متن
بايد گفت مؤلف اگر در كتاب بدايه فرموده اند: از معدوم مطلق به حمل اولى اخبار
نمى شود مراد اين است كه معدوم مطلق چون بهره اى از واقعيت ندارد «بماانه معدوم
مطلق» قابل اخبار نيست، ولى به ملاك حمل شايع و از آن جهت كه مفهومى است موجود در
ذهن، قابل اخبار هست.
اما در كتاب نهايه اگر مى فرمايد به حمل شايع، قابل اخبار نيست، يعنى بر فرض كه
معدوم مطلق به نحو قضاياى غيربتّى تحقق خارجى داشته باشد چون معدوم مطلق است قابل
اخبار نيست. اما به عنوان يك معنا و مفهوم با قطع نظر از موجوديت آن در ذهن، كه
ملاك حمل اولى است، قابل اخبار هست.
متن
وبمثل ما تقدّم أيضاً يندفع الشبهة عن عدّة من القضايا تُوهم التناقضَ كقولنا:
الجزئىّ جزئىّ وهو بعينه كلّىّ يصدق على كثيرين، وقولنا: اجتماع النقيضين ممتنع وهو
بعينه ممكن موجود فى الذهن، وقولنا: الشىء إمّا ثابت فى الذهن أو لا ثابت فيه
وإللاثابت فى الذهن ثابت فيه، لأنّه معقول موجود بوجود ذهنىّ.
فالجزئىّ جزئىّ بالحمل الأوّلىّ كلّى صادق على كثيرين بالحمل الشائع، واجتماع
النقيضين ممكن بالحمل الأوّلىّ، ممتنع بالحمل الشائع، واللاثابت فى الذهن لا ثابت
فيه بالحمل الأوّلىّ، ثابت فيه بالحمل الشائع.
موارد ديگرى كه ايهام تناقض در آنها مى رود
ترجمه
و به مثل آنچه جواب داده شد، شبهه مندفع مى شود از پاره اى از قضايايى كه شبهه
تناقض در
آنها شده است، مانند «جزيى، جزيى است». در حالى كه خود اين قضيه، كلى بوده و بر
كثيرين صدق مى كند. و مانند «اجتماع نقيضين، ممتنع است». در حالى كه (اجتماع
نقيضين) ممكنى است موجود در ذهن. و مانند جمله «شىء» يا ثابت است در ذهن يا لا
ثابت. در حالى كه «لا ثابت» خود نيز در ذهن ثابت است; چون خود آن مفهومى است كه
تعقلش مى نماييم و موجود ذهنى است.
(حل شبهه اين است كه) جزيى، جزيى است به حمل اولى، كلى وصادق بر كثيرين است به حمل
شايع. اجتماع نقيضين ممكن است به حمل اولى ممتنع است به حمل شايع. و لا ثابت در ذهن
لا ثابت است به حمل اولى، ثابت در ذهن است به حمل شايع.
شرح
سه مورد ديگر از قضايايى را كه ايهام تناقض در آنها مى رود، ذكر مى كنند. و پاسخى
شبيه پاسخ سابق مى دهند. وقتى جزيى را تصور مى كنيم ـ به حكم آنكه هر چيز خودش،
خودش هست ـ جزيى، جزيى است. و از سوى ديگر، جزيى به معناى ما يمتنع صدقه على كثيرين
مفهومى است كه هزاران مصداق دارد; زيد جزيى است، عمرو جزيى است، بكر و خالد جزيى
هستند، و... . پس مفهوم جزيى، خود يك كلى است كه برتمام اين مصاديق صدق مى كند. از
اين رو، جزيى هم جزيى است هم كلى. و اين همان تناقض محال است.
جواب مى دهند كه مفهوم جزيى به حكم حمل اولى ـ كه هر مفهومى خودش، خودش هست لا غير
ـ جزيى است و نمى تواند غير از اين باشد. اما به حكم آن كه خود، مفهومى است كه
«يصدق على كثيرين»، كلى است. بنابراين وقتى مى گوييم «زيدٌ و عمروٌ و بكرٌ جزئىٌ»
اين حمل حمل شايع است و به حمل شايع جزيى، كلى است و بر مصاديق بى شمار قابل حمل
است.
