گفت: آيا من شما را براى دفع دشمنانم استخدام نكردهام؟ گفتند: آرى. گفت: از كدام
قسم دشمنان مرا محافظت مىكنيد؟ آيا از دشمنانى كه به من ضرر مىرسانند يا دشمنانى
كه ضرر نمىرسانند؟ گفتند: از دشمنى كه ضرر مىرساند. گفت: آيا از هر دشمن ضرر
رسانندهاى محافظت مىكنيد يا از بعضى آنها؟ گفتند: از تمامى دشمنان ضرر رساننده تو
را محافظت مىكنيم. گفت: اينك رسول مرگ در رسيده و خبر تباهى بدن و زوال پادشاهى
مرا مىدهد و مىخواهد آنچه را بنيان كردهام خراب كند و آنچه را جمع كردهام
پراكنده سازد و آنچه را درست كردهام تباه كند و آنچه را اندوختهام قسمت كند و
كارهاى مرا تبديل كند و هر چه را استوار ساختم بر باد دهد، و اين رسول از جانب مرگ
خبر آورده كه به زودى دشمنان مرا شاد خواهد كرد و با فناى من درد سينه آنها را شفا
خواهد داد و به زودى لشكر مرا پراكنده كند و انس مرا به تنهايى مبدل گرداند و مرا
بعد از عزت خوار كند و فرزندان مرا يتيم سازد و جماعات مرا متفرق كند و برادران و
خاندان و نزديكان مرا بر عزاى من بنشاند و بند از بند من بگسلد و دشمنانم را در
مساكن من جاى دهد.
گفتند: اى پادشاه! ما مىتوانيم تو را از شر مردم و جانوران درنده و حشرات زمين
محافظت كنيم، اما نمىتوانيم مرگ و زوال را چاره كنيم و قوت دفع آن نداريم. گفت:
آيا چارهاى بر دفع اين دشمن وجود دارد؟ گفتند: نه. گفت: دشمنى دارم كه از اين دشمن
خردتر است، آيا مىتوانيد آن را دفع كنيد؟ گفتند: آن كدام است؟ گفت: درد و غم و
اندوه گفتند: اى پادشاه! اينها را قدير و لطيف تقدير كرده است و چنان است كه از بدن
و نفس برانگيخته مىشود و به تو مىرسد و هيچ كس بر دفع آنها قادر نيست و به حاجب و
حارس ممنوع نگردد. گفت: دشمنى دارم كه از اين هم خردتر است. گفتند: آن كيست؟ گفت:
آنچه كه در قضا گذشته است. گفتند: اى پادشاه! كيست كه پنجه در پنجه قضا افكند و
مغلوب نگردد و كيست كه با آن ستيزه نمايد و مقهور نشود؟ گفت: پس شما چكاره هستيد؟
گفتند: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداريم و تو توفيق يافتهاى و به حقايق امور پى
بردهاى، اكنون چه اراده مىفرمايى؟ گفت: مىخواهم به عوض شما يارانى را برگزينم كه
مصاحبت من با آنها دائمى باشد و به عهد خود وفا كنند و برادرى آنها بپايد و مرگ
حاجب ما و ايشان نشود و پوسيدگى و زوال آنها را از مصاحبت من باز ندارد و مرا بعد
از مرگ تنها نگذارند و در زندگانى ترك يارى من نكنند و بتوانند امر مرگ را كه شما
از دفع آن عاجزيد دفع نمايند.
گفتند: اى پادشاه اينها كه وصف مىفرمايى چه كسانى هستند؟ گفت: كسانى كه من خود
براى اصلاح شما آنها را تباه كردم و از بين بردم. گفتند: اى پادشاه! احسان خود را
از ما باز مگير و با ما و ايشان هر دو ملاطفت فرما كه اخلاق تو پسنديده و كامل و
رافت و مهربانى تو عظيم و شامل است. گفت: مصاحبت شما براى من سم قاتل است و پيروى
شما موجب كرى و كورى است و موافقت با شما زبان را لال مىكند. گفتند: اى پادشاه چرا
چنين مىگويى؟ گفت: زيرا مصاحبت شما با من در فزونطلبى است و موافقت شما با من در
جمع خزاين و اموال است و پيروى من از شما در امورى است كه موجب غفلت از امور آخرت
مىگردد و شما مرا از آخرت دور مىكنيد و دنيا را در نظرم مىآراييد و اگر خيرخواه
من بوديد مرگ را به من يادآورى مىكرديد و اگر مشفق من بوديد زوال و پوسيدگى را
يادآور من مىشديد و براى من آنچه كه باقى مىماند فراهم مىآورديد و در گردآورى
امور فانيه زياده روى نمىكرديد كه اين منفعتى كه شما مدعى آن هستيد سراپا ضرر است
و اين دوستى كه اظهار مىكنيد بىگمان عداوت است و من به آنها نيازى ندارم و جملگى
ارزانى شما باد!
گفتند: اى پادشاه حكيم نيكو خصال! گفتارت را فهميديم و از صميم دل تو را اجابت
مىكنيم و ما را بر تو حجتى نيست كه حجت تو تمام و غالب است، وليكن اگر هيچ نگوئيم
موجب فساد مملكت و نابودى دنيا و شماتت دشمنان ما خواهد شد كه به واسطه تبدل رأى و
انديشه و عزم شما حادثه بزرگى رخ داده است. گفت: آنچه به خاطرتان مىرسد بگوئيد و
نترسيد و هر حجتى كه داريد بيان كنيد كه من تا به امروز مغلوب حميت و نعصب بودم ولى
امروز بر هر دو غالبم و تا به امروز هر دو بر من مسلط بودند ولى اكنون بر آنها مسلط
شدهام و تا به امروز پادشاه شما بودم وليكن بنده بودم اما امروز از بندگى آزاد
شدهام و شما را نيز از فرمانبردارى خود آزاد ساختم. گفتند: در زمان فرمانروايى
بنده چه كسى بودى؟ گفت: من در آن زمان بنده هواهاى نفسانى خود بودم و مقهور و مغلوب
جهل و نادانى شده بودم و بندگى شهوات خود مىكردم، اما امروز اين بندگيها و طاعتها
را از خود بريدهام و پشت سر افكندهام.
