دو. عقلانيتِ معنويت و ناعقلانيت ديانت
پيامگزار محترم معنويت، دومين تفاوت ميان ديانت و معنويت را عقلاني بودن معنويت و
غير عقلاني بودن ديانت دانسته است؛ به نظر ما، طرح اين انگاره ناشي از بيتوجهي به
نكتههاي بسيار، از جمله نكات و جهات زير است:
1/2. توجيه «توجه خطاب ديني» به بشر در گرو خردوري او است، زيرا از آن جا كه انسان،
عاقل است مختار است، و چون مختار است مسؤول است، و چون مسؤول است (ميتواند مورد
سؤال قرار گيرد)، تخاطب و تكليف ديني متوجه او ميگردد. و تخاطب حكيم با مخاطب
عاقل، عقلاني است.
2/2. اثبات «حاجت به دين» و ضرورت بعثت (احراز لزوم نبوت عامه) نيز تنها با عقل
ممكن است.
3/2. اكتشاف پيشيني «امهات عقايد» ديني، قبل از مواجهه با وحي، با كاربست عقل صورت
ميبندد، و همگي با ادلّه عقلي پشتيباني ميشوند.
4/2. احراز نبوت خاصه و قبول ادعاي رسالت هريك از انبيا، حاجتمند كاربرد عقل است؛
خرد، اعجاز را مقدمه قياس قرار ميدهد و آنگاه به نبوت نبي اذعان ميدارد (از هر
مدعي نبوت، اعجاز سر بزند پيامبر است؛ از اين فرد اعجاز سر ميزند؛ پس او پيامبر
است.)
5/2. عقل، مفسرِ متون ديني است، و تحصيل معرفت ديني از رهگذر فهم متون مقدس، تنها
به ياري عقل، فراچنگ ميافتد. اصولاً فهم همه دين جز به اجتهاد ميسر نميگردد، و
اجتهاد نيز بدون كاربرد عقل، صورت نميبندد.
6/2. كما اينكه اجراي شريعت، بينياز از تدبير عقلاني نيست؛
همچنين كاركردهاي بسيار ديگري كه دينگرايي، دينپذيري، دينفهمي، دينداري، و
معرفتسنجي ديني را در گرو عقل و كاربست آن مينهد، و در اين مقال و مجال، فرصت طرح
و تبيين آنها نيست.
علاوه بر نكات پيشگفته، وجوه زير نيز درخور تأمل است:
7/2. از سويي: ميان تعبد و تعقل، تعارض و تهافت ذاتي نيست، هر آنچه تعبداً پذيرفته
ميشود ميتواند عقلاني نيز باشد، مقتضاي «قاعده ملازمه» نيز همين است؛ از ديگر سو:
معنويت و عقلانيت نيز دو حقيقت متفاوتند، زيرا اگر نسبت تساوي ميانشان برقرار بود،
حاجت به اين مايه تلاش و تلواسه براي تلفيق و ترويج آن دو نميافتاد.
اينك ميتوان باز پرسيد: به چه دليلي معنويت، عقلاني است، اما ديانت، عقلاني نيست؟
به حكم كدام تفاوت، چنين دوگانه قضاوت ميكنيم؟
8/2. كدام دين، عقلاني نيست؟ اسلام يا اسطوره؟ محمدّيت يا مسيحيت؟ علويت يا اشعريت؟
ياللعجب! شيعهزادگان آشنا به آيات خرد عجين قرآن و كلمات عقلآجين نهجالبلاغه را
چه رسيده است كه افتراي خردگريزي (بلكه خردستيزي) به ساحت سبحاني و آستان عِلوي
عَلوي ميبندند؟ و چرا تاوان خردگريزي و خردستيزي دينوارههاي مجعول و منحرف را
بايد آيين خردنمون محمدي و آموزههاي عقلاني عَلوي بپردازند؟
9/2. چهسان ممكن است «معنويت» كه «گوهر» و گرانيگاه ديانت است عقلاني باشد، اما
ديانت كه سرچشمه و سرحلقه معنويت است غيرعقلاني باشد؟
10/2. چنان كه در پانوشت شماره يك صفحه بيست و شش آورديم: معنويتپرداز محترم، اهم
مؤلفههاي معنويت را، كه پيام مشترك اديان نيز ميباشد، در هيأت هفتگزاره بيان
كرده و معتقد است: هيچ كدام از اين گزارهها واقعاً با نگرش انسان مدرن، تضاد يا
تناقض ندارند و با همه ارزشهاي جهانشمول سازگاري دارند. اينك ما حق داريم از وي
بپرسيم اينكه ميفرماييد:
«عالم هستي، منحصر در عالم طبيعت نيست»، «زندگي، امري معنادار است»، «جهان از نوعي
آگاهي، تهي نيست»، «هستي در قبال نيك و بد، واكنش درخور و فراخور نشان ميدهد»،
«سرنوشت هر كسي به دست خود او است»، «با ديگران آنسان رفتار كن كه خوش داري با تو
[رفتار] كنند»، «بايد به كل نظام هستي حتي شرور و بلاياي آن راضي باشيم»؛ آيا همگي
اين قضايا با عقل قابل دريافتند؟ آيا شما آنها را به عقل خويش دريافتهايد يا از
اديان برگرفتهايد؟ و اگر آدمي از رهگذر اديان، به اين گزارهها دست نمييافت، خرد
او به تنهايي وي را بدين حقائق رهنمون ميشد؟ اما شما كه پروژهپرداز معنويت و
عقلانيتيد، اذعان كردهايد كه بالجمله همه آنها را از اديان گرفتهايد، و اينها
پيام مشترك اديان است! و اين در حالي است كه معتقديد: دين، خردگريز و
استدلالناپذير است! پس اينها همگي غيرعقلانياند.
11/2. ميگوييد: «آموزههاي معنوي آزمونپذير است اما آموزههاي ديني، هرگز». عقيده
به عوالم ماورا كه بهزعم شما بخشي از جهانشناسي معنوي است، و اين عوالم «غير از
چيزي هستند كه علومي مانند فيزيك و شيمي به مطالعه دقيق آنها ميپردازند» چگونه
قابل آزموناند؟ و نيز گزارههاي ششم و هفتم از هفت گزاره مزبور را ـ كه از جنس
توصيه هستند نه توصيف ـ چگونه ميتوان آزمود؟
12/2. شما كه پردازنده پروژه معنويت و عقلانيت هستيد و فراخوان جهاني صادر كرده،
بشريت را بدان ميخوانيد، (كه اگر معنوي مردي در عرصه جهان بايد شد، آن كس ـ و
دستكم ـ خود شما خواهيد بود) آيا خود، اين گزارهها را آزموده و به مدد تجربه يا
تعقل اثبات نموده، سپس بدانها ايمان آوردهايد؟ و آيا در نتيجه اعتقاد و التزام به
آنها، هم اكنون در بهشت «آرامش»، «شادي» و «اميد» زيست ميكنيد؟ اگر نتوانستهايد
و نيازمودهايد، چهسان ديگران را بدانها دعوت ميفرماييد؟
13/2. چگونه ميگوييد: آموزههاي ديني، آزمونپذير نيستند و دينداران اتوريتهها
را ميپذيرند، ولي از بانيان اديان مثل بودا ـ كه شما بوديسم را دين ميپنداريد ـ
در تأييد همين ادعا نقل ميكنيد:
ميگفت: من از خطا مصون نيستم آنچه را من ميگويم بيازماييد، اگر نتيجه ديديد
بپذيريد و اگر نتيجه نديديد نپذيريد.
(لابد بوديسم «دو هزار و پانصد ساله»، همان معنويتِ مدرن مورد ادعا و دعوت شما
است!)
بالاخره با گزارهها و آموزههاي آزموده اديان ـ كه بسيار است ـ و توصيههاي فراوان
رسيده از پيشوايان ديني در ارزش آزمون و با بستگي آزمودن امور و آموزهها چه
ميكنيد؟
14/2. وانگهي: شما ناكجاآباد باوران كه به انگاره «تكافؤادله» قائل هستيد، چسان از
عقل و استدلال دم ميزنيد؟ از نظر شمايان، استدلالگرايي و دليلآوري نبايد ارزش
انگاشته شود. جنابعالي كه مريد حضرت مولانا هستيد و او را حقاً عارف و طبعاً اهل
معنا ميدانيد، خوب است به منظر وي در نكوهش و كاهش منزلت عقل و استدلال توجه
فرماييد كه فرموده است:
پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بيتمكين بود
و اين همه بر استدلالگرايي و عقلانيت پاي نفشريد و آن را ميزمايز و فرق فارق
معنويت با ديانت نشمريد!
اگر ـ بهزعم شما ـ و به حكم تكافؤادله، در قبال هر استدلال به نفع هر مدعايي،
استدلالي به زيان آن (يا به نفع مدعاي مقابل) نيز ميتوان ارائه كرد، پس
عليالمبنا، ميتوان در نفي مدعيات معنوي شما و به نفع مدعيات ديني ما نيز دليل
اقامه كرد و عقلانيت دين و حقانيت دينداري را بر كرسي قبول نشاند.
سه. انقضاي عهد دين و دينداري
از نظر پيامگزار مكرم نوديني، سومين ويژگي معنويت و تفاوت آن با ديانت اين است كه
معنويت، مدرن است و نوظهور، اما ديانت، كهنه است و تاريخ مصرف آن سپري شده است؛ از
نظر ايشان همه اديان تاريخي به دوران پيشامدرن تعلق دارند، و متافيزيك، فلسفه و
پيشفرضهاي معرفتي و اخلاقي آنها براي انسان جديد، قابل فهم و قبول نيست و بايد
حذف يا تغيير يابند!
1/3. وي روشن نساخته است كه ديانت به كدام متافيزيك، فلسفه و پيشانگارهها ابتناء
دارد و معنويت به كدامين؟ تا آشكار شود كه تفاوت (يا تفاوتهاي) مباني و متافيزيك
آن دو در چيست؟ تا اينكه فهم شود آيا اين تفاوتها سبب برآيند و بروندادهاي
متفاوتي به نام «ديانت» و «معنويت» توانند شد؟
2/3. مَگر نه اين است كه معنويت نيز برخاسته و برساخته از ديانت است، پس چسان اين
دو مقوله به لحاظ مباني و متافيزيك، متفاوت، بلكه متهافت ميتوانند باشند؟
3/3. براي كسي كه اندك آشنايي با سنتهاي حكمي و ديني بزرگ و كهن داشته باشد، پر
واضح است كه همگي گزارههاي هفتگانهاي كه ايشان از اديان اصطياد كرده و آنها را
معنويت نام نهادهاند، از كهنترين آموزهها و ديرندهترين آرمانهاي بشرياند، و
تمامي آنها، يا خود از جنس متافيزيك سنتياند يا بر معرفتشناسي و متافيزيك
هزارههاي گذشته بنا شدهاند. اگر اين گزارهها مدرناند، پس ديگر چه چيزي سنتي
است؟
4/3. مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبهفرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند؟
روشن نيست كه پيامآوران مدرنيته و پسامدرنيته، كه مدعياند نسخه شفابخشي براي درد
همه بشريت ميپيچند، چرا خود كمتر بدان عمل ميكنند! وي توصيه ميكند: «بايد كاري
بكنيم پيشفرضهاي غيرقابل فهم و غيرقابل قبول دين براي نگرش انسان متجدد، يا حذف
بشوند يا به صورتي تفسير بشوند كه با تفسير و نگرش جديد قابل فهم و قابل قبول
باشند»!
اولاً: ايشان توضيح نميدهند: اين پيشفرضها كداماند؟ ثانياً: چرا اين پيشفرضها
قابل فهم و مورد قبول انسان متجدد نيست؟ ثالثاً: با چه فرايند و سازوكاري بايد به
تفسير جديد آنها اقدام كرد، كه قابل فهم و قبول بشر جديد گردند؟ رابعاً: آن تفسير
جديد چيست؟ خامساً: چرا آنها را حذف يا تفسير دلخواه نكردهاند؟ سادساً: چرا
كهنترين آموزههاي متافيزيكي و اخلاقي ديني را، بيكم و كاست مصادره فرموده به نام
معنويت جديد به خورد نسل جديد متجدد ميدهند؟
5/3. انبوه گزارههاي متافيزيكي برشمرده ايشان و خيل آموزههاي اخلاقي كه در
فهرستهاي سهگانه فضائل انسان معنوي ـ كه قهراً مدرن نيز ميباشد ـ مذكور افتاده،
كدام يك (هر چند يك مورد از باب نمونه) آورده و فراورده انسان متجدد و جهان جديد
است؟ اصولاً اين گويههايكهنه و گزارههاي كهن عقلي و ديني، چسان ميتواند مورد
فهم و قبول انسان مدرن و فرامدرن حسپرستِ متافيزيك پرهيز، و پوزيتيويستِ
فلسفهگريز، قرار گيرد؟
چهارم. بوميزدگي دين
پروژهگزار اصلاح ديني، يكي از خصيصهها و نقيصههاي اديان را «وجود يك دسته امور
بومي و غيرجهاني» در آنها ميداند، اما ايضاح نميدارد:
1/4. آيا همه اديان مبتلا بدين علت و آفتند؟ و به چه دليل چنين چيزي را به اديان
داراي داعيه و دعوت جهاني، همچون اسلام نيز، نسبت ميدهند؟
2/4. «امور» بومي و غير جهاني كدامند؟
3/4. ملاك بومي و فرابومي بودن امور چيست؟
4/4. آيا اين امور، ذاتي و جوهري اديانند؟ اگر آري، پس با حذف و هدم آنها، اساس
اديان نيز معدوم و منهدم خواهد گشت؛ و با تجزيه هر ديني، آن دين نيز قلب ماهيت و
سلب خاصيت خواهد گشت، و قهراً معنويت نيز كه صورت مثله شده ديانت است، طرفي از خواص
اديان ماهيت و خاصيت از كف داده نخواهد بست.
5/4. اگر اين امور عناصر جوهري اديان نباشند، از ابقا يا انهدام آنها، چه سود يا
زياني متوجه بشريت ميگردد؟ در هر دو صورت ـ جوهري باشند يا غير جوهري ـ حذف آنها
ضرورت يا مشروعيت نخواهد داشت.
6/4. وانگهي: اگر اديان كهن، متعلق به دنياي كهنهاند، و به كار جهان جديد
نميآيند، شما نيز داعيهمند نوديني هستيد، چرا زلف معنويت را به طره ديانت گره
ميزنيد، و بر تحفظ بر كهنها و كهنهها، و حتي بر ابتناي نو بر كهنه، كه
عليالمبنا نوعي بناي شيء بر ضد خود است اصرار ميورزيد؟ آيا اين رفتار از رسوبات
«بتپرستي عقيدتي» و «عقيدهپرستي سنتي» نيست؟ كه شما سخت از آن بيزار و گريزانيد،
و متدينان متعقل و معنويان را از آن مبرا ميدانيد!
پنج. معنويت، پيام مشترك اديان
نكتهپرداز محترم معنويت، پنجمين نقطه تفاوت معنويت و ديانت را در اين ميداند كه
ميان اديان، اشتراكها و افتراقهايي وجود دارد؛ معنويت، پيام مشترك همه اديان است،
پس نسبت ميان مجموعه اديان با معنويت، «عام و خاص مطلق» است و لابد نسبت هريك از
اديان با ديگري «عام من وجه» خواهد بود.
اما وي نگفته است:
1/5. آن افتراقها چيستند؟ آيا افتراقات اديان، همان عناصر بومي و غيرجهاني آنها
است؟ اگر چنين است، پس اين تفاوت به تفاوت چهارم باز ميگردد.
2/5. افتراقها و اشتراكهاي ميان اديان چه مقدار است؟ آيا حداكثري است يا حداقلي
است؟ آيا افتراق و اشتراك ميان هر دين با دين ديگر به يك اندازه است؟ از يك نوع است
يا متفاوت است؟
3/5. تفاوتها و تشابههاي هر دين با ديگري، جوهري است يا صوري؟ كمّي است يا كيفي؟
4/5. اگر اديان، خاصيتمند بودهاند و هنوز هم هستند، خاصيت اديان به وجوه اشتراك
آنها باز ميگردد و يا به وجوه افتراق آنها؟يا هر دو؟ اگر احتمال نخست صحيح باشد،
چرا اديان به وجوه افتراق بيخاصيت، آلوده و اندودهاند؟ آيا مبدأ و مصدر اديان
يكياست يا متعدد است؟ اگر مبدأ اديان يكي است، چرا اين مبدأ، آنها را به آرايهها
و پيرايههاي بيثمر و بياثر آراسته و پرداخته است؟ اگر مبادي، متعددند، آن مبادي
ـ جز خدا ـ كدامند؟ و آيا اين مبادي متعدد تصادفاً اين وجوه مشترك را در اديان
تعبيه كردهاند يا توافقاً؟ و آيا مبدأ واحد يا مبادي متعدد، خود قادر به درك اين
فعل بيهوده و خلاف حكمت خويش نبودهاند؟ اگر خود مبدأ يا مبادي اديان اين مايه
داراي درك نبودهاند، شما چگونه به چنين دركي دست يافتهايد، كه در مقام پالودن و
پيراستن اديان برآمدهايد؟ آيا معنامرامان از مبدأ يا مبادي اديان برتر و فراترند؟
از كجا كه همه و يا بخشي از خاصيت اديان به افتراقات آنها باز نگردد؟ در اين صورت،
حذف آنها، اديان را بيخاصيت يا كم خاصيت خواهد كرد، و معنويت از بازمانده اديان
طرفي براي خود نخواهد بست، پس پيراستن اديان از آنها معقول و مطلوب نخواهد بود!
5/5. افتراقات اديان، آيا همگي متعلق به پارههاي تاريخ اندود، لاعقلاني، نامتلائم
با مدرنيته، غيرجهاني و فراوردهمدار آنها است؟ يا تمامي غيرتاريخي، عقلاني،
مدرن، جهاني و فرايندمدارند؟ يا آميزهاي از هر دو دستهاند؟
6/5. وانگهي با توجه به طيف گسترده اديان حق ـ بهزعم شما ـ و نظر به اينكه آنها
با هم حتي در امهات آموزهها داراي تفاوتها و معارضات فرو ناگسستنياند، چگونه
ميتوان در آنها توقع جوهر واحد برد و از آنها پيام مشترك برگرفت؟
7/5. اين واهمه در ذهن آدمي خلجان ميكند كه: آيا پروژه معنويت و عقلانيت، به بهانه
افتراقزدايي، با مُثِله كردن اديان، در صدد پرداختن «شير بي يال و دم و اشكمِ»
خنثي، خاكشير مزاج، سازگار با هر رطب و يابس، و فسق و فجوري نيست؟ البته
فراموشمان نشود پيامگزار نوديني در جايي گفته بود: مشكل اساسي ميان پيروان اديان،
فقه، اخلاق و عقايد اديان مختلف است! ظاهراً هر مشكلي هست زير سر ايمان وحياني و
التزامات حُكمي و خُلقي ديني است! با كنار نهادن فقه، اخلاق، عقايد، و به بهانه
كفايت تجربه ديني ـ و عملاً از ميان رفتن ديانت و دينداري ـ همه مشكلها از ميان
برميخيزد! در آن صورت هر كس ميماند با تجربه ديني شخصي، روانشناختي و ظني، فاقد
شاهد و ناقد خود! و معلوم نيست آن گاه تجربههاي ديني شخصي متكثر متطور فرداني،
چگونه اسباب تجمع همه بشريت متنوع متكثر خواهد گشت؟ علاوه بر اينكه مگر تجربه ديني،
داده و دستاوردي جز از جنس عقايد، اخلاق و احكام دارد؟ آيا تجربه ديني، قسيم معرفتي
سه دسته معرفت ياد شده است؟
شش. فرايندمداري معنويت و فراوردهمحوري ديانت
شرح ششمين تفاوت ميان معنويت نوظهور و ديانت نهادينه، شاهكار افاضات متجددانه
معنويتپرداز محترم است! وي ميگويد: تمايز ديگر ديانت و معنويت اين است كه معنويت
فرايندمدار است و ديانت، فراوردهمحور! در معنويت آن چه مهم است، صداقت و جديت در
طي فرايند است نه متعلق صداقت و مؤدّاي جديت! حق و حقيقت مهم نيست، جديت و جستوجوي
صادقانه مهم است، اما در اديان فراورده و نتيجه حاصل از طي طريق مهم است.
1/6. ياللعجب! روزگاري كساني از سر افراط ميگفتند: هدف، وسيله را توجيه ميكند
(راه فداي هدف)، اينك كساني ظهور كردهاند كه از سر تفريط ميگويند: «راه، هدف را
توجيه ميكند»! بلكه «راه، راه را توجيه ميكند» (هدف فداي راه) «چگونه سير ميكني»
مهم است، نه «چه سير ميكني» و«به كجا ميروي» و «به چه ميرسي»!، صداقت مهم است،
متعلق صداقت مهم نيست. اينكه «در چه چيزي» صادق باشي اهميتي ندارد، صادق باش [لابد
و] هر چند در فسق ورزيدن و فساد انگيختن! جدي باش، هر چند در جرم و جنايت! بر اساس
نظر مدعي محترم اصلاح ديني، خوارج كه با صداقت تمام و جديت مدام، در مسير تقابل با
مُرِّحق و لُبِّ حقيقت گام برداشتند، بر مرام معنوي مشي كردهاند! هر چند مرتكب
بزرگترين جنايت تاريخ بشر شدند و فرق علي را ـ كه فاروق حق و باطل بود ـ به تيغ
حماقت شكافتند، اما چون با جديت و قصد قربت كردند، نه تنها جرمي مرتكب نشدند، و
نبايدشان نكوهش كرد، بلكه كاري كارستان كردند و بايدشان دستمريزاد هم گفت! امروز
نيز به دژخيمان غدار القاعده و جوخههاي آدمكشي طالبان كه جان بر كف نهاده با صداقت
تمام هر روز عدهاي از انسانهاي بيگناه را به خاك و خون ميكشند بايد جايزه داد!
اگر چنين سخني از ديگري ـ جز چون او ـ سر ميزد، از اين سو و آن سو غوغا بر
ميخواست كه: «واتساهلا»، و «واتسامحا»! و اي اهل عالم! خشونت تئوريزه شد!
2/6. آيا در نزد شما معنويان، خرافهپرستي و خداپرستي، الحاد و توحيد، تفاوت
نميكنند؟ آشكارا ميگويند: هرگز! بلكه اگر در بوته جويش و پويشِ نه چندان جدي و
صادق به گزاره «خدا وجود دارد» رسيديد، هيچ ارزش ندارد، اما اگر به يمن صدق و جِد،
به گزاره «خدا وجود ندارد» رسيديد، زهي كاميابي! (به تعبير كهننويسان: مخفي نماناد
كه مثال حتي به توحيد و الحاد زده شده!)
از معنويان «حقيقتطلب» و «عدالتجوي» و «عشقورز» بايد پرسيد: در اين صورت حرمت
حقيقت و حريم عدالت و تكليف عشق چه ميشود؟ و لابد اگر از حسن تصادف ـ نه به يمن
صدق و جد ـ حقيقت فراچنگ كسي افتاد، بايد آن را دور افكند و از آن روي برتاباند!
3/6. اگر حق، خود به خود، ارزشمند نيست، ـ و لابد باطل نيز، فينفسه، ضد ارزش
نخواهد بود ـ و بلكه باطلِ به جد و صدق به كف آمده بر حق نابرده رنج شكار شده رجحان
دارد، چرا اين همه بر ترجيح و ترويج معنويت ابرام ميكنيد؟ و چرا «هم بر حقيقت و هم
بر مصلحت بودن» آن انگشت اصرار مينهيد؟ و چرا وعده بهشت معنويت ميدهيد؟ پس مردم
را به حال خود رها كرده، به توصيه آنها به صداقت و جديت بسنده كنيد. ديگر چه حاجت
كه «انسان معنوي در مقام نظر حقيقتطلب باشد و در مقام عمل عدالتطلب، و در مقام
احساس و عاطفه نيز عشقورزي پيشه كند»!
* * *
اما كمالات و كرامات معنويان:
كلام به درازا كشيد، در باب كمالات و كراماتي كه پروژهپرداز محترم براي انسان
معنوي برشمردهاند، نيز سخن بسيار است، اما به لحاظ اجتناب از اطاله كلام، تفصيل در
اين باب را به فرصتي ديگر احاله ميكنيم ـ اگر البته دست دهد ـ اينك با توجه به سه
فهرستي كه در حسن و هنر انسان معنوي از وي نقل كرديم، به ذكر چند نكته كوتاه و گذرا
در اين زمينه، بسنده ميكنيم:
1. اگر انسان معنوي، «ديگر دوست» است اما «ديگردوستي»اش در خدمت «خود دوستي» او
است، ديگردوستي وي را چه ارزش؟
2. اگر «به وضع موجود رضا نميدهد»، پس «درد و رنجهايي را كه براي او پيش ميآيد،
چرا رنج نميشمارد [تا بدان رضا ندهد] و چرا به جاي مقابله و برافكندن شرور و
رنجها، آنها را تحمل ميكند؟ و اين خلاف مرام خود دوستي است! لابد به اقتضاي
عافيتطلبي و آرامشجويي و شاديخواهي، صرفه را در بيتفاوتي و تحمل ميپندارد؟
3. اگر انسان معنوي خود دوستترين انسانها است، چگونه كمترين مصرف و بيشترين توليد
را در جهان ميكند! عليالقاعده، مصرف كم و توليد بسيار، مايه حرمان خود آزاري و
سلب آسايش است، به اقتضاي خود دوستي و آسايشطلبي، معنا آيينان بايد برخوردارترين و
كمكارترين، تنآساترين و تنبلترين مردمان باشند!
4. اگر انسان معنوي تنها بر اساس فهم شخصي خود زندگي ميكند، و با توجه به منظر
معرفتشناختي نسبيگرا و و «اصالةالتكثري» شمايان، حسب شرايط متفاوت حيات، هر
انسان معنوي نيز فهم شخصي خاص خود را خواهد داشت، آنگاه عالم نظر و عمل معنويان،
محشري خواهد بود از معارك آراي خود يافته و اعمال ضد و نقيض خود خواسته! و آنگاه
آنان برچه اتفاق خواهند كرد و چسان بر آنان عنوان واحد «معنويان» اطلاق خواهد شد؟ و
چگونه بر جهان، وحدت فكري فرهنگي، حاكم خواهد گشت؟
5. چگونه انسان معنوي در مقام نظر، حقيقتطلب است، در حالي كه ميزمايز معنويت و
ديانت، فرايندمحوري معنويت و فراوردهمداري ديانت است! در معنويت، «متعلق» طلب مهم
نيست، نحوه طلب مهم است، پس معنوي مردان را به حقيقت چه كار؟ آنان بايد به «مطالبت
صادقانه و مجدانه» بسنده كنند و دلخوش باشند! و نه مواجهت صائبانه با حق و حقيقت!
بر اساس ايدئولوژي معنويتخواهي، عدالتطلبي ارزش نيست، بلكه «ستم صادقانه» و «جور
جدي» در حق ستمكشان، به از عدالتورزيدن نه چندان جدي و صادقانه در ميان ستمديدگان
است! خشم و خشونت كردن از سر جد و صدق، به كه عشق ورزيدن نه چندان صادقانه و
مجدانه!
6. روشن نيست سه فهرست ارائه شده در اوصاف معنويان و متدينان متعقل (دو هفتگانه و
يك دوازدهگانه) چرا كمتر با هم تطابق دارند، بلكه چنان كه اشاره شد، برخي موارد
با برخي ديگر تهافت و تعارض نيز دارند.
7. بهرغم آن كه پروژهگردان محترم، در مقام بيان است، چرا نتوانسته است فهرست واحد
و شاملي در زمينه كمالات و كرامات معنويان ارائه دهد؟ و بالاخره معلوم نيست شمار
اوصاف و احوالِ معنويآيينان، چند است؟: هفت؟ ده؟ چهارده، يا بيست و چهار؟ يا
افزونتر از اينها؟
* * *
در پايان، روي سخن به «وجدان ديني ـ انسانيِ» آشناي ديرين، جناب مصطفي ملكيان (به
مثابه يك «مسلمان» مؤمن به «اسلام يك»، و متدين «متعقل»، و معنوي مرام «مدرن»
داشته، پرسش چندي را در ميان مينهم:
1. انصاف را! آيا هرگز آني و اندكي به لوازم و پياوردهاي عقلي، علمي، ديني و هنجاري
انگاشتهها و پنداشتههاي خويش انديشيدهايد؟ احتمال نميدهيد: كساني از اكنونيان و
آيندگان نقد سخنانتان را عيار كرده، بر اساس آن درباره شخصيت شما داوري كنند؟ تصور
ميكنيد پيامد اين پيمايش و عيارسنجي چه خواهد بود؟ آيا ضروري نميدانيد پيش از آن
كه ديگران به شما بپردازند، خويش به خود بپردازيد، و گويهها و انگارههايتان را
بپيراييد و بپالاييد؟
2. آيا با حذف «خدا» و ناديده انگاشتن جايگاهمحوري حق متعال در حيطه هستي و حيات و
در حوزه معرفت و معيشت، ارائه يك دستگاه ايماني و معنوي ممكن است؟ راستي آيا مقوله
خدا مقولهاي فرضي و اعتباري است كه شما و هر كسي بتواند به زدودن و ستردن آن از
ساحت حيات و هستي فتوا دهد؟
3. اگر چنين فرمان و فتوايي از سوي كسي و گروهي صادر گردد، آيا مسموع خواهد بود؟
كدام خداباوري چنين فراخواني را اجابت خواهد كرد؟
4. آيا اگر فراخوان شما با لبيك اجابت گروهي مواجه شود، آرمان وحدت ديني يا معنوي
در مقياس جهاني رخ خواهد نمود؟ يا مدعيات شما ـ با فرض بختياري ـ به ظهور فرقه و
طريقهاي ديگر، در كنار فرق و طرق موجود، منجر خواهد گشت؟
5. به گمان ما، آن چه شما بدانمان ميخوانيد، نه معنويت است نه ديانت، و نه عقلانيت
است و نه تجدد.
معنويت نيست، چون با حذف مبدأ و معاد، معنايي در جهان و براي جهان باز نميماند و
نميتوان تصور كرد و توقع برد.
ديانت نيز نيست، زيرا با تبعيض در آموزههاي ديني ـ عليالخصوص با پيشنهاد حذف
عقايد، اخلاق و فقه از اديان ـ و يا با تعويض و جايگزينسازي معنويت خود خوانده به
جاي ديانتها و برانداختن آنها، ديانتي بر جاي نخواهد ماند! تا معنويت نيز ديانت
ناميده شود! وانگهي، مگر دينپردازي و دينآوري به اختيار من و شما است كه هرگاه و
هرسان اراده كنيم، توانيم كرد؟
عقلانيت نيست، چون (عليالمبنا و به حكم رئاليسم انتقادي و انگاره تكافؤادله) به
يقين فلسفي و ديني ميسر است، و نه اقامه برهان، ميسور و عقلانيت نسبي نيز كه شما
عنوان ميداريد، ـ به فرض امكان ارائه چنين فرض و تصويري در مقام نظر ـ چيزي جز
نسبيت كه با چالش معيار مواجه است، نيست، و عملاً نسبيت بنياد عقلانيت و استدلال را
خواهد برانداخت. شما خود نيز هرگز براي هيچ يك از مدعيات خويش دليل اقامه
نكردهايد، گفتههاي شما يكسره ادعاهايي بزرگ اما بلا دليل و استدلال است ـ اين
براي هر كسي كه مجموعه اظهارات و افاضات شما را مرور كرده باشد روشن است ـ هيچ كدام
از آموزهها را خود نيازموده و نپيمودهايد، بلكه به اذعان خود، همگي آنها را به
صورت تقليدي از اديان و دينوارههاي كهن و كهنه برگرفتهايد و گزارههاي برگرفته
از دين (مكشوف) نيز، به حكم آزمونناپذيري و غيرعقلاني بودن ديانت، خردخيز و
خردپذير نيستند. و اگر برخي از گزارهها را خود جعل كرده باشيد، اولاً: پارهاي از
آنها در كوتاه زمان و در مقياس عمر آحاد انساني آزمونپذير نيستند و برخي ديگر نيز
نميتوانند در اين نشئه در بوته آزمون نهاده شده به محك تجربه درآيند. ثانياً: شما
خود ميگوييد: گزارههاي معنوي خودساخته (مجعول) را به عقل خويش ميسنجيد، و به حكم
«زندگي اصيل» و خود انديشيده و خود خواسته معنويان، هر فردي خود ميانديشد و خود
مييابد و بر اساس آن رفتار ميكند، انسان معنوي نميتواند و نبايد به اعتماد
ديگران چيزي را بپذيرد و الاّ سر از تقليد و تعبد در خواهد آورد! ثالثاً: با توجه
به اينكه ـ عليالمبنا و به اقتضاي مباني اگزيستانسياليستي، كه شما دلبسته آنيد ـ
آدميان فاقد فطرت و هر عنصر وحدتبخش پيشيني ديگرند؛ برداشتها و باورداشتهاي هر
شخصي تحت تأثير ظروف تاريخي فرهنگي محيطي يا اراده او تكون مييابد، نه مفاهيم بين
الاذهاني «متفقٌ عليها» يي ميسر است و نه فهم كسي براي كس ديگر حجت است و قابل
تبعيت! اصولاً عقلانيتي در جوامع بشري نميتواند شكل بگيرد!
جديد نيز نيست، زيرا ـ و خود نيز به خوبي ميدانيد: ـ هيچ كدام از توصيفها و
توصيههاي تشكيل دهنده پروژه شما، آورده انسان متجدد و فراورده جهان جديد نيست؛
همگي سنتياند و به دوران پيشامدرن تعلق دارند.
اكنون خود بفرماييد: آن كه به فرمان معنوي و فتواي مينوي شمايان گوش بدارد و دل
بسپارد، چه چيزي فراچنگ ميآرد؟ و اگر جمع غفير و جمع كثيري سخنان شما را بنيوشند و
تعليمات شما را جامه عمل بپوشند، در عالم تَمَعني و تدين، و عرصه تعقل و تجدد، چه
بلوا و بلبشويي بر پا خواهد گشت؟
6. اصولاً شما خود چه مايه به غنا و قوام، دستگاهوارگي و انسجام، جامعيت و اتقان،
خردخاستگي و حكيمانگي، آزمونپذيري و آزمودگي، گرهگشايي و نوبودگي، فيروزي و فلاح
پروژه خويش باور داريد؟ تا كجا بر صواب و صلابت، حجيت و حقانيت مدعيات خويش پاي
خواهيد فشرد؟ و تا كي بر اين مرام پايدار خواهيد بود؟ و آيا چنان كه از«م م يك» و
«م م دو» گذرا گذر كرديد، از «م م سه» نيز چونان گذاري ديگر، خواهيد گذشت؟ و بايد
در انتظار «م م چهار» بود؟ در «م م چهار» چقدر خواهيد پاييد؟
7. اگر روزي و روزگاري كساني رهنمودههاي شما را به كار بستند و از مبدأ و معاد،
روي گرداندند و از تدين و تقليد دست شستند، سپس شما خود از افاضات و ازاعات كنوني
اعراض كرديد، و «از پس امروز فردايي هم بود»، در پيشگاه وجدان خويش و در بارگاه
الهي، در قبال انحراف و اضلال اين جماعت، چه خواهيد گفت و چه خواهيد كرد؟ آيا كفر و
كيفري مطرح نيست؟ هيچ مسوؤليتي متوجه شما نخواهد بود؟ مگر بر اين جهان نوعي شعور و
طوري قاعدهمندي حاكم نيست؟ آيا كنشها و روشهاي گونهگون آدميان، از سوي اين
عالم، واكنش فراخور و درخور نخواهد يافت؟
8. آيا شما، خود و معنويان هممسلك خويش را، ابر انسانها يا خداگونهگاني
ميپنداريد كه قادرند «دين جديد جامع و جاودانه» خردخيز و مستغني از وحي، بياوريد
كه عيوب و نقائص اديان سنتي را كه فرآورده حق و آورده انبيا بوده، نداشته باشد و
گره از كار فروبسته بشر مدرن بگشايد؟ آيا وقتي چنينكاري از خدا ـ العياذبالله ـ
برنيامده است، اين كار از «خويش خداانگاران» مدرن ساخته است؟
9. آيا شما بر اين گمانيد كه با تبعيض در دين (حذف شريعت) يا با تجزيه و تركيب
اديان و دينوارههاي الهي و الحادي، ميتوان براي درد صعبالعلاج انسان معاصر
نسخهاي ناجح پيچيد؟ اصولاً شما كه فتوا ميدهيد بايد فقه، اخلاق و عقايد اديان حذف
گردد و به تجربه ديني درونخيز آدميان بسنده شود، تا پيروان اديان به وحدت و
معنويت، نجات و نجاح دست يابند، خود نيز به صدور نوعي شريعت دست نزدهايد؟ اما
شريعتي ناقص و نارس، مهمل و متزلزل، متطور و متكثر و...!
10. آيا مدعيات شما با ايمان به خاتميت وحي قرآني، حقانيت شمولي اسلام، جامعيت و
جاودانگي دين خاتم، و... سازگار است؟ و با صرف اعلام اينكه اظهارات شما «با نگرش
برون ديني و نه نگاه درون ديني» صورت بسته، مشكل حل ميشود؟ براي كسي كه دغدغه حق و
باطل دارد، چه تفاوت كه از چه پايگاه و جايگاهي سخن بگويد؟
11. آيا ديانت اسلامي و تعاليم نبوي و آموزههاي علوي، كامل و كارآمد، معنوي و
عقلاني است، يا مدعيات ذن، بوديسم، هندوئيزم، شنتوئيزم، و ساير آيينهاي بشرساخته
فرتوت باستاني، و يا يوگا، اشوئيزم، تعاليم ساساي بابا و دالاي لاما و
عرفانوارههاي نوپيداي ديگر؟ آيا شما الحق برآنيد كه محمّد
و علي بشر را، به
تاريخيت، ناعقلانيت، تقليد محض خواندهاند؟ آيا دينوارههاي سنتي و عرفانگونههاي
نوظهور، هرگز آدمي را به تعبد و تسليم نميخوانند؟ آيا با طرح سه تصوير از اسلام
(يك، دو و سه) و تبرئه «اسلام يك» (كه بهزعم شما هرگز نيز دستيافتني نيست)
ميتوانيد از تبعات معرفتي و اخلاقي دهشتناك مدعيات خويش تن بزنيد؟
12. آيا، عقل در اسلام نقش و سهمي در توليد و تصحيح، تفسير و تطبيق (اجراي) دين و
معرفت ديني ندارد؟ آيا اجتهاد يك رفتار عقلاني انتقادي علمي در دينفهمي و دينداري
شيعي نيست؟ و آيا تقليد (رجوع جاهل به عالم متخصص) يك شيوه عقلاني و عقلايي بهشمار
نميرود؟ و آيا چاره ديگري جز اين براي تمشيت اكثر شوؤن اكثريت غيرمتخصص بشر سراغ
داريد؟
13. آيا افتاء به تجزيه دينها ـ از جمله اسلام ـ به معني تجويز تحريف و تبعيض در
دين خدا نيست؟ آيا اعلام انقضاي عهد كارايي دين، و اقتراح جايگزينسازي معنويت ـ و
هر چيز ديگري ـ به جاي ديانت ـ از جمله اسلام و تشيع ـ با دينباوري و دينداري و
التزام به نبوت و ولايت سازگار است؟
14. با فرض همچنان معتقد و ملتزم ماندن به اسلام، در صورت تعارض نظري و احياناً
تزاحم عملي آموزهها و اوامر ديني با مسلك خود ساخته و نوخاسته مفروض، كدام را مقدم
خواهيد داشت؟ هريك را مقدم بداريد، رخنه در حقانيت و حجيت، كارايي و اثربخشي آن
ديگر افكندهايد و تعارض نظري اسلام و مدعيات معنوي معنويان، اگر نه به نحو «ايجاب
ـ سلب» و صد در صدي، دستكم به صورت «ايجاب ـ ايجاب» و نسبي، اجتنابناپذير است؛ و
اگر تعارض ميان دينباوري و دينداري با معناگرايي و معنيورزي نميبود، شما به
جايگزيني و براندازي فتوا نميداديد!
نتيجه
عهد ما روزگار سيطره مجاز بر ساحتها و عرصههاي گونهگون معرفت و معيشت بشر از
جمله مقوله معنويت است؛ ناديدهانگاري مبدأ و معاد، در ساختار و بافتار معنويت، و
حذف آموزههاي ديني از فرايند معنيورزي، و نيز تفكيك معنويت از ديانت كه برابر است
با «معنا را منهاي معنا» انگاشتن، از نمودهاي سيطره مجاز در ساحت معنويت است.
مدعيات پروژه عقلانيت و معنويت كه نمونه بومي معنويتگرايي مجازي است، با نقض و
نقدهاي بسياري مواجه است، چنان كه اشكالات متعددي بر انگاره دوگانگي ديانت و
معنويت وارد است.
به دليل اينكه گزارههاي تشكيل دهنده معنويت مورد ادعا، جملگي از اديان كهن برگرفته
شده است، اشكالات مطرح شده درباره دين، از جمله ناعقلاني بودن و ناسازگاري آن با
مدرنيته، يا وارد نيست يا مشتركالورود است.
وفّقنا اللّهم لما تحبّ و ترضي و لاتجعلنا من الذين يحسبون انهم يحسنون صنعاً، و
اهدنا الي السّداد و الرشاد، فانّك خير موفق وهاد.