در مثال دوم جمله «اجتماع نقضين ممتنع است» را مطرح مى كنند. و مى گويند از يك سو
اجتماع نقيضين، ممتنع است و از سوى ديگر چون به عنوان يك مفهوم در ذهن، موجود شده،
ممكن هست نه ممتنع. پس، جمع بين امكان و امتناع كه نقيضين
يكديگرند شده است. جواب آن است كه مفهوم اجتماع نقيضين كه ملاك حمل اولى است امر
ممكنى است در ذهن; اما حقيقت اجتماع نقيضين به وجود خارجى كه ملاك حمل شايع هست،
ممتنع است.
در مثال سوم شىء را به ثابت در ذهن و لا ثابت در ذهن تقسيم مى كنند. مفهوم لا ثابت
به عنوان يك مفهوم در ذهن، وجود ذهنى پيدا كرده، ثابت در ذهن شده است. از سوى ديگر
مطابق تقسيم، لا ثابت در ذهن هست. پس هم لا ثابت است هم ثابت.
در اينجا هم جواب مى دهند كه لا ثابت، لا ثابت است به حمل اولى، كه حمل مفهوم بر
مفهوم باشد; چون نمى شود كه مفهوم لا ثابت چيزى غير از لا ثابت باشد. اما به عنوان
اينكه اين مفهوم در ذهن، وجود پيدا كرده است، يعنى ثبوت ذهنى يافته و ملاك حمل شايع
را كه اتحاد در مقام وجود است پيدا نموده است، موجود مى باشد. وقتى مى گوييم «لا
ثابت موجودٌ فى الذهن» اين حمل، حمل شايع است و امرى ممكن و جايز مى باشد.
در تمام اين موارد با تعدد جهتِ حمل، مشكل تناقض حل مى شود. صدرالمتألهين علاوه بر
وحدات ثمانيه (وحدت موضوع، محمول، زمان، اضافه، مكان، شرط، جزء وكل، قوه وفعل) كه
در تناقض، شرط است، وحدت حمل را هم مصحح تناقض دانسته و شروط تناقض را نُه
شمرده اند.(1)
به سؤالات زير پاسخ دهيد.
1 ـ تمايز بين دو ماهيت به چند وجه ممكن است؟
2 ـ چگونه عدمى از عدم ديگر تمايز مى يابد؟
3 ـ توهم تناقض در جمله «المعدوم المطلق لا يُخبر عنه» به اين بيان كه اين جمله
خود، خبرى از معدوم مطلق است، چگونه دفع مى شود؟
4 ـ جزئى به اعتبار كدام حمل، جزئى و به اعتبار كدام حمل، كلى است؟
الفصل الخامس(2)
فى أنّه لا تكرّر فى الوجود
متن
كلّ موجود فى الاعيان فانّ هويّته العينيّة وجوده على ما تقدّم من أصالة الوجود.
والهويّة العينيّة تأبى بذاته الصدق على كثيرين وهو التشخص. فالشخصيّة للوجود
بذاته. فلو فرض لموجود وجودان كانت هويّته العينيّة الواحدة كثيرة وهى واحدة. هذا
محال.
وبمثل البيان يتبيّن استحالة وجود مثلين من جميع الجهات، لأنّ لازم فرض مثلين اثنين
التمايز بينهما بالضرورة ولازم فرض التماثل من كلّ جهة عدم التمايز بينهما، وفى ذلك
اجتماع النقيضين. هذا محال.
وبالجملة من الممتنع أن يوجد موجود واحد بأكثر من وجود واحد، سواء كان الوجودان
مثلا واقعين فى زمان واحد من غير تخلل العدم بينهما او منفصلين يتخلل العدم بينهما.
فالمحذور، وهو لزوم العينيّة مع فرض الاثنينيّة، فى الصورتين سواء.
در وجود تكرار نيست
ترجمه
براساس اصالت وجود، هويت عينى هر موجود خارجى، وجود اوست، چنانكه بيان آن گذشت. و
هويت عينى كه عبارت از تشخص هر موجود باشد ابا دارد از صدق بر كثيرين. پس تشخص براى
وجود به ذات خود، حاصل است.(3) لذا اگر براى يك موجود، دو وجود فرض شود هويت عينى
واحد آن در عين وحدت، كثير خواهد بود. و اين محال است.
