تكمله
بعضى از عرفا و جمعى از فضلا در تصانيف خود چنان ذكر كردهاند كه حقْ سبحانه و
تعالى، سرّى در دل انسان به وديعه نهاده از قبيل آتش در سنگ، و چنانكه به ضربِ آهن
بر سنگ، آتش ظاهر شده به صحرا افتد، از سماع آواز خوش، گوهر دل به حركت آمده آن چيز
پيدا آيد. بى آنكه آدمى را در آن اختيارى باشد. و سبب آن مناسبتى است كه گوهر دل
آدمى را با عالم عِلْوى و ارواح كه گلشن هميشه بهارِ حُسن است، هست. و هر حُسنى كه
در اين عالم محسوس است، همه ثمره و نتيجه و عكس حُسْنِ آن عالم است. پس آواز خوش
چون حسنى دارد، مثال و نمونه حسن آن عالم است. از اين سبب آگاهى در دل به هم مىرسد
كه آدمى خود نداند كه آن چيست؟ و چه نيكو فرموده مولوى معنوى در مثنوى:
ما
هم از اجزاى آدم بودهايم *** در بهشت، اين
نغمهها بشنودهايم
اين
دف و چنگ و رباب و سازها *** چيزكى مانَد بدان
آوازها
و اين نيز محقق است كه سماع، آنچه در دلْ كامن و پوشيده است به حركت مىآورد، نه
آنكه چيزى احداث كند. پس اگر محبت حقْ سبحانه و تعالى در دل اوست از بابت آتشى كه
دامن بر او زنند تيزتر گردد، پس سماع او را
نافع است. و اگر محبت غير اوست، همان را زياده مىكند و شك نيست كه هر چه باطل را
زياده كند، باطل است و بدين سبب علما را اختلاف است در سماع. بعضى كه مىگويند كه
آدمى، جنس خود و شبيه خود را دوست دارد و آنچه مانند و شبه او نباشد، دوستى او صورت
نبندد، مثل محبّت حق تعالى پس نزد اين شخص، عشق غير مخلوق و غير شبيه به مخلوق
نمىباشد و اگر عشق خالق، صورت بندد، بنا بر خيال تشبيهى باطل باشد، پس نزد او سماع
همين باطل زياده كند. اين است كه مىگويد سماع يا محبّت مخلوقى زياده كند و اگر اين
در دل نباشد، لهو و بازى است و اين هر دو در دين حرام است و اگر وى را پرسند كه
دوستى حق تعالى بر خلق واجب است، كدام است؟ گويد: فرمانبردارى و امتثال اوامر خدا و
انتهاء از منهيّاتِ اوست و اين خطايى است بزرگ. چه، آيه كريمه «يُحِبُّهُمْ وَ
يُحِبُّونَهُ» از متن كلام معجز نظامِ مَلِكِ علّام محو نشده و امتثال عمل صالح
عَلى حَدّة، در مواضع متعدّده مذكور است و ذوق سليم مىداند كه محبت خدا و امتثال
امر الهى دو امر متغايرند و همچنين «مَنْ عَشَقَني عَشَقْتُهُ...» در كتب حديث و
امثال اين بسيار است. پس شخص را، يا در دل محبّت خالق است يا محبت مخلوق از دنيا و
ما فيها و يا خالى از هر دو.
اول، كه سماع، محبّت حق تعالى زياده مىكند. چنين سماعى ممدوح است. و ثانى، مذموم
است. و ثالث، مُخْتَلَف فيه است.
بعضى مىگويند: چون لهو و بازى است، پس روا نباشد. و بعضى مىگويند كه هر خوشى و
لذّت يافتن، لازم نيست كه حرام باشد. از نواى عندليب و كبك كُهسار و بعضى طيور، و
از نظاره گل و سبزه و آب روان، آدمى متلذّذ و محظوظ مىشود و به اتّفاق حرام نيست.
آرى
حرام چيزى است كه در آن فسادى باشد. چه حسن و قبح اشيا عقلى است و هر چه حق تعالى
آن را واجب كرده متضمّن مصلحتى است و هر چه آن را حرام كرده، البتّه متضمّن
مفسدهاى بوده نهايتْ آن مصلحت و مفسده يا بديهى است، مثل حُسنِ صدقِ نافع و قُبح
كذبِ ضارّ يا نظرى است مثل حُسن صدقِ ضارّ و قبح كذب نافع يا بعد از فكر و نظر هم
معلوم نمىشود مثل حُسنِ روزه روز آخر ماه مبارك رمضان و قبح روزه اوّل شوّال كه
بعد از فكر و نظر هم معلوم نمىشود تا آنكه شارع خبر ندهد و هرگاه در حديث باشد كه
همه چيز حلال است تا حرمتش ظاهر شود، پس تا يقين حكم بر حرمت چيزى نباشد، بر ما
لازم نيست حكم به حرمت آن و احتياط هم نيست.