گفتند: اى پادشاه اكنون عزم شما چيست؟ گفت: قناعت و خلوت گزينى براى آخرت و ترك
دنياى فريبنده و افكندن اين بار گران از دوش و آماده شدن براى مرگ و فراهم آوردن
توشه براى آخرت، كه پيك مرگ در رسيده است و مىگويد به من فرمودهاند كه از تو جدا
نشوم تا مرگ فرا رسد. گفتند: اى پادشاه اين پيك مرگى كه به سراغ تو آمده است كيست
كه ما او را نمىبينيم و نشنيدهايم كه مرگ سفير مقدمى داشته باشد! گفت: آن پيك اين
موى سپيد است كه در ميان موهاى سياه ظاهر شده و بانگ زوال و فنا در ميان جميع جوارح
و اعضا در - داده است و همه او را اجابت كردهاند و اما آن سفير مقدم سستى و پيرى
است كه اين موى سپيد نشانه آن است.
گفتند: اى پادشاه آيا مملكت خود را فرو مىگذارى و رعيت خود را به حال خود رها
مىسازى؟ و آيا از وبال اين گناه نمىهراسى كه رعيت را معطل بگذارى؟ آيا نمىدانى
كه بهترين ثوابها در اصلاح امور خلايق است و بالاترين صلاح امت پيروى آنها از
پادشاه و عدم هرج و مرج است پس چگونه است كه از گناه نمىترسى و حال آنكه در هلاك
خلايق گناهى است كه از ثواب كه در اصلاح خود توقع دارى بيشتر است؟ آيا نمىدانى كه
بهترين عبادت عمل است و دشوارترين عملها سياست بر رعيت است و تو اى پادشاه بر رعيت
خود عدل مىكنى و با تدبير خود آنها را به صلاح مىآورى و به اندازهاى كه امور
آنها را به صلاح آورى مستحق ثواب خواهى بود؟ اى پادشاه اگر صلاح امت را فروگذارى
آنان را تباه ساختهاى و اگر امت خود را تباه كنى گناهى عايد تو مىشود كه از ثواب
اصلاح نفس خود عظيمتر است.
اى پادشاه آيا نمىدانى كه دانشمندان گفتهاند: هر كه نفسى را تباه سازد نفس خود را
تباه كرده است و هر كس نفسى را به صلاح آورد نفس خود را به صلاح آورده و كدام تباهى
بزرگتر از آنكه ترك رعيتى كنى كه رهبر آنانى و ترك اقامت در امتى كنى كه باعث
انتظام امور ايشانى؟ اى پادشاه رداى پادشاهى را از دوش ميفكن كه آن وسيله شرافت
دنيا و آخرت توست. گفت: سخن شما را فهميدم و درباره آن انديشه كردم، اما اگر براى
اجراى عدالت و صلاح در ميان شما و دريافت اجر از خداى تعالى پادشاهى را برگزينم و
ياران و وزرايى نداشته باشم كه بعضى از امور مرا متكفل شوند و خيرخواه و معاون من
باشند، گمان ندارم بر اين كار توفيق يابم، آيا همگى شما مايل به دنيا نيستيد و به
شهوات و لذات آن رغبت نداريد؟ و با اين احوال اگر در ميان شما باشم از حال خود نيز
ايمن نيستم و ممكن است به دنيايى كه اكنون قصد ترك و فروگذاشتن آن را دارم متمايل
گردم و فريفته آن بشوم و اگر چنين كنم مرگ فرا مىرسد و مرا از تخت پادشاهى به دل
خاك خواهد برد و پس از جامههاى ديبا و لباسهاى مطرز به طلا كه پوشيدهام خاك مرا
مىپوشاند و بعد از منازل وسيع در قبر تنگى سكنى مىدهد و پس از لباس مكرمت جامه
مذلت ميپوشاند و در آنچا بىكس مىمانم و هيچكس از شما با من نباشد، شما مرا از
آبادانى به در مىبريد و در محل ويرانى مىاندازيد وگوشت بدن مرا خوراك پرندگان
وحشى و حشرات زمينى قرار مىدهيد كه از مورچه تا حشرات بزرگتر از آن ارتزاق كنند و
بدن من مردار گنديده شود عزت از من بيگانه گردد و خوارى يار من شود، در آن روز
كسانى كه بيشتر از همه مرا دوست مىدارند با سرعت مرا زير خاك مىكنند و مرا با
كردههاى بد خود تنها مىگذارند در آن روز به غير از حسرت و ندامت چيزى براى من
باقى نخواهد ماند و شما پيوسته به من وعده مىداديد كه دشمنان ضرر رساننده را از من
دفع مىكنيد اما در آن حال نه نفعى از شما به من مىرسد نه قادر بر دفع ضرر از من
هستيد، پس من امروز چاره كار خود مىكنم، زيرا شما با من مكر كرديد و دامهاى
گسترديد.
گفتند: اى پادشاه نيكو خصال ما آن نيستيم كه پيشتر بوديم چنانكه تو آن نيستى كه
پيشتر بودى، آن كسى كه تو را از حال بد به حال نيك آورد ما را نيز متبدل ساخت و
راغب به خير و خوبى گردانيد، توبه ما را بپذير و خيرخواهى ما را از خود دريغ مدار.
گفت: تا شما بر سر قول خود باشيد من نيز در ميان شما خواهم بود و اگر بر خلاف اين
قول عمل كنيد مفارقت شما را بر مىگزينم.
آن پادشاه در ملك خود باقى ماند و لشكريان او همگى بر سيرت و بندگى حق تعالى مشغول
شدند و در بلاد آنها نعمت فزونى گرفت و بر دشمنانشان پيروز شدند و ملك آنها زيادت
گرفت تا آن كه آن پادشاه درگذشت. مدتى كه آن پادشاه با اين خصال حميده در ميان آنها
زندگانى كرد سى و دو سال بود و تمامى عمر او به شصت و چهار سال بالغ گرديد.
