ابو وائل گويد: مردى به نام عبدالله بن قلابه كه شترش گم شده بود و در جستجوى آن
بيابانهاى عدن را مىگشت، در اين ميان به شهرى رسيد كه حصارى داشت و در داخل آن
حصار كاخها و ستونهاى بلندى بود و چون نزديكتر آمد پنداشت كه در آنجا كسى باشد كه
بتواند سراغ شترش را از او بگيرد اما كسى را نديد كه در آنجا آمد و شد كند، از مركب
پياده شد و آن را بست آنگاه شمشيرش را كشيد و از دروازه حصار داخل شد و ديد آنجا دو
در بزرگ وجود دارد و در دنيا درى به آن بزرگى نديده بود و چوب آن از خوشبوترين
عودها بود و ستارههايى از ياقوت زرد و سرخ بر آن كوبيده شده بود كه پرتو آنها آن
مكان را روشن كرده بود، از ديدن آنها در شگفت شد، آنگاه يكى از دو در را گشود و
داخل شد، به ناگاه شهرى ديد كه هرگز چشمى مانند آن را نديده است، كاخهايى بود كه بر
فراز ستونهايى كه از زبرجد و ياقوت برافراشته شده بود و در بالاى هر كاخى غرفههايى
وجود داشت و بالاى آن غرفهها را با طلا و با نقره و ياقوت و زبرجد آراسته بودند و
بر هر درى از درهاى اين كاخها لنگه درهايى بود به مانند دروازه شهر كه از عود
خوشبوتر بود و دانههاى ياقوت بر آنها نصب شده بود و اين كاخها همه با لو لو و مشك
و زعفران مفروش بود، از ديدار آنها شگفت زده شده و كسى را نديده كه از وى پرسش كند،
و هراس بر وى مستولى گرديد.
آنگاه به كوچه باغهاى آنجا نگريست و در هر كوچهاى درختهاى ميوه دارى را مشاهده كرد
كه جويهاى آب از زير آنها جارى بود و با خود گفت اين همان بهشتى است كه خداى تعالى
آن را در دنيا براى بندگان خود وصف فرموده است، خدا را سپاس كه مرا در آن وارد كرد.
و از لو لو و مشك و زعفران آن برداشت ولى نتوانست از زبرجد و ياقوت آن بردارد زيرا
آنها بر درها و ديوارها كوبيده شده بود و لؤ لؤ و مشك و زعفران مانند سنگ ريزه در
ميان كاخها و غرفهها ريخته شده بود، آنها را برداشت و بيرون آمد و بر مركب خود
سوار شد و دنبال شتر خود را گرفت تا آنكه به يمن بازگشت و آنچه همراه آورده بود به
مردم نشان داد و مقدارى از آن لؤ لؤ را كه به واسطه گذشت روزگار به زردى گرائيده
بود فروخت، خبر او شايع شد و به گوش معاويه بن أبى سفيان رسيد و كسى را نزد حاكم
صنعا فرستاد و دستور داد او را به شام بفرستد و او به نزد معاويه آمد و با او خلوت
كرد و پرسيد كه چه ديده است؟ و او نيز داستان آن شهر و آنچه را كه ديده بود باز گفت
و مقدارى از لؤ لؤ و مشك و زعفرانها را به او تقديم كرد و گفت: به خدا سوگند به
سليمان پسر داود هم چنين شهرى ارزانى نشده بود، معاويه به دنبال كعب الاحبار فرستاد
و او را فراخواند و گفت: اى ابا اسحاق! آيا شنيدهاى كه در دنيا شهرى با طلا و نقره
بنا شده باشد و ستونهايش از زبرجد و ياقوت و سنگ ريزه كاخها و غرفههايش لو لو باشد
و در كوچه باغهايش جويهايى به زير درختهايش جارى باشد؟
كعب گفت: آرى، اين شهرى است كه صاحب آن شداد بن عاد است كه آن را بنا كرده است و
اين همان ارم ذات العماد است كه خداى تعالى در كتابش آن را وصف كرده و فرموده مثل
آن در بلاد ساخته نشده است.
معاويه گفت: داستان آن را برايمان بازگو، گفت: عاد اول- نه عاد قوم هود عليه
السلام- دو پسر داشت كه يكى شديد و ديگرى را شداد ناميده بود، عاد درگذشت و آن دو
پسر باقى ماندند و پادشاهان ستمگرى شدند و مردم در شرق و غرب زمين از آنها اطاعت
مىكردند، شديد نيز درگذشت و شداد بلامنازع پادشاه گرديد.
و او به خواندن كتابها اشتياق وافرى داشت و چون نام بهشت و كاخها و ياقوت و زبرجد و
لؤلؤهاى آن را شنيده بود مايل گرديد كه مانند آن را در دنيا بنا كند، و تا گردنكشى
و رقابتى با خداى تعالى كرده باشد و يكصد مهندس را برگماشت و زير نظر هر يك از آنها
يكهزار كمك كار قرار داد و گفت: برويد و پاكيزهترين و وسيعترين جاى زمين را معين
كنيد و در آنجا براى من شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و لؤلؤ بنا كنيد و
ستونهاى آن را از زبرجد قرار دهيد و در آن شهر كاخها و در آن كاخها غرفهها و بر
بالاى آن غرفهها غرفههاى ديگر بسازيد و در كوچه باغهاى آن شهر درختهاى ميوه
بكاريد و زير آنها جوىها جارى كنيد كه من در كتابها خواندهام كه بهشت چنين اوصافى
دارد و دوست دارم كه مانند آن را در زمين بسازم. گفتند: اين همه جواهر و طلا و نقره
را از كجا فراهم آوريم تا بتوانيم شهرى را با اين اوصاف بنا كنيم؟ شداد گفت: آيا
نمىدانيد كه پادشاهى دنيا با من است؟ گفتند: مىدانيم، گفت برويد و بر همه معادن
جواهر و طلا و نقره كسانى را بگماريد و در دست مردم نيز هر چه طلا و نقره يافتيد
بگيريد تا نيازتان مرتفع شود.
