بركات سرزمين وحي

محمد محمدي ري شهري

- ۳ -


دل شكسته اى در راه مكّه

در سال 1377 شمسى، در مكّه برايم خبر آوردند كه خانمى مبتلا به بيمارى صعب العلاج در راه مكّه شفا يافته است. ترتيبى داده شد كه ضمن تحقيقات لازم از همراهان ايشان، از نزديك اظهارات وى را بشنوم. در تاريخ 15/1/1377 خانم زاهدى همراه همسرش به دفتر بعثه مقام معظّم رهبرى آمدند، ابتدا شوهر خانم زاهدى گفت: «خانم من به علت ابتلا به تشنج، از سال ها پيش فكش قفل شده و باز نمى شد و به همين دليل نمى توانست حرف بزند. در ايران به چند پزشك مراجعه كرديم، بالأخره دكترى به نام آقاى دكتر شمشاد ايشان را عمل كرد، ولى نتيجه نداد، گفتند: بايد پلاتين تهيه كنيد. با ايتاليا و آلمان تماس گرفتيم و نتوانستيم پلاتين مورد نظر دكتر را پيدا كنيم، ولى در آمريكا اين پلاتين را به بهاى سه ميليون تومان داشتند كه پرداخت اين پول براى ما آسان نبود. نتوانستم اين كار را بكنم، امسال كه اسممان براى حج در آمد، بسيار خوشحال شديم و تصميم گرفتيم شفايش را در اين سفر بگيريم. سپس خانم زاهدى داستان شفا يافتن خود را چنين تعريف كرد: «بنام خدا، من... از بيمارى به شدّت رنج مى بردم و پزشكان ايرانى مرا جواب كرده بودند.

دكتر شمشاد هم گفته بود كه اگر پلاتين پيدا كنى، براى شما پلاتين مى گذارم ولى عمل آن بسيار مشكل است و معلوم نيست صد در صد نتيجه داشته باشد. ايشان دوبار مرا عمل كرد و نتيجه نگرفتم. بار سوم هم فكّم به طور كلى بسته شد و غذا خوردن برايم خيلى مشكل بود. دندان كرسى ام را كشيده بودم و غذاهاى مايع را كم كم به دهانم مى ريختم. وقتى اسمم براى حج در آمد، به دكتر مراجعه كردم، گفتند: مشكلى براى سفر ندارى و ان شاءالله خداوند در اين راه شما را كمك خواهد كرد. بعد از بازگشت بياييد تا ببينيم كه چه كارى مى توان انجام داد. زمانى كه وارد مدينه شدم، يكسره به حرم پيامبر وقبرستان بقيع رفتم. موقع حركت به مكه ديگر نااميد شده بودم ولى چاره اى نبود و بايد به مكه مى آمديم. در مسجد شجره با دلى شكسته محرم شدم، به هنگام غسل كردن خيلى ناراحت بودم. گفتم: خدايا! در اين راه مرا شفا بده، من با اين وضع چگونه به ايران برگردم. نه آن پول لازم را براى خريد پلاتين دارم و نه نتيجه عمل معلوم است چه خواهد شد.

در اتوبوس كه مى آمديم يكى از آقايان كه همراه ما بود، گفت: دو نفر از خانمها بلند شوند و شام را بين زائران پخش كنند، من بلند شدم و شام را توزيع كردم و به آنها آب دادم و ميوه ها را تقسيم نمودم، بعد كه ظرفهاى غذا را جمع كردم، خسته شدم. فردِ همراهم گفت: شما با اين حالتان بياييد و استراحت كنيد. همين كه آمدم، استراحت كنم، ديدم آقايى با لباس معمولى و آقاى ديگرى با عباى سبز و عمامه مشكى و صورت جوگندمى آمدند، اين آقا، دوبار به سمت چپم زد و به من گفت: دخترم چرا پريشان و ناراحتى؟ گفتم: من به خانه ائمه آمدم ولى نتيجه نگرفتم، كجا مى توانم با اين مشكلى كه دارم، نتيجه بگيرم؟ او گفت: نااميد نباش، خداوند كمكت مى كند. گفتم: آقا! سر به سرم نگذار، ديگر از كجا كمك بگيرم؟ ديدم دستش آمد، كنار چانه ام و دوبار بر چانه ام كشيد و گفت: دخترم دهانت را باز كن . گفتم: آقا! اذيتم نكن، دهانم باز نمى شود. براى بار دوم گفت: دهانت را باز كن. گفتم: دهانم باز نمى شود. بارسوم گفت: بگو يا محمد. گفتم: آقا!

