كمال الدين و تمام النعمه ، جلد۲

شيخ صدوق ابى جعفر محمد بن على بن الحسين قمى قدس سره
مترجم: منصور پهلوان

- ۲۸ -


بوذاسف گفت: اميدوارم من نيز مثل آن جوان باشم، آن پيرمرد عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد كرد و چنين مى‏نمايد كه تو نيز در مقام آزمودن عقل من هستى. بفرما در باب عقل من بر تو چه ظاهر شده است؟ حكيم گفت: اگر اين امر در دست من بود در آزمودن عقل تو به همان مكالمه اول اكتفا مى‏كردم، اما بر من لازم است كه از آن سنتى كه پيشوايان هدايت و امامان طريقت مقرر ساخته‏اند پيروى كنم تا به غايت توفيق و علمى كه در سينه‏هاست نايل شوم و من مى‏ترسم كه اگر مخالفت سنت ايشان كنم بدعتى را احداث كرده باشم. من امشب از تو جدا مى‏شوم ولى هر شب به در خانه تو مى‏آيم. درباره اين سخنان تفكر كن و از آنها عبرت گير و بايد كه فهم خود را ملاك قرار دهى، استوار باش و در تصديق شتاب مكن تا آنكه بعد از تأمل و تفكر و تأنى بسيار حقيقت بر تو ظاهر گردد و بر حذر باش كه مبادا هواها و شبهه‏ها و كوريها تو را از حق به باطل سوق دهد و در مسائلى كه مى‏پندارى در آنها شبهه وجود داشته باشد انديشه كن آنگاه با من در ميان گذار و هرگاه عزم بيرون رفتن كردى مرا آگاه ساز، و در آن شب به همين مقدار اكتفا نمود.

حكيم بار ديگر به نزد شاهزاده آمد سلام كرد و او را دعا گفت و نشست و از جمله دعاهاى او اين بود: از خداوندى درخواست مى‏كنم كه اول است و قبل از همه اشياء بوده و هيچ چيز پيش از او نبوده است و آخر است و بعد از همه اشياء خواهد بود و هيچ چيز با او باقى نمى‏ماند، باقى است و هرگز فنا در او راه ندارد، عظيم و بزرگوارى است كه عظمت او را نهايت نيست، يگانه‏اى است كه احدى در خداوندى با او همراه نيست و قاهرى است كه همتايى براى او وجود ندارد و پديد آورنده‏اى است كه در آفرينش كسى را شريك خود نساخته است و توانايى است كه ضدى ندارد، صمدى است كه مانندى ندارد، پادشاهى است و هيچ كس همراه او نيست تا تو را پادشاه عادل و پيشواى هدايت و رهبر پرهيزكاران قرار دهد و تنها اوست كه تو را از كورى ضلالت مى‏رهانيد و در دنيا زاهد و دوستدار خردمندان و دشمن گمراهان مى‏سازد، تا آنكه تو را و ما را به آنچه بر زبان پيامبرانش از بهشت و رضوان وعده فرموده برساند، كه رغبت ما به سوى خداى تعالى آشكار و خوف ما از او نهان و ديدگان ما به سوى كرامت وى باز و گردنهاى ما در طاعت او خاضع و جميع امور ما به او بازگشت خواهد كرد.

شاهزاده تحت تاثير اين دعا قرار گرفت و رغبتش در امور خير افزون گشت و از كمال و حكمت و دانايى آن حكيم متعجب شد و پرسيد: اى حكيم از عمرت چند سال گذشته است؟ او گفت: دوازده سال، شاهزاده به خود آمد و گفت: فرزند دوازده ساله طفل است و من تو را در سن كهولت و شصت سالگى مى‏بينم.

حكيم گفت: آرى از ولادتم شصت سال مى‏گذرد اما تو از عمر من سؤال كردى و عمر عبارت از حيات است و حياتى وجود ندارد مگر در دين و عمل به آن و دورى از دنيا و از آن زمانى كه به اين حالات موصوف شده‏ام تا حال دوازده سال مى‏گذرد و پيش از آن به سبب جهالت در زمره مردگان بودم و آن را از عمر خود حساب نمى‏كنم. شاهزاده گفت: چگونه كسى را كه مى‏خورد و مى‏نوشد و حركت مى‏كند مرده مى‏خوانى؟ حكيم گفت: زيرا با مردگان در كورى و كرى و گنگى و ضعف حيات و فقر شريك است و چون در صفات با مردگان شريك است لاجرم در نام هم شريك خواهد بود.

شاهزاده گفت: اگر تو اين حيات ظاهرى را حيات نمى‏دانى و به آن غبطه نمى‏خورى، سزاوار نيست كه مرگ را هم مرگ بدانى و از آن كراهت داشته باشى. حكيم گفت: اى شاهزاده اگر به اين زندگانى اعتماد مى‏نمودم خود را به چنين مهلكه‏اى نمى‏افكندم كه به نزد تو بيايم با وجود آنكه مى‏دانم پدرت بر اهل دين خشم بسيار دارد و در صدد قلع و قمع آنهاست، آرى من مرگ را مرگ نمى‏دانم و اين حيات را نيز به حساب نمى‏آورم و از مرگ كراهت ندارم و چگونه رغبت در اين حيات داشته باشد كسى كه ترك لذتهاى دنيوى كرده است و چگونه از مرگ مى‏گريزد كسى كه نفس خود را با دست خود كشته است. اى شاهزاده آيا نمى‏بينى كه دينداران ترك دنيا از اهل و مال خود كرده‏اند و رضا به داده داده‏اند و رنج عبادت بر خود خريده‏اند به گونه‏اى كه جز به مرگ نمى‏آسايند؟ پس كسى كه از لذتهاى حيات متمتع نگردد اين حيات به چه كار او آيد و كسى كه آسايش وى جز از مرگ نباشد چرا از آن بگريزد؟

شاهزاده گفت: راست مى‏گويى اى حكيم، آيا دوست مى‏دارى كه فردا مرگت فرا رسد؟ حكيم گفت: بلكه سرور من در آن است كه همين امشب مرگم فرا رسد نه فردا، زيرا كسى كه نيك و بد را فهميد و دانست كه جزاى هر يك نزد خداى تعالى است بدى را به خاطر عقابش ترك مى‏كند و نيكى را به واسطه ثوابش به جا مى‏آورد و كسى كه به وجود خداى يكتا يقين داشته باشد و وعده‏هاى او را تصديق كند البته مرگ را دوست مى‏دارد به دليل آنكه به آسايش پس از مرگ اميدوار است دنيا را نمى‏خواهد و از آن كراهت دارد زيرا مى‏ترسد كه مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته شود و مرتكب معصيت حق تعلى گرد. چنين شخصى مرگ را دوست مى‏دارد تا از شر فتنه دنيا ايمن شود و به سعادت عقبى فائز گردد. شاهزاده گفت: چنين شخصى زيبنده است كه با دست خود خويشتن را به هلاكت افكند زيرا در آن نجات و رستگارى وجود دارد. مثل مردم اين روزگار را كه در عبادت بتهاى خود اهتمام مى‏ورزند بيان فرما.