با بيانفوق (تشخص، عين هر وجود است و يك موجود، دو وجود ندارد) محال بودن وجود دو
مثل من جميع الجهات آشكار مى شود; چون لازمه فرض دو مثل، تمايز و دوگانگى بين
آنهاست، و لازمه فرض تماثل من جميع الجهات عدم تمايز است، و اين خود، اجتماع نقيضين
است كه محال است.
خلاصه آنكه ممتنع است كه يك موجود به بيش از وجود واحد يافت شود; خواه آن دو وجود
در يك زمان بدون آنكه عدم بين آنها فاصله بيندازد موجود شوند يا عدم بينشان فاصله
اندازد و در دو زمان موجود شوند. محذور ـ كه عبارت از لزوم عينيت همراه با فرض
دوگانگى است ـ در هر دو صورت يكسان است.
شرح
تعيّن و تشخص، ذاتى وجود هر موجود است. لذا ـ هيچ وجودى قابل انطباق بر وجود ديگر
نيست. هر وجودى فقط خودش، خودش هست و ليس الاّ. از اين رهگذر يك موجود نمى تواند دو
وجود داشته باشد; زيرا مستلزم آن است كه موجود در عين هويت واحد دو هويت داشته
باشد. به عبارت ديگر، در عين آنكه واحد است كثير نيز باشد.
از اينجا (لاتكرار فى الوجود) نكته ديگرى نيز روشن مى شود و آن اينكه وجودِ دو مثلى
كه از جميع جهات، تماثل داشته باشند محال است; زيرا مثليّت همه جانبه بين آن دو
وجود، به عينيت و وحدت آن دو منجر مى شود. و فرض مثليّت من جميع الوجوه كه ملازم با
عدم تمايز است با فرض دوگانگى و تعدد كه ملازم باتمايز است، جمع بين نقيضين است.
خلاصه آنكه يك موجود به دو وجود، خواه در زمان واحد باشند يا در دو زمان، يافت
نمى شود; زيرا مستلزم محذورى است: كه گفته شد يعنى اگر آن دو وجود از جميع وجوه
مثلان هستند پس عين يكديگرند و دو وجود نيستند. و اگر دو وجودِ جداگانه اند مماثل
من جميع الوجوه نيستند.
طرح بحث امتناع مثلان ذيل بحث لا تكرار فى الوجود به جهت مناسبتى است كه تكرار در
وجود با وجود مثلان دارد.
متن
والقول بأنّ الوجود الثانى متميّز من الأوّل بأنّه مسبوق بالعدم بعد الوجود بخلاف
الأوّل، وهذا كاف فى تصحيح الاثنينيّة وغير مضرٍّ بالعينيّة لأنّه تميّز بعدم،
مردودٌ بأنّ العدم بطلان محض لا كثرة فيه ولا تميّز وليس فيه ذات متصفة بالعدم
يلحقها وجود بعد ارتفاع وصفه. فقد تقدم أنّ ذلك كلّه اعتبار عقلىّ بمعونة الوهم
الذى يضيف العدم إلى الملكة فيتعدد العدم ويتكثر بتكثر الملكات، وحقيقة كون الشىء
مسبوق الوجود بعدم وملحوق الوجود به.(4) وبالجملة إحاطة العدم به من قبل ومن بعد
اختصاصُ وجوده بظرف من ظروف الواقع وقصوره عن الانبساط على سائر الظروف من الاعيان،
لا أنّ للشىء وجوداً واقعيّاً فى ظرف من ظروف الواقع وللعدم تقرّر واقع منبسط على
سائر الظروف ربّما ورد على الوجود فدفعه عن مستقرّه واستقرّ هو فيه، فانّ فيه إعطاء
الأصالة للعدم واجتماع النقيضين.
والحاصل أنّ تميّز الوجود الثانى تميّز وهمىّ لا بيوجب تميّزاً حقيقيّاً ولو أوجب
ذلك أوجب البينونة بين الوجودين وبطلت العينيّة.