مى خواهم بگويم ولى دهانم باز نمى شود. گفت: بله، ولى سرت را بلند كن. سرم را بلند كردم، و در همين حال گفتم: آقا تو كيستى كه با اين جلال آمده اى؟ گفت: همان كسى كه خواستى، منم. با لحن خاص عربى سخن مى گفت. بعد سه بار به صورتم دست كشيد و گفت: بگو محمدٌ رسول الله من در انتهاى اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز مى شود، ولى آرام و بى صدا باش. من كه سرم را بلند كردم تا صورتش را ببينم، آنقدر نورانى و درخشان بود كه نتوانستم تشخيص دهم، مثل نورى كه چشم انسان را مى زند. نورش در اتوبوس پخش مى شد و او دستش را تكان مى داد و مى گفت: آهسته. يكباره به خود آمدم و ديدم دهانم باز است! خواستم فرياد بزنم، يادم آمد كه گفته بود: صدا نكنم، از خود بيخود شده بودم، مدت يك ربعى با خود ذكر خدا و استغفر الله و الحمدلله مى گفتم، بعد از آن كه مى توانستم خود را كنترل كنم، به شخص همراهم (كه زن باايمانى است و براى ائمه قرآن مى خواند) گفتم: من شفا يافتم. گفت: چه مى گويى خانم؟ تو دهانت بسته بود، دهانم را باز كردم و به او نشان دادم. گفت: چه طورى شفا گرفتى؟ كه بود، چه كرد؟ گفتم: حضرت رسول الله آمد. مى خواست فرياد بزند. گفتم: فرياد نزن، حضرت فرمودند كه بى صدا باشم. ولى همراهان فهميده بودند، ماشين را كنارى نگه داشتند، گفتم: پايين بروم و سجده شكر بگزارم. سينه سمت چپم نيز ناراحتى داشت و مى خواستند سينه ام را هم بردارند، وقتى از ماشين پياده شدم و بر سينه ام دست كشيدم، غده اى كه در سينه ام بود، اصلا محو شده و همه جاى بدنم شفا گرفته بود. نمى دانم چه چيزى باعث شد؟ خواست خدا بود يا دعاى دوستان؟ چگونه شفا يافتم؟ الآن دهانم باز شده و غذايم را مى خورم.»

دل شكسته اى در منا

در سال 1370 هجرى شمسى، نخستين بار كه به عنوان نماينده رهبرى و سرپرست حجاج ايرانى به حج مشرف شدم. پس از انجام مناسك منا آگاهى يافتم كه شخصى در بازگشت از رمى جمرات مورد عنايت الهى قرار گرفته است. در تاريخ 7/4/1370 مطابق چهاردهم ذوالحجه 1411 ترتيب ملاقات با وى در دفتر بعثه داده شد تا آنچه رخ داده را از زبان خودش بشنوم. او پيرمردى بود به نام حاج عباس قاسمى اهل نيشابور. ماجراى خود را به تفصيل گفت و سخنانش ضبط شد كه خلاصه آن چنين است: «روز دهم ذوالحجه پس از رمى جمره عقبه، همراهانم را نديدم، به جمره دوم رفتم آنجا هم نبودند يا من نديدم، به جمره سوم رفتم در آنجا هم آنان را نيافتم پيرامون جمره از جمعيت خالى و خلوت بود. از بالاى پل رد مى شدم كه در آن حال صداى اذان عصر را شنيدم، به خود گفتم: عباس! نماز نخوانده اى ... نمازم را خواندم و از مسجد دور شدم. كنار جاده ماشين قرمز رنگى ايستاده بود، سه عرب يك طرف ماشين، دو خانم هم در طرف ديگر بودند و ميوه مى خوردند. و من از آنجا كه حدود هفت سال در نجف بودم و در آنجا كار مى كردم، تا حدى به زبان عربى آشنايى دارم، گفتم: حاجى! مرحبا. گفتند: مرحبا، وقتى خواستم بنشينم گفتم: «يا الله، يا محمّد، يا على» تا اين جملات را گفتم، پيرمرد چشمانش را سرخ كرد و گفت: «محمد ماكو، على ماكو، كلّهم ماتوا !» «محمد نيست، على نيست، آنان مرده اند !» با خود گفتم: خدايا! چرا چنين گفتم؟ پس از لحظاتى گفتم: حاجى! عيبى ندارد، كمى آب به من بدهيد، تشنه ام.