آرى! احتياط در نكردن خود است، نه حكم بر حرمت! چنان كه گذشت. و بعضى گفتهاند قسم
لهو از سماع، يعنى كسى كه دلش خالى باشد و چيزى نباشد كه از آواز خوش به حركت آيد،
سماع او مباح است. چه، دنيا لهو و لعب است قال الله تعالى: «إِنَّمَا الْحَياةُ
الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ» و مع هذا مباح است. و آنچه از راحتها و لذّتها حرام
است نه از اين حيثيت حرام است كه لذّت است بلكه از اين حيثيت است كه متضمّن مفسده
است، چه، آواز مرغان خوش است و شنيدن آن حرام نيست.
پس
آب و گل و سبزه، در حقّ چشم و طعم در حقّ ذوق و بوى مُشك در حقّ شَمّ چون آوازِ
خوش، كه حق را ياد دهد، در حق گوش است و همچنان كه در حق چشم بعض لذّتها حرام است،
همچون ديدن امْرَد به شهوت و ديدن زن اجنبيه، و بعضى حلال همچون ديدن مملوكه و
منكوحه خود
بعينه، در حق گوش همين حالت دارد كه بعضى از لذتِ گوش مثل آنكه محبّت زنى اجنبيه يا
پسرى يا محبّت غير خدا در دل باشد، به سبب آن آواز به حركت آيد، بد است، خواه به
آواز خوش بشنود يا ناخوش كه حرام است. و هر چه خدا را به ياد دهد و به حق نزديك
كند، خواه به آواز خوش يا ناخوش، خوب است و مباح. چنانچه در حديث است كه:
منْ
أصْغى إلى ناطِقٍ عَنِ اللهِ فَقَدْ عَبَد الله وَ مَنْ أصغى الى ناطِقٍ عَنِ
الشَّيطانِ فَقَدْ عَبَدَ الشَّيْطان. هر كس گوش كند قول كسى كه از حق گويد، آن
سامع در عبادت خداست و اگر گوينده از شيطان است، شنونده در عبادت شيطان است.
امّا چون تأثير آواز خوش و كلام موزون زياده از تأثير در حواس ديگر است، اختلاف در
اينجا زياده از مواضع ديگر است. پس سه قسم شد سماع آواز خوش نه دو قسم:
قسم
اوّل آنكه در دل صفت محمودى [ممدوحى] باشد، مثل محبّت امور حقّه، در اين هنگام
سماع ممدوح است.
قسم
دوم آنكه در دل صفت مذموم باشد، و آن مذموم است.
و
قسم سوم كه خالى از هر دو صفت باشد، مختلف فيه است.
و
قسم اول كه مباح است و دل از سماع قوّت مىگيرد، چهار نوع است.
[نوع] اول: سماع حاجيان. اشعارى [باشد] كه در صفت كعبه و مشعر [و منا] و زمزم واقع
است. مثل آنكه:
بازگو از زمزم و خيف و مِنا.
و
شنيدنِ اين، كسى را روا بود كه مانعى از حج رفتن نداشته باشد. چه، آرزو در دل او
قوّت مىگيرد و اثرى عظيم در رغبت او به رفتن حج و ميل نفسش بسوى آن به هم مىرسد و
اگر حجِ سنّتى باشد كه خواهد و مادر و پدر مانع او باشند شنيدن، او را جايز نيست.
زيرا كه موجب ميل نفس است به معصيت، و نزديك به اين است سماع غازيان، اشعارى كه به
غزو و جهاد خوانند. [مثل قوله (عليه السلام):
السيف و الخنجر ريحاننا *** افّ على النرجس و الآس
شرابنا من دم أعدائنا *** و هو كأسنا جمجمة
الرأس]
چه،
سبب اين مىشود كه جان را به كف دست نهاده، در راه دين، خود را فدا كند و در اسلام
حَسَنهاى بالاتر از اين نيست. چنان كه سيّئهاى زياده از مادر و پدرِ خود كشتن
نيست. پس شنيدن اين چنين آوازى، اگر حَسَنه نباشد، سيئّه نخواهد بود.
نوع
دوم: سماعى و نوحهاى كه اندوهِ معصيت را ياد دهد و بر تقصيرات خود گريه كند و در
صدد تدارك ما فات درآيد. اما اگر اندوهى حرام باشد، البته سماعى كه سبب زيادتى آن
اندوه شود، حرام خواهد بود. چنانچه كسى از او مرده باشد. قال الله تعالى: «لِكَيْلا
تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ». نوع سوم: سماعى كه در دل شادى بود و خواهد زياده
كند. چون شادى به چيزى كه روا باشد مثل شادى روز عيد به شكرانه آنكه حج گزارده يا
صوم ادا كرده، چنانكه گذشت از حديث على بن جعفر كه از برادر بزرگوارش (صلوات
الله و سلامه عليه و على آبائه الطاهرين و أولادة المعصومين) سؤال كرد كه چه
مىفرمايى در غناى در عيد فطر و عيد قربان و هنگام شادى و نشاط؟
فرمودند كه: هرگاه مقارن معصيتى نباشد، مثل عود و بربط و ساز [هاى] ديگر كه آلات
لهو است، يا مجلس فجور و خمور نباشد يا زنى كه آوازش [را] اجنبى نشنود و امثال اين
بلكه از براى شادكامى و خوشحالى به سنّت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) باشد،
در آن غنا باكى نيست. پس معلوم شد كه خواندن به آواز
خوش دو قسم است:
آنچه در قرآن و ذكر و مرثيه امام شهيد، و ديگر چيزى كه خدا را به ياد دهد، تعبير از
آن در اغلب اوقات به صوت حَسَن شده و مباح است.