بوذاسف گفت: به شنيدن اين سخن جداً مسرور شدم از اين باب حكايتى ديگر بيان كن تا
موجب خوشحالى من گردد و شكر الهى را به جاى آورم.
حكيم گفت: روايت كردهاند كه پادشاهى بود از پادشاهان صالح كه لشكريان خداپرست و
خداترسى داشت و در زمان پادشاهى شدت و تفرقهاى در ميان مردم بود و دشمنان برخى از
شهرهاى آنان را تصرف كرده بودند، ولى او مردم را به تقواى خداى تعالى و ترس از وى و
يارى جستن از او فرا مىخواند و مردم را به مراقبت اعمال خود و پناه بردن به حق
تعالى وا مىداشت. و هنگامى كه پدرش از دنيا رفت و او بر سرير سلطنت نشست بر دشمنان
ظفر يافت و رعايا جمعيت خاطر يافتند و بلادش معمور و منتظم گرديد و چون فضل خداى
تعالى رامشاهده كردند به خوشگذرانى و طغيان روى آورد و عبادت خداى تعالى را
فروگذاشت و كفران نعمت كرد و خداپرستان را كشت. بر اين حال پادشاهى او به طول
انجاميد تا آنكه مردم دين حقى را كه پيش از پادشاهى او برگزيده بودند فراموش كردند
و اوامر او را اطاعت نمودند و به ضلالت و گمراهى شتافتند و بر اين حال بودند تا
آنكه فرزندان آنها هم بر اين جهالت و بطالت نشو و نما كردند و عبادات الهى به كلى
از ميان آنها رفت و نام خداى تعالى را نمىبردند و به خاطرشان خطور نمىكرد كه غير
از پادشاه معبودى در جهان باشد. و اين شاهزاده در زمان حيات پدرش با خداى تعالى عهد
كرده بود كه اگر روزى پادشاه شود به گونهاى اطاعت الهى كند كه هيچ يك از پادشاهان
گذشته نكرده باشند و بر آن توانا نشده باشند. اما چون به پادشاهى رسيد غرور سلطنت
آن نيت را از خاطرش محو كرد و مستى فرمانروايى چندان او را بيهوش كرد كه چشم نگشود
و به جانب حق نظر نيفكند. و در ميان امراى او مرد صالحى بود كه قرب و منزلش نزد آن
پادشاه بيشتر از ديگران بود و چون آن گمراهى و فراموشى پادشاه را مىديد دلتنگ
مىشد و مىخواست به او يادآورى كند كه چه پيمانى با خداى تعالى بسته است وليكن از
شدت صولت و جبروت او جرات نمىكرد و از دينداران كسى غير از او و يك شخص ديگر كه در
اطراف مملكت مخفى شده بود و كسى نام و نشانش را نمىدانست باقى نمانده بود.
روزى آن مرد مقرب جمجمه پوسيدهاى را برداشت و در جامهاى پيچيد و به مجلس پادشاه
درآمد و چون به جانب راست پادشاه نشست آن جمجمه را بيرون آورد و در پيش خود گذاشت و
با پاى خود بر آن مىزد تا آنكه استخوانهاى ريز و پوسيده آن مجلس را آلوده كرد.
پادشاه از آن عمل بسيار خشمگين شد و اهل مجلس همه متحير شدند و جلادان با شمشيرهاى
خود منتظر اشاره پادشاه بودند تا خونش را بريزند ولى پادشاه جلوى خشم خود را گرفت و
پادشاه آن دوره با همه جبارى و كفر خود براى رعيت دارى و آبادى كشور خود بردبار
بودند تا مردم را بهتر جلب كنند و بيشتر ماليات بستانند پادشاه به سكوت خود ادامه
داد تا آنكه مرد جمجمه را در جامه در پيچيد و برخاست. و روز دوم و سوم هم اين عمل
را تكرار كرد و چون ديد كه پادشاه از اين جمجمه پرسش نمىكند و استنطاق به عمل
نمىآورد روز ديگر يك ترازو و مشتى خاك هم با خود آورد و چون كار هر روز خود را
تكرار كرد ترازو را به دست گرفت و درهمى در يك كفه آن نهاد و در كفه ديگر اندكى خاك
ريخت تا دو كفه برابر شد پس آن خاك را در چشم آن جمجمه ريخت و خاكى ديگر برگرفت و
در دهان آن جمجمه ريخت.
