كمال الدين و تمام النعمه ، جلد۲

شيخ صدوق ابى جعفر محمد بن على بن الحسين قمى قدس سره
مترجم: منصور پهلوان

- ۲۶ -


داستان بلوهر و بوذاسف‏

محمد بن زكريا گويد: راويان اخبار چنين روايت كنند كه در زمانهاى گذشته در هندوستان پادشاهى بود كه لشكريانى فراوان و كشورى پهناور داشت، مردم از او مى‏ترسيدند و بر دشمنانش پيروز بود و با وجود اين مردى شهوت ران و اهل عيش و نوش و پيرو هوى و هوس بود، هر كس از اين شيوه دنياپرستى او تمجيد مى‏كرد نزد او عزيز و گرامى بود و هر كس كار ديگرى به او پيشنهاد مى‏كرد و از فرمان وى سر مى‏پيچيد دشمن و فريبكار به حساب مى‏آمد، از دوران كودكى و نوجوانى به پادشاهى رسيده بود و داراى انديشه‏اى‏

اصيل و لسانى بليغ بود، تدبير امور مردم و اداره كردن آنها را نيكو مى‏دانست و مردم هم او را به اين صفت شناخته بودند و منقاد و مطيع وى بودند و هر سخت و آسانى در برابر وى خاضع بود، مستى جوانى و مستى پادشاهى و شهوت و خود بينى در وى جمع شده بود و پيروزى بر دشمنان و تسلط بر مردم و انقياد آنها نيز بر آن افزوده بود، مردم را مى‏كشت و حقير مى‏شمرد و چون مردم او را مى‏ستودند و كارش را تمجيد مى‏كردند بر عجب و تكبر وى مى‏افزود، همتى جز دنيا نداشت و دنيا هم به او روى آورده بود و هر چه مى‏خواست بدان مى‏رسيد، جز آنكه فرزندانش همه دختر بودند و پسرى برايش به دنيا نيامد، پيش از آنكه وى به سلطنت برسد دين رواج يافته بود و دينداران فراوان شده بودند و شيطان دشمنى با دين و دينداران را در نظر وى آراست و به واسطه ترس از پادشاهى خود بر دينداران آسيب رسانيد و آنان را تبعيد كرد و بت‏پرستان را مقرب كرد و براى آنها بتهايى از طلا و نقره ساخت و آنان را محترم و شريف شمرده و بر بتهاى آنان سجده كرد.

چون مردم چنين ديدند به پرستش بتها شتافتند و دينداران را خوار شمردند. روزى از روزها پادشاه احوال يكى از شهروندان مورد عنايت و صاحب منزلت خود را پرسيد و مى‏خواست او را معاون خود در بعضى از امور قرار بدهد و او را احترام و تكريم مى‏كرد. گفتند: پادشاها او از دنيا كناره‏گيرى كرده و به جمع زاهدان پيوسته است، اين گزارش بر او گران آمد و به دنبال او فرستاد و او را آوردند و چون او را در لباس اهل زهد و رياضت ديد به او تندى كرد و دشنام داد و گفت: مگر تو از چاكران درگاه ما و از رجال و اشراف مملكت ما نيستى؟

چرا خود را رسوا كردى و خاندان و اموالت را تباه ساختى و دنبال زيانكاران و بى‏كاران را گرفتى و خود را مضحكه و ضرب المثل قرار دادى؟ من تو را براى كارهاى مهم و يارى رساندن در امور خطير آماده كرده بودم. گفت: اى پادشاه! اگر من بر تو حقى ندارم، عقلت بر تو حقوقى دارد، بدون خشم و غضب گفته مرا گوش كن و پس از فهم و درك به هر چه خواهى فرمان ده كه غضب دشمن عقل است و ميان فهم و صاحبش حائل مى‏شود. پادشاه گفت: هر چه مى‏خواهى بگو.

زاهد گفت: آيا تو مرا سرزنش مى‏كنى كه بر خود گناهى كرده‏ام يا سابقه گناهى بر تو دارم؟

پادشاه گفت: نزد من گناهى كه بر خود كرده‏اى از بزرگترين گناه است و كسى از رعاياى من حق ندارد خود را به هلاكت بيندازد و من از او صرف نظر نمايم اگر تو خود را هلاك كنى مثل اين است كه يكى از اهل كشور مرا كه مسئول حفظ او هستم هلاك كرده‏اى و از تو بازخواست مى‏كنم چون خود را به هلاكت افكنده‏اى. زاهد گفت: پادشاها تو نبايد بدون دليل عليه من حكم كنى و دليل بايد در محكمه قاضى طرح شود و در ميان مردم كسى نيست كه عليه تو داورى كند ولى در وجود تو قاضيانى هستند كه من به داورى بعضى از آنها راضى هستم و از داورى بعضى ديگر بيمناكم.

پادشاه گفت: آن قاضيان كيانند؟ گفت: آنكه به قضاى او راضيم عقل توست و آنكه از قضاى او بيمناكم هواى نفس توست. پادشاه گفت: هر چه مى‏خواهى بگو و راست بگو و بگو از چه زمانى اين عقيده را پيداكرده‏اى و چه كسى تو را از راه به در كرده است؟ گفت: من در نوجوانى كلامى را شنيدم كه در دلم نشست و مانند دانه مزروع در دلم ريشه دوانيد و رشد كرد تا به غايتى كه چنانكه مى‏بينى درختى بارور گرديد و آن چنين بود كه شنيدم مردى مى‏گفت: نادان ناچيز را چيز به حساب مى‏آورد و چيز را ناچيز مى‏شمرد و كسى كه ناچيز را واننهد به حقيقت نمى‏رسد و كسى كه حقيقت را نبيند به وانهادن ناچيز خشنود نباشد و آن چيزى كه حقيقت است عبارت از آخرت است و آنچه كه ناچيز است عبارت از دنياست و اين كلام را پذيرفتم زيرا مى‏ديدم كه حيات دنيا مرگ و غناى آن فقر و شادى آن اندوه و سلامتى آن بيمارى و قوت آن ضعف و عزت آن خوارى است، و چگونه حيات آن مرگ نباشد در حالى كه حيات آن براى مرگ است و انسان يقين دارد كه حياتش برچيده شده و خواهد مرد، و چگونه غناى آن فقر نباشد در حالى كه هيچ كس چيزى را به دست نمى‏آورد مگر آنكه براى آن نيازمند چيز ديگرى مى‏شود كه از به دست آوردن آن گريزى ندارد.