گفت: «قُمْ روح ماكو ماى»; «بلند شو برو آب نيست!» و پرسيد: تو شيعه هستى؟ گفتم: آرى، اينجا بود كه ديدم چهره اش بيشتر به سرخى گراييد. پسر كوچكش كه در كنارش بود گفت: برو آن طرف ماشين بايست برايت آب بياورم تا پدرم مرا نزند. آن سوى ماشين ايستادم. آب آورد، خوردم. گفت: برو ... رفتم، قلبم شكست و شروع كردم به گريه كردن، گفتم خدايا! كجا افتاده ام، چادرى نمى بينم! رفتم و رفتم تا اين كه به دو راهى رسيدم، گفتم: خدايا! به اميد تو، از دست راست مى روم. به راهم ادامه دادم ناگاه به پشت سرم نگريستم، ديدم هيچ چيز معلوم نيست و آفتاب سركوه است، به خود گفتم: عباسِ ديوانه! كجا مى روى! ... و ادامه دادم: اى خدا، اى امام زمان، مرا درياب، خدايا! من در برابر تو از يك پشه كوچكترم، خودت مى دانى كار من كشاورزى بوده، نه مال كسى را دزديده ام، نه سينما رفته ام و ... در آن حال خستگى و تحير، در حالى كه با خدا و امام زمان سخن مى گفتم ناگهان صدايى از پشت سر شنيدم كه گفت: حاج عباس قاسمى! كجا مى روى؟ عقل از سرم پريد، از ترس آن عرب، به او هم سلام كردم، دستمال سفيدى در سرش بود، پيراهنش دكمه نداشت. فرمود: تو در دو كيلومترى عرفاتى، گفتم: حاج آقا! من نمى دانم، سواد ندارم، مرا ببخشيد. پرسيد: رييس قافله ات كيست؟ گفتم: رييس قافله ما حاج آقاى خزاعى است.

گفت: ميل دارى به قافله برسى؟ گفتم: دنبال همان مى گردم. از من خواست دستش را بگيرم، دستش را گرفته، بوسيدم، بوى خوشى داشت و بسيار معطر بود در دلم گفتم: عباس! تو تنگى نفس سختى دارى و عطر برايت مضر است. اين سخن كه از دلم گذشت. نگاهى به سينه ام كرد اما چيزى نگفت. در اين حال به «شرطه اى» اشاره كرد و پرسيد او را مى بينى؟ گفتم: آرى. اشاره به «بالون قرمزى» كه بالاى خيمه هاى ايرانى ها بود كرد و فرمود: آن را مى بينى؟ گفتم: آرى. فرمود: آنجا چادرهاى شماست. دست مرا رها كن و برو. دستش را رها كردم، فرمود: حالا ديدى باز نگاه كن! ناگهان متوجه شدم كه در كنار خيمه خودمان هستم اما ديگر او را نديدم. چندين بار بر سرم كوفتم كه چه نعمت بزرگى راازدست دادم. چرا نامش را نپرسيدم؟!...». آقاى حاج عباس افزود؟ پس از اين واقعه، ديگر دارو براى سينه ام مصرف نكرده ام و ناراحتى ندارم. و نمونه اى ديگر شخصى به نام آقاى على اصغر بلاغى مى گويد: «در سال 1356، در مسير حركت به عرفات، در كاميونى، با يك مرد و يك راهنما با گروه خواهران، همراه بودم و مدير گروه همراه ماشين مردها رفت. در برخورد با يك چراغ خطر، ميان ما و مدير گروه جدايى افتاد. در كف ماشين فرشى پهن كرده بودند تا خواهران بنشينند.