در آن حال ديگر پادشاه را طاقت نماند و گفت: مىدانم كه زيادى قرب و منزلت تو باعث
شده است كه اين اعمال را در مجلس من انجام دهى مىپندارم كه از اين اعمال غرضى
داشته باشى. آن مرد بر زمين افتاد و بر پاى پادشاه بوسه زد و گفت: اى پادشاه! ساعتى
با خرد خود به من توجه كن كه مثل كلام حكمت مثل تير است كه اگر بر زمين نرمى افتد
مىنشيند و اگر بر زمين سخت افكنده شود قرار نمىگيرد، همچنين كلمه حق مانند باران
است كه اگر بر زمين پاكيزه قابل كشت ببارد از آن گياه مىرويد و اگر بر شوره زار
ببارد چيزى از آن نمىرويد. و هوسهاى مردم مختلف است و پيوسته عقل و هوس در دل آدمى
خلجان مىكند و اگر هوس پيروز شود سفاهت و تندى كند و اگر عقل بر هوس ظفر يابد خطا
و لغزشى از وى صادر نمىگردد. من از هنگام طفوليت تاكنون دوستدار علم و دانش و به
تحصيل آن راغب بودهام و آن را بر هر كارى ترجيح دادهام و هيچ علمى نمانده است مگر
آنكه از آن بهرهاى وافر بردهام تا آنكه روزى در قبرستانى مىگشتم و اين جمجمه
پوسيده را ديدم كه از قبرهاى پادشاهان سر برآورده است از غيرتى كه به امر پادشاهان
دارم بر من ناگوار آمد و آن را با خود برداشتم و به منزل بردم و با گلاب شستشو دادم
و ديبا بر آن پوشانيدم و گفتم اگر اين جمجمه پادشاهى است اكرام من در آن اثر كند و
به زيبايى و خرمى خود باز گردد و اگر جمجمه گدايى باشد اكرام من در او اثر نكند و
چندين روز اين عمل را تكرار كردم و هيچ تغييرى در او حاصل نگرديد و چون اكرام من در
او تاثير نكرد يكى از غلامان خود را كه از ديگران پستتر بود طلبيدم و به او فرمان
دادم كه به آن جمجمه اهانت كند و ديدم كه اين حالت نيز در او هيچ تاثير نكرد، آنگاه
دانستم كه اكرام و اهانت به حال او يكسان است و چون اين حالت را در او مشاهده كردم
به نزد حكيمان رفتم و از احوال آن جمجمه از ايشان پرسش كردم، ايشان نيز علمى
نداشتند و چون مىدانستم كه پادشاه منتهاى علم و معدن حلم است هراسان به نزد تو
آمدم و چون مرا نسزد كه از شما پرسش كنم لاجرم سكوت كردم و دوست داشتم كه مرا آگاه
كنى كه آيا آن جمجمه پادشاه است يا جمجمه گدا؟ و چون در حال تفكر حال آن درمانده
شدم با خود گفتم كه ديده پادشاهان را هيچ چيز پر نمىكند و حرص ايشان به مرتبهاى
است كه اگر تمام زير آسمان را به تصرف درآورند قانع نمىشوند و بر تسخير بالاى
آسمان همت مىگمارند اما ديده آن جمجمه با خاكى به وزن يك درهم پر شد و همچنين نظر
كردم به دهان اين جمجمه و با خود گفتم اگر اين دهان پادشاهان باشد چيزى آن را پر
نمىسازد اما مشتى خاك آن را پر كرد، حال اگر مىگويى كه اين جمجمه گدايى است با تو
احتجاج مىكنم كه آن را از قبرستان پادشاهان برداشتم و اگر باور نمىكنى مىروم و
جمجمههاى پادشاهان و گدايان ديگر را مىآورم و اگر براى جمجمههاى آنها فضلى باشد
مطلب آن چنان است كه تو مىگويى و اگر بگويى آن از جمجمههاى پادشاهان است پس بدان
اى پادشاه! كه او نيز به مانند تو داراى شوكت و زينت و رفعت و عزت بوده و اكنون به
اين حالت رسيده است و نمىپسنديدم اى پادشاه كه روزى جمجمه تو به اين حال افتد و
لگدمال شود و به خاك درآميزد و كرمها آن را بخورد و كثرت تو به قلت و عزت تو به ذلت
مبدل گردد و حفرهاى كه طول آن كمتر از چهار ذراع است تو را در بر گيرد و پادشاهيت
را به ميراث برند و يادت منتقطع گردد و هر چه كردى تباه شود و آنان كه اكرام كردى
خوار شدند و آنان كه خوار ساختى گرامى شوند و دشمنانت شاد شوند و دوستانت گم شوند و
زير خاك نهان شوى كه اگر تو را بخوانيم نشنوى و اگر اكرامت كنيم نپذيرى و اگر
اهانتت كنيم خشم نگيرى و فرزندانت يتيم شوند و زنانت بيوه گردند و شوهرانى غير تو
را براى خود برگزينند.
چون پادشاه اين سخنان را شنيد بر خود لرزيد و اشك از ديدگانش روان شد و فرياد
واويلا بلند كرد و چون آن مرد اين تغيير حال را در او ديد دانست كه گفتارش در دل
پادشاه تأثير كرده است جرأتش افزون شد و از اين سخنان با او مكرر گفت. پادشاه گفت:
خدا به تو جزاى خير دهد و به بزرگان ديگرى كه در اطراف من هستند خير ندهد. مقصود تو
را دانستم و در كار خود بصيرت يافتم و مردم داستان توبه او را شنيدند و دانشمندان
به جانب او آمدند و عاقبتش به خير شد و مدتى ديگر در قيد حيات بود آنگاه درگذشت.
شاهزاده گفت: فصلى ديگر از اين امثال برايم بازگو حكيم گفت: روايت كردهاند كه در
زمانهاى بسيار دور پادشاهى بود كه فرزندى نداشت و علاقمند بود كه فرزندى داشته باشد
و به انواع معالجاتى كه مردم خود را علاج كنند متوسل شد و فايدهاى نبخشيد تا آنكه
در اواخر عمرش يكى از زنان او باردار گرديد و پسرى به دنيا آورد و رشد كرد و چون به
راه افتاد روزى گامى برداشت و گفت: به معاد خود جفا مىكنيد آنگاه گام ديگرى برداشت
و گفت: پير مىشويد. آنگاه گام سوم را برداشت و گفت: سپس مىميريد. و بعد از آن به
حال صباوت خود بازگشت.
پادشاه دانشمندان و منجمان را طلبيد و گفت: در طالع اين فرزندم نظر كنيد و مرا از
حال او خبر دهيد. آنها در شأن و كار او نگريستند و چيزى عايدشان نشد و درماندند چون
پادشاه دانست كه آنان نيز در امر او حيرانند او را به دايگان داد تا تربيت كنند.
تنها يكى از منجمان گفت: اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين خواهد شد و پادشاه
نگهبانان بر او گماشت كه از او جدا نشوند تا آنكه به سن شباب رسيد و روزى خود را از
دست نگهبانان رهانيد و به بازار آمد و ناگهان چشمش به جنازهاى افتاد، پرسيد: اين
چيست؟ گفتند: انسانى است كه در گذشته است. گفت: چه او را كشته است؟ گفتند: پير شد و
ايام عمرش به سرآمد و اجلش فرا رسيد و مرد. پرسيد: آيا پيشتر صحيح و زنده بود؟ راه
مىرفت و مىخورد و مىآشاميد؟ گفتند: آرى، از آنجا به راه خود ادامه داد و پيرمرد
فرتوتى را ديد، از روى تعجب در او نگريست و گفت: اين چيست؟ گفتند: پيرمردى فرتوت
است كه جوانيش فنا شده و عمرى طولانى از وى سپرى شده است. گفت: آيا اين كودك بوده
سپس پير شده است؟ گفتند: آرى. از آنجا به راه خود ادامه داد و مرد مريضى را ديد كه
بر پشت خوابيده بود از روى تعجب در وى نگريست و پرسيد: اين چيست؟ گفتند: مردى مريض
است، گفت: آيا او تندرست بوده و سپس مريض شده است؟ گفتند: آرى، گفت: به خدا سوگند
اگر راست مىگوئيد همه مردم ديوانهاند.
