شاهزاده گفت: اى حكيم! اميدوارم آن بذرى كه در دلم كاشتى از آن قسمتى باشد كه نمو
كند و سالم ماند، مثل دنيا و فريب خوردن اهل آن را بيان كن. بلوهر گفت: شنيدهام كه
مردى را فيل مستى در قفا بود و او مىگريخت و فيل هم از پى او مىشتافت تا به او
رسد. آن مرد مضطر شد و خود را به چاهى افكند و دو شاخه در كنار آن چاه روئيده بود و
به آنها آويخت و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان آن چاه سر بر آورده
بودند و چون به آن دو شاخه نظر كرد ديد دو موش بزرگ به كندن ريشههاى آن دو شاخه
مشغولند، يكى سفيد و ديگرى سياه و چون به زير پاى خود نظر كرد ديد كه چهار افعى از
سوراخهاى خود سر بيرون كردهاند و چون به قعر چاه نظر افكند ديد اژدهايى دهان گشوده
است كه چون به قعر چاه در افتد او را فرو بلعيد. در اين حال آن مرد سر بر آورد و
ديد بر سر آن دو شاخه اندكى عسل وجود دارد و به ليسيدن آن عسل مشغول شد و لذت
شيرينى آن او را از مارها غافل ساخت كه كى او را مىگزد و از فكر كردن در امر آن
اژدها بازداشت كه چه زمان او را مىبلعد.
اما آن چاه دنياست كه از بلاها و آفتها و مصيبتها آكنده است و آن دو شاخه، عمر آدمى
است و آن دو موش، شب و روزند كه او را به سوى مرگ مىكشانند و آن چهار افعى اخلاط
اربعهاند
كه به منزله زهر كشندهاند از سودا و صفرا و بلغم و باد و خون و صاحب آن نمىداند
كه چه زمانى از آنها به هيجان مىآيد و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در
طلب آدمى است و آن عسل كه او را فريفته و از همه چيز غافل كرده بود لذتها و خواهشها
و نعمتها و عيشهاى دنياست از خوردنى و آشاميدنى و بوئيدنى و لمس كردنى و شنيدنى و
ديدنى.
بلوهر گفت: روايت كردهاند كه مردى را سه همنشين و رفيق بود يكى از آنها را بر همه
مردم ترجيح مىداد و براى او انواع سختيها و شدايد را تحمل مىكرد و خود را به
مهلكه مىانداخت و شب و روزش را در بر آوردن حوائج او سپرى مىكرد، رفيق دوم گرچه
به پايه رفيق اول نبود اما او را نيز دوست مىداشت و به وى ملاطفت مىكرد و او را
خدمت و اطاعت مىنمود و هرگز از وى غافل نبود، اما رفيق سوم را جفا مىكرد و حقير
مىشمرد و از محبت و مال خود بهره اندكى به وى مىداد. ناگاه براى مرد حادثهاى رخ
داد و محتاج به اعانت رفيقان شد و مير غضبان پادشاه نيز فرا رسيدند تا او را ببرند،
آن مرد به رفيق اول پناه برد و گفت: مىدانى كه من چه ايثارى درباره تو كردهام و
چگونه خود را فداى تو نمودهام، امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى مىتوانى
كنى؟ گفت: من مصاحب تو نيستم، مرا يارانى ديگر است كه گرفتار آنها هستم امروز آنها
به من نزديكترند وليكن ممكن است تو را دو جامه دهم تا از آن منتفع شوى.
سپس به رفيق پناه برد و گفت: مكرمت و ملاطفت من نسبت به تو معلوم است، پيوسته
خواستار مسرت و شادى تو بودم و امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى از تو ساخته
است؟ گفت: آن قدر به كار خود گرفتارم كه نمىتوانم به تو رسيدگى كنم، خود براى
خويشتن فكرى كن و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شده است و راه من با راه تو
مغاير است و ممكن است كه چند گامى به همراه تو بيايم اما سودى از آن عايد تو نخواهد
شد و به دنبال كارهاى مهمتر خود خواهم رفت.
آنگاه به رفيق سوم پناه برد كه در ايام وسعت و راحت به وى جفا مىكرد و او را حقير
مىشمرد و التفاتى به وى نمىنمود و به او گفت: من از روى تو شرمندهام، وليكن
احتياج و اضطرار مرا به سوى تو آورده است آيا در چنين روزى مىتوانى مرا كمك كنى؟
گفت: غمخوار و حافظ تو خواهم بود و از تو غافل نخواهم شد، تو را بشارت باد و چشمت
روشن باد كه من مصاحبى هستم كه تو را فرو نمىگذارم و از تقصيراتى كه درباره من
كردهاى دلگير مباش كه آنچه به من دادهاى برايت ضبط كردهام و به آن هم راضى نشدم
بلكه با آن اموال برايت تجارت كردهام و سود بسيار به هم رسانيدهام. اكنون چندين
برابر آنچه به من دادهاى از براى تو نزد من موجود است، بشارت باد تو را و اميدوارم
اين اموال تو باعث رضاى پادشاه گردد و تو را از اين بليه بزرگت كه پيش آمده است
خلاصى بخشد. آن مرد چون احوال رفيقان را مشاهده كرد گفت: نمىدانم بر كدام يك از
اين دو حسرت خورم؟ آيا بر تقصيرى كه در باب رفيق نيك كردهام، يا بر رنج و مشقتى كه
در باب رفيق بد متحمل شدهام؟ آنگاه بلوهر گفت: رفيق اول مال است و رفيق دوم اهل و
فرزندان و رفيق سوم عبارت از عمل صالح است.
شاهزاده گفت: اين سخنى حق و ظاهر است، درباره دنيا و فريب خوردگان و دلبستگان به
آن، مثل ديگرى بيان كن.
بلوهر گفت: شهرى بود كه عادت مردم آن شهر چنين بود كه مرد غريبى را كه از احوال
آنها اطلاعى نداشت بر مىگزيدند و بر خود يك سال پادشاه و فرمانروا مىكردند و آن
مرد چون بر احوال ايشان مطلع نبود گمان مىبرد هميشه پادشاه خواهد بود، چون يك سال
مىگذشت او را عريان و دست خالى و بىچيز از شهر به در مىكردند و به بلا و مشقتى
مبتلا مىشد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و از آن پادشاهى و سرورى جز وبال و
اندوه و مصيبت براى وى باقى نمىماند. يك بار اهل آن شهر مرد غريبى را براى يك سال
براى خود امير و پادشاه كردند آن مرد به فراستى كه داشت ديد در ميان ايشان بيگانه و
غريب است و با كسى مأنوس نيست ناچار به دنبال مرد خبيرى از همشهريان خود فرستاد و
او را يافت، او نيز سر اين قوم را براى وى فاش ساخت و گفت: صلاح تو در آن است كه تا
آنجا كه مىتوانى در طى اين يك سال از اموال و اسباب خود به آن مكان كه تو را
خواهند فرستاد ارسال كنى تا چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت تو مهيا و هميشه در
راحتى و نعمت باشى و پادشاه نيز به سفارش آن مرد خبير عمل كرد و آن را فرو نگذاشت.
آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اميدوارم كه تو آن پادشاه باشى كه با بيگانگان و
غريبان مأنوس نشوى و به پادشاهى چند روزه دنيا فريب نخورى و من آن كسى باشم كه براى
دانستن صلاح خود طلب كردهاى و من تو را راهنمايى مىكنم و احوال دنيا و اهل آن را
به تو مىشناسانم و ياور تو خواهم بود.
شاهزاده گفت: اى حكيم راست گفتى، من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى هستى كه پيوسته
در طلب او بودهام، اكنون امر آخرت را برايم وصف كن كه به جان خود سوگند كه آنچه در
باب دنيا گفتى، محض صدق و حقيقت است و من نيز از احوال دنيا امورى را مشاهده
كردهام و زوال و فناى آن را دانستهام و ترك آن بر ذهنم خطور كرده است و در نظرم
حقير و بىمقدار شده است.
بلوهر گفت: اى شاهزاده! ترك دنيا كليد درهاى سعادت اخروى است، هر كس طلب آخرت كند و
در آن را كه ترك دنياست بيابد به زودى در آن سرا پادشاهى خواهد يافت و چگونه در اين
دنيا زهد نورزى در حالى كه حق تعالى عقلى چنين به تو كرامت كرده است و تو مىبينى
كه اهل دنيا آن را براى اين اجساد فانيه گرد مىآورند و بدن نه ثباتى دارد و نه
قوامى و هيچ ضررى را نمىتواند از خود دفع نمايد، گرما آن را مىگدازد و برودت آن
را منجمد مىسازد و بادهاى سموم آن را از هم مىپاشد و آب غرقش مىكند و آفتاب
مىسوزاندش، هوا به تحليلش مىبرد و جانواران درنده او را مىدرند و مرغان آن را به
منقار سوراخ مىكنند و به آهن بريده مىشود و به صدمهها در هم مىشكند و قطع نظر
از عوارض خارجى معجونى است كه از بيماريها و دردها و مرضها تركيب شده است، چنين
شخصى در گرو اين بلاها و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و از آنها سالم
نيست، همچنين به هفت آفت قرين است كه هيچ بدنى از آنها خلاصى ندارد: گرسنگى و تشنگى
و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و اما آنچه از امر آخرت پرسيدى، اميدوارم آنچه را
در اين دنيا بعيد مىدانستى قريب باشد و آنچه را كه سخت مىپنداشتى آسان باشد و
آنچه را كه اندك مىشمردى بسيار باشد.
شاهزاده گفت: چنين مىپندارم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را كشت و به آتش سوزانيد و
از بلاد خود بيرون كرد، اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. بلوهر گفت:
آرى، گفت: شنيدهام كه جميع مردم بر عداوت و مذمت ايشان اتفاق كرده بودند، بلوهر
گفت: آرى چنين بوده است گفت: اى حكيم سبب آن چه بوده است؟ بلوهر گفت: اى شاهزاده
اما آنچه در باب بدگويى مردمان نسبت به آنها گفتى، چه مىتوان گفت: درباره جماعتى
كه راست گويند نه، دروغ، عالم باشند، نه جاهل، آزارشان به مردم نرسد، نماز بسيار به
جاى آورند و خوابشان اندك باشد، و روزهگير باشند نه مفطر، و به انواع بلاها مبتلا
شوند و صبر پيشه كنند و در احوال دنيا تفكر كنند و عبرت گيرند، و دل به مال و اهل
نبسته و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند؟
شاهزاده گفت: پس چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متفق شدند در حالى كه در ميان خود
كمال اختلاف و نزاع دارند؟ بلوهر گفت: مثل ايشان در اين باب مثل سگان مختلف و
رنگارنگى است كه بر مردارى جمع شده باشند و بر روى يكديگر فرياد مىكنند و با
يكديگر در مىآويزند، در اين هنگام اگر مردى به نزديك آنان بيايد آنها دست از نزاع
برداشته و متفق شده و بر آن مرد حمله مىآورند و بر روى آن مرد مىجهند و فرياد بر
مىآورند در حالى كه آن شخص را با مردار ايشان كارى نيست و منازعهاى در آن جيفه
ندارد، اما چون آن مرد را غريب و بيگانه مىشمرند از او وحشت مىكنند و با يكديگر
انس و الفت مىگيرند، با يكديگر اتفاق مىكنند هر چند پيش از آن در ميان خود اختلاف
و نزاع داشتند.
بلوهر در دنباله گفت: آن مردار مثل متاع دنياست و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل
دنياست كه براى دنيا با يكديگر نزاع مىكنند و خون يكديگر مىريزند و اموال خود را
براى تحصيل اعتبارات آن صرف مىكنند و آن شخص كه سگان بر او حمله مىآورند و او را
به جيفه ايشان كارى نيست مثل ديندارى است كه ترك دنيا كرده و از آن كنار گرفته و با
ايشان در امر دنيا منازعه ندارد، با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مىكنند زيرا كه
نزد آنان غريب است. اگر تعجب كردى پس تعجب كن از اهل دنيا كه جميع همت ايشان مصروف
است بر جمع اموال دنيا و افزونطلبى و تفاخر و غالب آمدن در آن و چون كسى را ديدند
كه دنيا را براى ايشان رها ساخته و از آن دورى كرده است با او منازعه بيشترى دارند
تا آن جماعتى كه با آنها بر سر دنيا منازعه مىكنند، اى شاهزاده! اهل دنياى مختلف
الاحوال در منازعه كردن با آن جماعت چه حجتى دارند؟ شاهزاده گفت: بيشتر سخن گوى و
نياز مرا برطرف ساز. بلوهر گفت: چون طبيب مهربان ببيند كه بدن را اخلاط فاسده ضايع
كرده است و بخواهد آن را تقويت كند و فربه سازد ابتدا به تجويز غذاهايى كه مورث قوت
و مولد گوشت و خون است مبادرت نمىكند، زيرا مىداند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن
اين غذاهاى مقوى باعث قوت مرض و زيادت فساد بدن مىگردد و نفعى براى قوت نمىبخشد
بلكه ابتدا او را به امساك و پرهيز فرامىخواند و براى دفع اخلاط فاسده دوا تجويز
مىكند و چون اخلاط فاسده را از بدن زايل كرد براى او طعامهاى مقوى تجويز مىكند و
در اين هنگام مزه طعام را در مىيابد و فربه و قوى مىشود و مىتواند بارهاى گران
را به خواست الهى بردارد.
شاهزاده گفت: اى حكيم از طعام و شراب خود براى من بازگو و حكيم پاسخ وى را چنين
گفت:
روايت كردهاند كه پادشاه بزرگى بود كه لشكريان و اموال فراوانى داشت و به نظرش
رسيد كه براى زيادتى ملك و مال خويش با پادشاهى ديگر به كارزار بپردازد و با جميع
لشكريان و اسباب و اسلحه و اموال و زنان و فرزندان خود به جانب آن پادشاه روان شد و
اتفاق را آن پادشاه مخالف بر وى ظفر يافت و بسيارى از ايشان را كشتند و پادشاه با
بقيه لشكر خود منهزم شدند و با زن و فرزندان خود مىگريخت تا چون شب درآمد در
نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال خود پنهان شد و اسبهاى خود را رها كردند تا
مبادا به آواز آنها دشمن بر مكان ايشان مطلع گردد و شب در نهايت خوف در آن نيستان
بسر بردند و هر لحظه صداى سم اسبهاى دشمن به گوش ايشان مىرسيد و موجب زيادتى خوف
آنها مىگشت.
چون صبح فرا رسيد در آنجا محصور بماند و نتوانست بيرون بيايد زيرا عبور از آن نهر
ممكن نبود و از ترس دشمن نمىتوانست به جانب صحرا برود، پس او و عيالش در آن جاى
تنگ بماندند و با نهايت مشقت از سرما و گرسنگى روبرو بودند و هيچ طعام و توشهاى
همراه آنان نبود و فرزندانش از سرما و گرسنگى مىگريستند، دو روز بر اين منوال
بگذشت تا آنكه يكى از فرزندانش از اين شدت هلاك شد و او را به آب انداختند و روزى
ديگر بر اين حال سپرى گرديد. آنگاه پادشاه به همسر خود گفت: ما همه مشرف بر هلاك
هستيم اگر بعضى از ما بميرد و بعضى ديگر زنده بماند بهتر از آن است كه همگى هلاك
شويم، مرا به خاطر رسيده است كه يكى از اين طفلان را بكشيم و او را قوت خود و باقى
اطفال قرار دهيم تا خدا ما را از اين بليه نجات بخشد و اگر اين كار را به تأخير
بيندازيم طفلان ما لاغر و ضعفيف مىشوند به غايتى كه از گوشت ايشان سير نخواهيم شد
و چندان ضعيف شويم كه اگر گشايشى روى دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم، و آن
زن نيز راى پادشاه را پسنديد و يكى از فرزندان خود را كشتند و گوشت او را خوردند،
اى شاهزاده! گمان تو در چنين حالى به اين مرد مضطر چيست؟
آيا از آن رو كه گرسنه است و به طعام رسيده است مانند سگى حريص بسيار خواهد خورد يا
به مانند مضطرى كه به ضرورت لقمهاى خورد اندكى خواهد خورد؟ شاهزاده گفت: او اندكى
از آن را در نهايت سختى خواهد خورد. حكيم گفت: اى شاهزاده! خوردن و آشاميدن من در
دنيا چنين است.
شاهزاده گفت: اى حكيم به من بگو آيا اين امرى كه مرا به آن فرا مىخوانى مردم آن را
به عقل خود يافتهاند و بر امور ديگر ترجيح دادهاند يا آنكه حق سبحانه و تعالى
مردم را به آن فرا خوانده است و ايشان نيز او را اجابت كردهاند. حكيم گفت: امرى كه
به آن دعوت مىنمايم بلندتر و لطيفتر از آن است كه از اهل زمين باشد يا مردم به
عقل خود تدبير آن كنند، زيرا كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و
زينتها و عيش و رفاهيت وسعت نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذتهاى آن بخوانند، بلكه
اين امرى شگفت و دعوتى پرتو گرفته از جانب خداى تعالى و هدايتى مستقيم است كه اعمال
اهل دنيا را در هم مىشكند و مخالف طريقه ايشان است، و زشتى و بدى اعمال ايشان را
ظاهر مىكند و ايشان را از هوى و هوس و خواهشهاى نفسانى به طاعت پروردگارشان
مىخواند، و اين امر براى كسى كه آگاهى جويد روشن است و از غير اهلش پنهان است است
تا آنكه خداوند حق را بعد از خفايش ظاهر و دين حق را رفيع گرداند و مذهب اهل جهاد و
فساد را پست گرداند.
شاهزاده گفت: راست گفتى اى حكيم آنگاه حكيم گفت: بعضى از مردم هستند كه به فطرت
مستقيم و فكر درست خويش پيش از آمدن پيامبران حق را در مىيابند و به آن راغب
مىشوند و بعضى ديگر هستند كه بعد از بعثت پيامبران و شنيدن دعوت آنها اطاعت
مىكنند و تو اى شاهزاده از كسانى هستى كه با عقل و فراست خود به حق و حقيقت
رسيدهاى.
شاهزاده گفت: آيا غير از گروه شما جمع ديگرى هستند كه مردم را به ترك دنيا فرا
خوانند؟ حكيم گفت: اما در بلاد شما نه و اما در غير اين بلاد جمعى هستند.
كه به زبان اظهار دين مىنمايند ولى اعمالشان اعمال دينى نيست و از اين رو راه ما
با راه آنان مختلف شده است. شاهزاده گفت: به چه سبب حق تعالى شما را سزاوارتر از
آنها به حق نموده است و حال آنكه آن امر شگفت آسمانى از يك محل و يك سرچشمه به شما
رسيده است؟ حكيم گفت: حق به تمامى از جانب خداى تعالى است و حق تعالى جميع بندگان
را به سوى خود خوانده است، پس جمعى قبول كرده و به شرايط آن عمل كردهاند و ديگران
را به آن راه حق به فرموده الهى هدايت نمودهاند، ظلم و خطا نمىكنند و آن را فرو
نمىگذارند، و جمعى ديگر قبول كردهاند اما آن را چنانچه بايد برپا نمىدارند و به
شرايط آن عمل نمىنمايند و به اهلش نمىرسانند، و ايشان را در اقامت حق و عمل نمودن
به شرايع عزمى و اهتمامى نيست و آن را فرو مىگذارند و گران مىشمارند، پس فروگذار
مانند حافظ نيست و تبهكار مانند مصلح نيست و صابر مانند جزع كننده نيست و از اين
جهت است كه ما به حق سزاوارتر از آنها هستيم.
سپس حكيم فرمود: بر زبان آن جماعت امرى از امور دين و ترك دنيا و دعوت مردم به سوى
خدا جارى نمىشود مگر آنكه آن را از اصل حق فرا گرفتهاند چنانكه ما نيز از اصل حق
فرا گرفتهايم وليكن فرق ما و ايشان در آن است كه آنها در دين بدعتها احداث
كردهاند و طالب دنيا شدهاند و دل بر اعتبار آن بستهاند، و تفصيل اين حقيقت چنان
است كه سنت الهى چنين جارى بوده است كه در هر قرنى از قرون گذشته پيامبران صلى الله
عليه و آله و سلم براى دعوت خلايق به زبانهاى مختلف و گوناگون فرستاده شدهاند و
چون دين ايشان رواج مىگرفت و اهل حق به آنها مىگرويدند و همه بر يك امر مستقيم
مىشدند، راه حق واضح و دين و شريعت آن پيامبر آشكار بود و هيچگونه اختلاف و نزاعى
در ميان آنها نبود و چون پيامبران رسالتهاى پروردگارشان را تبليغ كردند و حجت الهى
عليه السلام را بر مردم تمام نمودند و معالم دين و احكام آن را به پا داشتند خداى،
عالى با انقضاى آجال و سرآمد روزگارشان آنان را قبض روح كرد و بعد از رحلت آن
پيامبران امتشان زمانى كوتاه بر طريقه آنان ماندند و دين آنان را تغيير ندادند،
وليكن پس از مدتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى شدند و بدعتها در آن احداث كردند و علم
را فرو گذاشتند، عالم بالغ ره يافته آنها خود را نهان مىساخت و علمش را آشكار
نمىنمود و چنان بود كه نامش را مىدانستند و به منزل و مأوايش پى نمىبردند و
قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل آنها را سبك شمردند و بدين
سبب علم پنهان ماند و جهل ظاهر گرديد و هر چند قرنها بيشتر مىگذشت جهالت زيادتر
مىشد تا به غايتى كه مردم به غير جهل راهى نداشتند و جهال غالب شدند و علما خمول
ذكر گرفته و اندك شدند و معالم دين الهى و احكام شرايع الهى را تغيير دادند و از
جاده شريعت منحرف شدند و با اين حال دست از كتاب و دين بر نداشتند و به كتاب الهى
اقرار داشتند اما به تأويلات باطله و موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف كردند،
مدعى اصل دين بودند ولى حقيقت آن را ترك كردند و احكام شريعت را تباه ساختند و بدين
سبب اختلاف در ميان هر دين بهم رسيده است. پس ما با هر صفتى از اوصاف آنها كه
پيامبران نيز بدان فراخواندهاند موافقيم اما در احكام و سيرت با آن جماعت مخالفيم
و ما در هيچ امرى با آنها مخالفت نمىكنيم جز آنكه ما را بر آنها حجتها و دلايل
واضح است از كتابهايى كه خدا فرستاده و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به
حكمتى متكلم شود آن حجت ما بر ايشان است و آنچه از آثار دين و كلمات حكيمانه بيان
مىكنند گواه ما بر بطلان آنهاست زيرا آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ما و
مخالف آداب و طريقه آنهاست، آرى آنان از كتاب الهى جز لفظى و از ياد خداوند جز اسمى
نمىدانند و در حقيقت ديندار نيستند تا بتوانند آن را اقامه كنند.
شاهزاده گفت: چرا پيامبران در بعضى زمانها مبعوث مىشوند و در بعضى زمانها مبعوث
نمىشوند؟ حكيم گفت: مثل آن مثل پادشاهى است كه زمين مواتى داشته باشد كه هيچ
آبادانى در آن نباشد و بخواهد كه آن زمين را آباد سازد و مرد كاردان ساعى امين
خيرخواهى را به آن زمين بفرستد و به او فرمان دهد كه آن زمين را آباد كند و در آن
انواع درختان بكارد و انواع زراعتها به عمل آورد و نام درختانى چند و بذرهاى معينى
را به او بگويد و سفارش كند كه جز آن چيزى در آن زمين نكارد و بفرمايد كه در آن
زمين نهرها جارى كند و حصارى برگرد آن زمين بكشد و آن را از فساد و خرابى مفسدان
محافظت كند. پس آن فرستاده بيايد و موافق فرموده پادشاه و زراعات بكارد و نهرى عظيم
جارى سازد و درختان و زراعتها برويد و به يكديگر متصل شود و بعد از اندك زمانى آن
مرد بميرد و كسى را جانشين خود سازد اما جمعى از آن جانشين اطاعت نكنند و در خرابى
آن زمين بكوشند، نهرها و درختان خشك و زراعت تباه گردد، چون پادشاه از نافرمانى آن
جماعت و خرابى آن زمين خبردار شود فرستاده ديگر تعيين نمايد تا احياى آن زمين نمايد
و آن را اصلاح كند و به آبادانى اول برگرداند و بر اين منوال است فرستادن حق تعالى
پيامبران را كه چون يكى از آنها رفت و بعد از او امور مردم تباه گرديد باز ديگرى را
براى اصلاح آنان بفرستد.
شاهزاده گفت: آيا آنچه انبياء و رسل از جانب حق تعالى مىآورند مخصوص جمعى است و يا
آنكه شامل جميع خلق مىگردد. بلوهر گفت: هرگاه انبياء و رسل از جانب خدا مبعوث شدند
عامه مردم را فراخواندند هر كه اطاعت ايشان كرد داخل در زمره ايشان است و هر كه
نافرمانى آنها كرد از آنها نيست و هرگز زمين از وجود كسى كه در جميع امور اطاعت حق
تعالى نمايد خالى نخواهد بود و او از پيامبران و رسولان و يا اوصياى او خواهد بود و
براى اين امر مثلى است:
گويند در ساحل دريا مرغى بود كه به آن قرم مىگفتند و بسيار تخم مىگذاشت و بر جوجه
آوردن و تكثير آن بسيار راغب بود و زمانى فرا رسيد كه بر چنين امرى توانا نبود و
چارهاى جز اين نديد كه جلاى وطن كند و به سرزمين ديگرى مهاجرت نمايد تا آن زمان
منتقضى گردد. و از خوف آنكه مبادا نسلش منقطع گردد تخمهاى خود را بر آشيانه مرغان
ديگر متفرق كرد، آن مرغان نيز تخمهاى آن مرغ را با تخمهاى خود زير بال و پر گرفتند
و جوجههاى آن مرغ با جوجههاى ديگر سر از تخم در آوردند. چون مدتى گذشت آن جوجهها
با جوجههاى. قرم الفت گرفتند با يكديگر مأنوس شدند و چون ايام مهاجرت قرم از وطن
خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانههاى آن مرغان عبور مىكرد
و آواز خود را به گوش جوجههاى خود و جوجههاى ديگر مىرسانيد، جوجههاى قرم چون
صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجههاى مرغان ديگر هم كه با آنها مأنوس شدند و
چون ايام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد يا يكديگر مأنوس شدند و چون ايام
مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانههاى آن
مرغان عبور مىكرد و آواز خود را به گوش جوجههاى خود و جوجههاى ديگر مىرسانيد،
جوجههاى قرم چون صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجههاى مرغان ديگر هم كه با
آنها مأنوس بودند به دنبال آنها رهسپار شدند و تنها مرغانى كه جوجه او نبودند و با
جوجههاى او الفت نگرفته بودند از پى آواز قرم نرفتند و چون قرم محبت فرزند بسيار
داشت جوجههاى خود و جوجههاى ديگر را به جانب خود جلب نمود. همچنين پيامبران دعوت
الهى را بر همه مردم عرضه مىنمايند و اهل حكمت و عقل اجابت ايشان مىكنند زيرا
فضيلت و رتبه حكمت را مىدانند. پس مثل آن مرغ كه به آواز خود جوجهها را فراخواند
مثل پيامبران است كه همه مردم را به راه حق مىخوانند و مثل آن تخمها كه بر آشيانه
مرغان پراكنده كرد مثل حكمت است و آن جوجهها كه از تخمهاى آن حاصل شد مثل آن
دانايانى است كه بعد از غيبت پيامبر به بركت او بهم مىرسند و مثل ساير جوجههاى
آن مرغ كه الفت گرفتند مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان در
زمانه پيش از بعثت پيامبران مىنمايند، زيرا حق تعالى پيامبران را بر جميع خلق
تفضيل داده است و از براى هر يك از آنها حجتها و براهين و معجزات و كراماتى چند
مقرر فرموده كه به ديگران نداده است تا آنكه رسالت ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و
حجتهاى آنها بر خلايق تمام شود، از اينرو هنگام بعثت پيامبران جمعى به آنها
مىگرويدند كه پيش از آن اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمىكردند و اين براى آن
است كه حق تعالى دعوت پيامبران را روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده كه به دعوت
ديگران نداده است.
شاهزاده گفت: اى حكيم اگر تو مىگويى كه آنچه پيامبران و رسولان مىآوردند كلام
مردم نيست، مگر نه اين است كه كلام خداى تعالى نيز كلام است و كلام ملائكه نيز كلام
است؟ حكيم گفت: آيا نمىبينى كه چون مردم بخواهند به بعضى از حيوانات و يا مرغان
مطلبى را بفهمانند مثلاً نزديك آيند و يا آنكه دور شوند از آنرو كه حيوانات و مرغان
سخن ايشان را نمىفهمند، صدايى چند براى فهمانيدن آنها از صفير و اصوات وضع كنند تا
به آن وسيله مطلب خود را به آنها بفهمانند و اگر به زبان خود سخن گويند آنها
نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون از فهم كنه كلام ذات اقدس الهى و لطف و كمال كلام
ملائكه ناتوان هستند آنها شبيه به سخنان بندگان كلام خود را به آنها تفهيم مىكنند،
همانند آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كردهاند و به امثال
اين مصطلحات كه در ميان آنها جارى است دقايق حكمت شريفه را براى آنها توضيح داده و
حجت خود را بر ايشان تمام كردهاند و جايگاه اين اصوات به حكمت مانند جسد و مسكن
است و جايگاه حكمت به اصوات مانند جان و روح است وليكن اكثر مردم به غور و كنه كلام
حكمت نمىرسند و عقل ايشان به آن احاطه پيدا نمىكند و به اين سبب تفاوت و تفاضل
ميان علما در علم حاصل مىشود و هر عالمى علم را از عالمى ديگر فرا گرفته است تا
آنكه به علم الهى منتهى مىشود كه از ناحيه او به خلايق رسيده است و بعضى از علما
را آن قدر از علم و دانش كرامت فرموده كه آنها را از جهل نجات مىبخشد و تفاوت
مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است و نسبت مردم به علوم و حقايقى كه از آنها
منتفع مىشوند ولى به كنه آنها نمىرسند مانند نسبت ايشان به آفتاب است كه از
روشنايى و حرارت آن منتفع مىشوند و تقويت ابدان و تمشيت امور معاش خود مىكنند و
ديده ايشان از ديدن قرص آفتاب ناتوان است. مثل ديگر اين حكمتها و علوم، مثل چشمهاى
است كه آبش جارى و ظاهر و منبعش معلوم نباشد ولى مردم از آب چشمه فايدهها مىبرند
و حيات مىيابند ولى به اصل منبع آن واقف نيستند و مثل ديگر آن، ستارگان درخشان است
كه مردم به آن راه مىجويند اما جايگاه آنها را نمىدانند و حكمت شريفتر و رفيعتر
و بزرگتر از جميع مثالهاى مذكور در فوق است، آن كليد درهاى خير و خوبى است كه آرزو
مىكنند و موجب نجات و رستگارى از شرورى است كه از آن پرهيز مىشود و آن آب حياتى
است كه هر از آن بنوشد هيچگاه نمىميرد و شفاى جيمع دردهاست كه هر كس خود را بدان
مداوا كند هرگز بيمار نمىگردد و راه راستى است كه هر كس در آن سالك شود هرگز گمراه
نخواهد شد و ريسمان محكمى است كه آويختن بدان آن را كهنه و فرسوده نمىسازد و هر كس
بدان متمسك شود كورى از وى زايل شود و رستگار و مهتدى خواهد شد و به عروه الوثقى در
آويخته است.
شاهزاده گفت: چرا جميع مردم از اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل شرف و
رفعت و كمال و روشنى وصف كردى، منتفع نمىشوند؟
حكيم گفت: مثل حكمت مثل آفتاب است كه بر جميع مردم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ
طالع مىگردد و هر كس از دور و نزديك بخواهد از آن منتفع شود نفع خود را از او منع
نمىكند و او را از روشنى خود محروم نمىسازد و هر كس نخواهد از آفتاب منتفع شود او
را بر آفتاب حجتى نخواهد بود و آفتاب فيض خود را از هيچكس دريغ نمىدارد.
حكمت نيز در ميان مردم تا روز قيامت چنين است و همه مردم مىتوانند از آن بهرهمند
شوند، هيچگاه حكمت از كسى منع فيض نكرده است وليكن انتفاع مردم از آن متفاوت است،
چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسماند:
بعضى ديده سالم دارند و از نور آفتاب بر وجه كمال سود مىبرند و اشياء را به آن
مىبينند و بعضى ديگر كورند به حدى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آن بهرهاى
نمىبرند و بعضى ديگر بيمار چشماند كه آنها را نه مىتوان كور شمرد و نه بينا.
حكمت نيز اين چنين است، آن آفتابى است كه بر دلها مىتابد بعضى كه صاحب بصيرتاند و
ديده دل ايشان روشن است آن را مىيابند و به آن عمل مىكنند و بعضى ديگر كه ديده دل
آنها كور است دل آنها از حكمت تهى است زيرا آن را انكار كرده و نپذيرفتهاند همچنان
كه آن كور از آفتاب عالم تاب بهرهاى نمىبرد و بعضى ديگر با كسانى هستند كه دلهاى
آنها به افتهاى نفسانى بيمار است و از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مىبرند و
علمشان ناچيز و عملشان اندك است و چندان ميان نيك و بد و حق و باطل تميز نمىدهند.
شاهزاده گفت: آيا كسى هست كه چون سخن حق را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد
از مدتى اجابت و قبول نمايد. بلوهر گفت: آرى، بيشتر حالات مردم در باب حكمت چنين
است.
شاهزاده گفت: آيا هيچ گاه پدرم چيزى از اين كلام را شنيده است؟ بلوهر گفت: گمان
ندارم شنيده باشد شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد و خيرخواه مهربانى در اين
باب به وى سخن گفته باشد.
شاهزاده گفت: چرا حكما در اين مدت مديد پدرم را به اين حال گذاشتهاند و امثال اين
سخنان حق را به وى نگفتهاند؟
بلوهر گفت: او را ترك كردهاند زيرا محل سخن خود را مىدانند و بسيار باشد كه سخن
حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر باشد ترك كنند، كسانى كه انصاف و مهربانى و
شنوايى بهترى از پدر تو دارند تا به غايتى كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت كند
و در ميان ايشان نهايت انس و مودت و مهربانى باشد و هيچ جدايى نباشد مگر در دين و
حكمت، آن حكيم دانا دلسوز و غمخوار او باشد، اما وى را قابل نداند تا اسرار حكمت را
به وى باز گويد.
گويند پادشاهى بود عاقل و مهربان و پيوسته در اصلاح امور خلايق مىكوشيد و انصاف را
درباره ايشان مراعات مىكرد، اين پادشاه وزيرى صادق و صالح داشت كه او را در اصلاح
امور ياور بود و رنج او را مىكاست و محل اعتماد و مشورت وى بود. آن وزير در كمال
عقل و ديندارى و پرهيزكارى و دورى از دنيا خواهى بود و با اهل دين ملاقات مىكرد و
سخنان آنها را مىشنيد و برترى آنها را مىدانست و محبت ايشان را به دل و جان قبول
كرده بود و او را نزد پادشاه قرب و منزلتى عظيم بود و پادشاه هيچ امرى را از او
مخفى نمىكرد و وزير نيز با پادشاه چنين بود وليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف
چيزى به پادشاه اظهار نمىكرد. بر اين حال ساليانى گذشت و وزير هرگاه به خدمت
پادشاه مىآمد به ظاهر بتان را سجده مىكرد و از روى تقيه تعظيم آنها مىنمود و
ساير لوازم كفر را به جاى مىآورد، و از غايت مهربانى به آن پادشاه پيوسته از
گمراهى او دلگير و غمگين بود، تا آنكه روزى با برادران و ياران خود كه اهل دين و
حكمت مىبودند در باب هدايت پادشاه مشورت كرد، ايشان گفتند: مراعات حفظ جان خود و
دوستانت را بنما و اگر مىدانى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير مىكند با
او سخن بگو و از كلمات حكيمانه او را آگاه ساز و گرنه با او سخن مگو كه موجب ضرر او
به تو و اهل دين خواهد شد، زيرا نبايد فريفته پادشاهان شد و از قهر ايشان ايمن بود،
بعد از آن، وزير پيوسته با پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مىنمود و منتظر فرصت بود
تا در محل مناسبى او را نصيحت و هدايت كند و پادشاه نيز گرچه گمراه بود ولى در
نهايت تواضع و ملايمت بود و روزگار خود را در مقام رعيت پرورى و اصلاح امور و تفقد
احوال ايشان سپرى مىكرد و وزير و پادشاه روزگار را چنين مىگذارنيدند.
شبى از شبها بعد از آنكه مردم به خواب رفته بودند، پادشاه به وزير گفت: بيا بر مركب
سوار شديم و در شهر بگرديم و احوال مردم و آثار بارانهايى كه در اين ايام فرو
باريده است مشاهده كنيم. وزير گفت: بسيارى خوب و بر مركبهاى خود سوار شدند و در
نواحى شهر مىگشتند در اثناى راه به مزبلهاى رسيدند كه شبيه حياط سرايى بود،
پادشاه نورى را ديد كه از گوشه آن مزبله مىتافت، و به وزير گفت: اينجا داستانى است
پياده شويم و نزديك رويم تا ببينيم چه خبر است، پياده شدند و رفتند تا به نقبى
رسيدند كه شبيه غارى بود و از آنجا روشنى مىتافت، مسكينى از مساكين در آنجا بود و
به گونهاى كه متوجه نشود به او نگريستند، مرد درويش بد قيافهاى بود كه جامههاى
بسيار كهنه كه در مزبله مىافكندند پوشيده بود و از زبالهها متكايى براى خود ساخته
و بر آن تكيه زده بود و در پيش روى او ابريقى سفالين و پر از شراب بود و ساز و
طنبورى در دست داشت و مىنواخت و زنش كه در بدتركيبى و كهنگى لباس مانند خودش بود
در برابرش ايستاده بود و هرگاه شراب مىطلبيد ساقى او مىشد و هرگاه ساز مىنواخت
آن زن برايش مىرقصيد و چون شراب مىنوشيد او را به مانند پادشاهان تحيت مىگفت و
آن دوريش زن خود را سيده النساء مىناميد و هر دو يكديگر را به حسن و جمال
مىستودند و به اندازهاى در سرور و خنده و طرب بودند كه زبان از بيان آن قاصر است.
پادشاه و وزير آهسته بر روى پاهاى خود برخاستند و احوال آن دو را مخفيانه نيك نظاره
كرده و از لذت و شادى آنها در آن مزبله تعجب كردند و بازگشتند.
پادشاه به وزير گفت: گمان ندارم كه به من و تو در تمام عمر اين اندازه لذت و سرور و
شادى رسيده باشد كه به اين زن و مرد در اين شب رسيد و مىپندارم كه اين برنامه هر
شب آنها باشد. وزير آن را غنيمت شمرد و فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه
مىترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و بهجت و سرورى كه به اين لذتهاى دنيوى داريم
در نظر آن جماعتى كه ملكوت دائمى را مىشناسند مانند اين مزبله و اين دو نفر باشد و
كاخهاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مىكنيم و نزد كسانى كه در پى مساكن نيكبختى و
ثواب آخرت مانند اين غار در چشمان ما باشد و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و
نضارت و حسن و جمال معنوى را ادراك كردهاند مانند بدن اين دو بدتركيب زشت در چشمان
ما باشد و تعجب آن نيك بختان از لذت و شادى ما به عيشهاى دنيوى مانند تعجب ما باشد
از لذت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.
پادشاه گفت: آيا جمعى را كه بدين صفات موصوف باشند مىشناسى؟ وزير گفت: آرى. پادشاه
گفت: آنان چه كسانى هستند؟ وزير گفت: دينداران، كسانى كه ملك و پادشاهى آخرت و لذات
آن شناختند و خواستار آن شدند پادشاه گفت: ملك آخرت چيست؟ وزير گفت: نعمتهايى است
كه پس از آن هيچگونه سختى نيست و غنايى است كه فقرى پس از آن وجود ندارد و سرورى
است كه اندوهى در وراى آن نيست و صحتى است كه هيچ مرضى در پى ندارد و رضايى است كه
خشمى در پس آن نخواهد بود و امنى است كه به ترس مبدل نمىشود و حياتى است كه مرگ به
دنبال ندارد و پادشاهى بىزوال است، آن سراى بقا و دار حياتى است كه انتقطاع و تغير
احوال در آن نيست و خداوند از ساكنان آن بيمارى و پيرى و شقاوت و درد و مرض و
گرسنگى و تشنگى و مرگ را در بر داشته است. آرى اى پادشاه اينها اوصاف و اخبار آخرت
است.
پادشاه گفت: آيا براى داخل شدن به آن خانه بابى و راهى مىشناسى؟ وزير گفت: آرى آن
خانه براى هر كس كه آن را از راهش طلب كند مهياست و هر كس از درگاهش به آن درآيد
البته توفيق خواهد يافت. پادشاه گفت: چرا مرا پيش از اين به چنين خانهاى رهنمون
نشدى و اوصاف آن را برايم بيان نكردى؟ وزير گفت: از جلالت و هيبت پادشاهى شما حذر
مىكردم. پادشاه گفت: اگر اين امرى كه وصف مىكنى واقع شود، سزاوار نيست آن را ضايع
كرده و خود را از آن محروم نمائيم وليكن بايد تلاش كنيم تا به اخبار صحيح آن دست
يابيم. وزير گفت: اگر شما رخصت فرمايى در بيان اوصاف آخرت مداومت كنم و آن را مكرر
بازگو كنم تا يقين شما زيادت گردد پادشاه گفت: بلكه تو را امر مىكنم كه شب و روز
در اين كار باشى و نگذارى كه به كار ديگرى مشغول باشم كه آن امر عجيبى است و
نمىتوان در آن سستى كرد و نبايد از چنين امورى غافل بود و راه آن پادشاه و وزير
راه نجات و رستگارى بود.
شاهزاده گفت: من از انديشه راه نجات به هيچ امر ديگرى مشغول نخواهم شد تا به آن
واصل شوم و با خود چنين انديشه كردهام كه شبانه هر وقت بروى با تو بگريزم.
بلوهر گفت: تو كجا طاقت آن دارى كه با من بيايى و چگونه مىتوانى بر رفاقت و مصاحبت
من صبر پيشهسازى در حالى كه مرا خانهاى نيست كه در آن آرام گيرم و مركبى نيست كه
بر آن سوار شوم و طلا و نقرهاى نيندوختهام و هنگام صبح در فكر فراهم ساختن غذاى
شب نيستم و به غير از اين كهنه جامه لباسى ندارم، در شهرها بجز اندكى نمىمانم و از
شهرى به شهر ديگر گرده نانى نمىبرم.
شاهزاده گفت: اميدوارم آن كس كه به تو چنين توانايى و صبرى داده است به من نيز
كرامت كند. بلوهر گفت: البته اگر مصاحبت مرا اختيار كنى شايسته آن خواهى بود كه
مانند آن توانگرى باشى كه دامادى مردى فقير را اختيار كرد.
بوذاسف گفت: داستان آن چيست؟ بلوهر گفت: روايت كردهاند كه جوان ثروتمندى بود كه
دختر عموى ثروتمند و زيبايى داشت و پدرش مىخواست پيوند زناشويى بين آن دو برقرار
كند، اما آن جوان موافق نبود و كراهت خود را از پدر مخفى مىكرد تا آنكه پنهانى از
شهر خود فرار كند و متوجه بلاد ديگر شد، در راه دخترى را ديد كه لباس كهنهاى در
برداشت و بر در خانهاى از خانههاى فقيران ايستاده بود. از او خوشش آمد و عاشق وى
شد به او گفت: اى دختر تو كيستى؟ گفت: من دختر پيرمرد فقيرى هستم كه در اين خانه
است، جوان ثروتمند پيرمرد را فراخواند و به او گفت: آيا دخترت را به ازدواج من در
مىآورى؟ پيرمرد گفت: تو از فرزندان ثروتمندانى و با فرزندان فقرا ازدواج نخواهى
كرد. آن جوان گفت: از دختر تو خوشم آمده است در حالى كه مىخواستند دختر ثروتمند
زيبايى را به ازدواج من درآورند و از او خوشم نمىآمد و از دست آنها گريختهام،
دخترت را به ازدواج من درآور كه از من خير و نيكويى مشاهده خواهى كرد ان شاء الله.
پيرمرد گفت: چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالى كه ما دوست نداريم او را از ميان
ما ببرى و علاوه بر آن گمان ندارم كه خانواده تو هم راضى باشند كه اين دختر را به
نزد آنان ببرى؟ جوان گفت: ما با شما در همين منزلتان مىمانيم.
پيرمرد گفت: اگر راست مىگويى زيب و زيور خود را بيفكن و جامه درخور ما بپوش. آن
جوان چنين كرد و چند جامه كهنه از جامههاى آنها گرفت و در بر كرد و با ايشان
بنشست، پيرمرد از احوال جوان پرسش كرد و باب گفتگو را باز كرد تا عقل او را بسنجد و
دانست كه او عاقل است و آن كار را از روى ديوانگى انجام نداده است، آنگاه به جوان
گفت: چون ما را برگزيدى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى برخيز و با من بيا
و او را برد، آن جوان به ناگاه در پشت آن منزل خانهها و مسكنهايى را ديد كه در
نهايت وسعت و غايت زيبايى بود و در سراسر عمر خود چنان سراهايى را نديده بود و
خزاينى را ديد كه آنچه آدمى به آن محتاج است در آنها بود و كليد تمام خزاين خود را
به او داد و گفت: جميع اين خزاين و مساكن تعلق به تو دارد و اختيار آنها با توست هر
چه خواهى كن كه جوانى نيكو هستى و به سبب ترك خواهش به تمام خواهشها خواهى رسيد.