2- محمد بن عبدالله گويد: پس از درگذشت ابومحمد عليه السلام به نزد حكيمه دختر امام
جواد عليه السلام رفتم تا در موضوع حجت و اختلاف مردم و حيرت آنها درباره او پرسش
كنم. گفت: بنشين، و من نشستم، سپس گفت: اى محمد! خداى تعالى زمين را از حجتى ناطق و
يا صامت خالى نمىگذارد و آن را پس از حسن و حسين عليهما السلام در دو برادر نهاده
است و اين شرافت را مخصوص حسن و حسين ساخته براى آنها عديل و نظيرى در روى زمين
قرار نداده است جز اينكه خداى تعالى فرزندان حسين را بر فرزندان حسن عليهما السلام
برترى داده، همچنان كه فرزندان هارون را بر فرزندان موسى به فضل نبوت برترى داد،
گرچه موسى حجت بر هارون بود، ولى فضل نبوت تا روز قيامت در اولاد هارون است و به
ناچار بايستى امت يك سرگردانى و امتحانى داشته باشند تا مبطلان از مخلصان جدا شوند
و از براى مردم بر خداوند حجتى نباشد و اكنون پس از وفات امام حسن عسكرى عليه
السلام دوره حيرت فرا رسيده است.
گفتم: اى بانوى من! آيا از براى امام حسن عليه السلام فرزندى بود؟ تبسمى كرد و گفت:
اگر امام حسن عليه السلام فرزندى نداشت پس امام پس از وى كيست؟ با آنكه تو را گفتم
كه امامت پس از حسن و حسين عليهما السلام در دو برادر نباشد. گفتم: اى بانوى من!
ولادت و غيبت مولايم عليه السلام را برايم بازگو. گفت: آرى، كنيزى داشتم كه بدو
نرجس مىگفتند، برادرزادهام به ديدارم آمد و به او نيك نظر كرد، بدو گفتم: اى آقاى
من! دوستش دارى او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او در شگفتم!
گفتم: شگفتى شما از چيست؟ فرمود: به زودى فرزندى از وى پديد آيد كه نزد خداى تعالى
گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را از عدل و داد آكنده سازد، همچنان كه پر از
ظلم و جور شده باشد، گفتم: اى آقاى من! آيا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از
پدرم در اين باره كسب اجازه كن، گويد: جامه پوشيدم و به منزل امام هادى عليه السلام
درآمدم، سلام كردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: اى حكيمه! نرجس را نزد
فرزندم ابى محمد بفرست، گويد: گفتم: اى آقاى من! بدين منظور خدمت شما رسيدم كه در
اين باره كسب اجازه كنم، فرمود: اى مباركه! خداى تعالى دوست دارد كه تو را در پاداش
اين كار شريك كند و بهرهاى از خير براى تو قرار دهد، حكيمه گويد: بىدرنگ به منزل
برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابومحمد قرار دادم و پيوند آنها را در منزل
خود برقرار كردم و چند روزى نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز همراهش
روانه كردم.
حكيمه گويد: امام هادى عليه السلام درگذشت و ابو محمد بر جاى پدر نشست و من همچنان
كه به ديدار پدرش مىرفتم، به ديدار او نيز مىرفتم. يك روز نرجس آمد تا كفش مرا
برگيرد و گفت: اى بانوى من كفش خود را به من ده! گفتم: بلكه تو سرور و بانوى منى،
به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمىدهم تا آن را برگيرى و اجازه نمىدهم كه مرا
خدمت كنى، بلكه من به روى چشم تو را خدمت مىكنم، ابو محمد عليه السلام اين سخن را
شنيد و گفت: اى عمه! خدا به تو جزاى خير دهاد و تا هنگام غروب آفتاب نزد امام
نشسستم و به آن جاريه بانگ مىزدم كه لباسم را بياور تا باز گردم! امام مىفرمود:
خير، اى عمه جان! امشب را نزد ما باش كه امشب آن مولودى كه نزد خداى تعالى گرامى
است و خداوند به واسطه او زمين را پس از مردنش زنده مىكند متولد مىشود، گفتم: اى
سرورم! از چه كسى متولد مىشود و من در نرجس آثار باردارى نمىبينم. فرمود: از همان
نرجس نه از ديگرى. حكيمه گويد: به نزد او رفتم و پشت و شكم او را وارسى كردم و آثار
باردارى در او نديدم، به نزد امام برگشتم و كار خود را بدو گزارش كردم، تبسمى فرمود
و گفت: در هنگام فجر آثار باردارى برايت نمودار خواهد گرديد، زيرا مثل او مثل مادر
موسى عليه السلام است كه آثار باردارى در او ظاهر نگرديد و كسى تا وقت ولادتش از آن
آگاه نشد، زيرا فرعون در جستجوى موسى، شكم زنان باردار را مىشكافت و اين نيز نظير
موسى عليه السلام است.
حكيمه گويد: به نزد نرجس برگشتم و گفتار امام را بدو گفتم و از حالش پرسش كردم،
گفت: اى بانوى من! در خود چيزى از آن نمىبينم، حكيمه گويد: تا طلوع فجر مراقب او
بودم و او پيش روى من خوابيده بود و از اين پهلو به آن پهلو نمىرفت تا چون آخر شب
و هنگام طلوع فجر فرا رسيد هراسان از جا جست و او را در آغوش گرفتم و بدو اسم
الله مىخواندم، ابو محمد عليه
السلام بانگ برآورد و فرمود: انا أنزلنا بر او برخوان! و من بدان آغاز كردم و گفتم:
حالت چون است؟ گفت: امرى كه مولايم خبر داد در من نمايان شده است و من همچنان كه
فرموده بود بر او مىخواندم و جنين در شكم به من پاسخ داد و مانند من قراءت كرد و
بر من سلام نمود.
حكيمه گويد: من از آنچه شنيدم هراسان شدم و ابو محمد عليه السلام بانگ برآورد: از
امر خداى تعالى در شگفت مباش، خداى تعالى ما را در خردى به سخن درآورد و در بزرگى
حجت خود در زمين قرار دهد و هنوز سخن او تمام نشده بود كه نرجس از ديدگانم نهان شد
و او را نديدم گويا پردهاى بين من و او افتاده بود و فرياد كنان به نزد ابو محمد
عليه السلام دويدم، فرمود: اى عمه! برگرد، او را در مكان خود خواهى يافت.
