بركات سرزمين وحي

محمد محمدي ري شهري

- ۴ -


فصل پنجم : توسل به امام عصر(عليه السلام)

بسيارى از ارادتمندان اهل بيت(عليهم السلام) با توسل به امام عصر ـ عجل الله تعالى فرجه الشريف ـ در سرزمين وحى، مشكل خود را حل كرده اند. داستان هاى كسانى كه در اين سرزمين از عنايات آن حضرت برخوردار شده اند، به قدرى زياد است كه جز افراد معاند كسى نمى تواند همه آن ها را انكار كند. گفتنى است در اين گونه موارد آن چه مسلم است اين است كه خداوند متعال به بركت توسل به آن حضرت مشكل را حل كرده است، امّا به طور قطع نمى توان گفت كه واسطه فيض، خودِ آن بزرگوار بوده يا فرستادگانش. در فصول مختلف اين كتاب، نمونه هاى متعددى از بركات توسل به آن حضرت در سرزمين وحى آمده است و اكنون چند نمونه ديگر: در راهِ جُحفه حجت الاسلام والمسلمين آقاى سيدجواد علم الهدى، در مكه، در جلسه اى به تقاضاى بنده فرمودند: «در گذشته، به طور معمول، چهار ـ پنج نفرى به جدّه مى آمديم و چون كاروانى وجود نداشت، صبر مى كرديم كه تعدادمان به سى ـ چهل نفر برسد تا كاميونى را اجاره كنيم و به جُحفه برويم.

در سفرى ميان سال هاى 35 تا 40، با گروهى حركت كرديم و شب هنگام به «رابغ» رسيديم و از آنجا به طرف جحفه حركت كرديم. راننده ادعا مى كرد كه راه را بلد است. جاده ها خاكى بود، احساس كرديم كه به طور غير متعارف جلو مى رود، پس از قدرى كه رفت، يك مرتبه ايستاد و با رنگ پريده گفت: راه را گم كرده ايم! تعدادى از مسافران خواب و تعدادى هم بيدار بودند. چاره اى جز اينكه به حضرت ولى عصر(عج) متوسل شويم، نداشتيم. هيچ چراغ و نشانى جز ستاره ها پيدا نبود. وقتى همگى سه مرتبه تكرار كرديم: «يا صاحب الزمان ادركنى» جوان عربى را ديديم كه از ركاب ماشين بالا آمد و گفت: «انا دليلكم» و ماشين حركت كرد، پس از چند دقيقه كه تپه ها را دور زد، ما را به مقصد رساند و به مجرد رسيدن، كه چند ماشين بارى هم به آنجا رسيده بودند، از ماشين پياده و غايب شد.»

* حجت الاسلام آقاى محمد حسين مؤمن پور نيز داستانى دارند شبيه به آن چه ذكر شد: «در سالى، به همراه دو كاروان، كه مدير يكى از آنها آقاى كاشانى بود، از قم براى زيارت خانه خدا، راهى ديار وحى شديم. چون ابتدا بايد به مكه مى رفتيم، لذا بايد در جحفه محرم مى شديم. كسانى كه سابقه بيشترى دارند، مى دانند كه راه جحفه، شنى بود و حركت از اين مسير، به ويژه شب ها خطر بسيار داشت. خوشبختانه در اين زمان راه حجفه آسفالت گرديده است. به هر حال، از مديران كاروانها تقاضا كردم كه همگى با هم حركت كنيم تا اگر حادثه اى رخ داد، يكديگر را يارى كنيم. نُه ماشين بوديم كه بايد نُه كيلومتر راه را طى مى كرديم و در بعضى از جاها، جاده تا حدود پنج متر شن بود. نه از برق خبرى بود و نه از امكانات ديگر. پس از طى دو كيلومتر، يكى از ماشين ها كه خانم ها را سوار كرده بود، در شن فرو رفت. مجبور شديم مسافران آن را به ماشين هاى ديگر منتقل كنيم. پس از طى دو كيلومتر از راه، يكى ديگر از ماشين ها نيز دچار مشكل شد، كه چاره اى جز آمدن جرثقيل و خارج كردن ماشين از لابلاى شن ها نبود و ما سه مدير كاروان نگران و مضطرب بوديم و امكان سواركردن صدنفر به يك ماشين هم وجود نداشت. در همين حال، ناگهان نور چراغ وانتى ما را متوجه خود كرد. نزديك آمد و گفت: راهى كه مى رويد اشتباه است، به دنبال من حركت كنيد تا راه را نشان دهم. بدنبال او راه افتاديم و به جاده اى رسيديم كه گويا از قبل سنگ چين شده و آماده براى حركت ماشين بود، به راحتى به نزديك مسجد رسيديم و نفهميديم كه آن شخص كه بود و چگونه در وسط بيابان ما را يافت و هدايت كرد. بى شك حالت اضطرارى كه پيدا كرده بوديم و دلها همگى متوجه آقا امام زمان(عج) شده بود، در خلاصى از اين گرفتارى مؤثر بود».

در بازگشت از جمرات

جناب آقاى علم الهدى در جلسه اى كه پيشتر اشاره شد، كرامت ديگرى بدين شرح نقل كردند: «مرحوم ابوى ما از اصحاب خاص مرحوم آية الله ارباب بودند. آنان پنج ـ شش نفر بودند كه با مرحوم ارباب مادام العمر انس داشتند. در سال 60 به حج مشرف شده بود. روز يازدهم به هنگام رمى جمرات گم مى شود و اين قضيه تا بعد از ظهر طول مى كشد. وضعيتش به گونه اى نبود كه بتواند اين حالت را زياد تحمل كند. او مى گفت: احساس كردم كه مُشرِف به مرگم، در گوشه اى نشستم و به آقا امام زمان(عليه السلام) متوسل شدم و عرض كردم: «حالا كه بناست از دنيا بروم، لااقل عنايتى كنيد كه به ايرانى ها برسم و بعد، از دنيا بروم.» در همين حال فردى مرا به اسم صدا زد كه فلانى! كاروانت را گم كرده اى؟ گفتم: بله، فرمود: به دنبال من بيا. شايد سه ـ چهار قدم راه نرفته بوديم كه فرمود: «اين كاروان شماست!» تا به خود آمدم كه او را بشناسم و با وى صحبت كنم، اطرافم را خالى ديدم و هر چه نگاه كردم ديگر ايشان را نديدم. روحانى كاروانى كه مرحوم ابوى با آن كاروان بود، اينجا هستند و ايشان هم در آن سال شاهد ماجراى گم شدن پدرم بودند.»

