بوذاسف گفت: اميدوارم من نيز مثل آن جوان باشم، آن پيرمرد عقل آن جوان را آزمود تا
بر او اعتماد كرد و چنين مىنمايد كه تو نيز در مقام آزمودن عقل من هستى. بفرما در
باب عقل من بر تو چه ظاهر شده است؟ حكيم گفت: اگر اين امر در دست من بود در آزمودن
عقل تو به همان مكالمه اول اكتفا مىكردم، اما بر من لازم است كه از آن سنتى كه
پيشوايان هدايت و امامان طريقت مقرر ساختهاند پيروى كنم تا به غايت توفيق و علمى
كه در سينههاست نايل شوم و من مىترسم كه اگر مخالفت سنت ايشان كنم بدعتى را احداث
كرده باشم. من امشب از تو جدا مىشوم ولى هر شب به در خانه تو مىآيم. درباره اين
سخنان تفكر كن و از آنها عبرت گير و بايد كه فهم خود را ملاك قرار دهى، استوار باش
و در تصديق شتاب مكن تا آنكه بعد از تأمل و تفكر و تأنى بسيار حقيقت بر تو ظاهر
گردد و بر حذر باش كه مبادا هواها و شبههها و كوريها تو را از حق به باطل سوق دهد
و در مسائلى كه مىپندارى در آنها شبهه وجود داشته باشد انديشه كن آنگاه با من در
ميان گذار و هرگاه عزم بيرون رفتن كردى مرا آگاه ساز، و در آن شب به همين مقدار
اكتفا نمود.
حكيم بار ديگر به نزد شاهزاده آمد سلام كرد و او را دعا گفت و نشست و از جمله
دعاهاى او اين بود: از خداوندى درخواست مىكنم كه اول است و قبل از همه اشياء بوده
و هيچ چيز پيش از او نبوده است و آخر است و بعد از همه اشياء خواهد بود و هيچ چيز
با او باقى نمىماند، باقى است و هرگز فنا در او راه ندارد، عظيم و بزرگوارى است كه
عظمت او را نهايت نيست، يگانهاى است كه احدى در خداوندى با او همراه نيست و قاهرى
است كه همتايى براى او وجود ندارد و پديد آورندهاى است كه در آفرينش كسى را شريك
خود نساخته است و توانايى است كه ضدى ندارد، صمدى است كه مانندى ندارد، پادشاهى است
و هيچ كس همراه او نيست تا تو را پادشاه عادل و پيشواى هدايت و رهبر پرهيزكاران
قرار دهد و تنها اوست كه تو را از كورى ضلالت مىرهانيد و در دنيا زاهد و دوستدار
خردمندان و دشمن گمراهان مىسازد، تا آنكه تو را و ما را به آنچه بر زبان پيامبرانش
از بهشت و رضوان وعده فرموده برساند، كه رغبت ما به سوى خداى تعالى آشكار و خوف ما
از او نهان و ديدگان ما به سوى كرامت وى باز و گردنهاى ما در طاعت او خاضع و جميع
امور ما به او بازگشت خواهد كرد.
شاهزاده تحت تاثير اين دعا قرار گرفت و رغبتش در امور خير افزون گشت و از كمال و
حكمت و دانايى آن حكيم متعجب شد و پرسيد: اى حكيم از عمرت چند سال گذشته است؟ او
گفت: دوازده سال، شاهزاده به خود آمد و گفت: فرزند دوازده ساله طفل است و من تو را
در سن كهولت و شصت سالگى مىبينم.
حكيم گفت: آرى از ولادتم شصت سال مىگذرد اما تو از عمر من سؤال كردى و عمر عبارت
از حيات است و حياتى وجود ندارد مگر در دين و عمل به آن و دورى از دنيا و از آن
زمانى كه به اين حالات موصوف شدهام تا حال دوازده سال مىگذرد و پيش از آن به سبب
جهالت در زمره مردگان بودم و آن را از عمر خود حساب نمىكنم. شاهزاده گفت: چگونه
كسى را كه مىخورد و مىنوشد و حركت مىكند مرده مىخوانى؟ حكيم گفت: زيرا با
مردگان در كورى و كرى و گنگى و ضعف حيات و فقر شريك است و چون در صفات با مردگان
شريك است لاجرم در نام هم شريك خواهد بود.
شاهزاده گفت: اگر تو اين حيات ظاهرى را حيات نمىدانى و به آن غبطه نمىخورى،
سزاوار نيست كه مرگ را هم مرگ بدانى و از آن كراهت داشته باشى. حكيم گفت: اى
شاهزاده اگر به اين زندگانى اعتماد مىنمودم خود را به چنين مهلكهاى نمىافكندم كه
به نزد تو بيايم با وجود آنكه مىدانم پدرت بر اهل دين خشم بسيار دارد و در صدد قلع
و قمع آنهاست، آرى من مرگ را مرگ نمىدانم و اين حيات را نيز به حساب نمىآورم و از
مرگ كراهت ندارم و چگونه رغبت در اين حيات داشته باشد كسى كه ترك لذتهاى دنيوى كرده
است و چگونه از مرگ مىگريزد كسى كه نفس خود را با دست خود كشته است. اى شاهزاده
آيا نمىبينى كه دينداران ترك دنيا از اهل و مال خود كردهاند و رضا به داده
دادهاند و رنج عبادت بر خود خريدهاند به گونهاى كه جز به مرگ نمىآسايند؟ پس كسى
كه از لذتهاى حيات متمتع نگردد اين حيات به چه كار او آيد و كسى كه آسايش وى جز از
مرگ نباشد چرا از آن بگريزد؟
شاهزاده گفت: راست مىگويى اى حكيم، آيا دوست مىدارى كه فردا مرگت فرا رسد؟ حكيم
گفت: بلكه سرور من در آن است كه همين امشب مرگم فرا رسد نه فردا، زيرا كسى كه نيك و
بد را فهميد و دانست كه جزاى هر يك نزد خداى تعالى است بدى را به خاطر عقابش ترك
مىكند و نيكى را به واسطه ثوابش به جا مىآورد و كسى كه به وجود خداى يكتا يقين
داشته باشد و وعدههاى او را تصديق كند البته مرگ را دوست مىدارد به دليل آنكه به
آسايش پس از مرگ اميدوار است دنيا را نمىخواهد و از آن كراهت دارد زيرا مىترسد كه
مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته شود و مرتكب معصيت حق تعلى گرد. چنين شخصى مرگ را
دوست مىدارد تا از شر فتنه دنيا ايمن شود و به سعادت عقبى فائز گردد. شاهزاده گفت:
چنين شخصى زيبنده است كه با دست خود خويشتن را به هلاكت افكند زيرا در آن نجات و
رستگارى وجود دارد. مثل مردم اين روزگار را كه در عبادت بتهاى خود اهتمام مىورزند
بيان فرما.