گويد: بازگشتم و طولى نكشيد كه پردهاى كه بين ما بود برداشته شد و ديدم نورى نرجس
را فراگرفته است كه توان ديدن آنرا ندارم و آن كودك عليه السلام را ديدم كه روى به
سجده نهاده است و دو زانو بر زمين نهاده است و دو انگشت سبابه خود را بلند كرده و
مىگويد: أشهد
أن لا اله الا الله (وحده لا شريك له) و أن جدى محمداً رسول الله و أن أبى أمير
المؤمنين سپس امامان را يكايك
بر شمرد تا به خودش رسيد، سپس فرمود: بارالها! آنچه به من وعده فرمودى به جاى آر، و
كار مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمين را به واسطه من پر از عدل و داد
گردان.
ابو محمد عليه السلام بانگ برآورد و فرمود: اى عمه، او را بياور و به من برسان. او
را برگرفتم و به جانب او بردم، و چون او در ميان دو دست من بود و مقابل او قرار
گرفتم بر پدر خود سلام كرد و امام حسن عليه السلام او را از من گرفت و زبان خود در
دهان او گذاشت و او از آن نوشيد، سپس فرمود: او را به نزد مادرش ببر تا بدو شير
دهد، آنگاه به نزد من باز گردان. و او را به مادرش رسانيدم و بدو شير داد بعد از آن
او را به ابو محمد عليه السلام باز گردانيدم در حالى كه پرندگان بر بالاى سرش در
طيران بودند، به يكى از آنها بانگ برآورد و گفت: او را برگير و نگاهدار و هر چهل
روز يكبار به نزد ما بازگردان و آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان
ديگر نيز به دنبال او بودند، شنيدم كه ابو محمد عليه السلام مىگفت: تو را به خدايى
سپردم كه مادر موسى را سپرد، آنگاه نرگس گريست و امام بدو فرمود: خاموش باش كه بر
او شير خوردن جز از سينه تو حرام است و به زودى نزد تو باز گردد همچنان كه موسى به
مادرش بازگردانيده شد و اين قول خداى تعالى است كه فرددناه
الى امه كى تقر عينها و لا تحزن حكيمه
گويد: گفتم: اين پرنده چه بود؟ فرمود: اين روح القدس است كه بر ائمه عليهم السلام
گمارده شده است، آنان را موفق و مسدد مىدارد و به آنها علم مىآموزد.
حكيمه گويد: پس از چهل روز آن كودك برگردانيده شد و برادرزادهام به دنبال من كسى
فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه ديدم كه همان كودك است كه مقابل
او راه مىرود. گفتم: اى آقاى من! آيا اين كودك دو ساله نيست؟ تبسمى فرمود و گفت:
اولاد انبياء و اوصيا اگر امام باشند به خلاف ديگران نشو و نما كنند و كودك يك ماهه
ما به مانند كودك يك ساله باشد و كودك ما در رحم مادرش سخن گويد و قرآن تلاوت كند و
خداى تعالى را بپرستد و هنگام شيرخوارگى ملائكه او را فرمان برند و صبح و شام بر وى
فرود آيند.
حكيمه گويد: پيوسته آن كودك را چهل روز يكبار مىديدم تا آنكه چند روز پيش از
درگذشت ابو محمد عليه السلام او را ديدم كه مردى بود و او را نشناختم و به
برادرزادهام گفتم: اين مردى كه فرمان مىدهى در مقابل او بنشينم كيست؟ فرمود: اين
پسر نرجس است و اين جانشين پس از من است و به زودى مرا از دست مىدهيد پس بدو گوش
فرادار و فرمانش ببر.
حكيمه گويد: پس از چند روز ابو محمد عليه السلام درگذشت و مردم چنان كه مىبينى
پراكنده شدند و به خدا سوگند كه من هر صبح و شام او را مىبينم و مرا از آنچه
مىپرسيد آگاه مىكند و من نيز شما را مطلع مىكنم و به خدا سوگند كه گاهى مىخواهم
از او پرسشى كنم و او نپرسيده پاسخ مىدهد و گاهى امرى بر من وارد مىشود و همان
ساعت پرسش نكرده از ناحيه او جوابش صادر مىشود. شب گذشته مرا از آمدن تو با خبر
ساخت و فرمود: تو را از حق خبردار سازم.
محمد بن عبدالله راوى حديث گويد: به خدا سوگند حكيمه امورى را به من خبر داد كه جز
خداى تعالى كسى بر آن مطلع نيست و دانستم كه آن صدق و عدل و از جانب خداى تعالى
است، زيرا خداى تعالى او را به امورى آگاه كرده است كه هيچ يك از خلايق را بر آنها
آگاه نكرده است.
3- حدثنا جعفر بن محمد بن مسرور رضى الله عنه قال حدثنا الحسين بن محمد بن عامر عن
معلى بن محمد البصرىقال خرج عن أبى محمد (ع) حين قتل الزبيرى هذا جزاء من افترى
على الله تبارك و تعالى فى أوليائه زعم أنه يقتلنى و ليس لى عقب فكيف رأى قدرة الله
عز و جل و ولد له ولد و سماه محمد سنة ست و خمسين و مائتين
3- معلى بن محمد بصرى گويد: از ناحيه امام حسن عسكرى عليه السلام هنگامى كه زبيرى
كشته شد اين توقيع صادر گرديد: اين
كيفر كسى است كه بر خداى تعالى و اوليائش افتراء بندد، گمان برده است كه مرا مىكشد
و فرزندى برايم نخواهد بود، قدرت خداى تعالى را چگونه ديد؟ و
براى او در سال دويست و پنجاه و شش فرزندى متولد شد و نامش را محمد ناميد.
4- حدثنا محمد بن محمد بن عصام رضى الله عنه قال حدثنا محمد بن يعقوب الكلينى قال
حدثنا على بن محمد قال ولد الصاحب (ع) للنصف من شعبان سنة خمس و خمسين و مائتين.
4- على بن محمد گويد: صاحب الزمان عليه السلام در نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و
پنج متولد گرديد.