از طرفى ديگر چون شاهزاده در جايگاه خود نبود به جستجوى وى برآمدند و او را در
بازار يافتند آمدند و او را گرفتند و بردند و وارد خانه كردند و چون بر سراى خود
داخل شد به پشت خوابيد و چشم به سقف خانه انداخت و مىگفت: اين چوبها چه بوده است؟
گفتند: زمانى درخت بوده آنگاه خشك شده و آن را بريدهاند و اين بنا را ساختهاند و
روى آن انداختهاند و در حينى كه مشغول اين سخنان بود پادشاه به نزد موكلان كس
فرستاد كه ببينيد آيا تكلم مىكند يا چيزى مىگويد؟ گفتند: آرى سخن مىگويد ولى از
روى وسواس و خيالبافى سخن مىگويد. چون آن سخنان را براى پادشاه نقل كردند بار ديگر
دانشمندان و منجمان را طلبيد و از حال شاهزاده پرسش كرد، هيچ كس چيزى نمىدانست مگر
همان مردى كه گفته بود او پيشواى دينى خواهد شد. و پادشاه نيز از سخن او خوشش
نيامد. يكى از آنان گفت: اى پادشاه اگر زنى را به همسرى وى در آورى اين حال از وى
زايل خواهد شد. پادشاه سخن او را پسنديد و در اطراف تفحص كردند و زنى را كه نيكوتر
و زيباتر از آن نبود يافتند و او را به همسرى شاهزاده درآورد و براى جشن عروسى وى
مجلسى آراست و نوازندگان به نواختن و بازيگران به بازى مشغول شدند و چون هياهو و
صداهاى آنها بلند شد شاهزاده پرسيد: اين صداها چيست؟ گفتند: اينها بازيگران و
نوازندگانند كه براى عروسى شما گرد آمدهاند. شاهزاده ساكت شد و پاسخى نگفت. چون
مجلس به پايان رسيد و شب فرا رسيد، پادشاه عروس را طلبيد و گفت: فرزندى به غير از
اين پسر ندارم و او را بسيار عزيز مىدارم. مىخواهم چون تو را به نزد او برند به
شيوه مهربانى و ملاطفت و به افسون شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود
متمايل كنى، و چون عروس به نزد وى به حجله درآمد مهربانى و ملاطفت آغاز كرد و دست
در گريبان پسر انداخت. شاهزاده گفت: شتاب مكن كه شب دراز و ايام صحبت بسيار است،
مبارك باد، صبر كن تا شام بخوريم و شراب بنوشيم و دستور داد شام آورند خود به خوردن
طعام مشغول شد آن زن شراب مىنوشيد و آن قدر صبر كرد تا مستى آن زن را ربود و به
خواب رفت. آنگاه برخاست و دربانان و پاسبانان را نيز غافل كرد و از خانه به در رفت
و در شهر گردش مىكرد تا آنكه به پسرى هم سن و سال خود برخورد لباس خود را به دور
افكند و بعضى از لباسهاى آن پسر را پوشيد و تا توانست خود را ناشناس كرد و به اتفاق
آن پسر از شهر بيرون رفتند و تا نزديك صبح راه مىرفتند و چون هوا روشن شد از ترس
تعقيب در گوشهاى نهان شدند. از طرف ديگر، بامدادان كسان ملك نزد عروس آمدند و
ديدند كه او خواب آلود است و پسر را نديدند، پرسيدند: همسرت كجاست؟ گفت: الساعه در
كنار من بود، و چندانكه او را طلبيد نيافتند. اما شاهزاده و دوستش شبها راه
مىرفتند و روزها خود را نهان مىكردند تا آنكه از مملكت پدر خارج شد و به مملكت
پادشاهى ديگر درآمد.
و اين پادشاه ديگر را دخترى بود در نهايت حسن و جمال، و از بسيارى محبتى كه به آن
دختر داشت عهد كرده بود كه وى را به شوهر ندهد مگر به كسى كه خود او بپسندد. به اين
سبب غرفهاى رفيع و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام مشرف بود، آن دختر
پيوسته در آن غرفه مىنشست و بر مردمى كه از آن شارع رفت و آمد مىكردند مىنگريست
تا اگر كسى را بپسندد اعلام نمايد. ناگاه چشمش به شاهزاده افتاد كه به همراه دوستش
با جامههاى كهنه مىرفتند. كس نزد پدر فرستاد كه اينك من كسى را براى همسرى خود
برگزيدم، اگر مرا به كسى تزويج مىكنى، آن كس همين جوان است، و مادر دختر نيز سر
رسيد و به او گفت: دخترت جوانى را به شوهرى برگزيده است و چنين مىگويد. مادر از
شنيدن اين سخن مسرور شد. آن پسر را به او نشان دادند و او به سرعت تمام به نزد
پادشاه آمد و گفت دخترت مردى را پسنديده است. پادشاه نيز خواست تا او را ببيند،
آنگاه گفت: پسر را به من نشان بدهيد و او را از دور به پادشاه نشان دادند. پادشاه
دستور داد لباس رعايا براى او بياورند و آن را پوشيد و از كاخ فرود آمد، و از پسر
بازپرسى كرد و پرسيد: تو كيستى و اهل كجايى؟ پسر گفت: چرا از من پازپرسى مىكنى كه
من يكى از مردمان فقيرم. گفت: تو غريبى و رنگ و رويت به رنگ و روى مردمان اين شهر
مانند نيست. پسر گفت: من غريب نيستم، پادشاه تلاش بسيارى كرد تا او را به درستى
بشناسد ولى او سرباز زد و چيزى نگفت: پادشاه دستور داد مأمورانى مخفى او را زير نظر
بگيرند و ببينند كجا مىرود و چه مىكند؟ اما چيزى دستگيرشان نشد. پادشاه به خانه
خود بازگشت و به خانواده خود گفت مردى را ديدم كه گويا شاهزاده بود و توجهى به
خواستههاى شما ندارد. ديگر بار به طلب او كس فرستاد تا او را حاضر كنند، به او
گفتند: پادشاه تو را مىطلبد. پسر گفت: مرا با پادشاه چكار است؟ به او حاجتى ندارم
و او چه مىداند كه من كيستم؟ به اجبار او را به نزد پادشاه آوردند براى او تختى
نهاد و او بر آن نشست و همسر و دخترش را نيز فراخواند و در پس پرده نشانيد. آنگاه
به آن پسر گفت: تو را براى امر خيرى طلبيدهام، مرا دخترى است كه عاشق تو شده،
مىخواهم او را به عقد تو درآورم و اگر فقيرى پروا مكن تو را بىنياز مىكنم و شريف
و رفيع مىگردانم. پسر گفت: مرا به آنچه مىخوانى نيازى نيست، اى پادشاه! اگر خواهى
مثلى برايت بيان كنم. پادشاه گفت: بگو.