حكيم گفت: مردى بود كه باغى داشت و در آبادانى آن باغ مى‏كوشيد و سعى وافر مى‏نمود. روزى گنجشكى را ديد كه بر روى درختى از درختان باغ او نشسته و ميوه آن را مى‏خورد. به خشم آمد و تله‏اى نصب كرد و آن گنجشك را شكار نمود و چون قصد كشتن آن را كرد حق تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و آن پرنده به صاحب باغ گفت: بر كشتن من همت كرده‏اى ولى در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير كند و از ضعف برهاند. آيا دوست دارى تو را به كارى هدايت كنم كه از كشتن من بهتر باشد؟ آن مرد گفت: چه كارى؟ گنجشك گفت: مرا رها كن و من سه كلمه به تو مى‏آموزم كه اگر آنها را حفظ كنى از اهل و مال برايت بهتر خواهد بود. مرد گفت: چنين خواهم كرد، آن كلمات را بازگو، گنجشك گفت: آنچه به تو مى‏گويم حفظ كن: بر آنچه كه از دست داده‏اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را به آن نتوانى رسيد مخواه، چون اين كلمات به پايان رسيد آن را رها كرد، گنجشك پرواز كرد و بر شاخه درختى نشست و گفت: اى كاش مى‏دانستى كه با از دست دادن من چه چيز گرانبهايى را از دست داده‏اى، مرد گفت: چه چيزى را از دست داده‏ام؟ گنجشك گفت: اگر مرا مى‏كشتى از چينه دان من در سپيدى بيرون مى‏آوردى كه به اندازه تخم غاز بود و تو را در تمام عمر بى‏نياز مى‏كرد، آن مرد چون اين سخن شنيد پشيمانى خود را از رها ساختن آن نهان ساخت و گفت: جايگاه نيكويى برايت مهيا خواهم ساخت. گنجشك گفت: اى مرد جاهل من مى‏دانم كه چون بر من دست يابى مرا خواهى كشت و بدان كه از آن كلماتى كه بتو گفتم منتفع نشدى، آيا نگفتم بر آنچه كه از دست داده‏اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه؟ آيا اكنون بر آنچه كه از دست داده‏اى اندوهگين نيستى و بازگشت مرا درخواست نمى‏كنى و چيزى را كه به آن نتوانى رسيد طالب نيستى؟ آيا تو باور نكردى كه در چينه‏دان من در سپيدى هست كه به اندازه تخم غاز است در حالى كه جميع بدن من به اندازه آن تخم نيست! آيا چنين امور محالى را باور مى‏كنى؟

و مردم اين روزگار نيز چنين‏اند، به دست خود بتهايى ساخته‏اند و آنها را خالق خود مى‏پندارند و از ترس آنكه مبادا دزد آنها را ببرد به محافظت آنها مشغولند و گمان مى‏كنند بتها محافظت آنها مى‏كنند و اموال و مكاسب خود را خرج بتها مى‏كنند و مى‏پندارند آنها رازق ايشانند. پس آنها نيز در جستجوى چيزى هستند كه به دست نمى‏آيد و امرى را كه محال است باور كرده‏اند، و به اندوهى كه صاحب باغ دچار شد مبتلا خواهند گرديد.

شاهزاده گفت: راست مى‏گويى، من نيز همواره بر حال اين بتها عارف بوده‏ام و هرگز متمايل به عبادت آنها نبوده‏ام و اميد خيرى از آنها نداشته‏ام حال مرا از آن چيزى خبر ده كه مرا به سوى آن مى‏خوانى و براى خود پسنديده‏اى. بلوهر گفت: مدار آن دينى كه تو را به آن فرا مى‏خوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حق تعالى و ديگر عمل كردن به امورى كه موجب خشنودى اوست. شاهزاده گفت: حق تعالى را چگونه مى‏شناسند؟

حكيم گفت: تو را فرا مى‏خوانم به شناسايى خداوند يكتايى كه شريكى ندارد و همواره يكتا و پروردگار بوده است و جز ذات او همه مخلوق اويند و اينكه تنها او قديم است و هر چه غير اوست جادث است و تنها او صانع است و ما سواى او مصنوع است و تنها او تدبير مى‏كند و ديگران تدبير مى‏شوند و تنها او باقى است و ديگران فانى هستند و تنها او عزيز است و ما سواى او ذليل‏اند و او نمى‏خوابد و غفلت نمى‏كند و نمى‏خورد و نمى‏آشامد و ناتوان نمى‏شود و مغلوب و دلتنگ نمى‏گردد و چيزى او را عاجز نمى‏سازد، آسمان و زمين و هوا و بر و بحر مانع او نمى‏شود و او اشيا را از عدم پديد آورده است هميشه بوده و پيوسته خواهد بود و حوادث در او تأثير ندارد و احوال او را دگرگون نمى‏كند و روزگار او را مبدل نمى‏سازد و از حالى به حالى ديگر درنمى آيد و هيچ مكانى از او خالى نيست و مكانى خاص او وجود ندارد و به مكانى نزديكتر از مكانى ديگر نيست و هيچ چيزى از وى نهان نيست و بر هر چيزى داناست، توانايى است كه چيزى از قدرت او بيرون نيست و بايد او را با صفات رأفت و رحمت و عدالت بشناسى و اينكه او براى مطيعان خود ثوابى مهيا كرده است و براى عاصيان خود عذابى تدارك ديده است و بايد كه كردار تو براى خداوند و در جهت خشنودى او باشد و از آنچه باعث خشم و غضب وى مى‏گردد اجتناب نمايى.