براى مثال مردى كه نيازمند مركب سوارى است چون آن را به دست آورد نيازمند علوفه و تيمار دار و افسار و ابزار مى‏شود و چون آنها را به دست آورد براى هر كدام آنها نيازمند اشياى ديگرى مى‏شود كه گريزى از آنها نيست پس نياز چنين فردى كى منقضى خواهد شد؟ و چگونه شادى آن اندوه نباشد، در حالى كه هر كس يك وسيله شادى يافت از ناحيه همان شادى دچار اندوه مضاعف مى‏شود اگر به واسطه فرزند شاد است بايد در انتظار اندوه بيمارى و مرگ و آسيب وى باشد، و اگر به داشتن مال شاد است، هراس تلف شدن آن افزون بر آن شادى است و چون چنين است بهتر آن باشد كه كسى خود را به آن آلوده نسازد و چگونه سلامتى آن بيمارى نباشد در حالى كه سلامتى آن از اخلاط است و نزديكترين اخلاط به حيات خون است و خون خودش مايه مرگ ناگهانى و درد گلو و طاعون و درد اعضاى بدن و بيمارى قلبى مى‏شود، و چگونه قوت آن ضعف نباشد در حالى كه قدرت مضرات را گرد مى‏آورد، و چگونه عزت آن خوارى نباشد در حالى كه هيچ عزتى ديده نشده است جز آنكه براى اهل خود خوارى طولانى به دنبال داشته است، علاوه بر آنكه ايام عزت كوتاه و ايام خوارى طولانى است و سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه بساط دنياى او گسترده و حاجتش روا شده است، و هر ساعت و هر لحظه منتظر است مالش از ميان برود و نيازمند شود خويشاونديش ربوده شود و آنچه گرد آورده غارت شود و آنچه ساخته است از بنيان منهدم شود و مرگ به جمع او راه يابد و مستاصل گردد و به همه عزيزان خود داغدار گردد.

پس نزد تو اى پادشاه مذمت مى‏كنم دنيايى را كه آنچه عطا كرد باز مى‏گيرد و وبال آن بر گردن آدمى مى‏ماند و بر هر كه جامه‏اى پوشانيد از او مى‏كند و وى را عريان مى‏سازد و هر كه را بلند كرد پست مى‏گرداند و به جزع و بى‏تابى مى‏افكند و عاشقان و طالبان خود را ترك مى‏كند و به شقاوت و محنت مى‏افكند و گمراه كننده است كسى را كه اطاعتش كند و به آن مغرور شود و غدار است بر هر كسى كه از آن ايمن باشد و بر آن اعتماد كند، حقا دنيا مركبى است سركش و مصاحبى است خائن و بى‏وفا و راهى است لغزنده و منزلى است در غايت پستى، گرامى دارنده‏اى است كه كسى را گرامى نداشت جز آنكه در عاقبت وى را خوار ساخت، محبوبه‏اى است كه هرگز به كسى محبت نكرد، ملازمت او را كنند اما او ملازم هيچ كس نگرديده است، به آن وفا كنند و آن غدر و مكر مى‏كند. و به او راست مى‏گويند و او دروغ مى‏گويد، با آن در وعده وفا كنند ولى آن خلف وعده مى‏كند و با هر كس كه با آن راست است كجى مى‏كند و قدرتمندان آن را به بازى مى‏گيرد، در حالى كه به كسى طعام مى‏دهد ناگاه او را طعمه ديگرى مى‏سازد، و در حالى كه او را خدمت مى‏كند ناگاه او را خدمتكار ديگرى مى‏گرداند و در حالى كه او را مى‏خنداند ناگاه بر او مى‏خندد، و در اثناى آنكه او را به شماتت ديگران وا مى‏دارد ناگاه او را مورد شماتت قرار مى‏دهد، و در حالى كه او را بر ديگران گريان مى‏سازد ناگاه ديگران را بر وى گريان مى‏كند، و در هنگامى كه دستش را به عطا مى‏گشايد ناگاه او را مسالت و گدايى وا مى‏دارد، و در عين عزت او را ذليل مى‏كند، و در عين بزرگوارى او را خوار مى‏سازد، و در اثناى بزرگى حقير مى‏سازد، و در اثناى رفعت به پستى مى‏افكند و بهد از آنكه مطيع او شد نافرمانيش مى‏كند، و پس از سرور به اندوه مى‏افكند، و پس از سيرى به گرسنگى مبتلا مى‏كند، و در ميانه حيات مى‏ميراند.

پس اف باد بر خانه‏اى كه حالش چنين و كردارش چنان باشد، صبح تاج سرورى بر سر شخصى مى‏گذارد و شب روى او را بر خاك مذلت مى‏مالد، شب دستش را با دستبند طلا زينب مى‏دهد و صبح دستش را به بند مى‏كشد، صبح بر تخت پادشاهى مى‏نشاند و شب به زندانش مى‏افكند، شب فرش ديبا برايش مى‏گسترد و صبح خاك را بستر او مى‏گرداند، صبح آلات لهو و لعب برايش مهيا مى‏كند و شب نوحه گران را به نوحه‏اش وا مى‏دارد، شب او را به حالى مى‏افكند كه اهلش به او تقرب جويند و روز كارى مى‏كند كه همانها از او گريزان شوند، بامداد او را خوشبو مى‏سازد و شامگاه او را مبدل به جيفه گنديده‏اى مى‏گرداند، چنين شخصى در دنيا پيوسته در ترس از سطوت و قهرهاى آن از است و از بلايا و فتنه‏هاى آن نجات ندارد، نفس از چيزهاى تازه دنيا و چشم از امور خوش - آيند آن لذت مى‏برد و دستش به گردآورى متاع دنيا مشغول است اما به زودى مرگ فرا مى‏رسد و دستش خالى مى‏ماند و ديده‏اش خشك مى‏شود: رفتند و افتادند و نابود شدند و به هلاكت آمدند و دنيا ديگرانى را به عوض آنها مى‏گيرد و به بدل آنها خشنود مى‏شود و امتى را در خانه‏هاى ديگران جا مى‏دهد و مانده خوراك جمعى را به جمعى ديگر مى‏خوراند، و اراذل را به جاى افاضل و ناتوانان را بر جاى خردمندان مى‏نشاند و اقوامى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى‏كشاند و از پياده روى به مركب سوارى و از شدت به نعمت و از تعب به استراحت مى‏رساند و چون آنها را غرق اين نعمتها و راحتها كرد منقلب مى‏سازد و آسايش و قوا را از آنها باز مى‏ستاند و آنان را به نهايت عجز و فقر و سختى مى‏افكند.