جوان گفت: روايت كردهاند كه پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر دوستانى براى خود
برگزيده بود، روزى آن دوستان طعامى مهيا كرده و پسر پادشاه را دعوت كردند تا به
خارج شهر روند، رفتند و به ميگسارى مشغول شدند تا آنكه همه مست شدند و افتادند،
نيمههاى شب شاهزاده از خواب بيدار شد و به ياد خانواده خود افتاد به قصد منزل
بيرون آمد و كسى از دوستانش را بيدار نكرد و مستانه به راه افتاد، در مسير راه
گذارش به قبرستانى افتاد و در عالم مستى گمان كرد كه مدخل خانه اوست، داخل شد، بوى
مردگان به مشام مىرسيد و او پنداشت روائح طيبه است، به يك مشت استخوان مردگان
برخورد و گمان كرد بستر آسايش اوست، و به جسدى كه به تازگى مرده بود رسيد و پنداشت
معشوقه اوست، دست در گردن آن جسد انداخت و تمام شب آن را مىبوسيد و با آن عشقبازى
مىكرد، چون صبح شد و به هوش آمد ديد دست در گردن مردهاى متعفن كرده و جامههاى
خود را به انواع كثافات آلوده كرده است، نظرى به قبرستان و مردگان افكند و به هراس
افتاد از آنجا بيرون آمد و در نهايت شرمندگى و انفعال و دور از چشم مردم خود را به
دروازه شهر رسانيد و ديد باز است. داخل شد و به نزد خانواده خود رفت و از اينكه كسى
او را نديده است مسرور بود، آن لباسها را از تن به در آورد و شستشويى كرد و لباسهاى
پاكيزه پوشيد و خود را معطر ساخت.
اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مىپندارى چنين شخصى ديگر بار و به
اختيار خود به آن قبرستان برود و چنان كند؟ گفت: نه. جوان گفت: آن منم! پادشاه به
همسر و دخترش رو كرد و گفت: آيا نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مىخواهيد رغبتى
ندارد؟ مادر دختر گفت: اوصاف و كمالات دختر مرا چنان كه بايد براى او بيان نفرمودى!
اگر رخصت فرمايى من بيرون آيم و با وى سخن گويم. پادشاه به آن پسر گفت: زن من
مىخواهد به نزد تو آيد و با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ
مردى سخن نگفته است. پسر گفت: اگر دوست دارد بيايد. زن بيرون آمد و در مقابل او
نشست و گفت: از اين معامله ابا مكن، حق تعالى خير فراوان و نعمت بىپايان به سوى تو
فرستاده است و رد چنين نعمتى سزاوار نيست، بيا تا دختر خود را به عقد تو درآورم اگر
بدانى كه پروردگار چه بهرهاى از حسن و جمال و رعنايى به او كرامت فرموده است قدر
اين نعمت را خواهى دانست و محسود عالميان خواهى شد. آن پسر به جانب پادشاه رو كرد و
گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.
گفت: جمعى از دزدان با يكديگر اتفاق كردند كه به خزانه پادشاه دستبرد زنند و از زير
ديوار خزانه نقبى زدند و داخل شدند و كالاهايى ديدند كه هرگز نديده بودند و در ميان
آنها سبويى از طلا بود كه مهدى از طلا بر آن زده بودند. گفتند: از اين سبو بهتر
چيزى نيست آن را از طلا ساختهاند و مهرى از طلا بر آن نهادهاند و آنچه در آن است
البته از اين هم برتر است. آن را برداشتند و بردند و به نيستانى درآمدند و همگى
همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند، چون در آن سبو را گشودند، چند افعى زهرآگين
در آن بود از جا جستند و آنها را كشتند.
اى پادشاه خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مىپندارى كسى باشد كه احوال آن جماعت را
شنيده باشد و حال آن را سبو را بداند و دستش را درون آن سبو و در دهان آن افعىها
برد؟ گفت: نه گفت: آن منم، آنگاه دختر به پدرش گفت: مرا رخصت ده كه خود بيرون آيم و
با وى سخن گويم كه اگر حسن و جمال و تركيب و زيبايى خداداد مرا ببينيد بىاختيار
خواستگارى مرا قبول خواهد كرد. پادشاه به آن پسر گفت: دخترم مىخواهد به حضور تو
آيد و بىحجاب با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ اجنبى سخن
نگفته است، گفت: اگر خواهد بيايد و دختر با نهايت حسن و جمال و غنج و دلال از پرده
بيرون خراميد سلام كرد و گفت: آيا هرگز دخترى به مانند من در تندرستى و زيبايى و
كمال و نيكويى ديدهاى؟ من تو را دوست دارم و عاشقت هستم. آن پسر به جانب پادشاه
روى كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.