و به همه شاهان شرق و غرب نوشتند و در طى ده سال انواع جواهر را فراهم آوردند و اين
شهر را در مدت سيصد سال براى وى ساختند و عمر شداد نهصد سال بود. چون به نزد وى
آمدند واو را از اتمام بناى قصر آگاه كردند، گفت برويد و بر گرداگرد آن حصارى
بسازيد و بر اطراف آن حصار هزار كاخ بنا كنيد و بر فراز هر يك هزار پرچم بر افرازيد
كه هر يك از آن كاخها مقر يكى از وزراى من خواهد بود، آنها رفتند و همه آن كارها را
به انجام رسانيدند و آمدند و او را از پايان كار آگاه كردند آنگاه مردم را براى
تجهيز ارم ذات العماد فراخواند و ده سال نيز اين كار به طول انجاميد.
آنگاه پادشاه براى ديدار ارم حركت كرد و تنها يك شبانه روز مانده بود كه به آنجا
برسد كه خداى تعالى بر او و همراهانش عذاب آسمانى فرو فرستاد و همه آنها را نابود
كرد و نه او و نه هيچيك از همراهانش نتوانستند بر آن ارم داخل شوند، آرى اين است
داستان ارم ذات العمادى كه مانند آن در بلاد آفريده نشده است.
و من در كتابها خواندهام كه مردى بر آن داخل مىشود و آنچه در آن است مىبيند بعد
از آن بيرون مىآيد و مشهودات خود را براى مردم بازگو مىكند، اما كسى باور نمىكند
و به زودى در آخرالزمان دينداران به آن درآيند.
مصنف اين كتاب رضى الله عنه گويد: اگر روا باشد كه در زمين بهشتى از چشمان مردمان
نهان وجود داشته باشد و احدى از مردم بدان راه نبرد و وجود آن از طريق اخبار براى
آنها به اثبات رسيده باشد، چگونه است كه وجود قائم عليه السلام را در دوران غيبت از
طريق اخبار نمىپذيرند، و اگر روا باشد كه شدادبن عاد نهصد سال عمر كند چگونه است
كه روا نباشد قائم عليه السلام به مانند آن و يا بيش از آن عمر كند، در حالى كه خبر
شدادبن عاد از ابى وائل است اما اخبار قائم عليه السلام از پيامبر اكرم و ائمه
اطهار صلوات الله عليهم وارد شده است آيا اين جز مكابره در انكار حق و حقيقت است؟
و در كتاب المعمرون از
هشام بن سعيد حكايت كرده است كه گويد: در اسكندريه سنگى يافتيم كه بر آن نوشته بود:
من شدادبن عاد هستم همانكه ستونهاى استوارى بنا كرد كه مانند آن در بلاد آفريده
نشده و لشكريان بسيار فراهم آوردم و به بازوى خود مكرهان را بستم، آنها را بنا كردم
در حالى كه پيرى و مرگ نبود و سنگ در نرمى براى من چون گل بود و گنجى را در دريا
نهادم كه دوازده منزل فاصله آن است و كسى جز امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آن
را استخراج نكند.
و اوس بن ربيعه بن كعب بن اميه اسلمى دويست و چهارده سال زندگانى كرد و در اين باره
چنين سرود:
آنقدر عمر كردهام كه شدم |
|
از نواى حيات خويش ملول |
نه فقط خود ز خويش دلتنگم |
|
همه خويشان ز خويش خويش ملول |
چارده سال از دو صد بگذشت |
|
بعد از آن گشتهام ز خويش ملول |
دشمنى كرد روز و شب با من |
|
دشمنم مىكند ز خويش ملول |
عاجز و ناتوان شدم اكنون |
|
زين سبب گشتهام ز خويش ملول |
و ابو زبيد كه نامش بدربن حرمله طائى بود و در آئين نصرانيت دويست و پنجاه سال
زيست.
و نصربن دهمان يكصد و نود سال زندگانى كرد و دندانهايش ريخت و خردش زايل و موى سرش
سپيد گرديد آنگاه امر مهمى براى قومش پيش آمد كه نيازمند رأى او شدند و از خداى
تعالى خواستند كه خرد و جوانيش را به وى باز گرداند و عقل و جوانيش به وى باز گرديد
و موى سرش سياه شد.
و سلمه بن خرشب انمارى درباره وى چنين سروده:
در اين دار نصربن دهمان بزيست |
|
دويست و نود سال بىبيش و كم |
دگر بار آمد جوانى گرفت |
|
قد و قامتش راست بىپيچ و خم |
سياهى مويش بدو عود كرد |
|
به دنبال آن دانش و هوش هم |
و ليكن پس از اين همه انقلاب |
|
سفير اجل آمدش دمبدم |
و سويدبن حذاق عبدى دويست سال زيست.
و جعشم بن عوف بن حذيمه زمانى طولانى زيست و چنين سرود:
خدايا تا به كى جعشم ميان زندهها باشد |
|
نه او را قدرتى در تن نه در ذاتش غنا باشد |
خيالى باطل است آنكه اجل را هم دوا باشد
و ثعلبه بن كعب بن زيد اوسى دويست سال زندگانى كرد، آنگاه چنين سروده است كه:
(خادم کتابخانه: در سایت مرجع این شعر موجود نبود)
و رداءه بن كعب نخعى سيصد سال زندگانى كرد و چنين سرود:
مصاحب بودمى با مردمانى |
|
كه خفتند از پس اين زندگانى |
نه از ايشان ندايى در جهان است |
|
نه بر آنان رسد پاسخ زمانى |
گذشتند از پس راهى كه رفتند |
|
مرا باشد از آن ياران نشانى |
درازى يافت عمرم بعد آنها |
|
به دل مىسوزم از داغ نهانى |
بدل كردم بجاى مرگ اميد |
|
همين باشد نشان از جاودانى |
ز همزدان من حقا كه ديارى دگر نيست |
|
عزيزانم همه رفتند و دلدارى دگر نيست |
از اين پس در ميان زندگان نامم نباشد |
|
خريدار چنين عمرى به بازارى دگر نيست |
و عدى بن حاتم طائى صد و بيست سال زندگانى كرد.
