واقعه غدیر و پاسخ به شبهات

على اصغر رضوانى

- ۵ -


تدابیر پیامبر(ص) براى خلافت امام على(ع)

گفته شد که پیامبر اکرم(ص) باید جانشین خود را مشخص مى‏نمود، لذا راه سلبى و ایجابىِ به واگذارى انتخاب خلیفه به شورا را ابطال کردیم و گفتیم تنها شخص لایق براى جانشینى پیامبر(ص) على بن ابى‏طالب(ع) است، چون همه کمالات را در خود داشت و از همه صحابه فاضل‏تر و کامل‏تر بود.
حال ببینیم پیامبر(ص) براى تبیین و تثبیت خلافت و جانشینى امام علی(ع) چه تدابیرى اندیشید.
مى‏توان تدابیر پیامبر اکرم(ص) در تبیین و تثبیت خلافت و جانشینى امام علی(ع) را در سه نوع خلاصه کرد:
1 - آمادگى تربیتى امام علی(ع) از کودکى و امتیاز او در کمالات و فضایل و علوم.
2 - بیان نصوص ولایت و امامت.
3 - اجراى عملى با تدابیر مخصوص در اواخر عمر پیامبر.
اینک هر یک از این سه مورد را توضیح مى‏دهیم:

تدابیر پیامبر اکرم(ص) در تثبیت خلافت امام علی(ع)

الف - آمادگى تربیتى

از آن‏جا که قرار بود خلیفه و جانشین رسول خدا(ص) امام على بن ابى‏طالب(ع) باشد، لذا اراده و مشیّت الهى بر آن تعلّق گرفت که از همان ابتداى طفولیت در دامان رسول‏خدا(ص) و در مرکز وحى بزرگ شود.
1 - حاکم نیشابورى مى‏گوید: «از نعمت‏هاى خدا بر على بن ابى‏طالب(ع) این بود که بر قریش قحطى شدیدى وارد شد، ابوطالب(ع) عیال‏وار بود. رسول خدا(ص) به عموى خود عباس، که از ثروتمندان بنى‏هاشم بود، فرمود: اى ابافضل! برادرت عیال‏وار است و قحطى بر مردم هجوم آورده، بیا به نزد او رویم و از عیالات او کم کنیم. من یکى از فرزندانش را انتخاب مى‏کنم، تو نیز یک نفر را انتخاب کن، تا با کفالت آن دو از خرجش بکاهیم. عباس این پیشنهاد را پذیرفت و با پیامبر(ص) به نزد ابوطالب(ع) رفتند و پیشنهاد خود را بازگو نمودند. ابوطالب(ع) عرض کرد: شما عقیل را نزد من بگذارید و هرکدام از فرزندانم را که مى‏خواهید به منزل خود ببرید. رسول خدا(ص) علی(ع) را انتخاب کرد و عباس، جعفر را برگرفت. علی(ع) تا زمان بعثت پیامبر(ص)، با آن حضرت بود و از او پیروى کرده و او را تصدیق مى‏نمود».( مستدرک حاکم، ج 3، ص 182)

2 - در آن ایّام پیامبر اکرم(ص) به مسجدالحرام مى‏رفت تا نماز بخواند، علی(ع) و خدیجه نیز به دنبالش مى‏رفتند و با او در مقابل دیدگان مردم نماز مى‏خواندند، و این در زمانى بود که کسى غیر از این سه، روى زمین نماز نمى‏گزارد.( مسند احمد، ج 1، ص 209 ؛ تاریخ طبرى، ج 2، ص 311)
عباد بن عبداللَّه مى‏گوید: از علی(ع) شنیدم که مى‏فرمود: «من بنده خدا و برادر رسول خدا و صدّیق اکبرم؛ این ادعا را کسى بعد از من، غیر از دروغگو و افترازننده، نمى‏کند، هفت سال، قبل از مردم با رسول خدا(ص) نماز گزاردم.( تاریخ طبرى، ج 2، ص 56)
ابن صباغ مالکى و ابن طلحه شافعى و دیگران نقل مى‏کنند: «رسول خدا(ص) قبل از دعوت به رسالت خود هر گاه مى‏خواست نماز بگزارد، به بیرون مکّه، در میان درّه‏ها، مى‏رفت، تا مخفیانه نماز بخواند و علی(ع) را نیز با خود مى‏برد، و هر دو با هم هر مقدار مى‏خواستند نماز مى‏گزاردند و باز مى‏گشتند».( الفصول المهمة، ص 14 ؛ مطالب السؤول، ص 11 ؛ تاریخ طبرى، ج 2، ص 58)