حكيم گفت: مردى بود كه باغى داشت و در آبادانى آن باغ مىكوشيد و سعى وافر مىنمود.
روزى گنجشكى را ديد كه بر روى درختى از درختان باغ او نشسته و ميوه آن را مىخورد.
به خشم آمد و تلهاى نصب كرد و آن گنجشك را شكار نمود و چون قصد كشتن آن را كرد حق
تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و آن پرنده به صاحب باغ گفت: بر
كشتن من همت كردهاى ولى در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير كند و از
ضعف برهاند. آيا دوست دارى تو را به كارى هدايت كنم كه از كشتن من بهتر باشد؟ آن
مرد گفت: چه كارى؟ گنجشك گفت: مرا رها كن و من سه كلمه به تو مىآموزم كه اگر آنها
را حفظ كنى از اهل و مال برايت بهتر خواهد بود. مرد گفت: چنين خواهم كرد، آن كلمات
را بازگو، گنجشك گفت: آنچه به تو مىگويم حفظ كن: بر آنچه كه از دست دادهاى اندوه
مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را به آن نتوانى رسيد مخواه، چون اين كلمات به
پايان رسيد آن را رها كرد، گنجشك پرواز كرد و بر شاخه درختى نشست و گفت: اى كاش
مىدانستى كه با از دست دادن من چه چيز گرانبهايى را از دست دادهاى، مرد گفت: چه
چيزى را از دست دادهام؟ گنجشك گفت: اگر مرا مىكشتى از چينه دان من در سپيدى بيرون
مىآوردى كه به اندازه تخم غاز بود و تو را در تمام عمر بىنياز مىكرد، آن مرد چون
اين سخن شنيد پشيمانى خود را از رها ساختن آن نهان ساخت و گفت: جايگاه نيكويى برايت
مهيا خواهم ساخت. گنجشك گفت: اى مرد جاهل من مىدانم كه چون بر من دست يابى مرا
خواهى كشت و بدان كه از آن كلماتى كه بتو گفتم منتفع نشدى، آيا نگفتم بر آنچه كه از
دست دادهاى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد
مخواه؟ آيا اكنون بر آنچه كه از دست دادهاى اندوهگين نيستى و بازگشت مرا درخواست
نمىكنى و چيزى را كه به آن نتوانى رسيد طالب نيستى؟ آيا تو باور نكردى كه در
چينهدان من در سپيدى هست كه به اندازه تخم غاز است در حالى كه جميع بدن من به
اندازه آن تخم نيست! آيا چنين امور محالى را باور مىكنى؟
و مردم اين روزگار نيز چنيناند، به دست خود بتهايى ساختهاند و آنها را خالق خود
مىپندارند و از ترس آنكه مبادا دزد آنها را ببرد به محافظت آنها مشغولند و گمان
مىكنند بتها محافظت آنها مىكنند و اموال و مكاسب خود را خرج بتها مىكنند و
مىپندارند آنها رازق ايشانند. پس آنها نيز در جستجوى چيزى هستند كه به دست نمىآيد
و امرى را كه محال است باور كردهاند، و به اندوهى كه صاحب باغ دچار شد مبتلا
خواهند گرديد.
شاهزاده گفت: راست مىگويى، من نيز همواره بر حال اين بتها عارف بودهام و هرگز
متمايل به عبادت آنها نبودهام و اميد خيرى از آنها نداشتهام حال مرا از آن چيزى
خبر ده كه مرا به سوى آن مىخوانى و براى خود پسنديدهاى. بلوهر گفت: مدار آن دينى
كه تو را به آن فرا مىخوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حق تعالى و ديگر عمل كردن به
امورى كه موجب خشنودى اوست. شاهزاده گفت: حق تعالى را چگونه مىشناسند؟
حكيم گفت: تو را فرا مىخوانم به شناسايى خداوند يكتايى كه شريكى ندارد و همواره
يكتا و پروردگار بوده است و جز ذات او همه مخلوق اويند و اينكه تنها او قديم است و
هر چه غير اوست جادث است و تنها او صانع است و ما سواى او مصنوع است و تنها او
تدبير مىكند و ديگران تدبير مىشوند و تنها او باقى است و ديگران فانى هستند و
تنها او عزيز است و ما سواى او ذليلاند و او نمىخوابد و غفلت نمىكند و نمىخورد
و نمىآشامد و ناتوان نمىشود و مغلوب و دلتنگ نمىگردد و چيزى او را عاجز
نمىسازد، آسمان و زمين و هوا و بر و بحر مانع او نمىشود و او اشيا را از عدم پديد
آورده است هميشه بوده و پيوسته خواهد بود و حوادث در او تأثير ندارد و احوال او را
دگرگون نمىكند و روزگار او را مبدل نمىسازد و از حالى به حالى ديگر درنمى آيد و
هيچ مكانى از او خالى نيست و مكانى خاص او وجود ندارد و به مكانى نزديكتر از مكانى
ديگر نيست و هيچ چيزى از وى نهان نيست و بر هر چيزى داناست، توانايى است كه چيزى از
قدرت او بيرون نيست و بايد او را با صفات رأفت و رحمت و عدالت بشناسى و اينكه او
براى مطيعان خود ثوابى مهيا كرده است و براى عاصيان خود عذابى تدارك ديده است و
بايد كه كردار تو براى خداوند و در جهت خشنودى او باشد و از آنچه باعث خشم و غضب وى
مىگردد اجتناب نمايى.