و اما اى پادشاه! آنچه گفتى كه من اهل خود را ترك و ضايع كرده‏ام، من چنين نكرده‏ام، بلكه به آنها پيوسته‏ام و براى آنها از هر چيزى بريده‏ام، وليكن بر ديه من مدتى پرده غفلت آويخته بود و گويا ديدگانم مسحور بود، اهل و غريب را از يكديگر تميز نمى‏دادم و دوست و دشمن خود را نمى‏شناختم و چون پرده سحر از پيش ديدگانم برخاست و ديدگانم صحيح و بينا شد ميان دوست و دشمن و يار و بيگانه تميز قائل شدم و دانستم آنهايى كه اهل و دوست و برادر و آشنا مى‏شمردم جانوران درنده‏اى بودند كه همگى در مقام اضرار من بودند و همتشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود وليكن مراتب آنها در اضرار به حسب اختلاف قوت و ضعف مختلف بود، بعضى در تندى و شدت مانند شير بودند و بعضى ديگر در غارت كردن مانند گرگ بودند و بعضى ديگر در سر و صدا مانند سگ بودند و بعضى ديگر در حيله و دزدى مانند روباه بودند و مقصود همه آنها اضرار به من بود ليكن از راههاى مختلف.

اى پادشاه! تو با اين عظمتى كه دارى از ملك و پادشاهى و فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر در حال خود نيك بنگرى خواهى دانست كه تنها و بى‏كس و از جميع مردمان روى زمين حتى يك دوست هم ندارى، زيرا مى‏دانى كه آنان فرمانبردار تو نيستند بلكه دشمن تواند، و آنان كه رعيت و فرمانبردار تواند گروهى پر حسد از اهل عداوت و نفاقند كه دشمنى آنها بر تو از دشمنى جانوران درنده و خشم آنها بر تو از خشم طوايف ديگرى كه مطيع تو نيستند بيشتر است و چون در حال فرمانبران و يارى دهندگان و خويشان خود بنگرى در مى‏يابى كه آنها كار تو را براى دريافت مزد انجام مى‏دهند و همگى آنها تمايل دارند كه كار كمترى انجام دهند و مزد بيشترى دريافت كنند و چون در حال خاصان و خويشان نزديك خود بنگرى مى‏يابى كه تو مشقت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود تحميل كرده و نسبت به آنها به منزله غلامى شده‏اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، با اين حال هيچ يك از آنها از تو راضى نيستند، هر چند جميع مال خود را بر آنها قسمت كنى و اگر مقررى آنها را از ايشان برگيرى البته با تو دشمن خواهند شد، پس معلوم شد كه بى‏كس و تنهايى و خويش و مالى ندارى.

اما من كه صاحب اهل و مال و برادران و خواهران و دوستانم، مرا نمى‏خورند و براى خوردن مرا نمى‏خواهند، من دوست ايشانم و ايشان دوست من‏اند و هرگز دوستى ميان من و آنها زايل نمى‏شود و ايشان ناصح و خيرخواه من‏اند و من نيز ناصح و خيرخواه ايشانم، نفاق در ميان من و آنها نيست، ايشان به من راست مى‏گويند و من هم به آنها راست مى‏گويم و دروغ در ميان ما نيست، با يكديگر دوستى داريم و دشمنى در ميان ما نيست، يكديگر را يارى مى‏كنيم و همديگر را فرو نمى‏گذاريم، خير و خوبى را خواستارند، اگر من نيز خواستار آن شوم خوف آن ندارند كه من بر آنها غلبه كنم و خير ايشان را از آنها باز گيرم و آن را به خود اختصاص دهم و فساد و حسدى در ميان ما نيست، ايشان براى من كار مى‏كنند و من نيز براى آنها به خاطر اجورى كارى مى‏كنم كه هرگز تمام نمى‏شود و آن عمل پيوسته در ميان ما برقرار است، اگر گمراه شوم آنان هاديان من‏اند، و اگر نابينا شوم آنان نور بصر من خواهند بود، و اگر بر من بتازند دژ استوار من خواهند بود، و اگر به سوى من تير افكنند سپر من خواهند شد، اگر بترسم اعوان من خواهند بود، من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده‏ايم، ذخاير و مكاسب دنيا را ترك كرده و آن را براى اهل دنيا گذاشته‏ايم و در تكاثر با كسى منازعه نمى‏كنيم و بر يكديگر ستم روا نمى‏داريم و دشمنى و تباهى و حسد و جدايى در ميان ما نيست، اى پادشاه اينها اهل و خويشان من‏اند، برادران و نزديكان و دوستان من اينها هستند آنها را دوست مى‏دارم و از غير آنها بريده‏ام و چون آنها را شناختم كسانى را كه مسحورانه به آنها مى‏نگريستم رها ساختم و درخواست سلامتى از آنها را رد كرده‏ام.

اى پادشاه! اين است دنيايى كه تو را از آن خبر دادم و در حقيقت پوچ و ناچيز است و حسب و نسب و عاقبت آن چنين است كه شنيدى، چون دنيا را به اين اوصاف شناختم تركش كردم و امر اصيل حقيقى را كه آخرت باشد شناختم و آن را اختيار كردم و اگر بخواهى آنچه را كه دانسته‏ام از اوصاف آخرت كه امرى اصيل است برايت تعريف كنم پس مهياى شنيدن باش تا بشنوى آنچه را كه نشنيده‏اى.

