بركات سرزمين وحي

محمد محمدي ري شهري

- ۲ -


فصل دوّم: بهترين توشه سفر

بهترين و ارزشمندترين توشه اى كه زائر خانه خدا پيش از سفر، بايد تهيّه كند و بيش از هر چيز ديگر بايد همراه داشته باشد تا بتواند از بركات سرزمين وحى بهرمند شود، شناخت و معرفت است، امام خمينى(قدس سره) در اين باره مى فرمايد: «مهمّ آن است كه حاج بداند كجا مى رود و دعوت چه كسى را اجابت مى كند؟ و ميهمان كيست؟ و آداب اين ميهمانى چيست؟ و بداند هر خودخواهى و خودبينى با خداخواهى مخالف است و با هجرت الى الله مباين و موجب نقض معنويت حجّ است.» ارزش زيارت خانه خدا زائر سرزمين وحى، پيش از هر چيز بايد بداند كه كجا مى رود؟ خداوند منّان چه توفيق بزرگى نصيب او كرده است و زيارت خانه خدا چقدر ارزش دارد؟ اين سفر روحانى و نورانى به حدى ارزشمند است كه امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «وَدَّ مَنَ في القُبُورِ لَوْ أَنَّ لَهُ حِجّةً واحِدةً بِالدُّنْيا وَمَا فِيها». «آنان كه در دل قبر آرميده اند، آرزو دارند در مقابل دادن دنيا و آنچه در آن است، توفيق انجام يك بار حج را داشته باشند!» اين سخن بدان معنا است كه ارزش حج، فوق تصوّر است، و زائرِ با معرفت، مى داند كه ارزش اين عبادت با معيارهاى مادّى قابل سنجش نيست. زائرِ با معرفت مى داند كه زيارتِ خانه، در واقع زيارت صاحبخانه است و او در اين سفر به زيارت خدا مى رود، دعوت او را اجابت كرده، و مهمان اوست. زائرِ با معرفت، مى داند كه مهمانى خداوند متعال در اين سفر، پذيرايى از جسم زائر نيست كه جسم او هميشه مهمان خداست.

از اين رو كمتر به فكر رفاه و آسايش مادى است و با تمام توان، تلاش مى كند از لذايد معنوى اين سفر و اُنس با صاحبخانه بهره مند شود. و بالأخره زائر با معرفت، مى داند مهم ترين ادب ورود به مهمانخانه معنوى خداوند متعال و بهره گيرى از بركات آن، پاكى دل است و براى پاكسازى جان بايد ريشه ناپاكى ها و آلودگى هاى معنوى را، كه خودخواهى و خودبينى است، از خود دور كند. امّا كسى كه ارزش اين سفر و معناى مهمانى خدا و ادب آن را نمى داند، نمى تواند از آنچه خداوند متعال براى مهمانان در حرمسراى خود تهيّه ديده استفاده كند و از بركات سرزمين وحى بهره مند شود. زائرى كه در سرزمين وحى به فكر رفاهِ بيشتر، خوراكِ بهتر، و سوغاتىِ افزونتر است معناى مهمانى خدا را نمى داند! او بيش از آن كه به فكر بهره گيرى معنوى از حج و عمره و صاحبخانه باشد، به فكر صبحانه و ناهار و شام است و اگر احياناً قصور يا تقصيرى در پذيرايى مشاهده كند گناهى است نابخشودنى!

او بيش از آن كه غمِ دست خالى بازگشتنِ از بركات معنوىِ خانه خدا را داشته باشد در فكر پر كردن ساكهاى خود از سوغاتى است. او با پرسه زدن در بازارهاى مكّه و مدينه و گاه جدّه! با همه توان مى كوشد كه جنسى را ارزان تر بخرد، مبادا كاسب هاى بى انصاف سر او را كلاه بگذارند، و اگر بشنود كه رفيقش چيزى را ارزان تر خريده متأثّر مى شود، امّا نمى داند كه شيطان چه كلاه بزرگى بر سرش گذاشته، و گرانبهاترين فرصت ها را به ارزان ترين قيمت از او ستانده است.