و اماباه بن قيس كندى يكصد و شصت سال زندگانى كرد.
و عميره بن هاجر يكصد و هفتاد سال و يا چنانكه خود گويد دويست و ده سال زندگانى كرد
و چنين سرود:
دو صد سال و ده سال بر من گذشت |
|
در اين مرغزار پر از غدر و كين |
در اين حال نه مردهام بىنياز |
|
نه حالى كه فرمان دهد هان و هين |
نباشد كسى از عشيره به خاك |
|
كه گورى برو بر نچيدم چنين |
و عرام بن منذر در دوران جاهليت زمانى طولانى زيست و خلافت عمر بن - عبدالعزيز را
نيز درك كرد و او را در حالى كه استخوانهاى گلوگاهش پائين و بالا شده بود و ابروانش
بر روى چشمانش فرو ريخته بود به نزد عمر بن عبدالعزيز آوردند و به او گفتند: از چه
زمانى در قيد حياتى؟ گفت:
از آن وقتى كه ذوالقرنين حاكم بود در دنيا |
|
جهان را ديدهام من با تمام پستى |
اگر پيراهنم از تن برون آيد نمىبيند |
|
كسى مابين عظم و پوست لحمى بر تنم پيدا |
و سيف بن وهب طائى دويست سال زندگانى كرد و چنين سرود:
و ارطاه بن دشبهه مزنى يكصد و بيست سال زندگانى كرد و او را ابوالوليد مىگفتند،
عبدالملك بن مروان از او پرسيد: اى ارطاه از شعر تو چه باقى است؟ گفت: اى امير
المؤمنين! من نمىنوشم و به طرب نمىآيم و خشمگين نمىشوم و شعر بر يكى از اين
حالات پديد آيد، با وجود اين مىگويم:
شب و روز گويا كه ما را خورد |
|
بدانسان كه خاك آهن ريز را |
چو بر نفس آدم بيايد اجل |
|
به ناگه ببرد همه چيز را |
و دانم كه بر من بتازد اجل |
|
به قلبم زند نيزه تيز را |
عبدالملك از استماع اين سخن بر خود لرزيد و گفت: اى ارطاه! چه مىگويى؟ اراطاه گفت:
اى امير المؤمنين كنيه من ابوالوليد است و شايد كه مرا به كنيهام بخوانى.
و عبيد بن ابرص سيصد سال زندگانى كرد و چنين سرود:
زمانه فنا كرد عمر مرا |
|
از آن پس كه مردند ياران همه |
به دل هست داغ عزيزان مرا |
|
ز مردن نباشد مرا واهمه |
كنون راز گويم به نجم سما |
|
كه يارى مرا نيست جز ماه و مه |
سپس نعمان بن منذر در آن روز كه غضبناك شد او را دستگير كرد و كشت و شريح بن هانى
يكصد و بيست سال زندگانى كرد و در زمان حجاج بن يوسف كشته شد و در پيرى و ضعف خود
چنين سرود:
بسى رنج بردم به عمر دراز |
|
حذر كردم از كينه و حرص و آز |
زمانى پى مشركان زيستم |
|
ندانستمى در جهان كيستم |
از آن پس به نزد پيمبر شدم |
|
به آئين اسلام رهبر شدم |
ابوبكر را ديدمى بعد از او |
|
عمر هم گرفتى خلافت از او |
به مهران و ششتر حاضر بدم |
|
على را تو گويى كه قنبر بدم |
به صفين حاضر شدم بىامان |
|
از آنسو شدم جانب نهروان |
خدا را كه عمرم درازى گرفت |
|
اجل روزگارم به بازى گرفت |
و مردى از بنى ضبه كه به او مسجاح مىگفتند زمانى طولانى زيست و چنين سرود:
در آفاق گشتم زمانى دراز |
|
كنون مرگ مىآيدم بىامان |
برفتم وليكن اگر شب رود |
|
شبى ديگر آيد بمانند آن |
چنين است ماه و چنين است سال |
|
حيات است در اين سرا جاودان |
و لقمان عادى كبير پانصد و شصت سال زندگانى كرد كه معادل عمر هفت كركس است - و هر
كركس هشتاد سال زنده مىماند - و او از باقيماندههاى عاد اول بود.
و روايت شده است كه او سه هزار و پانصد سال زندگانى كرد و جزء نمايندگان عاد بود كه
آنها را به حريم كعبه فرستادند تا براى نزول باران دعا كند و عمر هفت كركس به وى
داده شد و او يك جوجه كركس نرى را گرفت و آن را بالاى كوهى كه در پائين آن منزل
داشت پرورش مىداد و آن كركس به عمر خود زنده بود و چون مىمرد جوجه كركس ديگرى
مىگرفت و پرورش مىداد تا آنكه نوبت رسيد به آخرين آنها كه لبد نام
گرفت و عمرش از همه طولانىتر شد و درباره آن گفته شده است: روزگار بر لبد طولانى
شد.
و درباره لقمان عادى اشعار معروفى گفتهاند و نيروى سمع و بصرى وى نيز چنين بود و
درباره وى احاديث بسيارى وجود دارد.
و زهيربن جناب سيصد سال زندگانى كرد.
و مزيقيا كه نامش عمر بن عامر بود هشتصد سال زندگانى كرد و او همان ماء السماء است،
زيرا هر جا منزل مىكرد آنجا زنده مىشد بمانند ماء سماء و او را مزيقيا مىگفتند
چون هشتصد سال زندگانى كرد، چهار صد سال رعيت بود و چهار صد سال پادشاه. و او هر
روز دو جامه مىپوشيد و آنگاه دستور مىداد كه آنها را پاره كنند تا ديگرى آنها را
نپوشد.
و هبل بن عبدالله ششصد سال زندگانى كرد.
و ابو طحمان قيى يكصد و پنجاه سال زندگانى كرد.
و مستو غربن ربيعه سيصد و سى سال زندگانى كرد، سپس اسلام را درك كرد او مسلمان نشد
و او شعر معروفى دارد.
