متن
بديهى است تخصص از نوع اول و دوم ذاتاً بر وجود، ملحق مى شود. اما تخصص از نوع
سوم به واسطه ماهيات بر وجود عارض مى شود.
شرح
در مرحله اول، ذات هر چيز، آن چيز را از چيزهاى ديگر جدا مى كند. به عبارت ديگر به
حقيقت خود تخصيص يافته واقعيت خود را پيدا مى كند. وجود هم مانند ساير چيزها به سبب
حقيقت خود، كه عبارت از حيثيت خارجيت و بساطت باشد، تخصص يافته و از چيزهاى ديگر
جدا مى شود.
در نوبت دوم اينكه هر وجودى در مرتبه اى از مراتب هستى واقع است كه آن مرتبه عين
ذات آن است و از آن جدا نمى شود، همچون اعداد، كه هر كدامشان در يك جايى واقعند و
از جاى خود بيرون نمى روند. مثلا عدد دو به جاى سه و بالعكس نمى نشيند. بدين سبب،
وجود، تخصصى ديگر پيدا مى كند. مرتبه وجود علت، سابق بر مرتبه وجود معلول است.
تبديل مرتبه اين دو و مقدم داشتن وجود معلول بر وجود علت، امرى محال است. اين دو
تخصص، ذاتى وجود بوده، بىواسطه براى آن حاصل است.
اما تخصص سومى براى وجود به واسطه عروض ماهيات، حاصل مى گردد. مثلا يك موجود، انسان
است و چيز ديگر نيست، ديگرى درخت است و چيز ديگر نيست و سومى سنگ است و هكذا. اين
تخصيص، به واسطه ماهيات، كه خارج از حقيقت وجودند، براى وجود حاصل مى شود.
به سؤالات زير پاسخ دهيد.
1 ـ تشكيك در وجود به چه معناست؟
2 ـ دليل بر تشكيكى بودن حقيقت وجود چيست؟
3 ـ اطلاق و تقييد در مراتب وجود به چه معناست؟
4 ـ بساطت و تركيب در باب وجود چه معنايى دارد؟
5 ـ وجود به چه چيز تخصص مى يابد؟
الفصل الرابع - فى شطر من أحكام العدم
متن
قد تقدّم أنّ العدم لا شيئيّة له فهو محض الهلاك والبطلان. وممّا يتفرع عليه أن لا
تمايز فى العدم، إذ التمايز بين شيئين إمّا بتمام الذات، كالنوعين تحت مقولتين، او
ببعض الذات، كالنوعين تحت مقولة واحدة، او بما يعرض الذات، كالفردين من نوع ولا ذات
للعدم.
نعم ربّما يضاف العدم إلى الوجود فيحصل له حظّ من الوجود ويتبعه نوع من التمايز،
كعدم البصر الذى هو العمى المتميّز من عدم السمع الذى هو الصمم، وكعدم زيد وعدم
عمرو المتميّز أحدهما من الآخر.
وبهذا الطريق ينسب العقل إلى العدم العلّية والمعلولية حذاء ما للوجود من ذلك،
فيقال: عدم العلّة علّة لعدم المعلول، حيث يضيف العدم إلى العلّة والمعلول فيتميّز
العدمان، ثمّ يبنى عدم المعلول على عدم العلّة كما كان يتوقف وجود المعلول على وجود
العلّة، و ذلك نوع من التجوّز، حقيقته الاشارة إلى ما بين الوجودين من التوقف.
ترجمه
از پيش گذشت كه عدم، واقعيتى ندارد. پس محض نيستى و بطلان است.
آنچه تفريع بر اين مطلب مى شود اين است كه درعدم، تمايز نيست; زيرا تمايز بين دو
چيز يا
به تمام ذات است، مانند دو نوعى كه تحت دو مقوله در مى آيند (مانند انسان كهتحت
مقوله جوهر است و خط كه تحت مقوله كم است) يا به بعض ذات است، مانند دو نوعى كه تحت
يك مقوله باشند (مانند انسان و بقر كه تحت مقوله جوهرند) يا به اعراضى است كه بر
ذات عارض مى شوند، مانند دو فرد از يك نوع (زيد و عمر از نوع انسان) و براى عدم،
ذاتى وجود ندارد.
