مقامات السالكين‏

محمد ابن محمد دارابى

- ۸ -


پس اگر به نغمه خوش دلپذير بخواند كه دل را به حركت آورد و سامع را ربط به خدا دهد و از فساد به صلاح خواند يا به غير غنا خواند، تفاوتى ندارد و هر دو جايز است، بلكه به آواز خوش خواندن اوْلى و انسب خواهد بود، كه هرگاه سامع را به فعل خيرات خواند، يعنى جنّت را به ياد دهد، چنانچه در حديث كنيزكِ مغنّيه گذشت. و هرگاه آن خواندن خوش، دل را صفا دهد و شخص را به طاعت خدا نزديك كند و دل را از معصيت دور كند و بهشت و حور و قصورى كه براى پرهيزكاران مهياست به ياد دهد و همچنين نعيم مقيم و جنّات نعيم كه براى اولياء الله، حقْ تعالى آماده كرده و آن درجات رفيعه و مقامات شريفه به ياد دهد و سامع به سبب شوق آن به افعالى پردازد كه موجب وصول به سعادت اخروى باشد، همچون شنيدن آوازى، حرام نخواهد بود، بلكه مستحب خواهد بود و اهل ورع و تقوا آن را بر خواهند گزيد و خوب خواهند دانست و در اين اشكالى نيست، خصوص هرگاه حق تعالى در كلام حميد مجيد خود كه اصلًا باطل در آن نيست و حق و صدق است، فرموده باشد كه هر كلامى كه بشنويد تابع بهترين آن كلام شويد و شك نيست كه كلام نظم به آواز خوش شنيدن بهتر است از همان كلام كه به عنوان نثر بدون آواز خوش بشنوند. چه، هر كس مى‏داند كه تأثيرى ديگر دارد و شخص را نزديك به طاعت مى‏كند و دور از معصيت. و در مادّه كسى كه نتيجه بر عكس دهد، حكم به عكس خواهد بود. چه، مكرر گذشت كه احكام شرع نظر به اشخاص مختلف مى‏شود. چه، مريضى كه در خودِ خود يابد كه روزه براى او ضرر دارد، روزه براى او حرام است و اگر ضرر نيابد، افطار حرام است و اين قياس نيست، بلكه جزئى در تحت كلى است. چنانچه مخفى نيست نزد ماهرين در علم شريعت. و معلوم شد كه شعر مذموم آن است كه مشتمل باشد بر مضامين كاذبه و مدايح زايده يا هجوهاى مؤمنين، و الّا اشعارى كه مشتمل بر معانى حقّه و مضامين صادقه نفس الأمريه كه در واقع مؤثّر در نفوس رقيقه باشد مجوَّز است، زيرا كه مراد از شعرى كه مذموم است اگر مطلق كلام موزونِ مقفّا باشد لازم مى‏آيد كه جمعى از اكابر دين، نامشروع از ايشان سر زده باشد نعوذ بالله منه و قايل به اين كسى نيست با آنكه از حضرات ائمّه معصومين (صلوات الله عليهم اجمعين) كلام موزون مقفّا سرزده بلكه در افصح كلام واقع شده، چنانچه چندين بيت برآورده‏اند و از آن جمله اين است: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ» و ديوان حضرت امير المؤمنين (صلوات الله عليه) و مناجاتهاى آن حضرت و حضرت سيد العابدين و ساير معصومين برهانى است قاطع بر جواز كلام موزونِ مقفّا. و صدوق در عيون الأخبار از امام همام علىّ بن موسى الرضا عليه ألْف التحية و الثناء كلام موزونِ مقفّا روايت نموده كه قريب يكصد و بيست بيت است. و هرگاه اشعار حقّه جايز باشد خواندن و گفتن آن را به صوتِ حسن چرا جايز نباشد با آنكه حقْ تعالى مطلق صوت حسن را دوست مى‏دارد و رسول آن را اجملِ جمال خوانده و خداى تعالى هر جميل را دوست مى‏دارد و از جمله جميل صوت حسن است به تخصيص.

هرگاه اشعارى باشد كه مشتمل باشد بر اذكار و حقايق و معارف و مواعظ و نصايح حسنه و استماع اين قسم بر تقدير ترجيع، غنا نيست بنا بر اينكه فاضل ربّانى در كفايه فرموده كه: غنا همان است كه كنيزكان در آن زمان در مجلس خمور و فسق مى‏خواندند و الف و لام را بر الف و لامِ عهد حمل نموده خصوصاً وقتى كه مؤمنين را از آن صوت، حالاتِ مثلِ خشوع و خضوع و رقّت عارض شود. و اگر حركات و غشيت عارض شود بنا بر آيات و احاديث است كه خدا و رسول خدا از آن خبر داده‏اند چنانچه حق تعالى‏ مى‏فرمايد كه: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ». يعنى به درستى كه نيستند مؤمنان مگر آن جماعتى كه هرگاه ذكر كرده شود خداىْ تعالى‏ بترسد دلهاى ايشان و هرگاه خوانده شود بر ايشان آثار غريبه و صنايع عجيبه او زياده مى‏شود ايمان ايشان و دست از ما سوى الله كشيده در مقام توكّل قرار گيرند. و هرگاه از شنيدن ذكرْ ترس الهى و زيادتى ايمان و توكّل به هم رسد البتّه آن وهله پشيمانى از ما فات خواهد بود و به صدد ناكردن فعل به‏ درآيند و اين معناى توبه است و خدا توبه‏كاران را به نصّ كلام معجزْ نظامش دوست مى‏دارد كه فرموده: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ». و از ادعيه مأثوره از اصحاب عصمت رجحان آه و ناله كه انين و حنين است و امثال آن مستفاد مى‏شود. نهايت اگر كسى ساختنى كند و بر خود ببندد بد است و نماز كه افضل عبادات است ريايى او سودى ندارد با آنكه گريه بر خود بستن در احاديث واقع شده: فمن لم يبكِ فتباك. اگر كسى گويد كه: در قوله تعالى «الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» تابعِ احسنِ قول شدن اين معنا ندارد كه تو گفتى بلكه اين است كه بشنود قول اشعرى مثلًا كه مى‏گويد كفر و معصيت همه از خداست و بشنود كه كفر و معصيت به سوء اختيار ماست و عبادت به توفيق خداست تابع اخير شود كه نسبت قبيح به جناب احديت قبيح است.