و دريدبن زيد چهار صد و پنجاه سال زندگانى كرد و درباره آن چنين سرود:
به زير دست و پاى روزگارم |
|
به پيكار فنا درگير و دارم |
زمانه اين نوا را خوش سرايد |
|
تبه سازم هر آن چيزى كه سازم |
او در حال احتضار فرزندان خود را فراخواند و چنين گفت: اى فرزندان من! شما را وصيت
مىكنم كه به مردم بد كنيد و معذرت خواهى آنان را نپذيريد و از لغزش آنان
درنگذريد...
و تيم الله بن ثعلبه دويست سال زندگانى كرد.
و ربيع بن ضبغ دويست و چهل سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد اما مسلمان نشد.
و معدى كرب حميرى دويست و پنجاه سال زندگانى كرد.
و شريه بن عبدالله جعفى سيصد سال زندگانى كرد و بر عمربن خطاب در مدينه وارد شد و
گفت: من اين درهاى را كه شما در آن هستيد ديدم نه قطرهاى نه آبى و نه درختى هيچ
ندارد و ديگرانى از قوم من همين شهادت شما را مىگويند - كه مقصود او لا
اله الا الله بود - و همراه او
فرزندش بود كه به كنارى مىرفت و خرف شده بود، به او گفتند: اى شريه! آيا اين فرزند
توست كه خرف شده است و تو هنوز بقيهاى دارى؟ گفت: به خدا سوگند من با مادر او در
هفتاد سالگى ازدواج كردم و او زنى عفيف و مستور بود اگر از او خرسند بودم از او چشم
روشنى داشتم و اگر بر او خشم مىگرفتم نزد من مىآمد و دلجويى مىكرد تا خشنود
مىشدم ولى اين پسرم با زنى بد كلام و بدكردار ازدواج كرد اگر چشم روشنى برايش حاصل
مىشد متعرض او مىگرديد تا به خشم آيد و اگر خشمگين مىشد او را طرد مىكرد تا
هلاك شود.
ابوالقاسم محمد بن قاسم مصرى گويد: خداوند به ابوجيش حمادويه فرزند احمد بن طولون
آنقدر از گنجهاى مصر بخشيد كه به احدى نبخشيده بود و به جنگ در ميان اهرام رفت،
دوستان و همنشينان و خاصانش به او سفارش كردند كه متعرض اهرام نشود، زيرا هر كس
متعرض آنها شده عمرش كوتاه گرديده است و او در اين باره اصرار داشت، و هزار كارگر
گمارد تا در آن را پيدا كنند و آنها يك سال كار كردند و دلتنگ و خسته و مأيوس شدند
و چون خواستند دست از عمل كشيده و باز آيند، زيرزمينى كشف كردند و پنداشتند اين
همان درى است كه در جستجوى آنند و چون به آخر آن رسيدند به يك سنگ مرمر قائمى
برخوردند و پنداشتند كه در همان است و تلاش بسيارى كردند تا آنكه آن را از جا در
آورده و بيرون آوردند، محمد بن مظفر گويد: در پشت آن، شىء ميان پرى بود كه بر
شكستن آن توانا نبودند و آن يكجا بيرون آوردند و پاكيزه ساختند و بر آن نوشتهاى
يونانى ظاهر شد، آنگاه حكيمان و دانشمندان مصر را گرد آوردند اما نتوانستند آن را
بخوانند.
و در ميان مردم مردى بود كه او را عبدالله مدينى مىگفتند كه يكى از حافظان و
دانشمندان دنيا بود و به ابوجيش حمادويه گفت: در بلاد حبشه اسقفى را مىشناسم كه
عمر درازى كرده است و سيصد و شصت سال از زندگانى او مىگذرد و اين خط را مىشناسد و
او مىخواست كه اين خط را به من تعليم دهد اما اشتياق من به فراگيرى علوم عربى
نگذاشت كه من نزد او بمانم و او هم اكنون در قيد حيات است. ابوجيش به پادشاه حبشه
نامهاى نوشت و از وى درخواست كرد كه آن اسقف را به نزد وى بفرستد و او چنين پاسخ
داد كه او پيرمردى سالخورده است كه زمانه او را خورد كرده و اين آب و هوا و اين
اقليم او را نگاه داشته است و اگر به آب و هوا و اقليمى ديگر منتقل شود و حركت و
سختى و مشقت سفر بيند ممكن است تلف شود و وجود او براى ما شرافت و خرمى و آرامش
خاطر است و اگر شما كتيبهاى داريد كه بايستى آن را بخواند و يا تفسير كند و يا
پرسشى از او داريد آن را براى من بنويسيد و آن سنگ را از نزديكى اسوان از صعيد اعلى
برداشته و با شتاب به حبشه كه در نزديكى اسوان است بردند و چون به نزد آن اسقف رسيد
آن را خواند و به حبشى تفسير كرد، سپس آن را به عربى برگرداندند و در آن نوشته بود:
من ريان بن دومغ هستم، از ابو عبدالله مدينى پرسيدند ريان كيست؟ گفت: او پدر عزيز
مصر است كه در زمان يوسف پيامبر عليه السلام زندگانى مىكرد و نامش وليدبن ريان بن
دومغ است و عزيز مصر هفتصد سال زندگانى كرد و پدرش ريان هزار و هفتصد سال بزيست و
عمر دومغ سه هزار سال بود.