گفت: روايت كردهاند كه پادشاهى دو پسر داشت و يكى از آن دو توسط پادشاهى ديگر اسير
شد و فرمان داد او را در سرايى حبس كردند و گفت هرگاه كسى بر آن سراگذر كرد سنگى به
آن اسير زند و آن پسر در اين حال مدتى در حبس بود تا آنكه برادر آن پسر به پدر گفت:
اگر رخصت فرمايى به جانب برادر خود بروم شايد بتوانم بجاى او فديهاى دهم و يا با
حيلهاى او را خلاصى بخشم.
پادشاه گفت: برو و آنچه از اموال و امتعه و اسبان خواهى با خود بردار و زاد و راحله
همراه او كرد و خوانندگان و نوحه گران به همراه وى روان شدند و چون به نزديكى شهر
آن پادشاه رسيد پادشاه را از قدوم او آگاه كردند و او به مردم شهر فرمان داد كه از
او استقبال كنند و در بيرون شهر منزلى مناسب براى وى معين كرد. آن پسر در آن منزل
فرود آمد و كالاهاى خود را گشود و به غلامان خود دستور داد كه با مردم خريد و فروش
كنند و در معامله با آنها مساهله و مسامحه كنند و كالاها را هم به قيمت ارزان
بفروشند و آنان نيز چنين كردند و چون ديد كه مردم سرگرم خريد و فروشاند ايشان را
غافل ساخته و به تنهايى به شهر درآمد و از جايگاه حبس برادر آگاه بود خود را به
آنجا رسانيد و سنگ ريزهاى برداشت و به آنجا پرتاب كرد تا از وجود برادر در آنجا
اطمينان حاصل كند. چون سنگ ريزه به برادر اصابت كرد فرياد برآورد و گفت: مرا كشتى،
نگهبانان به هراس آمده و به سراغ او آمدند و پرسيدند چرا فرياد كشيدى؟ در اين مدت
تو را عذابها و آزارها كرديم، و مردم بر تو سنگهاى گران انداختند، جزع نكردى و
فريادى نكشيدى، اكنون از سنگ ريزه اين مرد چرا به فرياد آمدى؟ گفت: مردم مرا
نمىشناختند اما اين مرد مرا مىشناسد. برادر به سر منزل و بر سر بنه خود بازگشت و
به مردم گفت: فردا صبح زود بياييد تا پارچهها و كالاهايى را براى شما بيرون بياورم
كه هرگز مانند آن را نديده باشيد، آن روز برگشتند و فردا صبح همگى آمدند دستور داد
پارچهها را گشودند و خوانندگان و نوحهگران و اصحاب لهو و لعب را فرمود كه هر يك
به شيوه خود مردم را سرگرم كند و مردم سرگرم شدند آنگاه به نزد برادر آمد و
زنجيرهاى او را پاره كرد و گفت غم مخور كه تو را مداوا مىكنم و او را برگرفت و از
شهر بيرون آورد و بر جراحتهاى او مرهم نهاد چون اندكى آسوده شد و قدرت حركت بهم
رسانيد او را بر سر راه گذاشت و گفت از اين راه برو كه به دريا مىرسى و كشتى مهيا
كردهام بر آن كشتى بنشين كه تو را به وطن مىبرد چون اندكى راه رفت از بخت بد به
چاهى درافتاد كه در آن اژدهايى عظيم بود و در آن چاه درختى روئيده بود چون به آن
درخت نظر افكند ديد بر آن درخت دوازده غول ماوا كردهاند و در زير درخت دوازده
شمشير برهنه بران نهادهاند پس سعى بسيار كرد و به انواع حيلهها از آن درخت بالا
رفت و خود را از شاخهاى به شاخهاى ديگر رسانيد و به صد افسون از آن مهلكه خلاصى
يافت و خود را به دهانه چاه رسانيد و از آنجا به ساحل دريا آمد و ديد كشتى آماده
حركت است در آن نشست و به جانب وطن رهسپار گرديد.
اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى گرداند. آيا مىپندارى چنين كسى دوباره به آن چاه
مخوف باز گردد؟ گفت: نه گفت: آن منم، و از ازدواج با آن جوان مأيوس شدند و آن جوانى
كه به همراهى هم از شهر فرار كرده بودند پيش آمد و آهسته به شاهزاده گفت: مرا به
ياد آنان بياور و او را به عقد من درآور.
شاهزاده به پادشاه گفت: اين جوان مىگويد: اگر پادشاه مصلحت مىداند اين سايه مرحمت
را بر سر من افكند و دختر خود را به عقد من درآورد. گفت: چنين نمىكنم. گفت: در اين
باب مثلى بيان كنم؟ پادشاه گفت: بگو.