و بالأخره زائرى كه معناى مهمانى خدا را نمى داند، در مكّه و مدينه چيزى جز آثار باستانى مشاهده نمى كند و هدف و فلسفه مناسك حجّ و عمره را درك نمى نمايد و از زيبايى ها و جاذبه هاى معنوى و نورانيت سرزمين وحى بهره اى نمى برد. برگرد كه تو حج نكردى! داستانى به امام سجّاد(عليه السلام) منسوب است كه هنگام بازگشت از حجّ با استقبال شخصى به نامِ شبلى(27) كه او نيز از حجّ بازگشته بود، روبرو شد. به او فرمود: شبلى! حجّ گزاردى؟ شبلى در پاسخ حضرت گفت: آرى، اى پسر پيامبر. امام(عليه السلام): آيا در ميقات فرود آمدى و لباس هاى دوخته را بيرون آوردى و غسل كردى؟ شبلى: آرى. ـ آنگاه كه به ميقات فرود آمدى، آيا نيّت كردى كه از ريا و نفاق و وارد شدن به شبهه ها خود را عريان كنى؟ ـ نه. ـ وقتى غسل كردى، نيت كردى كه خود را از خطاها و گناهان شستشو دهى؟ ـ نه. ـ پس نه در ميقات فرود آمده اى، نه از لباس هاى دوخته خود را جدا ساخته اى و نه غسل كرده اى! سپس پرسيد آيا نظافت كردى و احرام بستى و تصميم بر حجّ گرفتى؟ ـ آرى. ـ وقتى نظافت كردى و احرام بستى و نيّت حج كردى، آيا نيّت كردى كه با نوره توبه خالص، خود را پاك كنى؟ ـ نه. ـ وقتى احرام بستى نيّت كردى كه همه محرمات خدا را بر خود حرام كنى؟ ـ نه. ـ به هنگام نيّت حج، آيا نيّت كردى كه هر گرهِ ـ پيوند ـ غيرخدايى را بگشايى؟ ـ نه. ـ پس نه نظافت كرده اى، نه احرام بسته اى و نه نيّت حج كرده اى؟ سپس فرمود: آيا داخل ميقات شدى و دو ركعت نمازِ احرام خواندى و «لبيّك» گفتى؟ ـ آرى.

ـ وقتى وارد ميقات شدى، نيّت كردى كه بر نيّت زيارت باشى؟ ـ نه. ـ وقتى دو ركعت نماز گزاردى آيا نيّت كردى كه با بهترين اعمال و بزرگترين حسنات بندگان كه نماز است، و بزرگترين حسناتِ بندگان است، به خدا نزديك شوى؟ ـ نه. ـ وقتى «لبيك» گفتى، آيا نيّت كردى كه همه فرمانهاى خداى سبحان را ـ با اين سخن ـ پذيرفتى و از همه نافرمانى هاى او لب فروبستى؟ ـ نه. ـ پس نه داخل ميقات شده اى نه نماز خوانده اى و نه لبّيك گفته اى! سپس فرمود: آيا وارد حرم شدى، كعبه را ديدى و نماز خواندى. ـ آرى. ـ چون داخل حرم شدى، نيّت كردى كه هر غيبتى را از هر مسلمانى بر خود حرام كنى؟ ـ نه. ـ وقتى به مكّه رسيدى آيا در قلبت نيّت كردى كه خدا را قصد كنى؟ ـ نه. ـ پس نه داخل حرم شده اى، نه كعبه را ديده اى و نه نماز خوانده اى! سپس فرمود: آيا كعبه را طواف كردى و ركن ها را لمس نمودى و سعى (ميان صفا و مروه) كردى؟ ـ آرى. ـ هنگام سعى نيّت كردى كه به سوى خدا مى گريزى؟ و آيا خداى داناىِ پنهانى ها اين را از تو دانست؟ ـ نه. ـ پس نه طواف گزارده اى و نه ركن ها را لمس كرده اى و نه سعى نموده اى! سپس پرسيد: آيا دست به حجر الأسود نهادى؟ كنار مقام ابراهيم(عليه السلام) ايستادى؟ و دو ركعت نماز گزاردى؟ ـ آرى. امام در اينجا صيحه اى زد و سپس فرمود: آه، آه! هر كس دست بر حجرالأسود نهد، با خداى متعال دست داده است، پس اى بيچاره، بنگر تا پاداش آنچه را كه حرمتش بزرگ است، تباه نسازى و اين مصافحه (و بيعت) را چون گناهكاران با مخالفت و ارتكاب حرام، نشكنى. سپس فرمود: وقتى كنار مقام ابراهيم(عليه السلام) ايستادى آيا نيّت كردى كه همه فرمان هاى الهى را اطاعت و همه نافرمانى هاى او را ترك كنى؟ ـ نه. ـ پس وقتى كه آنجا دو ركعت نماز خواندى، آيا نيّت كردى كه ابراهيم گونه نمازبگزارى و با نمازت، بينى شيطان را به خاك بمالى؟