در راه عرفات

حجت الاسلام آقاى محمدحسين مؤمن پور داستان ديگرى دارند بدين شرح كه: «حدود سال 1351 هجرى شمسى، به عنوان روحانى كاروان به حج مشرف شده بودم. در آن دوران كاروان ها عزّت امروز را نداشتند و برخى از مديران كاروان ها، آن چه را مى خواستند انجام مى دادند و خيلى مقيد به رعايتِ دقيق مسائل شرعى نبودند. نزديك ظهر روز هشتم ذيحجه بود كه زائران را جمع كرده، كيفيت احرام حج تمتع و مسائل مربوط به آن را برايشان توضيح دادم و گفتم: گر چه احرام بستن در تمام شهر مكه جايز است ولى به لحاظ رعايت احتياط و براى درك ثواب بيشتر، ان شاءالله دستجمعى به مسجدالحرام مى رويم و پشت مقام ابراهيم نيت كرده، محرم مى شويم. وقتى سخنانم به آخر رسيد همراه زائران براى صرف نهار رفتيم. مدير كاروان با حالتى عصبانى وارد شد و خطاب به من گفت: سخنان شما مرا خيلى ناراحت كرد! پرسيدم: چطور؟ گفت: مگر ممكن است در اين وضعيت حاجيان را به مسجدالحرام ببريم؟ امكان ندارد، حتماً بايد همين جا محرم شويم و به عرفات برويم! در پاسخش گفتم: سخنان من مسائل شرعى حاجيان بوده و اگر ناراحتى، زمان حركت را به من بگو، تا خود همراه حاجيان بروم و به موقع نيز آنان را برگردانم. سپس به حاجيان گفتم:

سريع نهار را صرف كرده، آماده رفتن به مسجدالحرام شوند، آنان نيز به سرعت آماده شده، پياده از محل ساختمان كه در حجون بود، به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. وارد مسجد كه شديم آنها را نزديك مقام ابراهيم آوردم و ده نفر ده نفر مُحرم كردم و از آنان خواستم بى درنگ به هتل برگردند. وقتى خود تنها شدم، دو ركعت نماز خواندم، سپس نيت كرده محرم شدم و به طرف هتل راه افتادم، به هتل كه رسيدم ديدم مدير كاروان با حالتى عصبانى آمد و گفت: به شما نگفتم نمى شود زائران را در اين وضعيت به مسجدالحرام برد؟ يكنفر از حاجيان ساوه اى گم شده و شما بايد بمانى و او را پيدا كنى و با هم به عرفات بياييد! گفتم: بسيار خوب، حرفى ندارم. زائران با ناراحتى و تأثر به من نگريستند و من هم نگاه حسرت آميزى به آنان كردم و بيرون آمدم. اما اطمينانى در قلبم وجود داشت كه گويا گمشده را به زودى خواهم يافت. ابتدا به طرف قبرستان ابوطالب آمدم، سوره حمد را خواندم و ثوابش را به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هديه كردم، آنگاه به طرف مسجدالحرام رو كرده، به آقا امام زمان(عليه السلام)عرض كردم:

يابن رسول الله، به يقين شما اين روزها در اين سرزمين حضور داريد، عنايت كنيد زودتر گمشده خود را پيدا كنم. اين را گفتم و راهى مسجدالحرام شدم. آن سال ها، وسيله نقليه بسيار كم بود، بيشتر حاجيان لبيك گويان و پياده به سوى منا و عرفات در حركت بودند، من ازسويى حاجى گمشده را دقيق نمى شناختم و از سوى ديگر اگر او لباس معمولى مى داشت شايد زودتر مى توانستم وى را پيدا كنم، ولى الآن همه محرم شده اند، لباس ها همه سفيد است و يافتن او بسيار دشوار. در آن زمان ستادى براى گمشدگان تشكيل شده بود كه به آنان مراجعه كرده قضيه را گفتم، آنها با برخورد بدى به من گفتند: بايد به ستاد گمشدگان در منا بروى و من مأيوس بيرون آمدم. از طريق بازار ابوسفيان به مسجدالحرام مى رفتم و گاهى هم زير لب لبيك مى گفتم، كمى كه جلوتر آمدم، ديدم دو نفر مى آيند; يكى نسبتاً قدى رشيد دارد و بسيار خوش چهره است و فردى هم همراه اوست. كمى دقيقتر كه شدم 90% احتمال دادم يكى از آنان همان حاجى گمشده ساوه اى است! به سرعت به طرف آنها رفتم و ديدم حدسم درست است. خواستم با پرخاش با او سخن بگويم كه ديدم آن آقا به من اشاره كرد: آرام باشم; يعنى هشدار داد كه تو در حال احرامى پس مراقب باش.