و
آنچه مخالف اينها باشد، تعبير از آن در اكثر به غنا شده و حرام است.
و
مكرر گذشت كه چون آن سَرور، از غزا به فتح و فيروزى مراجعت مىفرمودند، اهل مدينه
استقبال آن حضرت مىنمودند و دفّ مىزدند و شادى مىكردند و اشعار مىخواندند و از
آن جمله اشعار، بعضِ فضلا در كتاب ضبط نمودهاند كه از آن جمله اين است:
شعر
طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَيْنا *** مِنْ ثَنيّات
الوداع
وَجَبَ الشُّكْرُ عَلَيْنا *** ما دعا للهِ
داعٍ
[أيُّهَا الْمَبْعُوثُ فينا *** جِئْتَ بالأمرِ
المُطاع]
نوع
چهارم: آنكه آن امر حقّى كه در دلِ سامع است، محبّت حق سبحانه و تعالى و دوستى
مبدأ فيض و منبع احسان باشد. در اين هنگام از سماعِ آن، محبّت قوت گيرد و گفتهاند
سماع اين شخص را ضرور است چه آتش دائمى را دامن زدنى در كار است. و سماع صوفيان از
اين نوع است كه فى
الحقيقه قسم ششم است. ليكن الحال، مشوب به ساختنها شده و جمعى [از] متصوّفه در جامه
صوفى كه عبارت از متوّرعين باشند، درآمدهاند. در واقع صورتى چندند بى معنا اما آن
جماعتى كه اين معنا در ايشان باشد، بسا باشد كه در سماع پاك و صافى گردند چنان كه
طلا و نقره از آتش، و يُمْكن كه تجلّيات و مكاشفاتْ ايشان را روى دهد و آن تجلّيات
به صورت حَسنه باشد، همچون تجلّى جبرئيل به صورت دِحْيَةُ الكلبى و اين را «وجد»
گويند. امّا اين صورت بغايت نادر روى مىدهد و يحتمل كه به ياران حاضر از اين
مكاشفات سماعى، فيضها به تبعيّت و به طفيل روى نمايد. چه، به هر يك گل، صد خار آب
مىخورد، ليكن غلط و اشتباه در اين قسم بسيار واقع مىشود. پيران كامل و عارفان
فاضل، مميِّزِ حق و باطل مىتوانند بود، ليكن مريدى كه هنوز اثر شهوت در آن باقى
باشد، بدون اعانتِ مرشدِ كامل، تمييز از او نيايد. و اينكه گفتيم كه سماع گاهى ضرور
مىشود، اما براى شخصى كه مستعد اظهار باشد. چنان كه مشهور است كه يكى از مريدان
شيخ ابو القاسم گرگانى را اراده سماع شد. شيخ فرمود كه سه روز چيز مخور. بعد از آن
طعامى بغايت لطيف و لذيذ مهيّا كن. اگر در اين هنگام با اين جوع، سماع را بر طعام
اختيار كنى بدان كه تقاضاى اين سماع بحقّ باشد و ضرور است. پس از اينجا معلوم شد كه
تا اندك شهوتِ نفسانى باقى است، سماع ضرر دارد. چه، دانستى كه هر چه در باطن است،
قوّت گيرد.
ديگر از بعضى اكابر چنان منقول است، در كتب معتبره كه جمعى كه منكر سماعند،
معذورند. چه عنِّين را باور نباشد كه در مقاربت نساء لذتى هست، چون شهوت وقاع در آن
نيست و كور مادر زاد را كجا باور كه در ديدن
الوان متناسبه و در رؤيت سبزه و آب روان لذتى حاصل مىشود و سلطان المحقّقين و
برهان المدقّقين نصير الملّة و الدين در شرح اشارات در مقام العارفين مىفرمايد كه
مراتب عرفان را قطع نظر از ربط به اصطلاح اين طايفه، مناسبت ذاتى بايد، چنانچه اگر
كسى موزون نباشد به تعليم، موزون نمىتواند شد.
[اقسام سماع حرام]
و
نيز از فضلا و عرفاى سابق منقول است در كتب معتبره ايشان كه سماعِ مباح به يكى از
پنج سبب حرام مىشود، هر چند شخص از اهل سماع باشد.
سبب
اوّل:
آنكه صوت از زنى بشنود يا
پسرى كه مظنّه شهوت باشد، هر چند دل مستغرق حق باشد امّا چون شهوت در اصل آفرينش،
خصوص در مرد، نسبت به زن و نسبت به صورتى نيكو، شيطانْ معاون است و ظنّ قوى بر حركت
شهوت مىشود و همچنين در باب كودكى كه محلّ فتنه باشد، امّا اگر اين مظنّه نباشد،
مباح خواهد بود.