و در آن نوشته بود من ريان بن دومغ هستم كه در جستجوى سرچشمه نيل اعظم بيرون آمدم و
همراه من چهار هزار هزار تن بودند و هشتاد سال سير كرديم تا آنكه به ظلمات و بحر
محيط بر دنيا رسيديم و ديديم كه رود نيل بحر محيط را قطع مىكند و از ميان آن عبور
مىنمايد و ديگر راهى براى دنبال كردن آن نبود و براى من تنها چهار هزار تن باقى
ماند و من بر مملكت خود ترسيدم و به مصر بازگشتم و اهرام و برانى و آن دو هرم را
بنا كردم و گنجها و ذخاير خود را در آنها نهادم و اين اشعار را سرودم:
كمى علم دارم از اين كائنات |
|
وليكن خدا داند از غائبات |
همه ساختم كار خود استوار |
|
بفرموده خالق كردگار |
به سرچشمه نيل پرسان شدم |
|
ندانستم آخر پريشان شدم |
بسى سير كردم به بحر و به بر |
|
فزون شد ز هشتاد سالم سفر |
به هر جن و انسى گذارم فتاد |
|
به درياى تارى قرارم فتاد |
به جايى كه منزل پس از آن نبود |
|
توان كس تا بدان سان نبود |
دگر باره سوى وطن آمدم |
|
ز غربت به سختى به جان آمدم |
منم مالك مصر و اهرام آن |
|
منم بانى برنى و بام آن |
همه كار دستم به مصر اندر است |
|
به حكمت جهان بوستان يكسر است |
در آنجا عجائب فزون از هزار |
|
كنوز زمينى گرفته قرار |
ولى خداوند ظاهر شود |
|
از آن پس كه دنيا به آخر شود |
گشايد همه قفلهاى زمين |
|
هويدا كند بوالعجبهاى چين |
سرآغاز كارش ز بيت خداست |
|
مآلش بلندى و نام على است |
چون سخن بدينجا رسيد ابوجيش حمادويه گفت: اين امرى است كه هيچكس جز قائم آل محمد
عليه السلام از پس آن برنيايد و آن سنگ نوشته را چنانكه بود به جايگاهش برگردانيد.
و يكسال بعد ابوجيش كشته شد، طاهر خادم او را در حال مستى در بسترش سر بريد و از آن
تاريخ خبر اهرام و بانى آن معلوم گرديد، آرى اين صحيحترين گفتار درباره نيل و
اهرام است.
و ضبيره بن سعد قرشى يكصد و هشتاد سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد و به مرگ
ناگهانى درگذشت.
و ليبدبن ربيعه جعفرى يكصد سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد و مسلمان شد و چون
به هفتاد سالگى رسيد چنين سرود:
چون هفتاد پشت سر انداختم |
|
رداى خود از دوش انداختم |
و چون به هفتاد و هفت سالگى رسيد چنين سرود:
چو هفتاد و هفت سال بر من گذشت |
|
فغان از درونم ز گردون گذشت |
به آمال نفس تو نايل شود |
|
چو عمرت به هشتاد كامل شود |
و چون به نود سالگى رسيد چنين سرود:
نود ساله ديگر عناندار نيست |
|
به بزم رقيبان ورا بار نيست |
فلك تير مىافكند بىامان |
|
به مردان عارى ز تير و كمان |
اگر تير افلاك مرئى بدى |
|
مرا تير نيكو و مرضى بدى |
و در يكصد و ده سالگى سرود:
صد و ده اگر عمر يابى خوش است |
|
فزونش تو گويى كه مردم كش است |
و در يكصد و چهل سالگى سرود:
دگر گشتهام از حياتم ملول |
|
چه گويم به اين مردمان سئول؟ |
زمان غالب آيد به مردان مرد |
|
طويل است بر روزگاران امد |
شب و روز مىآيد و مىرود |
|
خلايق به دنبال خود مىبرد |
و چون مرگش فرا رسيد به پسرش گفت: اى پسر جان پدرت نمرده است بلكه فانى شده است،
هنگامى كه پدرت قبض روح شد چشمانش را ببند و او را رو به قبله كن و جامهاش را بر
وى افكن و مسلماً كس بر من ناله سر ندهد و زارى نكند و آن كاسه بزرگى كه با آن از
ميهمانان پذيرايى مىكردم بياور و آن را پر از طعام كن و به مسجد خود به نزد
ميهمانان من ببر و چون امام جماعت سلام نماز را برخواند آن را تقديم ايشان كن تا از
آن تناول كنند و چون فارغ شدند به آنها بگو: بر سر جنازه برادرتان لبيدبن ربيعه
حاضر شويد كه خداى تعالى او را قبض روح كرده است، سپس چنين سرود:
چو بر خاك كردى پدر را پسر! |
|
به گورش فرو ريز چوب و حجر |
سپس صخره سخت بر وى بنه |
|
كه مسدود سازد همه روزنه |
بدين حيله محفوظ ماند رخم؟ |
|
نماند بجز خاك زين پيكرم |
و در حديث لبيدبن ربيعه درباره آن كاسه بزرگ روايت ديگرى چنين وارد شده است: گويند
كه لبيدبن ربيعه نذر كرده بود كه چون باد شمال بوزد شترى را قربان كند و آن كاسه
مهمان را كه در اول حديث بدان اشارت رفت پر سازد.
و چون وليدبن عقبه والى كوفه شد براى مردم خطبه خواند و حمد خداى تعالى بر زبان
جارى ساخت و بر پيامبر اكرم درود فرستاد آنگاه گفت: اى مردم! آيا حال لبيدبن ربيعه
و شرافت و جوانمردى وى را شنيدهايد؟ آيا مىدانيد كه وى نذر كرده است كه چون باد
شمال بوزد شترى را قربان كند؟ پس ابوعقيل را در جوانمرديش يارى كنيد، سپس از منبر
فرود آمد و پنج شتر براى وى فرستاد و اين اشعار را سرود:
چو بينى كه قصاب بر در بود |
|
يقين دان كه باد شمال آمده |
كه او راد مردى بود جعفرى |
|
نسب را به اوج كمال آمده |
سخى و وفى و جواد و كريم |
|
ز عسرت به قلبش ملال آمده |
و گفتهاند كه بست شتر براى وى فرستاد و چون هديه امير به وى رسيد گفت: خدا به امير
جزاى خير دهد او مىداند كه من شعر نمىگويم، ولى اى دختر بيرون بيا و دختر بچهاى
پنجساله بيرون آمد و به او گفت: شعر امير را پاسخ گو و او آمد و شدى كرد و گفت:
بسيار خوب و اين اشعار را سرود:
چو بر ما وزد بادهاى شمال |
|
بخوانيم و گوئيم از جان وليد! |
كه او رادمردى كريم و سخى است |
|
فرستاده اشتر به خان لبيد |
شترهاى معظم كه گويى بر آن |
|
نشسته فرازش به كوهان عبيد |
خدايت جزايت به نيكى دهد |
|
كه پختيم و كرديم در آن ترديد |
كرامت چنين است اى ذو كرم |
|
بمانده است در كام جانان مزيد |
لبيد گفت: اى دخترم! نيكو سرودى جز آنكه در اين اشعار مسألت و گدايى كردى، گفت:
مسألت و گدايى از پادشاهان خجالت ندارد، گفت: اى دخترم تو از ديگران شاعرترى!
