شرح
يكى از براهينى كه بر وجود ماهيات در موطن ديگرى به نام ذهن، اقامه شده، وجود ماهيت
كلى و ماهيت صِرف است. محقق سبزوارى در منظومه «كلّيت» و «صرافت» را دو دليل
جداگانه قرار داده، ولى مؤلف فقيد (ره) اين دو را در يك دليل خلاصه نموده است.
مقصود از كليت، كلى منطقى است «و هو ما يصدق على كثيرين». آنچه در ظرف خارج، وجود
دارد شخصى و جزئى است، مانند زيد و عمرو و بكر. «انسانِ كلى» در خارج يافت نمى شود.
در حالى كه ما مى توانيم او را تصوّر كنيم. معلوم مى شود كه در ظرف ديگرى به نام
ذهن، وجود دارد. و نيز معلوم مى شود كه ماهيات علاوه بر آنكه در خارج يافت مى شوند
(به وصف جزئيت و شخصيت) در ذهن هم موجود مى شوند (به نحو كليّت)، كه تحقق ماهيات در
ذهن، همان علم ما به خارج را تشكيل مى دهد و مطلوب ما در اين بحث، همين است.
قريب به بيان فوق، تحقق ماهيت به نحو صرافت است. آنچه از ماهيات در خارج، وجود
دارند ماهيتهاى مختلطِ با عوارض و ضمايم هستند. مثلا بياض را ملاحظه مى كنيم كه
همراه زمان و مكان و موضوع و ماده خود هست. در خارج، بياض در ضمن
پنبه و گچ و برف يافت مى شود; يعنى همراه با موضوعات مختلف، لكن «بياضِ صرف» را
نمى توان در خارج پيدا نمود. در حالى كه ما مى توانيم البياض را به نحو صرف و خلوص
تصوّر كنيم. پس در ظرف ديگرى غير از ظرف خارج به نام ظرف ذهن، موجود است.
متن
وأيضاً نتصوّر اموراً عدميّة غير موجودة فى الخارج، كالعدم المطلق والمعدوم المطلق
واجتماع النقيضين وسائر المحالات فلها ثبوت مّا عندنا لاتصافها بأحكام ثبوتيّة،
كتميّزها من غيرها وحضورها لنا بعد غيبتها عنّا وغير ذلك. وإذ ليس هو الثبوت
الخارجىّ لأنّها معدومة فيه ففى الذهن.
دليل دوّم
ترجمه
و همچنين ما تصوّر مى كنيم امورى عدمى را كه در خارج، موجود نيستند، مانند عدم
مطلق، معدوم مطلق، اجتماع نقيضين و ساير مُحالات. پس اينها ثبوتى نزد ما دارند; چون
به احكام ثبوتى متصّفند، مانند تميّز اينها از غير خودشان و حضورشان پس از غيبتشان
و احكامى ديگر. و چون اين ثبوت در خارج نيست ـ چون در خارج، معدومند ـ پس در ذهن
مى باشد.
شرح
دليل دومى كه مؤلف فقيد (ره) بر وجود ذهنى مى آورند تصور معدومات است. و چون
معدومات در خارج نيستند ـ مانند اجتماع ضدين، اجتماع نقيضين، شريك البارى و سلب
الشىء عن نفسه ـ پس به هنگام تصور، در ظرف ديگرى به نام ذهن، موجودند. و به دليل
آنكه در ذهن موجود هستند به احكام ثبوتى، مانند تمايز يكى از ديگرى، متصف مى شوند.
مثلا مى گوييم: اجتماع ضدين متمايز ازاجتماع نقيضين است، يا مى گوييم: مفهوم شريك
البارى كه از مفاهيم ممتنعة در خارج هست در نزد من حضور پيدا مى كند، پس از آنكه
نبوده است. و اينها حكمهاى ثبوتى است، نياز به وجود موضوع دارد. و از آن
نظر كه موضوعشان در خارج نيست نتيجه مى گيريم كه در ذهن، موجود است.
اين دو دليل، در عين اثبات وجود ذهنى براى ماهيات، ردّ نظريّه اضافه نيز هست; زيرا
وقتى ماهيت كلى و ماهيت صرف كه در خارج، وجود ندارند يا مفهومى كه در خارج، معدوم
است تصور شد، چگونه ممكن است كه ميان عالم و معدوم خارجى، اضافه برقرار شود، در
حالى كه طرف اضافه اى در خارج نيست تا به وسيله آن اضافه محقق شود.
