرّى در اين بيت نهفته است؟
اينجا سرزمين ديگرى نيست، دنياى ديگرى است! دنياى بيرون از تارهايى كه
انسان معمولا به دور خود مى تند و بسانِ كرم ابريشم خود را در آن زندانى مى
كند.
در اينجا و در اين چند روز، انسان احساس آزادى مى كند، آزادى از بند شهوت،
ستمگريها، تحقيرها، تبعيضها. در اينجا همگان يكنواختند، توانگران آنچه را كه
مايه تفاخر و ناز است، دور ريختهاند تا عدالت را لمس كنند. انسان در اينجا نه
تنها دندانِ آز به حقوق ديگران تيز نمى كند، حتى آزارش به مورى هم نمى رسد و
آشيانِ هيچ پرندهاى را درهم نمى ريزد. اينجا «حرم» است.
زادگاه رسول الله، مكّه، اينجاست.
جايگاه نزول وحى و قرآن و غار «حرا» اينجاست.
تبعيدگاه رسول گرمى و ياران وفادارش، شعب ابىطالب اينجاست.
و سنگريزههاى داغ و سوزان كه يادآور شكنجههاى دردناك ياران پيامبر است و
خاطرات فريادهاى توحيد را در دل زنده مى كند و ناگاه شور و حماسه در زائر خانه
خدا زنده مى شود و در مى يابد كه لازمه توحيد، مبارزه با همه مظاهر شرك است.
حج، نمايشى معنوى است و زبان نمايش، «حركت» است وشخصيّتهاى اصلى: ابراهيم،
هاجر و ابليس.
و صحنهها: حرم، مسجدالحرام، سعى، عرفات، مشعر، منا
و سمبلها: كعبه، زمزم، صفا، مروه، روز، شب، غروب، طلوع، بت، قربانى
و جامه و آرايش: احرام، حلق و تقصير
و نمايشگران: فقط يك تن زائر به حج آمده
چه سناريوى شگفت و عظيمى در اين حج است و هر يك از ما در گوشهاى از آن به
اجراى نقش مشغوليم!