جواب آنكه: «فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» شامل جميع است گو ظاهرش اين باشد كه تو مى‏گويى، امّا منحصر در همين معنا نيست بلكه اگر عام نگيريم كه چند حكم از يك آيه بيرون آيد در بعض مواضع آيه «لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ» و كريمه «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ» و «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‏ءٍ» چگونه درست خواهد شد؟ چه همه چيز در كلامِ ملكِ علّام هست بعضى به ظاهر و بعضى به باطن و به مفهوم موافق و مفهوم مخالف و دليل‏ فحوى‏ و اقتضا و غير ذلك چنانچه علما بر اين معنا اتّفاق دارند و بعضى مخصوص به دانستن معصوم است.

ديگر آنچه تأييد است براى مباح بودن خواندن شعر، قول شيخ زين الملة و الدين شهيد ثانى است كه در شرح لمعه مى‏گويد كه مصنّف در ذكرى‏ مى‏گويد:

و بُعدى ندارد كه خواندن شعر نزد او مباح باشد، چنانچه از او نقل كرده‏اند: هرگاه آن شعر نفعى داشته باشد، مثل بيتى كه مشتمل بر حكمتى و موعظتى و [مصلحتى‏] باشد يا شاهدى براى لغتى باشد يا شاهدى براى لفظ حديثى و آيه قرآنى باشد و امثال اينها، زيرا كه نزد علما معلوم است كه در حضور سرور كاينات (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بيت شعر، بلكه بيتهاى بسيار مى‏خواندند در مسجد رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و حضرت مى‏شنيدند و انكار نمى‏فرمودند.

و مى‏گويد كه: بعضى اصحاب الحاق كرده‏اند به اشعارى كه مشتمل بر حكمت و به جهت شاهد حديث و آيه باشد، شعرى كه موعظه باشد، يا مدح حضرت سيد المرسلين يا مدح ائمّه معصومين (صلوات الله و سلامه عليه و عليهم اجمعين)، يا مرثيه حضرت امام حسين سيد الشهدا عليه التحية و الثناء باشد كه منافاتى با غرض بناى مسجد نداشته باشد در مسجد مى‏توان خواند. چه، بناى مسجد از براى ياد خداست و قرب به جناب احديّت كه: «أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي» مسجد براى نماز است و نماز براى ياد خداست و قرب به جناب احديّت. و نزد علما مسلّم است كه ذى وسيله، اشرف از وسيله است به سوى مقصود و به عبارتى ديگر كار، بهتر از آلت كار است، يا بگوييم كه علت غايى كه مقصود از آن كار است، اشرف از آن كار است.

بعد از آن مى‏گويد: اينكه شنيده‏اى كه حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) منع خواندن شعر كرده، آن شعرهاى واهى بى اصل است كه اثرش نقيض مذكورات باشد مثل شعرى كه بنده را از خدا دور كند، يا مشتمل بر تعسّفات شاعرانه و تكلّفات منشيانه يا هجو مؤمنى باشد نه هجو كفار چنان كه مشهور است كه حسّان بن ثابت هجو كفار مى‏كرد و آن حضرت فرمودند: قل و روح القدس معك، يعنى: «بگو كه روح القدس معاون و مدد كار توست». ديگر فرموده: «بگواى حسّان كه بيت شعر تو در هجو كفار بر ايشان، كارگرتر از طعن سنان است». آرى، چنين است كه آن سرور فرموده و آنچه از حضرت امير المؤمنين (صلوات الله عليه) منقول است كه:

جراحات السنان لها التيام *** و لا يلتام ما جرح اللسان‏

جراحات سنان التيام پذير هست و زخم لسان التيام پذير نيست.

بيت‏

آنچه زخم زبان كند با مرد *** زخم شمشيرِ جان ستان نكند

با كلام آن سرور انطباق دارد.

اگر كسى گويد: در قرآن واقع شده: «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ. أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ» و در سوره يس واقع است كه: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ». جواب از آيه اوّل آنكه: جمعى از كفّارِ قريش، رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و اهل اسلام را هجو مى‏كرده‏اند به شعر خود چون: ابو سفيان بن الحارث و عمرو بن العاص و عبد الله الزبعرى و ضرار بن خطّاب برادر عمر بن خطاب، و باعث زيادتى و غلبه جمعى از مشركان مى‏شدند اين آيه نازل شد كه «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ...» پس بنا بر اين الف و لامِ و الشعراء، عهد خارجى بود چنانگه گذشت.