ـ نه. ـ پس نه با حجر الأسود دست داده اى و نه در كنار مقام ابراهيم ايستاده اى و نه در آنجا دو ركعت نماز خوانده اى! سپس فرمود: آيا بر سر چاه زمزم رفته و از آب آن نوشيدى؟ ـ آرى. ـ آيا نيّت كردى كه بر فرمانبرى خدا استوار شوى و از نافرمانيش چشم بپوشى؟ ـ نه. ـ پس نه بر سر زمزم رفته اى و نه از آبش نوشيده اى! ـ آيا ميان صفا و مروه به سعى پرداختى؟ ـ آرى. ـ آيا نيّت كردى كه ميان بيم و اميد هستى؟ ـ نه. ـ پس نه سعى كرده اى، و نه راه رفته اى، و نه ميان صفا و مروه رفت و آمد كرده اى! سپس فرمود: آيا سوى منا رفتى؟ ـ آرى. ـ آيا نيّت كردى كه مردم را از زبان و قلب و دستت ايمن سازى؟ ـ نه. ـ پس به منا نرفته اى! سپس پرسيد: آيا در عرفات وقوف كردى؟ و بالاى جبل الرحمه رفتى و وادىِ نَمِره را شناختى و كنار جَمَره ها، خداى سبحان را خواندى؟ ـ آرى. ـ آيا با وقوف در عرفات آگاهى خداوند را بر شناخت ها و دانش ها شناختى، و دانستى كه خداوند نامه عمل تو را دريافت مى كندو به آنچه در درون و قلبت مى گذرد آگاه است؟ ـ نه. ـ آيا در بالا رفتن از جبل الرّحمه نيّت كردى كه خداوند به هر زن و مرد با ايمان رحمت مى فرستد و هر مرد و زن مسلمان را سرپرستى مى كند؟ ـ نه. ـ آيا در وادىِ نَمِره(28) نيّت كردى كه فرمان ـ به نيكى ـ ندهى تا خود فرمان برى و نهى ـ از بدى ـ نكنى تا خود از آن ـ بپرهيزى؟ ـ نه. ـ آيا هنگامى كه در كنارِ عَلَم ونَمِرات ايستادى نيّت كردى كه آنها گواهِ طاعت هاى تو باشند و به دستور خداوند، آسمان ها ـ همراهِ فرشتگانِ نگهبان ـ از تو نگهبانى كنند؟

