معنا منهای معنا

علي‌اكبر رشاد

- ۴ -


حجاب‌هاي نوراني

به هر روي شعر امام(س) سراسر بازگويي صافي و صريح دغدغه‌ها و دردهاي معنوي و مينوي او است و از جمله مباحثي كه آن بزرگوار بسيار در شعر خود بدان پرداخته ـ چنان‌كه در خطابه‌هاي عمومي نيز گاه به آن اشاره مي‌كرد ـ مسأله «حجاب‌هاي ظلماني و نوراني» است. اهل معرفت معتقدند كه جهل و جحد و رذايل اخلاقي، حجاب مشاهده جمال جميل جهان و شهود شاهد ازلي‌اند. اينها حجاب‌هاي ظلماني و سلبي‌اند و امكان آن‌ها براي همه وجود دارد. اما يك سلسله حجاب‌هاي نوراني وجود دارد كه به‌رغم آن‌ كه از جنس نورند (گفتيم: نور ظاهر و مظهِر است، خود ظاهر است و مظهر غير است) ولي حجاب حقيقت و حاجز حق هستند. براي نمونه، علوم اعتباري و علوم نظري در نزد همه، نور و مظهِر انگاشته مي‌شوند، ولي در نزد عرفا مانع ظهور و شهود حق و حقايق قلمداد مي‌شوند، حتي فقه كه به معني فهم است نيز حجاب شمرده مي‌شود و فلسفه كه اشرف علم به اشرف معلوم است، حاجز انگاشته مي‌شود؛ فلسفه كه فراگيرنده خويش را، به عالَم محاذي و مضاهي عالَم عين تبديل مي‌كند، حجاب نوراني است.

جهان فشرده

انسان به عنوان گل سرسبد آفرينش، عالَم صغير خوانده مي‌شود و عالَم، انسان كبير؛ انسان، عالَم فشرده است. يعني موجودات همه با هم مظاهر همه اسماء الهي‌اند و انسان به تنهايي مظهر همه اسماء الهي قلمداد مي‌شود؛ پس آدم برابر است با عالم، اما از عالم فشرده‌تر است و البته فشردگي آن در معناي كوچك‌تر و كم‌تر بودن نيست، بلكه مانند يك لوح فشرده چند گرمي است كه حاوي يك كتابخانه عظيم و حجيم چند ميليون جلدي است و اين لوح، كم‌ارزش‌تر از تمام آن كتابخانه نيست، حتي از جهاتي نيز اين لوح فشرده برتر و ارزشمندتر است، زيرا كاربرد لوح فشرده الكترونيكي امروزه بسيار بيش‌تر از يك كتابخانه كاغذين است؛ زيرا لوح، قابل حمل و نقل است، كار با آن زمان چنداني نمي‌برد و گويي زمان نيز در آن فشرده شده است، همه معارف و علوم موجود در آن به سهولت و سرعت و بسيار متنوع قابل بازيابي است. اين تشبيه معقول ـ بلكه مشهود ـ به محسوس است، همان‌گونه كه لوح فشرده يك كتابخانه چند ميليون جلدي كپسوله شده و فشرده آن كتابخانه بزرگ است، انسان نيز عالم صغير است؛ يعني فشرده گيتي است اما برابر و هم ارزش با همه گيتي است.

اَتَزْعَم اَنـّك جـرمٌ صغيرٌ وَ فيكَ انْطويَ العالمُ الاكبرُ

فلاسفه مي‌گويند: آن ‌كه فلسفه مي‌خواند و مي‌داند عالمي مي‌شود مشابه و موازي عالم خارج، يَصيُر عالَماً مُضاهياً للِعالمَِ العيني، اينجا عالِم، عالَم مي‌شود! و انسان حكيم به هستي فشرده بدل مي‌گردد و اين همان صفت انسان كامل است. اين است معني «جهاني است بنشسته در گوشه‌اي»! پس در حقيقت، فلسفه به فيلسوف حضور مي‌دهد. او در همه هستي حضور مي‌يابد و به عالَم بدل مي‌شود. با اين همه ولي در نگاه اهل معرفت، فلسفه حجاب است. حتي عرفان حجاب است؛ زيرا عرفان نظري نيز در زمره علوم عقلي و دانش‌هاي نظري و بحثي است و همه انسان‌ها قدرت فراگيري آن را دارند. آنچه پرده مي‌درد و پيرايه مي‌برد و حجاب‌ها را «ز ملك تا ملكوت» از پيش چشم‌ها برمي‌دارد، و امكان دستيابي به آن براي هر كسي وجود ندارد، شهود و معرفت شهودي است. عرفان حقيقي آن چيزي است كه در آن، وجود انسان عارف شود، نه ذهن او. علم حصولي به عرفان ارزش ندارد، اصولاً عرفان نظري، نوعي فلسفه است؛ بنابراين علم به معارف آن مانند علم حصولي به فلسفه، فيزيك يا هر علم ديگر است؛ اين علم حضوري است كه ارزش است، اين شهود است كه ارزشمند است. به نظر مي‌رسد علم شهودي غير از علم حضوري است و شهود از جنس ديگر است و اگر با علم حصولي و حضوري، مقسم مشتركي داشته باشد، تقسيم ثُنايي علم به حصولي و حضوري باطل مي‌شود و لهذا شايد درست‌تر آن باشد كه علم به سه قسم: حصولي، حضوري و شهودي تقسيم شود. به هرحال بسيارند كساني كه همان‌گونه كه فلسفه مي‌خوانند، عرفان نيز مي‌خوانند و همان‌طور كه به صرف فلسفه‌داني كسي فيلسوف نمي‌شود، داننده عرفان نيز عارف نمي‌گردد؛ زيرا عرفان چشيدني و ديدني است نه خواندني و دانستني؛ ديدن كجا و دانستن كجا؟

داستان معروف شيخ‌الرئيس ابن‌سينا و ابوسعيد ابوالخير را شنيده‌ايد كه در پي ملاقات و مذاكره طولاني كه ميان آن دو رخ داد، ابن‌سينا گفت: آنچه ما مي‌دانيم، او مي‌بيند. ابوسعيد نيز گفت: آنچه ما مي‌ديديم او مي‌دانست. به نظر من اين دو عبارت از اين دو بزرگ يا درست صادر نشده يا دقيق نقل نشده است؛ زيرا همه آن چه را كه عارف مي‌بيند، فيلسوف نمي‌تواند بداند. ابن‌سينا اشارات نوشته است و سه نمط هشتم، نهم و دهم آن را به عرفان نظري اختصاص داده است (از اين‌رو ابن‌سينا را بايد در زمره مؤسسان عرفان نظري برشمرد) اما نمي‌توان او را در جرگه عارفان به شمار آورد، چنان كه ايشان در اواخر عمر توفيق يافته بود، فلسفه جديدي تأسيس كند. او همانند شفا و قانون، دائرة‌المعارفي در فلسفه جديد خود با نام حكمة المشرقيين تأليف كرده بود كه مجموعه آن نوعي فلسفه عرفاني بوده و متأسفانه در يورش مهاجمان به كتابخانه سلطنتي اصفهان به تاراج رفت، و پس از آن خبري از سرنوشت اين اثر ارجمند به دست نيامد و بشريت براي هميشه از موهبت اين مجموعه محروم ماند. اشارات بوي آن حكمت را مي‌دهد. اشارات و تنبيهات آخرين اثر و حصيله و حصيده حيات علمي او قلمداد مي‌شود.

از نظر امام(س) آنچه حجب ظلماني و حجاب‌هاي نوراني را از پيش چشم آدمي كنار مي‌زدند، عشق است؛ اگر كسي بدان دست يابد به معرفت دست يافته است و به حضور و شهود نايل آمده است.

اينك برخي از شواهد آنچه را كه معروض افتاد، از ديوان اشعار آن بزرگوار ذكر مي‌كنم؛

پرده انوار

حضرت امام(س) بشر را يكسره در حجاب مي‌داند:

در حجابيم و حجابيم و حجابيم و حجاب

اين حجاب است كه خود راز معماي من است!

لطف معنوي ادبي خاصي در مصراع نخست نهفته است: «در حجابيم و حجابيم و حجابيم و حجاب»؛ يعني در آغاز مي‌فرمايد: «در حجاب» قرار داريم و سپس مي‌فرمايد: ما «خود، حجاب محض» هستيم و همچنين با تكرار «حجابيم و حجابيم و حجابيم و حجاب» به خواننده القا مي‌كند كه ما «حجاب مضاعف» و مكرريم، «حجاب در حجابيم»، يكسره حجابيم!

در جاي ديگر فرموده است:

پـاره كـن «پرده انـوار» ميـان مـن و خـود

تـا كنـد جلـوه رخ مـاه تـو انـدر دل مـن

«پرده انوار» تعبير نغز و لطيفي است، «انواري كه پرده است»! اگر حجب نوراني كنار برود، معرفت قلبي حاصل مي‌شود، جايگاه و جلوه‌گاه معرفتي كه از درون حجب نوراني به دست مي‌آيد، قلب است نه عقل و ذهن، و آنچه كارگشا و راهگشا است، معرفت قلبي و شهودي است.

در بـر دلشدگان، علـم حجاب اسـت، حجاب

از حجاب آن‌كه برون رفت به‌حق، جاهل بود

كسي كه به اين علوم ظاهري جاهل باشد، از حجاب بيرون مي‌رود و آن‌كه به علوم ظاهري مبتلا باشد، در حجاب‌هاي تودرتوي نوراني حبس شده است؛ حجاب‌هاي نوراني مانند پيله سفيدفام و لطيف كه پرنيان نيز از آن به دست مي‌آيد، پروانه را در ميان گرفته و او را اسير خود مي‌كند و تا هنگامي كه اين پرده پرنيان شكافته نشود، حبس و هجر ادامه دارد:

از درس و بحث مدرسه‌ام حاصلي نشد كي مي‌توان رسيد به دريا از اين سـراب؟

هر چـه فراگرفتم و، هـر چـه ورق زدم چيزي نبـود غير حجـابي پـس از حجاب

علوم بحثي و علوم مدرسه‌اي، سراب و فريب است؛ آب حقيقي، علم حقيقي است.

امام(س) از نوجواني به درس و بحث پرداخت و از همه علوم الاهي در حد اعلي آگاهي داشت. در بعضي از اين علوم قطعاً سرآمد بود؛ به طور مسلم او در فقه سرآمد معاصران خويش بود. بي‌شك او در فقه سياسيات، اجتماعيات و معاملات، آراي جديدي ارائه كرد و در اين ابواب بر اقران خود پيشي گرفت. او در اصول فقه و روش‌شناسي معرفت ديني نظريه‌پردازي كرد و نظرات تازه‌اي مطرح كرد، ولي با وجود چنين زمينه‌هايي، ايشان مي‌گويد: «آنچه من طي قريب سه ربع قرن از علوم بحثي و اعتباري فرا گرفتم، همه حجاب بود»:

از قيل و قال مدرسه‌ام حاصلي نـشد جز حرف دلخراش، پس از آن‌همه خروش

بـردار كتـاب از بـرم و، جـام مـي آور! تا آنـچه كه در جـمع كـتب نيست بجويم

از پيچ و خم علم و خرد، رخت ببندم تـا بـار دهـد يـار، بـه پيچ و خـم مويـم

زلف در ادبيات عرفاني كنايه از مجموعه آفريده‌ها است، (طبيعت پيچيده، خلقت متكثر)، ‌آن‌كه در پيچ و خم اوراق تودرتوي دفتر و كتاب گم شد، به پيچ و خم مظاهر و مجالي الهي دست نمي‌يابد؛ چنان كه از ديد امام بار يافتن به محضر هستي از رهگذر علم و خرد ميسر نيست:

علمي كه جز اصطلاح و الفاظ نبود جز تيرگي و حجاب چيزي نفزود

هـرچنـد تو حكمـت الهي خوانيش راهي به‌سوي كعبه عاشـق ننـمود!

با اين كه فلسفه، حكمت الهي ناميده مي‌شود؛ ولي جز مشتي اصطلاح و الفاظ چيزي نيست و به وسيله آن هرگز عاشق را به كعبه مقصود راه نمون نمي‌شود؛ زيرا دستاورد فلسفه نيز علم حصولي است. از تحصيل فلسفه مجموعه صُورَي عقلاني در ذهن آدمي نقش مي‌بندد، اين صُور حجاب حقيقت است و مايه تيرگي و تحير.

فلسفه‌دانان به خود غرّه‌اند و علوم ديگر را در خور قياس با فلسفه نمي‌دانند. آن‌ها خود دچار حجاب اكبرند و سرانجام، «خويشتن» بر سر اين سرگرمي خواهند باخت:

آنان كه بـه علـم فلسفه مي‌نازنـد بـر علـم دگـر، بـه آشكـارا تازنـد

ترسم كه در اين حجاب اكبر، آخر سرگرم شوند و خويشتن را بازنـد

فلسفه حيرت‌افزا است؛ و قفس قبس است و سد راه طور! «برهان» منطقي و فلسفي و هم «كتاب برهان» ابن‌سينا حيران‌ساز است و به‌جاي ره‌گشايي و رهبري، رهزني مي‌كند:

ابن‌سينا را بگو: در طور سينا ره نيافت آن‌كه را برهان حيران‌ساز، تو حيران نمود

با اينكه موسوعه حكمي اسفار صدرالمتألهين را به جد و جهد بسيار خوانديم و شفاي ابن‌سينا را با جر و بحث فراوان آموختيم، اما گرهي از كار فروبسته ما نگشود و چيزي جز حيرتمان نيافزود:

اسفار و شفاء ابن‌سينا نگشود با آن همه جر و بحث‌ها مشكل ما

ابن‌سينا با تأليف شفا يك دائرة‌المعارف كامل در فلسفه مشائي نگاشته و اسفار ملاصدرا نيز دائرة‌المعارف عظيم فلسفه اشراقي يا مزدوج است؛ ولي هيچ‌يك از اين دو دانشنامه، با دو مشرب متفاوت هرگز مشكلي از معرفت حقيقي نگشود؛ چراكه فلسفه چشم عليلي است كه با آن نمي‌توان به شهود و تماشاي جميل جهان و جمال جهان‌آفرين‌ نشست:

با فلسفه، ره به سوي او نتـوان يافت با چشم عليل، كوي او نتوان يافت

اين فسلفه را بِهِل كه با شهپر عشق اشراق جميل روي او نتوان يـافت

حجاب عرفان

عرفان نظري و برهان بحثي نيز مشكل قلب را نخواهد گشود؛ عصاي برهان چوبين است و كتاب عرفان، حجاب:

تـا تكيه‌گهـت عصاي برهان باشـد تــا ديدگهت كتاب عرفان باشد

در هجر جمال دوست، تا آخر عمر قلب تو دگرگون و پريشان باشد

عرفان و فلسفه بتخانه‌اي بيش نيست. اين آينه، قامت دوست را نمي‌نمايد:

از ورق پاره عرفان خبري حاصل نيست از نهان‌خانه رندان، خبري مي‌جويـم

بشكنيـم آينــه فــلسـفه و عـرفـان را از صنم‌خانه اين قافله بيگانه شويم

طوطي‌وار و بدون ادراك از عرفان دم زدن، مورانه از سلطنت سليماني سخن گفتن است، رنج رياضت نكشيده، سختي و صعوبت سير و سلوك نچشيده، به كمال و وصال نمي‌توان رسيد:

طوطي‌صفتي و لاف عرفان بزني اي مور! دم از تخت سليمان بزني

فرهاد نديده‌اي و شيرين گشتي ياسر نشدي و دم ز سلمان بزنـي

مراتب ايمان و معرفت متفاوت است، زيرا ايمان و عرفان حقيقت لايه لايه است.

مسأله حجاب‌انگاري نورانيات نيز با اين نظريه تا حدي قابل فهم و حل است كه در آخر بحث بدان اشاره مي‌شود:

آن‌كس كه به‌زعم خويش عارف باشد غـواص بـه دريـاي معارف باشــد

روزي اگـر از حجـاب آزاد شـود بيند كه به لاك خويش واقف باشد

در جايي مي‌فرمايد: بررسي فتوحات مكيه ابن‌عربي ـ كه موسوعه بزرگ عرفان نظري است و شيخ اكبر فتوحات معنوي خود را در سفر مكي در آن شرح و طرح كرده است ـ فتوحي نصيب ما نكرد و همچنين از مطالعه مصباح هم نوري فراچنگ نيفتاد:

از فتوحاتم نشد فتحي و از مصباح، نوري

هرچه خواهم، در درون جامه آن دلفريب است

عرفا شريعت‌گرايان را به باد تنقيد و تعريض مي‌گيرند كه شما گرفتار مشتي آداب و مناسك ظاهري هستيد و از رهگذر آن چيزي به دست نمي‌آوريد؛ اين در حالي است كه خود از مجموعه اعمال و اوراد، شريعتي بس سخت‌تر و مفصل‌تر و چه بسا بي‌معنا و مدرك پرداخته‌اند و خود را نيز به اين شريعتِ خودْپرداخته مبتلا ساخته‌اند!

حضرت امام(س) گاه به تندي به مدعيان عرفان و تصوف كه اسير اين آداب و عاداتند تعرض و طعنه مي‌زند:

آن‌كـه دل خواهـد، درون كعبه و بتخانه نيست

آنچه جان جويد، به دست صوفي بيگانه نيست

گفته‌هاي فيلسوف و، صوفي و، درويش و، شيخ

درخـور وصـف جمــال دلبـر فـرزانه نيسـت

تا چند در حجابيد اي صوفيان محجوب!

مـا پــرده خـودي را در نـيسـتـي دريـديـم

عشق و معرفت

امام چاره را در معرفت شهودي مي‌بيند و معرفت شهودي كه به حصول حب و حضور عشق در جان آدمي فراچنگ مي‌آيد، معرفت شهودي با عشق و حب پيوند وثيقي دارد؛ همان‌گونه كه هستي و حيات، مولود حب است؛ ايمان و حب با هم نسبت مستقيم دارند.

وَالَّذِينَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبّاً لِّلّهِ

ايمان آوردگان عاشق‌ترين‌اند.

امام صادق† فرموده‌اند:

حُبُّ اللهِ اِذا اَضاءَ عَلي سرِّ عبدٍ اَخلاهُ عَن كلِّ شاغلٍ و كلِ ذكرٍ سوي الله

عشق، عاشق را از همه چيز جز معشوق باز مي‌دارد، به همين جهت همواره نسبت به محبوب حالت حضور دارد و در اين صورت، همه‌چيز جز محبوب براي عاشق، حجاب تلقي مي‌شود.

خواجه با اشاره به اين نكته مي‌گويد:

حضوري گر همي خواهي از او غافل مشو حافظ

مَتـي ما تَلْقَ مَنْ تهوي دَع الدنيا وَ اَهْمِلها

يكي از توجيهات حجاب‌انگاريِ همه چيز از جمله علم، همين نكته است.

البته اين‌ كه عشق چيست و رابطه آن با آگاهي و ايمان كدام است، خود به بحث مفصلي نياز دارد؛ «اين زمان بگذار تا وقت دگر». عطار مي‌گويد:

در عبارت همي نگنجد عشق عشـق از عالـم عبـارت نيست

حضرت امام(س) نيز مي‌فرمايد: «من همه راه‌ها را پيمودم و همه درها را گشودم»، اما:

چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، ديــدم

آنچــه خـوانـديـم و شنيديم، همه باطل بود

رهـرو عشقـي اگـر خـرقه و سجـاده فكن

كه به جز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست

در مصرع دوم به خط مبارك امام(س) «رهرو» ثبت شده؛ ولي رهبر درست است، مانند مصراع معروف حافظ كه مي‌فرمايد: «كه سالك بي‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»

در اصطلاح شايع، به پيرو و مريد، سالك مي‌گويند؛ ولي حافظ آن را به معني پير و مراد به‌كار برده است. در اين مورد نيز امام، رهرو (= سالك) را به ‌جاي رهبر به كار برده، البته ممكن است سبق قلم رخ داده باشد.

در جـرگه عشـاق روم، بلكـه بيـابـم از گـلشـــن دلـدار، نسـيمي، رد پـايـي

دكه علم و خرد بست، دَر عشق گشود آن‌كه مي‌داشت به سر علت سوداي تو را

عرفان، شريعت شيدايان

برخي كج‌روان و كج‌روانان، تخطئه و تحقير تعاليم ظاهري و علوم بحثي در زبان اهل معرفت را، به معني رواانگاري و ولنگاري پنداشته‌اند و تصوف يا هر مشرب عرفاني و هر مسلك معنوي را مفر و محمل شريعت‌گريزي و ايمان‌ستيزي نموده‌اند!

اينان سخت به خطا رفته‌اند، زيرا كه بي‌شريعت هرگز گام در طريقت نتوان نهاد و بدون ديانت هيچگاه به حقيقت نتوان دست يافت. عرفان تنها همان مجموعه نكات و لطايف دل‌انگيز و جان‌نوازي نيست كه عرفان نظري ناميده مي‌شود؛ عرفان نظري بازگفت احوال و اوصاف عارف در بستر عمل است، احوال و اوصافي كه حاصل رياضت و رهبانيت، چله‌ها و چالش‌هاي طولاني و طاقت‌سوز است، نه تن‌آسايي و زبان‌فرسايي!

عرفان، شريعتِ سخت است، و شريعت، عرفانِ سهل. شريعت تكليف هر كسي است كه شروط عمومي تكليف يعني بلوغ، عقل و طاقت را دارا است، و به قواعد لاضرر و لاحرج و تقيه و رفع و... هزار قاعده و قانون سهل‌كننده مقيد است، اما رياضت‌هاي عرفاني از هر كسي برنمي‌آيد و دستورهاي معرفتي را هر مكلفي برنمي‌تابد، لهذا عرفان و سلوك كار هر كسي نيست كه كار عاشقان و شيدايان است.

وانگهي، عبادت و التزام اهل معرفت در قلمرو شريعت نيز صد چندان دشوارتر از حد تكليف شرعي عامه است؛ عارفي چون ابن‌عربي بارها و بارها در آثار خود بر شمول شريعت و خطورت و ضرورت عبادت و تعبد شرعي، انگشت تأكيد مي‌نهد.

عطار مي‌گويد:

ور كسـي گـويـد: نـبـايـد طـاعتـي لعنتـي بـارد بـر او هــر ساعـتـي

تو مكـن در يك نفس طاعـت رهـا پس منه طاعت، چو كردي، بر بها

تـو به طاعت عمر خود مي‌بر به سر تـا سليمـان بـر تــو انـدازد نظـر

همچنين بايد توجه داشت كه آنكه اينك در اين اشعار نغز و پرمغز، علوم و آداب ظاهري را تخطئه مي‌كند، خود فقيه اعلم عصر است و شريعت‌مدار اعظم عهد؛ دمي تخطي از فرمان رب را روا نمي‌داند و قدمي تعرض به حريم رحمان را جايز نمي‌شمارد. مگر نه اين است كه كلام هر متكلمي، پاره‌اي از شخصيت او است، پس كلمات آن بزرگوار را بايد در قياس با شخصيت او فهميد، و درك درست سخن او را بايد به سيره همو سنجيد؛ او سه ربع قرن به تفقه و تعبد ملتزم بود و به تعلم و تعليم، ملازم.

دين ذومراتب

به نظر ما پاسخ اساسي اين پرسش كه چرا علم، فلسفه، فقه و حتي عرفان حجاب است؟ در بحثي نهفته است كه به‌دليل احتمال بدفهمي آن، هنوز جز در حد اشاره‌اي كوتاه در مقاله ديباچه‌اي بر منطق فهم دين جايي طرح نكرده‌ام، به ‌نظر من، دين در هر سه مقام: نزول، فهم، فعل (رسالت، دين‌فهمي و دين‌داري) مدرّج و ذومراتب‌اند، اگر مقام تكليف ذومراتب باشد، مقام عقاب و ثواب نيز چنين خواهد شد. دين به جهات گوناگون ذومراتب است: از حيث نزول و تنزل؛ به صورت طولي و تاريخي نيز، دين متكامل بوده است، نخستين نبي‌اي كه دين الاهي به او وحي شد از جهت سطح آموزه‌ها و سعه تعاليم بسيار ساده و بسيط بود. در حقيقت دين نفس‌الامر واحدي دارد و با حضرت آدم آغاز و تا حضرت خاتم… ـ كه دين كامل را به ارمغان آورد ـ ادامه يافت، پيوسته در حال تنزل و توسعه بود، يك دين بود، ولي از جهت سطح و سعه، متطّور و متكامل بود. اسلام از جهت كمي و كيفي، جامع‌ترين و كامل‌ترين مرتبه دين است.

لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً وَلَوْشَاءاللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِن لِّيَبْلُوَكُمْ فِي مَآ آتَاكُم فَاسْتَبِقُوا الخَيْرَاتِ إِلَى الله مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ.

اسلام نيز خود هر چند به لحاظ متن مقدس، ـ بلكه اين خصلت همه مدارك و دوال ديني است ـ حتي عقل و فطرت نيز كه از جمله مجاري كشف و درك دين‌اند، همچون كتاب و سنت ذوبطون‌اند، چون عقل و فطرت نيز تكامل‌پذيرند، لهذا معرفت از دين به نحو عرضي و عمقي توسعه و تكامل مي‌پذيرد، و اين نكته، خصلت ذومراتب بودن تعاليم ديني را ايجاب مي‌كند. مرحوم علامه مجلسي در يكي از مجلدات بحار هشتاد و سه، حديث را با مضمون «ذوبطون بودن قرآن» آورده كه به طور قطع، با اين تعداد حديث، تواتر مضموني حاصل مي‌شود.

دچار كج‌فهمي‌اند كساني كه ذوبطون انگاشتن قرآن را نوعي «باطن‌‌گرايي» تلقي مي‌كنند و نيز خطا مي‌كنند آنان كه ذوبطون بودن را با «ذووجوه» بودن و قرائت‌پذيري يكسان مي‌انگارند! دين ذوبطون است؛ يعني اينكه پرده پرده و لايه لايه است؛ ذووجوه و رويه رويه نيست. قرآن و اسلام «چند رويه» نيست، «چند لايه» است. دين چندوجهي نيست تا ديدها و دريافت‌هاي معارض، همه‌باهم حق انگاشته شوند. در قرائت‌پذيري و پلوراليسم ديني مي‌گويند: دين نفس‌الامري ذووجوه است يا اديان به موازات و هم‌عرض همه حق‌اند، اين هر دو باطل است، بلكه:

نام احمد نام جمله انبياست چون كه صد آمد، نود هم پيش ماست

دين پيامبر ما دين جمله انبيا است؛ يعني همه حقايقي كه همه اديان در خود نهفته دارند به طور كامل در اسلام فراهم است. اين همان شمول‌گرايي است. در نتيجه، اديان با هم برابر نيستند؛ ولي اگر تحريف نشده باشند، در طول‌ همديگر هستند؛

پس دينِ نفس‌الامري الاهي به لحاظ ظروف تاريخي نزول، ذومراتب است و به‌صورت شرايع مختلف، اما در فرايندي متكامل فرو آمده است، و اسلام نيز كه «خاتم» و «خاتَم» اديان است، يعني هم تمام و كامل‌كننده و هم تأييد و امضاكننده آن‌ها است، هم كامل و شامل است و هم مؤيد و مصحح است، به همين دليل، هرچه برخلاف اسلام در اديان كنوني مشاهده مي‌شود، يا منسوخ است يا محرّف.

اين كه گفتيم: پذيرش اين مبنا كه متن مقدس اسلام ـ و ساير مدارك درك دين ـ ذوبطون است، هم منشأ ذومراتب دانستن آموزه‌ها، هم موجب ذومراتب شدن آموزش دين مي‌گردد. متن ذومراتب است؛ پس معاني و آموزه‌هاي ديني نيز ذومراتب خواهد بود و از آنجا كه ابزارهاي درك متكامل است، آموزنده‌ها نيز ذومراتبند؛ پس هركس در حد فهم و درك خويش به مرتبه‌اي از دين دست مي‌يابد. در نتيجه دين‌فهمي نيز ذومراتب مي‌شود؛ يعني هر كس به ميزان فهم خود از دين به مرتبه‌اي از دين دست مي‌يابد. هركس پرده‌اي و پايه‌اي از دين را مي‌فهمد، درجه‌اي از آن را درك مي‌كند، «اوساط مكلفين قريب‌ الأفق‌» در حدي دين را فهم مي‌كنند، طلاب جوان نيز حد ديگر را فحول و نوادر نيز درجه ديگر را؛ و هر مرتبه‌اي از فهم دين، كمال مرتبه پيش‌تر است و اين فهم‌ها در طول هم قرار دارند، به همين دليل، به رغم قبول چندلايگي دين و پذيرش فرگشتگي و تكامل‌پذيري معرفت ديني، چندرويگي و در نتيجه قرائت‌پذيري دين را مردود مي‌شماريم؛ زيرا اين لايه‌ها در طول يكديگر قرار دارند، نه در عرض هم.

به‌هر جهت، از يك سو به اعتبار ذوبطون بودن متن و هم تفاوت قابليت ادراكي مكلفان ـ كه اين به نوعي به تفاوت و ذوبطوني مدارك ديگر فهم دين باز مي‌گردد ـ دين محقَّق لايه‌هاي گوناگوني مي‌يابد، هر كسي به اندازه‌اي از درك ديني به تبع ميزان قوت مدارك درك و دريافت دين بهره مي‌برد؛ چنان كه هر چه تسلط او بر مباني و منطق فهم دين افزون‌تر (توان علمي و اجتهادي او بالاتر) يا مدارك فهم او پرورده‌تر باشد (عقل او قوي‌تر، فطرت او پاك‌تر باشد) دين را عميق‌تر و دقيق‌تر مي‌فهمد. معصوم از غيرمعصوم دين را وسيع‌تر و عميق‌تر مي‌فهمد، معصوم لايه‌هاي زيرين دين را مي‌فهمد و غيرمعصوم لايه‌هاي رويين را درك مي‌كند؛ چنان‌كه اعلم از عالم، دين را بهتر درك مي‌كند و حتي هر نسل از نسل‌هاي گذشته ژرف‌تر و گسترده‌تر آموزه‌ها را فهم مي‌كند، پس دين‌فهمي هم ذومراتب است؛

البته گسترد‌گي و ژرفناكي گزاره‌ها و آموزه‌هاي ديني نزد معصوم، حاصل تفاوت درك او نيست؛ بلكه معصوم خود بدون واسطه وحي الاهي را اخذ مي‌كند. او به نحو شهودي با معارف مواجه مي‌شود، علاوه بر اينكه معصوم آيت الاهي است و از سِعه وجودي ويژه‌اي برخوردار است، وجودش معصوم و هستي‌اش علم محض است و اين امر، دريافت، درك صافي مشيت تشريعي الهي را سبب مي‌شود.

علاوه بر ذومراتب بودن نزول دين و فهم دين، دين‌داري و فعل ديني نيز ذومراتب است؛ زيرا هنگامي كه نزول دين و دين‌فهمي ذومراتب شد، خودبه‌خود تكليف و دين‌داري نيز به حسب مراتب مكلفان ذومراتب مي‌شود. مرتبه‌اي از دين‌داري وظيفه من است، مرتبه ديگر آن تكليف امام(س) است؛ زيرا:

حُسناتُ‌الابرار سيئّاتُ المقربين!

بدين ترتيب مقام جزا نيز ذومراتب خواهد شد. كساني را به جرم حسناتشان بازخواست مي‌كنند، اين است كه گفته مي‌شود: اگر آنچه را كه سلمان مي‌فهميد، ابوذر مي‌دانست، كافر مي‌شد. سلمان كه كفر نمي‌فهميد، آنچه را كه سلمان مي‌فهميد دين بود و طبعاً به آن نيز به‌طور كامل ملتزم بود، اگر ابوذر با آن روبه‌رو مي‌شد، دچار حيرت مي‌گشت.

مفهوم خبر منسوب به رسول اكرم… احتمالاً مؤيد همين مدعا است:

الطرّقُ اِلي اللهِ بِعَدَدِ اَنفاسِ الْخَلائقِ.

داستان موسي و شبان مولوي ـ هر چند داستاني ساختگي است ـ در اين چارچوب قابل تبيين است. يك تفسير از عبارت عَليكُمْ بِدينِ العَجائِزِ نيز مي‌تواند مؤيـّد اين مدعا باشد. اختصاصات‌النبي… مانند: وجوب تهجد، وجوب وِتر و ساير مناسك و تكاليف خاصه نيز مي‌تواند اين ديدگاه را توجيه و تبيين كند، كما اين كه بيان منقول از ائمه‰ در مراتب عبادت نيز همين امر را تأييد مي‌كند؛ براي نمونه: حديث معروف:

العباد ثلاثةُ: قومٌ عَبَدُوا اللهَ عزوّجل خَوفاً فَتِلكَ عبادةُ الْعَبيدِ، وَ قومٌ عَبَدُواللهَ تبارك و تعالي طَلباً‌ للثوابِ فَتِلْكَ عِبادةُ الأُجَراءِ، وَ قَومٌ عَبَدوُا اللهَ حُبّاً لَه فَتِلْكَ عِبادةُ الأَحرارِ وَ هِيَ اَفْضَلُ الْعِبادَةِ.

اين روايت حكايت از آن دارد كه عبادت‌هاي سه‌گانه مذكور، سه گونه عبادت است با مراتب مختلف، ولي برترين آن‌ها عبادت عاشقانه و آزادانه است.

زاهد! از روضه رضوان و رخ حور مگوي! خم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم

شيخ محراب! تو و وعـده گلزار بهشـت غمزه دوست نشايد كه من ارزان بدهـم

بر اساس نظريه ذومراتب بودن دين و دين‌فهمي و دين‌داري، حجاب‌انگاري علم و عرفان توجيه مي‌شود. علم براي فرد مبتدي نور است و كسب آن بر او واجب؛ ولي براي شخص منتهي، حجاب و حاجز شمرده مي‌شود؛ پس حجاب‌انگاري علوم نوراني متناقص نخواهد بود؛ زيرا براي طلبه و دانشجو، درس و بحث بايسته و ضروري تلقي مي‌شود و قيل‌وقال مدرسه مفيد، تحصيل فلسفه و عرفان براي اين طبقات راهگشا است؛ ولي براي عارف واصل اين‌‌گونه امور و علوم، حجاب و حاجز است.

البته آنچه در شرح حجب نوراني معروض افتاد «يك از هزار» بود:

تا قيامت گر بگويم زين كلام صد قيامت بگذرد، وين ناتمام

دل‌مشغولي قلمداد شدن علوم بحثي و غفلت‌زايي و غرورافزايي آن و همچنين ذومراتب‌انگاري دين، دين‌فهمي و دين‌داري، از جمله راه‌‌هاي تبيين و وجوه توجيه مسأله حجاب‌انگاري معرفت و حكمت است، اين مسأله تبيين و توجيه‌هاي ديگري نيز دارد؛ چنان‌كه تبيين ذومراتب بودن جهات سه‌گانه ديني به شكل خلاصه بيان شد؛ فرصتي بيشتر ـ به فراخور حساسيت مدعا ـ نياز است تا دلايل آن به شكل كامل ذكر و شرح گردد.

شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر

اللهّمَ ارْزُقنا حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّك وَ حُبَّ ما يُقرُّبُنااِلي حُبِّك وَ وَفِقّنا لِما تُحِّبُ وَ تَرضي وَ جَنِّبْنا عَمّا لاتُحِبّ

گفتار چهارم : شهود و شيدايي

يا مَن هواختفي لِفرطِ نورِه الظّاهرُ البـاطنُ في ظهورِهِ

بنور وجهِهِ استنارَ كلُّ شيئٍ وَعندنورِ وجهِهِ سواهُ فيئٌ

مويه روحگداز

شعر حضرت امام خميني(س) مويه روحگذار بشر از درد ديرين فراق، هبوط است و، شقشقه انسان تبعيدي در هول و حيرت ظلمات طبيعت.

شعر آن بزرگوار تازشي است بي‌باكانه بر مدّعيان مسلك‌مدار و تازيانه‌اي است بيدارگرانه بر گرده غفلت‌زدگان وادي ضلالت و نقدي است بي‌پروا بر بيراهه‌هاي معرفت و كژراهه‌هاي هستي‌شناسي و نقبي است بي‌پيرايه به جهان‌بيني شهودي و انسان‌شناسي و سلوك عرفاني.

سروده‌هاي حضرت امام(س) سرشار است از مطالب و مضاميني چون: شرح عهد الست، بازگفت حسرت‌آميز جاه و مجد نخستين انسان، بيان رنج هبوط و درد فراق، غم غربت و بي‌همزباني در غريبستان خاك و دلتنگي در تنگستان طبيعت، مويه هجران و آرزوي هجرت، ناشكيبي و شوق وصال، فقر و استغنا، ملامت زهد ريايي و خودبيني و انانّيت، تحقير عقل‌ورزي به عنوان آفت اصلي عرصه معرفت، تقبيح مسندنشيني و مسلك‌پرستي و مدرس‌گزيني، تخطئه طرق ناصواب معرفت و هستي‌شناسي، تبيين بي‌اعتباري علوم اعتباري، ملامت نفس و نكوه نفسانيات، ستايش عشق و سفارش به وارستگي و قطع تعلقات دنيوي، توصيف شور و مستي و طرب، توصيه به خودكاوي و خويشتن‌شناسي، شرح مقامات سير و سلوك و تجرّد، بيان طرق صحيح معرفت، وحدت وجود و مراتب وجود، عوالم هستي، جايگاه رفيع انسان و استعدادها و استطاعت‌هاي او، آيت و مرآت بودن موجودات، سيلان وجود، جذب و انجذاب مستمر ميان هستي و هستي‌پرداز، صيرورت همه‌گير و پيوسته جهان به سوي حق، حيات و تسبيح مدام همه باشندگان از جماد و نبات تا... و بالاخره؛ بازگويي دشواري‌هاي راه و ضرورت رياضت و مجاهدت در طريق شهود و وصال، و شرح حالات قبض و بسط و دريافت‌ها و تجربه‌هاي عرفاني و در نهايت:

فناء في الله و بقاء بالله،

كه:

إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ

و گفته‌اند:

النّهاياتُ هي الرّجوعُ الي البداياتِ.

لسان شعر

اگرچه امام(س) «لسان شعر را كه بالاترين لسان‌هاست» براي بيان بي‌پرده و پيرايه مضامين ياد شده به كار گرفته است، اما خود را شاعر نمي‌انگارد و هرگز نبايد او را در زمره شاعران به شمار آورد؛ كه:

وماعلمناه الشعروماينبغي له.

قابليت قالب شعر به‌ويژه غزل عرفاني سبب شده است كه آن بزرگوار از اين امكان براي بازگويي مقاصد خويش بهره گيرد. از همين رو، شعر حضرت امام(س) در زمره سروده‌هاي عرفاني و از نسخ شعر معرفتي به شمار مي‌آيد و از ويژگي‌هاي اين نوع شعر كه بارزترين آن‌ها ايهام مضاعف و به كار گرفتن اصطلاح‌ها و تعبيرهاي حيات مجازي و مُلكي براي بيان حالات و مقامات حيات حقيقي و ملكوتي مي‌باشد، در حد اعلا برخوردار است.

نزد اهل فن روشن است كه اين نوع استخدام كلمات و اصطلاحات، علل و اسراري دارد. مهم‌ترين علت: امتناع از دسترسي نااهلان كه استعداد فهم رموز دقيق و استطاعت درك اسرار عميق و مضامين ظريف عرفاني را ندارند مي‌باشد. تنها صاحبان صلاحيت و واجدان اهليت، مخاطب اين مخاطبات و محاورانند. اين سرّپوشي و مخاطب‌گزيني در وادي معرفت، مطلوبيت تام دارد.

اهل دل عاجــز ز گفتار است با اهل خـرد
بي زبان با بيدلان هرگز سخن‌پرداز نيست
راز مگشاي مـگر در بر مست رخ يـــــار
كه در اين مرحله او محـرم راز است هنوز
بيــدل كجا رود، به كه گويد نــياز خويش؟
با ناكــسان چگونه كند فــاش، راز خويش
با عـاقلان بــي‌خـــبر از ســوز عـاشــقي
نتوان دري گشـود، ز سـوز و گداز خويش

شاعر و عارف قرن هشتم، ملا محمدشيرين شمس مغربي گفته است:

اگــر بينــي در ايــن ديــــوان اشــــعار
خـــرابـات و خــــرابـاتـي و خــــمار
شـــراب و شــاهـد و شــمع و شبســتان
خــــــروش بربــــط و آواز مســــتان
مــــي و ميخـــانه و رنــد و خــــرابات
حـــريف و ســـاقي و نــرد و مناجــات
نــــواي ارغـنــــون و نــــاله نــــــي
صبـــوح و مجـــلس و جـــام پياپــــي
خـــم و جـــام و سبـوي مــي‌فروشــي
حــريفي كـــردن انــدر بــاده نوشــــي
ز مسجـــد ســــوي ميخـــانه دويـــدن
در آنجـــــا مدتـــي چـــــند آرميـــدن
خـــط و خــــال و قـــد و بـالا و ابــرو
عــذار و عـــارض و رخســار و گيســو
لب و دنــدان و چــشم شـوخ و سرمست
ســر و پـــا و ميــان و پنجــه و دســت
مشــو زنــهار از ايــن گفتـــار در تــاب!
بـــرو مقصــود از آن گفتـــار در بـــاب
مپيــچ انــــدر ســـر و پـــاي عبـــارت
اگـــر هستــي ز اربـــــاب اشــــــارت
......
نــــظر را نـــــغز كـن تا نـــــغز بينــي
گــــذر از پـوسـت كن تا مـــغز بينـــي
نــــظر گـــر بـــرنــداري از ظــواهـــر
كجـــا گـــردي ز اربــــاب ســـرائــر
چــو هريك را از اين الفاظ جــاني است
به زيــر هريـــك از اينها جــــهاني است...

نيز هاتف در ترجيع‌بند عرفاني خود سروده است:

هـــــاتف اربـــاب معرفت، كه گهــــي
مســـت خــوانندشان و گــــه هشــــيار
از مــــي و بــــزم و ســـاقي و مطــرب
وز مُــــــخ و ديـــر و شـــاهد و زنــار
قصــــد ايشــان نــهفته اســـراري است
كـــه بـــه ايـــما كـــنند گــاه اظهـــار
پــــي بـــري گـــر به رازشـــان، دانــي
كـــه همين اســت ســـرّ آن اســــــرار
كه يــكي هست و هيـــچ نيست جـــز او
وحــــــــده لا الــــــه الاهـــــــــو

إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ.

در اين سخن براي صاحبدلان يا آنان كه با حضور گوش فرا مي‌دارند، اندرزي است.

شيخ شبستري با نظري افراط‌آميز معتقد است كه چون مضامين ملكوتي، حقيقي و متأصل‌اند، الفاظ و مصطلحات نخست براي تفهيم مقاصد عقلاني و مفاهيم وضع شده‌اند و عوام به تناسب فهم خود به رسم «نقل عرف عام» واژگان را از سر مجاز در بيان معاني ملكي غيراصيل به كار برده‌اند، آنگاه بر اثر كثرت استعمال الفاظ در معاني مورد فهم عامه، چنين پنداشته شده كه كاربرد آن‌ها در معاني عرفاني جنبه مجازي دارد!

هرآن چــــيزي كه در عالم عيــــان است
چـــو عكسي ز آفتاب آن جــــهان است
جـهان چون زلف و خط و خال و ابروست
كه هر چــيزي به جاي خــويش نيكوست
تجـــلي گـه جــمال و گـه جــلال است
رخ و زلــــف آن معــــاني را مثال است
هــــر آن معنــي كــه شــد از ذوق پيـدا
كجـــا تعبيــــر لفظــــي يـــــابد او را
چــــو اهـــل دل كند تفسيـــر معنــــي
بــه ماننــدي كـــند تعبيـــــر معنـــــي
كه محسوسات از آن عالم چــو سايه است
كه اين چــون طفل و آن مانند دايــه است
بــه نــزد مــن خـــود الفـــاظ مــــأول
بـــر آن معنــــي فتـــاد از وضــــع اول
به محسوسات خاص از «عرف عام» است
چـــه داند عـام كـان معنـــي كدام است؟
تنـــاسب را رعــــايت كــــرد عــــاقل
چـــو سـوي لفظ، معنـــي گشت نـــازل
ولـــي تشبيه كلــــي نيســـت ممكــــن
ز جـسـت‌وجـوي آن مـي‌باش ســاكن...