و ذوالاصبح عدوانى سيصد سال زيست.
و جعفر بن قبط سيصد سال زندگانى كرد و به درك اسلام نايل آمد.
و عامر بن ظرب عدوانى سيصد سال زندگانى كرد.
و محصن بن عتبان دويست و پنجاه سال زندگانى كرد و در اين باره چنين سرود:
چو بر ما رود روزگارى دراز |
|
نباشد درى بر رخ پير باز |
دوداعى مراسوى خود خواندهاند |
|
به گوشم سرودند آهسته راز |
دگر ناتوانم ز برخاستن |
|
روم بر نشيب و شوم بر فراز |
مصيبت بود در جهان زيستن |
|
به فقر و مرض روزگارى دراز |
زمانه خيانت كند بر همه |
|
بگيرد نصيبش ز مردم به ناز |
و عوف بن كنانه كلبى سيصد سال زندگانى كرد و چون وفاتش فرا رسيد فرزندانش را گرد
آورد و به آنها چنين وصيت كرد: اى فرزندانم وصيت مرا مراعات كنيد كه اگر چنين كنيد
پس از من سادات قوم خود خواهيد بود:
خداى خود را پرهيزكار باشيد و اندوه مخوريد و خيانت نورزيد و درندگان را از
بيشههايشان بيرون نكشانيد كه پشيمان خواهيد شد و با چشم پوشى از بديهاى مردم از
آنها درگذريد تا سالم باشيد و صلاح بيابيد و از ايشان درخواستى نكنيد و خود را از
آنها جدا نسازيد و جز در برابر ظلم خاموش باشيد تا مورد - ستايش واقع شويد و بر
مردم محبت كنيد تا در سينههاى آنها حقد و كينهاى از شما نباشد و آنها را از منافع
محروم نسازيد تا شاكيان پديدار نشوند و خود را از مردم در پرده نگاهداريد تا آرامش
خاطر يابيد و با آنها بسيار منشينيد كه وقار شما زايل خواهد شد و چون مشكلى پيش آمد
بردبار باشيد و لباس مناسب زمانه را بپوشيد كه نام نيك به همراه تنگدستى از بدنامى
به همراه رفاه بهتر است و با هر كس كه براى شما تواضع كند تواضع كنيد كه دوستى
نزديكترين وسايل است و بدترين گرفتارى دشمنى است و بر شما باد كه وفادارى كنيد و
فريبكارى نكنيد تا قلوبتان در امان باشد (و شنواى عدل باشيد) و حسب خود را با ترك
دروغ زنده كنيد زيرا آفت جوانمردى دروغگويى و خلف وعده است و مردم را از وضع خود
آگاه نكنيد كه در چشم ايشان خوار خواهيد شد و گمنام مىشويد و از غربت بپرهيزيد كه
آن خوارى است و دختران خود را به همرديفان آنها بدهيد و براى نفوس خود معالى امور
را بجوييد و زيبايى زنان شما را از صحت باز ندارد كه ازدواج با زنان كريمه از مدارج
شرف است و با قوم خود فروتن باشيد و با آنها جفا نكنيد تا به آرزوهاى خود برسيد و
در امورى كه اتفاق دارند با آنها مخالفت نكنيد زيرا مخالفت، رئيس مطاع را خوار
مىسازد و بايد كه ابتدا به قوم خود نيكى كنيد و بعد از آن به ديگران و سراهاى خود
را از اهل آن خالى نسازيد كه خالى ساختن آن خاموش كردن اجاق و جلوگيرى از حقوق است
و در ميان خود سخن چينى را ترك كنيد و هنگام بروز حوادث زمانه يكديگر را يارى
نمائيد تا غلبه يابيد و كوچ نكنيد مگر براى سودى كه در وطن به آن نرسيد و همسايه را
اكرام كنيد تا آستانه شما بركت يابد و ميهمان را بر خود مقدم داريد و با سفيهان
بردبار باشيد تا اندوه شما اندك شود و از تفرقه و جدايى بپرهيزيد كه آن خوارى است و
بر خود بار بيش از توان تحميل نكنيد مگر در حالى كه مضطر باشيد و آنگاه كه عذر شما
آشكار گردد ملامت نشويد و اگر قدرتمند باشيد بهتر از آن است كه در اضطرار با معذرت
خواهى يكديگر را يارى كنيد و جديت كنيد كه جديت مانع ستم كشيدن است و بايد كه وحدت
كلمه داشته باشيد تا عزت يابيد و شمشيرتان بران باشد و آبروى خود را نزد غير كريم و
لئيم ننهيد كه تقصير كار خواهيد بود و به يكديگر حسد نورزيد كه هلاك خواهيد شد و از
بخل اجتناب كنيد كه آن مرضى است و با جود و ادب و با همدستى اهل فضل و كمال بناى
معالى را بسازيد و با بخشش محبت را خريدارى كنيد و اهل فضل را احترام نمائيد و از
تجربيات ديگران بهره گيريد و كار نيكوى اندك را هم به جاى آوريد كه براى آن نيز
ثوابى است و مردان را كوچك مشماريد كه خوار خواهيد شد و انسان در گرو دو عضو كوچك
است دل هوشمند و زبان گويا و چون حادثه وحشتناكى شما را ترسانيد پيش از شتاب
طمأنينه پيشه سازيد و با اظهار دوستى نزد شاهان خواستار منزلت باشيد كه آنان هر كه
را خوار سازند خوار خواهد شد و هر كه را رفعت دهند رفيع خواهد شد و بزرگوارى كنيد
تا ديدگان به شما دوخته شود و با وقار تواضع كنيد تا خداى تعالى شما را دوست بدارد.
