داستان بلوهر و بوذاسف
محمد بن زكريا گويد: راويان اخبار چنين روايت كنند كه در زمانهاى گذشته در هندوستان
پادشاهى بود كه لشكريانى فراوان و كشورى پهناور داشت، مردم از او مىترسيدند و بر
دشمنانش پيروز بود و با وجود اين مردى شهوت ران و اهل عيش و نوش و پيرو هوى و هوس
بود، هر كس از اين شيوه دنياپرستى او تمجيد مىكرد نزد او عزيز و گرامى بود و هر كس
كار ديگرى به او پيشنهاد مىكرد و از فرمان وى سر مىپيچيد دشمن و فريبكار به حساب
مىآمد، از دوران كودكى و نوجوانى به پادشاهى رسيده بود و داراى انديشهاى
اصيل و لسانى بليغ بود، تدبير امور مردم و اداره كردن آنها را نيكو مىدانست و مردم
هم او را به اين صفت شناخته بودند و منقاد و مطيع وى بودند و هر سخت و آسانى در
برابر وى خاضع بود، مستى جوانى و مستى پادشاهى و شهوت و خود بينى در وى جمع شده بود
و پيروزى بر دشمنان و تسلط بر مردم و انقياد آنها نيز بر آن افزوده بود، مردم را
مىكشت و حقير مىشمرد و چون مردم او را مىستودند و كارش را تمجيد مىكردند بر عجب
و تكبر وى مىافزود، همتى جز دنيا نداشت و دنيا هم به او روى آورده بود و هر چه
مىخواست بدان مىرسيد، جز آنكه فرزندانش همه دختر بودند و پسرى برايش به دنيا
نيامد، پيش از آنكه وى به سلطنت برسد دين رواج يافته بود و دينداران فراوان شده
بودند و شيطان دشمنى با دين و دينداران را در نظر وى آراست و به واسطه ترس از
پادشاهى خود بر دينداران آسيب رسانيد و آنان را تبعيد كرد و بتپرستان را مقرب كرد
و براى آنها بتهايى از طلا و نقره ساخت و آنان را محترم و شريف شمرده و بر بتهاى
آنان سجده كرد.
چون مردم چنين ديدند به پرستش بتها شتافتند و دينداران را خوار شمردند. روزى از
روزها پادشاه احوال يكى از شهروندان مورد عنايت و صاحب منزلت خود را پرسيد و
مىخواست او را معاون خود در بعضى از امور قرار بدهد و او را احترام و تكريم
مىكرد. گفتند: پادشاها او از دنيا كنارهگيرى كرده و به جمع زاهدان پيوسته است،
اين گزارش بر او گران آمد و به دنبال او فرستاد و او را آوردند و چون او را در لباس
اهل زهد و رياضت ديد به او تندى كرد و دشنام داد و گفت: مگر تو از چاكران درگاه ما
و از رجال و اشراف مملكت ما نيستى؟
چرا خود را رسوا كردى و خاندان و اموالت را تباه ساختى و دنبال زيانكاران و
بىكاران را گرفتى و خود را مضحكه و ضرب المثل قرار دادى؟ من تو را براى كارهاى مهم
و يارى رساندن در امور خطير آماده كرده بودم. گفت: اى پادشاه! اگر من بر تو حقى
ندارم، عقلت بر تو حقوقى دارد، بدون خشم و غضب گفته مرا گوش كن و پس از فهم و درك
به هر چه خواهى فرمان ده كه غضب دشمن عقل است و ميان فهم و صاحبش حائل مىشود.
پادشاه گفت: هر چه مىخواهى بگو.
زاهد گفت: آيا تو مرا سرزنش مىكنى كه بر خود گناهى كردهام يا سابقه گناهى بر تو
دارم؟
پادشاه گفت: نزد من گناهى كه بر خود كردهاى از بزرگترين گناه است و كسى از رعاياى
من حق ندارد خود را به هلاكت بيندازد و من از او صرف نظر نمايم اگر تو خود را هلاك
كنى مثل اين است كه يكى از اهل كشور مرا كه مسئول حفظ او هستم هلاك كردهاى و از تو
بازخواست مىكنم چون خود را به هلاكت افكندهاى. زاهد گفت: پادشاها تو نبايد بدون
دليل عليه من حكم كنى و دليل بايد در محكمه قاضى طرح شود و در ميان مردم كسى نيست
كه عليه تو داورى كند ولى در وجود تو قاضيانى هستند كه من به داورى بعضى از آنها
راضى هستم و از داورى بعضى ديگر بيمناكم.
پادشاه گفت: آن قاضيان كيانند؟ گفت: آنكه به قضاى او راضيم عقل توست و آنكه از قضاى
او بيمناكم هواى نفس توست. پادشاه گفت: هر چه مىخواهى بگو و راست بگو و بگو از چه
زمانى اين عقيده را پيداكردهاى و چه كسى تو را از راه به در كرده است؟ گفت: من در
نوجوانى كلامى را شنيدم كه در دلم نشست و مانند دانه مزروع در دلم ريشه دوانيد و
رشد كرد تا به غايتى كه چنانكه مىبينى درختى بارور گرديد و آن چنين بود كه شنيدم
مردى مىگفت: نادان ناچيز را چيز به حساب مىآورد و چيز را ناچيز مىشمرد و كسى كه
ناچيز را واننهد به حقيقت نمىرسد و كسى كه حقيقت را نبيند به وانهادن ناچيز خشنود
نباشد و آن چيزى كه حقيقت است عبارت از آخرت است و آنچه كه ناچيز است عبارت از
دنياست و اين كلام را پذيرفتم زيرا مىديدم كه حيات دنيا مرگ و غناى آن فقر و شادى
آن اندوه و سلامتى آن بيمارى و قوت آن ضعف و عزت آن خوارى است، و چگونه حيات آن مرگ
نباشد در حالى كه حيات آن براى مرگ است و انسان يقين دارد كه حياتش برچيده شده و
خواهد مرد، و چگونه غناى آن فقر نباشد در حالى كه هيچ كس چيزى را به دست نمىآورد
مگر آنكه براى آن نيازمند چيز ديگرى مىشود كه از به دست آوردن آن گريزى ندارد.