عدم و معدوم گاهى مقيّد، تصور مى شود، مانند عدم زيد و عدم عمرو، در مقابل عدم
مطلق; يعنى عدمى كه به مضاف اليهى اضافه نشود (يعنى العدم الكلى). و معدوم مقيّد،
مانند شريك البارى و اجتماع ضدين و نقيضين، كه معدومهاى معينى هستند در مقابل معدوم
مطلق، كه به موضوع و قيدى مقيد نمى شود (يعنى المعدوم الكلى).
متن
ولا نرتاب أنّ جميع ما نعقله من سنخ واحد، فالأشياء كما أنّ لها وجوداً فى الخارج
ذا آثار خارجيّة لها وجود فى الذهن لا يترتب عليها فيه تلك الآثار الخارجيّة وإن
ترتّبت عليها آثار اُخَر غير آثارها الخارجيّة الخاصّة.
وجود ذهنى ماهيات، آثارى خارجى ندارد
ترجمه
ترديدى نيست كه آنچه ما تعقّل مى كنيم همه از سنخ واحد هستند. نتيجه مى گيريم كه
ماهيات همانطور كه وجودى در خارج داشته و آثارى بر آنها مترتب است، وجود ديگرى در
ذهن دارند كه آثار خارجى بر آنها مترتب نيست; گرچه آثار وجود ذهنى بر آنها مترتب
است.
شرح
قسمت اول اين فقره در مقام پاسخ به يك اشكال مقدر است. گويا مستشكل مى گويد:
مثالهايى كه شما آورديد (كه عبارت بود از تصور ماهيت كلى و صرف و تصور عدم و معدوم)
ادعا را در حد اين مثالها كه وجود خارجى ندارند و صرفاً در ذهن موجودند ثابت
مى كند، اما ادعّاى شما وسيع تر از اين مثالهاست. شما مى خواهيد وجود ذهنى را براى
همه ماهيات اثبات كنيد.
مؤلف در پاسخ مى گويد: «ولا نرتاب ان جميع ما نعقله من سنخ واحد» چه ماهيات و
مفاهيمى كه وجود خارجى ندارند، مانند مثالهاى فوق و چه آنها كه وجود خارجى دارند،
همه و همه از سنخ واحد هستند و در اينكه ممكن است تصور شوند همه يكسان هستند. پس،
ادعاى ما به نحو كلى اثبات مى شود.
اثبات نكته ديگرى كه به منزله نتيجه بحث است اينكه ماهيات، وجود ديگرى علاوه بر
وجود خارجى دارند كه در آن ظرف وجودى آثار خارجى را با خود ندارند; گرچه آثار وجود
ذهنى را با خود دارند. مثلا انسان در ذهن متصف به آثار خاص به خود، از قبيل كليّت و
نوعيّت و صرافت مى شود، كه اين آثار را در خارج نمى توان يافت. متقابلا براى ماهيت
در خارج، آثارى وجود دارد كه در ذهن نمى توان آن را يافت، مانند سوزانندگى براى آتش
و برودت براى يخ. و اين دوگانگى آثار به دليل دوگانگى وجود اين ماهيات است.
و اگر اشكال شود كه اگر ماهيت در دوظرف خارج و ذهن يكسان است، پس بايد در هر دو جا
آثار يكسانى داشته باشد. در جواب مى گوييم: ماهيت من حيث هى هى كه منشاء آثار نيست;
زيرا امر اعتبارى است، و امر اعتبارى منشائيّت براى آثار ندارد، بلكه ماهيت موجود،
منشاء آثار است. در واقع، آثار از آنِ وجود ماهيت است نه ماهيت من حيث هى هى، و چون
وجود ماهيت يك بار خارجى است ديگر بار ذهنى، بر اساس دوگانگى وجود آن آثارش مختلف
مى شود.
متن
ولو كان هذا الذى نعقله من الأشياء هو عين ما فى الخارج، كما يذهب إليه القائل
بالاضافة، لم يكن تعقّل ما ليس فى الخارج كالعدم والمعدوم ولم يتحقق خطأ فى علم.
رد نظريه اضافه
ترجمه
اگر ـ چنانكه قائل به اضافه مى گويد ـ ماهياتى كه تعقل مى كنيم عين همان چيز باشد
كه در خارج هست (به عين وجود و آثار آن )، هرگز تعقّل آنچه در خارج نيست، مانند عدم
و معدوم ممكن نخواهد بود و خطاى در علم هم معنا نخواهد داشت.