آنگاه از من پرسيد: اين حاجى شما است؟ گفتم: آرى. سپس از حاجى ساوه اى پرسيدم: پس شما كجا رفتيد؟ گفت: كفش هايم را گم كردم، مقدارى دنبال آنها گشتم آخر هم پيدا نكردم وهم اكنون با پاى بى كفش آمده ام. از اينكه اين مشكل به راحتى حل شد خدا را سپاس گفتم ولى مشكل دوم آن بود كه كاروان حركت كرده و من بايد همراه اين زائر به عرفات بروم، آن هم با كمبود وسيله نقليه و شلوغى راه و ندانستن محل خيمه ها. بهرحال از خدا استمداد جستيم و سرانجام وسيله اى پيدا شد و هر دو نفر سوار شديم. مسافران معمولا محل سكونت و خيام خود را در عرفات مى دانستند و به موقع پياده مى شدند، اما من نمى دانستم، راننده هم نمى دانست. يكى دو مرتبه از راننده خواستم تا قدرى جلوتر برود، او هم مقدارى جلو رفت ولى به محلى رسيد كه گفت ديگر از اينجا جلوتر نمى روم و ما به ناچار پياده شديم. در اين حال ناگهان به ذهنم خطور كرد كه مطوّف ايرانيان «محمد على امان» است، خوب است سراغ او را بگيرم و از اين طريق خيمه ها را پيدا كنم، مشغول نگاه كردن به تابلو راهنما بودم كه ديدم آقاى عسكرى، يكى از مديران سابقه دار با حالتى مضطرب و خسته دنبال خيمه هاى خود مى گردد. به ما كه رسيد، پرسيد: خيمه هاى ما كجاست؟ ديدم او كه مدير است خيمه خود را گم كرده، چه رسد به من! ليكن نقطه اميد آن بود كه فهميدم خيمه هاى ايرانى ها در همين حدود است. مقدارى كه جلوتر آمديم و به خيمه هاى ايرانى ها رسيديم متوجّه شديم كه خيمه سوّم خيمه كاروان ما است. وقتى من و حاجى ساوه اى وارد خيمه شديم، ديديم كه كاروان ما هم تازه از راه رسيده اند، و هنوز درست مستقر نشده اند! شادى و شعف وجودم را فرا گرفت و با تمام وجود از عنايتى كه آقا امام زمان(عليه السلام) كردند، خوشحال و سپاسگزار شدم.»

در منا

امام جمعه طرقبه مشهد حجّت الاسلام والمسلمين آقاى عطايى خراسانى نقل كرد: «در سال 1371ش. با كاروان حاج تقى اميدوار با عنوان روحانى، توفيق برگزارى حج داشتم. تعدادى از مسافران كاروان از روستاى «گرو» كه در چند فرسنگى «راتكانِ» مشهد است ثبت نام كرده بودند و بقيه از مشهد مقدس بودند. در ميان روستاييان فردى ساده لوح بود كه حافظه اش را از دست داده بود; به طورى كه به زحمت اسم خودش به يادش مى آمد. به بستگانش كه همراهش بودند گفتم او با اين وضع نمى تواند حج انجام بدهد، ليكن فرزندان برادرش گفتند: ما از او محافظت مى كنيم و مواظبش هستيم. با زحمت نيّت احرام و لبّيك را به او تلقين دادم، عمره تمتّع را انجام داد. به عرفات آمديم. و آنگاه به مشعر. او را در ماشين زنها كه بعد از نيمه شب عازم منا بودند، با تعدادى از معذورين و يك نفر از خدمه به منا فرستادم.

صبح كه وارد خيمه هاى منا شديم، خبر دادند او در جمرات از ديشب گم شده است. تلاشها آغاز شد; زيرا او نه اسم خودش را مى دانست نه كارتى را همراه داشت. هر چه كوشيدند نتيجه نگرفتند. شب شد، نماز مغرب را كه به جماعت خواندم يكى از زائران نزد من آمد و گفت: حاج آقا! نگران نباشيد او آمد. خوشحال شدم.

بعد از انجام فريضه عشا و سخنرانى او را خواستم. گفتم كجا بودى؟ چه كسى تو را آورد؟ گفت: همان نزديكى هاى جمرات بى حال افتاده بودم. همين چند دقيقه قبل يك نفر آمد كه اسم مرا مى دانست. به من گفت بلند شو تا تو را به چادرت برسانم. تا حركت كردم ديدم اينجا هستم. فرمودند برو توى چادرت! آرى، چهره او نورانى شده بود. همه مى خواستند به صورت نورانى او نگاه كنند. همه فهميدند او مشمول عنايات خاصّ حضرت بقيّة الله شده است. احترامى خاص در ميان كاروان پيدا كرد. يكى از نزديكانش مى گفت از خصوصيات اين مرد آن است كه نمى داند گناه چيست. تا به حال خلاف و گناهى از او ديده نشده و با همه بى حواسى كه دارد اذان را كه مى شنود براى نماز به مسجد مى رود. و گاهى در مسجد تنها كسى است كه نماز اوّل وقت مى گزارد. او اكنون زنده است. در روستاى گرو راتكان مشهد به سر مى برد. و تمام زائران كاروان تا آخر سفر، حال خوشى داشتند و توسلشان به ولىّ عصر(عليه السلام) زياد بود و يقين كردم كسى كه او را به چادرها راهنمايى نمود، يا شخص بقيّة الله ـ عجّل الله تعالى فرجه ـ بوده و يا از اعوان و ياران آن حضرت. «اَللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشيَدةَ وَالْغُرَّةَ الْحميَدة».

فصل ششم: خاطرات گوناگون

در اين فصل شمارى از خاطراتِ زائرانِ خانه خدا را بدون شرح مى آورم، اين خاطرات به موضوع خاصّى اختصاص ندارد. امّا در مجموع جالب و آموزنده است و به گونه اى با موضوع اين مجموعه ارتباط دارد: خطرى شما را تهديد نمى كند سال 1370 پس از استعفاى مرحوم حاج احمد آقا خمينى ـ رضوان الله تعالى عليه ـ از سرپرستى حجّاج، مقام معظّم رهبرى، آية الله خامنه اى اين مسؤوليت را به اينجانب واگذار كردند، در حالى كه فقط 44 روز تا آغاز اولين پرواز زائران بيشتر فاصله نبود و در اين مدّت كوتاه مى بايست سياستگذارى، سازماندهى و برنامه ريزى هاى لازم صورت مى گرفت. از سوى ديگر پس از فاجعه خونين سال 1366 و شهادت چهارصد تن از زائران ايرانى در اين فاجعه، و سه سال توقّف اعزام زائران ايران به حج، دغدغه هاى فراوانى در مورد برگزارىِ آرام و آبرومندانه حج، به ويژه مراسم برائت وجود داشت كه اكنون مجال بازگو كردن آن نيست، همين مقدار اشاره كافى است كه جناب آقاى موسوى خوئينى ها كه در دوران رهبرى امام مدّتى مسؤوليت سرپرستى حجّاج را به عهده داشتند، در ملاقاتى كه پيش از سفر با ايشان داشتم، برگزارى آبرومندانه حج در وضعيت آن روز را تنها در صورت وقوع يك معجزه ميسر مى دانستند. بارى، پس از انتصاب به سرپرستى حجّاج به شدّت نگران آينده بودم، شايد روز دوّم يا سوّم پس از پذيرفتن مسؤوليت، يك روز ظهرهنگامى كه مى خواستم بخوابم، تازه سربر بالين نهاده بودم كه هاتفى جملاتى بدين مضمون گفت: «امسال هيچ خطرى پيش نخواهد آمد!»