شاهزاده گفت: كدام اعمال موجب رضاى خالق يكتا مىشود؟ حكيم گفت: اى شاهزاده رضاى او
در طاعت و ترك نافرمانى اوست و اينكه با غير خود آن كنى كه دوست دارى با تو آن كنند
و از غير خود بازدارى آنچه را كه دوست دارى از تو باز دارند كه اين عدل است و در
عدل رضاى او نهفته است و اينكه از آثار انبيا و رسولان الهى پيروى كنى و از طريقه
سنت ايشان تجاوز نكنى.
شاهزاده گفت: اى حكيم، دگر بار در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن با
خبر گردان.
حكيم گفت: من چون ديدم كه دنيا در تغير و زوال و تقلب احوال است و ديدم كه اهل دنيا
آماج بلاها و مصائباند و همگى در گرو مرگ و فنا هستند و ديدم كه پس از صحت دنيا
بيمارى و پس از جوانيش پيرى و به دنبال توانگريش فقر و در پى شادى آن اندوه و پس از
عزتش ذلت و به دنبال آسايش آن شدت و در پى امنيت آن خوف و از پس حيات آن ممات است و
ديدم كه عمرها كوتاه و مرگها در كمين و تيرهاى قضا آماده پرتاب و بدنها در نهايت
ضعف و سستىاند و نمىتوانند دفع بلا از خود كنند، از مشاهده اين احوال دانستم كه
دنيا منقطع و زوالپذير است و از آنچه در دنيا ديدم احوال آنچه را كه نديدم دانستم
و از ظاهر دنيا پى به باطنش بردم و سخت آن را با آسانش و سر آن را با آشكارش و
صادرات آن را با وارداتش شناختم و چون حقيقت دنيا را دانستم از آن پرهيز كردم و
زمانى كه به عيبهاى آن بينا شدم از آن گريختم.
اى شاهزاده! در آن حال كه مردى را در دنيا مىبينى كه در پادشاهى و نعمت و شادى و
راحت و عيش و رفاهى است كه مردم بر او رشك مىبرند و در شادى جوانى و شادمانى سلطنت
و كامرانى و سلامتى است، ناگاه در اوج سرور و بهجت و راحتى و خوشوقتى دنيا از او بر
مىگردد و دنيا همه اوصاف فوق را زايل مىسازد، عزتش را به ذلت و شاديش را به اندوه
و نعمتش را به نقمت و بىنيازيش را به فقر و فراخىاش را به تنگى و جوانيش را به
پيرى و رفعتش را به پستى و حياتش را به مرگ مبدل مىگرداند و او را به حفرهاى تنگ
و وحشتناك راهنمايى مىكند كه در آن تنها و بىكس و غريب است در حالى كه از دوستانش
جدا مىشود و دوستانش نيز از او مفارقت مىكنند و برادرانش او را فرو مىگذارند و
از وى حمايتى نمىكنند و دوستانش او را فريفته و از وى دفع مضرتى نمىكنند و عزت و
ملك و پادشاهى و اهل و مال او از پس وى به غارت مىرود و چنان از خاطرهها فراموش
مىشود كه گويا هرگز در دنيا نبوده و نامش بر زبانها جارى نگرديده و او را جاه و
منزلتى و بهرهاى در زمين نبوده است. اى شاهزاده! چنين دنيايى را سراى خود قرار مده
و ملك و عقارى از آن مطلب. اف بر اين دنيا غدار و تفو بر اين سراى ناپايدار.
شاهزاده گفت: اف بر آن باد و كسانى كه فريب آن را مىخورند چنانكه احوال آن چنين
باشد، آنگاه بر شاهزاده حالى دست داد و گفت: اى حكيم! باز هم سخن بگو كه شفاى سينه
دردمند من در كلمات توست.
حكيم گفت: عمر آدمى كوتاه است و شب و روز با سرعت آن را طى مىكنند و رحلت از دنيا
به زودى و با جديت واقع مىشود و عمر هر چند دراز باشد مرگ فرا مىرسد و كسى كه بار
بسته مىكوچد و هر چه كه فراهم آورده پراكنده مىشود و هر كارى كه در دنيا كرده
ناتمام مىماند و هر چه كه ساخته ويران مىشود نامش گم و يادش فراموش و حسبش بر باد
و تنش پوسيده و شرفش به ذلت مبدل مىگردد و تنعمهاى دنيا وبال او مىشود و كسبهاى
دنيوى باعث زيانكارى او مىگردد و پادشاهى او به ميراث به ديگران مىرسد و فرزندانش
به خوارى مبتلا مىشوند و زنانش را ديگران به تصرف در مىآورند و پيمانهايش شكسته
مىشود و پناهش بىپناه و آثارش مندرس و اموالش منقسم و بساطش برچيده و دشمنش شاد و
ملكش بر باد مىگردد، تاج سلطنتش را ديگرى بر سر نهاده و بر سرير دولتش تكيه مىزند
و او را برهنه و خوار و بىمعاون و يار از خانه خود بيرون مىبرند و در گودال قبرس
مىافكنند، در تنهايى و غربت و تاريكى و وحشت و بيچارگى و ذلت از خويشان خود جدا
مىشود و دوستانش او را تنها مىگذارند و هرگز از آن وحشت به در نيايد و از آن غربت
نياسايد.
اى شاهزاده! بدان كه بر هر مرد خردمند لازم است كه خود را تربيت كند مانند امام
عادل و دورانديشى كه عموم مردم را تأديب مىكند و رعيت را به صلاح مىآورد و به
آنچه مصلحت آنهاست فرمان مىدهد و از آنچه آنها را به تباهى مىافكند باز مىدارد،
آنگاه عاصيان را كيفر مىكند و مطيعان را اكرام مىنمايد، همچنين بر مرد خردمند
لازم است كه خود را از نظر اخلاق و هوى و هوس تأديب كند و خويش را به رعايت مصالح
وا دارد گرچه نفسش را ناخوش آيد و از زيانها بر كنار دارد و بايد براى نفسش ثواب و
عقاب مقرر كند، آنگاه كه نيكى كند او را شاد سازد و چون بدى كرد او را مغموم
گرداند.