براى مثال مردى كه نيازمند مركب سوارى است چون آن را به دست آورد نيازمند علوفه و
تيمار دار و افسار و ابزار مىشود و چون آنها را به دست آورد براى هر كدام آنها
نيازمند اشياى ديگرى مىشود كه گريزى از آنها نيست پس نياز چنين فردى كى منقضى
خواهد شد؟ و چگونه شادى آن اندوه نباشد، در حالى كه هر كس يك وسيله شادى يافت از
ناحيه همان شادى دچار اندوه مضاعف مىشود اگر به واسطه فرزند شاد است بايد در
انتظار اندوه بيمارى و مرگ و آسيب وى باشد، و اگر به داشتن مال شاد است، هراس تلف
شدن آن افزون بر آن شادى است و چون چنين است بهتر آن باشد كه كسى خود را به آن
آلوده نسازد و چگونه سلامتى آن بيمارى نباشد در حالى كه سلامتى آن از اخلاط است و
نزديكترين اخلاط به حيات خون است و خون خودش مايه مرگ ناگهانى و درد گلو و طاعون و
درد اعضاى بدن و بيمارى قلبى مىشود، و چگونه قوت آن ضعف نباشد در حالى كه قدرت
مضرات را گرد مىآورد، و چگونه عزت آن خوارى نباشد در حالى كه هيچ عزتى ديده نشده
است جز آنكه براى اهل خود خوارى طولانى به دنبال داشته است، علاوه بر آنكه ايام عزت
كوتاه و ايام خوارى طولانى است و سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه بساط
دنياى او گسترده و حاجتش روا شده است، و هر ساعت و هر لحظه منتظر است مالش از ميان
برود و نيازمند شود خويشاونديش ربوده شود و آنچه گرد آورده غارت شود و آنچه ساخته
است از بنيان منهدم شود و مرگ به جمع او راه يابد و مستاصل گردد و به همه عزيزان
خود داغدار گردد.
پس نزد تو اى پادشاه مذمت مىكنم دنيايى را كه آنچه عطا كرد باز مىگيرد و وبال آن
بر گردن آدمى مىماند و بر هر كه جامهاى پوشانيد از او مىكند و وى را عريان
مىسازد و هر كه را بلند كرد پست مىگرداند و به جزع و بىتابى مىافكند و عاشقان و
طالبان خود را ترك مىكند و به شقاوت و محنت مىافكند و گمراه كننده است كسى را كه
اطاعتش كند و به آن مغرور شود و غدار است بر هر كسى كه از آن ايمن باشد و بر آن
اعتماد كند، حقا دنيا مركبى است سركش و مصاحبى است خائن و بىوفا و راهى است لغزنده
و منزلى است در غايت پستى، گرامى دارندهاى است كه كسى را گرامى نداشت جز آنكه در
عاقبت وى را خوار ساخت، محبوبهاى است كه هرگز به كسى محبت نكرد، ملازمت او را كنند
اما او ملازم هيچ كس نگرديده است، به آن وفا كنند و آن غدر و مكر مىكند. و به او
راست مىگويند و او دروغ مىگويد، با آن در وعده وفا كنند ولى آن خلف وعده مىكند و
با هر كس كه با آن راست است كجى مىكند و قدرتمندان آن را به بازى مىگيرد، در حالى
كه به كسى طعام مىدهد ناگاه او را طعمه ديگرى مىسازد، و در حالى كه او را خدمت
مىكند ناگاه او را خدمتكار ديگرى مىگرداند و در حالى كه او را مىخنداند ناگاه بر
او مىخندد، و در اثناى آنكه او را به شماتت ديگران وا مىدارد ناگاه او را مورد
شماتت قرار مىدهد، و در حالى كه او را بر ديگران گريان مىسازد ناگاه ديگران را بر
وى گريان مىكند، و در هنگامى كه دستش را به عطا مىگشايد ناگاه او را مسالت و
گدايى وا مىدارد، و در عين عزت او را ذليل مىكند، و در عين بزرگوارى او را خوار
مىسازد، و در اثناى بزرگى حقير مىسازد، و در اثناى رفعت به پستى مىافكند و بهد
از آنكه مطيع او شد نافرمانيش مىكند، و پس از سرور به اندوه مىافكند، و پس از
سيرى به گرسنگى مبتلا مىكند، و در ميانه حيات مىميراند.
پس اف باد بر خانهاى كه حالش چنين و كردارش چنان باشد، صبح تاج سرورى بر سر شخصى
مىگذارد و شب روى او را بر خاك مذلت مىمالد، شب دستش را با دستبند طلا زينب
مىدهد و صبح دستش را به بند مىكشد، صبح بر تخت پادشاهى مىنشاند و شب به زندانش
مىافكند، شب فرش ديبا برايش مىگسترد و صبح خاك را بستر او مىگرداند، صبح آلات
لهو و لعب برايش مهيا مىكند و شب نوحه گران را به نوحهاش وا مىدارد، شب او را به
حالى مىافكند كه اهلش به او تقرب جويند و روز كارى مىكند كه همانها از او گريزان
شوند، بامداد او را خوشبو مىسازد و شامگاه او را مبدل به جيفه گنديدهاى
مىگرداند، چنين شخصى در دنيا پيوسته در ترس از سطوت و قهرهاى آن از است و از بلايا
و فتنههاى آن نجات ندارد، نفس از چيزهاى تازه دنيا و چشم از امور خوش - آيند آن
لذت مىبرد و دستش به گردآورى متاع دنيا مشغول است اما به زودى مرگ فرا مىرسد و
دستش خالى مىماند و ديدهاش خشك مىشود: رفتند و افتادند و نابود شدند و به هلاكت
آمدند و دنيا ديگرانى را به عوض آنها مىگيرد و به بدل آنها خشنود مىشود و امتى را
در خانههاى ديگران جا مىدهد و مانده خوراك جمعى را به جمعى ديگر مىخوراند، و
اراذل را به جاى افاضل و ناتوانان را بر جاى خردمندان مىنشاند و اقوامى را از تنگى
عيش به فراخى نعمت مىكشاند و از پياده روى به مركب سوارى و از شدت به نعمت و از
تعب به استراحت مىرساند و چون آنها را غرق اين نعمتها و راحتها كرد منقلب مىسازد
و آسايش و قوا را از آنها باز مىستاند و آنان را به نهايت عجز و فقر و سختى
مىافكند.
