ناله
ني
حضرت امام(س) گاه همچون ني از نيستان ببريدهاي كه در هفت بندش شرار افتاده از غربت
مويه ميكند و از هجران ميگويد و در شوق لقا و بازجستن روزگار وصل ميگدازد:
ما را رها كنيد در اين رنج بـــيحـــساب
با قلب پــاره پــاره و، بـا سينهاي كـــباب
عمري گذشت در غم هجـران روي دوست
مرغـــم دورن آتــش و، ماهـي برون آب
و يا در اين بيت:
آن نـــالـــهها كه از غـــم دلدار مـيكشم
آهــي است، كز درون شـرر بار مــيكشم
و نيز:
با كه گويم: كه دل از دوري جانان چه كشيد؟
طاقت از دست برون شدكه چنين زار شدم
و...
عمري گذشت و، راه نبردم به كـوي دوست
مجلس تمام گشت و، نديديم روي دوست
و....
اي دوســـــت! ببين حـــال دل زار مـــرا
ايــن جـــان بلا ديـــده
بيمـــار مـــرا!
تا كـي در وصـــل خـــود به رويم بندي؟
جــــانــا مپسنــــد ديگـــــر آزاد مرا
اَنتَ الذي اَشرقتَ الاَنوارَ في قُلوبِ اَوليائِك حتّي عَرَّفوك وَوَحَّدوك، و
انتَ اَلذي اَزَلتَ الاغيارَ عَن قُلوبِ اَحّبائِك حتّي لَم يحّبُواسِواك وَلَم
يلجَوِا الي غَيرِك. اَنتَ المونِسُ لَهُم حَيثُ اَوحَشَتهم العَوالِمُ. ماذاوَجَدَ
مَن فَقَدَك وَ ما الذي فَقَدَ مَن وَجَدَك...
... تو هماني كه انوار را در دل اولياء خود تاباندي تا تو را شناختند و يگانگيات
را باور كردند، و تو هماني كه اغيار را از دلهاي دوستانت زدودي تا آنكه جز تو را
دوست ندارند و به غير تو پناه نبرند. تو در هنگام وحشت مونس آناني. آن كه تو را از
دست داد، چه بهدست آورد و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟
حضرت امام از تنهايي و بيهمزباني در غريبستان خاك شكوه ميكند:
با كه گـويم راز دل را؟ كـس مرا همراز نيست
از چه جويم سرّجان را، در بهرويم باز نيست
......
با كه گويم درد دل را، از كه جويم راز جان را؟
جز تو اي جان! رازجويي، درد دليابي ندارم
......
با كه گويم: غـــم ديوانگي خـــود، جـز يار؟
از كه جـــويم ره ميخـانه به غير دلــدار؟
و گاه تجديد مجد نخستين انسان را، انساني كه «نقطه
عطف راز هستي» است آرزو ميكند و
آن عهدي را كه آدم به مثابه
خليفه
خدا مسجود ملائك گرديد، حسرت ميبرد:
بــگـذاريد كه از بتكـــده يــادي بـــكنم
مـن كه با دست بت ميكـــده بيدار شدم
پيشينه
افتخارآميزي كه سبب شد حس تفاخر از قدسيان سلب شود، چرا كه در آن عهد، انسان
به امتياز «علم الاسماء» ممتاز شد:
قدسيان را نرسد تا كه به ما فخــــــر كنند
قصّه
«علّمالاسماء» به زبان است هنوز
و گاه غم هجران را ناپايدار دانسته، مژده
وصل در دل ميپرورد:
غم مخـور! ايام هجــران رو به پايان ميرود
اين خــماري، از سرِ ما ميگساران ميرود...
وعده
ديـدار نزديك است يـاران! مژده باد
روز وصلش ميرسد، ايام هجـران ميرود
جهانبيني شهودي
جهانبيني حضرت امام(س) جهانبيني اشراقي و شهودي است. هستيشناسي او هستيشناسياي
عاشقانه و از سر شيدايي است، و همه
سعي و سوز آن بزرگوار در آشكار ساختن آفات و
موانع حصول به چنين هستيشناسياي است. در اشعار ايشان در كنار مسأله
شهود و
شيدايي، بيش از هرچيز، انواع حجب نوراني و ظلماني و چگونگي خرق آنها مورد توجه
است:
در حجابيم و حجابيم و حجابيم و حجاب
اين حجاب است كه خود راز معماي من است
......
پــاره كن پــرده
انوار ميان من و خــود
تا كند جــلوه، رخ ماه تـو انـدر دل مــن
علم خود از حُجُب نوراني است و دانش غيرافاضي، هرگز راز هستي را نتواند گشود:
در برِ دلشدگان، علم حجـاب است، حجاب
از حجاب آنكه برون رفت بهحق، جاهل بود
......
از درس و بـحث مدرسهام حـاصلي نشد
كـي مـيتوان رسيد به دريا از اين سـراب؟
هرچــه فراگــــرفتم و، هـرچــه ورق زدم
چـيزي نبــود غير حجـابي پس از حجــاب
......
از قيـــل و قــال مدرسهام حاصلي نشــد
جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش
آنچه كه فهم حقايق هستي را ـ كماهي ـ ميسور و درك محضر هستيپرداز را ممكن ميسازد،
در پيچ و خم علم و خرد و در جمع كتب يافت نميشود:
بردار كتــاب از بـــرم و، جــام مـــي آور!
تا آنچــه كه در جمع كتب نيست بجــويم
از پيچ و خــم علم و خــرد، رخــت ببندم
تـا بار دهــد يـار، به پيچ و خــم مويم
......
عــالم كه به اخــلاص نياراسته خـــود را
علمش به حجـابي شده تفسير و دگـر هيچ
عــارف كه ز عـرفــان كتبي چند فراخواند
بسته است به الفاظ و تعابيــر و دگر هيچ
حضرت امام خميني(س) خودبيني و انانيت را حجاب و حايل وجهالله و ظهور حضرت حق
دانسته، رها شدن از چنين شركي را كه حتي نامآوران عرصه
«عرفان در ورطه
» آن غرقند،
كاري بس دشوار ميشمارد:
بگذر از خويش اگر عــاشق دلــباخـتهاي
كه ميان تو و او جـز تو كسي حايل نيست
...
گفتم از خــود برهم تا رخ مــاه تــو ببينم
چــه كنم من كه از اين قيد منيت نرهيدم؟
...
تا خــود بينــي تــو، مشركي بيش نـه اي
بــي خـــود بشوي كه لاف مطلق نزنـي
با چشم «مني» و گوش «تويي» مشاهده
جمال يار و شنيدن آواي نگار ممكن نيست، چه آنكه
«ما و مني» حجاب رؤيت است:
با چشـــم منــــي جـــمال او نتـوان ديد
با گــوش تــويي نغمه
او كـــس نشنيد
ايـن ما و تويي مايه
كوري و كـري است
ايـن بت بشكن، تا شـودت دوست پـديـد
هيهات كه اسير نفس به مقام قرب دست يابد:
هيهــــات، كه تــا اســــير ديــو نفســي
از راه «دنـي» ســــــوي «تدلـي» گذري
چگونه ممكن است دشمنترين دشمنان انسان در خانه
دلش جا خوش كرده باشد و دوستترين
دوستان در آن وارد شود!
القلبُ حَرَمُ اللهِ فَلا تُسكن في حَرَمِ اللهِ غَيرَهُ،
دل حرمسراي خداست، در حرمخانه او جز او را جاي مده.
پيش از فراموش كردن خويش، انتظار فهم توحيد، عطر وحدت از شيشه
شرك بوييدن است؛ خود
هست بيني، مايه
دويي است:
آن كـــس كــــه ره معـــرفة الله پــويد
پيــوســــته ز هر ذره خــــدا ميجــويد
تا هســــتي خـــويشتن فــــرامش نكند
خـــواهد كه ز شرك عطر وحـدت بويد
تازيانه تعريض بر گرده
حلاج
حضرت امام (س) به كساني چون حسين بن منصور حلاج كه اسطوره
نفي نفس و وصول به حق
هستند، تعريض دارد كه در اوج بيخودي نتوانستهاند «من متعين» خويش را فراموش كنند:
بر فراز دار، فـــرياد انـــاالحـــــق ميزنـي
مدعي حـــقطلب! انيـت و انـا چـــه شد؟
صـوفي صافي اگر هستي، بكن اين خرقـه را
دم زدن از خـويشـتن با بـوق و با كرنا چه شد؟
......
مرشد! از دعوت بهسوي خويشتن بردار دست
لا الـهت را شـنيدسـتم ولـي الا چـــه شد؟
......
كاش در حلقه
رندان خبري بود ز دوسـت
سخن آنجا نه ز «ناصر» بود، از «منصور» است
دل سپردن به عالم هستي و حتي تعلق خاطر به بهشت و فردوس، خود بندي بر بال معرفت و
سلسلهاي بر پاي طلب است:
تو راه جنت و فردوس را در پيش خود ديدي
جدا گشتي ز راه حــق و پيوستي به باطلها
اگــــر دل دادهاي بر عــالم هستي و بالاتر
به خـود بستي ز تار عنكبوتي بس سلاسلها
عقلگرايي و برهانمداري نيز خود رادع و مانع معرفت است، يا دستكم خرد راهبر
مطمئني نيست:
اي عـــــشق! بياب يــــار را در همه جـا
اي عــقـل! ببـنـد ديـــده
بــيخـــبــري
......
به مي بر بند راه عــــقل را از خــــانقاه دل
كه اين دارالجنون هرگز نباشد جاي عاقلها
دلخوش داشتن به عبادات ظاهري و طاعات صوري، حجاب وصال است؛ مسجد و دير و كنشت و
خانقاه اگر مسند و مقصد شدند، تجليگاه حضرت حق نيستند و، خرقه و دلق و سجاده اگر
آدمي را اسير رنگ و بوي خود سازند، اغلال و قيود جانند:
اين عبادتها كه ما كرديم، خوبش كاسبي است
دعوي اخلاص با اين خودپرستيها چه شد؟
......
طـاعـــات مــــرا گـــنـاه بــايـد شـــمري
پـس از گـنـه خـــويش چـه سـان ياد كنم؟
......
در ميخــانه گـــشاييد به رويم، شب و روز
كه من از مسجــد و از مدرسه بيزار شدم
......
مرا كه مستي عشقت، ز عقل و زهــد رهاند
چـــه ره به مدرسـه يا مسجــد ريا دارم؟
......
عالم و حوزه
خود، صوفي و خلوتگه خويش
ما و كوي بت حــيرتزده
خــانه بهدوش
از در مدرســـه و، ديــر و، خـــرابات شدم
تا شوم بر در ميعادگهش حــلقه بهگوش
......
ساقـــي! به روي مـن در ميخـــانه باز كن
از درس و، بحـــث و، زهد و، ريا، بينياز كن
تاري ز زلف خــم خــم خـود، در رهم بنه
فارغ ز علم و، مسجد و، درس و، نمـاز كن
......
مسند و، خــرقه و، سجــاده، ثمربخـش نشد
از گلستـان رخ او، ثمـري مـــيجـــويم
......
خرقه
درويش، همچون تاج شاهنشاهي است
تاجدار و خرقهدار، از رنگ و بو افتاده نيست
تا اســير رنگ و بويي، بــوي دلـبر نشنوي
هركه اين اغلال در جانش بود، آماده نيست
......
رهرو عشقي اگر خــرقه و سجـــاده فكن
كه بهجز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست
......
تو كه دلبسته
تسبيحــي، و وابسته
ديـــر
ســاغر بــاده، از آن ميكــده اميــد مــدار
پاره كن سبحه و، بشكن در اين دير خـراب
گر كه خـواهي شوي آگاه ز ســرالاسرار
مسالك جهانبيني و هستيشناختي به چهار نوع عمده قابل تقسيم است: حسّاني، عقلاني،
وحياني و شرقاني. جهانبيني حسي بر تجربه، جهانبيني عقلي بر برهان و جهانبيني
ديني بر وحي تكيه دارد. اما جهانبيني شرقاني مبتني بر عشق است، هريك از اين مسالك
داراي مبادي، مباني، منابع، مراحل، موانع و معاييري است كه ما در اين نوشتار، به
اختصار به مسائل مربوط به جهانشناسي عاشقانه و شرقاني اشاره ميكنيم. اگرچه به
فرموده
رسول حق
:
الطرق الي الله بعدد انفاس الخلايق
و به تعبير حضرت امام(س):
كو آنكه سخـن ز هر كه گفت از تو نگفت؟
آن كيست كه از مـي وصالت نچــــشيد؟
......
غيـر ره دوســـــت كــي توانــي رفتــن؟
جــز مدحـــت او كجـــــــا تواني گفتن؟
هر مدح و ثـــنا كه ميكني مدح وي است
بيـــدار شــو اي رفيـــق! تا كي خــفتن؟
... لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً وَلَوْ شَاء اللّهُ
لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِن لِّيَبْلُوَكُمْ فِي مَآ آتَاكُم
فَاسْتَبِقُوا الخَيْرَاتِ إِلَى الله مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُم بِمَا
كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ.
... براي هر گروهي از شما شريعت و روشي نهاديم، و اگر خدا ميخواست همه
شما را يك
امت ميساخت، اما خواست در آنچه به شما ارزاني فرمود بيازمايدتان، پس در نيكيها بر
يكديگر پيشي بگيريد، بازگشت همه
شما به سوي اوست، تا از آنچه در آن اختلاف ميكرديد
آگاهتان فرمايد.
تخطئه مسلكمداران و مدرسنشينان
حضرت امام(س) در بسياري از سرودههاي خود به نقد و تخطئه
مسالك نامطمئن و
كژراهههاي وادي معرفت و نكوهش مدعيان مسلكمدار و عالمان مدرسنشين و كوردلان
مسندگزين پرداخته است. آن بزرگوار كه خود از استادان مسلم فلسفه، عرفان، فقه، كلام
و ديگر علوم حوزه
دينپژوهي و دينداري در عصر خويش است، اتفاق و اطلاق اين علوم را
مورد ترديد قرار ميدهد و معرفت فيلسوفان، عارفان، صوفيان و مدرسيان را به نقد
ميكشد؛ فلسفه را از آن جهت كه مايه
غفلت و غرور ميگردد «حجاب اكبر» مينامد و از
آن حيث كه از درك حقايق و دقايق ـ كماهي ـ عاجز است «چشمي عليل» ميانگارد، به
برهان حيرتافزاي سينوي كه كسي را به طور سيناي شهود رهنمون نشد و به اسفار صدرا و
شفاي بوعلي كه با همه استواري و اتفاق از معرفت باري و باريافتن به بارگاه يار گرهي
نگشودند، ميتازد:
آنانكــه به علــــم و فلسفــــه مــينازند
بر علـــم دگـــر به آشكـــارا تـــازنـــد
ترسم كه در اين حجـــاب اكبر، آخــــر
سـرگـــرم شوند و خـــويشتن را بازنـد
......
علمـــي كه جـــز اصطلاح و الفاظ نبــود
جـــز تيرگي و حجـــاب چـــيزي نفزود
هرچـــند تو حـــكمت الهـي خـــوانيش
راهي به سـوي كعبه
عــــاشق ننمود
......
ابن سينا را بگــو: در طور سينــا ره نيافت
آنكه را برهان حيرانساز تو، حيران نمود
......
اسفـــار و شفــاء ابن سينـــا نگــــشود
با آن همـه جـــر و بحــثها مشكل مـا
......
با فلسفـــه، ره به ســـوي او نتــوان يافت
با چـــشم عليل، كـــوي او نتـــوان يافت
اين فلسفــــه را بهل كه با شهپر عشـــق
اشـراق جــــميل روي او نتـــوان يافت
همانگونه كه سرانگشت فلسفه، گرهگشا نيست، عرفان متعارف (نظري) نيز نميتواند
انسان را از هجر جمال دوست باز رهاند. از «ورق پارههاي عرفاني» خبري به دست
نميآيد و «آينه
فلسفه و عرفان» نماينده
قامت يار نيست، بل خود صنمخانهاي است با
هزاران بت، طوطيوار «لاف عرفان زدن» چيزي جز به گمان و پندار دل خوش كردن و در لاك
خويش واقف ماندن نيست:
تا تكيهگـــهت عصـــاي برهـــان باشـد
تا ديدگــــهت كتـــــاب عرفــــان باشد
در هجــــر جـــمال دوست، تا آخـر عمر
قــلب تـو دگـرگـــون و پـريـشــان باشد
......
از ورق پاره
عرفان، خـبري حاصل نيست
از نـهانـخــانه
رندان، خــبـري مـيجـويم
......
بشكــنيم آينه
فلسفــــه و عرفــــان را
از صـنمـخـــانه
اين قــافـله بيـگانه شويم
......
طوطـــي صفتي و لاف عرفــــان بزنـــي
اي مـــــور! دم از تـخت سليمان بزنــــي
فرهــــاد نديدهاي و شيريــن گـشتــــي
يـاســر نشدي و دم ز سـلمـــان بزنــــي
......
آن كس كه به زعـم خــويش عـارف باشد
غـــواص بـه دريـــاي معـــارف بــــاشد
روزي اگــــر از حجــــاب آزاد شــــود
بـيند كه بـه لاك خـــويش واقف بـــاشد
......
از «فتوحـاتم» نشد فتحي و از «مصباح»، نوري
هر چه خواهم، در درون جامه
آن دلفريب است
حضرت امام(س) صوفيان محجوب، فيلسوفان مهجور و عالمان مفتون را به تازيانه
ملامت
زنهار ميدهد:
تا چند در حجــابيد، اي صوفيان محجوب!
ما پرده
خـــودي را در نيستـي دريديم
......
آنكه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نيست
آنچه جان جويد، بهدست صوفي بيگانه نيست
گفتههاي فيلسوف و، صوفي و، درويش و، شيخ
درخور وصف جـمال دلبر فرزانـه نيست
بيمناسبت نيست غزل «كعبه
عشق» را كه در تخطئه
طرق ناصواب و تعريض بر مدعيان
بيراههپيما است، به تمام در اينجا بياوريم:
از دلبرم به بتكـــده نــام و نشـــان نبــود
در كعبه نيز، جـــلوهاي از او عيــان نبــود
در خــانقاه، ذكري از آن گـلعــذار نيست
در ديــر و، در كنيسه، كـــلامي از او نبــود
در مدرس فقيه، به جــز قيل و قــال نيست
در دادگاه، هـــيچ از او داستــــــــان نبود
در محـــضر اديب شـــدم، بلكه يـــابمش
ديدم كلام جـــز ز «معـــاني بيــان» نبود
حـــيرتزده، شـــدم به صفــوف قلندران
آنجــا به جز مديحتي از قـــلدران نبود
يك قطره مي، ز جـــام تو اي يار دلفريب!
آن ميدهد كه در همه ملــك جــهان نبود
يك غمزه كرد و ريخت به جان يك شرر، كز آن
در بــارگـــاه قـــدس بر قدسيـان نبود
قُلْ هَلْ مِن شُرَكَآئِكُم مَّن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللّهُ يَهْدِي
لِلْحَقِّ أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ
يَهِدِّيَ إِلاَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ!. وَمَا يَتَّبِعُ
أَكْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنّاً إَنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً
إِنَّ اللّهَ عَلَيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ
بگو: آيا كسي از بتان شما هست كه به حق راه نمايد؟ بگو: خدا به حق رهنمون است. آيا
آنكه به حق راهنما است براي پيروي سزاوارتر است يا آنكه به حق ره نمينمايد و خود
نيز نيازمند راهنمايي است؟ شما را چه ميشود چگونه داوري ميكنيد؟ بيشتر آنان جز از
پندار پيروي نميكنند، هرگز پندار جاي حق را نميگيرد. همانا خدا به آنچه انجام
ميدهند آگاه است.
اشاره شد كه جهانبيني امام(س) جهانبيني شرقاني و عاشقانه است و از نظر ايشان، عقل
و علم و عرفان، رازگشاي هستي و راهگشاي محضر ربوبي نيستند.
آن بزرگوار به مشي و مشربي وراي اينها باور دارد كه اهل آن از گفتنش و نااهلان از
شنيدنش عاجزاند:
من گنگ خــواب ديده و خــلقي تمام كر
من عاجـزم ز گفتن و خــلق از شنيدنش
هر كه شد محــرم دل، در حــرم يـار بماند
وانكـه اين كــار ندانست در انكـار بماند
چنانچه فرمودهاند:
النّاسُ اَعداءُ ماجَهِلوُا
مردم دشمن نادانستههاي خويشاند.
گــر به تـــازي گـــويد او، ور پــارســـي
گوش و هوشي كو كـه در فهمش رســـي
بـــاده
او در خـــور هر هـــوش نيست
حــلقه
او سخــره
هر گـوش نيست
......
من خــراباتيم، از من سخــن يـار مخــواه
گنگم، از گنگ پريشان شده، گـفتار مخواه
......
با كــس ننماييم بيـان، حــال دل خــويش
ما خــانهبدوشان همگـي صاحب درديم
......
بيدل كجــــا رود، به كه گويد نياز خويش؟
با ناكسان چــگونه كند فـاش، راز خــويش؟
با عـــاقلان بيخـــبر از ســوز عـــاشقي
نتوان دري گـشود، ز سوز و گداز خويش
......
ســــرّ عشق، از نظر پردهدران پوشيده است
ما ز رسـوايـي اين پـردهدران بيخـــبريم
عشق و هستي
از نظر حضرت امام(س) بنيان هستي بر عشق بنا شده و، جمال، بهانه
پيدايش جهان است،
تجلي، اقتضاي جمال است و لازمه
تجلي وجود مجلي، پس حُسن و عشق، علت و حكمت خلقت
است، كه پريرو تاب مستوري ندارد:
پرتو حسنت، به جان افتاد و، آن را نيست كرد
عشق آمد دردها را هرچـه بد درمان نمود
......
در ازل پـــرتو حــسنت ز تجـــلي دم زد
عشق پيدا شـد و آتـش به همه عــالم زد
......
بـــهر اظهـــارات ايــن خـــلق جـــهان
تـــا نــمانـــد گـــنج حــكمتها نـــهان
«كنت كنزاً» گـــفت «مخــــفياً» شـــــنو
جــوهر خــود كــم مكن، اظهار شـــو
......
عالم عشق است هرجـا بنگري، از پست و بالا
سايه
عشقم، كه خـود پيدا و پنهاني ندارم
هرچه گويد عشق گويد، هرچه سازد عشق سازد
من چه گويم، من چه سازم؟ من كه فرماني ندارم
غزل «پرتو عشق» بيان منظر آن بزرگوار درباره
عنصر عشق است:
عشق اگر بال گشايد، به جهان حاكم اوست
گركند جلوه در اين كون و مكان، حاكم اوست
روزي ار رخ بنمايـــد ز نهانخـانه
خـويش
فـاش گردد كه به پيدا و نهان، حاكم اوست
ذرهاي نيست به عالم كه در آن عشقي نيست
باركالله! كه كران تا به كران حــاكم اوست
گر عيان گردد روزي رخــش از پرده
غيب
همه بينند كه در غيب و عيان حاكم اوست
تا كه از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبيني به همه جسم و روان حاكم اوست
من چه گويم؟ كه جهان نيست بهجز پرتو عشق
ذوالجلالي است كه بر دهر و زمان، حاكم اوست
جمال حق، ازلي و ابدي است، از همينرو، جلوهاش نيز ازلي و ابدي ميباشد. تا
جلوههاي جمال هست، عشق نيز هست و ازلي بودن عشق خود دليل ابدي بودن آن است:
جــلوه
دلــدار را آغاز و انجــامي نباشد
عشق بيپايان ما جز آن چــرا و چــون نداند
تفسير عشق
دريغ است دو كلام بلند دو سرآمد عرفانپژوهي و دو متضلغ معرفت را در اين بخش
نياورم: يكي پيش درآمد حكيم جامي بر منظومه
يوسف و زليخا و ديگري قطعهاي از مثنوي
معنوي مولانا و به نظر حقير اين دو قطعه، دلكشترين و ژرفترين تفسير نقش عشق در
هستي و هستيپردازي، در فرهنگ منظوم بشري است.
نخست كلام جامي كه چه بسا فصيحتر از سخن مولانا است:
در آن خــلوت كه هستـــي بينشــان بود
به كـــنج نيستـــي عـــالــــم نهــان بود
وجـــودي بــود از نــقش دويــــي دور
ز گـــــفتوگـــوي مايـــي و تويـــي دور
جـــــمالي مطلــــق از قيـــد مظاهــــر
به نور خــــويشتن بر خــــويش ظاهــر
دلارا شـــاهــدي در حجـــله
غــــيب
مبـــــرّا ذات او از تهمــــــت غــــيب
نـــه بـــا آيينـــــه رويـــش در ميانـــه
نـــه زلفـــش را كشيــده دست شــانــه
صبـــا از طــرهاش نگسســــته تــــاري
نديـــــده چـــشمش از ســـر غبـــاري
نگـــشته با گـــلش همسايــــه سنبـــل
نبستـــه سبـــزهاش پيــرايــــه
گـــل
رخـــش سـاده ز هـر خــطي و خـــالي
نديــــده هيــچ چــشمي زو خـــيالـــي
نواي دلبــري با خـــويش مــيساخــت
قمار عاشقـــي با خــويش مـــيباخــت
......
ولي زان جــا كه حــكم خــوبرويي است
ز پـرده خـــوبرو در تنگ خـــويي است
......
نكـــــــو رو تـــاب مستـــوري نـــدارد
چــــو دربنــدي ســر از روزن بــــرآرد
نظـــــــر كـــن لاله را در كــوهســاران
كه چــون خــرم شـــود فصــل بهــاران
كــند شــق شـــــقه
گــل زير خـــارا
جـــمال خـــود كــــــند زان آشـــكارا
تو را چـــون معنـــياي در خـــاطر افتد
كه در ســــلـك مـعانـــي نـــادر افتـــد
نيـــازي از خــــــيال آن گــــــــذشتن
دهـــي بيــرون ز گـــفتن يـــا نـــوشتن
چو هرجـــا هست حسن، اينش تقاضاست
نخـــست اين جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خــــيمه ز اقــــليم تقـــــدس
تجــــلي كـــرد بـــر آفـــاق و انـــفس
از او يــــك لمعه بر ملك و ملك تــافت
ملك سرگشته خــود را چــون فلك يافت
ز هـــر آيينهاي بنــــمـــود رويـــــــي
به هرجــــا خـــاست از وي گفتوگويـــي
همه ســــبوحـــيان ســـبوحگـــويــان
شدنــد از بيخـــودي سبوحجــــويـــان
ز غـــواصـــان ايـــن بحــــر فلك فُلك
برآمـد غلغلـــه: سبحــــان ذي الـــملك
ز ذرات جـــــهان آيينــــهها ساخــــت
ز روي خــود به هريك عكس انداخـــت
از اين لمعــه فــروغــي بــر گــل افتــاد
ز گــــل شـــوري به جــان بلبل افتـــاد
رخ خــــود شمع ز آن آتش برافروخــت
به هر كاشــانه صــد پــروانه را سوخــت
ز نورش تــافت بـر خــورشيد يك تــاب
بــرون آورد نيلــــوفـــر ســـــر از آب
ز رويـــش روي خـــود آراست ليلــــي
ز هر مويش ز مجـــنون خـــاست ميلــي
لب شيريـــن شـــكــرريـــز بگشـــــاد
دل از پــرويز برد و جـــان ز فـــرهـــاد
جـــمال اوست هر جـــا جـــلوه كـــرده
ز معشوقـــان عــــــالم بستـــه پــــرده
سر از جــــيب مـــه كـــنعــــان برآورد
زليخـــــــا را دمار از جـــــان بــرآورد
به هر پــرده كه بينـــي، پــردگــي اوست
قضــــا جــــنبان هر دلبردگــــي اوست
به عشـــــق اوست دل را زندگـــانــــي
به شـــوق اوست جــــان را كــامرانــي
دلي كان عــاشق خــــوبان دلجــــوست
اگـــر دانــــد وگرنـــه، عـــاشق اوست
الا تا در غــلط نافتــــي كه گــــويــــي
كه از ما عـــاشقـــي از وي نكــــويـــي
تــــــــــويـــي آيينـــه، او آيينــــه آرا
تـــــــــويــــي پوشيده و او آشكــــارا
كه همچـــون نيكويي عشــــق ستــــوده
از او ســـر بـــر زده در تـــو نـمــــوده
چــو نيــكو بنگـــري آيينـه هـــم اوست
نه تنها گــنج، بــل گــنجينه هـــم اوست
مـــن و تـــو در ميــان كــاري نـــداريم
بــه جـــز بيهـــوده پنـــداري نداريـــم
خـــمش كـــايـن قصـــه پايانـــي ندارد
بيـــــــــان او زبـــانـــدانـــي نـــدارد
هــــمان بهتر كه ما در عشـــق پيچــــيم
كه بـي اين گـفتوگـو، هيچــيم و هيچــيم
و اينك قطعه
مولانا:
مرحـــبا اي عشـق خـوشســوداي مـــا
اي طبـيـــــب جـــملـه علتهاي مــــا
اي دواي نخــــوت و نـــامـــوس مــــا
اي تـو افــلاطـــون و جـــالينوس مــــا
جـــسم خــاك از عشق بر افـــلاك شـد
كـــوه در رقـــص آمــد و چــالاك شـد
عشـق، جـــان طور آمــد، عــاشــقــــا!
طـــور مســـت و «خــر موسي صــعقا»
بــاغ سبــز عشق كــو بـــي منتهاســـت
جـــز غم و شــادي در او بس ميوههاست
عشق خــود زين هر دو حـالت برتر است
بيبهـــار و بيخــزان، سبــز و تــر است
با دو عالـــم عشــق را بيگــانگــي است
انـدر او هفتــاد و دو ديـــوانگـــي است
سخـــت پنهـــان است و پيدا حـــيرتش
جـــان سـلطانـان جـــان در حسـرتــش
غيــــر هفتـــاد و دو مـــلت، كـــيش او
تخـــت شــاهــان، تخـــتهبندي پيش او
مطــــرب عشـــق اين زنـد وقت ســماع
بنـــدگــي بنــد و خــداونــدي صــداع
پس چـــه باشــد عشق دريــاي عــــدم
درشــكستـــه عقـــل را آنجـــا قــــدم
عشق از اول سركش و خـــونـــي بـــود
تا گــريــزد هـــر كـــه بيرونـــي بـــود
تــيغ «لا» در قتل غيــر حـــق بـــرانـــد
درنگر كه بعد «لا» ديگــــر چـــه مانـــد
......
مانـــد «اله الله» و باقـــي جـــمله رفــت
شــادباش اي عشق شــركت ســوز زفت
ترس، مويـــي نيست انــدر پيش عشـــق
جــمله قــربــاننـد انــدر كــيش عشــق
كــي رسند اين خــائفان در گــرد عشــق
كــآســمان را پــست ســازد درد عشــق
در نگــنجــيد عشــق در گــفت و شــنيد
عشـــق دريـــايـــي كـــرانه ناپــديـــد
عشــق جــوشيد بحـــر را مانند ديــــگ
عشـــق ســايــد كـــوه را مانند ريـــگ
عشـق بشكـــافد فلك را صــد شـــكاف
عشــق لــــرزانــد زميــن را از گـــزاف
دور گـــردونها ز جـــوع عشـــق دان
گـــر نبودي عشق بفســـردي جــــهان
شگفتا كه با اين همه كلمات بلند و نغز كه سخنوران نامي در وصف عشق سروده و
سردادهاند باز:
هرچــه گويم عشــق را شـــرح و بيـــان
چـــون به عشـق آيم خجـــل گردم از آن
......
گرچـــه تفسـير زبـــان روشنگـــر است
ليك عشـــق بيزبـــان روشـــنتـر است
چرا كه:
در عبــــارت همي نگـــنجـــد عشـــق
عشـــق از عـــالم عبــــارت نيســـت
عشق بايد خود خويش را تفسير كند و دليل عشق نيز خود او است:
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چيزي نباشد
عاشقم، جـز عشق تو، بر عشق برهاني ندارم
عشق در لسان وحي
جوهر عشق در لسان وحي و حديث نيز مورد توجه خاص ميباشد. البته در تعبيرهاي وحياني
ماده
«عشق» به كار نرفته و در عبارتهاي روايي نيز اين ماده غالباً در اشاره به
مصاديق مجازي آن استعمال گرديده است و سرّ آن، اين است كه واژه
عشق چون ديگر الفاظ
و اصطلاحات در لسان عرفا، براي بيان حالات و مفاهيم و مقاصد معرفتي به كار گرفته
شده و چون اين نحوه
استفاده پس از عصر عصمت و حضور روي داده، از اينرو اين تعبير
در فرهنگ وحي راه نيافته است. اما موادي چون حب، مودت، رحمت، رأفت و... و مشتقات
آنها، بارها در قرآن كريم و روايات به كار رفته است. تنها در منابع شيعي بيش از
بيست هزار بار ماده
«حب» (بدون حذف مكررات) به هيأتهاي صرفي گوناگون استعمال شده
است. بديهي است استنباط و ارائه
تحليل علمي شايسته و بايسته در اين مورد، مستلزم
تحقيق مستقلي است، راقم بيبضاعت، تحقيقي را تحت عنوان «معرفتپژوهي قرآني» ـ با
استخراج و طبقهبندي حدود هزار آيه از قرآن كريم ـ در دست دارد كه در بخشي از آن به
نسبت عشق، اشراق و معرفت از منظر وحي، پرداخته شده است؛ از حضرت سبحاني توفيق تكميل
و نشر آن را مسألت دارم.
از ديد حضرت امام(س) تنها انسانهايي به رؤيت حقايق اشياء ـ كماهي ـ نائل ميگردند
و به شهود شاهد هر جايي واصل ميشوند كه شرار عشق بر جان زده، هستي در باخته و دل
را پايتخت خدا ساخته باشند. آنگاه كه «مهر حق» بر درون عبد بتابد، خاطرش را از هر
مشغله و يادي تهي سازد. حب الهي آتشي است كه بر هرچه گذرد، آن را گدازد و خاكستر
گرداند؛ چنانكه امام صادق فرموده است:
حبُّ اللهِ اذا اَضاءَ عَلي سرِّ عَبدٍ اَخلاه عَن كلِ شاغِلٍ وَ كلِ ذِكرٍ سِوَي
اللهُ... قال اميرالمؤمنين: حُبّ اللهِ نارٌ لا يمُرُ عَلي شيء اِلاّ اِحتَرَقَ.
پرتوحسنت، به جان افتاد و، آن را نيست كرد
عشق آمد دردها را هرچـــه بد درمان نمود
غمزهات، در جــان عاشـــق برفروزد آتشي
آنچـنان كز جلوهاي با موسي عمران نمود
ميان مهر و باور، پيوندي وثيق و بين شهود و شيدايي، رابطهاي عميق وجود دارد:
وَالَّذِينَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبّاً لِّلّهِ،
آنها كه ايمان آوردهاند خدا را بيشتر دوست ميدارند.
در كلام قدسي آمده است:
من احبني عرفني و من عرفني عشقني؛
هر كه دوستم بدارد، مرا خواهد شناخت و هركه مرا بشناسد عاشقم خواهد شد.
آن بزرگوار بر اين باورند كه به جز عشق چيزي راهبر منزل نگار نيست و تنها در جرگه
عشاق نسيمي از گلشن دلدار ميوزد و هركه بيمار يار است و سوداي دوست بر سر دارد،
بايد دكه
«علم و خرد» را بسته، در عشق بگشايد:
رهرو عشقي اگـر خــرقه و سجــاده فكن
كه بهجز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست
......
در جــرگه
عشـــاق روم، بلكــه بيابـــم
از گـــلشن دلدار، نسيمـــي، رد پــايـــي
......
دكه
علم و خــرد بست، در عشق گشود
آنكه ميداشت به سر علت سـوداي تو را
آنگاه كه آدمي از حوزه
عرفان به باب عشق باز ميگردد، همه
خواندهها و نوشتهها را
باطل مييابد، چه عارفان پرده بر رخسار حبيب ميافكنند، ولي مجنون شيدا نقاب از
چهره
دلبر برميدارد:
چـون به عشق آمدم از حوزه
عرفان، ديدم
آنچــه خوانديم و شنيديم، همه باطل بود
......
عارفان، پــرده بيفكنده به رخــسار حــبيب
من ديـوانه، گشــاينده
رخــسار تــوام
از منظر عاشق، يار هر جايي است و شاهد شوخ در همه
آفاق مشهود است. او به هر جا نگرد
نشان از قامت رعناي دوست ميبيند؛ بلكه او ظاهر است و نيازي به يافتن رد پا نيست:
همـــه
آفــــاق، روشـــن از رخ تــو است
ظاهــري جـــاي پا نمـــيخـــواهــم
وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ؛
خاور و باختر از آن خداوند است پس به هر سو رو كنيد همان جا وجهالله است.
به كجـا روي نمايد كه تــواش قبــله نهاي؟
آنكه جــويد به حــرم منزل و مأواي تو را
همهجا منزل عشق است، كه يارم همهجاست
كوردل آنكه نيابد به جـــهان جــاي تو را
با كه؟ گـويم: كه نديده است و نبيند به جهان
جـز خـم ابرو و، جز زلف چليپاي تو را
......
هر كجا پــا بنهي حسن وي آنجــا پيداست
هر كجــا سربنهي سجــدهگـه آن زيباست
همه سرگشته
آن زلف چــليپاي وينــد
در غم هجر رخش، اين همه شور و غوغاست
همه
هستي، نمود آن بود و نماد آن نهاد است:
در سراپاي دو عالم رخ او، جـــلوهگر است
كه كنـــد پـــوچ همه زندگـــي باطل من
موج درياست جهان، ساحل و دريايي نيست
قطرهاي از نـم درياي تو شد، ساحل من
آري! جهان، موج درياست و ساحل و دريايي نيست. وجود حقيقتي مشكك است و همه
موجودات
مراتب گوناگون همان حقيقت واحدند:
جــز فيض وجــود او نباشــد هــرگـــز
جــز عكس نمــود او نباشــد هـــرگـــز
مـــرگ است اگر هســتي ديگر بينـــــي
بودي جــز بــود او نباشــد هــرگـــز
......
آن روز كه عــــــاشق جــمالت گـــشتم
ديــوانــه
روي بـــيمثـــالت گـــشتم
ديدم نبود در دو جـــهان جـــز تـو كسي
بيخــود شدم و، غـرق كــمالت گــشتم
......
غــير از در دوست در جــهان كــي يابـــي؟
جــز او، به زمين و آسـمان كــي يابـــي؟
او نـــور زميــــن و آســـمانهـا باشـــد
قرآن گويد، چـنان نشـان كــي يابـــي؟
......
جـــز هستي دوست در جـهان نتوان يافت
در «نيست» نشـــانهاي ز جـــان نتوان يافت
«در خانه اگر كس است يك حرف بس است»
در كــون و مـكـان بـه غـير آن نتوان يافت
سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِيالْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ
أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ؟
أَلَا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِّن لِّقَاء رَبِّهِمْ أَلَا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ
مُّحِيطٌ؛
زود است كه آيات خود را در آفاق و در انفسشان به آنان نشان دهيم تا آشكار شود بر
آنها كه او حق است، آيا اينكه پروردگارت بر هر چيزي گواه و حاضر است كفايت
نميكند؟ بههوش باش كه آنان از لقاي پروردگارشان در ترديداند، بههوش باش كه او بر
هر چيزي احاطه دارد.
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ
عَلِيمٌ، ... ُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ
بَصِيرٌ؛
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و، او به هر چيزي داناست. و او با شماست هرجا كه
باشيد و خداوند بر هر كاري كه ميكنيد بيناست.
و نيز در سخن امام عارفان علي است كه:
داخل في الاشياء لا بالممازجه و خارج عن الاشيا لا بالمباينه:
«درون اشياء است اما به آميختگي و برون از اشياء است اما نه به مباينت» و نيز از آن
حضرت است:
ما رأيت شيئاً و قدر رأيت الله قبله و بعدهُ و معه و فيه:
«چيزي را نديدم جز آنكه خدا را پيش از آن و بعد از آن و همراه آن و در آن ديدم.»
در جهانبيني و انسانشناسي حضرت امام(س) اكسير عشق قابليتي به جان آدمي ميبخشد كه
ميتواند تجليگاه حسن يار شود و آنگاه كه جلوه و مجلي در جلوه كننده فاني ميشوند
براي شناختن متجلي به مجالي ديگر چه نياز؟ وانگهي آنكه از مجالي و مظاهر نگذشته
باشد عاشق شايستهاي نيست:
پرتو حسنت، به جان افتاد و، آن را نيست كرد
عشق آمد دردها را هرچه بد درمان نمود
......
بايد از آفـاق و انفس بگذري تا جان شوي
وآنگه از جان بگذري تا در خور جانان شوي
كه اين التراب و رب الارباب، تا خاكي و به خاكيان سرگرمي، جانت شفاف و وجودت زلال
نخواهد شد، چه كسي در آينه
زنگار گرفته سراغ از نگار گرفت؟
جانان تنها در جام جان جلا يافته، جلوه ميكند و جان مجرد است كه هيچ حجاب و حاجبي
ندارد:
ز ملك تا ملكوتش حجـــاب برگيـــــرد
هر آنكـه خـدمت جــام جـهان نما بكند
طلبالدليل بعدالوصول
هرآنكه جان شد به جانان پيوست و چون جانان عقل صرف و عرفان محض و نور مطلق است
ديگر او را به برهان عقلي و عرفان نظري و علوم اعتباري چه حاجت؟ كه طلب الدليل
بعدالوصول الي المدلول قبيح و «آفتاب آمد دليل آفتاب»، از منظر آن بزرگوار همه
هستي
در گردونه
جذب و انجذابي همهگير و كشش و كوششي بيپايان در بستر سيال خويش،
ثناگويان و تسبيحكنان او را ميجويد:
اين قــافله، از صــبح ازل ســوي تـو رانند
تا شـام ابــد نيز، بـه ســوي تــو روانند
......
مـــا ندانيــم كه دلبستــه
اوييــم هــمه
مست و سرگشته
آن روي نكوييم هــمه
فــارغ از هر دو جــهانيم و، نــدانيم كه ما
در پـــي غمزه
او، بــاديه پوييــم هــمه
ســاكنان در ميخــانــه
عشــقيم مــدام
از ازل، مست از آن طــرفه ســبوييم هــمه
هرچــه بوييم ز گــلزار گـلستان وي است
عطــر يار است كه بـوييده و، بـوييم هــمه
جــز رخ يـار، جــمالي و جــميلي نبــود
در غم اوست كه در گفت و مگوييم هــمه
خــود ندانيم كه سرگشته و حـيران، همگي
پــي آنيم كه خـود روي بروييم هــمه!
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ وَإِن مِّن
شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ
إِنَّهُ كَانَ حَلِيماً غَفُوراً؛
تسبيح ميكنند او را آسمانهاي هفتگانه و زمين و هرچه در آنهاست.
چيزي نيست جز آنكه او را به پاكي ميستايد ولي تسبيح آنها را نميفهميد، او بردبار
و آمرزنده است.
مَّا مِن دَآبَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ
مُّسْتَقِيمٍ؛
هيچ جنبندهاي نيست مگر آنكه او زمام اختيارش را به دست دارد همانا پروردگار من بر
صراط مستقيم است.
ذرات جــهان، ثنــاي حــق مــيگـوينــد
تســـبيح كنــان لقــاي او مــيجــوينــد
مـــا كـــوردلان، خـــامشــشان پنداريــم
بـا ذكـر فصــيح، راه او مــيجــوينــد
حكيم ملاصدراي شيرازي در اسفار اربعه حيات اخروي هستي را به نحوي بسيار استوار
برهاني ساخته است جهت اجتناب از اطاله
مقال از نقل آن خودداري ميكنيم طالبان كمال
بحث به جلد يكم الاسفار الاربعة في الحكمة التعالية رجوع ميكنند.
در جهانبيني حضرت امام(س) انسان حائز مرتبهاي رفيع است. بازگويي فراز و نشيب خلقت
و حيات انسان در شعر آن بزرگوار نقلي شيرين دارد كه براي احتراز از اطناب از شرح آن
نيز درميگذريم. همچنين مسأله
«انسان كامل» و «ولايت» از مضامين اصلي اشعار ايشان
است كه پرداختن به آن نيز مجالي فراخ ميطلبد، اين زمان بگذار تا وقت دگر.
باري، در جهانشناسي حضرت امام(س) نسبت هستي و انسان و خدا در دايره
عشق تعريف
ميشود. از همين رو عبوديت چنين انساني نيز عاشقانه است. پرستش غيرعاشقانه، كسب و
تجارت و مايه
شرمساري، بلكه نوعي شرك است چرا كه ريشه در خودخواهي و خودپرستي دارد.
بايد بنده هيچچيز و هيچكس نبود تا بنده
خدا شد:
اين عبادتها كه ما كرديم خوبش كاسبي است
دعوي اخلاص با اين خودپرستيها چه شد؟
......
هر كسي از گنهش پـوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من غافر و توّاب من است
......
عيب خود گويم، به عمرم من نكردم بندگي
اين عبادتها بـود ســرمايه
شــرمندگــي
دعوي «ايــاك نعبد» يك دروغي بيش نيست
من كه در جان و سرم باشد هواي بندگي
فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلَا يُشْرِكْ
بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدً؛
هركس ديدار پروردگار خويش را اميد ميدارد بايد كرداري شايسته داشته باشد و كسي را
در عبادت پروردگارش شريك نسازد.
حضرت صادق در بيان همين مسأله فرمودند:
العباده ثلاثه: قوم عبدواالله عزّوجلّ خوفا فتلك عباده العبيدو، قوم عبدواالله
تبارك و تعالي طلب الثواب فتلك عباده و الاجراء و، قوم عبدواالله عزوجل حبا له فتلك
عباده الاحرار و هي افضل العباده؛
عبادت بر سه گونه است: گروهي خدا را از ترس ميپرستند، اين عبادت بردگان است و
دستهاي براي پاداش و ثواب خدا را عبادت ميكنند، اين عبادت اجيران است و دستهاي
از سر عشق و شيفتگي خدا را ميپرستند و اين عبادت آزادگان است و برترين عبادت است.
پرستش به شوق جنان كسب و تجارت و از خوف جحيم بردگي و اسارت است، بلكه عبد عاشق
خمار خم يار و شيفته
خم تار طره
نگار است. يك غمزه
دوست را به صد روضه
رضوان
نميدهد و نيمنگاه دلدار را به تمام گلزار نميفروشد:
زاهـد! از روضه رضوان و رخ حـور مگوي
خم زلفش نه به صد روضه
رضوان بدهم
شيخ محـراب! تو و وعده
گلزار بـهشـت
غمزه
دوست نشايد كه من ارزان بدهم
عاشق طالب بهشت لقاء است، نه جنتالمأوي؛ بيديدار يار جحيم و نار با جنتالابرار
چه تفاوت ميكند؟!
عشـــق نگار، ســرّ سويداي جــان ما است
ما خـــاكسار كوي تــو تـا در توان ما است
با خــلديان بگو كه، شــما و قصور خويش!
آرام مـــا به ســايه
ســـرو روان ما است
فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقيب
رنج و غمي كه ميرسـد از او، از آن ما است
با مــدعي بگــو كه: تــو و «جـــنّت النعيم»
ديــدار يــار، حاصــل ســـرّ نهان ما است
ســـاغر بيار و، بــاده بريز و، كرشـــمه كن!
كاين غمزه، روحپرور جــان و روان ما است
ايــن باهُشــان و، علمفروشــان و، صوفيان
مـينشنـوند آنچــه كه ورد زبـان ما است