و بر خردمند لازم است كه در كارهايى كه براى او پيش مىآيد بنگرد و درست آن را
برگزيند و نفسش را از نادرست آن باز دارد و به دانش و رأى خود نبالد تا خودبين
نگردد كه خداى تعالى خردمندان را ستوده و خودبينان را مذمت كرده است. به واسطه عقل
و با اذن خداى تعالى مىتوان به همه خيرات دست يافت و به واسطه جهل نفوس هلاك
مىشوند، و نزد خردمند ادراكات عقلى و تجارت عملى و مشهودات آدمى در ترك هوها و
شهوات نفسانى از موثقترين و معتمدترين امورات است و بر خردمند سزاوار نيست كه كار
خير را ولو اندك باشد حقير شمارد و ترك كند، بلكه آنچه از اعمال خير ميسر و مقدور
است بايد به جاى آورد، اين يكى از سلاحهاى پنهانى شيطان است كه آن را نمىبيند مگر
كسى كه در آن تدبر كند و حق تعالى او را حفظ فرمايد و از جمله سلاحهاى كشنده شيطان
دو سلاح است: يكى از آنها انكار عقل است بدين ترتيب كه در دل مرد عاقل وسوسه مىكند
كه تو عقل و بصيرتى ندارى و از دانايى منفعتى به تو عايد نمىگردد و غرضش از اين
وسوسه آن است كه محبت دانش و دانش جويى را از خاطر او بيرون كند و مشغول شدن به غير
علم را همچون ملاهى دنيايى در نظر او بيارايد. و اگر آدمى از اين راه فريب وى را
خورد و پيروى وى نمايد مغلوب مىشود و اگر فريب نخورد و بر وى غالب آيد شيطان به
سلاح ديگر متوسل مىشود بدين ترتيب كه چون آدمى اراده انجام عملى از اعمال خير كند
و بدان كار بينا باشد كارهاى ديگرى را بر وى عرضه مىكند كه بدانها بينا نيست تا او
را به واسطه چيزى كه نمىداند غمگين و منزجر نمايد تا به غايتى كه آن عمل خير را
مبغوض وى قرار مىدهد و در آن شبهه مىكند و مىگويد: آيا نمىبينى كه تو بر انجام
اين امر توانا نيستى و نمىتوانى آن را به انجام برسانى پس چرا خود را به زحمت
مىافكنى و رنج بيهوده مىبرى؟ و با اين سلاح بسيارى از مردان را به خاك افكنده و
از تحصيل كمالات محروم ساخته است.
پس اى شاهزاده! از شر شياطين بر حذر باش و از اكتساب علومى كه نمىدانى غافل مباش و
در آنچه دانستهاى فريب شيطان را مخور و بدان عمل كن كه تو در خانهاى هستى كه
شيطان به حيلههاى رنگارنگ و وجوه ضلالت بر اهل آن خانه مستولى شده است و بعضى را
پردهها بر گوشها و عقلها و دلهايشان آويخته است و ايشان را نادان رها كرده است و
آنها مانند حيوانات از مجهولات خود پرسش نمىكنند. و عامه خلايق را مذاهب و
طريقههاى مختلفى است: بعضى از ايشان در ضلالت خود سعى وافر دارند تا به غايتى كه
خون و مال مردم را بر خود حلال كردهاند و گمراهى و باطل خود را در لباس حق به مرد
مىنمايند تا دين مردم را بر آنها مشتبه كنند و ضلالت خود را در نظر جمعى ضعيف
العقل بيارايند و از دين حقشان باز دارند، پس شيطان و لشكريانش پيوسته در هلاكت و
گمراهى مردم مىكوشند و در اين راه هيچ گاه خسته نمىشوند و عدد آنها را كسى جز خدا
نمىداند و جز با توفيق و عون الهى و چنگ زدن در متابعت دين حق دفع مكائد ايشان
نمىتوان كرد، از خدا مىخواهيم كه در طاعت خود ما را توفيق دهد و ما را بر دشمنان
خود نصرت عنايت فرمايد و هيچ جول و قوهاى جز به واسطه او ميسر نمىشود.
شاهزاده گفت: اى حكيم! خداى تعالى را بر من چنان وصف كن كه گويا او را مىبينم.
حكيم گفت: خداى تعالى ديدنى نيست و عقول به كنه وصف او و زبانها به كنه مدح او
نمىرسند و بندگان احاطه به علوم او ندارند مگر آنچه را كه بر زبان پيامبران جارى
كرده و آنان از صفات كماليه او بيان كردهاند و عظمت پروردگار را اوهام ادراك
نمىكنند كه او رفيعتر و بزرگوارتر و لطيفتر از آن است كه عقل و وهم بتواند او را
ادراك كند، پس به توسط پيامبران از علوم خود آنچه را كه خواسته است بر مردمان ظاهر
گردانيده و بر شناخت خود راهنمايى فرموده است و با ايجاد اشياء از عدم و معدوم كردن
آنچه ايجاد فرموده به شناخت ربوبيت خود دلالت كرده است.
شاهزاده گفت: بر وجود پروردگار چه حجتى وجود دارد؟ حكيم گفت: چون مصنوعى را ببينى
كه صانع آن را از ديدگان تو نهان باشد، عقل حكم مىكند كه كسى آن را ساخته باشد،
آسمان و زمين و آنچه در بين آنهاست نيز چنين است گر چه صانع آن را نمىبينى ولى عقل
به وجود او حكم مىكند، آيا حجتى قوىتر و ظاهرتر از اين وجود دارد؟
شاهزاده گفت: مرا آگاه كن آيا به قضا و قدر الهى است كه بيماريها و دردها و فقر و
احتياج و مكروهات به مردم مىرسد و يا آنكه به قضا و قدر الهى نيست؟
بلوهر گفت: اينها همه به قضا و قدر الهى است. گفت: مرا آگاه كن آيا كارهاى بد و
گناهان مردم به قضا و قدر الهى است يا نه؟ گفت: خداوند از كارهاى بد ايشان مبراست
وليكن براى مطيعان خود ثوابى عظيم و براى عاصيان خويش عذابى سخت مقرر كرده است.