ـ نه. ـ پس نه در عرفات وقوف كرده اى، نه از جبل الرحمه بالا رفته اى و نه نَمِره را شناخته اى و نه دعا كرده اى ونه كنار نَمِرات ايستاده اى! پيش از گذشتنِ از آنجا، دو ركعت نماز گزاردى؟ و به مزدلفه(30) رفتى و از آنجا سنگريزه جمع كردى؟ و از مشعر الحرام گذشتى؟ ـ آرى. ـ وقتى دو ركعت نماز خواندى، نيّت كردى كه آن نماز، نماز شكرِ شب دهم است، مشكل گشا و آسانىشرطِ برخوردارى از بركات زائر خانه خدا چگونه مى تواند از عنايات صاحبخانه و از بركات سرزمين وحى برخوردار شود؟ اين پرسش مهم ترين و اصلى ترين پرسش كسانى است كه به ديار وحى پاى مى گذارند، به ويژه آنان كه پس از سال ها انتظار، توفيق زيارت خانه خدا يافته اند و چه بسا اميد تكرار اين توفيق را ندارند. شايسته است در پاسخ به اين پرسش، از خود چيزى نگوييم، بلكه از صاحب خانه بپرسيم كه چگونه مهمانى را مى پذيرد و كدام زائر مى تواند از عنايات او بهره مند شود؟ بى شك كتاب او (قرآن كريم) و سخنان خاندان رسالت ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ ما را در دستيابى به پاسخ اين پرسش، يارى خواهد كرد. پاسخى كه كتاب خدا به ما مى دهد، اين است كه: صاحب اين خانه بسيار رؤوف و مهربان است، مهربان تر از او وجود ندارد. او رحمت و مهربانى را بر خود واجب مى داند: «كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ»(32). رحمت و مهربانىِ صاحب اين خانه بر همه چيز و همه كس گسترده است. او خود فرمود: { وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْء}،(33) كوتاهى و قصور از ناحيه او نيست. اين ماييم كه بايد موانع جذب رحمت حق را از خود دور كنيم. آنچه نمى گذارد زائر خانه خدا از بركات اين بيت پربركت بهره مند شود، آلودگى ها است. صاحب خانه به ابراهيم خليل الرحمان فرمان داد كه خانه اش را براى پذيرايى معنوى از زائران، پاكيزه سازد.

شرطِ اصلى

شرط اصلىِ ورود به اين خانه پاك و بهره گيرى از بركات آن، پاكى است.

شستشويى كن وآنگه به خرابات خرام   تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

زائر خانه خدا بايد خود و آنچه به او مربوط مى شود را، شستشو دهد و بر اين سرزمين قدم نهد و بايد با مال پاك، بدنِ پاك، لباسِ پاك به جايگاه پاكان وارد شود. كسى كه با مال ناپاك آهنگ اين ديار كند، در پاسخ «لبّيك» «لا لبيّك» مى شنود. آنان كه به پليدى شرك آلوده اند، حق ندارند به خانه خدا نزديك شوند! : { إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ} در اين خانه هر چه دل را از غير خدا بيشتر تهى كنى، از بركاتش بهره افزون ترى مى برى. در حديث است كه از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) پرسيدند: اسم اعظم خداوند چيست؟ فرمود: «كُلُّ اسْم مِنْ أَسْمَاءِ اللهِ أَعْظَم، فَفَرِّغْ قَلْبَكَ مِنْ كُلِّ ما سِواهُ، وَادْعُهُ بِأَيِّ اسْم شِئْتَ»(37). «هر نامى از نام هاى خداوند اسم اعظم است. دل از هر چه جز اوست خالى كن و به هر نامى كه خواهى بخوانش كه اجابتت خواهد كرد.» آرى، توجّه تام به حضرت حقّ ـ جلّ جلاله ـ و فارغ ساختن دل و پاكسازى جان از هرچه جز اوست، مهم ترين نكته اى است كه بايد زائران خانه خدا براى بهره گيرى از عنايات او در نظر داشته باشند. اين حال هر جا پديد آيد بركات الهى شامل انسان خواهد شد; در احرام، طواف، سعى، عرفات، مشعر، منا، روضه نبوى، كنار قبرستان بقيع و... به سخن ديگر، جاى جاى سرزمين وحى و هر يك از مناسك عمره و حج، بايد زمينه ساز حالِ دعا و ارتباط حقيقى با حضرت احديّت شود و در هر لحظه و جايى كه اين حال به انسان دست دهد، بى ترديد مشمول عنايات خداوند متعال قرار خواهد گرفت.