سبب
دوم:
آنكه با سرود، آلتِ ساز باشد. مثل
رباب و بربط و چنگ و امثال آن اما در عروسى اباحه دف در كتب اربعه احاديث واقع شده
امّا طبل حاجيان و غازيان قصورى ندارد و مقارنتش سبب حرمت سماع صوت حسن نمىشود.
سبب
سوم:
آنكه در سرود، فُحش يا هجو يا طعن مؤمنى و امثال اينها بوده باشد اما
اگر حديثِ زلف و خال و فراق و وصال باشد و فرض اين است كه اهل سماع از جماعتىاند
كه انديشه بد در دل ايشان نيست و از اينها معانى حقّه مىفهمند، مثلًا از زُلف،
تفرّق مىفهمند. چنان كه از اين بيت حافظ قدّس الله روحه كه فرموده:
مرغ
دل را صيد جمعيت به دام افتاده بود *** زلف
بگشادى ز دام ما بشد نخجير ما
مىفهمد كه مرتبه جمعيّت و اتّصالِ حق براى من دست داده بود، تفرقه آمد و مرا از آن
حالت دور انداخت. و تواند كه از زلف، سلسله اشكال الهيّت فهم كند. چنان كه شاعر
گويد:
گفتم بشمارم سر يك حلقه زلفش *** تا كه به تفصيل
سر از جمله برآرم
خنديد و به من بر سر زلفينك مشكينش *** يك پيچ
بپيچيد و غلط كرد شمارم
كه
از اين زلف، سلسله اشكال فهم كند كه كسى كه خواهد كه به تصرّف عقل به وى رسد تا سرّ
يك موى از عجايب حضرت الهيّت بشناسد، به يك پيچ كه در وى افتد، همه شمارها غلط و
همه عقلها مدهوش شود و از شعرى كه در آن شراب و مستى بود، ظاهر فهم نكند. مثلًا
هرگاه بخوانند:
بيت
گر،
مى دو هزار رَطْل بر پيمايى *** تا مى نخورى
نباشدت زيبايى
چنين فهمد كه كار دين به گفتگو و تعلّم راست نيايد بلكه به ذوق راست آيد. چه، اگر
بسيار حديث عشق و محبّت و رضا و توكّل و زهد و تقوا و
ديگر معانى بگويى و در آن كتابها تصنيف كنى و اوراق سياه كنى، هيچ سودت ندارد تا
بدان صفت، موصوف نشوى. و از حديث خرابات معناى متعارف فهم نكند. مثلًا هرگاه
بخوانند اين بيت [را]:
نظم
هر
كس به خرابات نشد، بى دين است *** زيرا كه
خرابات، اصول دين است
از
اين خرابات، خرابى صفات بشريت فهم كنند و متخلّق به اخلاق الله شدن. چنان كه
مىگويند:
بيت
خراباتى شدن، از خود رهايى است *** خودى كفر
است، اگر خود پارسايى است
و
شرح فهم ايشان دراز بود و در اينكه هر كس در خور حوصله خود مىفهمد، شكّى نيست.
چنانچه از قرص آفتاب، عاشق را روى مطلوب در خاطر مىآيد و گرسنه را قرص نان! نظم
كسانى كه ايزد پرستى كنند *** به آواز دولاب
مستى كنند
و
اعتراض بر ايشان نمىتوان داد [كرد] كه تو معناى اين شعر و اين كلام نمىفهمى چرا
وجد مىكنى؟ چه، اصل صوت، سبب وجد مىشود. گو به زبانى باشد كه سامع اصلًا آن زبان
را نفهمد و سرعت شتر از حُدا، دليل بر اين است كه فهم معنا در كار نيست زيرا كه شتر
در زير بارِ گران، چندان بسرعت مىرود و خبر از رفتار خود ندارد تا حُدا مىخوانند
و چنين واقع شده كه همين كه به منزل رسيده و ترك حدا خواندن شده، شتر افتاده و هلاك
شده. بايد اين معترضان بى انصاف بر شتران اين اعتراض كنند كه تو كه عربى نمىفهمى
چرا چندان به نشاط سرعت مىكنى كه خود را هلاك مىكنى؟! و بسا باشد كه از كلام،
چيزى بفهمد كه مقصود متكلّم نباشد و بدان وجد كند، چنان كه شخصى اين بيت مىخواند
كه: ما زادني في النّوم إلّا خيالكم. صوفى حال كرد. گفتند كه حال چرا كردى؟ تو كه
معناى عربى نمىفهمى. گفت: چرا نمىدانم. مىگويد كه ما، زارانيم يعنى زار و ضعيف و
نزاريم راست مىگويد، همه زار عاشق زاريم و بر خطريم. پس سماع ايشان بدين حالت
باشد.