5- حدثنا محمد بن على ماجيلويه و أحمد بن محمد بن يحيى العطار رضى الله عنهما قال
حدثنا محمد بن يحيى العطار قال حدثنا الحسين بن على النيسابورى عن إبراهيم بن محمد
بن عبد الله بن موسى بن جعفر (ع) عن السيارى قال حدثتنى نسيم و مارية قالتا إنه لما
سقط صاحب الزمان (ع) من بطن أمه جاثيا على ركبتيه رافعا سبابتيه إلى السماء ثم عطس
فقال الحمد لله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله زعمت الظلمة أن حجة الله
داحضة لو أذن لنا فى الكلام لزال الشك
قال إبراهيم بن محمد بن عبد الله و حدثتنى نسيم خادم أبى محمد (ع) قالت قال لى صاحب
الزمان (ع) و قد دخلت عليه بعد مولده بليلة فعطست عنده فقال لى يرحمك الله قالت
نسيم ففرحت بذلك فقال لى (ع) أ لا أبشرك فى العطاس فقلت بلى يا مولاى فقال هو أمان
من الموت ثلاثة أيام.
5- نسيم و ماريه گويند: چون صاحب الزمان عليه السلام از رحم مادر به دنيا آمد دو
زانو بر زمين نهاد و دو انگشت سبابه را به جانب آسمان بالا برد، آنگاه عطسه كرد و
فرمود: الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله، ستمكاران پنداشتند كه حجت
خدا از ميان رفته است اگر براى ما اذن در كلام بود شك زايل مىگرديد.
نسيم، خادم امام حسن عسكرى عليه السلام گويد: يك شب پس از ولادت صاحب الزمان عليه
السلام بر او وارد شدم و عطسه كردم، فرمود: يرحمك الله، نسيم گويد: من بدان شاد
شدم، فرمود: آيا تو را درباره عطسه كردن بشارت دهم؟ گفتم: آرى، فرمود: كسى كه عطسه
كند تا سه روز از مرگ در امان است.
6- حدثنا محمد بن على بن ماجيلويه و محمد بن موسى بن المتوكل و أحمد بن محمد بن
يحيى العطار رضى الله عنهم قالوا حدثنا محمد بن يحيى العطار قال حدثنى إسحاق بن
رياح البصرى عن أبى جعفر العمرى قال لما ولد السيد (ع) قال أبو محمد (ع) ابعثوا إلى
أبى عمرو فبعث إليه فصار إليه فقال له اشتر عشرة آلاف رطل خبز و عشرة آلاف رطل لحم
و فرقه أحسبه قال على بنى هاشم و عق عنه بكذا و كذا شاة.
6- ابو جعفر عمرى گويد: چون سيد عليه السلام متولد شد امام حسن عسكرى عليه السلام
فرمود: به دنبال ابو عمرو بفرستيد و چون به دنبال او فرستادند و به نزد امام آمد،
بدو فرمود: ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت خريدارى كن، به گمانم فرمود آن را
ميان بنى هاشم تقسيم نما و چندان و چند گوسفند براى او عقيقه كن.
7- حدثنا محمد بن على ماجيلويه رضى الله عنه قال حدثنا محمد بن يحيى العطار قال
حدثنى أبو على الخيزرانى عن جارية له كان أهداها لأبى محمد (ع) فلما أغار جعفر
الكذاب على الدار جاءته فارة من جعفر فتزوج بها قال أبو علىفحدثتنى أنها حضرت
ولادة السيد (ع) و أن اسم أم السيد صقيل و أن أبا محمد (ع) حدثها بما يجرى على
عياله فسألته أن يدعو الله عز و جل لها أن يجعل منيتها قبله فماتت فى حياة أبى محمد
(ع) و على قبرها لوح مكتوب عليه هذا قبر أم محمد
قال أبو على و سمعت هذه الجارية تذكر أنه لما ولد السيد (ع) رأت لها نورا ساطعا قد
ظهر منه و بلغ أفق السماء و رأت طيورا بيضاء تهبط من السماء و تمسح أجنحتها على
رأسه و وجهه و سائر جسده ثم تطير فأخبرنا أبا محمد (ع) بذلك فضحك ثم قال تلك ملائكة
نزلت للتبرك بهذا المولود و هى أنصاره إذا خرج.
7- ابو على خزيز رانى كنيزى داشت كه او را به امام حسن عسكرى عليه السلام اهدا كرد
و چون جعفر كذاب خانه امام را غارت كرد وى از دست جعفر گريخت و با ابوعلى ازدواج
نمود. ابو على مىگويد كه او گفته است در ولادت سيد عليه السلام حاضر بود و مادر
سيد صقيل نام داشت و امام حسن عسكرى عليه السلام صقيل را از آنچه بر سر خاندانش
مىآيد آگاه كرد و او از امام درخواست نمود كه از خداى تعالى بخواهد تا مرگ وى را
پيش از آن برساند و در حيات امام حسن عسكرى عليه السلام درگذشت و بر سر قبر وى لوحى
است كه بر آن نوشتهاند: اين قبر مادر محمد است.
ابو على گويد: از همين كنيز شنيدم كه مىگفت: چون سيد عليه السلام متولد شد، نور
درخشان وى را ديده است كه از او ظاهر گرديده و به افق آسمانها رسيده است و پرندگان
سپيدى ديده كه از آسمان فرود مىآيند و پرهاى خود را به سر و صورت و ساير اعضاى وى
مىكشند و سپس پرواز مىكنند، اين مطلب را به امام حسن عسكرى عليه السلام خبر
داديم، خنديد و فرمود: آنها ملائكهاى هستند كه براى تبرك جستن به اين مولود فرود
آمدهاند و چون ظهور كند ياوران وى خواهند بود.
8- حدثنا محمد بن موسى بن المتوكل رضى الله عنه قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحميرى
قال حدثنا محمد بن أحمد العلوى عن أبى غانم الخادم قال ولد لأبى محمد (ع) ولد فسماه
محمدا فعرضه على أصحابه يوم الثالث و قال هذا صاحبكم من بعدى و خليفتى عليكم و هو
القائم الذى تمتد إليه الأعناق بالانتظار فإذا امتلأت الأرض جورا و ظلما خرج فملأها
قسطا و عدلا.