و من با آن مرد، در بالاى اتاق راننده روى باربند نشستيم. راهنما هم كه مردى از لبنان بود، در كنار راننده بود. از ساعتى كه وارد عرفات شديم. در هر مرحله، با پليسى روبرو مى شديم كه اعلام مى كرد جاده يك طرفه است و با كلمه «روح اِلى مِنى» به سمت منا هدايتمان مى كرد. به هر حال براى ورود به عرفات، به منا رفتيم. در مرحله بعد، راهنما پياده شد تا چادرها را پيدا كند امّا رفت و برنگشت و راننده هر چه از پليس راهنمايى مى خواست، جواب درستى نمى دادند. پسرى نوجوان با عنوان «كشاف» را همراه نمودند، ولى او هم دورى زد و نتوانست پيدا كند. در نتيجه او هم رفت و نيامد. به نظرم رسيد كه بايد به امام زمان(عليه السلام) متوسل شوم. به خواهران كه همگى آماده توسل بودند و خود را مضطر مى ديدند، توصيه كردم با قرائت آيه كريمه {أمّن يجيب...} به حضرت زهرا(عليها السلام) متوسل شوند و امام زمان را بخوانند، با خواندن دعاى فرج دل ها شكست و حالى پيدا شد و نسيم فرجى وزيدن گرفت، با مشورت راننده و شخص همراه به خيابان اصلى رفتيم و توقف كرديم تا روز فرا برسد، چون عرفات در آن زمان روشنايى كافى نداشت، نگرانى از جداشدن از كاروان، هم براى ما جدّى و نگران كننده بود و هم براى گروه برادران و از همه بيشتر براى مدير.

همينطور كه در بالاى باربند در خيابان اصلى حركت مى كرديم، شخص شريفى كه آثار عظمت بر جبينش هويدا بود، مقابل ماشين آشكار شد و به راننده فرمان داد «إلى هُنا» يا «مِن هُنا حَرِّك» و مانع ما از حركت به مسيرى شد كه تصميم داشتيم، برويم، راننده پياده شد و اصرار كرد كه مانع حركت ما نشود، ولى او با صورتى باز و تبسّم بر لب جمله «مِنْ هُنا» را تكرار مى كرد. بالأخره من پياده شدم و خود را به عنوان هادى جمعيت معرفى كردم و دستش را گرفتم تا ببوسم، ضمن اينكه اجازه نداد، فرمود: «إلى هُنا حَرِّكُوا» و چند بار تكرار كرد، مجبور شديم به سمتى كه ايشان هدايت مى كرد، ادامه مسير بدهيم. با عوض كردن يك دنده و طى مسافت كوتاهى، خود را مقابل خيمه هايمان ديديم، و من در حالى كه مى گريستم با مدير گروه كه فرياد مى زد روبرو شديم. پس از چند لحظه به خود آمدم، نگاهى به پشت سرم انداختم اما كسى را نديدم!»

فصل چهارم: ديدار امام عصر(عج)

ديدارِ جلوه گاهِ تامِّ صاحب البيت، بزرگترين آيت الهى يعنى امام عصر(عجّل الله تعالى فرجه) با ارزش ترين بركات سرزمين وحى، پس از ديدار صاحب خانه است. از امام صادق(عليه السلام) روايت شده كه فرمود: «يَفْتِقُدُ النّاسُ إمامَهُم يَشْهَدُ الْمَوْسِمَ، فَيَراهُمْ وَلا يَرَوْنَهُ». «مردم نمى يابند امامى را كه در مراسم حج حضور دارد. آنان را مى بيند ولى آنان حضرتش را نمى بينند.» آرى، عامّه مردم او را نمى بينند، يا مى بينند و نمى شناسند; چنانكه يكى از نايبان خاصّ آن حضرت، محمّد بن عثمان عمرى گفت: «وَاللهِ، إنّ صاحب هذَا الاَْمْر لَيَحْضُرُ المَوْسِمَ كلُّ سَنَة يَرَى النّاسَ ويعَرفِهُمْ، وَيَروْنَهُوَلا يَعْرِفُونَهُ»(44). «به خدا سوگند حضرت صاحب الأمر(عليه السلام) همه ساله در موسم حجّ حضور مى يابد، مردم را مى بيند و مى شناسد و مردم هم او را مى بينند، ولى نمى شناسند.» برخى از خواص پس از ديدار و برخى حتّى هنگام ديدار، آن حضرت را شناخته اند. محمّد بن عثمان عمرى گويد: آخرين بار كه آن حضرت را ديدم، كنار خانه خدا بود در حالى كه مى گفت: «اَللّهُمَّ أَنْجِزْ لي ما وَعَدْتَني». «خدايا! آنچه را به من وعده داده اى محقّق ساز.»