شرح
قائل به اضافه مى گويد: علم عبارت است از اضافه اى ميان عالم و معلوم خارجى; و نه
وجودِ ماهيت در ذهن. بر اين نظريه دو اشكال وارد است: اولا اگر چيزى وجود خارجى
نداشت اضافه ميان شخص و آن چيز برقرار نخواهد گشت، طبعاً علم هم به آن تعلق نخواهد
گرفت. مانند مفهوم عدم و معدوم، اجتماع ضدين، اجتماع نقيضين و بسيارى از امورات
ذهنى.
و ثانياً خطاى در علم هم هرگز رخ نخواهد داد; زيرا هر جا علمى حاصل شود اضافه اى
بين شخص عالم و شىء معلوم خارجى حاصل خواهد بود و پيوسته بين عالم و معلوم نسبت و
اضافه وجود خواهد داشت. پس، موردى در علم پيدا نخواهد شد كه اشتباه نخواهد شد كه و
اضافه بين عالم و معلوم برقرار نگردد. بنابراين، وقوع خطا در علم، منتفى خواهد بود;
با آنكه در علوم خطاى فراوان وجود دارد.
متن
ولو كان الموجود فى الذهن شبحاً للأمر الخارجىّ نسبته إليه نسبة التمثال إلى ذى
التمثال ارتفعت العينيّة من حيث الماهية ولزمت السفسطة لعَوْد علومنا جهالات. على
أنّ فعليّة الانتقال من الحاكى إلى المحكىّ تتوقف على سبق علم بالمحكّى، والمفروض
توقف العلم بالمحكىّ على الحكاية.
رد نظريه شبح
ترجمه
اگر آنچه كه موجود در ذهن است شبح موجود خارجى بوده و نسبتش به آن (يعنى به موجود
خارجى) نسبت عكس به صاحب عكس باشد، عينيّت ماهوى بين صورت ذهنى و معلوم خارجى از
بين خواهد رفت. از سوى ديگر سفسطه رخ خواهد نمود، به جهت آنكه علوم ما همه جهل
خواهند بود. مضافاً به اينكه فعليّت انتقال از حاكى (شبح ذهنى) به محكى (موجود
خارجى) توقف دارد بر سبق علم به محكى (موجود خارجى)، در حالى كه فرض بر آن است كه
علم به محكى، توقف دارد بر حكايت حاكى از آن.
شرح
قائل به شبح چنين مى انديشد كه آنچه در ذهن حاصل مى شود تصوير كم رنگى از خارج است.
شباهت صورت ذهنى با خارج همانند شباهت عكس جامد نسبت به صاحب عكس كه زنده و متحرك
هست، مى باشد. گرچه عكس و صاحبش از بسيارى جهات، شبيه هم مى باشند، اما از جهات
بسيارى هم از يكديگر بيگانه اند. مانند آنكه عكس، صامت است و صاحب عكس گوياست يا
عكس، جامد است و صاحب عكس، متحرك يا عكس بى روح است و صاحب آن با روح و هكذا.
حال اگر قرار باشد موجود در ذهن تمام گوياى خارج نباشد عينيّت ذهن و خارج از بين
خواهد رفت. و به دليل آنكه علوم ذهنى ما خارج را نشان نخواهند داد علوم ما جهل بوده
و سفسطه و دروغ نمايى ذهن از خارج پيش خواهد آمد.
مضافاً به اينكه اگر حقيقةً آن اَشباح ذهنى از خارج حكايت كنند اشكال ديگرى كه همان
دَوْر باشد رُخ خواهد نمود; زيرا انتقال از حاكى به مَحكى، متوقف بر سبق علم به
مَحكى است; زيرا اگر انسان، علم به محكى نداشته باشد حاكى نمى تواند كه انسان را به
مجهول مطلق برساند. پس بايد محكى را بشناسد تا حاكى بتواند از آن حكايت كند، در
حالى كه طبق فرض، علم به محكى متوقف بر حكايت حاكى از اوست; زيرا فرض بر آن
است كه اين اشباح، اسباب حصول علم براى ما مى شوند و اينها هستند كه ما را به خارج
مى رسانند. نتيجه اينكه حكايت حاكى از محكى، متوقف بر علم به محكى و علم به محكى،
متوقف است به حصولِ حكايت حاكى. و اين، دورِ محال است.
دراينجا ممكن است ايراد شود كه همين اشكال در صورتى كه ما قائل به حصول ماهيات در
ذهن هم باشيم وارد است; زيرا در آنجا هم ماهيات، حاكى از خارج مى باشند، در حالى كه
حكايت از خارج اگر متوقف بر علم به خارج باشد و از طرف ديگر علم به خارج هم به سبب
اين حكايت حاصل شود، اين خود دور است و محال. در پاسخ مى توان گفت كه: بنابر حصول
ماهيات در ذهن، آنطور كه مشهور مى گويند مطلب از اين قرار هست كه ما ماهيت را گاهى
به وجود ذهنى در ذهن مى يابيم و گاهى آن را به وجود خارجى در خارج مى يابيم. در
حقيقت يك ماهيت است به دو نوع وجود. دو ماهيت نيست، كه يكى حاكى باشد و ديگرى محكى.