8- ابو غانم خادم گويد: براى امام حسن عسكرى عليه السلام فرزندى به دنيا آمد كه نام
او را محمد ناميد و وى را در سومين روز ولادتش به اصحاب خود عرضه كرد و فرمود: پس
از من اين صاحب شما و جانشين من بر شماست و او قائمى است كه مردم در انتظار وى
بمانند و چون زمين پر از ظلم و ستم شود ظهور كند و آن را پر از عدل و داد نمايد.
9- حدثنا على بن الحسن بن الفرج المؤذن رضى الله عنه قال حدثنى محمد بن الحسن
الكرخى قال سمعت أبا هارون رجلا من أصحابنا يقول رأيت صاحب الزمان (ع) و كان مولده
يوم الجمعة سنة ست خمسين و مائتين.
9- محمد بن حسن كرخى گويد از ابوهارون- كه مردى از اصحاب ما بود- شنيدم كه مىگفت:
صاحب الزمان عليه السلام را ديدم و ولادت او در جمعهاى از سال دويست و پنجاه و شش
واقع گرديد.
10- حدثنا محمد بن موسى بن المتوكل رضى الله عنه قال حدثنى عبد الله بن جعفر
الحميرى قال حدثنى محمد بن إبراهيم الكوفى أن أبا محمد (ع) بعث إلى بعض من سماه
لىبشاة مذبوحة و قال هذه من عقيقة ابنى محمد.
10- محمد بن ابراهيم كوفى گويد: امام حسن عسكرى عليه السلام براى يكى از كسانى كه
نامش را برايم ذكر كرد، گوسفند سر بريدهاى فرستاد و فرمود: اين از عقيقه فرزندم
محمد است.
11- حدثنا محمد بن على ماجيلويه رضى الله عنه قال حدثنا محمد بن يحيى العطار قال
حدثنا الحسين بن علىالنيسابورى قال حدثنا الحسن بن المنذر عن حمزة بن أبى الفتح
قال جاءنى يوما فقال لى البشارة ولد البارحة فىالدار مولود لأبى محمد (ع) و أمر
بكتمانه قلت و ما اسمه قال سمى بمحمد و كنى بجعفر.
11- حسن بن منذر گويد: روزى حمزه بن أبى الفتح به نزد من آمد و گفت: مژده كه دوش
براى امام حسن عسكرى عليه السلام در سرا فرزندى متولد گرديد و او فرمان داد كه كودك
را پنهان دارند، گفتم: نام او چيست؟ گفت: او را محمد ناميدهاند و كنيهاش ابوجعفر
است.
12- حدثنا محمد بن إبراهيم بن إسحاق رضى الله عنه قال حدثنا الحسن بن على بن زكريا
بمدينة السلام قال حدثنا أبو عبد الله محمد بن خليلان قال حدثنى أبى عن أبيه عن جده
عن غياث بن أسيد قال ولد الخلف المهدى (ع) يوم الجمعة و أمه ريحانة و يقال لها نرجس
و يقال صقيل و يقال سوسن إلا أنه قيل لسبب الحمل صقيل و كان مولده (ع) لثمان ليال
خلون من شعبان سنة ست و خمسين و مائتين و وكيله عثمان بن سعيد فلما مات عثمان أوصى
إلى ابنه أبى جعفر محمد بن عثمان و أوصى أبو جعفر إلى أبى القاسم الحسين بن روح و
أوصى أبو القاسم إلى أبى الحسن على بن محمد السمرى رضى الله عنهم قال فلما حضرت
السمرى الوفاة سئل أن يوصى فقال لله أمر هو بالغه فالغيبة التامة هى التىوقعت بعد
مضى السمرى رضى الله عنه.
12- غياث بن اسيد گويد: مهدى خليفه الله عليه السلام در روز جمعه متولد گرديد و
مادرش ريحانه نام داشت و به او نرجس و صقيل و سوسن نيز مىگفتند جز آنكه او را به
واسطه حملش صقيل ناميدهاند و ميلاد او هشت شب گذشته از ماه شعبان سال دويست و
پنجاه و شش بود و وكيل او عثمان بن سعيد بود و چون عثمان درگذشت به فرزندش ابو جعفر
محمد بن عثمان وصيت كرد و ابوجعفر نيز به ابوالقاسم حسين بن روح وصيت نمود و
ابوالقاسم به ابوالحسن على بن محمد سمرى وصيت كرد- رضى الله عنهم- گويد و چون وفات
سمرى فرا رسيد از وى درخواست كردند كه وصيت كند و او گفت: لله امر هو بالغه غيبت
تامه همان است كه پس از درگذشت سمرى واقع مىشود.
13- حدثنا محمد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه قال حدثنا الحسن بن على
بن زكريا بمدينة السلام قال حدثنا أبو عبد الله محمد بن خليلان قال حدثنى أبى عن
أبيه عن جده عن غياث بن أسيد قال شهدت محمد بن عثمان العمرى قدس الله روحه يقول لما
ولد الخلف المهدى (ع) سطع نور من فوق رأسه إلى أعنان السماء ثم سقط لوجهه ساجدا
لربه تعالى ذكره ثم رفع رأسه و هو يقول شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا
هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا
هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ قال و كان
مولده يوم الجمعة.
13- غياث بن اسيد گويد: محمد بن عثمان عمرى- قدس الله روحه- را ديدار كردم و
مىگفت: چون مهدى خليفه الله متولد گرديد نورى از بالاى سرش به عنان آسمان ساطع
گرديد، سپس براى سجود پروردگارش به روى در افتاد ، آنگاه سر خود را برداشت در حالى
كه مىگفت شهد
الله أنه لا اله الا هو و الملائكه و اولوا العلم قائماً بالقسط لا اله الا هو
العزيز الحكيم ان الدين عند الله الاسلام گويد
ميلاد او در روز جمعه واقع گرديد.