امكان تشرّف

دليل قاطعى بر عدم امكان تشرّف به محضر آن بزرگوار، در غيبت كبرى وجود ندارد و امّا توقيع منسوب به آن حضرت كه در آن خطاب به علىّ بن محمّد سمرى(46) آمده است: «يا عَلِيّ بْن مُحَمّد السَّمُري أعْظَمَ الله أَجْرَ إخوانِكَ فِيكَ: فَإنَّكَ مَيِّتٌ ما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ سِتَّةِ أيّام، فَاجْمَعْ أمْرَكَ، وَلا تُوصِ إلى أحَد فَيَقومَ مَقامَكَ بَعْدَ وَفاتِكَ، فَقَدْ وَقَعَتِ الْغيبةُ التّامَّة، فَلا ظُهُورَ إلاّ بَعْدَ إذْنِ اللهِ تَعالى ذِكْرُهُ، وَ ذلِكَ بَعدَ طُولِ الاْمَدِ وَ قَسْوَةِ الْقلوبِ وَ امْتَلاءِ الأرْضِ جَوْراً وَ سَيأتي شِيعَتِي مَنْ يَدَّعِي المُشاهَدَةَ، ألا فَمَنِ ادَّعَى الْمُشاهَدَةَ قَبْلَ خُرُوجِ السُّفْيانِيِّ وَالصَّيحَةِ فَهُوَ كَذَّابٌ مُفْتَر». «اى على بن محمد سمرى، خداوند اجر برادران دينى تو را در سوگ تو افزون كند، تو زندگى را شش روزديگر بدرود خواهى گفت. كار خويش را سامان بخشوبه كسى درمورد جانشينى خود ]در نيابت خاصه [وصيت نكن كه غيبت كامل ]كبرى [آغاز گرديده و ظهور جز به اذن الهى تحقق نيابد و آن، پس از مدتى دراز و قساوت دل ها و آكنده شدن زمين از جور و ستم خواهد بود. وبه زودى ازميان شيعيانم كسانى پيدا شوند كه مدّعى ديدارم باشند، آگاه باشيد كه هركس ادعاى ديدارم راكند، سخت دروغ گوومفترى است.»

اين توقيع، هم از نظر سند و هم از نظر دلالت بر عدم امكان رؤيت ولىّ عصر(عليه السلام) در عصر غيبتِ كبرى، قابل قبول نيست. امّا از نظر سند، حسن بن احمد مكتّب ـ راوى اين توقيع ـ شناخته شده نيست; بنابراين، صدور توقيع مذكور ثابت نمى باشد. و امّا از نظر دلالت، با عنايت به اينكه علىّ بن محمّد سمرى نيابت خاصّ از آن حضرت داشت، مقصود از «ادعاى ديدار» در اين روايت مطلق ديدار آن حضرتولى صدايى به زبان فارسى روان شنيدم كه گفت: آقاى حاج محمد على! برگشتم و با يك چهره منوّر، روحانى و آسمانى مواجه شدم. گفت: بيا كنار دست من. گفتم: چشم و در حقيقت به سوى ايشان كشيده شدم. كنارش نشستم. فرمود: امشب شب عرفه است، زيارت حضرت سيدالشهدا وارد است، دلت مى خواهد من يك زيارت بخوانم؟ حاج محمد على گفت: من از كودكى زيارت هاى معروف را شنيده بودم و با آنها آشنايى داشتم و مضامين و كلمات آنها را مى دانستم. به ايشان گفتم كه خيلى دوست دارم. حدود يك ساعت زيارتى را خواند كه من تا آن زمان نشنيده بودم. كلمه به كلمه كه مى خواند، من حفظ مى كردم و تا آخر به حافظه ام سپرده شد. گريه كردن آن شخص هم غيرقابل توصيف بود. پس از زيارت خداحافظى كرد و رفت، هر قدر از من دور مى شد، زيارت هم از خاطرم مى رفت تا اين كه به كلى آن را فراموش كردم.