تنها جايى كه محبّت كردند يكى از ارادتمندانِ مرحوم شيخ رجبعلى خياط مى گويد: «پس ازمراجعت از سفر حج، به محضر شيخ رسيدم وگفتم: دوست دارم بدانم ره آوردى داشتم يا نه؟ فرمود: «سرت را پايين بينداز و حمدى قرائت كن.» سپس با توجهى خاص، نشانى هاى جاهايم و چگونگى لحظه ها و حالت هايم در مسجد الحرام را گفت، تا آنجا كه فرمود: «تنها جايى كه به تو محبت كردند، قبرستان بقيع بود كه در چنين حالتى بودى و چنين خواسته هايى داشتى.» آنچه در آنجا از خدا خواسته بودم، نزد ايشان مكشوف بود». ممكن است كسى بگويد: پيدا كردن چنين حالى و كسب چنين جايگاهى، كارى است كارستان كه براى هركسى ميسّر نيست، چگونه مى توان بدان دست يافت؟ پاكسازى دل، چگونه؟ در پاسخ بايد گفت كه تحصيل اين شرء چندان دشوار نيست، راه آسان هم دارد و آن عبارت است از شكستنِ دل. جام دل وقتى شكست آلودگى ها از آن مى ريزد، پاكيزه مى شود و حق تعالى در آن متجلّى مى شود، از اين رو است كه رسول الله(صلى الله عليه وآله) در پاسخ كسى كه پرسيد: خدا كجاست؟ فرمود: «عند المُنْكَسِرَةِ قُلوبُهم». «نزد آنان كه شكسته دلند!» و نيز در حديثى قدسى آمده است. «أنا عِندَ المُنْكَسِرةِ قُلوبهم». «من نزد شكسته دلانم!» بازار ما شكسته دلى مى خرند و بس دل كه شكست، اشك جارى مى شود و آلودگى هاى جان را مى شويد: غسل دراشك زدم كاهل طريقت گويند از امام صادق(عليه السلام) روايت شده كه فرمود: «إذَا اقْشَعَرَّ جِلْدُك وَ دَمِعَتْ عَيناكَ وَ وَجِلَ قَلْبُكَ فَدُونكَ دونك، فقد قُصِد قَصدُك»(41).

«هرگاه بدنت لرزيد و چشمت گريان شد و دلت تپيد، فرصت را ـ براى دعا ـ غنيمت شمار كه به تو توجّه شده است.» كم نيستند كسانى كه اين فرصت برايشان درخانه و بركاتش بهرمند شده اند. اينك چند نمونه از آنها را مى آوريم: با خدا خودمونى حرف بزن! از فاضل ارجمندى در حوزه علميّه قم كه به وى ارادت دارم خواستم كه خاطره زيبايش از بركات بيت الله الحرام را برايم بنگارد و او چنين كرد، امّا راضى نشد نامش در اينجا بيايد: «اولين بار بود كه توفيق رفيق مى شد كه اين بنده درحرم نبوى و وادى امن الهى در هنگامه عظيم «حجّ تمتّع» در ميان انبوه دل دادگان به حق، چونان «خسى» در ميعادگاه بزرگ عاشقان الله حضور يابم. آنان را كه توفيق اين نعمت فخيم فراهم آمده است مى دانند كه سفر آغازين حالى ديگر دارد و شور و هيجان و شوريدگى ديگر. در اين سفر ابتدا به مدينه رفتيم، شهر پيامبر، ديار آل الله، شهرى كه «بقيع» در دل آن انبوه، انبوه خاطرهاست و... روزها يكى پس از ديگرى گذشت و ما به لحظه هاى كوچ نزديك مى شديم، حال و هوايى را كه روز خروج از مدينه داشتم هرگز نمى توانم به خامه بياورم، در آخرين لحظات بارها و بارها بر بام شدم و با چشمانى اشكبار بر «قبّه سبز» نگريستم و غم انباشته از جدايى را فرياد كردم ... به مكّه وارد شديم... وادى قدس، حريم حقّ... كه كعبه در درون آن نمادِ برترين جلوه هاى توحيد و ديرپاى ترين خانه خدا و مردم كه همچنان شكوه زار و ديده گشا، سپيده باوران را به دلدادگى و شيدايى فرا مى خواند.