آرى، گاهى عدم به وجودى اضافه مى شود. بدين سبب بهره اى از وجود مى گيرد و به دنبال
آن تمايز برايش حاصل مى شود، مانند عدم بصر كه كورى است درحالى كه متميز از عدم سمع
كه كرى است مى باشد. يا عدم زيد كه متميز از عدم عمرو هست.
و به اين طريق (اضافه عدم به وجود) عقل، عليت و معلوليت را به عدم نسبت مى دهد، در
مقابل آنچه براى وجود از عليت و معلوليت حاصل است. و مى گويد عدم علت، علت است براى
عدم معلول. و از آن رهگذر كه عدم به علت و معلول نسبت و اضافه پيدا كرد آن دو از هم
متمايز مى گردند. سپس عدم معلول را مبتنى بر عدم علت مى داند. همانطور كه وجود
معلول، متوقف و مبتنى بر وجود علت بود. و اين (استناد عليت و معلوليت به عدم) نوعى
مجاز گويى است كه در حقيقت اشاره اى است به توقفى كه وجود معلول بر وجود علت دارد.
شرح
عدم يعنى نيستى، نيستى در برابر هستى به معناى هيچ و پوچ بودن. لذا عدم، هيچ
بهره اى از واقعيت ندارد، مگر آنكه گاهى به يك امر وجودى اضافه مى گردد و به سبب
اضافه، بهره اى از وجود برايش حاصل مى شود. شبيه آنچه كه در ادبيات آمده ـ كه اضافه
كلمه مذكر به مونث و بالعكس، براى مضاف كسب تأنيث يا تذكير مى كند ـ در ما نحن فيه،
هم كه عدم به امر وجودى مانند سمع و بصر اضافه مى شود، از آنها كسب وجود مى نمايد;
وجودى كه در ذهن، عدمى را از عدم ديگر متمايز مى كند. و بدين سبب بين عدمها تمايز
حاصل مى شود. لذا مى گوييم «عدم زيد» متمايز از «عدم عمرو» و عدم شنوايى متمايز از
عدم بينايى است. بديهى است حظّ عدم از وجود محدود به وجود ذهنى است. و فراتر از
ذهن، بهره اى از وجود برايش حاصل نمى شود.
صرف نظر از تمايزى كه براى اعدام به واسطه مضاف اليه آن حاصل مى شود به خودى
خود، بين آنها تمايزى نيست; زيرا تمايز بين موجودات يا به تمام ذات است، مانند آنكه
دو ذات به طور كلى با يكديگر متباين بوده و تحت دو مقوله مستقل قرار بگيرند، مانند
انسان كه تحت مقوله جوهر است يا خط كه تحت مقوله كم است. يا به بعض ذات، مانند دو
نوعى كه از يك مقوله به شمار مى روند، لذا جنس هر دو، يكى است اما فصولشان با هم
فرق دارد، مانند انسان و بقر كه هر دو تحت مقوله جوهرند ولى به فصول خود از يكديگر
جدا مى شوند. يا تمايز به واسطه اعراض خارج از ذات، حاصل مى شود، مانند زيد و عمرو
كه به كوتاهى يا بلندى، لاغرى يا چاقى و مانند آن از هم جدا مى شوند. در هر سه قسم
تمايز پاى ذاتى در بين هست كه آن را از ذات ديگر به تمام ذات يا بعض يا اعراض خارج
از ذات جدا مى كند. اما براى عدم، ذاتى نيست تا از ذات ديگر جدا شود; زيرا ذات آن
را نيستى و پوچى تشكيل مى دهد.
و اگر به عدم، عليت و معلوليت را نسبت مى دهيم در واقع اشاره به نقطه مقابل عدم كه
وجود است داريم. اگر مى گوييم عدم ابر، علت عدم باران است در واقع مى خواهيم بگوييم
وجود ابر، علت وجود باران است . بنابراين، نسبت عليت و معلوليت به ذات عدم، يك نسبت
تسامحى و مجازى است.