در تمايز دو وجود، تميّز وهمى كفايت نمى كند
ترجمه
اين سخن مردود است كه كسى بگويد: وجود دوم از وجود اول متمايز است به سبب آنكه
مسبوق به عدم بعد الوجود است، بخلاف وجود اول (كه گرچه مسبوق به عدم هست اما نه عدم
بعد الوجود). و همين مقدار تفاوت در ايجاد دوگانگى كفايت مى كند و زيانى هم به
عينيت نمى زند; زيرا تميّز به واسطه عدم، حاصل شده است.
وجه مردود بودن اين سخن به اين است كه عدم، بطلان محض است; كثرت و تميزّى در آن
نيست و ذاتى ندارد كه متصف به عدم شود. تا پس از رفع عدم، وجود بر آن ذات ملحق شود.
از پيش گفته شد كه اينها (تميز و كثرت در أعدام) با ملاحظات عقلى و به كمك قوّه
واهمه براى عدم حاصل مى شود; از آن جهت كه عقل عدم را به ملكات اضافه نموده، به عدد
ملكات، عدم متعدد و متكثر مى شود.
و حقيقتِ بودن يك شىء مسبوق الوجود به عدم و ملحوق الوجود به عدم و خلاصه احاطه عدم
از پيش و پس او، چيزى جز اختصاص وجودش به مقطع خاصى از واقع و نارسا بودن او از
گستردگى بر ساير ظروف و مقاطع نيست. نه اينكه براى يك شىء، وجودى در ظرفى از ظروف
واقع هست و براى عدم هم واقعيتى در ساير ظروف متصور است، تا عدم دست ردّ بر سينه
وجود زده او را از جايگاه خود طرد نموده خودش به جاى او مستقر شود; زيرا (مفاد اين
تصور ناصحيح اين است كه) به عدم اصالت داده ايم (همانطور كه به وجود اصالت
داده ايم) و اين جمع بين نقيضين است. حاصل آنكه تميّز وجود دوم (از وجود اول) تميّز
وهمى است و اين موجب تميز واقعى نمى گردد. واگر تميز واقعى را موجب گردد دوگانگى و
بينونت بين دو وجود را ايجاب خواهد كرد و عينيت از بين خواهد رفت.
شرح
گفتيم وجود دو مثل من جميع الوجوه محال است; زيرا اگر مماثلت صد در صد باشد منجر به
عينيت مى شود، واگر تمايزى در بين باشد مماثلت من جميع الوجوه نخواهد
بود. كسى مى گويد چه مانعى دارد كه ما مسأله را طورى فرض كنيم كه در عين تمايز من
بعض الوجوه مماثلت من جميع الوجوه محفوظ بماند. و مسأله را اينطور فرض مى كنيم كه:
وجود اول مثلا ساعت هشت صبح واقع شده در حالى كه مسبوق به عدم خود است. و وجود دوم
ساعت نُه واقع شده در حالى كه مسبوق به عدم خود هست. واين عدم، مسبوق به وجود اولى
است. وجه مشترك اين دو وجود اين است كه هر دو مسبوق به عدم خود هستند، با اين تفاوت
كه وجود دومى مسبوق به عدم مخصوصى است و آن عدم بعد از وجود اول است. ولى وجود اولى
مسبوق به عدم بعد از وجود اول نيست، گرچه مسبوق به عدم هست اما نه عدمى كه بعد از
وجود باشد. و همين مقدار فرق براى اين دو وجود كه به واسطه عدم حاصل مى شود در
تمايز اين دو وجود از يكديگر كافى است; در عين آنكه زيانى به مماثلث اين دو وجود
نمى زند، زيرا وجه تمايز، به يك امر خارجى حاصل نشده تا به مماتلث زيان وارد كند،
بلكه آن به واسطه عدم، حاصل گرديده است.