و اما اى پادشاه! آنچه گفتى كه من اهل خود را ترك و ضايع كردهام، من چنين
نكردهام، بلكه به آنها پيوستهام و براى آنها از هر چيزى بريدهام، وليكن بر ديه
من مدتى پرده غفلت آويخته بود و گويا ديدگانم مسحور بود، اهل و غريب را از يكديگر
تميز نمىدادم و دوست و دشمن خود را نمىشناختم و چون پرده سحر از پيش ديدگانم
برخاست و ديدگانم صحيح و بينا شد ميان دوست و دشمن و يار و بيگانه تميز قائل شدم و
دانستم آنهايى كه اهل و دوست و برادر و آشنا مىشمردم جانوران درندهاى بودند كه
همگى در مقام اضرار من بودند و همتشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود وليكن مراتب
آنها در اضرار به حسب اختلاف قوت و ضعف مختلف بود، بعضى در تندى و شدت مانند شير
بودند و بعضى ديگر در غارت كردن مانند گرگ بودند و بعضى ديگر در سر و صدا مانند سگ
بودند و بعضى ديگر در حيله و دزدى مانند روباه بودند و مقصود همه آنها اضرار به من
بود ليكن از راههاى مختلف.
اى پادشاه! تو با اين عظمتى كه دارى از ملك و پادشاهى و فرمانبران از اهل و لشكر و
حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر در حال خود نيك بنگرى خواهى دانست كه تنها و
بىكس و از جميع مردمان روى زمين حتى يك دوست هم ندارى، زيرا مىدانى كه آنان
فرمانبردار تو نيستند بلكه دشمن تواند، و آنان كه رعيت و فرمانبردار تواند گروهى پر
حسد از اهل عداوت و نفاقند كه دشمنى آنها بر تو از دشمنى جانوران درنده و خشم آنها
بر تو از خشم طوايف ديگرى كه مطيع تو نيستند بيشتر است و چون در حال فرمانبران و
يارى دهندگان و خويشان خود بنگرى در مىيابى كه آنها كار تو را براى دريافت مزد
انجام مىدهند و همگى آنها تمايل دارند كه كار كمترى انجام دهند و مزد بيشترى
دريافت كنند و چون در حال خاصان و خويشان نزديك خود بنگرى مىيابى كه تو مشقت و
زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود تحميل كرده و نسبت به آنها به منزله
غلامى شدهاى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، با اين حال هيچ يك از
آنها از تو راضى نيستند، هر چند جميع مال خود را بر آنها قسمت كنى و اگر مقررى آنها
را از ايشان برگيرى البته با تو دشمن خواهند شد، پس معلوم شد كه بىكس و تنهايى و
خويش و مالى ندارى.
اما من كه صاحب اهل و مال و برادران و خواهران و دوستانم، مرا نمىخورند و براى
خوردن مرا نمىخواهند، من دوست ايشانم و ايشان دوست مناند و هرگز دوستى ميان من و
آنها زايل نمىشود و ايشان ناصح و خيرخواه مناند و من نيز ناصح و خيرخواه ايشانم،
نفاق در ميان من و آنها نيست، ايشان به من راست مىگويند و من هم به آنها راست
مىگويم و دروغ در ميان ما نيست، با يكديگر دوستى داريم و دشمنى در ميان ما نيست،
يكديگر را يارى مىكنيم و همديگر را فرو نمىگذاريم، خير و خوبى را خواستارند، اگر
من نيز خواستار آن شوم خوف آن ندارند كه من بر آنها غلبه كنم و خير ايشان را از
آنها باز گيرم و آن را به خود اختصاص دهم و فساد و حسدى در ميان ما نيست، ايشان
براى من كار مىكنند و من نيز براى آنها به خاطر اجورى كارى مىكنم كه هرگز تمام
نمىشود و آن عمل پيوسته در ميان ما برقرار است، اگر گمراه شوم آنان هاديان مناند،
و اگر نابينا شوم آنان نور بصر من خواهند بود، و اگر بر من بتازند دژ استوار من
خواهند بود، و اگر به سوى من تير افكنند سپر من خواهند شد، اگر بترسم اعوان من
خواهند بود، من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در
كردهايم، ذخاير و مكاسب دنيا را ترك كرده و آن را براى اهل دنيا گذاشتهايم و در
تكاثر با كسى منازعه نمىكنيم و بر يكديگر ستم روا نمىداريم و دشمنى و تباهى و حسد
و جدايى در ميان ما نيست، اى پادشاه اينها اهل و خويشان مناند، برادران و نزديكان
و دوستان من اينها هستند آنها را دوست مىدارم و از غير آنها بريدهام و چون آنها
را شناختم كسانى را كه مسحورانه به آنها مىنگريستم رها ساختم و درخواست سلامتى از
آنها را رد كردهام.
اى پادشاه! اين است دنيايى كه تو را از آن خبر دادم و در حقيقت پوچ و ناچيز است و
حسب و نسب و عاقبت آن چنين است كه شنيدى، چون دنيا را به اين اوصاف شناختم تركش
كردم و امر اصيل حقيقى را كه آخرت باشد شناختم و آن را اختيار كردم و اگر بخواهى
آنچه را كه دانستهام از اوصاف آخرت كه امرى اصيل است برايت تعريف كنم پس مهياى
شنيدن باش تا بشنوى آنچه را كه نشنيدهاى.