آنگاه چنين گفت:
نه هر مرد خردمندى بود ناصح |
|
نه هر مرد نصيحتگر بود عاقل |
خدا را اى پسر هرگز مشو غافل |
|
اگر مرد نصيحت گو بود عاقل |
و صيفى بن رياح كه يكى از بنى اسد است دويست و هفتاد سال زندگانى كرد و مىگفت: تو
بر برادرت در هر حال تسلط دارى مگر در جنگ و چون مرد سلاح بر گيرد ديگر تسلطى بر او
ندارى و شمشير بران بهترين واعظ است و ترك مفاخره براى جلب ثنا بهتر است و
سريعترين عقوبتها عقوبت سركشى و ستم است و بدترين پيروزيها تجاوز كردن است و
پستترين خلق و خوها ضيقترين آنهاست و عتاب و گلايه فراوان بىادبى است، و او
هنگامى كه اين وصايا را مىگفت سر عصاى خود بر زمين مىكوبيد و آن ضرب المثل شد.
نكوبد حكيمى عصا بر زمين |
|
به هنگام صحبت به نازى چنين |
و عبادبن شداد يكصد و پنجاه سال زندگانى كرد.
و اكثم بن صيفى كه از بنى اسد است سيصد و شصت سال زندگانى كرد و بعضى گفتهاند يكصد
و نود سال و به درك دوران اسلام نايل شد و در اسلام آوردن وى اختلاف است و بيشتر
رجاليان مىگويند كه اسلام نياورده است و درباره عمر خود چنين سروده است:
نود تا به صد سال عمرى بس است |
|
كه عاقل بگيرد از آن پس ملال |
نود سال و صد سال من زيستم |
|
اگر چه نباشد به عمرم كمال |
محمد بن مسلمه گويد: اكثم بن صيفى براى اسلام آوردن پيش آمد و پسرش او را در حالى
كه عطشان بود بكشت و شنيدم كه اين آيه درباره وى نازل گشت:
و من يخرج من بيته مهاجراً الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله
و عرب در حكمت هيچ كس را بر وى تقدم نداده است، و چون بعثت رسول خدا را شنيد پسرش
حليس را براى تحقيق فرستاد و به او گفت: اى پسر جان من تو را چند كلمه پند مىدهم
آنها را از من فراگير و از هنگامى كه مىروى تا زمانى كه باز مىگردى آنها را به
كار بند: حق ماه رجب را ادا كن و آن را از ماههاى حرام بشمار تا ريختن خون تو را
حلال نشمارند كه حرام خود را تحريم نمىكند بلكه اهل آن است كه آن را تحريم
مىنمايد، و بر هر قومى گذر كردى نزد عزيزترين آنها وارد شو و با شريفترين آنها
بپيوند و از ذليل بر حذر باش كه او خود را خوار كرده است و اگر او خود را عزيز
مىداشت قومش نيز او را عزيز مىشمردند، و چون بر اين مرد وارد شدى بدان كه من او
را و نسبش را مىشناسم او از خاندان قريش است كه عزيزترين عرب هستند و او از دو حال
خارج نيست يا مرد با شخصيتى است و اراده پادشاهى دارد و به واسطه عزتش براى پادشاهى
خروج كرده است، پس او را توقير كن و گرامى بدار و در مقابل او بايست و جز با اذن او
منشين و جائى بنشين كه به تو فرمان مىدهد و اشاره مىنمايد كه اين ادب شر او را از
تو مىگرداند و تو را از خير او بهرهمند مىگرداند، و يا آنكه پيامبر است و خداى
تعالى به حواس توهم و تجسم و هر كه را بخواهد به پيامبرى برگزيند خطا نمىكند تا
مورد عتاب واقع شود و كارها به اراده اوست، پس اگر پيامبر بود همه كارهاى او را
درست و گفتارش را راست خواهى يافت و او را در نزد خود متواضع باش و بىاذن من كارى
انجام مده كه رسول اگر از جانب خود كارى را انجام دهد از دستور آنكه وى را فرستاده
خارج خواهد شد و چون ترا به نزد من بازفرستاد گفتارش را حفظ كن كه اگر در گفتار او
توهم كنى و يا آنكه آن را فراموش نمايى مرا به رنج ارسال فرستاده ديگرى خواهى
انداخت.
و اين نامه را هم به همراه وى فرستاد: به
نام تو اى خداوند: اين نامه از جانب بندهاى به جانب بندهاى است، اما بعد
آنچه به تو رسيده به ما نيز برسان كه از ناحيه تو به ما گزارشى رسيده است كه حقيقت
آن را نمىدانيم، پس اگر به تو نشان دادهاند به ما نيز نشان بده و اگر به تو
آموختهاند به ما نيز بياموز و ما را در گنجينه خود شريك ساز والسلام.
و گفتهاند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ او چنين نوشت: از محمد
رسول خدا به اكثم بن صيفى: خدا را نزد تو ثنا مىگويم، خداى تعالى مرا فرمان داده
است كه بگويم: لا
اله الا الله و مردم را به گفتن
آن دستور دهم، همه مردم خلايق خداى تعالى هستند و همه كارها از آن اوست، ايشان را
مىآفريند و مىميراند و مبعوث مىكند، و بازگشت به سوى اوست، من شما را به آداب
پيامبران تأديب مىكنم و از خبر بزرگ پرسش مىشويد و لتعلمن نبأه بعد حين.
و چون نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او رسيد به فرزندش گفت: پسر جان
چه ديدى؟ گفت: ديدم كه به مكارم اخلاق فرمان مىدهد و از اخلاق پست باز مىدارد،
اكثم صيفى بنى تميم را گردآورد و گفت: اى بنى تميم سفيه نباشيد، زيرا هر كس بشنود
متعهد خواهد بود و هر كس براى خود رأيى دارد، اما سفيه سست رأى است گر چه تنش
نيرومند باشد و كسى كه عقل ندارد خيرى در او نيست.