اين سخنان در دل سنگ پادشاه هيچ تاثير نكرد و گفت: تو دروغ مى‏گويى و به حقيقتى نرسيده‏اى و به غير از تعب و رنج و مشقت بهره‏اى نبرده‏اى، بيرون رو و در مملكت من مباش كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد خواهى كرد.

تولد بوذاسف‏

و در اين ايام براى پادشاه پسرى متولد شد از آن پس كه از داشتن فرزند ذكور نااميد گشته بود، پسرى كه در زيبايى و جمال نورانيت روزگار مانند آن را نديده بود و چندان از ولادت اين فرزند خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى قالب تهى كند و پنداشت بتهايى كه به عبادت آنها مشغول بوده آن فرزند را به او بخشيده‏اند و جميع خزائن خود را بر بتكده‏ها قسمت كرد و فرمان داد كه مردم به مدت يك سال به عيش و نوش مشغول شوند و آن فرزند را بوذاسف نام نهاد و دانشمندان و منجمان را گرد آورد تا طالع مولود را ملاحضه كنند و پس از تأمل گفتند: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى‏شود كه از شرافت و منزلت به مرتبه‏اى رسد كه هيچ كس در سرزمين هند به آن مرتبت نرسيده باشد و همه منجمان بر اين سخن اتفاق كردند جز آنكه يكى از منجمان گفت: گمان من اين است كه اين شرافت و بزرگى كه در طالع اوست مربوط به بزرگى و شرافت آخرت او باشد و مى‏پندارم كه او پيشواى دينى باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه شود، زيرا اين شرافتى كه در طالع اوست مربوط به شرافتهاى دنيوى نيست و شبيه شرافت اخروى است. اين سخن بر پادشاه گران آمد و او را محزون ساخت و نزديك بود شادى او در ولادت فرزند زايل گردد. منجمى كه اين سخن را گفته بود در نظر او از همه منجمان ديگر راستگوتر و داناتر بود، بعد از آن فرمان داد شهرى براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه بر آنان اعتماد داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر كرد و به آنها سفارش كرد كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا و زوال بر زبان نياورند تا آنكه زبانشان به ترك اين سخنان عادت كند و اين معانى از خاطرشان محو شود و فرمان داد كه چون آن پسر به حد تميز رسيد از اين باب سخنان نزد وى نگويند تا مبادا در دل او تاثير كند و به امور دين و عبادت راغب شود و مبالغه تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران خود نمود تا به غايتى كه هر يك را جاسوس و نگهبان ديگرى قرار داد و از ترس آنكه مبادا پسرش به جانب دينداران راغب شود بر آنها غضبناك گرديد.

و آن پادشاه وزيرى داشت كه جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود و به او خيانت نمى‏كرد و هيچ چيز را بر خيرخواهى وى ترجيح نمى‏داد و در هيچ كارى از كارهاى او سستى و تكاهل نمى‏كرد و هيچ كارى از كارهاى وى را ضايع و مهمل نمى‏گذاشت و با وجود اين مردى لطيف‏الطبع و خوش زبان بود و به خير و خوبى اشتهار داشت و همگى مردم او را دوست مى‏داشتند و از وى خشنود بودند وليكن مقربان پادشاه بر او حسد مى‏بردند و بر او تفوق مى‏طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع آنان گران بود.

وزير و مرد زمين‏گير

روزى از روزها پادشاه به قصد شكار بيرون رفت و آن وزير در خدمت او بود، وزير در ميان دره به مردى زمين‏گير برخورد كه در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت، وزير از حال او پرسش كرد، گفت مرا جانوران درنده آسيب رسانيده و به اين حال افكنده‏اند و وزير براى او دلسوزى كرد، آن مرد گفت: اى وزير! مرا با خود ببر و از من محافظت فرما كه از من سودى بسيار عايد تو خواهد شد. وزير گفت: من تو را محافظت مى‏كنم، هر چند اميد سودى از تو نباشد، وليكن بگو كه چه منفعتى از تو متصور است كه مرا به آن وعده مى‏دهى؟ آيا كارى انجام مى‏دهى؟ و يا اينكه هنرى دارى؟ آن مرد گفت: من رخنه سخن را مى‏بندم تا از آن فسادى بر صاحب سخن مترتب نشود، وزير به سخن او اعتمادى نكرد و دستور داد تا او را به خانه برند و معالجه كنند تا آنكه پس از مدتى امراى پادشاه براى دفع وزير آغاز به حيله‏گرى كردند و تدبيرها نمودند تا اينكه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه يكى از آنها به پادشاه چنين بگويد: اين وزير طمع در هلاكت تو دارد و مى‏خواهد پس از تو پادشاه بشود و پيوسته احسان و نيكى به مردم مى‏كند و مقدمات اين امر را فراهم مى‏سازد و اگر خواهى كه صدق اين مقال بر تو ظاهر شود به وزير بگو: كه مرا اين اراده پديد آمده است كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم و هنگامى كه اين سخن را با وزيرى مى‏گويى شادى و سرور را در سيماى او خواهى يافت، و اين حيله را براى آن كردند كه رقت قلب وزير را در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ مى‏دانستند و مى‏دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى‏كند و محبت بسيار به ايشان دارد و چنين پنداشتند كه از اين راه بر وى ظفر يابند.