و جواب از آيه دوم آنكه: كلام آن حضرت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را ايشان شعر مى‏شمرده‏اند و گاهى مى‏گفته‏اند كه از سلمان ياد مى‏گيرد چنانچه در قرآن است كه هذا «أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ» چون چنين بود خداى تعالى‏ مى‏فرمايد: كه ما تعليم شعر به او نداده‏ايم يعنى قرآن شعر نيست و الّا آن حضرت فرموده:

أنا النبي لا كذب *** أنا ابن عبد المطلب‏

و غير اين، و ديگر مناجات معصوم:

و كم لله من لطف خفيّ *** يدقّ خفاه عن فهم الذكيّ‏

و كم يسر اتى من بعد عسرٍ *** و فرج كربة القلب الشجيّ‏

و كم غمٍ تساءبه صباحاً *** و يأتيك المسرّة بالعشيّ‏

إذا ضاقت بك الأحوال يوماً *** فثق بالواحد الفرد العليّ‏

ترسّل بالنبي فكلّ خطب *** يهون إذا توسّل بالنبيّ‏

و لا تجزع إذا ما ناب خطب *** فكم لله من لطف خفيّ‏

و حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) به اين مناجات كه مشتمل بر قواعد شعرى است در مسجد الحرام مشغول مى‏بوده:

أ لا أيّها المأمول في كلّ حاجةٍ *** إليك شكوت الضرّ فاسمع شكايتي‏

و مناجات ديگر:

ألم تسمع بفضلك يا منائي *** دعاء من ضعيف مبتلاء

غريق في بحور الغم حزنا *** أسير بالذنوب و بالخطاء

انادي بالتضرّع كلَّ يومٍ *** مجدّاً بالتبتّل و الدعاء

[و مناجات ديگر از حضرت امير المؤمنين (صلوات الله عليه) كه مشهور است:

لك الحمد يا ذا الجود و المجد و العلى‏ *** تباركت تعطى من تشاء و تمنع‏

تا آخر كه طولانى است‏]. و حضرت امام الجنّ و الإنس على بن موسى الرضا (صلوات الله عليه) بيتى كه داخل قصيده دعبل بن على الخزاعى كرده مشهور است.

[و از حضرت امير المؤمنين (صلوات الله عليه) اشعار در موعظه و نصايحى كه حسنين (عليهما السلام) را كرده‏اند و حِكَمِ متفرقه و اشعارِ مشتمل بر زهدِ در دنيا و فناى آن و اخلاق جامعه آنقدر وارد است كه به بيان نمى‏آيد]. و نمى‏توان گفت كه اشعار از ايشان صادر شدن اتّفاقى است چنانچه بعضى مى‏گويند كه اشعار حضرات از قصد و اراده نيست و ظاهراً اين گفتن از روى شعور نباشد. و اشعار ابو طالب در مدح آن سرور در اصول كافى مسطور است بلكه از آدم در مرثيه هابيل تا خاتم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هيچ يك از اهل دانش، بى كلام موزون نبوده‏اند و وجه «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ» و شأن نزولش دانستى.

ديگر آنكه: [آنچه از] آن حضرات سر زده از الهام الهى است و حِكَم و مصالح، و آنچه از شعر مذموم است مقدّمات خياليه بى اصل است پس شعر هم مثل غنا دو قسم است: يكى ممدوح و ديگرى مذموم.

اگر كسى گويد كه: منع از شعر خواندن در مسجد و روز جمعه و ماه مبارك رمضان و شب مطلقاً و اگر چه در شأن اهل بيت باشد واقع شده.

جواب: بعد از آنكه معارض است به آنچه از علّامه و شيخ زين الدين از حديث نقل شد آنكه اتّفاق فرقه محقّه است كه خواندن شعر در صُوَرِ مذكوره مكروه است و هر مكروه حلال و جايز است و بر امر جايز مذمّت و طعن جايز نيست و حلال را بدعت گفتن بدعت است.

و جواب ديگر آنكه: معصوم فرموده كه اگر چه در شأن ما باشد و نفرموده كه اگر چه در توحيد و مناجات و حِكَم و مصالح و مواعظ باشد با آنكه شعر چنينى عبادت است و كراهت در عبادت به معناى اقلّ ثواباً است و نهى از آن نهى تنزيهى است و نهى از اشعار مواعظ واقع نشده و اگر باشد از بابت نهى از نماز در حمّام است به معناى اقلّ ثواباً با آنكه اين حديث معارض دارد چه در احاديث اهل بيت واقع است كه ذكر ما و ياد ما و يادكنندگان ما از جمله ذكر خداست و چون ذكر ما كنند همان است كه ذكر خدا كرده‏اند و ياد نمودن اعداء ما ذكر شيطان است.

و اگر كسى گويد كه: هرگاه ذكر حضرات، ذكر خدا باشد پس منع ذكر خدا به عنوان نظم مى‏رسد.

جواب آنكه: مناجات منظوم از معصوم بسيار است و آن بى شك ذكر خداست و شيعه آن است كه هميشه ذكر و مدح حضرات مى‏كرده باشد چه عبادت است و ترغيب در حديث وارد شده كه زينت دهيد مجلس خود را به ذكر علىّ بن ابى طالب. و ديگر واقع شده كه زيارت يكديگر كنيد و ذكر ما كنيد كه باعث احياى دين شما مى‏شود. پس چگونه ذكر و مدح حضرات (صلوات الله عليهم) ممنوع باشد به عنوان نظم كه اوقَع است در نفس از نثر؟

[عشق و جمال‏] و امّا آنچه در باب «عشق» واقع شده، مخترَع نيست. چنانچه بعضى فهميده‏اند.