روزها مى گذشت و من همراه راهيان نور در حدّ توان از زيبايى ها، والايى ها، ارجمندى ها و... بهره مى گرفتم. آن سال در محضر عالمى بودم، كامل مرد و به اصطلاح پاى بر «سن» نهاده و سرد و گرم دنيا را چشيده كه براى بيست و يكمين بار توفيق يارش بود و... آن نيك مرد بى آنكه در ظاهر بنماياند، «اهل دل» بود و حرمت حريم حقّ را به خوبى مى شناخت و پاس مى داشت. روزى كه با هم از اينجا و آنجا سخن داشتيم گفت: براى بچه ها چه خريده اى؟ هيچ نگفتم. دوباره تكرار كرد، با لحنى آميخته به مزاح و جملاتى شيرين. به آرامى سرم را فرو آوردم و گفتم: بچه ندارم. پير مرد از اينكه شايد مرا آزرده باشد، نگران شد، و پس از جملاتى گفت: چند سال است ازدواج كرده اى؟ گفتم: بيش از هفت سال... گفت: خدا بزرگ است و شما جوان، دير نشده است... آن روز گذشت. با آن پير خردمند هيچ نگفتم، از زندگى و چه چه هاى آن سخن نداشتم. در سال هايى كه بر زندگانى مشتركِ خوب و سرشار از محبّت و صفاى ما گذشته بود ما براى حلّ مشكل گاه به پزشكان متخصص مراجعه كرده بوديم و نتايج را با جملاتى اميدوار كننده اما با آهنگى كه در پسِ آن مى شد «يأس» را خواند شنيده بوديم. با راهنمايى و پايمردىِ دوستى بزرگوار آخرين بار به پزشكى مراجعه كرديم كه در آن سالها گفته مى شد در رشته خود بى نظير است و گفته مى شد سخنش از سر دقّت و استوارى است و كارهاى شگفت او نيز زبان زد خاصّ و عام بود و... در يكى از مراجعه ها و از پسِ آزمايش ها و... متأسفانه آن بزرگوار با لحنى به دور از خلق و خوى پزشكى به من گفت: «فايده اى ندارد، همسر شما هرگز باردار نخواهد شد، مى توانى زندگانى را ادامه دهى و يا...» من فقط گفتم: دكتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم، زندگى وراى فرزند داشتن هم مى تواند زيبايى و شكوه و... را به همراه داشته باشد. اظهار نظر او را متأسفانه همسر نيك نهاد و وارسته ام شنيد، و آن شب بسى اشك ريخت و گاه گفت: هر چه مى خواهد بگويد و بگويند:

«دلم روشن است و به فضل خداوند اميدوار» و... من از اين همه، با همسفر ارجمندم هيچ نگفتم... فرداى آن روز به من گفت: مى دانى كجايى؟! مى دانى ميهمانى ؟! توجه دارى كه ميزبانت كيست؟ چرا از خدا نمى خواهى، حاشا كه اگر مصلحت باشد خداوند نياز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگويد. گفت: مى خواهم قصه اى بگويم و آنگاه توصيه اى: «سالى در محضر زائران تهرانى بودم، در ميان كاروان ما زائرى بود بى قرار و ملتهب، روزى او را بسيار نگران ديدم، گفتم چه شده است؟ گفت: حاج آقا! دعا كن، همسرم مريض است. «سِل» دارد و حالش بسيار وخيم است. امروز صبح به خانه تلفن زده ام، پسرى دارم اسمش كريم است، گفتم بابا چه مى خواهى برايت بگيريم، گفت، من هيچ چيز نمى خواهم، من مادرم را مى خواهم، از خدا شفاى مادرم را بگير. ديگر طاقتم تمام شده است، بى قرارم، اگر حادثه اى پيش آيد جواب كريم را چه بدهم؟! گفتم: مأيوس نباش، امشب برو و در «حِجْر اسماعيل» بنشين و با سوز و اخلاص با خدا زمزمه كن و فقط بگو: اى خداى كريم، كريم از تو مادر مى خواهد. گفت: همين؟! گفتم: همين!