بيت
كار
پاكان را قياس از خود مگير *** زانكه باشد در
نوشتن شير شير
سبب
چهارم:
اينكه شنونده، جوانِ صاحبِ شَبَق و صاحبِ شهوت باشد و دوستى حق نشناسد و همين كه
حديث زلف و خط و خال شنيد، چون از حقيقت خبرى ندارد، عشق مجازى جنبيدن گيرد و شهوت
به حركت آيد و بسيارى از مردان و زنان كه زىّ صوفيان و متورّعان دارند در صورت، و
از معنا دورند و اگر بخيه به روى كار افتد، به چنين صفت ذميمه كه محبّت خسيسى
دارند، توجيهات مىكنند كه شيدا و سوداى حق است و امتحانات راه سالك است! و لوّاطه
را شاهد بازى نام كنند و گويند كه شيخ صنعان را چنين كار
افتاد و اين جماعت مباحيانند. و گويا ايمان به قرآن ندارند، نعوذ بالله منهم و من
نظرائهم و ممّن يعجبه شأنهم.
سبب
پنجم:
آنكه در مجلس فسق بوده باشد، يا
آنكه اين را پيشه خود گيرد، نه به قصد ربط به خدا. در اين صورت، هم تكلّم به غنا و
هم سماع هر دو حرام است. اين است آنچه بعضِ فضلا در كتب معتبره ذكر كردهاند. نقل
كفر، كفر نيست غايت بر ناقل اثبات نقل است. آنچه در اين رساله نقل شده از طرفين، در
كتب فضلا ثبت است، و العهدة عليهم. ليكن تصرّفى كه مؤلّف از خود نموده، ثابت
مىتواند كرد، و الحمد لله كه از مباحيان، بلكه از نامقيّدان هم نيست و علوم عقلى و
نقلى به سند معتبر از استاد هر فن دارد، و از باب شكر كه: «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ
رَبِّكَ فَحَدِّثْ» اظهار مىكند نه از باب فخر، و السّلام على منِ اتّبع الهدى.
خاتم الخاتمة
سلطان المحقّقين و قدوة العارفين و رئيس الحكماء المتألّهين آية الله تعالى في
الأرضين حكيم نصير الملّة و الدّين الطّوسى در شرح مقامات العارفينِ اشارات و غيره
مىفرمايد كه:
چون
اشبه چيزى از عالم محسوسات به معقولات و روحانيات نغمه صوت حسن است، لا جرم سبب ربط
عارف به عالم روحانيات مىشود و باعث زيادتى ارتباط به آن عالم مىگردد و معين و
ممدّ خوبى است براى عارفين و سالكين فى الله (انتهى).
و
بعضى از ارباب عرفان بر ايناند كه بسا باشد كه از يك سماع چندان ربط
به عالم روحانيات به هم رسد كه از چندين ساله مجاهدات و رياضات به هم نرسد چنانكه
شيخ بهاء الملّة و الدين مىگويد:
يا
مُغنّي قُمْ فَانَّ العُمْر ضاع *** لا يَطيبُ
العَيْش الّا بِالسماع
و
دور نيست كه وجهش اين باشد كه آدمى مركّب از دو جزء است:
بدن
محسوس كه از عالم جسمانيّاتِ فانيه دائره متغيّره كه عالم خلق و كثرت است.
و
از نفس ناطقه مجرّده روحانيه كه عالم امر و وحدت است. قال الله تعالى: «أَلا لَهُ
الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ» پس نفس ناطقه را از حيثيّت تجرّد و وحدت مناسبتى با عالم
وحدت و مجرّدات و گلشن هميشه بهار فرح فزاىِ قدس و نزاهت هست. و به استماع صوت حسن
و نَغَماتى كه از جهت تأليفات متّفقه و نسَب منتظمه متناسبه، يك گونه وحدتى عارضِ
آن نغمات متكثّره مىشود، حركتى و شوقى از او منبعث مىگردد و به سبب مناسبتى كه با
جهان قدس و عالم معنا و نشأه وحدت دارد، زهولى دست مىدهد او را از استعمال قواى
حيوانى در اغراض خاصه حيوانيت كه مانعاند او را از نيل و وصول به كمال حقيقى و
قواى حيوانى كه پيروى نفس ناطقه و قوّت عاقله نمايند، در وصول به عالم هميشه بهار
جهان قدس و منبع سعادت، نهايت امداد و اعانت سالك است در ترقى مدارج كمال. و هرگاه
شتر از خواندن او را شوقى و حركتى عارض شود انسان كمتر از انعام نيست.
قال
الأفلاطون الالهي: «مَنْ لَمْ يَعْشِقْ عَلى وَجهٍ بَهيّ و صوتٍ شَهيّ، فَهُو
سُوءُ المِزاجِ يَحتاجُ الَى العِلاجِ».
پس
هر چه سبب زيادتى آن شوق شود، در حقيقت محبوب خواهد بود و ميل شخص يا به جانب مطلوب
و معشوقى است كه عشق او در شرع ممنوع است. پس هر چه سبب زيادتى آن ممنوع شود، محذور
خواهد بود و كسى كه در دلش نه معشوق حقيقى بود و نه مجازى و بر سبيل لهو و بازى،
آواز خوش بشنود و بالطّبع از آن لذّت يابد، استماع آن لهو باشد و مؤمن از لهو
معرّا، و از لَعْب مبرّاست. پس آواز خوش از حيثيّت آنكه صوت حسن است حرام نخواهد
بود، بلكه غنا هم نيست و اگر غنايش خوانى غناىِ حرام نخواهد بود، چنانچه مذهب فرقه
ثانيه است. و احاديث از كتب معتبره بر آن مدّعا در فصل ثانى گذشت.