و دليل عدم اختراع، آن است كه در كتاب مستطاب كافى است در باب عبادت كه قال رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم):

أفْضَلُ الناسِ مَنْ عَشَقَ العِبادَةَ فَعانَقَها وَ أحَبَّها بِقَلْبِهِ وَ باشَرَها بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَها فَهُوَ لا يُبالي ما أصْبَحَ مِنَ الدُّنيا عَلى‏ عُسرٍ أوْ على يُسْرٍ.

آن سرور مى‏فرمايد كه افضل مردمان كسى است كه عاشق عبادت باشد و از غايت محبّتى كه با عبادت دارد از بابت محبوب او را در آغوش كشيده، دست در گردن او در آورد، و به دل دوست دارد و بدن خود به بدن او بسايد و از همه چيز، خود را فارغ ساخته، تمامى خود را به او دهد و پروايى نداشته باشد كه روز كه به بامداد مى‏آيد به تعب مى‏گذراند يا به راحت. يعنى مقصودش عبادت باشد و دنياى او گو خراب شود.

ديگر در سوره كريمه يوسف واقع شده: «قَدْ شَغَفَها حُبًّا» و شَغَف، محبّت به افراط است كه همان عشق است و مدار به معناست نه به لفظ. احدى نزاع ندارد در اينكه «زليخا» عشق «يوسف» داشت و همان عشق است كه به حبّ ادا كرده و فرموده كه دوستى يوسف پرده‏هاى دل زليخا سوخت. يعنى عشق يوسف آتش در جان زليخا انداخت. و اسم عشق، توقيفى نيست كه به همان لفظ كه متلقّى از شارع باشد تكلّم بايد نمود. چه، اين معنا در قرآن است، چنانچه خدا مى‏فرمايد كه: «إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولى‏». يعنى اين معنا در كتب سابق آسمانى هست نه اين لفظ و همچنين در قرآن است كه: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» و همين معناى عشق است.

ديگر خدا، قصّه عشق و عاشقى را احْسَن القصَص خوانده، پس چگونه اين معنا بدعت باشد؟ و در ديوان منسوب به امير المؤمنين، به نظر رسيده كه فرموده: «مَنْ ماتَ مِنَ العِشْقِ فَقَدْ ماتَ شَهيداً».

ديگر اين را به سبيل حديث نقل كرده‏اند كه شيخ ابو على در مقامات العارفين آورده و نصير الملّة و الدّين كه از مشايخ اجازه حديث است اين را در شرح مقامات العارفين تلقّى به قبول نموده: «مَنْ عَشَقَ وَ كَتَمَ وَ عَفَّ فَماتَ‏ ماتَ شَهيداً».

هر كس عاشق باشد و عشق خود را بپوشاند و عفّت بورزد، به حيثيّتى كه در آن عشق، نامشروعى از آن سر نزند، پس در آن عشق بميرد، شهيد مرده باشد يعنى درجه شهدا دارد.

اگر كسى گويد كه: عشق نسبت به جناب الهى دادن بدعت است.

جواب آنكه: در احاديث قدسيّه وارد شده نسبت به آن جناب، چنانچه در جامع الاسرار سيد حيدر آملى كه از علماى متبحّر معتبر اماميّه است و در كشكول شيخ بهاء الحق و الملة و الدين بيان نموده‏اند و همچنين شيخ ابن [ابى‏] جمهور در تصنيف خود نقل كرده كه جناب احديت فرموده‏اند:

«يا عِبادي مَنْ عَشَقَني عَشَقْتُهُ وَ مَنْ عَشَقْتُهُ أدْخَلْتُهُ الجَنَّة».

و باز فرموده: «مَنْ أحَبَّني عَرَفَني وَ مَنْ عَرَفَني عَشَقَني وَ مَنْ عَشَقَني فَقَتَلْتُهُ وَ مَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَيَّ دِيَتُهُ وَ أنَا دِيَتُهُ».

يعنى كسى كه مرا دوست مى‏دارد، معرفت مرا دارد و هر كس معرفت مرا دارد، عاشق من است و هر كس عاشق من است، او را به درد عشق خود مقتول مى‏سازم و هر كس كه من او را مقتول ساختم، بر من است خونبهاى او و من خود خونبهاى اويم.

و اين خود بديهى است كه عشق، تابع حُسْن است. آنجا كه حسن بر كمال است چون عشق نباشد؟ و چگونه شهيد عاشق نشود؟ و هر كس چنين باشد، البته خدا او را اجر خواهد داد و آمرزيده خواهد شد.

ديگر، روايت از معصوم در كتب مصنّفه فضلا واقع شده و مولانا محسن در تصانيف خود آورده و شيخ در كشكول به عنوان حديث ذكر كرده:

العِشْقُ جُنُون الهيّ فصَحا مَعلومه عَنْ غَمامِ كَثْرَةِ الصّفاتِ وَ صَفا عَنْ كُدُورَةِ الاعتبارات و ارتفَعَتِ الكَثَراتُ العَقْليّة عَنْه بِنُورِ العِشْقِ الحَقيقي وَ الحُبِّ الذّاتيّ حَتّى يبلغَ صاحِبهُ كَمالَ الإِخلاصِ وَ كمال الإخْلاصِ نَفْيُ الصِّفاتِ.