14- و بهذا الإسناد عن محمد بن عثمان العمرى قدس الله روحه أنه قال ولد السيد (ع)
مختونا و سمعت حكيمة تقول لم ير بأمه دم فى نفاسها و هكذا سبيل أمهات الأئمة (ع)
14- محمد بن عثمان عمرى- قدس الله روحه- گويد: سيد عليه السلام ختنه شده به دنيا
آمد و از حكيمه خاتون شنيدم كه مىگفت: خون در زايمان مادرش ديده نشد و مادران ائمه
عليهم السلام همه چنين بودند و محمد بن زياد ازدى گويد: از امام كاظم عليه السلام
شنيدم كه مىفرمود: چون اين فرزندم رضا متولد گرديد ختنه شده و پاك و پاكيزه بود و
هر يك از ائمه ختنه و پاك و پاكيزه متولد مىشود اما براى مراعات سنت اسلام و پيروى
از دين حنيف تيغ را بر آن مىكشيم.
15- حدثنا عبد الواحد بن محمد بن عبدوس العطار رضىالله عنه قال حدثنا على بن محمد
بن قتيبة النيسابورىعن حمدان بن سليمان عن محمد بن الحسين بن يزيد عن أبى أحمد
محمد بن زياد الأزدى قال سمعت أبا الحسن موسى بن جعفر (ع) يقول لما ولد الرضا (ع)
إن ابنى هذا ولد مختونا طاهرا مطهرا و ليس من الأئمة أحد يولد إلا مختونا طاهرا
مطهرا و لكن سنمر الموسى عليه لإصابة السنة و اتباع الحنيفية
15- احمد بن حسن بن اسحاق قمى گويد: چون خلف صالح عليه السلام متولد گرديد از
مولايم امام حسن عسكرى عليه السلام به جدم احمد بن اسحاق نامهاى رسيد كه در آن،
امام با دستخط خود- كه توقيعات با آن دستخط صادر مىشد- آمده بود: براى ما فرزندى
متولد شده است و بايد نزد تو مستور و از مردم مكتوم بماند كه ما جز به خويشان و
دوستان اظهار نكنيم، خواستيم خبر آن را به تو اعلام كنيم تا خداوند تو را شاد سازد
همچنان كه ما را شاد ساخت والسلام.
ذكر من هنأ أبا محمد الحسن بن على (ع) بولادة ابنه القائم (ع)
آنانكه به امام حسن عسكرى به واسطه ولادت فرزندش قائم عليهما السلام تهنيت گفتند
1- حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضى الله عنه قال حدثنا محمد بن الحسن
الكرخى قال حدثنا عبد الله بن العباس العلوى قال حدثنا أبو الفضل الحسن بن الحسين
العلوى قال دخلت على أبى محمد الحسن بن على (ع) بسر من رأى فهنأته بولادة ابنه
القائم (ع).
1- حسن بن حسين علوى گويد: بر ابو محمد حسن بن على عليهما السلام در سر
من راى وارد شدم و به واسطه
ولادت فرزندش قائم عليه السلام بدو تهنيت گفتم.
باب 43: كسانى كه قائم عليه السلام را ديدار كرده و با وى تكلم كردهاند
باب 43: ذكر من شاهد القائم (ع) و رآه و كلمه.
1- حدثنا على بن الحسن بن الفرج المؤذن رضى الله عنه قال حدثنا محمد بن الحسن
الكرخى قال سمعت أبا هارون رجلا من أصحابنا يقول رأيت صاحب الزمان (ع) و وجهه يضىء
كأنه القمر ليلة البدر و رأيت على سرته شعرا يجرى كالخط و كشفت الثوب عنه فوجدته
مختونا فسألت أبا محمد (ع) عن ذلك فقال هكذا ولد و هكذا ولدنا و لكنا سنمر الموسى
عليه لإصابة السنة.
1- محمد بن حسن كرخى گويد از ابو هارون كه مردى از اصحاب ما بود شنيدم كه مىگفت:
من صاحب الزمان عليه السلام را ديدم كه رويش مانند ماه شب چهارده مىدرخشيد و بر
نافش مويى مانند خط روئيده بود، جامه را از او برداشتم ختنه شده بود و درباره آن از
امام حسن عليه السلام پرسيدم، فرمود: اين چنين متولد شده است و ما نيز چنين متولد
شدهايم ولى براى مراعات سنت اسلامى تيغ بر آن مىكشيم.
2- حدثنا محمد بن على ماجيلويه رضى الله عنه قال حدثنا محمد بن يحيى العطار قال
حدثنى جعفر بن محمد بن مالك الفزارى قال حدثنى معاوية بن حكيم و محمد بن أيوب بن
نوح و محمد بن عثمان العمرى رضى الله عنه قالوا عرض علينا أبو محمد الحسن بن على
(ع) و نحن فى منزله و كنا أربعين رجلا فقال هذا إمامكم من بعدى و خليفتى عليكم
أطيعوه و لا تتفرقوا من بعدى فى أديانكم فتهلكوا أما إنكم لا ترونه بعد يومكم هذا
قالوا فخرجنا من عنده فما مضت إلا أيام قلائل حتى مضى أبو محمد (ع).
2- معاويه بن حكيم و محمد بن ايوب و محمد بن عثمان گويند ما چهل نفر در منزل امام
حسن عليه السلام بوديم و او فرزندش را به ما عرضه كرد و فرمود: اين امام شما پس از
من و خليفه من بر شماست، از او اطاعت كنيد و پس از من در دين خود متفرق نشويد كه
هلاك خواهيد شد، بدانيد كه بعد از اين او را نخواهيد ديد، گويند: از حضورش بيرون
آمديم و پس از چند روزى قليل امام حسن عليه السلام درگذشت.
3- حدثنا محمد بن الحسن رضى الله عنه قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحميرى قال قلت
لمحمد بن عثمان العمرى رضىالله عنه إنى أسألك سؤال إبراهيم ربه جل جلاله حين قال
له رَبِّ أَرِنِى كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ
لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِى فأخبرنى عن صاحب هذا الأمر هل رأيته قال نعم و له رقبة
مثل ذى و أشار بيده إلى عنقه.
3- عبدالله بن جعفر گويد به محمد بن عثمان عمرى گفتم: از تو همان سؤالى را مىكنم
كه ابراهيم از پروردگارش كرد آنگاه كه گفت: پروردگارا! به من بنما كه چگونه مردهها
را زنده مىكنى؟ گفت: ايمان ندارى؟ گفت: دارم ولى مىخواهم دلم اطمينان يابد، پس از
صاحب الأمر مرا خبر ده آيا او را ديدهاى؟ گفت: آرى و گردنى چنين دارد و با دست به
گردن خود اشاره كرد.