جواب مى دهند كه براى عدم در خارج از ذهن ما واقعيتى همچون واقعيت وجود، تصور
نمى شود. و ذاتى هم در خارج ندارد. لذا بين اعدام هم تمايزى نيست، مگر به اعتبار
مضافٌ اليه آن. يعنى تكثر اعدام به واسطه ملكاتى است كه عدم به آنها اضافه مى شود،
مانند عدم بصر، عدم سمع. و گرنه در خود عدم، تكثر و تمايزى متصور نيست. پس تميّزى
كه به واسطه عدم حاصل مى شود تميز وهمى و ذهنى است و براى دو وجود خارجى ملاك
تمايزى به شمار نمى رود. و بر فرض اگر ملاك تمايز دو وجود خارجى شد عينيت آن دو
وجود از بين رفته، مماثلت من جميع الوجوه، باطل مى گردد.
متن
والقول بأنّه لِمَ لايجوز أن يوجد الموجد شيئاً ثم يعدم وله بشخصه صورة علميّة عنده
او عند بعض المبادى العالية ثمّ يوجد ثانياً على ما علم فيستحفظ الوحدة والعينيّة
بين الوجودين بالصوره العلميّة، يدفعه أنّ الوجود الثانى كيفما فرض وجود بعد وجود
وغيريّته وبينونته للوجود الأوّل بما أنّه بعده ضرورىّ، ولا تجتمع العينيّة والغيريّة البتّة.
وهذا الذى تقرّر من استحالة تكرّر الوجود لشىء مع تخلل العدم هو المراد بقولهم:
«إنّ اعادة المعدوم بعينه ممتنع.» وقد عدّ الشيخ امتناع إعادة المعدوم بعينه
ضروريّاً. وقد أقاموا على ذلك حججاً هى تنبيهات بناء على ضروريّة المسألة.
اشكال وحدت دو وجود، به وحدت صورت علمى آن، به همراه پاسخ آن
ترجمه
اين سخن كه چرا جايز نيست خداوند ايجاد كند چيزى را، سپس معدوم كند آن را، در حالى
كه صورت علمى آن نزد او يا بعض مبادى عالى (مجردات) باقى بماند. سپس آن را دفعه دوم
بر اساس آن صورت علمى ايجاد كند. در اين صورت، وحدت و عينيت بين دو وجود به سبب حفظ
صورت علمى، محفوظ مى ماند مردود است; زيرا كه وجود دوم هر گونه كه فرض شود وجودى
است پس از وجود (اول). و غيريت ودوگانگى با وجود اول، به دليل آنكه پس از اوست،
بديهى است. و هرگز عينيت و غيريت با يكديگر جمع نمى شوند.
و اين مطلب كه محال است تكرار وجود براى يك شىء با فاصله افتادن عدم ميان آن دو،
همان چيزى است كه فلاسفه به عنوان «اعاده معدوم بعينه محال است» از آن سخن
مى گويند. و شيخ الرئيس مسأله امتناع اعاده معدوم بعينه را ضرورى دانسته است.
و بر اين مطلب براهينى اقامه كرده اند كه بر اساس بديهى بودن مسأله يك امر تنبيهى
خواهد بود.
شرح
شايد كسى بگويد: ممكن است وجود يك شىء از بين برود لكن صورت علمى آن موجود پيش
خداوند يا كارگزاران خلقت كه ايادى او هستند باقى بماند و بار ديگر به آن چيز بر
اساس آن صورت علمى محفوظ، وجود ببخشد. در اينجا وحدت بين وجود اول و دوم به دليل
محفوظ بودن صورت علمى آن شىء، محفوظ مى ماند و زيانى به عينيت و
وحدت وارد نمى شود.
به چنين كسى پاسخ داده مى شود كه در هر حال، وجود دوم، وجودى است پس از وجود اول.
ناگزير دوگانگى حاكم است و وحدت از بين مى رود. گرچه صورت علمى آن شىء در هر دو حال
نزد خدا يا مبادى عاليه محفوظ بماند.
لازم به ذكر است آنچه در اين فصل تحت عنوان «لا تكرار فى الوجود» مطرح مى شود همان
چيزى است كه فلاسفه آن را تحت عنوان «اعاده معدوم بعينه محال است» مطرح مى كنند و
محال بودن آن را از بديهيات مى شمارند. مع ذالك براهينى بر امتناع اعاده معدوم،
اقامه مى شود كه در صورت بديهى بودن مسأله آن دلايل جنبه روشنگرى و زيادت در معرفت
را خواهند داشت.