اين سخنان در دل سنگ پادشاه هيچ تاثير نكرد و گفت: تو دروغ مىگويى و به حقيقتى
نرسيدهاى و به غير از تعب و رنج و مشقت بهرهاى نبردهاى، بيرون رو و در مملكت من
مباش كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد خواهى كرد.
تولد بوذاسف
و در اين ايام براى پادشاه پسرى متولد شد از آن پس كه از داشتن فرزند ذكور نااميد
گشته بود، پسرى كه در زيبايى و جمال نورانيت روزگار مانند آن را نديده بود و چندان
از ولادت اين فرزند خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى قالب تهى كند و پنداشت
بتهايى كه به عبادت آنها مشغول بوده آن فرزند را به او بخشيدهاند و جميع خزائن خود
را بر بتكدهها قسمت كرد و فرمان داد كه مردم به مدت يك سال به عيش و نوش مشغول
شوند و آن فرزند را بوذاسف نام نهاد و دانشمندان و منجمان را گرد آورد تا طالع
مولود را ملاحضه كنند و پس از تأمل گفتند: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مىشود كه
از شرافت و منزلت به مرتبهاى رسد كه هيچ كس در سرزمين هند به آن مرتبت نرسيده باشد
و همه منجمان بر اين سخن اتفاق كردند جز آنكه يكى از منجمان گفت: گمان من اين است
كه اين شرافت و بزرگى كه در طالع اوست مربوط به بزرگى و شرافت آخرت او باشد و
مىپندارم كه او پيشواى دينى باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه شود، زيرا اين
شرافتى كه در طالع اوست مربوط به شرافتهاى دنيوى نيست و شبيه شرافت اخروى است. اين
سخن بر پادشاه گران آمد و او را محزون ساخت و نزديك بود شادى او در ولادت فرزند
زايل گردد. منجمى كه اين سخن را گفته بود در نظر او از همه منجمان ديگر راستگوتر و
داناتر بود، بعد از آن فرمان داد شهرى براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه بر آنان
اعتماد داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر كرد و به آنها سفارش كرد كه در
ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا و زوال بر زبان نياورند تا آنكه
زبانشان به ترك اين سخنان عادت كند و اين معانى از خاطرشان محو شود و فرمان داد كه
چون آن پسر به حد تميز رسيد از اين باب سخنان نزد وى نگويند تا مبادا در دل او
تاثير كند و به امور دين و عبادت راغب شود و مبالغه تمام در اجتناب از اين قسم
سخنان به خدمتكاران خود نمود تا به غايتى كه هر يك را جاسوس و نگهبان ديگرى قرار
داد و از ترس آنكه مبادا پسرش به جانب دينداران راغب شود بر آنها غضبناك گرديد.
و آن پادشاه وزيرى داشت كه جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود و به او خيانت
نمىكرد و هيچ چيز را بر خيرخواهى وى ترجيح نمىداد و در هيچ كارى از كارهاى او
سستى و تكاهل نمىكرد و هيچ كارى از كارهاى وى را ضايع و مهمل نمىگذاشت و با وجود
اين مردى لطيفالطبع و خوش زبان بود و به خير و خوبى اشتهار داشت و همگى مردم او را
دوست مىداشتند و از وى خشنود بودند وليكن مقربان پادشاه بر او حسد مىبردند و بر
او تفوق مىطلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع آنان گران بود.
وزير و مرد زمينگير
روزى از روزها پادشاه به قصد شكار بيرون رفت و آن وزير در خدمت او بود، وزير در
ميان دره به مردى زمينگير برخورد كه در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت،
وزير از حال او پرسش كرد، گفت مرا جانوران درنده آسيب رسانيده و به اين حال
افكندهاند و وزير براى او دلسوزى كرد، آن مرد گفت: اى وزير! مرا با خود ببر و از
من محافظت فرما كه از من سودى بسيار عايد تو خواهد شد. وزير گفت: من تو را محافظت
مىكنم، هر چند اميد سودى از تو نباشد، وليكن بگو كه چه منفعتى از تو متصور است كه
مرا به آن وعده مىدهى؟ آيا كارى انجام مىدهى؟ و يا اينكه هنرى دارى؟ آن مرد گفت:
من رخنه سخن را مىبندم تا از آن فسادى بر صاحب سخن مترتب نشود، وزير به سخن او
اعتمادى نكرد و دستور داد تا او را به خانه برند و معالجه كنند تا آنكه پس از مدتى
امراى پادشاه براى دفع وزير آغاز به حيلهگرى كردند و تدبيرها نمودند تا اينكه رأى
همگى بر اين قرار گرفت كه يكى از آنها به پادشاه چنين بگويد: اين وزير طمع در هلاكت
تو دارد و مىخواهد پس از تو پادشاه بشود و پيوسته احسان و نيكى به مردم مىكند و
مقدمات اين امر را فراهم مىسازد و اگر خواهى كه صدق اين مقال بر تو ظاهر شود به
وزير بگو: كه مرا اين اراده پديد آمده است كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت
بپيوندم و هنگامى كه اين سخن را با وزيرى مىگويى شادى و سرور را در سيماى او خواهى
يافت، و اين حيله را براى آن كردند كه رقت قلب وزير را در هنگام ذكر فناى دنيا و
مرگ مىدانستند و مىدانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مىكند و محبت
بسيار به ايشان دارد و چنين پنداشتند كه از اين راه بر وى ظفر يابند.