گويا برق اميد در چشمانش درخشيد و رفت. فردا نزديك ظهر آمد، شگفتا! چهره دگرگون، شاد و سرحال، گفتم چه شد؟! گفت: حاج آقا! خداوندِ كريم، به كريم، مادر داد! دستور شما را عمل كردم، و يك ساعت پيش با دلهره به خانه تلفن زدم، خانه ما غوغايى بود. گفتند: اكنون همسرت به پا خاسته است و خود خانه را تميز مى كند و...» آنگاه روى كرد به من و با لحنى بسيار صميمى گفت: ببين، با خدا خيلى «خودمونى» حرف بزن! در «حِجْر اسماعيل» بنشين و زمزمه كن و بگو: خداوندا! تو به ابراهيم در كهنسالى اسماعيل دادى، من جوانم، آيا سزاوار است انتظار مرا برآورده نكنى؟ اى خداى ابراهيم، اى خداى اسماعيل به من ابراهيم بده، اسماعيل بده و... مرد لحنى بس گدازنده داشت، گويا خود با خدا زمزمه مى كرد و نتيجه زمزمه را مى ديد، نمى دانم اين را هم گفت و يا من تصميم گرفتم كه اگر خداوند لطف كرد و پسرى داد، برايش يكى از سه نام ابراهيم، محمّد يا اسماعيل را برگزينم و اگر دخترى عطا كرد فاطمه و يا هاجر را. با قلبى اميدوار امّا سياه، زبانى گويا امّا آلوده، آن شب را به توصيه آن بزرگوار عمل كردم و در سفر بسيار اين درخواست را بر زبان آوردم، از حجّ بازگشتم چندان طول نكشيد، لطف خداوند شامل اين بنده روسياه گرديد و كاشانه كوچك ما با حضور پسرى روشن شد! براى نامش آهنگ قرعه كردم، دوستانم مى گفتند اسماعيل نگذار، با توجيه هايى بى ربط و يَخ و شگفتا! سه بار قرعه زديم، هر سه بار «اسماعيل» بود.

اميدوارم من و اسماعيل و خانواده ام بندگان شايسته اى براى خداوند باشيم و اين موهبت را پاس بداريم و حرمت حريم حقّ را نشكنيم». اجابتِ دعاىِ دل شكسته اى ديگر شبيه داستانى كه گذشت، خاطره شيرين و عبرت آموزِ دوست ديرين، فاضل پر تلاش و خدمتگزار جناب آقاى محسن قرائتى از تولّد خويش است، او مى گويد: «پدرم تا چهل و چند سالگى صاحب فرزند نشده بود، دو همسر گرفت اما از هيچيك صاحب فرزند نشد. يكى از همسايگان ما فرزندان و نيز گربه هاى بسيار داشت. روزى گربه ها را در يك گونى مى اندازد و به در خانه ما مى آيد و به پدرم مى گويد: «ما هم بچه زياد داريم و هم گربه، ولى شما نه بچه داريد و نه گربه، حال كه خدا فرزندى به شما نداده، اين گربه ها را براى شما آوردم!» سپس گونى گربه ها را روى دستان پدرم رها مى كند و مى رود. پدرم به خانه برمى گردد و بسيار منقلب مى شود و به شدت گريه مى كند و مى گويد: «خدايا! آنقدر به من بچه ندادى كه همسايه ها احساس دلسوزى كرده، برايم گربه مى آورند.» بعد از آن بر مى خيزد و چند قالى كاشان را كه همه دارايى اش بوده، مى فروشد و (حدود 60 سال قبل) عازم سفر حج مى شود. پشت مقام ابراهيم، عرض مى كند: «خدايا! به ابراهيم در سن صدسالگى بچه دادى، من هم بچه مى خواهم» سپس دعا و توسل و مناجات مى كند و ادامه مى دهد: «خدايا! مى خواهم فرزندم مروّج دين تو باشد». پس از آن، خداوند 12 فرزند به وى عطا مى كند، يازده فرزند از مادر من و يك فرزند از همسر ديگرش! گاهى به شوخى مى گويم: شايد در آن گونى، 12 بچه گربه بوده است. من بزرگ شدم و مبلغ دين گشتم. بسيارى از من مى پرسند: «چطور شد كه پس از 20 سال مردم از حرفهاى تو خسته نشده اند و كهنه نشده اى؟» مى گويم: «اشكهاى پدرم پشت مقام ابراهيم كارساز بوده و من خودم را مولود كعبه مى دانم.»