3 - امام علی(ع) آن ایّام را، در نهج‏البلاغه چنین توصیف مى‏کند: «شما مى‏دانید که من نزد رسول خدا چه جایگاهى دارم، و خویشاوندیم با او در چه درجه است. آن‏گاه که کودک بودم مرا در کنارش مى‏نهاد و در سینه خود جا مى‏داد و در بستر خود مى‏خوابانید، چنان که تنم را به تن خویش مى‏سود، و بوى خوشِ خود را به من مى‏افشاند! و گاه بود که چیزى را مى‏جَوید و به من مى‏خورانید. از من دروغى نشنید و خطایى ندید.
هنگامى که از شیر گرفته شد خدا بزرگ‏ترین فرشته خود را شب و روز هم‏نشین او فرمود، تا راه‏هاى بزرگوارى را پیمود و خوى‏هاى نیکوى جهان را فراهم نمود.
من در پى او بودم -در سفر و حضر- چنان‏که بچه‏شترى در پى مادر. هر روز براى من از اخلاقِ خود نشانه‏اى بر پا مى‏داشت و مرا به پیروى از آن مى‏گماشت. هر سال در «حراء» خلوت مى‏گزید، من او را مى‏دیدم و جز من کسى وى را نمى‏دید. آن هنگام، اسلام در هیچ خانه‏اى جز در خانه‏اى که رسول خدا(ص) و خدیجه در آن بود، راه نیافته بود، من‏سوّمین آنان‏بودم. روشنایى وحى و پیامبرى را مى‏دیدم و بوى نبوت را استشمام مى‏کردم.
من هنگامى که وحى بر او(ص) فرود آمد، آواى شیطان را شنیدم، گفتم: اى فرستاده خدا این آوا چیست؟ فرمود: این شیطان است و از این‏که او را نپرستند نومید و نگران است. همانا تو مى‏شنوى آن‏چه را من مى‏شنوم و مى‏بینى آن‏چه را من مى‏بینم، جز این‏که تو پیامبر نیستى و وزیرى و به راه خیر مى‏روى».( نهج‏البلاغه، خطبه 192)

4 - پیامبر اکرم(ص) هنگام هجرت به‏سوى مدینه، علی(ع) را انتخاب کرد تا در جاى او بخوابد، آن‏گاه امانت‏ها را به صاحبانش برگرداند و سپس با بقیه زنان بنى‏هاشم به‏سوى مدینه هجرت کند.( مسند احمد، ج1، ص348 ؛ تاریخ طبرى، ج2، ص99 ؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 4 ؛ شرح ابن ابى‏الحدید، ج 13، ص 262)

5 - در سنین جوانى او را به دامادى خود برگزید، و بهترین زنان عالم یعنى فاطمه زهرا(س) را به ازدواج او درآورد. و این هنگامى بود که خواستگارى ابوبکر و عمر را رد نموده بود.( الخصائص، ح 102)
پیامبر(ص) بعد از ازدواج فرمود: «من تو را به ازدواج کسى درآوردم که در اسلام از همه پیش‏تر و در علم از همه بیشتر و در حلم از همه عظیم‏تر است».( مسند احمد، ج 5، ص 26)

6 - در غالب جنگ‏ها پرچم مسلمانان یا تنها مهاجرین به دست على بن ابى‏طالب(ع) بود.( الإصابة، ج2، ص30)

7 - در حجّةالوداع در هدى و قربانىِ پیامبر(ص) شریک شد.( کامل ابن‏اثیر، ج 2، ص 302)

8 - پیامبر(ص) در طول مدّت حیاتش او را امتیاز خاصّى داده بود، که احدى در آن شریک نگشت یعنى اجازه داده بود که علی(ع) ساعتى از سحر نزد او بیاید و با او مذاکره کند.( الخصائص، ح 112)
امام علی(ع) مى‏فرمود: من با پیامبر(ص) شبانه‏روز دو بار ملاقات مى‏کردم: یکى در شب و دیگرى در روز.( السنن الکبرى، ج 5، ص 1414، ح 8520