شاهزاده گفت: كدام اعمال موجب رضاى خالق يكتا مى‏شود؟ حكيم گفت: اى شاهزاده رضاى او در طاعت و ترك نافرمانى اوست و اينكه با غير خود آن كنى كه دوست دارى با تو آن كنند و از غير خود بازدارى آنچه را كه دوست دارى از تو باز دارند كه اين عدل است و در عدل رضاى او نهفته است و اينكه از آثار انبيا و رسولان الهى پيروى كنى و از طريقه سنت ايشان تجاوز نكنى.

شاهزاده گفت: اى حكيم، دگر بار در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن با خبر گردان.

حكيم گفت: من چون ديدم كه دنيا در تغير و زوال و تقلب احوال است و ديدم كه اهل دنيا آماج بلاها و مصائب‏اند و همگى در گرو مرگ و فنا هستند و ديدم كه پس از صحت دنيا بيمارى و پس از جوانيش پيرى و به دنبال توانگريش فقر و در پى شادى آن اندوه و پس از عزتش ذلت و به دنبال آسايش آن شدت و در پى امنيت آن خوف و از پس حيات آن ممات است و ديدم كه عمرها كوتاه و مرگها در كمين و تيرهاى قضا آماده پرتاب و بدنها در نهايت ضعف و سستى‏اند و نمى‏توانند دفع بلا از خود كنند، از مشاهده اين احوال دانستم كه دنيا منقطع و زوال‏پذير است و از آنچه در دنيا ديدم احوال آنچه را كه نديدم دانستم و از ظاهر دنيا پى به باطنش بردم و سخت آن را با آسانش و سر آن را با آشكارش و صادرات آن را با وارداتش شناختم و چون حقيقت دنيا را دانستم از آن پرهيز كردم و زمانى كه به عيبهاى آن بينا شدم از آن گريختم.

اى شاهزاده! در آن حال كه مردى را در دنيا مى‏بينى كه در پادشاهى و نعمت و شادى و راحت و عيش و رفاهى است كه مردم بر او رشك مى‏برند و در شادى جوانى و شادمانى سلطنت و كامرانى و سلامتى است، ناگاه در اوج سرور و بهجت و راحتى و خوشوقتى دنيا از او بر مى‏گردد و دنيا همه اوصاف فوق را زايل مى‏سازد، عزتش را به ذلت و شاديش را به اندوه و نعمتش را به نقمت و بى‏نيازيش را به فقر و فراخى‏اش را به تنگى و جوانيش را به پيرى و رفعتش را به پستى و حياتش را به مرگ مبدل مى‏گرداند و او را به حفره‏اى تنگ و وحشتناك راهنمايى مى‏كند كه در آن تنها و بى‏كس و غريب است در حالى كه از دوستانش جدا مى‏شود و دوستانش نيز از او مفارقت مى‏كنند و برادرانش او را فرو مى‏گذارند و از وى حمايتى نمى‏كنند و دوستانش او را فريفته و از وى دفع مضرتى نمى‏كنند و عزت و ملك و پادشاهى و اهل و مال او از پس وى به غارت مى‏رود و چنان از خاطره‏ها فراموش مى‏شود كه گويا هرگز در دنيا نبوده و نامش بر زبانها جارى نگرديده و او را جاه و منزلتى و بهره‏اى در زمين نبوده است. اى شاهزاده! چنين دنيايى را سراى خود قرار مده و ملك و عقارى از آن مطلب. اف بر اين دنيا غدار و تفو بر اين سراى ناپايدار.

شاهزاده گفت: اف بر آن باد و كسانى كه فريب آن را مى‏خورند چنانكه احوال آن چنين باشد، آنگاه بر شاهزاده حالى دست داد و گفت: اى حكيم! باز هم سخن بگو كه شفاى سينه دردمند من در كلمات توست.

حكيم گفت: عمر آدمى كوتاه است و شب و روز با سرعت آن را طى مى‏كنند و رحلت از دنيا به زودى و با جديت واقع مى‏شود و عمر هر چند دراز باشد مرگ فرا مى‏رسد و كسى كه بار بسته مى‏كوچد و هر چه كه فراهم آورده پراكنده مى‏شود و هر كارى كه در دنيا كرده ناتمام مى‏ماند و هر چه كه ساخته ويران مى‏شود نامش گم و يادش فراموش و حسبش بر باد و تنش پوسيده و شرفش به ذلت مبدل مى‏گردد و تنعم‏هاى دنيا وبال او مى‏شود و كسبهاى دنيوى باعث زيانكارى او مى‏گردد و پادشاهى او به ميراث به ديگران مى‏رسد و فرزندانش به خوارى مبتلا مى‏شوند و زنانش را ديگران به تصرف در مى‏آورند و پيمانهايش شكسته مى‏شود و پناهش بى‏پناه و آثارش مندرس و اموالش منقسم و بساطش برچيده و دشمنش شاد و ملكش بر باد مى‏گردد، تاج سلطنتش را ديگرى بر سر نهاده و بر سرير دولتش تكيه مى‏زند و او را برهنه و خوار و بى‏معاون و يار از خانه خود بيرون مى‏برند و در گودال قبرس مى‏افكنند، در تنهايى و غربت و تاريكى و وحشت و بيچارگى و ذلت از خويشان خود جدا مى‏شود و دوستانش او را تنها مى‏گذارند و هرگز از آن وحشت به در نيايد و از آن غربت نياسايد.

اى شاهزاده! بدان كه بر هر مرد خردمند لازم است كه خود را تربيت كند مانند امام عادل و دورانديشى كه عموم مردم را تأديب مى‏كند و رعيت را به صلاح مى‏آورد و به آنچه مصلحت آنهاست فرمان مى‏دهد و از آنچه آنها را به تباهى مى‏افكند باز مى‏دارد، آنگاه عاصيان را كيفر مى‏كند و مطيعان را اكرام مى‏نمايد، همچنين بر مرد خردمند لازم است كه خود را از نظر اخلاق و هوى و هوس تأديب كند و خويش را به رعايت مصالح وا دارد گرچه نفسش را ناخوش آيد و از زيانها بر كنار دارد و بايد براى نفسش ثواب و عقاب مقرر كند، آنگاه كه نيكى كند او را شاد سازد و چون بدى كرد او را مغموم گرداند.