و
بر محققان رموز دان، مخفى نخواهد بود كه همين وحدت، هرگاه ميانه عناصر اربعه واقع
شود، آن را مزاج گويند و به سبب قرب با وحدت حقيقى و بُعد از آن در معادن كه بعيد
است. همين صورت نوعيّه فايض مىشود كه حافظ تركيب است و در نَبات چون اقرب به اين
وحدت است، نفس نباتى كه سبب تغذيه و تنميه و توليد مثل است، نيز فايض مىگردد و در
حيوان چون اقرب است به اين وحدت و مناسبتش زياده از نبات است، نفس حيوانى كه مورث
حس و حركت است، از فيّاض به او مىرسد و چون در انسان اقرب است، با وجود كمالات
سابقه از صورت نوعيه و نفس نباتى و حيوانى نفس ناطقه نيز بر او فايض مىگردد و باز
همين وحدت و همين مناسبت است كه اگر ميان اعضا به هم رسد و اجزاى بدن متناسب باشد،
آن را حسن مىنامند و همين وحدت است كه هرگاه ميان نغمات منفصله واقع شود، آن را
مقامات متناسبه و تأليفات متّفقه مىخوانند. چنانچه در موسيقى كتاب شفا بحث از نسب
تأليفيه مىكند و همين وحدت است كه هرگاه ميان كلمات به هم رسد، آن را وزن و آن
كلام را موزون
مىگويند، و لهذا هرگاه نَسَب تأليفيه متّفقه متناسبه با كلام موزون و حسن صورت كه
تناسب اجزاء باشد جمع شود همه مناسبات جمع شده در كمال خوبى خواهد بود. «انّ الله
جميل يحبُّ الجمال». خصوصاً هرگاه كلام معجز نظامِ حضرتِ مَلِك علّام، صاحب حُسنى
به آواز خوش بخواند، كه نظرِ به آن، متضمّن معصيتى نباشد و سامع، هم معنا فهمد و هم
مقام داند چون لذّت ادراك ملايم است مِنْ حَيْثُ إنّه مُلايِم چه لذتها و چه ربط كه
حاصل خواهد شد.
[نتيجه]
پس نتيجه اين دو فصل به مقتضاى احاديث اين شد كه فرقه ثانيه مىگويند غنا
فى الجمله حرام است به اتّفاق،
نه
مطلقاً بلكه بعضى از اقسام كه صوت حسن با ساز و آلات لهو باشد يا آنكه خواننده زن
باشد و آوازش مرد نامحرم بشنود يا پسرى باشد كه از آن خواندنْ انبعاثِ شهوت شود يا
مستمع چنان شخصى بُوَد كه از شنيدن آواز خوش، قواى بهيمى او به حركت آيد، نه آنكه
روحانيّتش غالب شود يا خالى از ذكر جنت و ربط به عالم آخرت باشد، نه آنكه ربط به آن
عالم دهد و خدا و جنّت به ياد آورد يا آنكه قواى شَهوى و حيوانى به حركت آوَرَد، نه
آنكه عاقله قوى شود و قواى حيوانى را مطيعِ خود گرداند يا آنكه از مبدأ دور اندازد،
نه قريب گرداند و يا آنكه از خدا غافل گرداند، نه آنكه خدا را به ياد آورد حرام
خواهد بود. و اگر چنين نباشد و مقتضياتش ذكر و محبّت الهى و عشق حقيقى و فكر آخرت و
ترك دنيا و إماته شَهَوات و قطع تعلّقات و افزونى روحانيت و تخلّق به اخلاق الله
باشد جايز بلكه مستحب خواهد بود عقلًا و نقلًا، چنانچه كثيرى از اكابر دين مثل
خواجه نصير الدّين عليه الرحمه و ابن جمهور و ابن فهد و بسيارى از مجتهدين
متأخّرين نيز مثل شيخ بهاء الملّة و الدّين و فاضل ربّانى و عالم يزدانى و عارف
سبحانى مولانا محمد باقر خراسانى در كفايه و فاضل كاشى و عالم عامل قمى و كثيرى از
اهل تحقيق اماميّه به اين رفتهاند.
اگر
كسى گويد كه: قسم ثانى از تقسيمات غنا نيست. مىگوييم: مضايقه در اصطلاح نداريم و
منافاتى ندارد با مدعاى فرقه ثانيه. چه، بعض خواندن به آواز خوش حرام نيست، خواه
غنا خوانيَش و خواه صوت حَسَن.