شاهزاده گفت: مرا خبر ده چه كسى عادلترين مردم است و ظالمترين و زيركترين و
احمقترين و بدبختترين و خوشبختترين مردم چه كسانى هستند؟ حكيم گفت: عادلترين مردم
كسى است كه انصاف بيشترى از جانب خود درباره مردم به كار بندد. و ظالمترين مردم كسى
است كه ظلم و جور خود را عدل پندارد و عدل عادلان را جور و ستم شمارد. و زيركترين
مردم كسى است كه آمادگى لازم را براى آخرت خود فراهم كند. و احمقترين مردم كسى است
كه همت خود را مصروف دنيا كند و اعمالش به تمامى خطا باشد. و خوشبختترين مردم كسى
است كه عاقبت به خير باشد. و بدبخترين مردم كسى است ختم اعمالش خشم و غضب پروردگار
را به دنبال داشته باشد.
سپس حكيم گفت: كسى كه با مردم به نحوى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند
موجب هلاكت وى گردد خداوند را به خشم آورده و نارضايى وى را فراهم كرده است و اگر
كسى با مردم به گونهاى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب صلاح وى
گردد، او مطيع خداوند است و تحصيل رضاى الهى را كرده و از غضب وى اجتناب كرده است.
سپس گفت: زينهار كه كار نيك را بد مشمارى اگر چه فاجران كننده آن كار باشند، و
زينهار كه كار بد را نيك مشمارى هر چند كه نيكان كننده آن كار باشند.
شاهزاده گفت: مرا خبر ده كه سزاوارترين مردم به سعادت و شقاوت چه كسانى هستند؟
بلوهر گفت: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه مطيع پروردگار باشد و از معاصى
اجتناب ورزد، و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است كه نافرمانى پروردگار كند و اطاعت
وى را ترك نمايد و شهوات نفسانى را بر رضاى رحمانى ترجيح دهد. پرسيد: چه كسى خداوند
را فرمانبردارتر است؟ گفت: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند و در دين حق را
سختر باشد و از اعمال بد دورتر باشد.
شاهزاده گفت: حسنات و سيئات كدام است؟ حكيم گفت: حسنات عبارت از صدق نيت و عمل صالح
و سخن نيكو است و سيئات عبارت از سوء نيت و سوء عمل و سخن بد است. گفت: صدق نيت
چيست؟ گفت: ميانهروى در قصد و همت، گفت: سخن بد چيست؟ گفت: دروغ، گفت: سوء عمل
چيست؟ گفت: معصيت خداى تعالى، گفت: مرا خبر ده كه ميانهروى در قصد و همت چيست؟
گفت: در ياد داشتن زوال و انقطاع دنيا و ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال اخروى
است.
شاهزاده گفت: سخا چيست؟ حكيم گفت: اعطاى مال در راه رضاى خداوند، پرسيد: كرم چيست؟
گفت: تقوى، پرسيد: بخل چيست؟ گفت منع كردن حقوق از اهلش و گرفتن آن از غير محل
خويش، پرسيد: حرص چيست؟ گفت: ميل به دنيا و نظر انداختن به امورى كه در آن فسادى
است و ثمره آن نيز عقوبت اخروى است، پرسيد صدق چيست؟ گفت: آن كه خود را فريب ندهى و
به خود دروغ نگويى، پرسيد: حماقت چيست؟ گفت: دل به دنيا دادن و ترك كردن امور
بادوام و باقى، پرسيد دروغ چيست؟ گفت: آنكه انسان به خودش دروغ بگويد و به هواى
نفسانى شادان باشد و امور دين خود را به تأخير بيندازد، پرسيد: كدام يك از مردم در
صلاح و شايستگى كاملترند؟ گفت: آيا عقلش كاملتر باشد و عواقب امور را بيشتر ملاحضه
كند و دشمنانش را بهتر بشناسد و از آنها بيشتر دورى كند. گفت: مرا خبر ده كه اين
عاقبت چيست و آن دشمنان كه گفتى عاقل آنها را مىشناسد و از آنها حذر مىكند چه
كسانى هستند؟ گفت: عاقبت عبارت از آخرت است و فنا عبارت از دنياست، پرسيد: آن
دشمنان چه كسانى هستند؟ گفت: حرص و غضب و حسد و حميت و شهوت و ريا و لجاجت در راه
باطل.
شاهزاده گفت: كدام يك از اين دشمنانى كه بر شمردى قوىتر و احتراز از آن سزاوارتر
است؟ حكيم گفت: در حرص خشنودى نيست و موجب شدت غضب مىگردد و در غضب جور غالب و شكر
اندك است و موجب دشمنى بسيار مىگردد، و حسد بدترين عمل براى نيت و بدترين پندار
است و حميت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع مىشود، و كينه سبب طولانى شدن عداوت و
كمى رحمت و شدت قهر و سطوت است، و ريا از هر مكرى شديدتر و مكتومتر و دروغتر است،
لجاجت آدمى را در خصومت زود عاجز مىكند و موجب قطع اعتذار مىگردد.