متن
ونظير العدم المضاف العدم المقيّد بأىِّ قيد يقيّده، كالعدم الذاتى والعدم الزمانى
والعدم الازلى. ففى جميع ذلك يتصوّر مفهوم العدم ويفرض له مصداق على حدّ سائر
المفاهيم ثمّ يقيّد المفهوم فيتميّز المصداق ثم يحكم على المصداق على ما له من
الثبوت المفروض بما يقتضيه من الحكم كاعتبار عدم العدم قبال العدم، نظير اعتبار
العدم المقابل للوجود قبال الوجود.
ترجمه
نظير عدم مضاف، عدم مقيد است ـ مقيد به هر قيدى كه باشد ـ مانند عدم ذاتى و عدم
زمانى
و عدم ازلى. در همه اين موارد، عقل مفهوم عدم را تصور مى كند و براى آن همچون ساير
مفاهيم، مصداق فرض مى كند. سپس آن مفهوم را مقيد نموده و به تبع آن مصداق (فرضى)،
مقيد و متميز مى شود. سپس عقل بر مصداقى كه براى آن فرض ثبوت مى كند احكام متناسب
صادر مى كند، مانند آنكه عدم العدم را مقابل عدم قرار مى دهد، همانطور كه عدم مقابل
وجود را در مقابل وجود قرار مى دهد.
شرح
همانطور كه عدم به واسطه اضافه به امور وجودى از عدم ديگر متمايز مى شود مقيد نمودن
آن به هر قيد، آن را از عدم ديگر متمايز مى كند; مانند عدم ذاتى، كه از عدم زمانى و
عدم ازلى، متمايز است.
در همه اين موارد چه آنكه عدم، اضافه شود يا مقيد به قيدى گردد، عقل مفهوم عدم را
به نحو مطلق تصور مى كند و يك مصداق فرضى براى آن اعتبار مى كند. سپس مفهوم عدم
مطلق را مقيد به قيدى مى كند. ناگزير مصداق فرضى آن، مقيد به قيد مى شود و از ساير
مصاديق فرضى متمايز مى گردد.
در اينجا عقل مى تواند بر مصاديق فرضى عدم، احكامى متناسب صادر نمايد، مثلا عدم را
به عدم اضافه نموده، آن را مقيد مى نمايد. سپس آن را مقابل عدم مطلق قرار مى دهد و
مى گويد «عدم العدم مقابلٌ للعدم». همانگونه كه گاهى عدم مقابل وجود را كه نوعى و
قسمى از عدم مطلق است و مقيد به مقابل بودن با وجود است او را مقابل وجود قرار داده
و حكم به تقابل ميان آن و وجود مى نمايد. و نيز از اين باب است حكم عقل به تمايز
عدم ذاتى از عدم زمانى و عدم ازلى و حكم عقل به تمايز عدم مقيدى از عدم مقيد ديگر
يا حكم او به تقابل نوعى از عدم با نوع ديگر آن.
عدم ذاتى ـ كه آن را عدم مُجامع نيز مى نامند ـ عدمى است كه در مرتبه ذات ماهيات
قرار مى گيرد. هر ماهيتى در ذات خود، وجود ندارد، بلكه وجود را، حتى در حين
موجوديّت از غير مى گيرد. پس به اين لحاظ تمام ماهيات، عدم ذاتى دارند. و اين
نادارى
و بى موجوديتى براى ذات ماهيات، ثابت است; حتى در لحظه اى كه موجودند. به همين جهت
آن را عدم مجامع نام نهاده اند.
عدم زمانى كه آن را عدم غير مجامع نيز مى گويند براى موجودى ثابت است كه در زمانى
نبوده و در زمان بعد موجود شده است، كه نبود آن در زمان قبل و بودنش در زمان بعد
قابل جمع نيست.
عدم ازلى عدمى است كه هيچ گاه مسبوق به وجود نبوده است.