اگر
قايلى گويد: كه معصوم (صلوات الله عليه) لهو حديث
و قول زور را كه در كلام ملك علّام واقع است تفسير به غنا كرده و اين دو چيز
حراماند، پس بايد غنا نيز البتّه حرام باشد، چرا كه نسبت ميان معرِّف و معرَّف
تساوى است و شما گفتيد كه يك قسم غنا نزد فرقه ثانيه همچون غناى در قرآن حلال است؟
جواب اولًا آنكه: در تعريف حقيقى، تساوى ميان معرِّف و معرَّف شرط است، نه تفسير
لفظى كه شرح لفظ است. نمىبينى كه «سَعْدانه» را تفسير به نبات مىكنند و حال آنكه
نبات اعم است از سعدانه. و در ما نحن فيه كه تفسير دو چيز حرام به غنا كردهاند.
غنا كه معرِّف است اعمّ از اين دو حرام مىتواند بود، به اين روش كه غنا در ضمن
حلال متحقّق شود.
و
ثانياً: هرگاه لهو حديث و قول زور غنا باشد، پس غنا كه عبارت از اين دو چيز است و
آنچه از اين قبيل باشد، حرام است. پس هر صوت حسن كه از اين دو نباشد، غنا نيست و
حرام نخواهد بود و مطلوب فرقه ثانيه همين است كه هر صوت حسن حرام نيست، گو آن را
غنا نخوانند چه، كار ما با معناست نه اطلاق لفظ. و بر متتبِّعِ مداركِ شرعيه فرقه
ثانيه، مخفى نيست كه از مجموع احاديث فصل ثانى ظنى كه در مسائل فروعْ كافى است، به
هم مىرسد بر اينكه بعضى افراد غنا مثل خواندن قرآن و اذكار و آنچه خدا و جنّت را
به ياد آوَرَد حاصل مىشود، و در زمان غيبت معصوم عجلّ الله فرجه همين ظنّ در امثال
اين مسائلِ فروعيّه كافى است و هر كس زياده بر ظنّ در فروع دعوى كند بهرهاى از فقه
ندارد يا نصيبى از انصاف. چه، در جميع كتب اصول تصريح كردهاند به آنكه قطعيات از
فقه نيست و شيخ بهاء الملّة در زبده مىگويد كه «وَ القَطْعياتُ لَيْسَتْ فِقْهاً».
تبصره
در
بيان آنكه از سماع، صوت حسن و امثال آن از امورى كه ربط به عالم قدس دهد، ممكن است
كه حركت دَورى كه در اصطلاح عرفا آن را «وجد» و از باب تسميه مسبّب به اسم سبب،
سماع گويند، عارض سامع صوت حسن شود. چه، دانستى كه از شنيدن آواز خوش، حركتى و شوقى
منبعث مىشود به سبب مناسبتى كه نفس ناطقه با نغمه مشتمل بر نِسَبِ تأليفيه متفقه
متناسبه دارد و روح حيوانى كه بخارى است لطيف كه از صاف و زبده اخلاط به هم مىرسد،
بخار ميلِ بلندى مىكند و جسد عنصرى بالطبع ميل به اسفل دارد و روح او را به جانب
عالى حركت مىدهد. پس لا محالة دو حركت مختلف كه حركت صاعد و هابط باشد، در بدنِ
عنصرى به سبب روح يعنى بخار لطيفْ صاعد، و بدن كثيف نازل حادث مىشود. و در حكمت
طبيعى ثابت شده كه دو حركت مختلف السّمت، احداث حركت دورى مىكند. نمىبينى كه گرد
باد كه مشاهده مىشود، از تصادم دو حركت مختلف است؟ چون حركت هوا از سمت شرق و غرب
مثلًا كه به هم برخورند احداث گرد باد مىشود كه حركت دورى است. و دو كُشتىگير، سر
به سر هم گذاشته كه به طرف يكديگر زور كنند، هر دو با هم حركت دورى مىكنند. و طلا
كه در بوته گداخته چون مركب است از سيماب كه به سبب حرارت ميل به عالى دارد و
گوگرد كه به سبب ثقل ميل به سافل دارد، در بوته به طريق آسيا مىگردد از دو حركت
مختلف. و همچنين كشتى كه در دريا مىگردد به سبب دو موج از دو سمت متقابل با هبوب
رياح از دو جانب مقابل است.
و
رئيس حكمت فلاسفه در كتاب شفا به تقريب آنكه بعضى بر ايناند كه اجرام سماوى مركب
از نار و ارض است و چون نار صاعد است و ارض نازل و دو حركت متقابل احداث حركت دورى
مىكنند، اين است كه فلك به حركت وضعى مىگردد! هر چند شيخ، تركيب فلك از دو جسم
مختلف باطل مىداند. چه، در واقع فلك بسيط است اما اينكه دو حركت متقابل احداث حركت
دورى مىكند، مسلّم دارد و بيان مىكند بدين روش در همان كتاب كه اين دو حركت اگر
مساوى باشد، آن جسم متوقّف و ساكن است، چنانچه حلقهاى را دو بند در آن گذرانند و
يكى از جانب شرق و ديگرى از جانب غرب بكشد و جذب هر دو متساوى باشد، آن حلقه در جاى
خود ايستاده، ساكن است و اگر يكى از اين دو حركت غالب است، به سمت غالب حركت مىكند
و اگر اجزاى مختلف است، احداث حركت دورى مىكند و مثال سبيكه طلا آورده كه در بوته
گدازند، چون اجزاى سيماب و گوگرد مختلف است، بعد از قبول حرارت، اجزاى سيماب به
صعود ميل دارد و گوگرد به نزول. و به هم ملتحم و مستحكماند و به آسانى از هم جدا
نمىشوند. لا محالة حركت دورى حادث مىشود و از اينجاست كه به سبب سماع، شخصِ عارفِ
صاحب شوق كه روح بدن او را ميل به عالى و طبع به سافل مىفرمايد، از سماع صوت حَسَن
و امثال آن به «وجد» در مىآيد.