4- حدثنا على بن أحمد الدقاق و محمد بن محمد بن عصام الكلينى و على بن عبد الله
الوراق رضى الله عنهم قالوا حدثنا محمد بن يعقوب الكلينى قال حدثنى على بن محمد قال
حدثنى محمد و الحسن ابنا على بن إبراهيم فى سنة تسع و سبعين و مائتين قالا حدثنا
محمد بن على بن عبد الرحمن العبدى من عبد قيس عن ضوء بن على العجلى عن رجل من أهل
فارس سماه قال أتيت سر من رأى فلزمت باب أبى محمد (ع) فدعانى من غير أن أستأذن فلما
دخلت و سلمت قال لى يا أبا فلان كيف حالك ثم قال لى اقعد يا فلان ثم سألنى عن رجال
و نساء من أهلى ثم قال لى ما الذى أقدمك على قلت رغبة فى خدمتك قال لى فقال الزم
الدار قال فكنت فى الدار مع الخدم ثم صرت أشترى لهم الحوائج من السوق و كنت أدخل
عليه من غير إذن إذا كان فى دار الرجال فدخلت عليه يوما و هو فى دار الرجال فسمعت
حركة فى البيت فنادانىمكانك لا تبرح فلم أجسر أخرج و لا أدخل فخرجت على جارية و
معها شىء مغطى ثم نادانى ادخل فدخلت و نادى الجارية فرجعت فقال لها اكشفى عما معك
فكشفت عن غلام أبيض حسن الوجه و كشفت عن بطنه فإذا شعر نابت من لبته إلى سرته أخضر
ليس بأسود فقال هذا صاحبكم ثم أمرها فحملته فما رأيته بعد ذلك حتى مضى أبو محمد (ع)
قال ضوء بن على فقلت للفارسى كم كنت تقدر له من السنين فقال سنتين قال العبدى فقلت
لضوء كم تقدر له الآن فى وقتنا قال أربع عشرة سنة قال أبو على و أبو عبد الله و نحن
نقدر له الآن إحدى و عشرين سنة.
4- ضوء بن على عجلى از مردى پارسى كه نام او را برد روايت كند كه گفت: به سر من راى
درآمدم و ملازم در خانه امام حسن عليه السلام شدم و بىآنكه اذن ورود بخواهم مرا
فراخواند و چون داخل شدم و سلام كردم فرمود: فلانى! حالت چطور است؟ سپس فرمود:
بنشين و از حال مردان و زنان خاندانم پرسش كرد بعد از آن فرمود: براى چه آمدى؟
گفتم: براى اشتياقى كه در خدمتگزارى شما دارم، فرمود: در خانه باش، گويد با خدمه در
آن خانه بودم و براى خريد نيازمنديها به بازار مىرفتم و چون امام در بيرونى بود،
بىاذن به حضورش مىرفتم. يك روز كه در بيرونى بود بر وى وارد شدم و صداى حركتى را
در خانه شنيدم فرمود: در جاى خود باش و حركت مكن، من جرأت آن را نداشتم كه بيرون
روم و يا آنكه داخل شوم، كنيزى به نزد من آمد و همراه او چيزى سرپوشيده بود. سپس
فرمود: داخل شود، و من به درون آمدم و آن كنيز را صدا كرد و او نيز بازگشت آنگاه
بدو فرمود: از آنچه كه همراه توست پرده بردار و او پرده را از يك پسر بچه سفيد
زيبارويى برداشت و جامه از شكم او يكسو نهاد و مويى از بالاى سينه تا ناف او به رنگ
سبز نه سياه روئيده بود، آنگاه فرمود: اين صاحب شماست و بعد به آن كنيز دستور داد و
او را برد و ديگر او را نديدم تا آنكه امام حسن عليه السلام درگذشت . ضوء بن على
گويد: به آن مرد پارسى گفتم: در آن هنگام آن كودك چند ساله بود؟ و او گفت: دو ساله،
عبدى گويد: به ضوء گفتم: اكنون چند ساله است؟ او گفت: چهارده ساله. ابو على و ابو
عبدالله گويند: و در اين هنگام او بيست و يك ساله است.
5- حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوىالسمرقندى رضى الله عنه قال
حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبيه محمد بن مسعود العياشى قال حدثنا آدم بن محمد
البلخى قال حدثنى على بن الحسن بن هارون الدقاق قال حدثنا جعفر بن محمد بن عبد الله
بن القاسم بن إبراهيم بن الأشتر قال حدثنا يعقوب بن منقوش قال دخلت على أبى محمد
الحسن بن على (ع) و هو جالس على دكان فىالدار و عن يمينه بيت و عليه ستر مسبل فقلت
له يا سيدى من صاحب هذا الأمر فقال ارفع الستر فرفعته فخرج إلينا غلام خماسى له عشر
أو ثمان أو نحو ذلك واضح الجبين أبيض الوجه درى المقلتين شثن الكفين معطوف الركبتين
فى خده الأيمن خال و فى رأسه ذؤابة فجلس على فخذ أبى محمد (ع) ثم قال لى هذا هو
صاحبكم ثم وثب فقال له يا بنى ادخل إلى الوقت المعلوم فدخل البيت و أنا أنظر إليه
ثم قال لى يا يعقوب انظر إلى من فى البيت فدخلت فما رأيت أحدا.
5- يعقوب بن منقوش گويد: بر امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم و او بر سكويى در
سرا نشسته بود و سمت راست او اتاقى بود كه پردههاى آن آويخته بود، گفتم: اى آقاى
من صاحب الأمر كيست؟ فرمود: پرده را بردار، و پرده را بالا زدم و پسر بچهاى به
قامت پنج وجب كه حدود هشت يا ده سال داشت بيرون آمد با پيشانى درخشان و رويى سپيد و
چشمانى در افشان و دو كف ستبر و دو زانوى برگشته و خالى بر گونه راستش و گيسوانى بر
سرش بود، آمد و بر زانوى پدرش ابو محمد عليه السلام نشست، آنگاه به من فرمود: اين
صاحب شماست سپس برخاست و امام بدو گفت: پسرم! تا وقت معلوم داخل شو و او داخل خانه
شد و من بدو مىنگريستم، سپس به من فرمود: اى يعقوب! به داخل بيت برو و ببين آنجا
كيست؟ و من داخل شدم اما كسى را نديدم.