و بر خردمند لازم است كه در كارهايى كه براى او پيش مى‏آيد بنگرد و درست آن را برگزيند و نفسش را از نادرست آن باز دارد و به دانش و رأى خود نبالد تا خودبين نگردد كه خداى تعالى خردمندان را ستوده و خودبينان را مذمت كرده است. به واسطه عقل و با اذن خداى تعالى مى‏توان به همه خيرات دست يافت و به واسطه جهل نفوس هلاك مى‏شوند، و نزد خردمند ادراكات عقلى و تجارت عملى و مشهودات آدمى در ترك هوها و شهوات نفسانى از موثق‏ترين و معتمدترين امورات است و بر خردمند سزاوار نيست كه كار خير را ولو اندك باشد حقير شمارد و ترك كند، بلكه آنچه از اعمال خير ميسر و مقدور است بايد به جاى آورد، اين يكى از سلاحهاى پنهانى شيطان است كه آن را نمى‏بيند مگر كسى كه در آن تدبر كند و حق تعالى او را حفظ فرمايد و از جمله سلاحهاى كشنده شيطان دو سلاح است: يكى از آنها انكار عقل است بدين ترتيب كه در دل مرد عاقل وسوسه مى‏كند كه تو عقل و بصيرتى ندارى و از دانايى منفعتى به تو عايد نمى‏گردد و غرضش از اين وسوسه آن است كه محبت دانش و دانش جويى را از خاطر او بيرون كند و مشغول شدن به غير علم را همچون ملاهى دنيايى در نظر او بيارايد. و اگر آدمى از اين راه فريب وى را خورد و پيروى وى نمايد مغلوب مى‏شود و اگر فريب نخورد و بر وى غالب آيد شيطان به سلاح ديگر متوسل مى‏شود بدين ترتيب كه چون آدمى اراده انجام عملى از اعمال خير كند و بدان كار بينا باشد كارهاى ديگرى را بر وى عرضه مى‏كند كه بدانها بينا نيست تا او را به واسطه چيزى كه نمى‏داند غمگين و منزجر نمايد تا به غايتى كه آن عمل خير را مبغوض وى قرار مى‏دهد و در آن شبهه مى‏كند و مى‏گويد: آيا نمى‏بينى كه تو بر انجام اين امر توانا نيستى و نمى‏توانى آن را به انجام برسانى پس چرا خود را به زحمت مى‏افكنى و رنج بيهوده مى‏برى؟ و با اين سلاح بسيارى از مردان را به خاك افكنده و از تحصيل كمالات محروم ساخته است.

پس اى شاهزاده! از شر شياطين بر حذر باش و از اكتساب علومى كه نمى‏دانى غافل مباش و در آنچه دانسته‏اى فريب شيطان را مخور و بدان عمل كن كه تو در خانه‏اى هستى كه شيطان به حيله‏هاى رنگارنگ و وجوه ضلالت بر اهل آن خانه مستولى شده است و بعضى را پرده‏ها بر گوشها و عقلها و دلهايشان آويخته است و ايشان را نادان رها كرده است و آنها مانند حيوانات از مجهولات خود پرسش نمى‏كنند. و عامه خلايق را مذاهب و طريقه‏هاى مختلفى است: بعضى از ايشان در ضلالت خود سعى وافر دارند تا به غايتى كه خون و مال مردم را بر خود حلال كرده‏اند و گمراهى و باطل خود را در لباس حق به مرد مى‏نمايند تا دين مردم را بر آنها مشتبه كنند و ضلالت خود را در نظر جمعى ضعيف العقل بيارايند و از دين حقشان باز دارند، پس شيطان و لشكريانش پيوسته در هلاكت و گمراهى مردم مى‏كوشند و در اين راه هيچ گاه خسته نمى‏شوند و عدد آنها را كسى جز خدا نمى‏داند و جز با توفيق و عون الهى و چنگ زدن در متابعت دين حق دفع مكائد ايشان نمى‏توان كرد، از خدا مى‏خواهيم كه در طاعت خود ما را توفيق دهد و ما را بر دشمنان خود نصرت عنايت فرمايد و هيچ جول و قوه‏اى جز به واسطه او ميسر نمى‏شود.

شاهزاده گفت: اى حكيم! خداى تعالى را بر من چنان وصف كن كه گويا او را مى‏بينم. حكيم گفت: خداى تعالى ديدنى نيست و عقول به كنه وصف او و زبانها به كنه مدح او نمى‏رسند و بندگان احاطه به علوم او ندارند مگر آنچه را كه بر زبان پيامبران جارى كرده و آنان از صفات كماليه او بيان كرده‏اند و عظمت پروردگار را اوهام ادراك نمى‏كنند كه او رفيع‏تر و بزرگوارتر و لطيف‏تر از آن است كه عقل و وهم بتواند او را ادراك كند، پس به توسط پيامبران از علوم خود آنچه را كه خواسته است بر مردمان ظاهر گردانيده و بر شناخت خود راهنمايى فرموده است و با ايجاد اشياء از عدم و معدوم كردن آنچه ايجاد فرموده به شناخت ربوبيت خود دلالت كرده است.

شاهزاده گفت: بر وجود پروردگار چه حجتى وجود دارد؟ حكيم گفت: چون مصنوعى را ببينى كه صانع آن را از ديدگان تو نهان باشد، عقل حكم مى‏كند كه كسى آن را ساخته باشد، آسمان و زمين و آنچه در بين آنهاست نيز چنين است گر چه صانع آن را نمى‏بينى ولى عقل به وجود او حكم مى‏كند، آيا حجتى قوى‏تر و ظاهرتر از اين وجود دارد؟

شاهزاده گفت: مرا آگاه كن آيا به قضا و قدر الهى است كه بيماريها و دردها و فقر و احتياج و مكروهات به مردم مى‏رسد و يا آنكه به قضا و قدر الهى نيست؟

بلوهر گفت: اينها همه به قضا و قدر الهى است. گفت: مرا آگاه كن آيا كارهاى بد و گناهان مردم به قضا و قدر الهى است يا نه؟ گفت: خداوند از كارهاى بد ايشان مبراست وليكن براى مطيعان خود ثوابى عظيم و براى عاصيان خويش عذابى سخت مقرر كرده است.