پادشاه گفت: اگر از وزير چنين حالى را مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و چون وزير به خدمت وى درآمد پادشاه گفت: تو مى‏دانستى كه من بر دنيا و به دست آوردن ملك و پادشاهى حريص بودم، اكنون ايام گذشته خود را ياد مى‏كنم و مى‏بينم كه هيچ نفعى از آن عايد من نشده است و به زودى همه چيز زايل خواهد شد و در دست من چيزى نخواهد ماند، حال مى‏خواهم كه براى آخرت خود توشه برچينم چنانكه براى تحصيل دنيا چنين كردم و به عباد ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير! رأى تو در اين باب چيست؟ وزير از استماع اين سخنان رقيق القلب شد به حدى كه پادشاه نيز آن را دريافت، سپس گفت: اى پادشاه! آنچه باقى است و زوال ندارد، اگر چه به دشوارى به دست آيد سزاوار است آن را طلب كنند و هر چه فانى است و نابود مى‏شود، اگر چه آسان به دست آيد سزاوار است كه آن را ترك كنند. اى پادشاه! رايى نيكو دارى و اميدوارم كه حق تعالى شرف دنيا و آخرت را يكجا به تو بدهد. اما اين سخنان بر پادشاه گران آمد و كينه وزير را در دل گرفت ولى چيزى اظهار نكرد گرچه وزير آثار گرانى و تغير را در چهره پادشاه مشاهده كرد و محزون به خانه خود بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بوده و چه كسى اين دام را براى وى گسترده است و چاره آن چيست؟ در آن شب يكسره به اين حادثه مى‏انديشيد و خواب به چشمانش راه نيافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد كه گفته بود من رخنه سخن را مى‏بندم، او را طلب كرد و گفت: تو مى‏گفتى كه من شكاف سخن را سد مى‏كنم، آن مرد گفت: آرى مگر به چنين چيزى محتاج شده‏اى؟ وزير گفت: آرى من مصاحب اين پادشاه بودم از آن هنگام كه او به پادشاهى نرسيده بود تا امروز كه فرمانرواى مملكت است، در اين مدت از من دلگير نشده بود، زيرا مى‏دانست كه من خيرخواه و مشفق اويم و در همه امور خير او را بر خير خود ترجيح مى‏دهم، تا امروز كه او را از خود بسيار دور يافتم و گمان ندارم پس از اين با من بر سر شفقت آيد، آن مرد گفت: آيا براى اين امر هيچ سبب و علتى گمان مى‏برى؟ گفت: آرى، ديشب مرا طلبيد و آنچه گذشته بود به او باز گفت، آن مرد گفت: اكنون رخنه سخن را دانستم و آن را سد مى‏كنم تا فسادى از آن حاصل نشود، ان شاء الله.

بدان اى وزير كه پادشاه گمان برده است كه مى‏خواهى پادشاه دست از سلطنت بر دارد و تو بر جاى او بنشينى چاره آن است كه بامداد جامه‏ها و زينتهاى خود را فروگذارى و كهنه‏ترين لباس عباد را بپوشى و موى سر خود بتراشى و به اين حال به در خانه پادشاه روى، پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين عمل از تو مى‏پرسد. آنگاه بگو: اين همان چيزى است كه ديروز مرا به آن فراخواندى و سزاوار نيست كسى چيزى را براى مصاحب خود بپسندد و خود با آن موافقت ننمايد و بر مشقت آن صبر نكند گمان من آن است كه آنچه ديروز فرا مى‏خواندى محض خير و صلاح است و از اين حالى كه داريم بهتر است اى پادشاه من مهيا شده‏ام، هر وقت اراده فرمايى برخيز تا متوجه آن كار شويم، وزير به گفتار آن مرد عمل كرد و به سبب آن، سوءظن پادشاه زايل گشت.

آنگاه پادشاه فرمان داد جميع عباد را از بلادش بيرون كنند و آنها را به قتل تهديد كرد و آنها هم گريختند و مخفى شدند.

روزى پادشاه به عزم شكار بيرون رفت و از دور دو مرد را مشاهده كرد و امر به احضار آنان فرمود و چون آنها را آوردند ديد دو نفر عابد و زاهدند، به آنها گفت: چرا از بلاد من بيرون نرفته‏ايد؟ گفتند رسولان تو فرمان تو را به ما رسانيدند و ما اينك در راه خروجيم، پادشاه گفت: چرا پياد مى‏رويد؟ گفتند: ما مردمى ضعيفيم، چهار پا و توشه نداريم و به اين سبب از ملك تو دير خارج مى‏شويم، پادشاه گفت: كسى كه از مرگ مى‏ترسد و مركب و توشه هم ندارد بيشتر شتاب مى‏كند، گفتند: ما از مرگ نمى‏ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است.

پادشاه گفت: چگونه از مرگ نمى‏ترسيد و حال آنكه خود مى‏گوئيد: رسولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند و ما اينك در راه خروجيم، آيا اين گريختن از مرگ نيست؟

گفتند: ما از ترس مرگ نمى‏گريزيم، و از تو ترسى در دل نداريم وليكن از آن مى‏گريزيم كه مبادا خود به دست خويشتن خود را به هلاكت اندازيم و نزد خداوند معاقب باشيم. پادشاه از اين سخن به غضب آمد و فرمان داد تا آن دو را بسوزانند و بقيه عابدان را نيز دستگير كنند و به آتش بسوزانند و روساى بت‏پرستان همت خود را بر دستگيرى عباد و زهاد مصروف كردند و جمع كثيرى از آنها را در آتش سوزانيدند سنت آتش زدن مردگان از اين زمان در سرزمين هند جارى شد و در سر تاسر هندوستان تنها گروه اندكى از عابدان و زاهدان باقى مادند كه نخواستند از آن بلاد بيرون روند و غايب و مختفى شدند تا بتوانند هادى و داعى ديگران باشند.

پسر پادشاه بزرگ مى‏شد و در نهايت قوت و قدرت و حسن و جمال و عقل و علم و كمال نشو و نما مى‏كرد، وليكن تنها به او آدابى كه پادشاهان نيازمند آن هستند آموخته بودند و هيچ سخنى از مرگ و زوال و فنا نزد وى مذكور نساختند و دانش و هوش و حافظه اين پسر به حدى بود كه نزد مردم از عجائب محسوب مى‏گرديد و پدرش نمى‏دانست كه از اين حالت و مرتبت فرزند شاد باشد و يا محزون؟ زيرا مى‏ترسيد كه فهم و قابليت باعث حصول آن امرى شود كه منجم دانا در شأن او خبر داده بود.