[كسانى كه يزدان پرستى كنند *** به آواز دولاب
مستى كنند]
و
بعضى بر ايناند كه اين حركت از قبيل حركتى است كه كسى را كه وَجَعى و مرضى شديد از
بابت رَمَد و يا قولنج و يا آتشى كه بر عضو رسيده باشد از شدت الَم و سوزش آن حركت
مىكند. چنان كه مشاهده مىشود كه از شدّت سوزش و درد بر خاك مىغلطند و چون ناله
بيمار كه به اختيار مىكند، امّا نتواند كه نكند و نه اين است كه هر چه آدمى به قصد
و ارادت كند، دست از آن تواند داشت. و هر كه هست هرگاه معناى مناسبى يا صوتى كه او
را از آن خوش آيد سرى مىجنباند اگر آن كامل شود و جميع اعضا را به حركت آرد چه
بُعد دارد؟ و كدام فسق را مستلزم است؟ و چه نامشروع را متضمّن است؟ پس اين را بدعت
دانستن بى انصافى است امّا اگر كسى ساختگى كند، مذموم است، و اگر همه نماز جماعت
باشد كه ساخته خوب نيست. و بعضى اكابر گفتهاند كه يك سال غيبت كردن بهتر از آن است
كه در سماع حالتى وانمايد به دروغ. و مشهور است كه يكى از عرفا دست بالا برد در
حالت وجد، بعد از آن اختيارى تام در خود يافت و دست را پايين نياورد كه مبادا تصنّع
شود، تا آنكه ديگرى دست او را فرود آوردكه آن فعل حرام نشود و اگر عرفا اين حركت
نكنند، بسا باشد كه آتش شوق غلبه بر بُنيه عنصرى كند و جسد ايشان محتَرَق شده، بعضى
اوقات به هلاكت انجامد. چه اين حركت در آن حالت به منزله اين است كه در گرماى سخت
حرارت را به مِرْوحه و بادزن دفع كنند كه اگر مِرْوحه نجنبانند، حرارت شديد، ايذاى
بليغ به بدن رساند، چنانچه منقول است كه پادشاهى بر مُرشد بعضى عرفا اعتراض كرد كه
سبب چرخ زدن ايشان نزد سماع صوتِ حسن چيست؟
گفت: اين حركت اطفاى حرارتى است كه بالطبع در حالت غلبه شوق عارض شود. نمىبينى كه
آدمى و حيوانات را نَفَس تندتر مىشود نزد عروضِ حرارت شديد، چنان كه شخصى كه دويدن
تند از او سر زند، نَفَسش متوالىتر و
سريعتر مىشود، زيرا كه چون حرارت در قلب بيشتر احداث شده، طبيعت در دفع آن حرارت،
سريعتر هواى تازه مىكشد كه هواى گرم به تعجيل از قلب برآيد و هواى خنك داخل شود و
الّا رطوبت غريزى محتَرَق مىشود.
پادشاه فرمودند كه مُغنِّيان خوش بخوانند و ايشان را سر در خرقه كشيده منع از تواجد
و حركت كنند. بعد از چند ساعت كه خرقه از سر ايشان كشيدند، از آتش شوق كه ممنوع از
اطفاى آن بودند، سوخته بودند.
و
اگر كسى گويد كه: اين جماعت در حلقه ذكر، دستها بر يكديگر مىزنند و اين به آيه
كريمه مذموم است «وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ
تَصْدِيَةً». جواب آنكه: اين نيز دو قسم است، اگر از روى لهو و لعب باشد حرام است و
اگر تأسف و ندامت بر ايّامى باشد كه به غفلت گذشته مباح است و مذمّتِ كفّار از اين
جهت است كه بَدَل نماز دست بر هم مىزدند و از روى لهو و اعراض از نماز. و اگر كسى
بدل نماز، عبادتى ديگر كند و نماز نكند البتّه حرام است چه جاى تصديه و مكاء با
آنكه از معصوم دست بر هم زدن از روى تأسّف سرزده. اين بود در اين مقام از كلام
عاليمقام.
و
اگر اراده زياده بر اين داشته باشند از رساله وجديّه مطالعه نمايند.
تمام شد رساله مقامات السالكين به فضل و كرم حضرت ربّ العالمين. و دلايل همه از
طرفين مذكور است. هر كس هر چه خواهد، اختيار كند و احتياط نمايد كه تكفير و تفسيق
مؤمنى بلا رويّه ننمايد.
و
السلامُ على مَن اتَّبع الهُدى و صلّى الله على محمّد
وآله وسلّم.
ختم
بالخير و السعادة في 1105