پادشاه گفت: اگر از وزير چنين حالى را مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و چون وزير
به خدمت وى درآمد پادشاه گفت: تو مىدانستى كه من بر دنيا و به دست آوردن ملك و
پادشاهى حريص بودم، اكنون ايام گذشته خود را ياد مىكنم و مىبينم كه هيچ نفعى از
آن عايد من نشده است و به زودى همه چيز زايل خواهد شد و در دست من چيزى نخواهد
ماند، حال مىخواهم كه براى آخرت خود توشه برچينم چنانكه براى تحصيل دنيا چنين كردم
و به عباد ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير! رأى تو در اين باب
چيست؟ وزير از استماع اين سخنان رقيق القلب شد به حدى كه پادشاه نيز آن را دريافت،
سپس گفت: اى پادشاه! آنچه باقى است و زوال ندارد، اگر چه به دشوارى به دست آيد
سزاوار است آن را طلب كنند و هر چه فانى است و نابود مىشود، اگر چه آسان به دست
آيد سزاوار است كه آن را ترك كنند. اى پادشاه! رايى نيكو دارى و اميدوارم كه حق
تعالى شرف دنيا و آخرت را يكجا به تو بدهد. اما اين سخنان بر پادشاه گران آمد و
كينه وزير را در دل گرفت ولى چيزى اظهار نكرد گرچه وزير آثار گرانى و تغير را در
چهره پادشاه مشاهده كرد و محزون به خانه خود بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه
بوده و چه كسى اين دام را براى وى گسترده است و چاره آن چيست؟ در آن شب يكسره به
اين حادثه مىانديشيد و خواب به چشمانش راه نيافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد
كه گفته بود من رخنه سخن را مىبندم، او را طلب كرد و گفت: تو مىگفتى كه من شكاف
سخن را سد مىكنم، آن مرد گفت: آرى مگر به چنين چيزى محتاج شدهاى؟ وزير گفت: آرى
من مصاحب اين پادشاه بودم از آن هنگام كه او به پادشاهى نرسيده بود تا امروز كه
فرمانرواى مملكت است، در اين مدت از من دلگير نشده بود، زيرا مىدانست كه من
خيرخواه و مشفق اويم و در همه امور خير او را بر خير خود ترجيح مىدهم، تا امروز كه
او را از خود بسيار دور يافتم و گمان ندارم پس از اين با من بر سر شفقت آيد، آن مرد
گفت: آيا براى اين امر هيچ سبب و علتى گمان مىبرى؟ گفت: آرى، ديشب مرا طلبيد و
آنچه گذشته بود به او باز گفت، آن مرد گفت: اكنون رخنه سخن را دانستم و آن را سد
مىكنم تا فسادى از آن حاصل نشود، ان شاء الله.
بدان اى وزير كه پادشاه گمان برده است كه مىخواهى پادشاه دست از سلطنت بر دارد و
تو بر جاى او بنشينى چاره آن است كه بامداد جامهها و زينتهاى خود را فروگذارى و
كهنهترين لباس عباد را بپوشى و موى سر خود بتراشى و به اين حال به در خانه پادشاه
روى، پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين عمل از تو مىپرسد. آنگاه بگو: اين
همان چيزى است كه ديروز مرا به آن فراخواندى و سزاوار نيست كسى چيزى را براى مصاحب
خود بپسندد و خود با آن موافقت ننمايد و بر مشقت آن صبر نكند گمان من آن است كه
آنچه ديروز فرا مىخواندى محض خير و صلاح است و از اين حالى كه داريم بهتر است اى
پادشاه من مهيا شدهام، هر وقت اراده فرمايى برخيز تا متوجه آن كار شويم، وزير به
گفتار آن مرد عمل كرد و به سبب آن، سوءظن پادشاه زايل گشت.
آنگاه پادشاه فرمان داد جميع عباد را از بلادش بيرون كنند و آنها را به قتل تهديد
كرد و آنها هم گريختند و مخفى شدند.
روزى پادشاه به عزم شكار بيرون رفت و از دور دو مرد را مشاهده كرد و امر به احضار
آنان فرمود و چون آنها را آوردند ديد دو نفر عابد و زاهدند، به آنها گفت: چرا از
بلاد من بيرون نرفتهايد؟ گفتند رسولان تو فرمان تو را به ما رسانيدند و ما اينك در
راه خروجيم، پادشاه گفت: چرا پياد مىرويد؟ گفتند: ما مردمى ضعيفيم، چهار پا و توشه
نداريم و به اين سبب از ملك تو دير خارج مىشويم، پادشاه گفت: كسى كه از مرگ
مىترسد و مركب و توشه هم ندارد بيشتر شتاب مىكند، گفتند: ما از مرگ نمىترسيم
بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است.
پادشاه گفت: چگونه از مرگ نمىترسيد و حال آنكه خود مىگوئيد: رسولان تو آمدند و
وعده كشتن به ما دادند و ما اينك در راه خروجيم، آيا اين گريختن از مرگ نيست؟
گفتند: ما از ترس مرگ نمىگريزيم، و از تو ترسى در دل نداريم وليكن از آن مىگريزيم
كه مبادا خود به دست خويشتن خود را به هلاكت اندازيم و نزد خداوند معاقب باشيم.
پادشاه از اين سخن به غضب آمد و فرمان داد تا آن دو را بسوزانند و بقيه عابدان را
نيز دستگير كنند و به آتش بسوزانند و روساى بتپرستان همت خود را بر دستگيرى عباد و
زهاد مصروف كردند و جمع كثيرى از آنها را در آتش سوزانيدند سنت آتش زدن مردگان از
اين زمان در سرزمين هند جارى شد و در سر تاسر هندوستان تنها گروه اندكى از عابدان و
زاهدان باقى مادند كه نخواستند از آن بلاد بيرون روند و غايب و مختفى شدند تا
بتوانند هادى و داعى ديگران باشند.