و آن پسر به فراست دريافت كه او را در آن شهر محبوس كرده‏اند و از بيرون رفتن او ممانعت مى‏كنند و از گفت و شنود با مردم بيگانه او را باز مى‏دارند و پاسبانان به حراست و حفظ او قيام كرده‏اند، از اينرو شكى در خاطر او بهم رسيد و در سبب آن حيران ماند و با خود گفت: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى‏دانند اما چون سن و تجربه‏اش افزون شد با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست و مرا سزاوار نيست كه در كارهاى خود تقليد آنان كنم و تصميم گرفت چون پدرش به نزد او آمد حقيقت را از وى بپرسد اما بعد از آن با خود گفت اين امر از جانب پدر من است و او مرا بر اين سر مطلع نخواهد كرد، بايد از كسى پرسش كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم. و در زمره مربيان او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود و اين پسر به او انس بيشترى داشت و اميدوار بود كه حقيقت اين حال از ناحيه او معلوم گردد، پس ملاطفت و مهربانى را نسبت به او افزون كرد و شبى از شبها با نهايت ملاطفت و نرمى با او آغاز سخن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى و از هر كس ديگر به من نزديكترى و بعد از آن گاه از روى تطميع و گاه از روى تهديد سخن مى‏گفت تا آنكه گفت: گمان من آن است كه پادشاهى پس از پدر به من خواهد رسيد و در آن حال تو در نزد من يكى از دو حال را خواهى داشت، يا مرتبت و منزلت تو از هر كس بيشتر خواهد بود و يا بد حالترين مردم خواهى بود.

مربى گفت: چرا خوف آن داشته باشم كه نزد تو بدترين مردمان باشم؟ گفت: اگر حقيقتى را از من پنهان كرده باشى و فردا آن را از ديگرى بشنوم به سختى از تو انتقام خواهم گرفت، مربى آثار صدق از فحواى كلام پسر پادشاه استنباط كرد و اميدوار شد كه به وعده خود وفا كند، آنگاه حقيقت حال را به تمامى از گفته منجمان و آنچه كه پدرش از آنها منع كرده است به او باز گفت. پسر پادشاه از او سپاسگزارى كرد و آن راز را مخفى نگاه داشت تا روزى كه پدر به نزد او آمد.

پسر گفت: اى پدرجان! اگر چه من كودكم اما خود را مى‏بينم و اختلاف احوال خود را مى‏نگرم و به آنچه برايم يادآورى نشود و تعريف نگردد آگاهم و مى‏دانم پيوسته در اينجا نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال پايدار نخواهى ماند، زود باشد كه روزگار تو را از خود بگرداند اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى دارى، اين امر بر من پوشيده نيست و اگر مرا از بيرون رفتن حبس كرده‏اى و از اختلاط با مردمان باز داشته‏اى تا نفسم به غير اين حالت مشتاق نشود، بدان كه نفس من از شوق آن چيزى كه ميان من و او حائل شده‏اى بى‏قرار است به حدى كه به غير از آن خيالى ديگر ندارم و دلم به هيچ امر ديگر الفت نمى‏گيرد، اى پدر! مرا از اين زندان خلاصى ده و از امور مكروه بر حذر كن تا از آن احتراز نمايم و رضاى تو را اختيار كنم.

چون پادشاه اين سخنان را از پسر شنيد دانست كه او از حقيقت احوال مطلع شده است و حبس و منع او موجب زيادتى حرص او بر خلاصى مى‏شود.. آنگاه گفت: اى پسر! مقصود من از منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه طبع تو باشد به نظر تو در نيايد و هر چه مى‏بينى موافق طبع تو باشد و هر چه مى‏شنوى باعث سرور و خوشحالى تو بشود و اگر ميل تو در غير اين است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمى‏كنم.

بعد از آن پادشاه فرمان داد كه پسرش را بر مركبهاى زينت شده سوار كنند و از سر راه او هر امر ناخوش و زشتى را دور سازند و در طريق او اسباب لعب و طرب را از دف و نى و غير آنها فراهم آورند و چنين كردند و پس از آن شاهزاده بسيار بر مركب مى‏نشست و گشت و گذار مى‏كرد.

روزى شاهزاده در حالى كه موكلان از او غافل بودند بر راهى عبور كرد و به دو نفر سائلى بر خورد كه يكى از آنها بدنش ورم كرده و رنگش زرد شده بود و آب و رنگ بر صورتش نبود و منظرش به زشتى گرائيده بود و ديگرى نابينايى بود كه آن ديگرى دست وى را گرفته و راه مى‏برد چون شاهزاده آنها را ديد بر خود لرزيد و از حال آنها پرسش كرد، گفتند: صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت را در وى ظاهر كرده است و آن ديگر آفتى به ديده‏هايش رسيده است و او را نابينا ساخته است شاهزاده گفت: آيا اين آفتها در ميان ساير مردمان هم هست؟ گفتند: آرى، گفت: آيا كسى هست كه از اين آفتها ايمن باشد؟ گفتند: نه، شاهزاده غمگين و محزون و گريان به خانه خود بازگشت در حالى كه عظمت پادشاهى و شاهزادگى در ديدگانش خفيف گرديده بود و چند روزى در اين حال و انديشه بود.

بعد از آن دوباره بر مركب سوار شد و در اثناى راه پيرمردى را ديد كه از پيرى پشتش خم و حياتش متغير و مويهايش سپيد و رخسارش سياه گرديده بود و از ضعف پيرى گامها را كوتاه بر مى‏داشت، شاهزاده از ديدار او شگفت زده شد و از حال او پرسيد: گفتند: اين حالت پيرى است، گفت: در چه وقت آدمى به اين مرتبه مى‏رسد؟ گفتند: در حدود صد سالگى، گفت: حالت پس از آن چيست؟ گفتند: مرگ. گفت: آيا براى آدمى آنچه از عمر خواهد ميسر نخواهد شد؟ گفتند: نه، بلكه در اندك زمانى بدين حال مى‏رسد كه مى‏بينى.