6- حدثنا أبو بكر محمد بن على بن محمد بن حاتم النوفلىرضى الله عنه قال حدثنا أبو
الحسين عبد الله بن محمد بن جعفر القصبانى البغدادى قال حدثنا محمد بن جعفر الفارسى
الملقب بابن جرموز قال حدثنا محمد بن إسماعيل بن بلال بن ميمون قال حدثنا الأزهرى
مسرور بن العاص قال حدثنى مسلم بن الفضل قال أتيت أبا سعيد غانم بن سعيد الهندى
بالكوفة فجلست فلما طالت مجالستى إياه سألته عن حاله و قد كان وقع إلى شىء من خبره
فقال كنت ببلد الهند بمدينة يقال لها قشمير الداخلة و نحن أربعون رجلا ح و حدثنا
أبى رحمه الله قال حدثنا سعد بن عبد الله عن علان الكلينى قال حدثنى على بن قيس عن
غانم أبى سعيد الهندى ح قال علان الكلينى و حدثنى جماعة عن محمد بن محمد الأشعرى عن
غانم ثم قال كنت عند ملك الهند فىقشمير الداخلة و نحن أربعون رجلا نقعد حول كرسى
الملك و قد قرأنا التوراة و الإنجيل و الزبور يفزع إلينا فى العلم فتذاكرنا يوما
محمدا (ص) و قلنا نجده فى كتبنا فاتفقنا على أن أخرج فى طلبه و أبحث عنه فخرجت و
معى مال فقطع علىالترك و شلحونى فوقعت إلى كابل و خرجت من كابل إلى بلخ و الأمير
بها ابن أبى شور فأتيته و عرفته ما خرجت له فجمع الفقهاء و العلماء لمناظرتى
فسألتهم عن محمد (ص) فقال هو نبينا محمد بن عبد الله (ص) و قد مات فقلت و من كان
خليفته فقالوا أبو بكر فقلت انسبوه لى فنسبوه إلى قريش فقلت ليس هذا بنبى إن النبى
الذى نجده فى كتبنا خليفته ابن عمه و زوج ابنته و أبو ولده فقالوا للأمير إن هذا قد
خرج من الشرك إلى الكفر فمر بضرب عنقه فقلت لهم أنا متمسك بدين و لا أدعه إلا ببيان
فدعا الأمير الحسين بن إسكيب و قال له يا حسين ناظر الرجل فقال العلماء و الفقهاء
حولك فمرهم بمناظرته فقال له ناظره كما أقول لك و اخل به و ألطف له فقال فخلا بى
الحسين و سألته عن محمد (ص) فقال هو كما قالوه لك غير أن خليفته ابن عمه على بن أبى
طالب و هو زوج ابنته فاطمة و أبو ولده الحسن و الحسين فقلت أشهد أن لا إله إلا الله
و أنه رسول الله و صرت إلى الأمير فأسلمت فمضى بىإلى الحسين ففقهنى فقلت له إنا
نجد فى كتبنا أنه لا يمضىخليفة إلا عن خليفة فمن كان خليفة على (ع) قال الحسن ثم
الحسين ثم سمى الأئمة واحدا واحدا حتى بلغ الحسن بن على ثم قال لى تحتاج أن تطلب
خليفة الحسن و تسأل عنه فخرجت فى الطلب قال محمد بن محمد و وافى معنا بغداد فذكر
لنا أنه كان معه رفيق قد صحبه على هذا الأمر فكره بعض أخلاقه ففارقه
قال فبينما أنا يوما و قد تمسحت فى الصراة و أنا مفكر فيما خرجت له إذ أتانى آت و
قال لى أجب مولاك فلم يزل يخترق بى المحال حتى أدخلنى دارا و بستانا و إذا بمولاى
(ع) قاعد فلما نظر إلى كلمنى بالهندية و سلم على و أخبرنى عن اسمىو سألنى عن
الأربعين رجلا بأسمائهم عن اسم رجل رجل ثم قال لى تريد الحج مع أهل قم فى هذه السنة
فلا تحج فى هذه السنة و انصرف إلى خراسان و حج من قابل قال و رمى إلى بصرة و قال
اجعل هذه فى نفقتك و لا تدخل فىبغداد إلى دار أحد و لا تخبر بشىء مما رأيت قال
محمد فانصرفنا من العقبة و لم يقض لنا الحج و خرج غانم إلى خراسان و انصرف من قابل
حاجا فبعث إلينا بألطاف و لم يدخل قم و حج و انصرف إلى خراسان فمات رحمه الله بها
قال محمد بن شاذان عن الكابلى و قد كنت رأيته عند أبىسعيد فذكر أنه خرج من كابل
مرتادا أو طالبا و أنه وجد صحة هذا الدين فى الإنجيل و به اهتدى فحدثنى محمد بن
شاذان بنيسابور قال بلغنى أنه قد وصل فترصدت له حتى لقيته فسألته عن خبره فذكر أنه
لم يزل فى الطلب و أنه أقام بالمدينة فكان لا يذكره لأحد إلا زجره فلقى شيخا من
بنىهاشم و هو يحيى بن محمد العريضى فقال له إن الذىتطلبه بصرياء قال فقصدت صرياء
فجئت إلى دهليز مرشوش و طرحت نفسى على الدكان فخرج إلى غلام أسود فزجرنى و انتهرنى
و قال لى قم من هذا المكان و انصرف فقلت لا أفعل فدخل الدار ثم خرج إلى و قال ادخل
فدخلت فإذا مولاى (ع) قاعد بوسط الدار فلما نظر إلى سمانى باسم لىلم يعرفه أحد إلا
أهلى بكابل و أخبرنى بأشياء فقلت له إن نفقتى قد ذهبت فمر لى بنفقة فقال لى أما
إنها ستذهب منك بكذبك و أعطانى نفقة فضاع منى ما كانت معى و سلم ما أعطانى ثم
انصرفت السنة الثانية فلم أجد فى الدار أحدا.