پرسيد: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك انسان بليغتر است؟ گفت: مشتبه كردن نيك و
بد و ثواب و عقاب و اينكه هنگام ارتكاب شهوات انسان را از ديدن عواقب امور باز
مىدارد. پرسيد: حق تعالى چه قوهاى به آدم كرامت فرموده است كه به واسطه آن بتواند
بر اين صفات ذميمه و اعمال قبيحه چيره شود؟ گفت: علم و عقل و عمل نمودن به آن دو و
صبر كردن بر خواهشها و اميد داشتن به ثوابهايى كه در دين بيان فرموده و بسيار ياد
كردن فناى دنيا و نزديكى آجال و محافظت كردن بر آنكه امور فانيه ناقض امور باقيه
نگردد و عبرت گرفتن از امور گذشته براى عواقب آنها و محافظت كردن بر آنچه خردمندان
مىدانند و بازداشتن نفس از عادات سيئه و واداشتن آن به عادات حسنه و خلق نيكو و
اينكه انسان آرزوهايش را به اندازه عيش محدود خود قرار دهد كه آن عبارت از قناعت و
عمل صبورانه و رضاى به كفاف و ملازمت قضاى الهى است، و شناختن آنچه كه در آن شدايد
و سختى هاست و آنچه كه در افراط اكتساب وجود دارد و تسلى دادن خود بر چيزهايى كه در
دنيا از آدمى فوت مىشود خوشدل بودن بر آنها و دست برداشتن از امورى كه تمامى ندارد
و بينا شدن به امورى كه بازگشت آدمى به آن است، و برگزيدن راه رشد و فرو گذاشتن راه
گمراهى، و اطمينان داشتن بر آنكه كار نيك پاداش و كار بد كيفر دارد و شناخت حقوق و
حدود تقوى و عمل كردن بر نصيحت و خوددارى از پيروى هوى و ارتكاب شهوات و پيشه ساختن
حزم و ايستادگى تا اگر به او بلايى رسد معذور باشد و ملامت نشود. شاهزاده پرسيد:
كدام خلق و خو گرامىتر و عزيزتر است؟ گفت: تواضع و نرم سخن گفتن با برادران دينى؟
پرسيد: كدام عبادت نيكوتر است؟ گفت: وفا و دوستى. گفت: مرا خبرده كه كدام روش افضل
است؟ گفت: دوستن داشتن صالحان. پرسيد كدام ذكر افضل است؟ گفت: آن كه درباره امر به
معروف و نهى از منكر باشد، پرسيد: كدام دشمن سرسختتر است؟ گفت: گناهان. شاهزاده
گفت: مرا خبرده كه كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت: راضى بودن به كفاف در معيشت،
گفت: مرا خبرده كه از آداب كدام يك بهتر است؟ گفت: آداب دينى، پرسيد: چه چيزى
جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه سركش و دل سرسخت، پرسيد: چه چيزى داراى غايت دورترى است:
گفت: چشم حريص كه از ديدن دنيا پر نمىشود. پرسيد: كدام كار عاقبت پليدترى دارد؟
گفت: جستن رضايت مردم در كارى كه موجب غضب خداوند است، پرسيد: آن چيست كه زودتر بر
مىگردد و زير و رو مىشود؟ گفت: دل پادشاهانى كه براى دنيا كار مىكنند. گفت: مرا
خبر ده كه كدام فسق زشتتر است؟ گفت: با خدا پيمان بستن و آن را شكستن، پرسيد: چه
چيز است كه زودتر از هر چيز قطع مىشود؟ گفت: دوستى فاسق، پرسيد: چه چيزى
خيانتكارترين است؟ گفت: زبان دروغگو، پرسيد: آن چيست كه پنهانترين است؟ گفت: شر
رياكار نيرنگ باز، پرسيد: شبيهترين امور به دنيا چيست؟ گفت: خوابهاى پريشان،
پرسيد: راضىترين مردم چه كسى است؟ گفت: آن كس كه به خداى تعالى خوشبينتر و با
تقواتر باشد و از ذكر خدا و مرگ و انقطاع مدت غفلت نورزد، پرسيد: در دنيا چه چيزى
موجب سرور بيشتر است؟ گفت: فرزند با ادب و زن سازگار كه در تحصيل آخرت ياور وى
باشد، پرسيد: در دنيا كدام درد ملازمتر است؟ گفت: فرزند و زن بد كه گريزى از آنها
نيست، پرسيد: كدام آسايش راحتى بيشترى دارد؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود در
دنيا و مأنوس بودن با صالحان.
سپس شاهزاده به حكيم گفت: اى حكيم حواست را جمع كن كه مىخواهم مهمترين سؤال خود را
از تو بپرسم بعد از آنكه حق تعالى مرا بينا گردانيد بر امورى كه بدان جاهل بودم و
دين را روزى من كرد بعد از آنكه از آنها نااميد بودم.
حكيم گفت: از هر چه مىخواهى بپرس. شاهزاده گفت: مرا خبر ده از حال كسى كه در
طفوليت به پادشاهى رسيده و عمر خود را به بتپرستى گذرانيده و از لذات دنيا تغذيه
كرده و به آنها معتاد شده و با آنها پرورش يافته تا آنكه به پيرى رسيده و ساعتى از
اين روش نادانى به خداى تعالى و از شهوترانى بركنار نبوده و براى رسيدن به نهايت
اين شهوات دنيويه آماده بودن و آن را پيشه خود ساخته و بر هر كارى ترجيح داده و بر
انجام آن جسور شده تا به جايى كه همان را راه هدايت تصور كرده و گذشت روزگار او را
بيشتر گرفتار ساخته و فريفته و شيفته آن مذهب باطل و پيروانش كرده است.
و بصيرتش وى را واداشته است كه نسبت به امر آخرتش جهالت ورزد و آن را فراموش كرده و
خوار شمارد و به واسطه قساوت قلب و خبث نيت و سو راى در آن سهل انگارى كند و روز به
روز عداوتش زياده گردد با جماعتى كه مخالف دين او و پيرو دين حقاند و از ترس ظلم و
دشمنى وى حق را اظهار نمىكنند و خود را نهان كرده و چشم به راه فرج هستند، آيا
چنين كسى با اين اوصاف را اميد آن هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك كند و از
آن اعمال قبيحه نجات يابد و به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر و حجت آن واضح و
بهرههاى آن بسيار است ميل كند و به دين حق درآيد و به مرتبهاى برسد كه گناهان
گذشتهاش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد.
حكيم گفت: صاحب اين اوصاف را شناختم و دانستم چه چيز تو را به بيان اين مساله
فراخوانده است.
شاهزاده گفت: اين دريافت و فراست از تو بعيد نيست با آن درجه علم و فهمى كه خداوند
به تو كرامت فرموده است.
حكيم گفت: صاحب اين اوصاف پادشاه است و آنچه كه تو را به بيان آن فراخوانده عنايتى
است كه به او دارى و اهتمامى است كه درباره كارهاى او معمول مىدارى، زيرا كه بر
پدر شفقت دارى و مىترسى كه مبادا در آخرت به عذابهايى كه براى امثال او مقرر
فرموده معذب شود و نيت تو آن است كه حقوق الهى را درباره پدر ادا كنى و مىپندارم
كه در هدايت پدر نهايت سعى و اهتمام به جاى آورى و او را از هولهاى عظيم و عذابهاى
دائمى رهايى بخشى و به سلامت و راحت ابدى كه حق تعالى در ملكوت سماوات براى مطيعان
مقرر فرموده برسانى. شاهزاده گفت: در بيان منويات من حرفى را فروگذار نكردى و آنچه
در خاطر من بود بيان فرمودى، پس آنچه در امر پدرم اعتقاد دارى بيان كن كه مىترسم
او را مرگ فرا رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در آن وقتى كه پشيمانى او هيچ
فايدهاى ندارد و مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را از خاطره من بگشا
كه بسيار غمگينم و چارهاش را نمىدانم.