اين بشارت در آن بحران روحى برايم بسيار اميدوار كننده بود، به فضل خداوند متعال و به رغم توطئه دشمنان و نااميدى دوستان، حماسه حجّ ابراهيمى در(59) پيام حجّ 1367 بدان اشارت كرده و بشارت داده بودند، در فضايى آرام امّا شورانگيز و پرشكوه برگزار شد كه اجمالى از آن در كتاب «سيماى حجّ سال 1370» آمده است. جالب توجّه اينكه بامداد روز چهارشنبه 12/4/1370 پس از اداى فريضه صبح از روضه نورانى نبوى(صلى الله عليه وآله) و بازگشت به محلّ اقامت، خواستم استراحت كنم، مجدّداً هنگامى كه سر بر بالين نهادم شنيدم، هاتفى جمله اى بدين مضمون گفت: «مراسم سال آينده فوق العاده و كم نظير خواهد بود.» اين بشارت نيز براى كسانى كه در متن ماجراهاى سياسى حجّ بودند قابل پيش بينى نبود. اين پيشگويى نيز به فضل خداوند متعال و عنايت بقية الله الأعظم تحقّق يافت و حجّ سال 71 زائران ايرانى به راستى با شكوه و كم نظير بود.

شفاى بيمار ساوه اى

نگارنده در سال 1358 نخستين بارى بود كه به حجّ مشرف شدم، در اين سفر، روحانى كاروان نيز بودم. كاروان ما از ساوه بود، پيرمردى در كاروان داشتيم ـ حدود 60 سال ـ اهل ساوه و مبتلا به بيمارى شديد آسم، پس از وقوف در عرفات با سختى به مشعر آمديم، بعد از نماز صبح بايد تا محلّ خيمه هاى ايرانى ها در منا پياده مى رفتيم، هر كس وسايل شخصى خود را همراه داشت، آن شخص نيز با كسالت و بار همراه پياده با ما آمد، با زحمت خود را به منا رسانديم، امّا خيمه هاى ايرانى ها را پيدا نكرديم، و در شدّت گرما تا نزديك ظهر سرگردان بوديم. سرانجام حدود ظهر جاى خود را يافتيم و پس از خوردن قدرى آب خنك و خاك شير، براى رمى جمره عقبه به منا رفتيم. آن مرد در بازگشت راه را گم كرده بود، پس از چند روز داستان خود را براى من چنين تعريف كرد: «پس از گم شدن بسيار گريه كردم، حالم بد شد، بالأخره راه را پيدا كردم و به خيمه آمدم، بر اثر خستگى زياد به خواب رفتم، در عالم رؤيا سيّد بزرگوارى را ديدم كهوارد خيمه شد، يك استكان شير در دست داشت وبه من داد، گرفتم وقدرى ازآن نوشيدم، از خواب پريدم، همه بدنم خيس عرق بود. حالت تهوّع به من دست داد، به دستشويى رفتم، مرتّب ـ چيزهايى مانند ـ چرك از گلويم خارج مى شد، از آن روز به بعد حالم خوب شد.» و تا آنجا كه به ياد دارم تا زمانى كه با ما بود، دارو مصرف نمى كرد.

اجابت دعا در كنار كعبه حجّت الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيّدجواد علم الهدى نقل كردند: «عمويم مرحوم حاج اكبر آقا نجفى ـ رضوان الله عليه ـ به همراه پدر به زاهدان و از آنجا به كويته و بمبئى رفته بودند و يكماه هم معطل شدند تا با يك كشتى، با 1500 مسافر و در مدت ده روز سفر دريايى، به جده رسيدند. ايشان مى گفتند: در مكه پولم تمام شد و چون هر كسى فقط مقدارى پول براى خود آورده بود، نمى توانست به ديگرى كمك كند، لذا به كنار خانه كعبه مشرف شدم و عرض كردم: پولم تمام شده يا مرا پيش خودتان نگه داريد يا اگر مصلحت است كه برگردم، به من پول بدهيد. در آن زمان مطوّف، محمد على غنام بود و ما نيز مسافر بوديم. به من گفت، اگر داخل، گرم است و پشه دارد، در بيرون تخت مى زنم، بخوابيد. همگى خوابيديم. نمى دانم در حال خواب بودم يا بيدارى، چراغها خاموش بود هيچكس هم در اطراف من نبود، كيسه اى در زير عبايم احساس كردم ولى از آنجا كه در حال بيدارى كامل نبودم، چندان توجهى نكردم. وقتى بيدار شدم، يازده عدد سكه طلاى عثمانى در كيسه ديدم و مشكلم برطرف شد!»