يعنى عشق جنونى است از جانب الله، و عشق حقيقى تابع كمال حُسنى است كه حُسنهاى تمام عالم، ذرّه‏اى از خورشيدِ حُسْنِ آن جناب است. پس عشق، پاك و صاف مى‏گرداند معلوم خود را. يعنى آنچه در ذهن چنين عاشق است، محو و صاف مى‏گرداند، به سبب محبت معشوق حقيقى، امور اعتبارى كه غير خود است از عاشق زايل مى‏گرداند يا صفات زايد بر ذات از معشوق محو مى‏گرداند و صفات را عين ذات مى‏داند، و مرتفع مى‏سازد جميع صور عقليه [را] از عاشق آنجا كه سلطان عشق تسخير نمود لشكرِ عقل را چه ياراى ماندن؟ حاصل كه جايى كه عشق غير معشوقْ سوز درآمد، در آن، عاشق به غير معشوق چيزى نمى‏گذارد در اين صورت، آن عاشق كمال اخلاص به آن ذات مقدّس به هم مى‏رساند و غير ذاتِ بَحت چيزى در فضاى خاطر او جلوه ظهور نمى‏كند و كمال اخلاص با ذات معشوق وقتى است كه غير معشوق را دوست ندارد و اگر اثبات صفت زايد بر ذات كند، آن صفت را دوست خواهد داشت، پس غير معشوق را دوست داشته و اين منافى اخلاص است چه، هر صفت غير موصوف است.

و بعضى از عرفا گفته‏اند: «العِشْقُ غَريم لا يُقضى حَقُّه وَ انْ أعانَ‏ الثَقَلان».

يعنى: عشق، طلبكارى است كه اگر جنّ و انس مدد كار شوند، حق او را ادا نمى‏توانند كرد.

نظم‏

هر چه گويم عشق از آن برتر بُوَد *** عشقْ امير المؤمنين حيدر بود

ديگر گفته‏اند: «العِشْقُ داء يُميت به العاشِقَ وَ العاشِقُ به يَفْتَخِر».

عشق دردى است كه عاشق را به آن درد هلاك مى‏سازد و عاشق افتخار دارد كه عشق او را كشته و به دردِ عشق مرده.

اگر كسى گويد كه: اطبّا گفته‏اند كه عشق، مرضى است سَوداوى كه از كثرت تصوّرِ معشوق به هم مى‏رسد و علاجش ترك تصوّر آن است و اشتغال به‏ چيزى كه از آن تصوّر باز آيد، مثل سفر و غيره.

جواب آنكه: عشق، محبّت به افراط است [كه‏] از براى غير خدا مذموم است، و كلام ما در محبّت الهى است كه ممدوح است به آيه كريمه: «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ». اگر كسى گويد كه: ابن بابويه در امالى نقل كرده به سندِ متصلْ به مُفضَّل، كه گفت: «سألتُ أبا عَبد الله (عليه السلام) عَنِ العِشْق، قال: قُلوب خَلَتْ عَنْ ذِكْرِ اللهِ فأذاقَها اللهُ حُبَّ غَيْرِهِ». مفضّل مى‏گويد: سؤال كردم از عشق، حضرت فرمودند دلى است كه خالى باشد از ذكر خدا و در آن محبّتِ غير جا كرده باشد.

جواب آنكه: عشق، دوستى بر كمال است و حرف ما همين است كه چنين دوستى سزاوار جناب احديت است و دوستى غير خدا در آن چيزى نيست، پس اين دليل از براى ما بر خصم است، نه از براى خصم است بر ما. و اين نيز جلوه ظهور يافت كه عشق، مثل غنا و شعر دو قسم است: ممدوح و مذموم.

اگر قايلى گويد كه: مى‏گويند عشق مجاز [ى‏] پلى است كه از آن كه گذشتى به حقيقت مى‏رسى، كه المجاز قنطرة الحقيقة.

جواب آنكه: اگر ما يُتَوقَّف عليه ممدوح باشد ممدوح است و الّا فلا. چه هرگاه شخصى هر تار موى او به ميخِ تعلّقى بسته باشد بر او مشكل خواهد بود كه از همه دفعةً واحدة واپردازد. و اگر به تدريج متعلّق به يكى شود و بعد از آن از يكى به واحدِ حقيقى پردازد آسانتر خواهد بود.

مى‏گويند: ما يُتَوقَّف عليه و وسيله محبوب، محبوب است و نِعْمَ ما قال‏ بهاء الملّة و الدين:

كلّ من لم يعشق الوجه الحسن *** قدّم الرحل إليه و الرسن‏

يعنى آن كس را كه نبود مهرِ يار *** بهر او پالان و افسارى بيار

سينه خالى ز مهر گلرخان *** كهنه انبانى بود پر استخوان‏

از حضرت شمسه پيش طاق دلها، علىّ مرتضى (صلوات الله عليه وآله الأصفيا) سؤال نمودند كه قلب سليم كدام است؟ فرمودند كه دلى است كه غير خدا در آن چيزى ديگر نباشد حاصل آنكه: ما حب بر كمال جناب احديّت را عشق مى‏گوييم و اين ممدوح است به آيات و احاديث، نه بدعت است و نه احداث و نه ابداع و نه اختراع. و در كتاب مستطاب كافى از امام بحق ناطق، جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام)، ثقة الإسلام محمد بن يعقوب به سند متّصل نقل نموده كه آن حضرت فرمود:

اذا تَخلّى المُؤْمن مِنَ الدُّنيا سما و وَجَدَ حَلاوَةَ حُبِّ اللهِ وَ كانَ عِنْدَ أهْلِ الدُّنيا كأنّه قد خُولِطَوَ انَّما خالَطَ القَومَ حَلاوة حُبِّ اللهِ فَلَمْ يَشْتَغلُوا بِغَيْرِهِ. يعنى هرگاه مؤمن از دنيا واپردازد و به خدا مشغول شود، بلند مرتبه مى‏گرداند خداى تعالى او را، و فائق مى‏شود بر خلايق، و شيرينى دوستى خدا و چاشنى محبّت او به دلش مى‏رسد و چون از دنيا واپرداخته و پروايى ندارد، از وجود و عدم دنيا آن شخص چنان بر نظر مردمان و مفتونان دنيا مى‏آيد كه او مجنون است. چه، مى‏بيند كه محبّت معشوق ايشان كه عجوزه دنياست ندارد، مى‏گويند: ديوانه است كه اگر ديوانه نبودى، محبّت چنين معشوقى كه دنيا باشد ترك نمى‏كرد، چنانكه در حديث است كه «أكْثَر أهْلِ الجَنَّة البُلْهُ» و حضرت مى‏فرمايد كه اين مؤمنانِ تارك دنيا كه مردم ايشان [را] ديوانه مى‏خوانند، محبّت الهى ايشان را بى پروا ساخته از شغل به غير خدا. خوشا [حال‏] چنين ديوانگى. «ديوانه هر كه مى‏شود اين طور عاقل است». و چه خوب فرموده عارف به اسرار جَلىّ و خفىّ مولانا سحابىِ نجفى. رباعى‏

آگاه بِزىّ‏اى دل و آگاه بمير *** چون طالب منزلى، تو در راه بمير

عشق است نشان زندگى ورْنِى *** زينسان كه تويى خواه بزى خواه بمير

فرد

منكر عشق ار سلامت است، عجب نيست *** دهر، مكافاتِ اين گناه ندارد

عرفى‏

آنان كه غم عشق خريدند همه *** در كوى شهادت آرميدند همه‏

در معركه دو كَوْن فتح از عشق است *** با آنكه سپاه او شهيدند همه‏

و له‏

با ياد رخش ز ياد ما، ياد مباد *** گو هستى ما زبيخ و بنياد مباد

هر چند نشد ز عشق شادان نفسى *** جز عشق نصيب جانِ ناشاد مباد

ناصح! چه پى نصيحت ما گردى *** وقت است كزين راه غلط واگردى‏

دستار ز سر نهى و عاشق بشوى *** گِردِ سَرِ معجر زليخا گردى‏

كه «المَجازُ قَنْطَرةُ الحَقيقة» چه، عاشق مجازى كه خواهد حقيقى شود از يك جا بايد دل كنده شود. زيرا كه دل از مواضع متفرقه، به واسطه عشق مجازى بركنده به خلاف غير او كه دل از هزار جا بايدش برداشت و اين معناى «المجاز قنطرة الحقيقة» بود كه گفته شد نه ترغيب بر عشق مجازى. چه، عشق مجازى مرضى است سوداوى مذموم، چنان كه گذشت.

حافظ قدس سره‏

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق *** ثبت است بر جريده عالم دوام ما

رباعى‏

واثق غم دوست مى پرستم دارد *** كيفيّت نام دوست مستم دارد

پا كوفتن و دست زدن از من نيست *** عشق است كه ره به پا و دستم دارد

رباعى (سحابى قدس سره)

بر هر چه رسى جز به وى اقرار مكن *** كان قوّت و حول اوست انكار مكن‏

اين جزو جدا مدان از آن كلّ، زنهار *** چون عضو ز تن بريده، مردار مكن‏

لمؤلفه‏

يكى صد نمايى، چو از خود برايى *** شود خوشه چون دانه از گل بر آيد

مثنوى وحشى‏

چه باشد كار عشق و عشقبازى *** ز لوث آرزو گشتن نمازى‏

عنان خون به دست عشق دادن *** غرضها را همه يكسو نهادن‏

اگر گويد در آتش در فكن رخت *** بيندازى و منّت دانى از بخت‏

مگو نتوان دوباره زندگانى *** كه گر عشقت مدد بخشد توانى‏

زليخا را چو پيرى ناتوان كرد *** گلش را، دستْ فرسودِ خزان كرد

ز چشمش روشنايى برد ايّام *** نهادش پلكها بر هم چو بادام‏

كمان بشكستش ابروى كمان دار *** خدنگ انداز غمزه، بردش از كار

لبش را خشك شد سرچشمه نوش *** به كلّى نوش خندش شد فراموش‏

در آن پيرى كه صد غم حاصلش بود *** همان اندوه يوسف در دلش بود

سر مويى ز عشق او نمى‏كاست *** به جز يوسف نمى‏گفت و نمى‏خواست‏

كمال عشق در وى كارگر شد *** نهال آرزوىِ او ثمر شد

بدو نو گشت ايّام جوانى *** مثنّى كرد دور زندگانى‏

به مرد آن كه دادِ بندگى داد *** دوباره عشق او را زندگى داد

اگر مى‏بايدت عمر دوباره *** مكن پيوند عمر از عشق پاره‏

خاتمه‏

در بيان آنكه اكابر، صوت حسن و نغمه خوش شنيده‏اند و سماع از ايشان بسيار واقع شده. و راجح دانسته سلطان الموحّدين و سيّد السّالكين و زين العارفين آية الله تعالى في الأرضين شيخ صفى الدين رحمة الله عليه ابد الآبدين. در كتاب صَفْوة الصَفا از آن بزرگ دين منقول است كه مُلَخّص آن اين است كه:

چند مرتبه بناء خانه و زاويه نهاد و اتمامش ميّسر نشد، پس در اين مقام كه اكنون خانه و زاويه و خلوت‏سراى متبرّك است، جاى و مسكن ساخت [و] تمام شد و كمال گرفت و محطّ رحال و مهبط رجال و قباب اوليا و مآب اصفيا شده و آن موضع «سماع» است كه شيخ قدس سره فرمود كه: از فيض الهى كه به دل من فرود آمد، در اين موضع نصيبى رسيد. آن مقام است كه اكنون مرقد منوّر شيخ است كه قبله اقبال و كعبه آمال و امانى جهانيان است و جمعيّت دين و آثار صفايى كه تا قيامت در اين مقام ظاهر خواهد شد، از آثار آن فيض است، يعنى فيضِ در آن سماع. شيخ صدر الدّين ادام الله بركاته گفت كه شيخ قدس سره به اين غزل سماع مى‏كرد:

بيت‏

بيار باده كه ديرى است در خُمار تُوام *** اگر چه دلق كشانم نه يار غار توام‏

تا شب عيدى چنان كه وظيفه سماع مى‏باشد كه شيخ قدس سره از خلوت‏ بيرون آمده بود قوّالان چيزى بسيار بگفتند و شيخ به سماع برنخاست.

مولانا علاء الدين عطاء الله زيدت فضائله كه از ائمّه مشاهير اردبيل است، گفت: در سماعى كه شيخ قدس سره در وجد و سماع بود، نظر كردم پايهاى مبارك او را ديدم در هوا به مقدار گزى و مقدار نيم گز بر روى زمين نمى‏آمد بلكه سماع در هوا مى‏كرد!

ختم و ارشاد

از حضرت ابراهيم على نبيّنا و آله و (عليه السلام) منقول است كه چون جناب احديت او را خليل خود خوانده بود، به غير مرضيّات الهى و غير آنچه خدا آن را دوست دارد، چيزى از او صادر نمى‏شد تا به مرتبه‏اى كه فرزند دلبند خود را در معرض قربانى درآورد، ملائك گفتند كه چون حق سبحانه و تعالى نعمت بى حدّ و بى حصر به خليل خود عنايت فرموده اگر در عبادت حضرت احديّت، كمال سعى داشته باشد سهل است. چه، هر كس اين قدر نعمت و ثروت از تفضّلات الهى در مادّه خود مشاهده نمايد، البتّه اين عبادت از او صادر خواهد شد، حق تعالى خواست كه بر ملائك حجّت تمام كند كه عبادت حضرت خليل، محض دوستى و خُلّتى است كه با آن جناب دارد نه به ازاى شكر نعمت، مَلَكى را فرستاد كه به آواز خوش، نام الله بر زبان جارى ساخت، حضرت خليل الرّحمن چنان لذّتى يافت كه محو شد، از آن ملك استدعا نمود كه يك بار ديگر نام حبيب من به آن نوا مذكور ساز كه ثُلث مال‏ خود به تو دادم.

نظم‏

همه را مى‏كنم فداى شما *** تا ز هم نگسلد نواى شما

تا آنكه به سه مرتبه كه استدعاى ذكر نام خدا نمود، تمام مال خود را بخشيد و بر تمام ملائك، حجّت تمام شد كه دوستى خليل ربّ جليل از محبّت است نه بازاءِ شكر نعمت و نغمه حضرت داود معجزه او بود.

اگر كسى گويد: شريعت پيش از ما، در دين ما حجّت نيست.

جواب آنكه: ميان اهل علم اختلاف است، جمعى مى‏گويند كه شريعت «من قَبلنا» حجّت نيست. و بعضى مى‏گويند كه حجّت است تا خلافش در دين ما ظاهر شود. و حجّت بر اين مى‏گويند كه شخصى در زمان رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) «ظِهار» نسبت به زن خود كه دختر عموى او بود كرد. زن شكايت به خدمت آن سرور بُرد. حضرت فرمودند كه بايد تو بر شوهرت حرام باشى. پس آن حضرت به طريق سابقِ معهود در ميان قبيله قريش، فتوا نمود تا آيه كريمه «قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ. الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ» نازل شد حضرت از آن طريقه سابق، رجوع نمود، به مضمون آيه كريمه حكم فرمودند. پس اگر آيه نازل نشدى، حكم، همان طريقه سابق بودى.

و در بعض كتب معتبره از ابو القاسم نصرآبادى منقول است كه فرموده: «لِكُلِّ شَي‏ءٍ قُوت و قُوت الرّوح السّماع».

بيت‏

به از روى خوب است آواز خوب *** كه آن حظّ نفس است و اين قوتِ روح‏

و سلطان الحكما و قدوة العرفا نصير الملة و الدين در رساله انوار الحكمة مى‏فرمايد كه: «وجد صوفيان به عبارات راست نمى‏آيد كه آن سرّ حق است و هر چه عبارت بنده در آن تصرّف تواند كرد، آن سرّ حق نباشد».