حكيم گفت: اعتقاد ما آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگارش دور نمىدانيم و
هيچ كس را نااميد از لطف و احسان حق نمىكنيم مادام كه زنده است هر چند كه سركش و
طاغى و گمراه باشد زيرا حق تعالى خود را براى ما به رحمت و مهربانى و شفقت وصف
فرموده است و ما به اين صفات او را شناختهايم و با اين اوصاف به او ايمان
آوردهايم و جميع عاصيان را به استغفار و توبه فرمان داده است، از اين رو اميدوار
به هدايت او هستيم ان شاء الله.
روايت كردهاند كه در زمانهاى پيشين پادشاهى بود كه صيت دانش او در آفاق منتشر شده
بود و بسيار ملايم و مهربان و مدبر بود و دوست مىداشت كه در ميان امتش عدل و صلاح
جارى كند و در ميان ايشان مدتى با نهايت نيكى پادشاهى كرد و چون در گذشت رعايا بر
او ناله و افغان كردند و يكى از زنان وى باردار بود و منجمان و كاهنان مىگفتند كه
فرزند او پسر خواهد بود و آنها هم كسى را بر خود پادشاه نكردند و وزراى پادشاه سابق
امور مملكت را اداره مىكردند و موافق قول منجمان پسرى متولد شد و اهل مملكت تا يك
سال پس از آن تولد آن پسر به جشن و سرور و لهو و لعب و عيش و نوش روزگار گذرانيدند
تا آنكه جمعى از دانشمندان و ربانيون آنها به مردم گفتند: اين فرزند عطيهاى بود كه
حق تعالى به شما كرامت فرموده و سزاوار بود در برابر اين نعمت حق تعالى را شكرگزارى
مىكرديد كه معطى اين نعمت است، شما به جاى شكر او كفران نعمت كرديد و شيطان را از
خود راضى ساختيد، اگر اعتقاد شما آن است كه اين فرزند را شيطان اعطا كرده است پس او
را شكرگزار باشيد.
مردم گفتند: ما اين عطيه را از جانب خدا مىدانيم و او بر ما اين نعمت را ارزانى
داشته است. دانشمندان گفتند: اگر شما مىدانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت
فرموده است، پس چرا او را با خشم مىآوريد و غير او را خشنود مىكنيد؟ مردم گفتند:
اى حكما و اى دانشمندان الحال آنچه بايد كرد بفرمائيد نصيحت شما را پذيرفتم و به
فرموده شما عمل مىكنيم. دانشمندان گفتند: بايد ترك متابعت شيطان كنيد و مسكرات و
سازها و لهو لعب را به كنارى نهيد و به طاعات و عبادات خشنودى پروردگار خود را طلب
كنيد و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كرديد شكر خداوند به جاى آوريد تا حق
تعالى گناهان شما را بيامرزد. مردم گفتند: بدنهاى ما تاب تحمل جميع آنچه شما
فرموديد ندارد. دانشمندان گفتند: اى نادان! چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حقى بر
شما نداشت و معصيت مىكنيد كسى را كه حق واجب و لازمى بر شما دارد؟ و چگونه بود كه
بر انجام كارهايى كه سزاوار نبود توانا بوديد اما در انجام اعمال نيكو و سزاوار
اظهار ضعف و ناتوانى مىكنيد؟
گفتند: اى پيشوايان دانش و حكمت شهوتها در نفس ما قوى و لذتهاى دنيا بر ما غالب شده
است، چون اين دواعى در نفس ما قوى است انجام كارهاى بد بر ما آسان است و مىتوانيم
متحمل مشقتهاى آن شويم و نيات خير در ما ضعيف شده است و به اين سبب مشقت طاعات بر
ما گران و دشوار است، پس از ما راضى باشيد كه به تدريج از اعمال ناشايست خود دست
برداريم و به طاعات روى آوريم و اين بارگران را يكباره بر ما تحميل نكنيد. گفتند:
اى سفيهان! شما زادگان نادانى و برادران گمراهى نباشيد كه انجام شهوات بر شما سبك و
اسباب سعادت اخروى بر شما گران باشد. گفتند: اى آقايان حكما و اى پيشوايان دانشمند
ما از فشار سرزنش شما به آمرزش خداى تعالى پناه مىبريم و از شدت و عنف شما به پرده
عفو الهى مىگريزيم، شما ما را به ضعف و سستى و جهالت و پستى نسبت ندهيم زيرا
پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است، پس اگر اطاعت او نمائيم گناهان ما را
مىبخشد و عبادات ما را چند برابر مىكند، ما سعى مىكنيم او را به همان اندازه كه
در راه باطل سستى كرديم عبادت و به مقصود خود مىرسيم و خداوند ما را به حوائجمان
مىرساند و بر ما ترحم خواهد كرد، چنانكه بر ما ترحم فرمود و ما را لباس وجود
پوشانيد.
چون چنين گفتند: دانشمندان اقرار بر صدق آنان كردند و به گفته ايشان راضى شدند و يك
سال تمام نماز خواندند و روزه گرفتند و به عبادت مشغول شدند و صدقات عظيم دادند و
چون سال عبادت منقضى گرديد كاهنان گفتند: اعمال اين مردم دلالت دارد كه اين پادشاه
زمانى فاجر و ستمكار و گنهكار و زمانى ديگر نيكوكار و متواضع و خوش رفتار خواهد بود
و منجمان نيز با ايشان در اين سخن اتفاق كردند.
به آنها گفتند: اين حال را از كجا دانستيد؟ كاهنان گفتند: چون مردم به سبب اين
مولود در ابتدا مشغول لهو و لعب شدند و در آخر به عبادت و بندگى روى آوردند دانستيم
كه اين مولود نيز چنين خواهد بود. منجمان هم گفتند: ما از استقامت زهره و مشترى
چنين استنباط كرديم و زهره به تعلق به اهل طرب و بطالت و مشترى تعلق به اهل علم و
عبادت دارد و دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.