پيشگويى يك زائر جوان

ايشان همچنين نقل كردند كه: «آقاى محقق اهل رفسنجان و از اساتيد مدرسه عالى شهيد مطهرى، داستانى از سفر حج نقل مى كرد و اين داستان مربوط به سال هايى است كه حجاج در مدينه، در باغ صفا بودند. او مى گفت: وارد باغ صفا شدم، ديدم خانم ها پيرامون پيرزنى كه گرمازده شده بود، حلقه زده و به او خاكشير مى دهند و به سر و صورتش يخ مى مالند. چون مثل امروز پزشك نبود و همينطور ايرانى هم زياد نبود، پسر پيرزن كه از حرم بر مى گشت، به چهره مادر خيره شد و گفت: «مادر! تو به مشعرالحرام مى روى، به من وعده داده اند». همه كمك كردند و حال پيرزن خوب شد ولى من مراقب آن پسر بودم كه چه مى كند. حالت خاصى داشت، تا صبح مشعر در گروه ما بود، شبى كه در مشعر بوديم، تسبيح به دست گرفته و پيوسته قدم مى زد. در ميان مردم نبود. پس از نماز صبح كه به طور معمول همه سوار ماشين مى شدند تا جلوتر بيايند و نزديك طلوع آفتاب وارد مشعر شوند، لحظه اى از ديدن او غافل شدم تا وقتى كه حاجيان را سوار كرديم، از ماشين پياده شدم، اثرى از او نيافتم. پس از جستجو به پشت اتومبيل رفتم و او را در جويهايى كه براى جاده سازى كنده بودند، ديدم كه رو به قبله و تسبيح به دست جان به جان آفرين تسليم كرده است!»

توسل به حضرت امّ البنين(عليها السلام)

حجّت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيدجواد گلپايگانى نقل كردند كه: آقاى شيخ عباس آشورى كه از اهل علم مى باشند. داستانى را دو سال پيش در مدينه برايم نقل كرد. او گفت: «25 سال قبل به سرطان حنجره مبتلا شدم و براى معالجه به تهران آمدم. حاج غلام مس فروش كه در سفر مكه با او آشنا شده بودم، مرا براى معالجه به بيمارستان برد. معالجات فراوانى شد. مثل امروز نبود كه براى درمان اين بيمارى حنجره را بردارند. سرطان به تارهاى صوتى سرايت كرد و من صدايم را هم از دست دادم به طورى كه نمى توانستم سخن بگويم. دكترها جوابم كردند و گفتند: كارى از ما ساخته نيست. و من به بندر بازگشتم. همه ساله شب نهم محرم در تكيه و حسينيه برنامه اى براى حضرت ابوالفضل(عليه السلام)داشتيم كه من منبر مى رفتم. مجلس بسيار خوب و مفصلى بود. عصر روز هشتم كتاب «العباس» مقرَّم را مطالعه مى كردم، نوشته بود: «اگر كسى حاجت دارد، به امّ البنين، مادر حضرت ابوالفضل، متوسل شود، روز شنبه يا يكشنبه را هم براى ايشان نذر كند و روزه بگيرد، حاجتش برآورده مى شود.» همينطور كه كتاب را مى خواندم، منقلب شدم و به حضرت ام البنين توسل جستم و همان نذر را كردم و برخاستم، نماز مغرب و عشا را خواندم.

چون نمى توانستم منبر بروم، نزد خود فكر كردم كه پس لااقل در مجلس شركت كنم، وقتى وارد شدم، مردم مرا كه ديدند، گريه كردند; زيرا به طور كلى نمى توانستم حرف بزنم. جا باز كردند و در جمع مستمعين نشستم. نمى دانم چه نيرويى مرا از جا بلند كرد و به سمت منبر برد، از منبر بالا رفتم و روى منبر نشستم و نگاهى به جمعيت كردم و گفتم: بسم الله الرحمن الرحيم، و دو ساعت سخن گفتم و تا امروز هم منبر مى روم و صحبت مى كنم.» كرامتى ديگر از امّ البنين(عليها السلام) حجّت الاسلام آقاى حبيب الله يوسفى ـ روحانى كاروان ـ طى يادداشتى كه برايم فرستاد، نوشت: «گرفتار بيمارى سختى شدم; به طورى كه از شدّت درد و ناراحتى، در ماشينى كه ما را به مدينه مى برد به خود مى پيچيدم. وقتى به مدينه رسيديم، در دار السمان اسكان يافتيم بى درنگ، به درمانگاهى كه در همين ساختمان بود مراجعه كردم و با تزريق آمپول مسكّن مقدارى آرام شدم. تشخيص پزشك اين بود كه علّت درد، وجود سنگ مثانه است و جز عمل جراحى راه ديگرى ندارد و بايد تا ايران همچنان تحمّل كنم چون در مدينه و مكّه امكانات موجود نيست.

با اين حال مرا به بيمارستان ايران معرفى كرد. روز بعد به بيمارستان رفتم. تشخيص همان بود و من مجبور بودم تحمّل كنم و كم كم به درد عادت كردم و با مسكن خود را آرام مى كردم. راه رفتن برايم بسيار سخت بود امّا گاهى به زحمت تا حرم مى رفتم. يك شب حدود ساعت 10 از حرم بيرون آمدم و تا حدود 12 پشت بقيع به زيارت جامعه و استماع مداحى مدّاحان مشغول شدم. آخر شب بود و خلوت و من آرام آرام كنار قبر امّ البنين(عليها السلام) آمدم و به آن خانم متوسّل شدم. سرم را بر نرده هاى بقيع گذاشته گريه مى كردم. بعد از ربع ساعتى به طرف قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) برگشتم و پاى ديوار نشستم و به درد و ناراحتى خود بسيار گريستم. گفتم يا رسول الله، خوب مى دانى كه من براى خدمت به زائران شما آمده ام حال چگونه مى پسنديد كه يك بيمارى سخت از مدينه سوغاتى ببرم. خلاصه بعد از ساعتى از جا برخاستم و به طرف منزل رفتم. همان شب در عالم خواب ديدم كه روضه امام حسين(عليه السلام) را مى خوانم و مستعمين زيادى گريه مى كنند و خودم نيز زياد گريه مى كردم. با صداى اذان از خواب بيدار شدم.