از مكه به كاظمين رفتم و كنار راه آهن ايستاده بودم، ناگاه همان شخص را ديدم نزديك آمد، سلام كرد و گفت: به تهران كه رفتى، سلام مرا تنها به آقا شيخ محمد حسن طالقانى برسان. مى گفت: وقتى به تهران آمدم و نزد آقا شيخ محمد حسن رفتم و قضيه را نقل كردم، ايشان بسيار گريست و مرا متوجه كرد كه آن شخص امام عصر(عج) بوده است. در حالى كه من نه در عرفات و نه در كاظمين آن بزرگوار را نشناخته بودم». تشرّف در راه مسجدالحرام حجت الاسلام والمسلمين آقاى هادى مروى نقل كردند: «آيت الله شيخ راضى نجفى تبريزى، ابوالزوجه شهيد حاج شيخ عباس شيرازى، با شنيدن شهادت ايشان، بسيار ناراحت شد و مى گفت: نمى توانم شهادت حاج شيخ عباس شيرازى را باور كنم. خيلى ناآرام بود و گريه مى كرد. زمينه اى فراهم گرديد كه ايشان به حج مشرف شد و پس از باز گشت، داستانى را نقل كرد كه در مجلس ترحيم وى نقل كردم. او گفت: «خداوند عنايت كرد و در كاروانى كه نزديك حرم مستقر بود، قرار گرفتم (چون پايش ناراحت بود و با عصا راه مى رفت) در ساعات ميان 9 تا 10 كه وقت خلوتى است به مسجدالحرام رفتم.

روزهاى هفتم و هشتم ذيحجه بود و همه زائران به مكه آمده بودند و خيابانها شلوغ بود. يكبار كه به طرف حرم مى رفتم، ديدم هيچكس در خيابان نيست، ماشين ديده مى شود ولى كسى در داخل آنها نيست، تعجب كردم كه خيابانهاى شلوغ همه روزه، چرا امروز خلوت است و كسى به چشم نمى خورد. در همين فكر بودم كه ناگاه ديدم فردى از روبرو مى آيد، نعلين مردانه اى در پا و نقابى بر چهره داشت. به محض اينكه خواستم سؤالى بكنم، مثل كسى كه برق او را گرفته باشد، خشكم زد. در مقابلم ايستاد و هيچ حركتى نتوانستم بكنم. نقاب را تا بالاى ابرو بالا زد و وقتى چشمم به آن صورت زيبا افتاد، مكرر گفتم: ماشاءَالله، لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِالله، اين جمله را چند بار تكرار كردم و مبهوت جمال ايشان شدم. سپس نقاب را انداخت و من دوباره غوغاى جمعيت را ديدم.» در جلسه بعد، يكى از منسوبين از ايشان پرسيد چه درخواستى از خدا كرده بودى كه اين ماجرا برايت رخ داد؟ گفت: وقتى چشمم به كعبه افتاد، بى اختيار اين جمله بر زبانم جارى شد كه «الَلّهُمَ أَرِنِى الطَّلعَةَ الرَّشيدةَ، والْغُرَّةَ الْحَميدة...». وآنگاه افزود: خيلى غصه خوردم كه اى كاش غير از «رؤيت»، «تكلم» را هم خواسته بودم. چون در مرتبه اول كه چشم انسان به خانه كعبه مى افتد، هر آرزويى كه داشته باشد اجابت مى شود».

دستورالعملى براى ديدار

با عنايت به آن چه گفتيم، شرط اصلى در توفيق ديدار امام عصر ـ عجل الله تعالى فرجه الشريف ـ خودسازى و مهيا كردن خويش براى ديدار آن بزرگوار است; بنابراين، دستورالعمل هايى كه در كلمات برخى از اهل معرفت در اين زمينه داده شده، تنها در پرتو تحقق اين شرط ثمربخش خواهد بود. يكى از ارادتمندانِ باسابقه مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل مى كند: «در اولين سفرى كه عازم مكه معظمه بودم، خدمت ايشان رسيدم و رهنمود خواستم: فرمودند: «از تاريخ حركت تا چهل روز آيه شريفه: { رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْق وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْق}را بخوان شايد بتوانى ولىّ عصر ـ عجل الله تعالى فرجه ـ راببينى». سپس افزود: «چطور ممكن است كسى دعوت داشته باشد كه به خانه اى برود و صاحب خانه را نبيند! همه توجه و فكرت اين باشد كه ان شاءالله آن وجود مبارك را در يكى از مراحل حج، زيارت كنى».