پسر پادشاه بزرگ مىشد و در نهايت قوت و قدرت و حسن و جمال و عقل و علم و كمال نشو
و نما مىكرد، وليكن تنها به او آدابى كه پادشاهان نيازمند آن هستند آموخته بودند و
هيچ سخنى از مرگ و زوال و فنا نزد وى مذكور نساختند و دانش و هوش و حافظه اين پسر
به حدى بود كه نزد مردم از عجائب محسوب مىگرديد و پدرش نمىدانست كه از اين حالت و
مرتبت فرزند شاد باشد و يا محزون؟ زيرا مىترسيد كه فهم و قابليت باعث حصول آن امرى
شود كه منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
و آن پسر به فراست دريافت كه او را در آن شهر محبوس كردهاند و از بيرون رفتن او
ممانعت مىكنند و از گفت و شنود با مردم بيگانه او را باز مىدارند و پاسبانان به
حراست و حفظ او قيام كردهاند، از اينرو شكى در خاطر او بهم رسيد و در سبب آن حيران
ماند و با خود گفت: اين جماعت صلاح مرا بهتر مىدانند اما چون سن و تجربهاش افزون
شد با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست و مرا
سزاوار نيست كه در كارهاى خود تقليد آنان كنم و تصميم گرفت چون پدرش به نزد او آمد
حقيقت را از وى بپرسد اما بعد از آن با خود گفت اين امر از جانب پدر من است و او
مرا بر اين سر مطلع نخواهد كرد، بايد از كسى پرسش كنم كه اميد استكشاف اين امر از
او داشته باشم. و در زمره مربيان او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود و
اين پسر به او انس بيشترى داشت و اميدوار بود كه حقيقت اين حال از ناحيه او معلوم
گردد، پس ملاطفت و مهربانى را نسبت به او افزون كرد و شبى از شبها با نهايت ملاطفت
و نرمى با او آغاز سخن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى و از هر كس ديگر به من
نزديكترى و بعد از آن گاه از روى تطميع و گاه از روى تهديد سخن مىگفت تا آنكه گفت:
گمان من آن است كه پادشاهى پس از پدر به من خواهد رسيد و در آن حال تو در نزد من
يكى از دو حال را خواهى داشت، يا مرتبت و منزلت تو از هر كس بيشتر خواهد بود و يا
بد حالترين مردم خواهى بود.
مربى گفت: چرا خوف آن داشته باشم كه نزد تو بدترين مردمان باشم؟ گفت: اگر حقيقتى را
از من پنهان كرده باشى و فردا آن را از ديگرى بشنوم به سختى از تو انتقام خواهم
گرفت، مربى آثار صدق از فحواى كلام پسر پادشاه استنباط كرد و اميدوار شد كه به وعده
خود وفا كند، آنگاه حقيقت حال را به تمامى از گفته منجمان و آنچه كه پدرش از آنها
منع كرده است به او باز گفت. پسر پادشاه از او سپاسگزارى كرد و آن راز را مخفى نگاه
داشت تا روزى كه پدر به نزد او آمد.
پسر گفت: اى پدرجان! اگر چه من كودكم اما خود را مىبينم و اختلاف احوال خود را
مىنگرم و به آنچه برايم يادآورى نشود و تعريف نگردد آگاهم و مىدانم پيوسته در
اينجا نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال پايدار نخواهى ماند، زود باشد كه روزگار
تو را از خود بگرداند اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى
دارى، اين امر بر من پوشيده نيست و اگر مرا از بيرون رفتن حبس كردهاى و از اختلاط
با مردمان باز داشتهاى تا نفسم به غير اين حالت مشتاق نشود، بدان كه نفس من از شوق
آن چيزى كه ميان من و او حائل شدهاى بىقرار است به حدى كه به غير از آن خيالى
ديگر ندارم و دلم به هيچ امر ديگر الفت نمىگيرد، اى پدر! مرا از اين زندان خلاصى
ده و از امور مكروه بر حذر كن تا از آن احتراز نمايم و رضاى تو را اختيار كنم.
چون پادشاه اين سخنان را از پسر شنيد دانست كه او از حقيقت احوال مطلع شده است و
حبس و منع او موجب زيادتى حرص او بر خلاصى مىشود.. آنگاه گفت: اى پسر! مقصود من از
منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه طبع تو باشد به نظر تو در
نيايد و هر چه مىبينى موافق طبع تو باشد و هر چه مىشنوى باعث سرور و خوشحالى تو
بشود و اگر ميل تو در غير اين است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمىكنم.
بعد از آن پادشاه فرمان داد كه پسرش را بر مركبهاى زينت شده سوار كنند و از سر راه
او هر امر ناخوش و زشتى را دور سازند و در طريق او اسباب لعب و طرب را از دف و نى و
غير آنها فراهم آورند و چنين كردند و پس از آن شاهزاده بسيار بر مركب مىنشست و گشت
و گذار مىكرد.
روزى شاهزاده در حالى كه موكلان از او غافل بودند بر راهى عبور كرد و به دو نفر
سائلى بر خورد كه يكى از آنها بدنش ورم كرده و رنگش زرد شده بود و آب و رنگ بر
صورتش نبود و منظرش به زشتى گرائيده بود و ديگرى نابينايى بود كه آن ديگرى دست وى
را گرفته و راه مىبرد چون شاهزاده آنها را ديد بر خود لرزيد و از حال آنها پرسش
كرد، گفتند: صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت را در وى ظاهر كرده است و آن
ديگر آفتى به ديدههايش رسيده است و او را نابينا ساخته است شاهزاده گفت: آيا اين
آفتها در ميان ساير مردمان هم هست؟ گفتند: آرى، گفت: آيا كسى هست كه از اين آفتها
ايمن باشد؟ گفتند: نه، شاهزاده غمگين و محزون و گريان به خانه خود بازگشت در حالى
كه عظمت پادشاهى و شاهزادگى در ديدگانش خفيف گرديده بود و چند روزى در اين حال و
انديشه بود.
بعد از آن دوباره بر مركب سوار شد و در اثناى راه پيرمردى را ديد كه از پيرى پشتش
خم و حياتش متغير و مويهايش سپيد و رخسارش سياه گرديده بود و از ضعف پيرى گامها را
كوتاه بر مىداشت، شاهزاده از ديدار او شگفت زده شد و از حال او پرسيد: گفتند: اين
حالت پيرى است، گفت: در چه وقت آدمى به اين مرتبه مىرسد؟ گفتند: در حدود صد سالگى،
گفت: حالت پس از آن چيست؟ گفتند: مرگ. گفت: آيا براى آدمى آنچه از عمر خواهد ميسر
نخواهد شد؟ گفتند: نه، بلكه در اندك زمانى بدين حال مىرسد كه مىبينى.