متن
وبذلك يندفع الاشكال فى اعتبار عدم العدم بأنّ العدم المضاف إلى العدم نوع من
العدم. وهو بما أنّه رافع للعدم المضاف إليه يقابله تقابلَ التناقض، والنوعيّة
والتقابل لا يجتمعان الْبَتّة.
طرح يك شبهه
ترجمه
و به جهت تمايز اعدام (به واسطه اضافه يا قيد) اشكال زير، دفع مى شود. (اشكال،
عبارت از اين است كه) عدمى كه اضافه مى شود به عدم، نوعى از عدم است. از سوى ديگر
از آن جهت كه عدم مضاف، رافع عدم مضاف اليه است مقابل عدم است، به نحو تقابلى كه
بين دو نقيض، وجود دارد. و نوعيّت و تقابل قطعاً با يكديگر جمع نمى شوند.
شرح
عدم العدم نوعى از عدم به شمار مى رود; زيرا مقيد، نوعى از مطلق است. از سوى ديگر
عدم العدم مقابل عدم است; زيرا رافع اوست. و رافع هر شىء، نقيض آن محسوب مى شود.
بديهى است عدم مضاف، عدم مضاف اليه را بر مى دارد. پس اين عدم مقيد، نقطه مقابل عدم
مطلق قرار مى گيرد و تقابل تناقض بين آن دو بر قرار مى شود. اشكال اين است كه چطور
ممكن است عدم العدم، هم نوعى از عدم مطلق باشد و هم نقيض آن. و حال آنكه جمع بين
نوعيّت و تقابل، محال است.
متن
وجه الاندفاع ـ كما أفاده صدر المتألهين ره ـ (1) أنّ الجهة مختلفة، فعدم العدم بما
أنّه مفهوم أخصّ من مطلق العدم مأخوذ فيه العدم نوع من العدم(2) وبما أنّ للعدم
المضاف إليه ثبوتاً مفروضاً يرفعه العدم المضاف رفع النقيض للنقيض يقابله العدم
المضاف.
پاسخ به شبهه
ترجمه
دفع اشكال ـ همانطور كه صدر المتألهين فرموده است ـ اين است كه جهت، مختلف است. عدم
العدم از آن جهت كه اخصّ از مطلق عدم، بوده ـ عدم مقيد به عدم گرديده ـ نوعى از عدم
است. و از آن جهت كه براى عدم مضاف اليه ثبوت فرضى در نظر گرفته شده كه عدم مضاف آن
را بر مى دارد، مانند برداشتن نقيض، نقيض خود را، عدم مضاف مقابل عدم مضافٌ اليه
قرار مى گيرد.
شرح
تعدد جهات، ملاك تعدد احكام مى شود. در ما نحن فيه دو جهت وجود دارد كه حكم به
نوعيت و تقابل به سبب هر يك از اين دو جهت است. از آن نظر كه مفهوم عدم العدم اخص
از مفهوم عدم مطلق است، او نوعى از عدم به شمار مى رود.اما از نظر ديگر كه براى عدم
مضافٌ اليه فرض ثبوت شده و عدم مضاف آن را بر مى دارد، به حكم آنكه «رافع كل شىء
نقيضه»، عدم مضاف مقابل عدم مطلق قرار گرفته، نقيض آن به شمار مى رود.
پس، عدم العدم به جهت اخصيّت مفهومى، قسمى و نوعى از عدم مطلق بوده است. اما به جهت
رافعيت او، نقيض آن محسوب مى شود. و ما موارد فراوان داريم كه يك چيز به دو ملاك،
محكوم به دو حكم مختلف مى شوند.
متن
وبمثل ذلك يندفع ما اُورد على قولهم: «المعدوم المطلق لا يخبر عنه»، بأنّ القضيّة
تناقض نفسها، فانّها تدلّ على عدم الاخبار عن المعدوم المطلق وهذا بعينه خبر عنه.
ويندفع بأنّ المعدوم المطلق بما أنّه بطلان محض فى الواقع لا خبر عنه، و بما أنّ
لمفهومه ثبوتاً مّا ذهنيّاً يخبر عنه بأنّه لا يخبر عنه، فالجهتان مختلفان. وبتعبير
آخر: المعدوم المطلق بالحمل الشائع، لا يخبر عنه وبالحمل الاوّلىّ يخبر عنه بأنّه
لا يخبر عنه.