گفت: مردى رفيق جمعى شده بود و همگى به كشتى نشستند و چندين شبانه روز طى مسير
كردند آنگاه در نزديكى جزيرهاى كه غولان در آنجا ساكن بودند كشتى آنها شكست و
رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و امواج دريا تنها آن مرد را سالم به جزيره افكند. آن
غولان در جزيره دريا را نظاره مىكردند و آن مرد به نزد ماده غولى آمد و عاشق او شد
و با او نكاح كرد تا آنكه شب گذشت و چون صبح شد آن ماده غول مرد را كشت و اعضاى او
را ميان ياران خود قسمت كرد و بعد از مدتى كه از اين واقعه گذشت شخص ديگرى به آن
جزيره درآمد و دختر شاه غولان عاشق او شد و او را برد تا با او نكاح كند، ولى چون
آن مرد از واقعه مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس نخوابيد و هنگام صبح كه آن غول به
خواب رفت گريخت و خود را به ساحل رسانيد اتفاق را كشتى در نزديكى ساحل بود، اهل
كشتى را ندا كرد و به آنها استغاثه نمود و ايشان بر او ترحم آوردند و او را سوار
كشتى كردند و با خود بردند و به اهلش رسانيدند. بامدادان غولان ديگر به سوى آن غول
آمدند و پرسيدند: آن مردى كه با او شب را به روز آوردى چه شد؟ گفت: از نزد من
گريخت. غولان تكذيب وى كردند و گفتند: او را به تنهايى خوردهاى و به ما حصهاى
ندادهاى، اگر او را حاضر نكنى تو را مىكشيم. آن غول به ناچار سفر كرد تا به خانه
آن مرد درآمد و به نزد او نشست و گفت: اين سفر بر تو چگونه گذشت؟ گفت: بلاى عظيمى
در اين سفر پيش آمد و حق تعالى به فض خود مرا از آن نجات داد و قصه غولان را براى
او باز گفت. آن غول گفت: اكنون از آن بلا خلاصى يافتهاى؟ گفت: آرى، گفت: من همان
غولم كه دوش نزد من بودى و اكنون آمدهام تا تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرع و
استغاثه كرد و او را سوگند داد كه از كشتن من بگذر و من به عوض خود تو را به كسى
دلالت مىكنم كه از من بهتر باشد. آن غول بر او ترحم كرد و التماسش را پذيرفت و
رفتند تا به پادشاه وارد شدند. غول گفت: اى پادشاه سخن مرا بشنو و ميان من و اين
مرد حكم كن. من زن اين مرد هستم و او را بسيار دوست دارم ولى او از من كراهت دارد و
از صحبت من بيزار است. اى پادشاه! موافق حق ميان من و او حكم كن. من زن اين مرد
هستم و او را بسيار دوست دارم ولى او از من كراهت دارد و از صحبت من بيزار است. اى
پادشاه! موافق حق ميان من و او حكم كن. چون پادشاه آن زن را در نهايت حسن و جمال
مشاهده كرد او را پسنديد و شيفته او شد و آن را به خلوت طلبيد و گفت: اگر تو اين زن
را نمىخواهى او را به من واگذار كه من شيفته و عاشق وى شدهام. گفت: هرگاه پادشاه
را ميل مصاحبت او هست، من دست از او بر مىدارم و الحق لياقت مصاحبت پادشاه را دارد
و چنين زنى مناسب شاهان است و امثال ما فقيران قابل او نيستيم. پادشاه او را به
خانه برد و با او بيتوته كرد و چون سحرگاه پادشاه به خواب رفت آن غول وى را پاره
پاره كرد و گوشت او را به جزيره برد و ميان ياران خود قسمت كرد. اى پادشاه! آيا كسى
را مىشناسى كه آن غول را بشناسد و باز همراهى وى كند؟ گفت: نه و چون پسر اين سخن
را از شاهزاده شنيد گفت: من نيز اين دختر را نمىخواهم و از تو مفارقت نمىكنم.
آنگاه هر دو از نزد پادشاه خارج شدند و پيوسته حق تعالى را مىپرستيدند و در اطراف
زمين سياحت مىكردند و از احوال جهان عبرت مىگرفتند و خداى تعالى به وسطه آن دو
جمعيت بسيار را هدايت كرد و شأن آن شاهزاده و آوازه او در آفاق منتشر شد و به فكر
پدر خود افتاد و گفت: رسولى به نزد او بفرستم شايد او را از گمراهى برهانم و رسولى
به نزد او فرستاد و به او گفت: فرزندت به تو سلام مىرساند و اخبار او را باز گفت:
پادشاه و خانوادهاش به نزد او آمدند و او نيز ايشان را از گمراهى رهانيد.
سپس بلوهر به منزل خود بازگشت و چند روزى ديگر به نزد او آمد و شد مىكرد تا آنكه
دانست ابواب هدايت را بر وى گشوده و او را به راه صواب دلالت كرده است آنگاه با او
وداع كرده و از آن ديار بيرون رفت و بوذاسف حزين و غمگين باقى ماند و زمانى گذشت تا
آنكه هنگام آن فرا رسيد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و علامه خلايق را هدايت
كند، حق تعالى ملكى از ملائكه را به سوى وى ارسال كرد و در خلوت بر وى ظاهر شد، نزد
او ايستاد و گفت: خير و سلامتى بر تو باد! تو در ميان بهائم و حيوانات گرفتار
شدهاى كه همگى به فسق و ظلم و جهالت گرفتارند. از جانب حق با تحيت به نزد تو
آمدهام و پروردگار خلايق مرا به نزد تو فرستاده است تا تو را بشارت دهم و امورى
چند از امور دنيا و آخرت را كه بر تو نهان است به تو بياموزم، پس بشارت و مشورت مرا
بپذير و از كلامم غافل مشو و لباس دنيا را از خود بيفكن و شهوات دنيا را رها كن و
از ملك و سلطنت فانى دنيا كنارهگيرى كن كه دوامى ندارد و عاقبت آن پشيمانى و حسرت
است و ملك بىزوال و شادى هميشگى و آسايشى را كه هرگز متغير نشود طلب كن و راستگو و
عدالت پيشه باش كه تو پيشواى مردمى و ايشان را به بهشت فرا مىخوانى.
چون بوذاسف بشارت آن ملك را شنيد به سجده درافتاد و خداوند را شكرگزارى كرد و گفت:
من مطيع پروردگار خويشم و از فرموده او درنگذرم پس اى ملك! مرا به اوامر خود فرمان
ده كه سپاسگزار توام و شاكر آن كسى كه تو را به نزد من فرستاده است كه او به من
رحمت و رأفت دارد و مرا بين دشمنان رها نكرده است و من به آنچه برايم آوردهاى
اهتمام مىورزم و در اجراى آن كوشش مىكنم. آن ملك گفت: من پس از چند روز به نزد تو
باز مىگردم و تو را با خود خواهم برد، براى آن آماده باش و از آن غفلت مكن. پس
بوذاسف عزم رفتن كرد و همتش را بر آن كار قرار داد و هيچ كس را خبردار نكرد، تا
آنكه هنگام رفتن فرا رسيد و در دل شب كه مردم در خواب بودند آن ملك آمد و گفت:
برويم و آن را به تأخير ميفكن، بوذاسف برخاست و چون سر خود را با كسى جز وزيرش
نگفته بود او نيز همراه شد و هنگامى كه خواست بر مركب سوار شود يكى از حاكمان بلاد
كه جوانى خوش سيما بود آمد و او را سجده كرد و گفت: