كمال الدين و تمام النعمه ، جلد۲

شيخ صدوق ابى جعفر محمد بن على بن الحسين قمى قدس سره
مترجم: منصور پهلوان

- ۲۷ -


شاهزاده گفت: اى حكيم! اميدوارم آن بذرى كه در دلم كاشتى از آن قسمتى باشد كه نمو كند و سالم ماند، مثل دنيا و فريب خوردن اهل آن را بيان كن. بلوهر گفت: شنيده‏ام كه مردى را فيل مستى در قفا بود و او مى‏گريخت و فيل هم از پى او مى‏شتافت تا به او رسد. آن مرد مضطر شد و خود را به چاهى افكند و دو شاخه در كنار آن چاه روئيده بود و به آنها آويخت و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان آن چاه سر بر آورده بودند و چون به آن دو شاخه نظر كرد ديد دو موش بزرگ به كندن ريشه‏هاى آن دو شاخه مشغولند، يكى سفيد و ديگرى سياه و چون به زير پاى خود نظر كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كرده‏اند و چون به قعر چاه نظر افكند ديد اژدهايى دهان گشوده است كه چون به قعر چاه در افتد او را فرو بلعيد. در اين حال آن مرد سر بر آورد و ديد بر سر آن دو شاخه اندكى عسل وجود دارد و به ليسيدن آن عسل مشغول شد و لذت شيرينى آن او را از مارها غافل ساخت كه كى او را مى‏گزد و از فكر كردن در امر آن اژدها بازداشت كه چه زمان او را مى‏بلعد.

اما آن چاه دنياست كه از بلاها و آفتها و مصيبتها آكنده است و آن دو شاخه، عمر آدمى است و آن دو موش، شب و روزند كه او را به سوى مرگ مى‏كشانند و آن چهار افعى اخلاط اربعه‏اند

كه به منزله زهر كشنده‏اند از سودا و صفرا و بلغم و باد و خون و صاحب آن نمى‏داند كه چه زمانى از آنها به هيجان مى‏آيد و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است و آن عسل كه او را فريفته و از همه چيز غافل كرده بود لذتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنياست از خوردنى و آشاميدنى و بوئيدنى و لمس كردنى و شنيدنى و ديدنى.

بلوهر گفت: روايت كرده‏اند كه مردى را سه همنشين و رفيق بود يكى از آنها را بر همه مردم ترجيح مى‏داد و براى او انواع سختيها و شدايد را تحمل مى‏كرد و خود را به مهلكه مى‏انداخت و شب و روزش را در بر آوردن حوائج او سپرى مى‏كرد، رفيق دوم گرچه به پايه رفيق اول نبود اما او را نيز دوست مى‏داشت و به وى ملاطفت مى‏كرد و او را خدمت و اطاعت مى‏نمود و هرگز از وى غافل نبود، اما رفيق سوم را جفا مى‏كرد و حقير مى‏شمرد و از محبت و مال خود بهره اندكى به وى مى‏داد. ناگاه براى مرد حادثه‏اى رخ داد و محتاج به اعانت رفيقان شد و مير غضبان پادشاه نيز فرا رسيدند تا او را ببرند، آن مرد به رفيق اول پناه برد و گفت: مى‏دانى كه من چه ايثارى درباره تو كرده‏ام و چگونه خود را فداى تو نموده‏ام، امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى مى‏توانى كنى؟ گفت: من مصاحب تو نيستم، مرا يارانى ديگر است كه گرفتار آنها هستم امروز آنها به من نزديكترند وليكن ممكن است تو را دو جامه دهم تا از آن منتفع شوى.

سپس به رفيق پناه برد و گفت: مكرمت و ملاطفت من نسبت به تو معلوم است، پيوسته خواستار مسرت و شادى تو بودم و امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى از تو ساخته است؟ گفت: آن قدر به كار خود گرفتارم كه نمى‏توانم به تو رسيدگى كنم، خود براى خويشتن فكرى كن و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شده است و راه من با راه تو مغاير است و ممكن است كه چند گامى به همراه تو بيايم اما سودى از آن عايد تو نخواهد شد و به دنبال كارهاى مهمتر خود خواهم رفت.

آنگاه به رفيق سوم پناه برد كه در ايام وسعت و راحت به وى جفا مى‏كرد و او را حقير مى‏شمرد و التفاتى به وى نمى‏نمود و به او گفت: من از روى تو شرمنده‏ام، وليكن احتياج و اضطرار مرا به سوى تو آورده است آيا در چنين روزى مى‏توانى مرا كمك كنى؟ گفت: غمخوار و حافظ تو خواهم بود و از تو غافل نخواهم شد، تو را بشارت باد و چشمت روشن باد كه من مصاحبى هستم كه تو را فرو نمى‏گذارم و از تقصيراتى كه درباره من كرده‏اى دلگير مباش كه آنچه به من داده‏اى برايت ضبط كرده‏ام و به آن هم راضى نشدم بلكه با آن اموال برايت تجارت كرده‏ام و سود بسيار به هم رسانيده‏ام. اكنون چندين برابر آنچه به من داده‏اى از براى تو نزد من موجود است، بشارت باد تو را و اميدوارم اين اموال تو باعث رضاى پادشاه گردد و تو را از اين بليه بزرگت كه پيش آمده است خلاصى بخشد. آن مرد چون احوال رفيقان را مشاهده كرد گفت: نمى‏دانم بر كدام يك از اين دو حسرت خورم؟ آيا بر تقصيرى كه در باب رفيق نيك كرده‏ام، يا بر رنج و مشقتى كه در باب رفيق بد متحمل شده‏ام؟ آنگاه بلوهر گفت: رفيق اول مال است و رفيق دوم اهل و فرزندان و رفيق سوم عبارت از عمل صالح است.

شاهزاده گفت: اين سخنى حق و ظاهر است، درباره دنيا و فريب خوردگان و دلبستگان به آن، مثل ديگرى بيان كن.

بلوهر گفت: شهرى بود كه عادت مردم آن شهر چنين بود كه مرد غريبى را كه از احوال آنها اطلاعى نداشت بر مى‏گزيدند و بر خود يك سال پادشاه و فرمانروا مى‏كردند و آن مرد چون بر احوال ايشان مطلع نبود گمان مى‏برد هميشه پادشاه خواهد بود، چون يك سال مى‏گذشت او را عريان و دست خالى و بى‏چيز از شهر به در مى‏كردند و به بلا و مشقتى مبتلا مى‏شد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و از آن پادشاهى و سرورى جز وبال و اندوه و مصيبت براى وى باقى نمى‏ماند. يك بار اهل آن شهر مرد غريبى را براى يك سال براى خود امير و پادشاه كردند آن مرد به فراستى كه داشت ديد در ميان ايشان بيگانه و غريب است و با كسى مأنوس نيست ناچار به دنبال مرد خبيرى از همشهريان خود فرستاد و او را يافت، او نيز سر اين قوم را براى وى فاش ساخت و گفت: صلاح تو در آن است كه تا آنجا كه مى‏توانى در طى اين يك سال از اموال و اسباب خود به آن مكان كه تو را خواهند فرستاد ارسال كنى تا چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت تو مهيا و هميشه در راحتى و نعمت باشى و پادشاه نيز به سفارش آن مرد خبير عمل كرد و آن را فرو نگذاشت.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اميدوارم كه تو آن پادشاه باشى كه با بيگانگان و غريبان مأنوس نشوى و به پادشاهى چند روزه دنيا فريب نخورى و من آن كسى باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كرده‏اى و من تو را راهنمايى مى‏كنم و احوال دنيا و اهل آن را به تو مى‏شناسانم و ياور تو خواهم بود.

شاهزاده گفت: اى حكيم راست گفتى، من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى هستى كه پيوسته در طلب او بوده‏ام، اكنون امر آخرت را برايم وصف كن كه به جان خود سوگند كه آنچه در باب دنيا گفتى، محض صدق و حقيقت است و من نيز از احوال دنيا امورى را مشاهده كرده‏ام و زوال و فناى آن را دانسته‏ام و ترك آن بر ذهنم خطور كرده است و در نظرم حقير و بى‏مقدار شده است.

بلوهر گفت: اى شاهزاده! ترك دنيا كليد درهاى سعادت اخروى است، هر كس طلب آخرت كند و در آن را كه ترك دنياست بيابد به زودى در آن سرا پادشاهى خواهد يافت و چگونه در اين دنيا زهد نورزى در حالى كه حق تعالى عقلى چنين به تو كرامت كرده است و تو مى‏بينى كه اهل دنيا آن را براى اين اجساد فانيه گرد مى‏آورند و بدن نه ثباتى دارد و نه قوامى و هيچ ضررى را نمى‏تواند از خود دفع نمايد، گرما آن را مى‏گدازد و برودت آن را منجمد مى‏سازد و بادهاى سموم آن را از هم مى‏پاشد و آب غرقش مى‏كند و آفتاب مى‏سوزاندش، هوا به تحليلش مى‏برد و جانواران درنده او را مى‏درند و مرغان آن را به منقار سوراخ مى‏كنند و به آهن بريده مى‏شود و به صدمه‏ها در هم مى‏شكند و قطع نظر از عوارض خارجى معجونى است كه از بيماريها و دردها و مرضها تركيب شده است، چنين شخصى در گرو اين بلاها و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و از آنها سالم نيست، همچنين به هفت آفت قرين است كه هيچ بدنى از آنها خلاصى ندارد: گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و اما آنچه از امر آخرت پرسيدى، اميدوارم آنچه را در اين دنيا بعيد مى‏دانستى قريب باشد و آنچه را كه سخت مى‏پنداشتى آسان باشد و آنچه را كه اندك مى‏شمردى بسيار باشد.

شاهزاده گفت: چنين مى‏پندارم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را كشت و به آتش سوزانيد و از بلاد خود بيرون كرد، اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. بلوهر گفت: آرى، گفت: شنيده‏ام كه جميع مردم بر عداوت و مذمت ايشان اتفاق كرده بودند، بلوهر گفت: آرى چنين بوده است گفت: اى حكيم سبب آن چه بوده است؟ بلوهر گفت: اى شاهزاده اما آنچه در باب بدگويى مردمان نسبت به آنها گفتى، چه مى‏توان گفت: درباره جماعتى كه راست گويند نه، دروغ، عالم باشند، نه جاهل، آزارشان به مردم نرسد، نماز بسيار به جاى آورند و خوابشان اندك باشد، و روزه‏گير باشند نه مفطر، و به انواع بلاها مبتلا شوند و صبر پيشه كنند و در احوال دنيا تفكر كنند و عبرت گيرند، و دل به مال و اهل نبسته و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند؟

شاهزاده گفت: پس چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متفق شدند در حالى كه در ميان خود كمال اختلاف و نزاع دارند؟ بلوهر گفت: مثل ايشان در اين باب مثل سگان مختلف و رنگارنگى است كه بر مردارى جمع شده باشند و بر روى يكديگر فرياد مى‏كنند و با يكديگر در مى‏آويزند، در اين هنگام اگر مردى به نزديك آنان بيايد آنها دست از نزاع برداشته و متفق شده و بر آن مرد حمله مى‏آورند و بر روى آن مرد مى‏جهند و فرياد بر مى‏آورند در حالى كه آن شخص را با مردار ايشان كارى نيست و منازعه‏اى در آن جيفه ندارد، اما چون آن مرد را غريب و بيگانه مى‏شمرند از او وحشت مى‏كنند و با يكديگر انس و الفت مى‏گيرند، با يكديگر اتفاق مى‏كنند هر چند پيش از آن در ميان خود اختلاف و نزاع داشتند.

بلوهر در دنباله گفت: آن مردار مثل متاع دنياست و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل دنياست كه براى دنيا با يكديگر نزاع مى‏كنند و خون يكديگر مى‏ريزند و اموال خود را براى تحصيل اعتبارات آن صرف مى‏كنند و آن شخص كه سگان بر او حمله مى‏آورند و او را به جيفه ايشان كارى نيست مثل ديندارى است كه ترك دنيا كرده و از آن كنار گرفته و با ايشان در امر دنيا منازعه ندارد، با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مى‏كنند زيرا كه نزد آنان غريب است. اگر تعجب كردى پس تعجب كن از اهل دنيا كه جميع همت ايشان مصروف است بر جمع اموال دنيا و افزون‏طلبى و تفاخر و غالب آمدن در آن و چون كسى را ديدند كه دنيا را براى ايشان رها ساخته و از آن دورى كرده است با او منازعه بيشترى دارند تا آن جماعتى كه با آنها بر سر دنيا منازعه مى‏كنند، اى شاهزاده! اهل دنياى مختلف الاحوال در منازعه كردن با آن جماعت چه حجتى دارند؟ شاهزاده گفت: بيشتر سخن گوى و نياز مرا برطرف ساز. بلوهر گفت: چون طبيب مهربان ببيند كه بدن را اخلاط فاسده ضايع كرده است و بخواهد آن را تقويت كند و فربه سازد ابتدا به تجويز غذاهايى كه مورث قوت و مولد گوشت و خون است مبادرت نمى‏كند، زيرا مى‏داند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن اين غذاهاى مقوى باعث قوت مرض و زيادت فساد بدن مى‏گردد و نفعى براى قوت نمى‏بخشد بلكه ابتدا او را به امساك و پرهيز فرامى‏خواند و براى دفع اخلاط فاسده دوا تجويز مى‏كند و چون اخلاط فاسده را از بدن زايل كرد براى او طعامهاى مقوى تجويز مى‏كند و در اين هنگام مزه طعام را در مى‏يابد و فربه و قوى مى‏شود و مى‏تواند بارهاى گران را به خواست الهى بردارد.

شاهزاده گفت: اى حكيم از طعام و شراب خود براى من بازگو و حكيم پاسخ وى را چنين گفت:

روايت كرده‏اند كه پادشاه بزرگى بود كه لشكريان و اموال فراوانى داشت و به نظرش رسيد كه براى زيادتى ملك و مال خويش با پادشاهى ديگر به كارزار بپردازد و با جميع لشكريان و اسباب و اسلحه و اموال و زنان و فرزندان خود به جانب آن پادشاه روان شد و اتفاق را آن پادشاه مخالف بر وى ظفر يافت و بسيارى از ايشان را كشتند و پادشاه با بقيه لشكر خود منهزم شدند و با زن و فرزندان خود مى‏گريخت تا چون شب درآمد در نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال خود پنهان شد و اسبهاى خود را رها كردند تا مبادا به آواز آنها دشمن بر مكان ايشان مطلع گردد و شب در نهايت خوف در آن نيستان بسر بردند و هر لحظه صداى سم اسبهاى دشمن به گوش ايشان مى‏رسيد و موجب زيادتى خوف آنها مى‏گشت.

چون صبح فرا رسيد در آنجا محصور بماند و نتوانست بيرون بيايد زيرا عبور از آن نهر ممكن نبود و از ترس دشمن نمى‏توانست به جانب صحرا برود، پس او و عيالش در آن جاى تنگ بماندند و با نهايت مشقت از سرما و گرسنگى روبرو بودند و هيچ طعام و توشه‏اى همراه آنان نبود و فرزندانش از سرما و گرسنگى مى‏گريستند، دو روز بر اين منوال بگذشت تا آنكه يكى از فرزندانش از اين شدت هلاك شد و او را به آب انداختند و روزى ديگر بر اين حال سپرى گرديد. آنگاه پادشاه به همسر خود گفت: ما همه مشرف بر هلاك هستيم اگر بعضى از ما بميرد و بعضى ديگر زنده بماند بهتر از آن است كه همگى هلاك شويم، مرا به خاطر رسيده است كه يكى از اين طفلان را بكشيم و او را قوت خود و باقى اطفال قرار دهيم تا خدا ما را از اين بليه نجات بخشد و اگر اين كار را به تأخير بيندازيم طفلان ما لاغر و ضعفيف مى‏شوند به غايتى كه از گوشت ايشان سير نخواهيم شد و چندان ضعيف شويم كه اگر گشايشى روى دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم، و آن زن نيز راى پادشاه را پسنديد و يكى از فرزندان خود را كشتند و گوشت او را خوردند، اى شاهزاده! گمان تو در چنين حالى به اين مرد مضطر چيست؟

آيا از آن رو كه گرسنه است و به طعام رسيده است مانند سگى حريص بسيار خواهد خورد يا به مانند مضطرى كه به ضرورت لقمه‏اى خورد اندكى خواهد خورد؟ شاهزاده گفت: او اندكى از آن را در نهايت سختى خواهد خورد. حكيم گفت: اى شاهزاده! خوردن و آشاميدن من در دنيا چنين است.

شاهزاده گفت: اى حكيم به من بگو آيا اين امرى كه مرا به آن فرا مى‏خوانى مردم آن را به عقل خود يافته‏اند و بر امور ديگر ترجيح داده‏اند يا آنكه حق سبحانه و تعالى مردم را به آن فرا خوانده است و ايشان نيز او را اجابت كرده‏اند. حكيم گفت: امرى كه به آن دعوت مى‏نمايم بلندتر و لطيف‏تر از آن است كه از اهل زمين باشد يا مردم به عقل خود تدبير آن كنند، زيرا كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و زينتها و عيش و رفاهيت وسعت نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذتهاى آن بخوانند، بلكه اين امرى شگفت و دعوتى پرتو گرفته از جانب خداى تعالى و هدايتى مستقيم است كه اعمال اهل دنيا را در هم مى‏شكند و مخالف طريقه ايشان است، و زشتى و بدى اعمال ايشان را ظاهر مى‏كند و ايشان را از هوى و هوس و خواهشهاى نفسانى به طاعت پروردگارشان مى‏خواند، و اين امر براى كسى كه آگاهى جويد روشن است و از غير اهلش پنهان است است تا آنكه خداوند حق را بعد از خفايش ظاهر و دين حق را رفيع گرداند و مذهب اهل جهاد و فساد را پست گرداند.

شاهزاده گفت: راست گفتى اى حكيم آنگاه حكيم گفت: بعضى از مردم هستند كه به فطرت مستقيم و فكر درست خويش پيش از آمدن پيامبران حق را در مى‏يابند و به آن راغب مى‏شوند و بعضى ديگر هستند كه بعد از بعثت پيامبران و شنيدن دعوت آنها اطاعت مى‏كنند و تو اى شاهزاده از كسانى هستى كه با عقل و فراست خود به حق و حقيقت رسيده‏اى.

شاهزاده گفت: آيا غير از گروه شما جمع ديگرى هستند كه مردم را به ترك دنيا فرا خوانند؟ حكيم گفت: اما در بلاد شما نه و اما در غير اين بلاد جمعى هستند.

كه به زبان اظهار دين مى‏نمايند ولى اعمالشان اعمال دينى نيست و از اين رو راه ما با راه آنان مختلف شده است. شاهزاده گفت: به چه سبب حق تعالى شما را سزاوارتر از آنها به حق نموده است و حال آنكه آن امر شگفت آسمانى از يك محل و يك سرچشمه به شما رسيده است؟ حكيم گفت: حق به تمامى از جانب خداى تعالى است و حق تعالى جميع بندگان را به سوى خود خوانده است، پس جمعى قبول كرده و به شرايط آن عمل كرده‏اند و ديگران را به آن راه حق به فرموده الهى هدايت نموده‏اند، ظلم و خطا نمى‏كنند و آن را فرو نمى‏گذارند، و جمعى ديگر قبول كرده‏اند اما آن را چنانچه بايد برپا نمى‏دارند و به شرايط آن عمل نمى‏نمايند و به اهلش نمى‏رسانند، و ايشان را در اقامت حق و عمل نمودن به شرايع عزمى و اهتمامى نيست و آن را فرو مى‏گذارند و گران مى‏شمارند، پس فروگذار مانند حافظ نيست و تبهكار مانند مصلح نيست و صابر مانند جزع كننده نيست و از اين جهت است كه ما به حق سزاوارتر از آنها هستيم.

سپس حكيم فرمود: بر زبان آن جماعت امرى از امور دين و ترك دنيا و دعوت مردم به سوى خدا جارى نمى‏شود مگر آنكه آن را از اصل حق فرا گرفته‏اند چنانكه ما نيز از اصل حق فرا گرفته‏ايم وليكن فرق ما و ايشان در آن است كه آنها در دين بدعتها احداث كرده‏اند و طالب دنيا شده‏اند و دل بر اعتبار آن بسته‏اند، و تفصيل اين حقيقت چنان است كه سنت الهى چنين جارى بوده است كه در هر قرنى از قرون گذشته پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم براى دعوت خلايق به زبانهاى مختلف و گوناگون فرستاده شده‏اند و چون دين ايشان رواج مى‏گرفت و اهل حق به آنها مى‏گرويدند و همه بر يك امر مستقيم مى‏شدند، راه حق واضح و دين و شريعت آن پيامبر آشكار بود و هيچگونه اختلاف و نزاعى در ميان آنها نبود و چون پيامبران رسالتهاى پروردگارشان را تبليغ كردند و حجت الهى عليه السلام را بر مردم تمام نمودند و معالم دين و احكام آن را به پا داشتند خداى، عالى با انقضاى آجال و سرآمد روزگارشان آنان را قبض روح كرد و بعد از رحلت آن پيامبران امتشان زمانى كوتاه بر طريقه آنان ماندند و دين آنان را تغيير ندادند، وليكن پس از مدتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى شدند و بدعتها در آن احداث كردند و علم را فرو گذاشتند، عالم بالغ ره يافته آنها خود را نهان مى‏ساخت و علمش را آشكار نمى‏نمود و چنان بود كه نامش را مى‏دانستند و به منزل و مأوايش پى نمى‏بردند و قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل آنها را سبك شمردند و بدين سبب علم پنهان ماند و جهل ظاهر گرديد و هر چند قرنها بيشتر مى‏گذشت جهالت زيادتر مى‏شد تا به غايتى كه مردم به غير جهل راهى نداشتند و جهال غالب شدند و علما خمول ذكر گرفته و اندك شدند و معالم دين الهى و احكام شرايع الهى را تغيير دادند و از جاده شريعت منحرف شدند و با اين حال دست از كتاب و دين بر نداشتند و به كتاب الهى اقرار داشتند اما به تأويلات باطله و موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف كردند، مدعى اصل دين بودند ولى حقيقت آن را ترك كردند و احكام شريعت را تباه ساختند و بدين سبب اختلاف در ميان هر دين بهم رسيده است. پس ما با هر صفتى از اوصاف آنها كه پيامبران نيز بدان فراخوانده‏اند موافقيم اما در احكام و سيرت با آن جماعت مخالفيم و ما در هيچ امرى با آنها مخالفت نمى‏كنيم جز آنكه ما را بر آنها حجتها و دلايل واضح است از كتابهايى كه خدا فرستاده و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به حكمتى متكلم شود آن حجت ما بر ايشان است و آنچه از آثار دين و كلمات حكيمانه بيان مى‏كنند گواه ما بر بطلان آنهاست زيرا آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ما و مخالف آداب و طريقه آنهاست، آرى آنان از كتاب الهى جز لفظى و از ياد خداوند جز اسمى نمى‏دانند و در حقيقت ديندار نيستند تا بتوانند آن را اقامه كنند.

شاهزاده گفت: چرا پيامبران در بعضى زمانها مبعوث مى‏شوند و در بعضى زمانها مبعوث نمى‏شوند؟ حكيم گفت: مثل آن مثل پادشاهى است كه زمين مواتى داشته باشد كه هيچ آبادانى در آن نباشد و بخواهد كه آن زمين را آباد سازد و مرد كاردان ساعى امين خيرخواهى را به آن زمين بفرستد و به او فرمان دهد كه آن زمين را آباد كند و در آن انواع درختان بكارد و انواع زراعتها به عمل آورد و نام درختانى چند و بذرهاى معينى را به او بگويد و سفارش كند كه جز آن چيزى در آن زمين نكارد و بفرمايد كه در آن زمين نهرها جارى كند و حصارى برگرد آن زمين بكشد و آن را از فساد و خرابى مفسدان محافظت كند. پس آن فرستاده بيايد و موافق فرموده پادشاه و زراعات بكارد و نهرى عظيم جارى سازد و درختان و زراعتها برويد و به يكديگر متصل شود و بعد از اندك زمانى آن مرد بميرد و كسى را جانشين خود سازد اما جمعى از آن جانشين اطاعت نكنند و در خرابى آن زمين بكوشند، نهرها و درختان خشك و زراعت تباه گردد، چون پادشاه از نافرمانى آن جماعت و خرابى آن زمين خبردار شود فرستاده ديگر تعيين نمايد تا احياى آن زمين نمايد و آن را اصلاح كند و به آبادانى اول برگرداند و بر اين منوال است فرستادن حق تعالى پيامبران را كه چون يكى از آنها رفت و بعد از او امور مردم تباه گرديد باز ديگرى را براى اصلاح آنان بفرستد.

شاهزاده گفت: آيا آنچه انبياء و رسل از جانب حق تعالى مى‏آورند مخصوص جمعى است و يا آنكه شامل جميع خلق مى‏گردد. بلوهر گفت: هرگاه انبياء و رسل از جانب خدا مبعوث شدند عامه مردم را فراخواندند هر كه اطاعت ايشان كرد داخل در زمره ايشان است و هر كه نافرمانى آنها كرد از آنها نيست و هرگز زمين از وجود كسى كه در جميع امور اطاعت حق تعالى نمايد خالى نخواهد بود و او از پيامبران و رسولان و يا اوصياى او خواهد بود و براى اين امر مثلى است:

گويند در ساحل دريا مرغى بود كه به آن قرم مى‏گفتند و بسيار تخم مى‏گذاشت و بر جوجه آوردن و تكثير آن بسيار راغب بود و زمانى فرا رسيد كه بر چنين امرى توانا نبود و چاره‏اى جز اين نديد كه جلاى وطن كند و به سرزمين ديگرى مهاجرت نمايد تا آن زمان منتقضى گردد. و از خوف آنكه مبادا نسلش منقطع گردد تخمهاى خود را بر آشيانه مرغان ديگر متفرق كرد، آن مرغان نيز تخمهاى آن مرغ را با تخمهاى خود زير بال و پر گرفتند و جوجه‏هاى آن مرغ با جوجه‏هاى ديگر سر از تخم در آوردند. چون مدتى گذشت آن جوجه‏ها با جوجه‏هاى. قرم الفت گرفتند با يكديگر مأنوس شدند و چون ايام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانه‏هاى آن مرغان عبور مى‏كرد و آواز خود را به گوش جوجه‏هاى خود و جوجه‏هاى ديگر مى‏رسانيد، جوجه‏هاى قرم چون صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجه‏هاى مرغان ديگر هم كه با آنها مأنوس شدند و چون ايام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد يا يكديگر مأنوس شدند و چون ايام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانه‏هاى آن مرغان عبور مى‏كرد و آواز خود را به گوش جوجه‏هاى خود و جوجه‏هاى ديگر مى‏رسانيد، جوجه‏هاى قرم چون صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجه‏هاى مرغان ديگر هم كه با آنها مأنوس بودند به دنبال آنها رهسپار شدند و تنها مرغانى كه جوجه او نبودند و با جوجه‏هاى او الفت نگرفته بودند از پى آواز قرم نرفتند و چون قرم محبت فرزند بسيار داشت جوجه‏هاى خود و جوجه‏هاى ديگر را به جانب خود جلب نمود. همچنين پيامبران دعوت الهى را بر همه مردم عرضه مى‏نمايند و اهل حكمت و عقل اجابت ايشان مى‏كنند زيرا فضيلت و رتبه حكمت را مى‏دانند. پس مثل آن مرغ كه به آواز خود جوجه‏ها را فراخواند مثل پيامبران است كه همه مردم را به راه حق مى‏خوانند و مثل آن تخمها كه بر آشيانه مرغان پراكنده كرد مثل حكمت است و آن جوجه‏ها كه از تخمهاى آن حاصل شد مثل آن دانايانى است كه بعد از غيبت پيامبر به بركت او بهم مى‏رسند و مثل ساير جوجه‏هاى‏

آن مرغ كه الفت گرفتند مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان در زمانه پيش از بعثت پيامبران مى‏نمايند، زيرا حق تعالى پيامبران را بر جميع خلق تفضيل داده است و از براى هر يك از آنها حجتها و براهين و معجزات و كراماتى چند مقرر فرموده كه به ديگران نداده است تا آنكه رسالت ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و حجتهاى آنها بر خلايق تمام شود، از اينرو هنگام بعثت پيامبران جمعى به آنها مى‏گرويدند كه پيش از آن اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمى‏كردند و اين براى آن است كه حق تعالى دعوت پيامبران را روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده كه به دعوت ديگران نداده است.

شاهزاده گفت: اى حكيم اگر تو مى‏گويى كه آنچه پيامبران و رسولان مى‏آوردند كلام مردم نيست، مگر نه اين است كه كلام خداى تعالى نيز كلام است و كلام ملائكه نيز كلام است؟ حكيم گفت: آيا نمى‏بينى كه چون مردم بخواهند به بعضى از حيوانات و يا مرغان مطلبى را بفهمانند مثلاً نزديك آيند و يا آنكه دور شوند از آنرو كه حيوانات و مرغان سخن ايشان را نمى‏فهمند، صدايى چند براى فهمانيدن آنها از صفير و اصوات وضع كنند تا به آن وسيله مطلب خود را به آنها بفهمانند و اگر به زبان خود سخن گويند آنها نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون از فهم كنه كلام ذات اقدس الهى و لطف و كمال كلام ملائكه ناتوان هستند آنها شبيه به سخنان بندگان كلام خود را به آنها تفهيم مى‏كنند، همانند آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كرده‏اند و به امثال اين مصطلحات كه در ميان آنها جارى است دقايق حكمت شريفه را براى آنها توضيح داده و حجت خود را بر ايشان تمام كرده‏اند و جايگاه اين اصوات به حكمت مانند جسد و مسكن است و جايگاه حكمت به اصوات مانند جان و روح است وليكن اكثر مردم به غور و كنه كلام حكمت نمى‏رسند و عقل ايشان به آن احاطه پيدا نمى‏كند و به اين سبب تفاوت و تفاضل ميان علما در علم حاصل مى‏شود و هر عالمى علم را از عالمى ديگر فرا گرفته است تا آنكه به علم الهى منتهى مى‏شود كه از ناحيه او به خلايق رسيده است و بعضى از علما را آن قدر از علم و دانش كرامت فرموده كه آنها را از جهل نجات مى‏بخشد و تفاوت مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است و نسبت مردم به علوم و حقايقى كه از آنها منتفع مى‏شوند ولى به كنه آنها نمى‏رسند مانند نسبت ايشان به آفتاب است كه از روشنايى و حرارت آن منتفع مى‏شوند و تقويت ابدان و تمشيت امور معاش خود مى‏كنند و ديده ايشان از ديدن قرص آفتاب ناتوان است. مثل ديگر اين حكمتها و علوم، مثل چشمه‏اى است كه آبش جارى و ظاهر و منبعش معلوم نباشد ولى مردم از آب چشمه فايده‏ها مى‏برند و حيات مى‏يابند ولى به اصل منبع آن واقف نيستند و مثل ديگر آن، ستارگان درخشان است كه مردم به آن راه مى‏جويند اما جايگاه آنها را نمى‏دانند و حكمت شريف‏تر و رفيع‏تر و بزرگ‏تر از جميع مثالهاى مذكور در فوق است، آن كليد درهاى خير و خوبى است كه آرزو مى‏كنند و موجب نجات و رستگارى از شرورى است كه از آن پرهيز مى‏شود و آن آب حياتى است كه هر از آن بنوشد هيچگاه نمى‏ميرد و شفاى جيمع دردهاست كه هر كس خود را بدان مداوا كند هرگز بيمار نمى‏گردد و راه راستى است كه هر كس در آن سالك شود هرگز گمراه نخواهد شد و ريسمان محكمى است كه آويختن بدان آن را كهنه و فرسوده نمى‏سازد و هر كس بدان متمسك شود كورى از وى زايل شود و رستگار و مهتدى خواهد شد و به عروه الوثقى در آويخته است.

شاهزاده گفت: چرا جميع مردم از اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل شرف و رفعت و كمال و روشنى وصف كردى، منتفع نمى‏شوند؟

حكيم گفت: مثل حكمت مثل آفتاب است كه بر جميع مردم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ طالع مى‏گردد و هر كس از دور و نزديك بخواهد از آن منتفع شود نفع خود را از او منع نمى‏كند و او را از روشنى خود محروم نمى‏سازد و هر كس نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجتى نخواهد بود و آفتاب فيض خود را از هيچ‏كس دريغ نمى‏دارد.

حكمت نيز در ميان مردم تا روز قيامت چنين است و همه مردم مى‏توانند از آن بهره‏مند شوند، هيچگاه حكمت از كسى منع فيض نكرده است وليكن انتفاع مردم از آن متفاوت است، چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسم‏اند:

بعضى ديده سالم دارند و از نور آفتاب بر وجه كمال سود مى‏برند و اشياء را به آن مى‏بينند و بعضى ديگر كورند به حدى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آن بهره‏اى نمى‏برند و بعضى ديگر بيمار چشم‏اند كه آنها را نه مى‏توان كور شمرد و نه بينا.

حكمت نيز اين چنين است، آن آفتابى است كه بر دلها مى‏تابد بعضى كه صاحب بصيرت‏اند و ديده دل ايشان روشن است آن را مى‏يابند و به آن عمل مى‏كنند و بعضى ديگر كه ديده دل آنها كور است دل آنها از حكمت تهى است زيرا آن را انكار كرده و نپذيرفته‏اند همچنان كه آن كور از آفتاب عالم تاب بهره‏اى نمى‏برد و بعضى ديگر با كسانى هستند كه دلهاى آنها به افتهاى نفسانى بيمار است و از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مى‏برند و علمشان ناچيز و عملشان اندك است و چندان ميان نيك و بد و حق و باطل تميز نمى‏دهند.

شاهزاده گفت: آيا كسى هست كه چون سخن حق را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد از مدتى اجابت و قبول نمايد. بلوهر گفت: آرى، بيشتر حالات مردم در باب حكمت چنين است.

شاهزاده گفت: آيا هيچ گاه پدرم چيزى از اين كلام را شنيده است؟ بلوهر گفت: گمان ندارم شنيده باشد شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد و خيرخواه مهربانى در اين باب به وى سخن گفته باشد.

شاهزاده گفت: چرا حكما در اين مدت مديد پدرم را به اين حال گذاشته‏اند و امثال اين سخنان حق را به وى نگفته‏اند؟

بلوهر گفت: او را ترك كرده‏اند زيرا محل سخن خود را مى‏دانند و بسيار باشد كه سخن حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر باشد ترك كنند، كسانى كه انصاف و مهربانى و شنوايى بهترى از پدر تو دارند تا به غايتى كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت كند و در ميان ايشان نهايت انس و مودت و مهربانى باشد و هيچ جدايى نباشد مگر در دين و حكمت، آن حكيم دانا دلسوز و غمخوار او باشد، اما وى را قابل نداند تا اسرار حكمت را به وى باز گويد.

گويند پادشاهى بود عاقل و مهربان و پيوسته در اصلاح امور خلايق مى‏كوشيد و انصاف را درباره ايشان مراعات مى‏كرد، اين پادشاه وزيرى صادق و صالح داشت كه او را در اصلاح امور ياور بود و رنج او را مى‏كاست و محل اعتماد و مشورت وى بود. آن وزير در كمال عقل و ديندارى و پرهيزكارى و دورى از دنيا خواهى بود و با اهل دين ملاقات مى‏كرد و سخنان آنها را مى‏شنيد و برترى آنها را مى‏دانست و محبت ايشان را به دل و جان قبول كرده بود و او را نزد پادشاه قرب و منزلتى عظيم بود و پادشاه هيچ امرى را از او مخفى نمى‏كرد و وزير نيز با پادشاه چنين بود وليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف چيزى به پادشاه اظهار نمى‏كرد. بر اين حال ساليانى گذشت و وزير هرگاه به خدمت پادشاه مى‏آمد به ظاهر بتان را سجده مى‏كرد و از روى تقيه تعظيم آنها مى‏نمود و ساير لوازم كفر را به جاى مى‏آورد، و از غايت مهربانى به آن پادشاه پيوسته از گمراهى او دلگير و غمگين بود، تا آنكه روزى با برادران و ياران خود كه اهل دين و حكمت مى‏بودند در باب هدايت پادشاه مشورت كرد، ايشان گفتند: مراعات حفظ جان خود و دوستانت را بنما و اگر مى‏دانى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير مى‏كند با او سخن بگو و از كلمات حكيمانه او را آگاه ساز و گرنه با او سخن مگو كه موجب ضرر او به تو و اهل دين خواهد شد، زيرا نبايد فريفته پادشاهان شد و از قهر ايشان ايمن بود، بعد از آن، وزير پيوسته با پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مى‏نمود و منتظر فرصت بود تا در محل مناسبى او را نصيحت و هدايت كند و پادشاه نيز گرچه گمراه بود ولى در نهايت تواضع و ملايمت بود و روزگار خود را در مقام رعيت پرورى و اصلاح امور و تفقد احوال ايشان سپرى مى‏كرد و وزير و پادشاه روزگار را چنين مى‏گذارنيدند.

شبى از شبها بعد از آنكه مردم به خواب رفته بودند، پادشاه به وزير گفت: بيا بر مركب سوار شديم و در شهر بگرديم و احوال مردم و آثار بارانهايى كه در اين ايام فرو باريده است مشاهده كنيم. وزير گفت: بسيارى خوب و بر مركبهاى خود سوار شدند و در نواحى شهر مى‏گشتند در اثناى راه به مزبله‏اى رسيدند كه شبيه حياط سرايى بود، پادشاه نورى را ديد كه از گوشه آن مزبله مى‏تافت، و به وزير گفت: اينجا داستانى است پياده شويم و نزديك رويم تا ببينيم چه خبر است، پياده شدند و رفتند تا به نقبى رسيدند كه شبيه غارى بود و از آنجا روشنى مى‏تافت، مسكينى از مساكين در آنجا بود و به گونه‏اى كه متوجه نشود به او نگريستند، مرد درويش بد قيافه‏اى بود كه جامه‏هاى بسيار كهنه كه در مزبله مى‏افكندند پوشيده بود و از زباله‏ها متكايى براى خود ساخته و بر آن تكيه زده بود و در پيش روى او ابريقى سفالين و پر از شراب بود و ساز و طنبورى در دست داشت و مى‏نواخت و زنش كه در بدتركيبى و كهنگى لباس مانند خودش بود در برابرش ايستاده بود و هرگاه شراب مى‏طلبيد ساقى او مى‏شد و هرگاه ساز مى‏نواخت آن زن برايش مى‏رقصيد و چون شراب مى‏نوشيد او را به مانند پادشاهان تحيت مى‏گفت و آن دوريش زن خود را سيده النساء مى‏ناميد و هر دو يكديگر را به حسن و جمال مى‏ستودند و به اندازه‏اى در سرور و خنده و طرب بودند كه زبان از بيان آن قاصر است. پادشاه و وزير آهسته بر روى پاهاى خود برخاستند و احوال آن دو را مخفيانه نيك نظاره كرده و از لذت و شادى آنها در آن مزبله تعجب كردند و بازگشتند.

پادشاه به وزير گفت: گمان ندارم كه به من و تو در تمام عمر اين اندازه لذت و سرور و شادى رسيده باشد كه به اين زن و مرد در اين شب رسيد و مى‏پندارم كه اين برنامه هر شب آنها باشد. وزير آن را غنيمت شمرد و فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه مى‏ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و بهجت و سرورى كه به اين لذتهاى دنيوى داريم در نظر آن جماعتى كه ملكوت دائمى را مى‏شناسند مانند اين مزبله و اين دو نفر باشد و كاخهاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مى‏كنيم و نزد كسانى كه در پى مساكن نيك‏بختى و ثواب آخرت مانند اين غار در چشمان ما باشد و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و نضارت و حسن و جمال معنوى را ادراك كرده‏اند مانند بدن اين دو بدتركيب زشت در چشمان ما باشد و تعجب آن نيك بختان از لذت و شادى ما به عيشهاى دنيوى مانند تعجب ما باشد از لذت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.