9 - هنگام نزول آیه شریفه {وَ أْمُرْ أَهْلَکَ بِالصَّلاةِ}؛ «و اهلت را بر نماز امر کن.» پیامبر(ص) هر روز صبح هنگام نماز کنار خانه علی(ع) مى‏آمد و مى‏فرمود: «الصلاة، رحمکم اللَّه {إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً}».( تفسیر قرطبى، ج 11، ص 174 ؛ تفسیر فخر رازى، ج 22، ص 137 ؛ روح المعانى، ج 16، ص 284)

10 - در جنگ خیبر بعد از آن که ابوبکر و عمر کارى از پیش نبردند، پیامبر(ص) فرمود: پرچم را به کسى خواهم داد که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نیز او را دوست دارند، خداوند او را هرگز خوار نخواهد کرد، باز نمى‏گردد تا آن‏که خداوند به دست او فتح و پیروزى برساند. آن‏گاه علی(ع) را خواست، و پرچم را به دست او داد و برایش دعا کرد. و پیروزى به دست علی(ع) حاصل شد.( سیره ابن‏هشام، ج 3، ص 216 ؛ تاریخ طبرى، ج 3، ص 12 ؛ کامل ابن‏اثیر، ج 2، ص 219)

11 - پیامبر(ص) ابوبکر را با سوره برائت، امیر بر حجّاج نمود، آن‏گاه به امر خداوند علی(ع) را به دنبال او فرستاد تا سوره را از دست او گرفته و خود، آن را بر مردم ابلاغ کند. پیامبر(ص) در پاسخ اعتراض ابوبکر فرمود: من امر شدم که خودم این سوره را ابلاغ کنم یا به کسى که از من است بدهم تا او ابلاغ نماید».( مسند احمد، ج 1، ص 3 ؛ سنن ترمذى، ج 5، ح 3719 ؛ سنن ترمذى، ج 5، ح 8461)

12 - برخى از اصحاب درى را به سوى مسجد باز کرده بودند که پیامبر(ص) دستور داد تا همه درها بسته شود به‏جز در خانه علی(ع).( مسند احمد، ج 1، ص 331 ؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 3732 ؛ البدایة والنهایة، ج 7، ص 374)

13 - عائشه مى‏گوید: رسول خدا(ص) هنگام وفات خود فرمود: حبیبم را صدا بزنید که بیاید. ابوبکر را صدا زدند. تا نگاه رسول خدا(ص) به او افتاد سر خود را به زیر افکند. باز صدا زد: حبیبم را بگویید تا بیاید. عمر را خواستند. هنگامى که پیامبر(ص) نگاهش به او افتاد سر را به زیر افکند. سوّمین بار فرمود: حبیبم را بگویید تا بیاید. علی(ع) را صدا زدند. هنگامى که آمد، کنار خود نشانید و او را در پارچه‏اى که بر رویش بود، گرفت در این حال بود تا آن که رسول خدا(ص) دست در دستان علی(ع) از دنیا رحلت نمود.( الریاض النضرة، ص 26 ؛ ذخائرالعقبى، ص 72)
امّ‏سلمه نیز مى‏گوید: رسول‏خدا(ص) هنگام وفاتش با علی(ع) نجوا مى‏نمود و اسرارى را به او بازگو مى‏کرد و در این‏حال بود که از دنیا رفت. لذا علی(ع) نزدیک‏ترین مردم به رسول‏خدا(ص) از حیث عهد و پیمان است.( مستدرک حاکم، ج 3، ص 138 ؛ مسند احمد، ج 6، ص 300)

14 - ترمذى از عبداللَّه بن عمر نقل مى‏کند که پیامبر اکرم(ص) بین اصحاب خود عقد اخوت بست. علی(ع) در حالى که گریان بود خدمت رسول‏خدا(ص) آمد و عرض کرد: اى رسول خدا، بین‏اصحاب خود عقد اخوّت بستید ولى میان من و کسى عقد اخوت نبستید؟ رسول خدا(ص) فرمود: «تو برادر من در دنیا و آخرتى!»
توجه خاص پیامبر(ص) به علی(ع) جهتى جز آماده کردن علی(ع) براى خلافت نداشت، و این که نشان دهد تنها کسى که براى این پست و مقام قابلیّت دارد امام علی(ع) است.