وضو گرفتم و نماز خواندم و دوباره خوابيدم. ساعت8 از خواب بيدار شدم و پس از صبحانه به اتفاق حاج آقاى روحانى كه در خدمت ايشان بودم به بعثه رهبرى (فندق الدخيل) رفتيم و از آنجا به حرم و بعد از نماز ظهر از حرم به منزل آمديم. وقتى به خانه رسيديم، متوجّه شدم كه امروز هيچ دردى احساس نكرده ام، گرچه راه زيادى را پيموده ام. خداوند را شاهد مى گيرم كه از آن روز اثرى از آن بيمارى در خود نديده ام و ديگر به پزشك مراجعه نكرده ام.» تقاضاى بيست بار تشرّف: نامبرده خاطره ديگرى بدين شرح نقل مى كند: «در سال 60 به عنوان خدمه كاروان به حجّ مشرف شدم. در آن دوران هنوز لباس روحانيت نپوشيده بودم. چون زبان عربى بلد بودم مدير كاروان حقير را با چند نفر پيش پرواز فرستاد كه اوّل به مدينه و از آنجا به مكّه رفتيم و اوّلين بار كه مُحرم شديم و به طرف مكّه حركت كرديم، از مسجد شجره تا مكّه مشغول ذكر بودم و لحظه شمارى مى كردم كعبه و مسجد الحرام را ببينم. وقتى از باب ابراهيم وارد شديم و چشمم به كعبه افتاد، حدود 10 دقيقه ايستاده بودم و در حالى كه به كعبه نگاه مى كردم اشك مى ريختم. بعد از آن به طواف پرداختيم و پس از نماز طواف براى سعى به جانب كوه صفا رفتيم. با دوستان بر كوه صفا نشستيم و همگى به خواندن دعا پرداختيم. در آن حال و در آن مكان عرض كردم: خدايا! اين حرم و كعبه را خيلى دوست دارم. از تو مى خواهم كه حداقل بيست مرتبه مشرّف شوم و اين در حالى بود كه اصلا اميد نداشتم كه بتوانم بعد از آن سفر مشرف شوم و پولى هم نداشتم. امّا فكر مى كنم اين دعا مستجاب شد، چون سال بعد يكى از اقوام به من گفت كه مى خواهم شما را به نيابت از پدرم به حجّ بفرستم. قبول مى كنيد؟ گفتم البته و او پول ثبت نام مرا داد و در سال 62 به عنوان زائر آمدم و سال 63 به عنوان مسؤول تبليغات گروه جانبازان از طريق بنياد شهيد مشرف شدم و سال 65 و66 به عنوان معين و تا به حال (سال 77) حدود 10 مرتبه مشرّف شده ام و معتقدم كه ان شاءالله خداوند سفرهاى بعدى را هم (تا بيست سفر) قسمت خواهد كرد و حال مى ترسم كه بعد از بيست سفر ديگر موفق نشوم ولذا مرتب التماس مى كنم كه خدايا! من گفتم حداقل بيست مرتبه، پس حداكثر به كرم و لطف شما بستگى دارد!»

نعمتِ غير مترقبه

حجّت الاسلام والمسلمين آقاى قرائتى نقل كردند: «زمانى كه در منا و عرفات لوله كشى نشده بود و آب را در بشكه ها مى ريختند و داغ مى كردند، سالى به سفر حج مشرف شدم. در منا خيمه هايمان را گم كرده بودم. هوا بسيار گرم بود و من هم تشنه بودم. شخصى مرا ديد و پس از احوالپرسى گفت: «دنبال چه مى گردى؟ چه مى خواهى؟» گفتم: گم شده ام، هر چه جستجو مى كنم، محل اسكان را نمى يابم. دوباره پرسيد: خوب، چه مى خواهى؟ و من هم به شوخى گفتم: دوش آب سرد و يك انار يزدى! دستم را گرفت و به خيمه برد كه بعد فهميدم مربوط به آقاى مهندس شهرستانى است. به گوش آقاى مهندس چيزى گفت: او هم تعارف كرد. او در خيمه اش دوشى درست كرده بود كه آب سردى روى تنم ريختم وجگرم حال آمد. وقتى خواستم خداحافظى كنم، يك انار در مقابلم گذاشت وقسم خورد كه انار يزداست. اين خاطره برايم حادثه اى غيرمنتظره و خيلى شيرين بود.»

امدادِ گمشده اى در منا

حجّت الاسلام والمسلمين آقاى محمّد كاظم راشد يزدى مى گفتند: «در سال 1348 كه به سفر حج مشرف شده بودم، آمدن از مسير مشعر تا منا و نيز رمى جمرات بسيار سخت بود، سياهان آفريقايى زيادى به هنگام اذان صبح، براى رمى مى رفتند، سپس به مسلخ مى آمدند كه در مسير پايين (مسير مشعر به منا) قرار داشت. در اين مسير باريك، بويژه در منطقه «سوق الحرب» و ازدحام اتوبوس ها گير كرده و مانديم. هر سال در اين محلّ تصادفى پيش مى آمد كه در آن سال هم پيش آمد. جمعيت از دو طرف آمده و فشار مى آوردند. افراد زيادى كه براى رمى مى رفتند، سبب ازدحام شد و به هر صورت ما مانديم. معمولا از مشعر كه به منا مى آمديم، به خيمه ها نمى رفتيم، بلكه مستقيماً براى رمى جمرات مى رفتيم. در آن زمان من روحانى كاروان بودم، همسر حاج اسدالله نانوا اهل يزد، كه پيرزنى وارسته و از نظر عبادت و اخلاق و تقوا نمونه بود، همراه من بود. چشمش هم كم سو بود، به طورى كه بايد كسى دستش را مى گرفت و راه مى برد و معمولا همسرش حاج اسدالله اين كار را مى كرد. از محل توقف اتوبوس ها كه گذشتيم، پس از طى مسافت حدود پنج دقيقه، در آن ازدحام جمعيت، اين خانم را گم كرديم. در آن سال، هشت نفر زير دست و پا تلف شدند. من و يكى از دوستان مجبور شديم تا به كوه زده و از پشت خيمه هاى مصريها كه بالاى محل استقرار چادر ايرانيها بود، خود را به محل چادرها برسانيم.