6- مسلم بن فضل گويد در كوفه به نزد ابوسعيد غانم آمدم و نشستم و چون مجالستم با او
به درازا كشيد از حالش پرسش كردم و بعضى از اخبارش را شنيده بودم، گفت: در يكى از
شهرهاى هند به نام كشمير نزد پادشاه هند نشسته بوديم و ما چهل تن بوديم كه اطراف
تخت او نشسته و تورات و انجيل و زبور را خوانده و مرجع علم و دانش بوديم، روزى
درباره محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفتگو كرديم و گفتيم نام او در كتابهاى ما
هست و متقق شديم كه من در طلب او بيرون روم و او را بجويم، من با مالى فراوان از
هند بيرون آمدم و تركان قطع طريق مرا كردند و اموالم را ربودند، بعد از آن به كابل
آمدم و از آنجا وارد بلخ شدم و امير آنجا ابن ابى شور بود. به نزد او آمدم و مقصدم
را بدو بازگفتم و او فقهاء و علما را براى مناظره با من گرد آورد و من از آنها
درباره محمد صلى الله عليه و آله و سلم پرسش كردم، گفتند: او، محمد بن عبدالله
پيامبر ماست صلى الله عليه و آله و سلم و او در گذشته است، گفتم: خليفه او كيست؟
گفتند: ابوبكر، گفتم: نژادش را برايم بازگوئيد، گفتند: از قريش، گفتم: چنين شخصى
پيامبر نيست زيرا جانشين پيامبرى كه در كتب ما معرفى شده است پسر عمو و داماد و پدر
فرزندان اوست. به آن امير گفتند: اين مرد از شرك درآمده و كافر شده است، گردنش را
بزن، گفتم: من دينى دارم و آن را جز با دليلى روشن فرو نگذارم.
آن امير حسين بن اشكيب را فراخواند و گفت: اى حسين با اين مرد مناظره كن، گفت: اين
همه عالمان و فقيهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وى مناظره كنند، گفت:
همان گونه كه گفتم در خلوت و با نرمى با وى مناظره كن، گويد: حسين با من خلوت كرد و
من درباره محمد صلى الله عليه و آله و سلم از وى پرسيدم، گفت: او چنان است كه براى
تو گفتهاند جز آنكه جانشين او پسر عموى وى على بن أبى طالب است كه شوهر دخترش
فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسين است، گفتم: أشهد أن لا اله الا الله و انه رسول
الله و نزد آن امير رفتم و اسلام آوردم و او مرا به حسين بن اشكيب سپرد و او هم
احكام و دستورات اسلامى را به من آموخت، بدو گفتم: ما در كتب خود يافتهايم كه هيچ
خليفهاى از دنيا نرود جز آنكه خليفهاى جانشين او شود، خليفه على عليه السلام كه
بود؟ گفت: حسن و بعد از او حسين- آنگاه ائمه را يكايك برشمرد- تا آنكه به حسن بن
على رسيد و گفت: اكنون بايد در طلب جانشين حسن باشى و از او پرسش كنى و من نيز در
طلب او بيرون آمدم.
محمد بن محمد راوى حديث گويد: او با ما وارد بغداد شد و براى ما گفت كه رفيقى داشته
كه مصاحب او در اين امر بوده است اما از بعضى خصائل اخلاقى او خوشش نيامده و او را
ترك كرده است.
گويد: يك روز كه در آب نهر فرات يا صراه كه نهرى در بغداد است غسل كرده بودم و
درباره مقصد خود انديشه مىكردم، ناگاه مردى آمد و گفت: مولاى خود را اجابت كن! و
مرا از محلى به محل ديگر برد تا آنكه مرا به سرا و بستانى وارد كرد و به ناگاه ديدم
مولايم نشسته است و چون مرا ديد به زبان هندى با من سخن گفت و بر من سلام كرد و
نامم را گفت و از حال چهل تن از دوستانم يكايك پرسش كرد، سپس فرمود: مىخواهى امسال
با كاروان قم به حج بروى، اما امسال به حج مرو و به خراسان برگرد و سال آينده حج به
جاى آر، گويد: كيسه زرى به من داد و گفت: آنرا صرف هزينه خود كن و در بغداد به خانه
هيچ كسى وارد مشو و از آنچه ديدى كسى را مطلع مكن.
محمد - راوى حديث - گويد: در آن سال از عقبه برگشتيم و حج نصيب ما نگرديد و غانم به
خراسان برگشت و سال آينده به حج رفت و هدايايى براى ما فرستاد و وارد قم نشد، حج
كرد و به خراسان بازگشت و در آنجا درگذشت.
محمد بن شاذان از كابلى روايت كند- و من او را نزد ابوسعيد هندى ديده بودم- مىگفت:
او از كابل در جستجو و طلب امام بيرون آمد و درستى اين دين را در انجيل يافته بود و
مهتدى شد.
محمد بن شاذان در نيشابور برايم روايت كرد و گفت: به من خبر رسيد كه او به اين
نواحى رسيده است و من مترصد بودم كه او را ملاقات كرده و از اخبار او پرسش كنم.
گفت: پيوسته در طلب بوده و مدتى در مدينه اقامت داشته است و با هر كس اظهار مىكرده
او را مىرانده است تا آنكه يكى از مشايخ بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را
ملاقات كرده و به او گفته است آن كس كه در طلب اويى در صرياء است، گويد من به جانب
صرياء روان شدم و در آنجا به دهليز آب پاشيده شدهاى در آمدم و بر سكوئى نشستم،
غلام سياهى بيرون آمد و مرا راند و با من درشتى كرد و گفت: از اين مكان برخيز و
برو! گفتم چنين نكنم، آنگاه داخل خانه شد و بيرون آمد و گفت: داخل شو و من داخل
شدم، ديدم مولايم در ميان خانه نشسته است و مرا با اسم مخصوصى كه آن را كسى جز
خاندانم در كابل نمىدانند نام برد و مرا از امورى مطلع كرد گفتم: خرجى من تمام شده
است بفرمائيد نفقهاى به من بدهند، فرمود: بدان كه آن به واسطه دروغت از دستت
مىرود و نفقهاى به من داد و آنچه همراه من بود ضايع شد اما آنچه به من اعطا
فرموده بود سالم ماند و سال ديگر به آنجا برگشتم اما در آن خانه كسى را نيافتم.