ب: تصریح بر ولایت و امامت

تدبیر دیگر پیامبر اکرم(ص) این بود که در طول 23 سال بعثت هر جا که موقعیت را مناسب مى‏دید یادى از ولایت امام علی(ع) و جانشین خود کرده، و مردم را به این مسئله مهمّ تذکّر مى‏داد. که از جمله آن‏ها نص غدیر است.

ج - تدابیر عملى

پیامبر اکرم(ص) در آخر عمر خود نیز براى تثبیت خلافت امام علی(ع) راه‏هایى را عملى کردند تا شاید جلوى مکر و حیله دیگران را در غصب خلافت بگیرند، ولى متأسفانه این تدابیر اثرى نداشت، زیرا گروه مخالف، چنان قوى بود که نگذاشت این تدبیرهاى پیامبر(ص) عملى شود. در این‏جا به چند نمونه از تدابیر عملى اشاره خواهیم‏کرد:

1 - بلند کردن دست امام علی(ع) در روز غدیر خم

پیامبر اکرم(ص) براى به‏جا آوردن آخرین حج که به حجةالوداع معروف شد با جماعت زیادى از اصحاب به سوى مکه حرکت کرد. در سرزمین عرفات براى مردم خطبه‏اى ایراد فرمود. در آن خطبه خواست امامان بعد از خود را معرفى کند تا امّت بعد از خود به گمراهى و فتنه و آشوب نیفتد. ولى گروه مخالف بنى‏هاشم که با خلافت اهل بیت: دشمنى مى‏ورزیدند در کمین بودند تا مبادا در آن جمع عظیم، پیامبر(ص) مطلبى بگوید و توطئه‏هاى آنان نقش بر آب شود. جابر بن سمره سوائى مى‏گوید: من نزدیک پیامبر(ص) بودم تا سخنان او را بشنوم. حضرت در خطبه‏اش اشاره به خلفا و امیرانى بعد از خود نمود و فرمود: «امامان و خلفا و جانشینان بعد از من دوازده نفرند». جابر مى‏گوید: پیامبر(ص) به این‏جا که رسید عده‏اى شلوغ کردند به حدّى که من نفهمیدم پیامبر(ص) چه گفت. از پدرم که نزدیک‏تر بود پرسیدم؟ گفت: پیامبر(ص) در ادامه فرمودند: «تمام آنان از قریشند».
شگفتا هنگامى که به مُسند جابر بن سمره در «مسند احمد» مراجعه مى‏کنیم، مى‏بینیم تعبیراتى از جابر آمده که سابقه نداشته است. در برخى از روایات جابر بن سمره آمده: هنگامى که سخن پیامبر(ص) به این نقطه رسید فرمود: «جانشینان بعد از من دوازده نفرند» مردم فریاد زدند. در بعضى دیگر آمده «تکبیر گفتند» و در برخى دیگر: «شلوغ کردند» و در برخى دیگر: «بلند شده و نشستند».
جمع این روایات که همگى از یک راوى است به این است که در آن مجلس طیف مخالف دسته‏هایى را براى بر هم زدن مجلس قرار داده بودند تا نگذارند که پیامبر(ص) به مقصود خود در امر خلافت و جانشینى برسد. و این دسته‏ها درصدد برآمدند تا هر کدام به نحوى جلسه را بر هم زنند که در این امر نیز موفّق شدند.
پیامبر اکرم(ص) براى آن که بتواند با گفتار خود امر خلافت را در این مرکز بزرگ تبیین و تثبیت کند مأیوس شد. و به فکر مکانى دیگر برآمد، تا با اجراى عملى، امر خلافت را براى امام علی(ع) تثبیت نماید. از آن رو بعد از پایان اعمال حجّ و قبل از آن که حاجیان متفرّق شوند، مردم را در سرزمین غدیر خم جمع کرد و قبل از بیان ولایت امام، امورى را به عنوان مقدمه بیان داشته و از مردم نیز اقرار گرفت. پیامبر(ص) مى‏دانست که این بار نیز منافقین در کمین‏اند تا نگذارند امر خلافت حضرت علی(ع) تثبیت شود، ولى آن حضرت(ص) تدبیرى عملى اندیشید که همه نقشه‏ها را بر باد داد، و آن این‏که دستور داد تا سایه‏بان‏هاى هودج شتران را روى هم بگذارند، آن‏گاه خود و علی(ع) بر بالاى آن قرار گرفتند؛ به طورى که همگى آن دو را مى‏دیدند. پس از قرائت خطبه و تذکر به نکاتى چند و اقرارهاى اکید از مردم، آن‏گاه دست علی(ع) را بلند کرد و از جانب خداوند، ولایت و امامت او را به مردم ابلاغ نمود.
منافقان با این تدبیر پیامبر(ص) که قبلاً فکر آن را نکرده بودند، در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفتند، و لذا نتوانستند از خود عکس‏العملى انجام دهند.

2 - فرستادن لشکر اسامه

پیامبر(ص) در بستر بیمارى است، در حالى که بر امت خود سخت نگران مى‏باشد؛ نگران اختلاف و گمراهى؛ نگران این‏که تمام تدابیر او بر هم ریزد؛ نگران این‏که مسیر نبوت و رسالت و شریعت به انحراف کشیده شود. پیامبر(ص) مضطرب است، دشمنى بزرگ چون روم در پشت مرزهاى اسلامى کمین نموده تا صحنه را خالى ببیند و با ضربه‏اى سهمگین مسلمین را از پاى درآورد.
پیامبر(ص) وظایف مختلفى دارد؛ از سویى باید با دشمن بیرونى مقابله کند، لذا تأکید فراوان داشت تا لشکرى را براى مقابله با آنان گسیل دارد، از طرفى دیگر خلیفه و جانشین به حقّ باید مشخص شده و موقعیّت او تثبیت گردد، ولى چه کند؟ نه‏تنها با دشمن بیرونى دست به گریبان است بلکه با طیفى از دشمنان داخلى نیز که درصددند تا نگذارند نقشه‏ها و تدابیر پیامبر(ص) در مسئله خلافت و جانشینى عملى شود، نیز روبه‏روست. پیامبر(ص) براى عملى کردن تدبیر خود دستور مى‏دهد همه کسانى که آمادگى جهاد و شرکت در لشکر اسامه را دارند از مدینه خارج شده و به لشکر او بپیوندند. ولى مشاهده مى‏کند که عده‏اى با بهانه‏هاى واهى عذر آورده و از لشکر اسامه خارج مى‏شوند و به او نمى‏پیوندند. گاهى بر پیامبر(ص) اعتراض مى‏کنند که چرا اسامه را، که فردى جوان و تازه‏کار است، به امیرى لشکر برگزیده است، در حالى که در میان لشکر افرادى کارآزموده وجود دارد؟
پیامبر(ص) با اعتراض بر آن‏ها و این‏که اگر بر فرماندهى اسامه خرده مى‏گیرید، قبلاً بر امارت پدرش هم ایراد مى‏کردید، سعى بر آن داشت که جمعیّت را از مدینه خارج کرده و به لشکر اسامه ملحق نماید. حتّى کار به جایى رسید که وقتى پیامبر(ص) نافرمانى عده‏اى از جمله عمر و ابوبکر و ابوعبیده و سعد بن ابى‏وقاص و برخى دیگر را دید که امر او را در ملحق شدن به لشکر اسامه امتثال نمى‏کنند، آنان را لعنت کرد و فرمود: «خدا لعنت کند هر کسى را که از لشکر اسامه تخلّف نماید». ولى در عین حال( ملل و نحل، شهرستانى، ج 1، ص 23)
برخى به دستورهاى اکید پیامبر(ص) توجهى نمى‏کردند. و گاهى به بهانه این که ما نمى‏توانیم دورى پیامبر(ص) را هنگام مرگ تحمل کنیم، از عمل به دستور پیامبر(ص) سرپیچى مى‏کردند.
ولى حقیقت امر چیز دیگرى بود؛ آنان مى‏دانستند که پیامبر(ص)، علی(ع) و برخى از اصحاب خود را که موافق با بنى‏هاشم و امامت و خلافت امام علی(ع) هستند، نزد خود نگاه داشته تا هنگام وفات به او وصیت کرده و بعد از وفات نیز آن گروه از صحابه با علی(ع) بیعت نمایند و خلافت از دست آنان خارج شود، ولى عزم آنان بر این بود که هر طور و به هر نحوى که شده از انجام این عمل جلوگیرى کنند، و نگذارند که عملى شود.
این نکته نیز قابل توجه است که چرا پیامبر(ص) اسامه را که جوان تازه‏کار و کم سنّ و سال است، به فرماندهى لشکر برگزید و به پیشنهاد کنار گذاشتن او از فرماندهى لشکر به حرف هیچ کس توجهى نکرده بلکه بر امیرى او تأکید نمود؟ نکته‏اش چیست؟
پیامبر(ص) مى‏دانست که بعد از رحلتش به مسئله خلافت و امامت على بن ابى‏طالب(ع) به بهانه‏هاى مختلف از جمله جوانى على بن ابى‏طالب(ع) خرده مى‏گیرند؛ خواست با این عمل به مردم بفهماند که امارت و خلافت به لیاقت است، نه به سنّ، بعد از من نباید در امامت علی(ع) به عذر این‏که علی(ع) کم سن و سال است، اعتراض کرده و حقّ او را غصب نمایند. اگر کسى لایق امارت و خلافت است، باید همه -پیر و جوان، زن و مرد- مطیع او باشند، ولى -متأسفانه- این تدبیر پیامبر(ص) هم عملى نشد و با بر هم زدن لشکر و خارج شدن از آن به بهانه‏هاى مختلف نقشه‏هاى پیامبر(ص) را بر هم زدند.
( ر.ک: طبقات ابن سعد، ج 4، ص 66 ؛ تاریخ ابن عساکر، ج 2، ص 391 ؛ کنزالعمال، ج 5، ص 313 ؛ تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 93 ؛ شرح ابن ابى‏الحدید، ج 2، ص 21 ؛ مغازى واقدى، ج 3، ص 111 ؛ تاریخ ابن‏خلدون، ج 2، ص 484 ؛ سیره حلبیه، ج 3، ص 207)
مگر خداوند متعال در قرآن امر اکید به اطاعت از دستورهاى پیامبر اکرم(ص) نکرده است آن‏جا که مى‏فرماید: {وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا}؛ «آن چه را که رسول دستور دهد بگیرید و آن چه را که از آن نهى کند واگذارید.»( سوره حشر، آیه 7)
و نیز مى‏فرماید: {فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً}؛ «نه چنین است قسم به خداى تو که( سوره نساء، آیه 65)
اینان به حقیقت اهل ایمان نمى‏شوند مگر آن که در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاکم کنند و آن‏گاه هر حکمى که کنى هیچ‏گونه اعتراض در دل نداشته، کاملاً از دل و جان تسلیم فرمان تو باشند.»

3 - دعوت به نوشتن وصیت

بعد از آن‏که پیامبر(ص) مشاهده نمود که تدبیر فرستادن مردم با لشکر به بیرون مدینه عملى نشد، در صدد برآمد که تمام سفارش‏هاى لفظى را در باب امامت علی(ع) که در طول 23سال به مردم گوشزد کرده است، در وصیت‏نامه‏اى مکتوب کند. از همین‏رو در روز پنج‏شنبه چند روز قبل از وفاتش در حالى که در بستر آرمیده بود و از طرفى نیز حجره پیامبر(ص) مملوّ از جمعیّت و گروه‏هاى مختلف بود، خطاب به جمعیت کرده و فرمود: «کتابى بیاورید تا در آن چیزى بنویسم که با عمل به آن بعد از من گمراه نشوید.» بنى‏هاشم و همسران پیامبر(ص) در پشت پرده اصرار اکید بر آوردن صحیفه و قلم براى نوشتن وصیت‏نامه رسول خدا(ص) داشتند. ولى همان طیفى که در سرزمین عرفات مانع شدند تا پیامبر(ص) کلام خود را در امر امامت خلفاى بعدش بیان بفرماید، در حجره پیامبر(ص) نیز جمع بودند و از عملى شدن دستور پیامبر(ص) جلوگیرى کردند. عمر یک لحظه متوجه شد که اگر این وصیت مکتوب شود تمام نقشه‏ها و تدبیرهایش در غصب خلافت بر باد خواهد رفت و از طرفى مخالفت دستور پیامبر(ص) را صلاح نمى‏دید. لذا درصدد چاره‏اى برآمد و به این نتیجه رسید که به پیامبر(ص) نسبتى دهد که عملاً و خود به خود نوشتن نامه و وصیت بى‏اثر گردد. از این‏رو به مردم خطاب کرده گفت: «نمى‏خواهد صحیفه بیاورید، زیرا پیامبر(ص) هذیان مى‏گوید! کتاب خدا ما را بس است!» این جمله را که طرفداران عمر و بنى‏امیه و قریش از او شنیدند، آنان نیز تکرار کردند. ولى بنى‏هاشم سخت ناراحت شده با آنان به مخالفت برخاستند. پیامبر(ص) با این نسبت ناروا، که همه شخصیت او را زیر سؤال مى‏برد، چه کند؟ چاره‏اى ندید جز این‏که آنان را از خانه خارج کرده و فرمود: «از نزد من خارج شوید، سزاوار نیست که نزد پیامبر(ص) نزاع شود!».( ر.ک: صحیح بخارى: کتاب المرضى، ج 7، ص 9 ؛ صحیح مسلم، کتاب الوصیة، ج 5، ص 75 ؛ مسند احمد، ج 4، ص 356، ح 2992)
تعجب این‏جاست که طرفداران عمر بن خطاب و به طور کلّى مدرسه خلفا براى سرپوش گذاشتن بر این نسبت ناروا از طرف عمر به پیامبر اکرم(ص)، هنگامى که اصل کلمه را که همان «هجر - هذیان» باشد مى‏خواهند نقل کنند، آن را به جمعیت نسبت داده مى‏گویند: «قالوا: هجر رسول اللَّه». و هنگامى که به عمر بن خطاب نسبت مى‏دهند مى‏گویند: «قال عمر: انّ النبیّ قد غلب علیه الوجع». ولى کلام ابوبکر جوهرى در کتاب «السقیفه» مطلب را روشن مى‏سازد که: شروع نسبت هذیان از جانب عمر بوده و طرفداران او به متابعت از این جمله را به پیامبر(ص) نسبت دادند. جوهرى این‏گونه نسبت را از ناحیه عمر نقل مى‏کند: «عمر جمله‏اى گفت که مضمون و معناى آن این است که پیامبر(ص) درد مرض بر او غلبه کرده است». پس معلوم مى‏شود که تعبیر عمر چیز دیگرى بوده که به جهت قباحت آن نقل به معنا کرده‏اند. متأسفانه بخارى و مسلم و دیگران اصل کلمه را نقل نکرده‏اند و نقل به معنا و مضمون را آورده‏اند. گر چه از کلام ابن اثیر در «النهایة» و ابن ابى‏الحدید استفاده مى‏شود که نسبت هذیان را مستقیماً خود عمر داده است.
لکن به هر تقدیر پیامبر اکرم(ص) بعد از بیرون کردن گروه مخالف و خالص شدن اصحاب وصیت خود را آن طور که باید بیان نمود، و طبق نصّ سلیم بن قیس با وجود برخى از اصحاب بر یکایک اهل‏بیت: وصیت کرده و آنان را به عنوان خلفاى بعد از خود معرفى کرد.( کتاب سلیم بن قیس، ج 2، ص 658)
اهل سنت نیز در کتاب‏هاى حدیثى خود به این وصیت اشاره کرده‏اند، ولى اصل موضوع را مبهم گذارده‏اند.
ابن‏عباس در پایان آن حدیث مى‏گوید: «پیامبر در آخر امر، به سه مورد وصیت نمود: یکى آن‏که مشرکین را از جزیرةالعرب بیرون برانید. دیگر آن‏که به کاروان‏ها همان‏گونه که من اجازه ورود دادم، اجازه دهید. ولى در خصوصِ وصیت سوّم سکوت کرد. و در برخى از احادیث دیگر آمده است: آن‏را فراموش کردم.( صحیح بخارى، کتاب مغازى، باب 78 ؛ صحیح مسلم، کتاب وصیّت، باب 5)
سابقه نداشته است که در حدیثى ابن‏عباس بگوید: این قسمت از آن را فراموش کرده‏ام یا آن را نقل نکند. این نیست مگر خوف و ترس ابن‏عباس از عمر بن خطاب، زیرا به طور حتم وصیت سوّم به ولایت و خلافت و امامت امام علی(ع) و اهل‏بیت پیامبر: بوده است، ولى از آن‏جا که ابن‏عباس از عمر مى‏ترسید، از نشر آن جلوگیرى کرد. همان‏گونه که در زمان حیات عمر بن خطاب نتوانست با نظر عمر بن خطاب در مسئله عول و تعصیب مخالفت کند، تا این‏که بعد از فوت او حقّ را بیان کرد و هنگامى که از او در تأخیر بیان حکم سؤال کردند، گفت: از مخالفت با نظر عمر بیمناک بودم.

چرا عمر از نوشتن نامه جلوگیرى کرد؟

این سؤال در ذهن هرکس خطور مى‏کند که چرا عمر بن خطاب و طرفدارانش نگذاشتند قصد و تدبیر پیامبر(ص) عملى شود؟ مگر پیامبر(ص) نوید نگهدارى امّت از ضلالت را تا روز قیامت نداده بود؟ چه بشارتى بالاتر از این؟ پس چرا با این کار مخالفت نمودند؟ چرا امّت را از این سعادت محروم کردند؟ چه بگوییم که حبّ جاه و مقام و کینه و حسد گاهى بر عقل چیره مى‏شود و نتیجه‏گیرى را از عقل سلب مى‏کند. مى‏دانیم که عمر چه نیّاتى در سر مى‏پروراند. او مى‏دانست که پیامبر(ص) براى چه از مردم کاغذ و دوات مى‏خواهد، او به‏طور حتم مى‏دانست که پیامبر(ص) قصد مکتوب کردن سفارش‏هاى لفظى خود در امر خلافت على بن ابى‏طالب(ع) و بقیه اهل‏بیت: را دارد، از همین رو مانع نوشتن این وصیّت مى‏شود. این صرف ادعا نیست بلکه مى‏توان براى آن شواهدى قطعى ادعا نمود که به دو نمونه از آن اشاره مى‏کنیم:
1 - عمر بن خطاب در اواخر زندگانى پیامبر(ص) مکرر حدیث ثقلین به گوشش رسیده بود؛ در آن حدیث، پیامبر(ص) مى‏فرماید: من دو چیز گران‏بها در میان شما به ارمغان مى‏گذارم که با تمسک به آن دو هرگز گمراه نخواهید شد. این تعبیرِ «گمراه‏نشدن» را چندین بار عمر درباره کتاب و عترت شنیده بود. در حجره پیامبر(ص) هنگام درخواست کاغذ و دوات نیز همین تعبیر را از زبان پیامبر(ص) شنید که مى‏فرماید: «نامه‏اى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید». فوراً عمر به این نکته توجه پیدا کرد که: پیامبر(ص) قصد دارد تا وصیت به کتاب و عترت را مکتوب دارد، لذا شدیداً با آن به مخالفت برخاست.
2 - ابن‏عباس مى‏گوید: «در اول خلافت عمر بر او وارد شدم... رو به من کرده گفت: بر تو باد خون‏هاى شتران اگر آن‏چه از تو سؤال مى‏کنم کتمان نمایى! آیا هنوز على در امر خلافت، خود را بر حق مى‏داند؟ آیا گمان مى‏کند که رسول‏خدا(ص) بر او نصّ نموده است؟ گفتم: آرى. این را از پدرم سؤال کردم؛ او نیز تصدیق کرد... عمر گفت: به تو بگویم: پیامبر(ص) در بیماریش خواست تصریح به اسم علىّ (به عنوان امام و خلیفه) کند، من مانع شدم...».( شرح ابن ابى‏الحدید، ج 12، ص 21)