شاهزاده گفت: مرا خبر ده چه كسى عادلترين مردم است و ظالمترين و زيركترين و احمقترين و بدبخت‏ترين و خوشبخت‏ترين مردم چه كسانى هستند؟ حكيم گفت: عادلترين مردم كسى است كه انصاف بيشترى از جانب خود درباره مردم به كار بندد. و ظالمترين مردم كسى است كه ظلم و جور خود را عدل پندارد و عدل عادلان را جور و ستم شمارد. و زيركترين مردم كسى است كه آمادگى لازم را براى آخرت خود فراهم كند. و احمقترين مردم كسى است كه همت خود را مصروف دنيا كند و اعمالش به تمامى خطا باشد. و خوشبخت‏ترين مردم كسى است كه عاقبت به خير باشد. و بدبخترين مردم كسى است ختم اعمالش خشم و غضب پروردگار را به دنبال داشته باشد.

سپس حكيم گفت: كسى كه با مردم به نحوى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب هلاكت وى گردد خداوند را به خشم آورده و نارضايى وى را فراهم كرده است و اگر كسى با مردم به گونه‏اى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب صلاح وى گردد، او مطيع خداوند است و تحصيل رضاى الهى را كرده و از غضب وى اجتناب كرده است. سپس گفت: زينهار كه كار نيك را بد مشمارى اگر چه فاجران كننده آن كار باشند، و زينهار كه كار بد را نيك مشمارى هر چند كه نيكان كننده آن كار باشند.

شاهزاده گفت: مرا خبر ده كه سزاوارترين مردم به سعادت و شقاوت چه كسانى هستند؟

بلوهر گفت: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه مطيع پروردگار باشد و از معاصى اجتناب ورزد، و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است كه نافرمانى پروردگار كند و اطاعت وى را ترك نمايد و شهوات نفسانى را بر رضاى رحمانى ترجيح دهد. پرسيد: چه كسى خداوند را فرمانبردارتر است؟ گفت: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند و در دين حق را سختر باشد و از اعمال بد دورتر باشد.

شاهزاده گفت: حسنات و سيئات كدام است؟ حكيم گفت: حسنات عبارت از صدق نيت و عمل صالح و سخن نيكو است و سيئات عبارت از سوء نيت و سوء عمل و سخن بد است. گفت: صدق نيت چيست؟ گفت: ميانه‏روى در قصد و همت، گفت: سخن بد چيست؟ گفت: دروغ، گفت: سوء عمل چيست؟ گفت: معصيت خداى تعالى، گفت: مرا خبر ده كه ميانه‏روى در قصد و همت چيست؟

گفت: در ياد داشتن زوال و انقطاع دنيا و ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال اخروى است.

شاهزاده گفت: سخا چيست؟ حكيم گفت: اعطاى مال در راه رضاى خداوند، پرسيد: كرم چيست؟ گفت: تقوى، پرسيد: بخل چيست؟ گفت منع كردن حقوق از اهلش و گرفتن آن از غير محل خويش، پرسيد: حرص چيست؟ گفت: ميل به دنيا و نظر انداختن به امورى كه در آن فسادى است و ثمره آن نيز عقوبت اخروى است، پرسيد صدق چيست؟ گفت: آن كه خود را فريب ندهى و به خود دروغ نگويى، پرسيد: حماقت چيست؟ گفت: دل به دنيا دادن و ترك كردن امور بادوام و باقى، پرسيد دروغ چيست؟ گفت: آنكه انسان به خودش دروغ بگويد و به هواى نفسانى شادان باشد و امور دين خود را به تأخير بيندازد، پرسيد: كدام يك از مردم در صلاح و شايستگى كاملترند؟ گفت: آيا عقلش كاملتر باشد و عواقب امور را بيشتر ملاحضه كند و دشمنانش را بهتر بشناسد و از آنها بيشتر دورى كند. گفت: مرا خبر ده كه اين عاقبت چيست و آن دشمنان كه گفتى عاقل آنها را مى‏شناسد و از آنها حذر مى‏كند چه كسانى هستند؟ گفت: عاقبت عبارت از آخرت است و فنا عبارت از دنياست، پرسيد: آن دشمنان چه كسانى هستند؟ گفت: حرص و غضب و حسد و حميت و شهوت و ريا و لجاجت در راه باطل.

شاهزاده گفت: كدام يك از اين دشمنانى كه بر شمردى قوى‏تر و احتراز از آن سزاوارتر است؟ حكيم گفت: در حرص خشنودى نيست و موجب شدت غضب مى‏گردد و در غضب جور غالب و شكر اندك است و موجب دشمنى بسيار مى‏گردد، و حسد بدترين عمل براى نيت و بدترين پندار است و حميت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع مى‏شود، و كينه سبب طولانى شدن عداوت و كمى رحمت و شدت قهر و سطوت است، و ريا از هر مكرى شديدتر و مكتوم‏تر و دروغ‏تر است، لجاجت آدمى را در خصومت زود عاجز مى‏كند و موجب قطع اعتذار مى‏گردد.