اين وجود ماهيت ذهنى است كه ما را به وجود ماهيّت خارجى «نه خود ماهيت خارجى» منتقل
مى كند. و اگر در باب علم از اصطلاح حاكى و محكى كمك مى گيريم و براى تقرير ذهن است
و اين اصطلاح يك تعبير عرفى به شمار مى رود. و در حقيقت، وجودِ ماهيت در ذهن ما را
به وجود ماهيت در خارج سوق مى دهد.
مضافاً به اينكه مى توان در اصل اين اشكال خدشه وارد كرد; زيرا دور در جايى مطرح
مى شود كه علم به محكى عنه متوقف بر علم به حكايت و علم به حكايت متوقف بر علم به
محكىٌ عنه باشد. اما در باب علم گرچه علم به حكايت حاكى متوقف بر علم به محكى عنه
هست، اما علم به محكى عنه متوقف بر علم به حكايت نيست، بلكه متوقف بر وجود حاكى و
نفس حكايت است نه علم به آن. بنابراين اساساً دور مطرح نمى شود.
متن
ولو كان كل علم مُخطئاً فى الكشف عمّا ورائه لزمت السفسطة واَدّى إلى المناقضة فانّ
كون كل علم مُخلصاً يستوجب أيضاً كون هذا العلم بالكليّة مُخلصاً
فيكذب فيصدق نقيصة وهو كون بعض العلم مصيباً.
جوابى ديگر از نظريه دوم شبح
ترجمه
اگر علم، پيوسته در كشف حقايق، خطا كند سفسطه پيش مى آيد. و از سويى ديگر تناقض رخ
مى نمايد; زيرا «خطا بودن هر علم» موجب آن است كه كليّت همين سخن هم خطا بوده مفادش
دروغ باشد. ناگزير نقيضش كه بعضى از علوم، صحيح است صادق خواهد بود.
شرح
كسانى كه مى گويند علوم ذهنى ما مباين با حقايق خارجى هستند حال خواه قائل به شبح
باشند يا نباشند با دو مشكل عمده روبرو هستند: يكى اينكه هيچ حقيقت علمى را نخواهند
توانست مطابق با واقعيت خارجى دانسته آن را صحيح بدانند. نتيجه آنكه همه علوم آنها
جهل بوده، سفسطه و پوچ گرايى بر انديشه بشر به جاى باورهاى صحيح، حاكم خواهد گشت.
سفيد را سياه و آسمان را زمين و آتش را يخ خواهند ديد; چون براى هيچ يك از اين
ماهيات، معانى مطابق با خارج معتقد نخواهد بود و ماهيات ذهنى، واقعيات مشخص خارجى
را نشان نخواهند داد.
مشكل ديگر ايشان اين است كه ادعاى كلى آنها كه (هيچ علمى كاشفيت از خارج ندارد)
ناصحيح خواهد بود; زيرا اگر اين ادعا كليّت داشته و صحيح باشد كليتش، شامل خودش هم
خواهد شد و ناگزير خودش كاذب خواهد بود. وقتى مفاد ادعاى فوق، كاذب بود نقيضش كه
موجبه جزئيه هست صادق خواهد بود، كه عبارت باشد از اينكه «پاره اى از علوم ما صحيح
و صادقند». و اين جمله صادقه، ادعاى عدم مطابقت علوم با خارج را طرد خواهد نمود.
متن
فقد تحصّل أنّ للماهيّات وجوداً ذهنيّاً لا تترتب عليها فيه الآثار، كما أنّ لها
وجوداً خارجياً تترتب عليها فيه الآثار وتبيّن بذلك انقسام الموجود إلى خارجىٍّ
وذهنىٍّ.
نتيجه، اينكه علم به سبب تحقق وجود ذهنى ماهيات، حاصل مى شود.
ترجمه
روشن شد كه ماهيات، وجودى ذهنى دارند كه در آن نشأة آثار خارجى را ندارند، همانطور
كه وجودى هم در خارج دارند كه بر آنها آثار خارجى مترتب است. و نيز روشن مى شود كه
موجود، تقسيم مى شود به خارجى و ذهنى.