اى بنى تميم من پير شدهام و خوارى پيرى بر من درآمده است پس چون از من امر نيكويى
ديديد بدان عمل كنيد و اگر امر زشتى ديديد مرا به راستى بياوريد تا بدان استوار
شوم، اين فرزندم به نزد من آمده است و با آن مرد بزرگ گفتگو كرده است او را ديده
است كه به نيكى فرمان مىدهد و از زشتى باز مىدارد و محاسن اخلاق را مىگيرد و از
اخلاق پست باز مىدارد و مردم را فرا مىخواند كه تنها خدا را بپرستيد و بتها را
ترك كنند و به آتش سوگند نخورند و مىگويد كه او رسول خداست و پيش از او نيز
رسولانى بودهاند كه كتابهايى داشتهاند و من نيز مىدانم كه پيش از او رسولانى
بودهاند كه مردم را به پرستش خداى يكتا فرا خواندهاند، سزاوارترين مردم به نصرت و
يارى او شماها هستيد، اگر آنچه بدان دعوت مىكند حق است آن به سود شماست و اگر باطل
است شما سزاوارترين مردمى هستيد كه بايد از او دفاع كنيد و بر او پرده پوشى نمائيد.
و اسقف نجران اوصاف او را مىگفت و سفيان بن مجاشع پيش از اين از او ياد مىكرد و
نام پسرش را نيز محمد نهاد و انديشمندان شما مىدانند كه فضيلت در آن چيزى است كه
وى بدان فرا مىخواند و به آن فرمان مىدهد، پس در كار او پيش قدم باشيد و نه
دنبالهرو و از او پيروى كنيد تا شرافت يابيد و برتر عرب باشيد و پيش از آنكه به
كراهت به آئين وى درآئيد به طوع و رغبت به دين وى بگرويد، من امرى را مىبينم كه
خرد و آسان نيست، و تمام قلهها و بلنديها را فتح خواهد كرد، اين مسلكى كه وى مردم
را به آن فرا مىخواند اگر هم دين نباشد لااقل دستورات اخلاقى نيكويى است، پس از من
اطاعت كنيد و از دستوراتم پيروى نمائيد تا براى شما چيزى را مسالت كنم كه هرگز از
شما جدا نشود شما از همه قبايل عرب بيشتر خواهيد شد و بلاد شما افزونتر خواهد
گرديد، من امرى را مىبينم كه هر ذليلى دنبال آن برود، عزيز خواهد شد، و هر عزيزى
كه آن را ترك كند ذليل خواهد شد. شما از او پيروى كنيد تا عزتتان افزون شود و كسى
مانند شما نباشد، اول براى آخر چيزى را باقى نخواهد گذاشت و اين امرى است كه
دنبالهاى دارد، آنكس كه بدان سبقت گيرد باقى خواهد ماند و دومى به او اقتدا خواهد
كرد، پس از كارهايتان دست برداريد تا نيرومند شويد و احتياط درماندگى است.
پس از آن مالك بن نويره گفت: اين شيخ شما خرف شده است و اكثم گفت: واى بر مشاركت
غمدار و بىغم، اى مردم! چرا خاموشيد؟ آفت موعظه روى گردانى از آن است.
واى بر تو اى مالك كه تو نابود خواهى شد، چون حق قيام كند هر كه با آن برخيزد بلندى
مىيابد و هر كه با آن بستيزد به خاك هلاكت خواهد افتاد و بر تو باد كه از آنها
نباشى، اما اگر مىخواهيد از من پيشى گيريد برويد شتر مرا بياوريد تا سوار شوم و از
شما كنارهگيرم، شتر خود را خواست و سوار شد و پسرانش و برادرزادگانش دنبال او
رفتند، گفت: من تأسف مىخورم بر امرى كه آن را ادراك نمىكنم و بر من پيشى نگرفت.
قبيله طى كه داييهاى او بودند به او نامه نوشتند و ديگران مىگويند بنو مره كه
داييهاى ديگرش بودند به او نامه نوشتند كه مواعظى براى آنها بنويسد كه با آنها
زندگانى كنند و او نوشت:
اما بعد، من شما را به تقواى الهى سفارش مىكنم و به صله رحم كه اصلش ثابت است و
فرعش مىرويد و شما را از نافرمانى خداوند باز مىدارم و از اينكه از خويشان ببريد
كه نه اصلى را ثابت مىگذارد و نه فرعى از آن مىرويد و بر شما باد كه از ازدواج با
زنان احمق بپرهيزيد كه ازدواج با احمق پليدى است و فرزندش تباه است، و بر شما باد
كه از شتر غافل نشويد و آن را گرامى بداريد كه آن دژهاى عرب است و گردن آن را جز در
مواقع لزوم بر زمين ننهيد، زيرا مه دختران و مايه جلوگيرى از خونريزى است و شير آن
براى سالمندان تحفه و براى خردسالان غذاست و اگر شتر را به آسيا كردن وا دارند آسيا
هم مىكند و هر كس كه قدر خود را بشناسد هلاك نخواهد شد و نيستى عبارت از نداشتن
عقل است و مرد درستكار هرگز بىمال نماند و بسا مردى كه از صد مرد بهتر باشد و بسا
گروهى كه از دو قبله بهتر باشد و هر كه از زمانه گلايه كند گلايه او به درازا خواهد
كشيد و هر كه راضى به قسمت باشد زندگانيش نيكو خواهد شد، آفت رأى هواى نفس است و
عادت زمام ادب را در دست دارد و نيازمندى همراه محبت از بىنيازى همراه با دشمنى
بهتر است و دنيا در گردش است آنچه از آن توست در ناتوانى هم به دست تو مىرسد گرچه
در طلب آن كوتاهى كنى، و آنچه بر زيان توست با قدرت خود هم نتوانى آن را دفع كنى، و
بىتابى در تنگدستى شرف را زايل مىسازد، و حسد دردى است كه درمانى ندارد، و سرزنش
كردن سرزنش را به دنبال دارد، و هر كه روزى نيكويى كند به او نيكويى كنند، و سرزنش
كردن سفاهت به همراه دارد، و ستون عقل بردبارى است و سر رشته هر كارى صبر است و
بهترين كارها از نظر فرجام عفو است و بهترين دوستى در تفقد و احوالپرسى است و هر
كس به نوبت و نه هر روز به ديدار دوستان برود محبت را بيفزايد.