گفت: ماه سى روز است و سال دوازده ماه و انقضاى عمر صد سال و چه زود روزها ماه را پر مى‏سازد و چه زود ماهها سال را پر مى‏كند و چه زود سالها عمر آدمى را فانى مى‏كند، آنگاه به خانه خود بازگشت و اين سخن را مكرر بر زبان جارى مى‏كرد.

شاهزاده سراسر آن شب را بيدار بود و خواب به چشمانش نمى‏رفت او دلى زنده و پاك و عقلى مستقيم داشت، نسيان و غفلت بر او چيره نمى‏شد و بدين سبب غم و اندوه بر وى غالب آمد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى آن نهاد و با اين حال با پدر خود مدارا مى‏كرد و حال خود را از او مخفى مى‏نمود و هر كس سخنى مى‏گفت بدان گوش فرا مى‏داد تا شايد كلامى بشنود كه موجب هدايتش باشد. روزى با آن شخص كه راز خود را از او پرسيده بود خلوت كرد و از او پرسيد: آيا كسى را مى‏شناسى كه حال او غير حال ما باشد و طريقى غير طريق ما بپيمايد؟ آن مرد گفت: آرى، جماعتى بودند كه آنان را عباد مى‏گفتند ترك دنيا و طلب آخرت مى‏كردند و ايشان را سخنان و علومى بود كه ديگران آشناى به آنها نبودند، وليكن با آنها عناد ورزيدند و دشمنى كردند و به آتش سوزانيدند و پادشاه همگى آنها را از مملكت بيرون راند و معلوم نيست كسى از آنها در بلاد ما باشد، زيرا از ترس پادشاه خود را پنهان كرده‏اند

و انتظار فرج مى‏كشند تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را هدايت كنند و پيوسته دوستان خدا در زمانهاى دولتهاى باطل چنين بوده‏اند و سنت و طريقه ايشان همين بوده است.

شاهزاده از اين خبر دلتنگ شد و حزن و اندوه عميقى بر وى مستولى گرديد و مانند كسى شده بود كه چيزى گم كرده باشد و چاره‏اى از آن نداشته باشد، و آوازه عقل و علم و كمال و تفكر و تدبر و فهم و زهد و ترك دنياى شاهزاده در اطراف عالم منتشر شد.

اين خبر به مردى از اهل دين و عبادت رسيد كه به او بلوهر مى‏گفتند و در سرزمين سرانديب زندگانى مى‏كرد، او مردى عابد و حكيم بود و بر كشتى سوار شد و به جانب سولابط آمد و قصد قصر شاهزاده را كرد و ملازم آنجا شد، لباس عباد را از تن بركند و در زى تجار در آمد و به در خانه شاهزاده آمد و شد مى‏كرد تا آنكه دوستان و ياران و اهل قصر را شناخت و چون لطف مربى شاهزاده و منزلت والاى وى را دانست وى را زير نظر گرفت و در خلوت به او گفت: من مردى از تاجران سرانديب هستم و چند روزى است كه به اين ولايت آمده‏ام و متاعى گرانبها و نفيس و ارزشمند دارم و در جستجوى مرد موثقى بودم و تو را برگزيدم، متاع من از كبريت احمر بهتر است، كور را بينا مى‏كند و كر را شنوا مى‏گرداند و دواى جمله دردهاست و آدمى را از ضعف به قوت مى‏آورد و از ديوانگى حفظ مى‏كند و بر دشمن يارى مى‏دهد و كسى را سزاوارتر از شاهزاده نديدم تا كالاى خويش را به وى تقديم كنم اگر مصلحت مى‏دانى اوصاف متاع من در نزد وى بازگو چنانچه اين متاع به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم كه اگر او متاع مرا ببيند قدرش را خواهد دانست.

مربى شاهزاده به حكيم گفت: تو سخنى مى‏گويى كه ما تاكنون از كسى چنين سخنانى نشنيده‏ايم و نيكو و عاقل مى‏نمايى وليكن فردى مثل ما تا حقيقت چيزى را نداند آن را نقل نمى‏كند، تو متاع خود را به من بنما اگر آن را قابل دانستم به شاهزاده عرضه خواهم كرد.

بلوهر گفت: من در ديده تو ضعفى مشاهده مى‏كنم و مى‏ترسم اگر به متاع من نمايى ديه تو تاب دين آن نياورد و ضايع شود، اما شاهزاده جوان و ديده‏اش صحيح است و بر ديده او اين خوف را ندارم، نظرى به متاع كند اگر او را خوش آيد در قيمت آن با وى مضايقه نمى‏كنم و اگر نخواهد نقصانى و تعبى براى او نخواهد بود، متاع عظيمى است حيف است شاهزاده را محروم گردانى و اين خبر را به وى نرسانى، آن مربى به نزد شاهزاده رفت و خبر بلوهر را به عرض رسانيد شاهزاده در دلش افتاد كه نيازمنديش از ناحيه بلوهر زايل خواهد شد، آنگاه گفت: چون شب شود البته آن مرد تاجر را در پنهانى نزد من آور كه اين چين امر عظيمى را نمى‏توان سهل شمرد.

آن مربى به بلوهر پيام رسانيد كه براى ملاقات با شاهزاده مهيا باشد، بلوهر سبدى كه كتابهاى خود را در آن مى‏گذاشت برداشت مربى گفت: اين سبد چيست؟ گفت: متاع من در اين سبد است مرا به نزد او ببر. او را به نزد شاهزاده برد و چون داخل شد سلام كرد، شاهزاده در نهايت تعظيم و تكريم سلام او را پاسخ گفت: و آن مربى خارج شد، حكيم به خلوت نزد شاهزاده نشست و گفت: اى شاهزاده مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت تحيت فرمودى، شاهزاده گفت: تو را براى آن تعظيم كردم كه اميدوارى بسيارى به تو دارم، حكيم گفت: اكنون كه با من چنين سلوك كردى پس اين حكايت را بشنو.