پادشاه گفت: آيا جمعى را كه بدين صفات موصوف باشند مى‏شناسى؟ وزير گفت: آرى. پادشاه گفت: آنان چه كسانى هستند؟ وزير گفت: دينداران، كسانى كه ملك و پادشاهى آخرت و لذات آن شناختند و خواستار آن شدند پادشاه گفت: ملك آخرت چيست؟ وزير گفت: نعمتهايى است كه پس از آن هيچگونه سختى نيست و غنايى است كه فقرى پس از آن وجود ندارد و سرورى است كه اندوهى در وراى آن نيست و صحتى است كه هيچ مرضى در پى ندارد و رضايى است كه خشمى در پس آن نخواهد بود و امنى است كه به ترس مبدل نمى‏شود و حياتى است كه مرگ به دنبال ندارد و پادشاهى بى‏زوال است، آن سراى بقا و دار حياتى است كه انتقطاع و تغير احوال در آن نيست و خداوند از ساكنان آن بيمارى و پيرى و شقاوت و درد و مرض و گرسنگى و تشنگى و مرگ را در بر داشته است. آرى اى پادشاه اينها اوصاف و اخبار آخرت است.

پادشاه گفت: آيا براى داخل شدن به آن خانه بابى و راهى مى‏شناسى؟ وزير گفت: آرى آن خانه براى هر كس كه آن را از راهش طلب كند مهياست و هر كس از درگاهش به آن درآيد البته توفيق خواهد يافت. پادشاه گفت: چرا مرا پيش از اين به چنين خانه‏اى رهنمون نشدى و اوصاف آن را برايم بيان نكردى؟ وزير گفت: از جلالت و هيبت پادشاهى شما حذر مى‏كردم. پادشاه گفت: اگر اين امرى كه وصف مى‏كنى واقع شود، سزاوار نيست آن را ضايع كرده و خود را از آن محروم نمائيم وليكن بايد تلاش كنيم تا به اخبار صحيح آن دست يابيم. وزير گفت: اگر شما رخصت فرمايى در بيان اوصاف آخرت مداومت كنم و آن را مكرر بازگو كنم تا يقين شما زيادت گردد پادشاه گفت: بلكه تو را امر مى‏كنم كه شب و روز در اين كار باشى و نگذارى كه به كار ديگرى مشغول باشم كه آن امر عجيبى است و نمى‏توان در آن سستى كرد و نبايد از چنين امورى غافل بود و راه آن پادشاه و وزير راه نجات و رستگارى بود.

شاهزاده گفت: من از انديشه راه نجات به هيچ امر ديگرى مشغول نخواهم شد تا به آن واصل شوم و با خود چنين انديشه كرده‏ام كه شبانه هر وقت بروى با تو بگريزم.

بلوهر گفت: تو كجا طاقت آن دارى كه با من بيايى و چگونه مى‏توانى بر رفاقت و مصاحبت من صبر پيشه‏سازى در حالى كه مرا خانه‏اى نيست كه در آن آرام گيرم و مركبى نيست كه بر آن سوار شوم و طلا و نقره‏اى نيندوخته‏ام و هنگام صبح در فكر فراهم ساختن غذاى شب نيستم و به غير از اين كهنه جامه لباسى ندارم، در شهرها بجز اندكى نمى‏مانم و از شهرى به شهر ديگر گرده نانى نمى‏برم.

شاهزاده گفت: اميدوارم آن كس كه به تو چنين توانايى و صبرى داده است به من نيز كرامت كند. بلوهر گفت: البته اگر مصاحبت مرا اختيار كنى شايسته آن خواهى بود كه مانند آن توانگرى باشى كه دامادى مردى فقير را اختيار كرد.

بوذاسف گفت: داستان آن چيست؟ بلوهر گفت: روايت كرده‏اند كه جوان ثروتمندى بود كه دختر عموى ثروتمند و زيبايى داشت و پدرش مى‏خواست پيوند زناشويى بين آن دو برقرار كند، اما آن جوان موافق نبود و كراهت خود را از پدر مخفى مى‏كرد تا آنكه پنهانى از شهر خود فرار كند و متوجه بلاد ديگر شد، در راه دخترى را ديد كه لباس كهنه‏اى در برداشت و بر در خانه‏اى از خانه‏هاى فقيران ايستاده بود. از او خوشش آمد و عاشق وى شد به او گفت: اى دختر تو كيستى؟ گفت: من دختر پيرمرد فقيرى هستم كه در اين خانه است، جوان ثروتمند پيرمرد را فراخواند و به او گفت: آيا دخترت را به ازدواج من در مى‏آورى؟ پيرمرد گفت: تو از فرزندان ثروتمندانى و با فرزندان فقرا ازدواج نخواهى كرد. آن جوان گفت: از دختر تو خوشم آمده است در حالى كه مى‏خواستند دختر ثروتمند زيبايى را به ازدواج من درآورند و از او خوشم نمى‏آمد و از دست آنها گريخته‏ام، دخترت را به ازدواج من درآور كه از من خير و نيكويى مشاهده خواهى كرد ان شاء الله.

پيرمرد گفت: چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالى كه ما دوست نداريم او را از ميان ما ببرى و علاوه بر آن گمان ندارم كه خانواده تو هم راضى باشند كه اين دختر را به نزد آنان ببرى؟ جوان گفت: ما با شما در همين منزلتان مى‏مانيم.

پيرمرد گفت: اگر راست مى‏گويى زيب و زيور خود را بيفكن و جامه درخور ما بپوش. آن جوان چنين كرد و چند جامه كهنه از جامه‏هاى آنها گرفت و در بر كرد و با ايشان بنشست، پيرمرد از احوال جوان پرسش كرد و باب گفتگو را باز كرد تا عقل او را بسنجد و دانست كه او عاقل است و آن كار را از روى ديوانگى انجام نداده است، آنگاه به جوان گفت: چون ما را برگزيدى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى برخيز و با من بيا و او را برد، آن جوان به ناگاه در پشت آن منزل خانه‏ها و مسكنهايى را ديد كه در نهايت وسعت و غايت زيبايى بود و در سراسر عمر خود چنان سراهايى را نديده بود و خزاينى را ديد كه آنچه آدمى به آن محتاج است در آنها بود و كليد تمام خزاين خود را به او داد و گفت: جميع اين خزاين و مساكن تعلق به تو دارد و اختيار آنها با توست هر چه خواهى كن كه جوانى نيكو هستى و به سبب ترك خواهش به تمام خواهشها خواهى رسيد.