پس از 4 ـ 5 ساعت و در حالى كه زخمى شده بوديم، خود را به خيمه ها رسانديم، ولى احدى از اعضاى كاروان ما نرسيده بودند. وقت ظهر بود، كه با كمال تعجب ديديم آن پيرزن در كنار خيمه با آرامش و سلامت كامل نشسته است. وقتى سؤال كردم كجا بودى؟ گفت: مرا آوردند، وقتى نگاه كردم و شما را نديدم، كسى آمد و گفت: «ناراحت نشو، بيا تا راهنمايى ات كنم. همينطور كه دستم را گرفته بود و بدون آنكه مسافت زيادى را طى كنيم، به اينجا رسيديم. چون پايم درد مى كرد، خوشبختانه راه زيادى هم نبود.» نكته تعجب آور آنكه چشمش هم بهبود يافته بود و تا سالهاى بعد هم كه حالش را مى پرسيديم، مى گفت: چشمم خوب است. برايمان شگفت آور بود كه چطور شد در آن روز كه تعداد زيادى حتى از مردان گم شدند، اين خانم به راحتى و با سلامتى كامل به چادرها رسيد. جز اينكه بگوييم عنايت حضرت بقية الله بود كه اين زن پارسا را نجات داد، چيز ديگرى نمى توان گفت.»

توسّل به امام مجتبى(عليه السلام)

فرزند شهيد محراب آية الله اشرفى اصفهانى نقل كردند: «پدرم مرحوم شهيد اشرفى اصفهانى تا روز شهادت احتياجى به استفاده از عينك نداشت و مى فرمود: در سفرى به مدينه، به چشم درد شديدى مبتلا شدم به طورى كه در قبرستان بقيع كه آفتاب مى تابيد، عبايم را بر سرم مى كشيدم كه از اذيت آفتاب در امان باشم و چون دكترى هم براى معالجه نبود، بناچار هر روز صبح چشمهايم را با چاى مى شستم. به آقا امام مجتبى(عليه السلام)عرض كردم: «آقا! ما طلبه ايم، بايد درس بخوانيم و مطالعه كنيم... » ايشان معتقد بودند كه ائمه بقيع را فقط به مادرشان حضرت فاطمه(عليها السلام) قسم بدهيد، چون به مادرشان زهرا خيلى حساسيت دارند. به مظلوميت زهرا قسم بدهيد. و خود اين كار را كردند. مى گفت: «به منزل برگشتم، صبح كه از خواب بيدار شدم، گويا اصلا دردى در چشمهايم وجود ندارد.» بعد از آن، به مدت 60سال به عينك احتياج پيدا نكردند تا يكماه قبل از شهادتشان كه به علت بى خوابى و مشكلات ناشى از جنگ، چشمهايشان درد گرفته بود. روزى خدمت حضرت امام(قدس سره) رسيدند و به ايشان گفتند: امام مجتبى(عليه السلام)مدت 60 سال چشمهايم را بيمه كرده است، از شما خواهش مى كنم، دستتان را روى چشم من بكشيد تا آخر عمر بيمه شوم. حضرت امام ابتدا مقدارى استنكاف كردند، ولى با اصرار ايشان، عينك را برداشتند و امام دست خود را بر چشمهاى ايشان كشيدند و اين آيه را خواندند «وَنُنَزِّلُ مِنْ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»(61) و به چشمان ايشان دميدند. از همانجا عينك را در جيب خود گذاشتند و در اين مدت تا زمان شهادت احتياجى به آن پيدا نكردند. مكرر مى فرمودند: اين سيد فرزند پيامبر، از زمانى كه دست خود را به چشم من كشيد، اصلا ناراحتى چشم ندارم.»

عنايت حضرت فاطمه(عليها السلام)

ايشان نيز فرمودند: «خانواده ما علوى و از سادات است. او مدت 6 ـ 7 سال به آرتروز شديد مبتلا بود. على رغم معالجه زياد، پزشكان اعلام كردند كه اين بيمارى علاج پذير نيست و تا آخر عمر با ايشان همراه است. لذا خيلى از بيمارى خود رنج مى بردند. در ماه رجب و روز ميلاد حضرت على(عليه السلام)به مشهد مشرف شديم. شب جمعه را در حرم حضرت رضا(عليه السلام) مانديم و از آقا خواستيم تا توفيق تشرف به عمره در ماه رمضانهم از حضرت، شفاى بيمارى و ناراحتى پايشان را درخواست كردند، پس از اذان صبح به هتل (مدائن) آمديم و پس صرف صبحانه ايشان استراحتى كردند و وقتى ساعت 11صبح بازگشتم، ديدم منقلب است و گريه مى كند، گفت: حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب ديدم، فرمودند: «خواسته هاى شما انجام شد.» در خواب خانم محجبه اى را ديدم، صورت جوانى داشت، فرمود:«آنچه از فرزندم حضرت رضا خواستيد، اجابت شد. عرض كردم: پايم درد مى كند و شما عنايتى كنيد.فرمود: «بايد به مدينه بياييد و حاجت خود را در آنجا بگيريد.» ايشان در عالم خواب التماس مى كنند كه شما كى هستيد؟ مگر با من نسبتى داريد؟ مى فرمايند: «من فاطمه هستم». لذا ايشان از من خواست كه هر طور شده بايد امسال به حج برويم. واقعاً سفر ايشان هم به طور معجزه آسايى درست شد، روز 23 شعبان به معاونت امور روحانيون بعثه مقام معظم رهبرى تلفن كردم و با مسؤول اعزام روحانيون عمره صحبت كردم.