گفت: ماه سى روز است و سال دوازده ماه و انقضاى عمر صد سال و چه زود روزها ماه را
پر مىسازد و چه زود ماهها سال را پر مىكند و چه زود سالها عمر آدمى را فانى
مىكند، آنگاه به خانه خود بازگشت و اين سخن را مكرر بر زبان جارى مىكرد.
شاهزاده سراسر آن شب را بيدار بود و خواب به چشمانش نمىرفت او دلى زنده و پاك و
عقلى مستقيم داشت، نسيان و غفلت بر او چيره نمىشد و بدين سبب غم و اندوه بر وى
غالب آمد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى آن نهاد و با اين حال با پدر خود مدارا
مىكرد و حال خود را از او مخفى مىنمود و هر كس سخنى مىگفت بدان گوش فرا مىداد
تا شايد كلامى بشنود كه موجب هدايتش باشد. روزى با آن شخص كه راز خود را از او
پرسيده بود خلوت كرد و از او پرسيد: آيا كسى را مىشناسى كه حال او غير حال ما باشد
و طريقى غير طريق ما بپيمايد؟ آن مرد گفت: آرى، جماعتى بودند كه آنان را عباد
مىگفتند ترك دنيا و طلب آخرت مىكردند و ايشان را سخنان و علومى بود كه ديگران
آشناى به آنها نبودند، وليكن با آنها عناد ورزيدند و دشمنى كردند و به آتش
سوزانيدند و پادشاه همگى آنها را از مملكت بيرون راند و معلوم نيست كسى از آنها در
بلاد ما باشد، زيرا از ترس پادشاه خود را پنهان كردهاند
و انتظار فرج مىكشند تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را
هدايت كنند و پيوسته دوستان خدا در زمانهاى دولتهاى باطل چنين بودهاند و سنت و
طريقه ايشان همين بوده است.
شاهزاده از اين خبر دلتنگ شد و حزن و اندوه عميقى بر وى مستولى گرديد و مانند كسى
شده بود كه چيزى گم كرده باشد و چارهاى از آن نداشته باشد، و آوازه عقل و علم و
كمال و تفكر و تدبر و فهم و زهد و ترك دنياى شاهزاده در اطراف عالم منتشر شد.
اين خبر به مردى از اهل دين و عبادت رسيد كه به او بلوهر مىگفتند و در سرزمين
سرانديب زندگانى مىكرد، او مردى عابد و حكيم بود و بر كشتى سوار شد و به جانب
سولابط آمد و قصد قصر شاهزاده را كرد و ملازم آنجا شد، لباس عباد را از تن بركند و
در زى تجار در آمد و به در خانه شاهزاده آمد و شد مىكرد تا آنكه دوستان و ياران و
اهل قصر را شناخت و چون لطف مربى شاهزاده و منزلت والاى وى را دانست وى را زير نظر
گرفت و در خلوت به او گفت: من مردى از تاجران سرانديب هستم و چند روزى است كه به
اين ولايت آمدهام و متاعى گرانبها و نفيس و ارزشمند دارم و در جستجوى مرد موثقى
بودم و تو را برگزيدم، متاع من از كبريت احمر بهتر است، كور را بينا مىكند و كر را
شنوا مىگرداند و دواى جمله دردهاست و آدمى را از ضعف به قوت مىآورد و از ديوانگى
حفظ مىكند و بر دشمن يارى مىدهد و كسى را سزاوارتر از شاهزاده نديدم تا كالاى
خويش را به وى تقديم كنم اگر مصلحت مىدانى اوصاف متاع من در نزد وى بازگو چنانچه
اين متاع به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم كه اگر او متاع مرا
ببيند قدرش را خواهد دانست.
مربى شاهزاده به حكيم گفت: تو سخنى مىگويى كه ما تاكنون از كسى چنين سخنانى
نشنيدهايم و نيكو و عاقل مىنمايى وليكن فردى مثل ما تا حقيقت چيزى را نداند آن را
نقل نمىكند، تو متاع خود را به من بنما اگر آن را قابل دانستم به شاهزاده عرضه
خواهم كرد.
بلوهر گفت: من در ديده تو ضعفى مشاهده مىكنم و مىترسم اگر به متاع من نمايى ديه
تو تاب دين آن نياورد و ضايع شود، اما شاهزاده جوان و ديدهاش صحيح است و بر ديده
او اين خوف را ندارم، نظرى به متاع كند اگر او را خوش آيد در قيمت آن با وى مضايقه
نمىكنم و اگر نخواهد نقصانى و تعبى براى او نخواهد بود، متاع عظيمى است حيف است
شاهزاده را محروم گردانى و اين خبر را به وى نرسانى، آن مربى به نزد شاهزاده رفت و
خبر بلوهر را به عرض رسانيد شاهزاده در دلش افتاد كه نيازمنديش از ناحيه بلوهر زايل
خواهد شد، آنگاه گفت: چون شب شود البته آن مرد تاجر را در پنهانى نزد من آور كه اين
چين امر عظيمى را نمىتوان سهل شمرد.
آن مربى به بلوهر پيام رسانيد كه براى ملاقات با شاهزاده مهيا باشد، بلوهر سبدى كه
كتابهاى خود را در آن مىگذاشت برداشت مربى گفت: اين سبد چيست؟ گفت: متاع من در اين
سبد است مرا به نزد او ببر. او را به نزد شاهزاده برد و چون داخل شد سلام كرد،
شاهزاده در نهايت تعظيم و تكريم سلام او را پاسخ گفت: و آن مربى خارج شد، حكيم به
خلوت نزد شاهزاده نشست و گفت: اى شاهزاده مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت
تحيت فرمودى، شاهزاده گفت: تو را براى آن تعظيم كردم كه اميدوارى بسيارى به تو
دارم، حكيم گفت: اكنون كه با من چنين سلوك كردى پس اين حكايت را بشنو.