پرسيد: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك انسان بليغ‏تر است؟ گفت: مشتبه كردن نيك و بد و ثواب و عقاب و اينكه هنگام ارتكاب شهوات انسان را از ديدن عواقب امور باز مى‏دارد. پرسيد: حق تعالى چه قوه‏اى به آدم كرامت فرموده است كه به واسطه آن بتواند بر اين صفات ذميمه و اعمال قبيحه چيره شود؟ گفت: علم و عقل و عمل نمودن به آن دو و صبر كردن بر خواهشها و اميد داشتن به ثوابهايى كه در دين بيان فرموده و بسيار ياد كردن فناى دنيا و نزديكى آجال و محافظت كردن بر آنكه امور فانيه ناقض امور باقيه نگردد و عبرت گرفتن از امور گذشته براى عواقب آنها و محافظت كردن بر آنچه خردمندان مى‏دانند و بازداشتن نفس از عادات سيئه و واداشتن آن به عادات حسنه و خلق نيكو و اينكه انسان آرزوهايش را به اندازه عيش محدود خود قرار دهد كه آن عبارت از قناعت و عمل صبورانه و رضاى به كفاف و ملازمت قضاى الهى است، و شناختن آنچه كه در آن شدايد و سختى هاست و آنچه كه در افراط اكتساب وجود دارد و تسلى دادن خود بر چيزهايى كه در دنيا از آدمى فوت مى‏شود خوشدل بودن بر آنها و دست برداشتن از امورى كه تمامى ندارد و بينا شدن به امورى كه بازگشت آدمى به آن است، و برگزيدن راه رشد و فرو گذاشتن راه گمراهى، و اطمينان داشتن بر آنكه كار نيك پاداش و كار بد كيفر دارد و شناخت حقوق و حدود تقوى و عمل كردن بر نصيحت و خوددارى از پيروى هوى و ارتكاب شهوات و پيشه ساختن حزم و ايستادگى تا اگر به او بلايى رسد معذور باشد و ملامت نشود. شاهزاده پرسيد: كدام خلق و خو گرامى‏تر و عزيزتر است؟ گفت: تواضع و نرم سخن گفتن با برادران دينى؟ پرسيد: كدام عبادت نيكوتر است؟ گفت: وفا و دوستى. گفت: مرا خبرده كه كدام روش افضل است؟ گفت: دوستن داشتن صالحان. پرسيد كدام ذكر افضل است؟ گفت: آن كه درباره امر به معروف و نهى از منكر باشد، پرسيد: كدام دشمن سرسخت‏تر است؟ گفت: گناهان. شاهزاده گفت: مرا خبرده كه كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت: راضى بودن به كفاف در معيشت، گفت: مرا خبرده كه از آداب كدام يك بهتر است؟ گفت: آداب دينى، پرسيد: چه چيزى جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه سركش و دل سرسخت، پرسيد: چه چيزى داراى غايت دورترى است: گفت: چشم حريص كه از ديدن دنيا پر نمى‏شود. پرسيد: كدام كار عاقبت پليدترى دارد؟ گفت: جستن رضايت مردم در كارى كه موجب غضب خداوند است، پرسيد: آن چيست كه زودتر بر مى‏گردد و زير و رو مى‏شود؟ گفت: دل پادشاهانى كه براى دنيا كار مى‏كنند. گفت: مرا خبر ده كه كدام فسق زشت‏تر است؟ گفت: با خدا پيمان بستن و آن را شكستن، پرسيد: چه چيز است كه زودتر از هر چيز قطع مى‏شود؟ گفت: دوستى فاسق، پرسيد: چه چيزى خيانتكارترين است؟ گفت: زبان دروغگو، پرسيد: آن چيست كه پنهان‏ترين است؟ گفت: شر رياكار نيرنگ باز، پرسيد: شبيه‏ترين امور به دنيا چيست؟ گفت: خوابهاى پريشان، پرسيد: راضى‏ترين مردم چه كسى است؟ گفت: آن كس كه به خداى تعالى خوشبين‏تر و با تقواتر باشد و از ذكر خدا و مرگ و انقطاع مدت غفلت نورزد، پرسيد: در دنيا چه چيزى موجب سرور بيشتر است؟ گفت: فرزند با ادب و زن سازگار كه در تحصيل آخرت ياور وى باشد، پرسيد: در دنيا كدام درد ملازمتر است؟ گفت: فرزند و زن بد كه گريزى از آنها نيست، پرسيد: كدام آسايش راحتى بيشترى دارد؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود در دنيا و مأنوس بودن با صالحان.

سپس شاهزاده به حكيم گفت: اى حكيم حواست را جمع كن كه مى‏خواهم مهمترين سؤال خود را از تو بپرسم بعد از آنكه حق تعالى مرا بينا گردانيد بر امورى كه بدان جاهل بودم و دين را روزى من كرد بعد از آنكه از آنها نااميد بودم.

حكيم گفت: از هر چه مى‏خواهى بپرس. شاهزاده گفت: مرا خبر ده از حال كسى كه در طفوليت به پادشاهى رسيده و عمر خود را به بت‏پرستى گذرانيده و از لذات دنيا تغذيه كرده و به آنها معتاد شده و با آنها پرورش يافته تا آنكه به پيرى رسيده و ساعتى از اين روش نادانى به خداى تعالى و از شهوترانى بركنار نبوده و براى رسيدن به نهايت اين شهوات دنيويه آماده بودن و آن را پيشه خود ساخته و بر هر كارى ترجيح داده و بر انجام آن جسور شده تا به جايى كه همان را راه هدايت تصور كرده و گذشت روزگار او را بيشتر گرفتار ساخته و فريفته و شيفته آن مذهب باطل و پيروانش كرده است.

و بصيرتش وى را واداشته است كه نسبت به امر آخرتش جهالت ورزد و آن را فراموش كرده و خوار شمارد و به واسطه قساوت قلب و خبث نيت و سو راى در آن سهل انگارى كند و روز به روز عداوتش زياده گردد با جماعتى كه مخالف دين او و پيرو دين حق‏اند و از ترس ظلم و دشمنى وى حق را اظهار نمى‏كنند و خود را نهان كرده و چشم به راه فرج هستند، آيا چنين كسى با اين اوصاف را اميد آن هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك كند و از آن اعمال قبيحه نجات يابد و به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر و حجت آن واضح و بهره‏هاى آن بسيار است ميل كند و به دين حق درآيد و به مرتبه‏اى برسد كه گناهان گذشته‏اش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف را شناختم و دانستم چه چيز تو را به بيان اين مساله فراخوانده است.

شاهزاده گفت: اين دريافت و فراست از تو بعيد نيست با آن درجه علم و فهمى كه خداوند به تو كرامت فرموده است.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف پادشاه است و آنچه كه تو را به بيان آن فراخوانده عنايتى است كه به او دارى و اهتمامى است كه درباره كارهاى او معمول مى‏دارى، زيرا كه بر پدر شفقت دارى و مى‏ترسى كه مبادا در آخرت به عذابهايى كه براى امثال او مقرر فرموده معذب شود و نيت تو آن است كه حقوق الهى را درباره پدر ادا كنى و مى‏پندارم كه در هدايت پدر نهايت سعى و اهتمام به جاى آورى و او را از هولهاى عظيم و عذابهاى دائمى رهايى بخشى و به سلامت و راحت ابدى كه حق تعالى در ملكوت سماوات براى مطيعان مقرر فرموده برسانى. شاهزاده گفت: در بيان منويات من حرفى را فروگذار نكردى و آنچه در خاطر من بود بيان فرمودى، پس آنچه در امر پدرم اعتقاد دارى بيان كن كه مى‏ترسم او را مرگ فرا رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در آن وقتى كه پشيمانى او هيچ فايده‏اى ندارد و مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را از خاطره من بگشا كه بسيار غمگينم و چاره‏اش را نمى‏دانم.