در گوشه‏اى از دنيا پادشاهى به خير و خوبى معروف بود، روزى با لشكر خود به راهى مى‏رفت كه به ناگاه دو نفر را ديد كه جامه‏هاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و درويشى در آنها ظاهر بود، چون نظرش بر آنها افتاد از مركب فرود آمد و ايشان را تحيت گفت و با آن دو مصافحه كرد، چون وزراء اين حال را مشاهده كردند غمين شدند و به نزد برادر پادشاه كه بر او جسور بود آمدند و گفتند: امروز پادشاه خود را خوار ساخت و اهل مملكت خود را رسوا نمود، براى دو نفر پست و بى‏مقدار بر زمين افتاد، سزاوار است كه او را ملامت نمايى تا ديگر چنين نكند. برادر پادشاه به گفته وزراء عمل كرد و پادشاه را ملامت كرد و پادشاه در جواب او سخنى گفت و او ندانست كه پادشاه راضى و خشنود است و يا آنكه رنجيده است برادر به خانه خود برگشت و چند روز بر اين منوال بگذشت، بعد از آن پادشاه به منادى خود كه او را منادى مرگ مى‏گفتند فرمان داد تا نداى مرگ در خانه برادر خود سر دهد. طريقه آن پادشاه چنان بود كه اگر اراده قتل كسى را داشت به آن منادى فرمان مى‏داد كه در سراى او ندا كند، پس از اين ندا نوحه و شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد و او جامه مرگ پوشيد و به در خانه پادشاه آمد و مى‏گريست و موى ريش خود را مى‏كند، چون پادشاه از حضور او مطلع شد وى را طلبيد و چون آمد بر زمين افتاد و فرياد واويلاه و وامصيبتاه برآورد و دو دست خود را به زارى و تضرع بالا آورد. پادشاه او را به نزد خود خواند و گفت: اى بى‏خرد! آيا جزع مى‏كنى از نداى آن منادى كه بر در خانه تو ندا كرده است به امر مخلوقى كه خالق تو نيست بلكه برادر توست و تو مى‏دانى كه در پيشگاه من گناهى نكرده‏اى كه مستوجب كشتن باشى و با اين حال مرا ملامت مى‏كنى كه چرا بر زمين افتادم در حالى كه منادى پروردگار خود را ديدم و من از شما داناترم به گناهانى كه بر درگاه پروردگارم كرده‏ام، برو، من دانستم كه وزراى من تو را بر اين كار برانگيخته و فريب داده‏اند، زود باشد كه خطاى آنها بر ايشان ظاهر گردد.

آنگه فرمان داد تا چهر تابوت از چوب ساختند و دستور داد دو تاى آنها را به طلا زينت كردند و دو تاى ديگر را به قير اندودند، بعد از آن دو تابوت قير اندود و از طلا و ياقوت و زبرجد پر ساختند و دو تابوت زينت شده با طلا را از مردار و خون و فضله آكنده كردند و در آنها را محكم بستند، آنگاه وزرا و اشرافى را كه گمان مى‏برد ايشان او را بر آن عمل ملامت كرده‏اند فراخواند و تابوتها را بر آنها عرضه كرد و گفت:

مثل اين دو تابوت مثل آن دو مردى است كه شما حقير و خوار شمرديد، لباس و ظاهر آنها را سهل شمرديد و حال آنكه باطن آنها از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير مناقب خير آكنده بود، مناقبى كه از ياقوت و لؤلؤ و جواهر و طلا برتر است.

بعد از آن فرمان داد تابوتهاى طلا را گشودند و اهل مجلس از زشتى منظر و گند و تعفن آنها بر خود بلرزيد و متأذى شدند. پادشاه گفت: اين دو تابوت مثل آن قوم است كه ظاهرشان را با جامه و لباس آراسته‏اند و باطنشان از انواع بديها از قبيل جهل و كورى و دروغ آكنده است كه از اين مردارها به مراتب رسواتر و شنيع‏تر و بدنماتر است. همه وزرا و اشراف گفتند: اى پادشاه! منظور شما را يافتيم و به خطاى خود واقف شديم و پند گرفتيم.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اين مثل شماست كه مرا تحيت فرمودى و اكرام كردى. شاهزاده كه تكيه زده بود چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: اى حكيم باز هم از اين مثلها بازگو حكيم گفت: زارع بذر نيكويى را براى كاشتن مى‏آورد و چون كفى از آن را برگرفت و پاشيد، بعضى از آنها بر كنار راه مى‏افتد و بعد از اندك زمانى مرغان آن را مى‏ربايند و بعضى ديگر بر سنگى مى‏افتد كه اندكى خاك و رطوبت بر روى آن است كه آن دانه‏ها سبز مى‏شود و به حركت مى‏آيد و چون ريشه‏اش به سنگ رسد حيات خود را از دست مى‏دهد و خشك مى‏شود، و بعضى ديگر بر زمين پرخارى مى‏افتد كه چون روئيد و خوشه داد آن علفها و خارها بر آن مى‏پيچد و آن را ضايع و تباه مى‏سازد و تنها آن بذرى كه بر زمين پاكيزه واقع شده است هر چند اندك باشد سالم مى‏ماند و رشد مى‏كند. زارع همان حكيم است و بذر او انواع سخنان حكيمانه او و آن دانه هايى كه بر كنار راه مى‏افتد و مرغان آن را مى‏ربايند سخنى است كه گوش آن را مى‏شنود و در دل اثر نمى‏كند و آنچه كه بر سنگى مى‏افتد كه اندكى خاك و رطوبت بر آن است و ريشه‏اش خشك مى‏شود، سخنى است كه كسى آن را بشنود و او را خوش آيد و به آن دل بدهد و آن را بفهمد، اما ضبط آن ننمايد و مالك آن نشود و آنچه كه رويد و خار و علف آن را تباه كند سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط كند و چون هنگام عمل به آن فرا رسد خار و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى مانع او گردد و او را تباه سازد. و اما آنچه سالم ماند و به بار آيد سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آن را ظبط كند و شخص عزم كرده باشد كه آن را عمل كند و اين در وقتى است كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات ذميمه را از دل بركنده و آن را تطهير كرده باشد.