وقتى حضورى خدمتشان رسيدم، هنوز صحبت نكرده بودم كه ايشان گفت: آقاى اشرفى! مايليد در ماه رمضان به مكه برويد؟ پاسخ مثبت دادم و بلافاصله دستور داد، اسم بنده را براى حج همان سال بنويسند... . وقتى مشرف شديم، در مدينه منوره، با حرم فاصله چندانى نداشتيم، اما درد پاى ايشان بيشتر شد، به طورى كه هر ده قدمى كه راه مى رفتند، روى صندلى كه تهيه شده بود، مى نشستند و مجدداً حركت مى كرديم. شب اول خيلى مشكل بود. اما شب دوم كه مشرف شديم، گفت: به مادرم زهرا(عليها السلام) گفتم تا حاجتم را برآورده سازد. وقتى سؤال كردم كه آيا در قبرستان بقيع گفتى؟ گفت: «سمت باب جبرئيل، جانمازم را پهن كردم و نماز خواندم، و پس از نماز سرم را به ديوار گذاشتم و عرض كردم: شما مرا دعوت كرديد و من اجابت كردم.» خدا را شاهد و گواه مى گيرم، وقتى كه ايشان ازماليدم». از آن زمان تاكنون پادرد ايشان به طور كامل خوب شد، صندلى را كنار گذاشتيم، وقتى به ايران بازگشتيم فرزندانمان تعجب كرده بودند كه چه كرديد؟ گفت: شفايم را از مادرم، حضرت زهرا(عليها السلام) گرفتم و آمدم.گفتند:

هيچگونه اثرى از آرتروز مشاهده نمى شود. دراز همكاران اتفاق افتاد كه او ماجرا را چنينچند روزى از آمدنشان به مدينه نگذشته بود كه مادرم دچار سكته مغزى شد و نيمى از بدنش فلج گرديد و زبانش از تكلّم باز ماند. مادر را در بيمارستان هيأت پزشكى بسترى كرديم و دكتر متكلّم (رييس وقت بيمارستان قلب شهيد رجايى تهران) دكتر معالج ايشان بود. 48 ساعت از بسترى شدن مادر گذشته بود كه دكتر متكلم مرا خواست و گفت: مادر شما سكته كامل كرده و حداقل شش ماه به صورت فلج باقى خواهد ماند و بعد از آن هم ممكن است با فيزيوتراپى و تست هاى ورزشى بهبود يابد و ممكن است كه سكته مجدد كند و تمام بدنش فلج شود. فرداى آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا كه از مسجد شريف نبوى خارج شدم، بسيار گريه كردم و از حضرت صديقه طاهره شفاى مادرم را خواستم و تا ساعت سه بعدازظهر در كوچه هاى مدينه سرگردان بودم و توان رفتن به بيمارستان را نداشتم بالاخره به بيمارستان رفتم و به محض ورود به اتاق، مادرم را در حالى كه روى تخت نشسته بود و دست و پاى خود را تكان مى داد، مشاهده كردم.

با ديدن من به گريه افتاد و فرياد زد: «شفا گرفتم، شفا گرفتم!» من كه متحير شده بودم، گريه كردم و به دنبالاتاق ايشان آمدند و با ديدن وى، در حالى كهاز اينكه تا آخر عمر بايد سربار شما شوم، خيلى ناراحت شدم و با حضرت فاطمه درد دل كردم كه «اى خانم! فرزندم را تقديم كرده ام، راضى نشويد كه در بازگشت مورد تمسخر معاندان و مخالفان انقلاببا جلال و عظمتى را ديدم كه به كنار تختم آمد و(62) ـ دست به بدنم كشيد، ديدم بدنم گرم شد، خوب شدم، پزشك ها آمدند و گفتند: خدا تو را شفا داد...». جالب اينكه به من خبر دادند كه همسفرهاى او در منا براى شفاى وى مجلس دعايى ترتيب داده بودند كه ناگاه با تعجب مى بينند ايشان وارد مجلس شد، با سابقه اى كه آنان از بيمارى وى داشتند وقتى متوجّه شفا يافتن او مى شوند همگى منقلب مى گردند و مجلس شور و حالى پيدا مى كند... شفاى فرزند آقاى اسماعيل اكرامى كه در كاروان حاج آقاى جواديان در خدمت بعثه مقام معظّم رهبرى بود مى گويد: «سال 57 خداوند فرزند پسرى به من عطا كرد وناراحتى مى كند، ولى هر گاه بدون قنداق باشد مشكل ندارد. بالاخره او را نزد پزشك برديم و پس از معاينات به ما گفتند: فرزند شما از ناحيه پا به صورت مادرزادى فلج است و پابند مخصوص افراد فلج را به ما داد و گفت بايد او اين را ببندد. من خيلى غصه خوردم و سال 58 براى اوّلين بارآن روز به مدير كاروان گفتم من امروز كار نمى كنم و مى خواهم به حرم بروم. ساعت حدود 2 بعد ازظهرخانه كعبه چسباندم و گفتم: خدايا! همانطور كه بهمن برگردان.

مدّت زمانى گذشت به نظر خود پنج دقيقه ولى نگاه كردم ديدم آسمان تاريك و چراغ هاى مسجدالحرام روشن شده است. خدا را شاهد مى گيرم كه اصلا گذشت زمان را حس نكردم و فكر مى كردم پنج دقيقه است كه در آنجا ايستاده ام. اين ماجرا گذشت و من به تهران رفتم. در آمد و شدهاى معمول فراموش كردم وضعيت على رابپرسم، ناگهان چشمم به او افتاد كه دستهايش را به ديوار گرفته و دارد راه مى رود. با تعجّب موضوع را از همسرم پرسيدم و او كه تازه متوجّه شده بود، برايم تعريف كرد چند روز است على دست خود را به ديوار مى گيرد و راه مى رود. خدا را شكر كردم و در همان حال نذر كردم كه همه ساله براى خدمت به زائرين خانه خدا به حجّ بيايم و از آن سال تا كنون همه ساله آمده ام يا حجّ واجب يا عمره. و پسرم هم ديگر مشكلى ندارد و در حال حاضر پيش دانشگاهى را تمام كرده و خود را براى رفتن به دانشگاه آماده مى كند.»