حكيم گفت: اعتقاد ما آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگارش دور نمى‏دانيم و هيچ كس را نااميد از لطف و احسان حق نمى‏كنيم مادام كه زنده است هر چند كه سركش و طاغى و گمراه باشد زيرا حق تعالى خود را براى ما به رحمت و مهربانى و شفقت وصف فرموده است و ما به اين صفات او را شناخته‏ايم و با اين اوصاف به او ايمان آورده‏ايم و جميع عاصيان را به استغفار و توبه فرمان داده است، از اين رو اميدوار به هدايت او هستيم ان شاء الله.

روايت كرده‏اند كه در زمانهاى پيشين پادشاهى بود كه صيت دانش او در آفاق منتشر شده بود و بسيار ملايم و مهربان و مدبر بود و دوست مى‏داشت كه در ميان امتش عدل و صلاح جارى كند و در ميان ايشان مدتى با نهايت نيكى پادشاهى كرد و چون در گذشت رعايا بر او ناله و افغان كردند و يكى از زنان وى باردار بود و منجمان و كاهنان مى‏گفتند كه فرزند او پسر خواهد بود و آنها هم كسى را بر خود پادشاه نكردند و وزراى پادشاه سابق امور مملكت را اداره مى‏كردند و موافق قول منجمان پسرى متولد شد و اهل مملكت تا يك سال پس از آن تولد آن پسر به جشن و سرور و لهو و لعب و عيش و نوش روزگار گذرانيدند تا آنكه جمعى از دانشمندان و ربانيون آنها به مردم گفتند: اين فرزند عطيه‏اى بود كه حق تعالى به شما كرامت فرموده و سزاوار بود در برابر اين نعمت حق تعالى را شكرگزارى مى‏كرديد كه معطى اين نعمت است، شما به جاى شكر او كفران نعمت كرديد و شيطان را از خود راضى ساختيد، اگر اعتقاد شما آن است كه اين فرزند را شيطان اعطا كرده است پس او را شكرگزار باشيد.

مردم گفتند: ما اين عطيه را از جانب خدا مى‏دانيم و او بر ما اين نعمت را ارزانى داشته است. دانشمندان گفتند: اگر شما مى‏دانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت فرموده است، پس چرا او را با خشم مى‏آوريد و غير او را خشنود مى‏كنيد؟ مردم گفتند: اى حكما و اى دانشمندان الحال آنچه بايد كرد بفرمائيد نصيحت شما را پذيرفتم و به فرموده شما عمل مى‏كنيم. دانشمندان گفتند: بايد ترك متابعت شيطان كنيد و مسكرات و سازها و لهو لعب را به كنارى نهيد و به طاعات و عبادات خشنودى پروردگار خود را طلب كنيد و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كرديد شكر خداوند به جاى آوريد تا حق تعالى گناهان شما را بيامرزد. مردم گفتند: بدنهاى ما تاب تحمل جميع آنچه شما فرموديد ندارد. دانشمندان گفتند: اى نادان! چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حقى بر شما نداشت و معصيت مى‏كنيد كسى را كه حق واجب و لازمى بر شما دارد؟ و چگونه بود كه بر انجام كارهايى كه سزاوار نبود توانا بوديد اما در انجام اعمال نيكو و سزاوار اظهار ضعف و ناتوانى مى‏كنيد؟

گفتند: اى پيشوايان دانش و حكمت شهوتها در نفس ما قوى و لذتهاى دنيا بر ما غالب شده است، چون اين دواعى در نفس ما قوى است انجام كارهاى بد بر ما آسان است و مى‏توانيم متحمل مشقتهاى آن شويم و نيات خير در ما ضعيف شده است و به اين سبب مشقت طاعات بر ما گران و دشوار است، پس از ما راضى باشيد كه به تدريج از اعمال ناشايست خود دست برداريم و به طاعات روى آوريم و اين بارگران را يكباره بر ما تحميل نكنيد. گفتند: اى سفيهان! شما زادگان نادانى و برادران گمراهى نباشيد كه انجام شهوات بر شما سبك و اسباب سعادت اخروى بر شما گران باشد. گفتند: اى آقايان حكما و اى پيشوايان دانشمند ما از فشار سرزنش شما به آمرزش خداى تعالى پناه مى‏بريم و از شدت و عنف شما به پرده عفو الهى مى‏گريزيم، شما ما را به ضعف و سستى و جهالت و پستى نسبت ندهيم زيرا پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است، پس اگر اطاعت او نمائيم گناهان ما را مى‏بخشد و عبادات ما را چند برابر مى‏كند، ما سعى مى‏كنيم او را به همان اندازه كه در راه باطل سستى كرديم عبادت و به مقصود خود مى‏رسيم و خداوند ما را به حوائجمان مى‏رساند و بر ما ترحم خواهد كرد، چنانكه بر ما ترحم فرمود و ما را لباس وجود پوشانيد.

چون چنين گفتند: دانشمندان اقرار بر صدق آنان كردند و به گفته ايشان راضى شدند و يك سال تمام نماز خواندند و روزه گرفتند و به عبادت مشغول شدند و صدقات عظيم دادند و چون سال عبادت منقضى گرديد كاهنان گفتند: اعمال اين مردم دلالت دارد كه اين پادشاه زمانى فاجر و ستمكار و گنهكار و زمانى ديگر نيكوكار و متواضع و خوش رفتار خواهد بود و منجمان نيز با ايشان در اين سخن اتفاق كردند.

به آنها گفتند: اين حال را از كجا دانستيد؟ كاهنان گفتند: چون مردم به سبب اين مولود در ابتدا مشغول لهو و لعب شدند و در آخر به عبادت و بندگى روى آوردند دانستيم كه اين مولود نيز چنين خواهد بود. منجمان هم گفتند: ما از استقامت زهره و مشترى چنين استنباط كرديم و زهره به تعلق به اهل طرب و بطالت و مشترى تعلق به اهل علم و عبادت دارد و دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.