شرح
در اين فقره پس از ابطال نظرات مختلفى كه نحوه تحقق علم انسان به خارج را توجيه
مى كرد، مانند نظريه اضافه و شبَح، به نتيجه گيرى مى پردازد و مى گويد: از مباحث
گذشته آشكار مى گردد كه علم عبارت است از تحقق ماهيات در ذهن ما، همانگونه كه در
خارج موجودند.
از سوى ديگر به جهت قرار دادن بحث وجود ذهنى در ميان مباحث وجود، اشاره مى كند و
مى گويد: اينكه بحث وجود ذهنى را در ميان مباحث وجود، قرار داديم دليل آن اين است
كه موجود به تقسيم اولى منقسم مى شود به موجود خارجى و موجود ذهنى. پس بايد اين بحث
وجود ذهنى در خلال مباحث وجود مطرح باشد; گرچه از جهتى ديگر تناسب دارد كه در كَيف
نفسانى در مبحث مَقولات عَرضى مطرح شود، چون علم، چگونگى و حالتى براى نفس است.
متن
وقد تبيّن بما مرّ امور: الأمر الأوّل: أنّ الماهيّة الذهنيّة غير داخلة ولا مندرجة
تحت المقولة التى كانت داخلة تحتها وهى فى الخارج تترتب عليها آثارها وإنمّا
لها من المقولة مفهومها فقط. فالانسان الذهنّى وإن كان هو الجوهر الجسم النامى
الحساس المتحرك بالارادة الناطق لكنّه ليس ماهيّة موجودة لا فى موضوع بما أنّه جوهر
ولا ذا أبعاد ثلاثة بما أنّه جسم وهكذا فى سائر اجزاء حدّ الانسان. فليس له إلاّ
مفاهيم ما فى حدّه من الأجناس والفصول من غير ترتّب الآثار الخارجيّة ونعنى بها
الكمالات الأوّليّة والثانويّة، ولا معنى للدخول والاندراج تحت مقولة إلاّ ترتّب
آثارها الخارجيّة، وإلاّ فلوكان مجرّد انطباق مفهوم المقولة على شىء كافياً فى
اندراجه تحتها كانت المقولة نفسها مندرجة تحت نفسها لحملها على نفسها فكانت فرداً
لنفسها. وهذا معنى قولهم: إنّ الجوهر الذهنىّ جوهر بالحمل الأوّلىّ لا بالحمل
الشائع.
وامّا تقسيم المنطقيين الأفراد إلى ذهنيّة وخارجيّة فمبنىّ على المسامحة تسهيلا
للتعليم.
ماهيات ذهنى، داخل در هيچ مقوله اى نيستند
ترجمه
از آنچه گذشت مطالبى آشكار مى شود:
مطلب اوّل: اينكه ماهيات ذهنى، داخل تحت هيچ مقوله اى از سلسله مقولاتى كه درخارج،
تحت آن مندرج بوده اند، نمى شوند; زيرا بهره اين ماهيات ذهنى از مقوله در حد
برخوردارى از مفهوم مقوله است (نه حقيقت آن). پس انسان ذهنى گرچه جوهر و جسم و نامى
و حساس و متحرك بالارادة و ناطق هست، اما نه به عنوان يك مصداق از ماهيتى كه «موجود
لافى موضوع» هست (يعنى مصداق جوهر) و نه به عنوان اينكه چون جسم است «صاحب ابعاد
ثلاثه» هست و هكذا در ساير اجزاى انسان. پس براى انسان ذهنى بيش از مفاهيم اجناس و
فصول كه در تعريف آن آورده مى شوند ـ آن هم بدون آثار آن ـ چيزى نيست. و مقصود ما
از آثار، كمالات اولى و ثانوى است.
معنا ندارد كه ماهيتى داخل تحت مقوله باشد، مگر آنكه آثار خارجى بر آن ماهيت
مترتب باشد; وگرنه صِرف انطباق مفهوم مقوله اى بر يك ماهيت اگر براى داخل كردن تحت
آن مقوله كافى باشد، خود لفظ مقوله داخل در مقوله خواهد بود، چون خود مقوله برخودش
به حمل
اولى حمل مى گردد; طبعاً مى بايست لفظ مقوله، فردى و مصداقى از مقوله باشد (در حالى
كه نيست). و اين همان چيزى است كه مى گويند: جوهر ذهنى، جوهر است به حمل اولى و نه
به حمل شايع.
بنابراين اگر مى بينيم كه منطقيون، افراد و مصاديق مقوله را به خارجى و ذهنى تقسيم
نموده اند اين تقسيم، جهت تعليم متعلمان و مبنى بر مسامحه بوده است.