و در كتاب صفوة الصّفا در فصل هفتم از باب اوّل آن مسطور است كه:

روزى قوّالان در حضرت شيخ زاهد قدس سره چيزى گفته بودند، شيخ فرمودند: از براى ايشان چيزى مى‏بايد و طالبانْ قُراضه چندى دادند. شيخ صفى الدّين قدّس الله روحه با خود انديشه كرد و چون هيچ ندارم و شيخ زاهد را معلوم است و واقفِ حالِ فاقه من است، اگر چيزى ندهم حَرَجى نباشد. ناگاه شيخ زاهد قدّس الله روحه به وى نگه كرد كه طالب عاشق گويد كه چيزى ندارم، به قوّال چه دهم؟ اگر در دست چيزى ندارد، قراضه‏اى قرض نمى‏تواند كردن و دادن؟ مِن بعد چنان شد كه چون وقت ايثار و چيزى دادن بودى، شيخ قرض مى‏كرد و مى‏داد و به هر مدّت پيغام به والده مى‏فرستاد كه چندين قرض دارم و والده‏اش عوض قرض وى مى‏فرستاد، تا اداى دَين مى‏كرد.

نظم‏

از دست مكوّنات بخشش گَهِ جود *** با تنگ بضاعتى چو دريا مى‏بود

باز در فصلِ اول از باب چهارمِ همان كتابِ مستطاب، منقول است كه:

شيخ صفى الدّين عليه الرّحمة فرمود كه هر وقت گوش دل، شنوا شود كه «تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» و قرآن را چنانكه حقّ استماع است بشنود، و متابعت احْسَن كند، چنانكه اوامر الهى را به رغبت و اخلاص تلقّى نمايد. و همچنان اگر به دل مستمع شد در سماع، نه به نفس، كه چون به دل شنود، متابعت احسن كرده و اگر به نفس شنود، خطا كرده باشد. وقتى كه به دل شنود، مثالش همچنان باشد كه كلاه از سرباز برگيرد و خطا از پيش چشمش برخيزد و صيدش بنمايد. پس در پى صيد خود پرواز كرده و مضطرب گردد و تا صيد خود در نيابد سكون نگيرد، و همچنان اهل وجد چون از قوّال قولى نشوند كه آن مقام و منزل ايشان باشد، اضطراب در ايشان پيدا آيد و تا به مطلوب خود و به مقصد خود نرسند، قرار و آرام نگيرند.

نظم‏

جاى آرام جز از ساعد سلطان نكنند *** عاشقانى كه در اين اوج طلب، شهبازند

و آنكه به نفس و هوا مى‏شنود، واسطه شهوت در ميان مى‏آيد و رقص شهوانى و نفسانى مى‏كند! نظم‏

انس دل يافتگان حرم خلوت دوست *** با چنين مزبله جيفه، كجا پردازند

و همچنان فرمود كه سماع سه قسم است: تواجد، و وجد، و حالت مقام.

تواجد، همچنان كه بيمارى را لرزه‏اى غالب بشود، اندك مايه اختيار از او بستاند، امّا اختيارِ عقلش باقى باشد، سماعى باشد تكلّف آميز اگر چه به دل مى‏شنود، لكن دل، تمام صحّت نيافته است و ضعف هنوز باقى است.

و سماع اهل وجد غير اختيارى است. مثالش همچنان كه چرخ آسياب است كه حركت او به اختيار او نيست و چندان كه آبش به قوّتتر و بيشتر، حركت او به قوّتتر و بيشتر.

و سماع اهل وجود و به اصطلاح شيخ قدس سره حالت مقام آن است كه او بر حالت و وقت خود غالب باشد و اگر خواهد سماع بر وقت و حالت خود آورد و اگر خواهد نه و در آن حالت كه باشد مسلوب الاختيار نباشد. اگر خواهد حركت كند و اگر نخواهد نكند، صاحب اختيار باشد.

بيت‏

چون دل اندر مسند تمكين نشست *** شه صفت شد اختيارش زيردست

مقصود از نقل اين چند فقره كه كسى را شك نيست در ولايت شيخ زاهد قدس سره و خاقان الموحّدين شيخ صفى الدين رحمة الله عليهما، و مع هذا سماع مى‏نموده‏اند و به سبب شنيدن صوت حسن، وجد و حالتْ عارض ايشان مى‏شد. و سخنى در آن نيست كه خواندنِ قوّالان ايشان همين طريق بوده كه بالفعل ارباب عرفان در اين روزگار مى‏خوانند بلكه به تواتر رسيده كه در آن زمان در گيلان اين طايفه با خواندن، دفّ حلقه‏دار نيز مى‏زدند و مسموع مى‏شود كه بالفعل آن دف زدن با خواندن در ميان طايفه مستمر است. و شأن اين مشايخ كبار ارفع از آن است كه مرتكب معصيت و فسق شوند.

اگر كسى گويد كه: از روى تقيّه مى‏كرده‏اند.

جواب اول آنكه: تقيّه در امرى است كه اگر نكنند مخالف، آزار برساند. و اين بديهى است كه اگر كسى نخواند يا غنا نكند، مخالف آزار نمى‏رساند. و ثانياً دانستى كه بعضى از عامّه خصوصاً ابو حنيفه منكر وجد و سماع بوده و همچنين كثيرى از مخالفان، منكر خواندن. جعلنا الله و ايّاكم من أهل السّداد و هدانا إلى سبيل الرشاد و حفظنا عن التعصّب و العناد بحقّ محمّد و آله الأمجاد.