اين طفل در نهايت تكبر و سرمستى نشو و نما كرد و ستمى پيش گرفت كه مردم طاقت آن را نداشتند، دستوراتش همه جائرانه و ظالمانه بود و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه در اين امور با او موافقت كند و دشمن‏ترين مردم نزد او كسى بود كه با يكى از اين دستورات مخالفت ورزد و به جوانى و سلامتى و توانايى پيروزى بر دشمن مغرور شده بود و سرور و خود بينى همه وجود وى را فراگرفته و از هر حيث كامروا شده بود تا آنكه به سن سى و دو سالگى رسيد، روزى زنان شاهزاده و پسران و كنيزان و پرده نشينان و اسبان نفيس و مركبهاى فاخر و خدمتكاران خاص خود را گرد آورد و دستور داد بهترين جامه‏هاى خود را بپوشند و خود را با بهترين زيورهايشان بيارايند و مجلسى در مقابل مطلع آفتاب براى وى بنا كنند كه سنگ فرش آن از طلا و به انواع جواهر آراسته شده باشد و طول آن مجلس يكصد و بيست ذرع و عرض آن شصت ذرع باشد و سقف و ديوارهاى آن نيز به زيورهاى قيمتى و انواع نقشهاى فاخر آراسته شده باشد و آنچه در خزاين او از نفايس اموال و جواهرات بود بيرون آوردند و مقابل وى در آن مجلس چيدند و فرمان داد امراى لشكرى و كشورى از سپهسالاران و نويسندگان و دربانان و اشراف و بزرگان و دانشمندان اهل مملكت همگى با نهايت زيب و زينت حاضر شوند و سواره نظام خود را فرمان داد كه بر اسبان نفيس خود سوار شوند و در مكانهاى مخصوص استقرار يابند تا از ايشان سان ببيند و مقصود او اين بود كه بر منظر رفيعى بر آيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيت رعيت و وسعت مملكت و كثرت لشكريان خود را مشاهده كند تا عيش و طرب او كامل گردد.

چون چنين مجلسى را ترتيب داد با زيب و جلال به آن درآمد و بر تخت خود جلوس كرد و بر تمام بزرگان مملكت مشرف شد و آنان نيز به زمين افتاده و وى را سجده كردند، آنگاه به بعضى از غلامان خاص خود فرمود: اهل مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه مشاهده كردم اكنون مى‏خواهم منظر خويش را مشاهده كنم آئينه‏اى بياوريد و در آن نگريست و در اين اثنا كه جمال خود را مى‏ديد ناگاه نظرش به موى سپيد افتاد كه در ميان ريش او مانند زاغ سپيدى كه در ميان زاغ‏هاى سياه ظاهر شده باشد نمودار بود و از مشاهده اين حال بسيار هراسان و غمگين شد و حالت چشمانش دگرگون گرديد و اثر اندوه بر جبينش نشست و شادى‏اش مبدل به غم گرديد.

سپس با خود گفت: اين نشانه آن است كه جوانى به پايان رسيده و ايام سلطنت و كامرانى رو به زوال است، اين موى سپيد رسول نااميدى است كه خبر زوال پادشاهى را بر من مى‏خواند و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مى‏رساند، هيچ نگهبانى نتوانست مانع آن شود و هيچكس نتوانست آن را دفع كند تا آنكه به ناگاه به من رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من داد و چه زود شادى و خرمى من دگرگون گردد و توانائيم منهدم شود و دژها و لشكريان من نتوانند مانع او شوند، اين است رباينده جوانى و نيرو و زايل كننده توانگرى و عزت، اين است پراكنده كننده جمعيت و قسمت كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان و تباه كننده زندگى و لذتها و خراب كننده عمارات و متفرق سازنده جمعيتها و پست كننده رفيعان و ذليل كننده عزيزان، اينك بر من فرود آمده و بار خود را فرود آورده و دامهاى خود را بر من گسترده است.

آنگاه با پاى برهنه از تختش فرود آمد در حالى كه او را محمل بالا برده و بر آن نشانيده بودند و لشكريان و معتمدان خود را فراخواند و گفت: اى مردم من در ميان شما چه كردم و در دوران پادشاهى با شما چه سلوك نمودم؟ گفتند: اى پادشاه نيكو خصال از شكر نعمتهاى تو عاجزيم و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو فدا مى‏كنيم، آنچه خواهى بفرما كه به جان آماده‏ايم. گفت: دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف را داشتم بر من درآمده است و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى گرديد با آنكه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم گفتند: اى پادشاه اين دشمن كجاست؟ آيا ديده مى‏شود يا نه؟ گفت: خودش ديده نمى‏شود اما آثار و علاماتش را مى‏توان ديد، گفتند: اى پادشاه ما حق نعمتهاى تو را فراموش نكرده‏ايم و براى دفع دشمنان شما آماده‏ايم در ميان ما خردمندان و مدبران فراوانند، دشمن خود را به ما بنما تا دفع شر او كنيم، گفت: من فريب شما را خوردم و به خطا بر شما اعتماد كردم و شما را براى خود به منزله سپر مى‏دانستم و چه اموالى به شما بخشيدم و چقدر شما را شريف گردانيدم و شما را از خاصان خود قرار دادم تا مرا از شر دشمنان حفظ و حراست كنيد، آنگاه براى يارى شما شهرهاى محكم بنا كردم و قلعه‏هاى استوار ساختم و سلاح در اختيار شما قرار دادم و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم تا شما را انديشه‏اى غير از محافظت من نباشد و گمان من آن بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد و اگر شما برگرد من باشيد رخنه‏اى بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت، اكنون با وجود جمعيت شما چنين دشمنى به سراغ من آمده است، اگر اين از سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد پس من در استحكام كار خود خطا كرده‏ام كه شما را با اين ضعف ياور خود كرده‏ام و اگر شما قادر بر دفع آن بوده‏ايد اما از آن غفلت كرده‏ايد پس شما خيرخواه و مشفق من نبوده‏ايد، گفتند: اى پادشاه! اگر با سلاح و حربه و خيل بتوان مانع دشمن شما شد تا خون در رگ ماست در اجراى اين مهم آماده‏ايم، اما اگر دشمنى به ديده ما در نيايد و او را نشناسيم نمى‏توانيم او را دفع كنيم.