طرح شبهه معدوم مطلق
ترجمه
و به مثل بيان فوق (در خصوص تعدّد جهت) ايرادى كه بر جمله: «المعدوم المطلق لا يخبر
عنه» هست دفع مى شود. ايراد، عبارت از اين است كه اين قضيه با محتواى خودش، تناقض
دارد; زيرا اين قضيه مى گويد كه از معدوم مطلق، اخبار نمى شود، در حالى كه همين
خودش يك خبر از معدوم مطلق است.
اين ايراد مندفع مى شود به اينكه معدوم مطلق از آن جهت كه در خارج، بطلان محض است
خبرى از آن داده نمى شود. و از آن نظر كه مفهوم آن ثبوت ذهنى دارد، از او خبر داده
مى شود، به اينكه «لا يخبر عنه». پس، دو جهت مختلف در آن وجود دارد. و به تعبير
ديگر معدوم مطلق به حمل شايع از آن خبر داده نمى شود، ولى به حمل اوّلى از آن خبر
داده مى شود به عدم إخبار از آن.
شرح
وقتى مى گوييم از معدوم مطلق، خبر داده نمى شود اين خود، خبرى از آن است. پس اين
قضيه با محتواى خودش كه مى گويد از معدوم مطلق، خبر داده نمى شود، تناقض دارد.
جواب داده مى شود كه در اينجا همچون مسأله سابق تعدد جهت وجود دارد. معدوم
مطلق از آن جهت كه عين نيستى و بطلان است و در خارج، واقعيت ندارد قابل إخبار نيست.
و از آن جهت كه يك مفهوم دارد كه در ذهن ثبوت يافته، مى توان از اين مفهوم ذهنى خبر
داد به اينكه لا يُخبر عنه.
به عبارت ديگر به ملاك حمل شايع كه مقام، مقام وجود و مصداق خارجى است، معدوم مطلق
قابل اخبار نيست; زيرا چيزى كه وجود ندارد از آن خبر داده نمى شود، به دليل آنكه
ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له» مى باشد. وقتى مثبت له، ثبوت نداشت إخبار از آن
معنا ندارد. لكن به ملاك حمل اولى كه حمل در مقام مفهوم است، هر مفهومى خودش براى
خودش ثابت هست و در ذهن ثبوت پيدا كرده، مى توان آن را موضوع حكم و مبتداى خبر قرار
داده و گفت: «معدوم مطلق يخبر عنه بعدم الاخبار».
توضيح بيشترى مى آوريم و مى گوييم كه حمل به دو قسم، تقسيم مى شود: حمل اولى ذاتى و
حمل شايع صناعى. حمل اولى ذاتى عبارت است از حمل مفهوم بر مفهوم، بدون آنكه عنايت
به مصداق و وجود عينى آن باشد. و از آنجا كه هر مفهومى براى خودش ثبوت بيّن دارد آن
حمل را حمل اولى و از آن جهت كه ذات بر ذات، حمل مى شود آن را حمل ذاتى گفته اند.
مانند انسان، انسان است. اما حمل شايع، حمل دو مفهوم مختلف است كه مصداقاً و وجوداً
متحد شده اند، مانند انسان، نويسنده است. وجه تسميه آن است كه در علوم و صناعات اين
نوع حمل شيوع داشته، بسيار استعمال مى شود.
حال مى گوييم وقتى به مفهوم معدوم مطلق به ملاك حمل اولى، كه همان حمل در مقام
مفهوم است، نظر داريم از معدوم مطلق مى توان خبر داد. ولى وقتى به ملاك حمل شايع،
كه وحدت موضوع و محمول در مقام وجود است، قضيه را مورد توجه قرار مى دهيم مى بينيم
كه معدوم مطلق، وجود نمى تواند داشته باشد. و چيزى كه چنين است قابل اخبار نيست.(3)