اين طفل در نهايت تكبر و سرمستى نشو و نما كرد و ستمى پيش گرفت كه مردم طاقت آن را
نداشتند، دستوراتش همه جائرانه و ظالمانه بود و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه
در اين امور با او موافقت كند و دشمنترين مردم نزد او كسى بود كه با يكى از اين
دستورات مخالفت ورزد و به جوانى و سلامتى و توانايى پيروزى بر دشمن مغرور شده بود و
سرور و خود بينى همه وجود وى را فراگرفته و از هر حيث كامروا شده بود تا آنكه به سن
سى و دو سالگى رسيد، روزى زنان شاهزاده و پسران و كنيزان و پرده نشينان و اسبان
نفيس و مركبهاى فاخر و خدمتكاران خاص خود را گرد آورد و دستور داد بهترين جامههاى
خود را بپوشند و خود را با بهترين زيورهايشان بيارايند و مجلسى در مقابل مطلع آفتاب
براى وى بنا كنند كه سنگ فرش آن از طلا و به انواع جواهر آراسته شده باشد و طول آن
مجلس يكصد و بيست ذرع و عرض آن شصت ذرع باشد و سقف و ديوارهاى آن نيز به زيورهاى
قيمتى و انواع نقشهاى فاخر آراسته شده باشد و آنچه در خزاين او از نفايس اموال و
جواهرات بود بيرون آوردند و مقابل وى در آن مجلس چيدند و فرمان داد امراى لشكرى و
كشورى از سپهسالاران و نويسندگان و دربانان و اشراف و بزرگان و دانشمندان اهل مملكت
همگى با نهايت زيب و زينت حاضر شوند و سواره نظام خود را فرمان داد كه بر اسبان
نفيس خود سوار شوند و در مكانهاى مخصوص استقرار يابند تا از ايشان سان ببيند و
مقصود او اين بود كه بر منظر رفيعى بر آيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيت
رعيت و وسعت مملكت و كثرت لشكريان خود را مشاهده كند تا عيش و طرب او كامل گردد.
چون چنين مجلسى را ترتيب داد با زيب و جلال به آن درآمد و بر تخت خود جلوس كرد و بر
تمام بزرگان مملكت مشرف شد و آنان نيز به زمين افتاده و وى را سجده كردند، آنگاه به
بعضى از غلامان خاص خود فرمود: اهل مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه مشاهده كردم
اكنون مىخواهم منظر خويش را مشاهده كنم آئينهاى بياوريد و در آن نگريست و در اين
اثنا كه جمال خود را مىديد ناگاه نظرش به موى سپيد افتاد كه در ميان ريش او مانند
زاغ سپيدى كه در ميان زاغهاى سياه ظاهر شده باشد نمودار بود و از مشاهده اين حال
بسيار هراسان و غمگين شد و حالت چشمانش دگرگون گرديد و اثر اندوه بر جبينش نشست و
شادىاش مبدل به غم گرديد.
سپس با خود گفت: اين نشانه آن است كه جوانى به پايان رسيده و ايام سلطنت و كامرانى
رو به زوال است، اين موى سپيد رسول نااميدى است كه خبر زوال پادشاهى را بر من
مىخواند و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مىرساند، هيچ
نگهبانى نتوانست مانع آن شود و هيچكس نتوانست آن را دفع كند تا آنكه به ناگاه به من
رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من داد و چه زود شادى و خرمى من دگرگون گردد و
توانائيم منهدم شود و دژها و لشكريان من نتوانند مانع او شوند، اين است رباينده
جوانى و نيرو و زايل كننده توانگرى و عزت، اين است پراكنده كننده جمعيت و قسمت
كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان و تباه كننده زندگى و لذتها و خراب كننده عمارات
و متفرق سازنده جمعيتها و پست كننده رفيعان و ذليل كننده عزيزان، اينك بر من فرود
آمده و بار خود را فرود آورده و دامهاى خود را بر من گسترده است.
آنگاه با پاى برهنه از تختش فرود آمد در حالى كه او را محمل بالا برده و بر آن
نشانيده بودند و لشكريان و معتمدان خود را فراخواند و گفت: اى مردم من در ميان شما
چه كردم و در دوران پادشاهى با شما چه سلوك نمودم؟ گفتند: اى پادشاه نيكو خصال از
شكر نعمتهاى تو عاجزيم و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو فدا مىكنيم،
آنچه خواهى بفرما كه به جان آمادهايم. گفت: دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف را
داشتم بر من درآمده است و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى گرديد با
آنكه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم گفتند: اى پادشاه اين دشمن كجاست؟
آيا ديده مىشود يا نه؟ گفت: خودش ديده نمىشود اما آثار و علاماتش را مىتوان ديد،
گفتند: اى پادشاه ما حق نعمتهاى تو را فراموش نكردهايم و براى دفع دشمنان شما
آمادهايم در ميان ما خردمندان و مدبران فراوانند، دشمن خود را به ما بنما تا دفع
شر او كنيم، گفت: من فريب شما را خوردم و به خطا بر شما اعتماد كردم و شما را براى
خود به منزله سپر مىدانستم و چه اموالى به شما بخشيدم و چقدر شما را شريف گردانيدم
و شما را از خاصان خود قرار دادم تا مرا از شر دشمنان حفظ و حراست كنيد، آنگاه براى
يارى شما شهرهاى محكم بنا كردم و قلعههاى استوار ساختم و سلاح در اختيار شما قرار
دادم و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم تا شما را انديشهاى غير از محافظت
من نباشد و گمان من آن بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد و اگر شما برگرد
من باشيد رخنهاى بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت، اكنون با وجود جمعيت شما چنين
دشمنى به سراغ من آمده است، اگر اين از سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد
پس من در استحكام كار خود خطا كردهام كه شما را با اين ضعف ياور خود كردهام و اگر
شما قادر بر دفع آن بودهايد اما از آن غفلت كردهايد پس شما خيرخواه و مشفق من
نبودهايد، گفتند: اى پادشاه! اگر با سلاح و حربه و خيل بتوان مانع دشمن شما شد تا
خون در رگ ماست در اجراى اين مهم آمادهايم، اما اگر دشمنى به ديده ما در نيايد و
او را نشناسيم نمىتوانيم او را دفع كنيم.