در گوشهاى از دنيا پادشاهى به خير و خوبى معروف بود، روزى با لشكر خود به راهى
مىرفت كه به ناگاه دو نفر را ديد كه جامههاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و
درويشى در آنها ظاهر بود، چون نظرش بر آنها افتاد از مركب فرود آمد و ايشان را تحيت
گفت و با آن دو مصافحه كرد، چون وزراء اين حال را مشاهده كردند غمين شدند و به نزد
برادر پادشاه كه بر او جسور بود آمدند و گفتند: امروز پادشاه خود را خوار ساخت و
اهل مملكت خود را رسوا نمود، براى دو نفر پست و بىمقدار بر زمين افتاد، سزاوار است
كه او را ملامت نمايى تا ديگر چنين نكند. برادر پادشاه به گفته وزراء عمل كرد و
پادشاه را ملامت كرد و پادشاه در جواب او سخنى گفت و او ندانست كه پادشاه راضى و
خشنود است و يا آنكه رنجيده است برادر به خانه خود برگشت و چند روز بر اين منوال
بگذشت، بعد از آن پادشاه به منادى خود كه او را منادى مرگ مىگفتند فرمان داد تا
نداى مرگ در خانه برادر خود سر دهد. طريقه آن پادشاه چنان بود كه اگر اراده قتل كسى
را داشت به آن منادى فرمان مىداد كه در سراى او ندا كند، پس از اين ندا نوحه و
شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد و او جامه مرگ پوشيد و به در خانه پادشاه آمد و
مىگريست و موى ريش خود را مىكند، چون پادشاه از حضور او مطلع شد وى را طلبيد و
چون آمد بر زمين افتاد و فرياد واويلاه و وامصيبتاه برآورد و دو دست خود را به زارى
و تضرع بالا آورد. پادشاه او را به نزد خود خواند و گفت: اى بىخرد! آيا جزع مىكنى
از نداى آن منادى كه بر در خانه تو ندا كرده است به امر مخلوقى كه خالق تو نيست
بلكه برادر توست و تو مىدانى كه در پيشگاه من گناهى نكردهاى كه مستوجب كشتن باشى
و با اين حال مرا ملامت مىكنى كه چرا بر زمين افتادم در حالى كه منادى پروردگار
خود را ديدم و من از شما داناترم به گناهانى كه بر درگاه پروردگارم كردهام، برو،
من دانستم كه وزراى من تو را بر اين كار برانگيخته و فريب دادهاند، زود باشد كه
خطاى آنها بر ايشان ظاهر گردد.
آنگه فرمان داد تا چهر تابوت از چوب ساختند و دستور داد دو تاى آنها را به طلا زينت
كردند و دو تاى ديگر را به قير اندودند، بعد از آن دو تابوت قير اندود و از طلا و
ياقوت و زبرجد پر ساختند و دو تابوت زينت شده با طلا را از مردار و خون و فضله
آكنده كردند و در آنها را محكم بستند، آنگاه وزرا و اشرافى را كه گمان مىبرد ايشان
او را بر آن عمل ملامت كردهاند فراخواند و تابوتها را بر آنها عرضه كرد و گفت:
مثل اين دو تابوت مثل آن دو مردى است كه شما حقير و خوار شمرديد، لباس و ظاهر آنها
را سهل شمرديد و حال آنكه باطن آنها از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير مناقب
خير آكنده بود، مناقبى كه از ياقوت و لؤلؤ و جواهر و طلا برتر است.
بعد از آن فرمان داد تابوتهاى طلا را گشودند و اهل مجلس از زشتى منظر و گند و تعفن
آنها بر خود بلرزيد و متأذى شدند. پادشاه گفت: اين دو تابوت مثل آن قوم است كه
ظاهرشان را با جامه و لباس آراستهاند و باطنشان از انواع بديها از قبيل جهل و كورى
و دروغ آكنده است كه از اين مردارها به مراتب رسواتر و شنيعتر و بدنماتر است. همه
وزرا و اشراف گفتند: اى پادشاه! منظور شما را يافتيم و به خطاى خود واقف شديم و پند
گرفتيم.
آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اين مثل شماست كه مرا تحيت فرمودى و اكرام كردى.
شاهزاده كه تكيه زده بود چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: اى حكيم باز هم از
اين مثلها بازگو حكيم گفت: زارع بذر نيكويى را براى كاشتن مىآورد و چون كفى از آن
را برگرفت و پاشيد، بعضى از آنها بر كنار راه مىافتد و بعد از اندك زمانى مرغان آن
را مىربايند و بعضى ديگر بر سنگى مىافتد كه اندكى خاك و رطوبت بر روى آن است كه
آن دانهها سبز مىشود و به حركت مىآيد و چون ريشهاش به سنگ رسد حيات خود را از
دست مىدهد و خشك مىشود، و بعضى ديگر بر زمين پرخارى مىافتد كه چون روئيد و خوشه
داد آن علفها و خارها بر آن مىپيچد و آن را ضايع و تباه مىسازد و تنها آن بذرى كه
بر زمين پاكيزه واقع شده است هر چند اندك باشد سالم مىماند و رشد مىكند. زارع
همان حكيم است و بذر او انواع سخنان حكيمانه او و آن دانه هايى كه بر كنار راه
مىافتد و مرغان آن را مىربايند سخنى است كه گوش آن را مىشنود و در دل اثر
نمىكند و آنچه كه بر سنگى مىافتد كه اندكى خاك و رطوبت بر آن است و ريشهاش خشك
مىشود، سخنى است كه كسى آن را بشنود و او را خوش آيد و به آن دل بدهد و آن را
بفهمد، اما ضبط آن ننمايد و مالك آن نشود و آنچه كه رويد و خار و علف آن را تباه
كند سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط كند و چون هنگام عمل به آن فرا رسد خار
و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى مانع او گردد و او را تباه سازد. و اما آنچه سالم
ماند و به بار آيد سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آن را ظبط كند و شخص عزم
كرده باشد كه آن را عمل كند و اين در وقتى است كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات
ذميمه را از دل بركنده و آن را تطهير كرده باشد.